عبارات مورد جستجو در ۴۰۶۰ گوهر پیدا شد:
جویای تبریزی : غزلیات
شمارهٔ ۱۰۲۹
تو جنگجو چقدر جور آشنا که نه ای
تو بیوفا چقدر مایل جفا که نه ای
چو ماهیی که طلبکار آب در دریاست
کجا رود به سراغت کسی کجا که نه ای
ترا ز حال دل خود چسان کنم آگاه
تو آشنا به نگه های آشنا که نه ای
کنایه فهم و سخن ساز و عاشق آزاری
کجا رود کسی از دست تو کجا که نه ای
کرا شفیع خود آرم ز آشنایانت
به هیچ کس تو جفا جوی آشنا که نه ای
مناز اینقدر ای آسمان به رفعت خویش
غبار رهگذر شاه اولیا که نه ای
امید مهر و وفا نیست از تو جویا را
تو شوخ محرم رسم و ره وفا که نه ای
جویای تبریزی : غزلیات
شمارهٔ ۱۰۶۷
از پای فکنده است مرا محنت و غم، های!‏
برگیر ز خاک رهم ای دست کرم، های!‏
سرگرمی ام از آتش سوزان ته پاست
های آبلهٔ پای طلب ساغر جم، های!‏
غیر از تو ندانم به که گویم ز جفایت
از دست تو پیش که روم های ستم، های!‏
ازمنت احسان تو داغ است دل ما
دلسوزتری از تو ندیدم الم، های!‏
فریاد که از هر خم آن طرهٔ مشکین
در بند فرنگ است دلم های، دلم، های
سر از گره ابروی بیداد نپیچیم
جویا به همان قبضهٔ شمشیر قسم های
جویای تبریزی : رباعیات
شمارهٔ ۴
یارب چه شد آن دلبر دل سخت مرا
ننواخت به وصل این دل صد لخت مرا
سنگ ره وصل یار شد آخر کار
این خواب گرانی که بود بخت مرا
جویای تبریزی : رباعیات
شمارهٔ ۴۱
جویا دیدی که آن نگار بی درد
هرگز به محبت دل ما شاد نکرد
گرمی ز دل سخت بتان چشم مدار
زنهار مکوب بیش ازین آهن سرد
جویای تبریزی : رباعیات
شمارهٔ ۴۲
با آنکه فتاده ام به راهش چون گرد
یکبار به سهو هم مرا یاد نکرد
هی هی چه بلا شوخ دل آزار است او
الله چه بی مروت است آن بی درد
جویای تبریزی : رباعیات
شمارهٔ ۸۰
از لاله و گل به رنگ و بوتر می بال
از هر چه نمو کند نکوتر می بال
چشم گریانم آبیار است ترا
ای داغ ازین شکفته روتر می بال
جویای تبریزی : رباعیات
شمارهٔ ۹۰
پیوسته به دوران تو ای چرخ کهن
با اهل کمال هستی از بس دشمن
چون خامه که سر فورد آرد به دوات
محتاج سیه کاسه شوند اهل سخن
اهلی شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۲۲
ای داده زآستان خود آورارگی مرا
در خاک ره نشانده بیکبارگی مرا
ازبسکه خون خورم زغمت بیخود اوفتم
مردم نهند تهمت میخوارگی مرا
دردا که هست چاره کارم هلاک و نیست
غیر از تو چاره ساز به بیچارگی مرا
باری چو دل شکسته ز سنگ جداییم
ای سنگدل گذار به نظارگی مرا
آن میر مجلسی که تو را شمع جمع کرد
پروانه داده است به آوارگی مرا
پرورده کرشمه لطفت چو اهلیم
حیف است اگر کشی بستمکارگی مرا
اهلی شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۵۴
کوی تو که من از همه کس واپسم آنجا
معراج مراد است کجا می رسم آنجا
هر کس سخن همنفسی پیش تو گوید
ازمن که کند یاد که من بی کسم آنجا
در گلشن کوی تو من خار چه ارزم
آتش به من انداز که خار و خسم آنجا
آه از ستم بخت که در کوی محبت
بیش از همه ام وز همه کس واپسم آنجا
اهلی سگ آن در چه کند پاس رقیبان
حاجت به سگان هم نبود من بسم آنجا
اهلی شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۵۸
هوای دیدنت ای ترک تند خوست مرا
نگاه کن که هلاک خود آرزوست مرا
من شکسته چنان تلخ کامیی دارم
که آب بی لب تو زهر در گلوست مرا
تنم به خواب عدم رفت و همچنان بینم
که با خیال لبت دل به گفتگوست مرا
از آن شبی که چو گل در کنار من بودی
هنوز خرقه صد پاره مشگبوست مرا
کنون که برق فراقم چو نخل بادیه سوخت
چه وقت سبزه و گشت کنار جوست مرا
جگر کبابم و مخمور و تشنه لب امشب
دل پیاله ندارم سر سبوست مرا
چنان فرو شده ام در خیال او اهلی
که وصل دوست نماید خیال دوست مرا
بهم متاب دگر سنبل پریشان را
یکی مساز به قتلم دو نا مسلمان را
بلای پیر و جوان حسن یوسف است ار نه
چه وقت عشق و جوانی است پیر کنعان را
مجوی شربت وصل از بتان که این مردم
همیشه خون جگر داده اند مهمان را
چو لاله دامنت از خون ما نشان دارد
اگرچه بر زده یی چابکانه دامان را
نسیم گل خبر از یار می دهد اهلی
مرو بباغ که بر باد میدهی جان را
اهلی شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۵۹
