عبارات مورد جستجو در ۵۵۴۶ گوهر پیدا شد:
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۳۶۳
گچکنن اغلن اودیا گلگل
یول بلمسک دغدغ گزگل
ای سر مستان، ای شه مقبل
مکرم و مشفق، پر دل و بی‌دل
اول چچگی کم یازده بلدک
کیمسیه ورما خصمنا ور گل
سلسله بنگر گر بکشندت
جذب الهی، کردت مقبل
نبود این هم بی‌سر و معنی
هر متحول بی‌زمحول
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۳۷۴
ای عاشقان ای عاشقان، من خاک را گوهر کنم
وی مطربان ای مطربان، دف شما پر زر کنم
ای تشنگان ای تشنگان، امروز سقایی کنم
وین خاکدان خشک را جنت کنم، کوثر کنم
ای بی‌کسان ای بی‌کسان، جاء الفرج، جاء الفرج
هر خستهٔ غم دیده را، سلطان کنم، سنجر کنم
ای کیمیا ای کیمیا، در من نگر، زیرا که من
صد دیر را مسجد کنم، صد دار را منبر کنم
ای کافران ای کافران، قفل شما را وا کنم
زیرا که مطلق حاکمم، مؤمن کنم، کافر کنم
ای بوالعلا ای بوالعلا، مومی تو اندر کف ما
خنجر شوی ساغر کنم، ساغر شوی، خنجر کنم
تو نطفه بودی خون شدی، وان گه چنین موزون شدی
سوی من آ ای آدمی، تا زینت نیکوتر کنم
من غصه را شادی کنم، گمراه را هادی کنم
من گرگ را یوسف کنم، من زهر را شکر کنم
ای سردهان ای سردهان، بگشاده‌ام زان سر دهان
تا هر دهان خشک را، جفت لب ساغر کنم
ای گلستان ای گلستان، از گلستانم گل ستان
آن دم که ریحان‌هات را، من جفت نیلوفر کنم
ای آسمان ای آسمان، حیران تر از نرگس شوی
چون خاک را عنبر کنم، چون خار را عبهر کنم
ای عقل کل ای عقل کل، تو هر چه گفتی صادقی
حاکم تویی، حاتم تویی، من گفت و گو کمتر کنم
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۳۸۲
ای ساقی روشن دلان بردار سغراق کرم
کز بهر این آورده‌یی، ما را زصحرای عدم
تا جان زفکرت بگذرد، وین پرده‌ها را بردرد
زیرا که فکرت جان خورد، جان را کند هر لحظه کم
ای دل خموش از قال او، واقف نه‌یی زاحوال او
بر رخ نداری خال او، گر چون مهی، ای جان عم
خوبی جمال عالمان، وان حال حال عارفان
کو دیده؟ کو دانش؟ بگو، کو گلستان؟ کو بوی و شم؟
آن می بیار ای خوب رو، کاشکوفه‌اش حکمت بود
کز بحر جان دارد مدد، تا درج در شد زو شکم
برریز آن رطل گران، بر آه سرد منکران
تا سردشان سوزان شود، گردد همه لاشان نعم
گر مجلسم خالی بدی، گفتار من عالی بدی
یا نور شو یا دور شو، بر ما مکن چندین ستم
مانند درد دیده‌یی، بر دیده برچفسیده‌یی
ای خواجه برگردان ورق، ورنه شکستم من قلم
هر کس که هایی می‌کند، آخر زجایی می‌کند
شاهی بود یا لشکری، تنها نباشد آن علم
خالی نمی‌گردد وطن، خالی کن این تن را ز من
مست است جان در آب و گل، ترسم که درلغزد قدم
ای شمس تبریزی ببین، ما را تو ای نعم المعین
ای قوت پا در روش، وی صحت جان در سقم
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۳۹۱
تا کی به حبس این جهان من خویش زندانی کنم؟
وقت است جان پاک را، تا میر میدانی کنم
بیرون شدم زآلودگی، با قوت پالودگی
اوراد خود را بعد ازین، مقرون سبحانی کنم
نیزه به دستم داد شه، تا نیزه بازی‌ها کنم
تا کی به دست هر خسی، من رسم چوگانی کنم؟
آن پادشاه لم یزل، داده‌ست ملک بی‌خلل
باشد بتر از کافری، گر یاد دربانی کنم
چون این بنا برکنده شد، آن گریه هامان خنده شد
چون در بنا بستم نظر، آهنگ در بانی کنم
ای دل مرا در نیم شب، دادی زدانایی خبر
اکنون به تو در خلوتم، تا آنچه می‌دانی کنم
در چاه تخمی کاشتن، بی‌عقل را باشد روا
این جا به داد عقل کل، کشت بیابانی کنم
دشوارها رفت از نظر، هر سد شد زیر و زبر
بر جای پا چون رست پر، دوران به آسانی کنم
در حضرت فرد صمد، دل کی رود سوی عدد؟
در خوان سلطان ابد، چون غیر سرخوانی کنم؟
تا چند گویم؟ بس کنم، کم یاد پیش و پس کنم
اندر حضور شاه جان، تا چند خط خوانی کنم؟
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۴۰۲
دوش چه خورده‌‌‌یی بگو، ای بت همچو شکرم
تا همه عمر بعد ازین، من شب و روز از آن خورم
ای که ابیت گفته‌یی، هر شب عند ربکم
شرح بده از آن ابا، بیش‌تر ای پیمبرم
گر تو ز من نهان کنی، شعشعهٔ جمال تو
نوبت ملک می‌زند، ای قمر مصورم
لذت نامه‌های تو، ذوق پیام‌های تو
می‌نرود سوی لبم، سخت شده‌‌‌‌ست در برم
لابه کنم که هی، بیا، درده بانگ، الصلا
او کتف این چنین کند، که به درونه خوش ترم
گشت فضای هر سری، میل دل و میسرش
شکر که عشق شد همه، میل دل و میسرم
گفتم عشق را شبی راست بگو، تو کیستی؟
گفت حیات باقی‌ام، عمر خوش مکررم
گفتمش ای برون ز جا، خانهٔ تو کجاست؟ گفت
همره آتش دلم، پهلوی دیدهٔ ترم
رنگرزم، ز من بود هر رخ زعفرانی‌یی
چست الاقم و ولی، عاشق اسب لاغرم
غازهٔ لاله‌ها منم، قیمت کاله‌ها منم
لذت ناله‌ها منم، کاشف هر مسترم
او به کمینه شیوه‌یی، صد چو مرا ز ره برد
خواجه مرا تو ره نما، من به چه از رهش برم؟
چرخ نداش می‌کند کز پی توست گردشم
ماه نداش می‌کند کز رخ تو منورم
عقل ز جای می‌جهد، روح خراج می‌دهد
سر به سجود می‌رود کز پی تو مدورم
من که فضول این دهم، وز فن خویش فربهم
ز آتش آفتاب او، آب شده‌‌‌‌ست اکثرم
بس کن ای فسانه گو، سیر شدم ز گفت و گو
تا به سخن درآید آنک مست شده‌‌‌‌ست ازو سرم
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۴۱۴
درخت و آتشی دیدم، ندا آمد که جانانم
مرا می‌خواند آن آتش، مگر موسی عمرانم؟
دخلت التیه بالبلوی و ذقت المن و السلوی
چهل سال است چون موسی به گرد این بیابانم
مپرس از کشتی و دریا، بیا بنگر عجایب‌ها
که چندین سال من کشتی، درین خشکی‌ همی‌رانم
بیا ای جان، تویی موسی وین قالب عصای تو
چو برگیری، عصا گردم، چو افکندیم ثعبانم
تویی عیسی و من مرغت، تو مرغی ساختی از گل
چنان که دردمی در من، چنان در اوج پرانم
منم استون آن مسجد، که مسند ساخت پیغامبر
چو او مسند دگر سازد، ز درد هجر نالانم
خداوند خداوندان و صورت ساز‌ بی‌صورت
چه صورت می‌کشی بر من، تو دانی، من‌ نمی‌دانم
گهی سنگم، گهی آهن، زمانی آتشم جمله
گهی میزان‌ بی‌سنگم، گهی هم سنگ و میزانم
زمانی می‌چرم این جا، زمانی می‌چرند از من
گهی گرگم، گهی میشم، گهی خود شکل چوپانم
هیولایی نشان آمد، نشان دایم کجا ماند
نه این ماند، نه آن ماند، بداند آن من آنم
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۴۲۲
طواف حاجیان دارم، به گرد یار می‌گردم
نه اخلاق سگان دارم، نه بر مردار می‌گردم
مثال باغبانانم، نهاده بیل بر گردن
برای خوشهٔ خرما، به گرد خار می‌گردم
نه آن خرما که چون خوردی، شود بلغم، کند صفرا
ولیکن پر برویاند، که چون طیار می‌گردم
جهان ماراست و زیر او یکی گنجی‌‌ست بس پنهان
سر گنجستم و بر وی چو دم مار می‌گردم
ندارم غصهٔ دانه، اگر چه گرد این خانه
فرورفته به اندیشه چو بوتیمار می‌گردم
نخواهم خانه‌‌‌یی در ده، نه گاو و گلهٔ فربه
ولیکن مست سالارم، پی سالار می‌گردم
رفیق خضرم و هر دم قدوم خضر را جویان
قدم برجا و سرگردان که چون پرگار می‌گردم
‌‌‌نمی‌دانی که رنجورم؟ که جالینوس می‌جویم
‌‌‌نمی‌بینی که مخمورم؟ که بر خمار می‌گردم
‌‌‌نمی‌دانی که سیمرغم؟ که گرد قاف می‌پرم
‌‌‌نمی‌دانی که بو بردم؟ که بر گلزار می‌گردم
مرازین مردمان مشمر، خیالی دان که می‌گردد
خیال ار نیستم ای جان چه بر اسرار می‌گردم؟
چرا ساکن‌ نمی‌گردم؟ بر این و آن‌ همی‌گویم
که عقلم برد و مستم کرد، ناهموار می‌گردم
مرا گویی مرو شپشپ، که حرمت را زیان دارد
ز حرمت عار می‌دارم، ازان بر عار می‌گردم
بهانه کرده‌‌‌ام نان را، ولیکن مست خبازم
نه بر دینار می‌گردم، که بر دیدار می‌گردم
هر آن نقشی که پیش آید، درو نقاش می‌بینم
برای عشق لیلی دان، که مجنون وار می‌گردم
درین ایوان سربازان، که سر هم در‌ نمی‌گنجد
من سرگشته معذورم که‌ بی‌دستار می‌گردم
نیم پروانهٔ آتش، که پر و بال خود سوزم
منم پروانهٔ سلطان، که بر انوار می‌گردم
چه لب را می‌گزی پنهان، که خامش باش و کمتر گو؟
نه فعل و مکر توست این هم که بر گفتار می‌گردم؟
بیا ای شمس تبریزی شفق وار ار چه بگریزی
شفق وار از پی شمست، برین اقطار می‌گردم
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۴۳۷
چو رعد و برق می‌خندد، ثنا و حمد می‌خوانم
چو چرخ صاف پرنورم، به گرد ماه گردانم
زبانم عقده‌‌‌یی دارد چو موسی من ز فرعونان
زرشک آن که فرعونی خبر یابد ز برهانم
فروبندید دستم را چو دریابید هستم را
به لشکرگاه فرعونی، که من جاسوس سلطانم
نه جاسوسم، نه ناموسم، من از اسرار قدوسم
رها کن، چون که سرمستم، که تا لافی بپرانم
ز باده باد می‌خیزد، که باده باد انگیزد
خصوصا این چنین باده، که من از وی پریشانم
همه زهاد عالم را، اگر بویی رسد زین می
چه ویرانی پدید آید، چه گویم من؟‌ نمی‌دانم
چه جای می که گر بویی ازان انفاس سرمستان
رسد در سنگ و در مرمر، بلافد کآب حیوانم
وجود من عزبخانه­ست و آن مستان درو جمعند
دلم حیران کزیشانم، عجب، یا خود من ایشانم
اگر من جنس ایشانم، وگر من غیر ایشانم
‌‌‌نمی‌دانم، همین دانم که من در روح و ریحانم
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۴۵۵
ای خواجه سلام علیک، من عزم سفر دارم
وزبام فلک، پنهان، من راه گذر دارم
جان عزم سفر دارد، تا معدن و اصل خود
زان­سو که نظر بخشد، آن سوی نظر دارم
نک می‌کشدم سیلم، آن سوی که بد میلم
کز فرقت آن دریا، بس گرم جگر دارم
می تازم ترکانه، تا حضرت خاقانی
کز وی مثل خرگه، صد بند کمر دارم
چون سایه فنا گردم در تابش خورشیدی
کندر پی او دایم من سیر قمر دارم
چون لعل ز خورشیدش، جز گرمی و جز تابش
من فر دگر گیرم، من عشق دگر دارم
گر بشکند این جوزم، هم مغزم و هم نغزم
ور بشکندم چون نی، صد قند(و) شکر دارم
چون سروم و چون سوسن، هم بسته، هم آزادم
چون سنگم و چون آهن، در سینه شرر دارم
یا من هو فی قلبی، یسبی ادبی یسبی
حسبی ابدا حسبی، آنچ از تو به بر دارم
مولای فنی صبری، لا تخرج من صدری
لا تبعد نستبری، کز هجر ضرر دارم
ای عشق صلا گفتی می‌آیم، بسم الله
آخر به چه آرامم، گر از تو حذر دارم؟
گر در دل تابوتم مهر تو بود قوتم
قوت ملکی دارم، گر شکل بشر دارم
آفندی کلیتیشی کالیسو کیتیشی
شیلیسو نسندیشی دل زیر و زبر دارم
افندی مناخوسی بویسی کلیمو بویسی
تینما خو نتیلوسی یاد تو سمر دارم
باقیش بفرما تو، ای خسرو دریاخو
بستم چو صدف من لب، یعنی که گهر دارم
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۴۶۴
سر برمزن از هستی، تا راه نگردد گم
در بادیهٔ مردان، محو است تو را جمجم
در عالم پرآتش، در محو سر اندرکش
در عالم هستی بین، نیلین سر چون قاقم
زیر فلک ناری، در حلقهٔ بیداری
هر چند که سر داری، نه سر هلدت، نی دم
هر رنج که دیده‌‌‌ست ‌او، در رنج شدید است او
محو است که عید است او، باقی دهل و لم لم
سرگشتگی حالم، تو فهم کن از قالم
کی هیزم از آن آتش برخوان که‌ وان منکم
کی روید از این صحرا، جز لقمهٔ پرصفرا؟
کی تازد بر بالا، این مرکب پشمین سم؟
ور پرد چون کرکس، خاکش بکشد واپس
هر چیز به اصل خود بازآید، می‌دانم
رو آر گر انسانی، در جوهر پنهانی
کو آب حیات آمد در قالب همچون خم
شمس الحق تبریزی ما بیضهٔ مرغ تو
در زیر پرت جوشان تا آید وقت قم
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۴۸۶
چون آینهٔ رازنما باشد جانم
تانم که نگویم، نتوانم که ندانم
از جسم گریزان شدم، از روح به پرهیز
سوگند ندانم، نه ازینم نه از آنم
ای طالب بو بردن شرط است بمردن
زنده منگر در من، زیرا نه چنانم
اندر کژی‌‌‌‌‌ام ‌منگر، وین راست سخن بین
تیر است حدیث من و من همچو کمانم
این سر چو کدو بر سر، وین دلق تن من
بازار جهان در، به که مانم؟ به که مانم؟
وان­گاه کدو بر سر من پر ز شرابی
دارمش نگوسار، ازو من نچکانم
ور زان که چکانم، تو ببین قدرت حق را
کز بحر بدان قطرهٔ جواهر بستانم
چون ابر دو چشمم بستد جوهر آن بحر
بر چرخ وفا آید این ابر روانم
در حضرت شمس الحق تبریز ببارم
تا سوسن‌ها ‌روید بر شکل زبانم
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۴۹۱
خلقان همه نیک‌اند جز این تن که گزیدیم
که از سفهش بس سر انگشت گزیدیم
گر هیچ گریزی، بگریز از هوس خویش
زیرا همه رنج از هوس بیهده دیدیم
والله که مفری به جز از فر رخش نیست
کندر خضر و گلشن او می‌نگریدیم
هر روز که برخیزی، رو پاک بشویی
آن سوی دو، ای دل که گه درد دویدیم
آن سوی که در ساعت دشوار دل خلق
آید که‌ خدایا همه محتاج و مریدیم
هر دانه که چیدیم، همه دام بلا بود
سوی تو پراشکسته و تن خسته پریدیم
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۵۱۲
گهی در گیرم و گه بام گیرم
چو بینم روی تو آرام گیرم
زبون خاص و عامم در فراقت
بیا تا ترک خاص و عام گیرم
دلم از غم گریبان می‌دراند
که کی دامان آن خوش نام گیرم؟
نگیرم عیش و عشرت تا نیاید
وگر گیرم در آن هنگام گیرم
چو زلف انداز من ساقی درآید
به دستی زلف و دستی جام گیرم
اگر در خرقه زاهد درآید
شوم حاجی و راه شام گیرم
وگر خواهد که من دیوانه باشم
شوم خام و حریف خام گیرم
وگر چون مرغ اندر دل بپرد
شوم صیاد مرغان دام گیرم
چو گویم شب نخسپم او بگوید
که من خواب از نماز شام گیرم
وگر گویم عنایت کن بگوید
که نی من جنگی‌‌‌‌ام دشنام گیرم
مراد خویش بگذارم همان دم
مراد دلبر خودکام گیرم
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۵۱۷
مرا گویی کرایی؟ من چه دانم
چنین مجنون چرایی؟ من چه دانم
مرا گویی بدین زاری که هستی
به عشقم چون برآیی؟ من چه دانم
منم در موج دریاهای عشقت
مرا گویی کجایی؟ من چه دانم
مرا گویی به قربانگاه جان‌ها
نمی ترسی که آیی؟ من چه دانم
مرا گویی اگر کشته‌ی خدایی
چه داری از خدایی؟ من چه دانم
مرا گویی چه می‌جویی دگر تو
ورای روشنایی؟ من چه دانم
مرا گویی تو را با این قفص چیست
اگر مرغ هوایی؟ من چه دانم
مرا راه صوابی بود گم شد
از آن ترک خطایی من چه دانم
بلا را از خوشی نشناسم ایرا
به غایت خوش بلایی من چه دانم
شبی بربود ناگه شمس تبریز
ز من یکتا دو تایی من چه دانم
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۵۲۲
ورا خواهم دگر یاری نخواهم
چو گل را یافتم خاری نخواهم
تو را گر غیر او یار دگر هست
برو آن جا که من باری نخواهم
به جز دیدار او بختی نجویم
به غیر کار او کاری نخواهم
چو بازان ساعد سلطان گزیدم
چو کرکس بوی مرداری نخواهم
میان اهل دل جز دل نگنجد
جزین دلدار دلداری نخواهم
ز من جزوی ستاند کل ببخشد
ازین به روز بازاری نخواهم
نه آن جزوم که غیر کل بود آن
نخواهم غیر را آری نخواهم
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۵۳۲
بیا تا عاشقی از سر بگیریم
جهان خاک را در زر بگیریم
بیا تا نوبهار عشق باشیم
نسیم از مشک و از عنبر بگیریم
زمین و کوه و دشت و باغ و جان را
همه در حله اخضر بگیریم
دکان نعمت از باطن گشاییم
چنین خو از درخت تر بگیریم
ز سر خوردن درخت این برگ و بر یافت
ز سر خویش برگ و بر بگیریم
ز دل ره برده‌اند ایشان به دلبر
ز دل ما هم ره دلبر بگیریم
مسلمانی بیاموزیم از وی
اگر آن طره کافر بگیریم
دلی دارد غمش چون سنگ مرمر
ازان مرمر دو صد گوهر بگیریم
چو جوشد سنگ او هفتاد چشمه
سبو و کوزه و ساغر بگیریم
کمینه چشمه‌‌‌‌اش چشمی‌‌‌‌ست روشن
که ما از نور او صد فر بگیریم
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۵۳۵
بیا تا قدر همدیگر بدانیم
که تا ناگه ز یکدیگر نمانیم
چو مومن آینه‌ی مومن یقین شد
چرا با آینه ما روگرانیم؟
کریمان جان فدای دوست کردند
سگی بگذار ما هم مردمانیم
فسون قل اعوذ و قل هو الله
چرا در عشق همدیگر نخوانیم؟
غرض‌‌ها تیره دارد دوستی را
غرض‌‌ها را چرا از دل نرانیم؟
گهی خوش دل شوی از من که میرم
چرا مرده پرست و خصم جانیم؟
چو بعد مرگ خواهی آشتی کرد
همه عمر از غمت در امتحانیم
کنون پندار مردم آشتی کن
که در تسلیم ما چون مردگانیم
چو بر گورم بخواهی بوسه دادن
رخم را بوسه ده کاکنون همانیم
خمش کن مرده وار ای دل ازیرا
به هستی متهم ما زین زبانیم
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۵۴۶
رفتم تصدیع از جهان بردم
بیرون شدم از زحیر و جان بردم
کردم بدرود هم نشینان را
جان را به جهان‌‌ بی‌نشان بردم
زین خانه ششدری برون رفتم
خوش رخت به سوی لامکان بردم
چون میر شکار غیب را دیدم
چون تیر پریدم و کمان بردم
چوگان اجل چو سوی من آمد
من گوی سعادت از میان بردم
از روزن من مهی عجب درتافت
رفتم سوی بام و نردبان بردم
این بام فلک که مجمع جان‌هاست
ز آن خوش تر بد که من گمان بردم
شاخ گل من چو گشت پژمرده
بازش سوی باغ و گلستان بردم
چون مشتری‌یی نبود نقدم را
زودش سوی اصل اصل کان بردم
زین قلب زنان قراضه جان را
هم جانب زرگر ارمغان بردم
در غیب جهان‌‌ بی‌کران دیدم
آلاچق خود بدان کران بردم
بر من مگری که زین سفر شادم
چون راه به خطه جنان بردم
این نکته نویس بر سر گورم
که سر ز بلا و امتحان بردم
خوش خسپ تنا درین زمین که من
پیغام تو سوی آسمان بردم
بربند زنخ که من فغان‌‌ها را
سرجمله به خالق فغان بردم
زین بیش مگو غم دل ایرا من
دل را به جناب غیب دان بردم
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۵۴۸
روی تو چو نوبهار دیدم
گل را ز تو شرمسار دیدم
تا در دل من قرار کردی
دل را ز تو‌‌ بی‌قرار دیدم
من چشم شدم همه چو نرگس
کان نرگس پرخمار دیدم
در عشق روم که عشق را من
از جمله بلا حصار دیدم
از ملک جهان و عیش عالم
من عشق تو اختیار دیدم
خود ملک تویی و جان عالم
یک بود و منش هزار دیدم
من مردم و از تو زنده گشتم
پس عالم را دو بار دیدم
ای مطرب اگر تو یار مایی
این پرده بزن که یار دیدم
در شهر شما چه یار جویم؟
چون یاری شهریار دیدم
چون در بر خود خوشش فشردم
آیین شکرفشار دیدم
چون بستم من دهان ز گفتن
بس گفتن‌‌ بی‌شمار دیدم
چون پای نماند اندر این ره
من رفتن راهوار دیدم
سر درنکشم ز ضر که‌‌ بی‌سر
سرهای کلاهدار دیدم
بس کن که ملول گشت دلبر
بر خاطر او غبار دیدم
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۵۷۰
آن عشرت نو که برگرفتیم
پا دار که ما ز سر گرفتیم
آن دلبر خوب باخبر را
مست و خوش و‌‌ بی‌خبر گرفتیم
هر لحظه ز حسن یوسف خود
صد مصر پر از شکر گرفتیم
در خانه حسن بود ماهی
رفتیمش و بام و در گرفتیم
آن آب حیات سرمدی را
چون آب درین جگر گرفتیم
چون گوشه تاج او بدیدیم
مستانه‌‌‌‌اش از کمر گرفتیم
هر نقش که‌‌ بی‌وی است مرده‌‌‌‌ست
از بهر تو جانور گرفتیم
هر جانوری که آن ندارد
او را علف سقر گرفتیم
هر کس گهری گرفت از کان
از کان همه سیم بر گرفتیم
از تابش نور آفتابی
چون ماه جمال و فر گرفتیم
شمس تبریز چون سفر کرد
چون ماه ازان سفر گرفتیم