زلف چو مار او کشد در دهن بلا مرا
چون نروم که مو کشان می کشد اژدها مرا
همچو مگس در انگبین کوشش هرزه میکنم
دست ز خویش مگسلم تا تو کنی رها مرا
زخم دل از تو تابکی؟ صبر نماند و طاقتم
وه چه کنم مگر دهد صبر و دلی خدا مرا
با همه آفتاب من از سر مهر طالع است
هیچ وفا نمی کند طالع بی وفا مرا
کوه بلا چو اهلیم گر نه ز غم بیفکند
دست اجل به زور خود کی فکند ز پا مرا
اهلی شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۶۴
اگرچه از رخ خود چشم بسته یی ما را
نهان ز چشمی و در دل نشسته یی ما را
ز جعد زلف تو هر موی ماست زنجیری
چرا درین همه زنجیر بسته یی ما را
تو را که طاقت آهی ز خوی نازک نیست
چرا به سنگ ستم دل شکسته یی ما را
زما به خشم مرو ای طبیب خسته دلان
بیا که مرهم دلهای خسته یی ما را
مگو که در دل اهلی خیال غیر گذشت
که لوح خاطر ازین حرف شسته یی ما را
اهلی شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۶۹
زشت است کان نکورو از حد برد جفا را
گر بد نیاید او را طاقت نماند ما را
تا چند عاشقان را خوبان به رشک سوزند
یارب جزای خودده این قوم بی وفا را
افسوس ای عزیزان کز بهر بی وفایی
بیگانه کردم از خود یاران آشنا را
چون کوهکن نیابد شیرین کسی وگرنه
فرهاد بر تراشد چون او ز سنگ خارا
گر پارساست دلبر گومی منوش با کس
نا خون بجوش ناید رندان پارسا را
هرچند کز غم آخر بر باد داد خاکم
بر دل مباد گردی آن کعبه صفا را
از دوستان شکایت اهلی نه شرط یاری است
یا ترک دوستی کن یا دل بنه جفا را
اهلی شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۸۰
پای بوس آن بت سنگین دل یا قوت لب
آرزو دارم شبی تاروز و روزی تا به شب
مردم از شوق لبش تا کی ادب دارم نگاه
میروم گستاخ پیش و میکنم ترک ادب
کس مهل پیش من بیمار ای همدم مباد
نام او ناگه برم بی اختیار از تاب تب
من که عمرم رفت بر باد و بجانان زنده ام
مانده ام در روی او بیخود همی مانم عجب
روزی هر کس به قدر بخت باشد لاجرم
سنگ بیدادم زند نخلی کزو جویم رطب
خلق گویند آب حیوان عمر جاویدان دهد
باری ای آب بقا کشتی تو ما را در طلب
گرچه می گویند خلقی نام این مجنون به یار
خوش بود اهلی شنیدن تازی از لفظ عرب
اهلی شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۱۳۳
زبخت بد جگرم از جفای اوریش است
بلای بخت بدم از جفای او بیش است
چه طالع است ندانم چه بخت شور است این
گه گر جهان همه نوش است بخت من نیش است
حریف من نشود هیچ مهربان هرگز
همیشه مونس من دلبری جفا کیش است
اگر چه کوه غمی پیش کوهکن آمد
هزار کوه بلا هر طرف مرا پیش است
ز خط آن لب لعلم جگر بود پاره
فغان که نیش من است آنکه مرهم ریش است
سلامت دو جهان بخش سر بلندان است
ملامت همه عالم نصیب درویش است
اگر به خلق غمی می رسد ز بیگانه
بلا و محنت اهلی همیشه از خویش است
اهلی شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۱۸۸
همه دم ز درد عشقت دل زار من حزین است
همه درد روزیم شد چکنم نصیبم این است
دل و دین گر از سجودت همه شد مرا همین بس
که زخاک راهت ای بت اثریم بر جبین است
به رخ تو شهسوارا نه غبار خط برآمد
که بر آفتاب گردی زغبار مشک چین است
تو که خرمن مرادی کرم از تو زیبد اما
کرمت به سر بلندان ستمت به خوشه چین است
سر کویت ای سهی قد بود از بهشت خوشتر
به بهشت نیست عیشی که درین سرا زمین است
من اگرچه بت پرستم تو مگو نظر بپوشان
رخ خود بپوش ای دل که بلای عقل و دین است
بگشا کمند اهلی به شکار نو غزالی
که سگ رقیب او را همه وقت در کمین است
اهلی شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۲۱۵
تاخار عشق در جگر من شکسته است
هر گل که هست در نظر من شکسته است
شوخی که بسته بود در از ناز بر همه
مست آمدست دوش و در من شکسته است
هرجا که شیشه دل پر خون عاشقی است
آن سنگدل برهگذر من شکسته است
غوغای عشق بر در و بامش ز دیگران
سنگ غم از میانه سر من شکسته است
من چون خمیده پشت نگردم که در فراق
بار چو کوه او کمر من شکسته است
دی خنده کرد آن بت و گفتا شکر فروش
اینست کز لبش شکر من شکسته است
اهلی بشاخ وصل چو بلبل کجا رسم
کز سنگ جور بال و پر من شکسته است
اهلی شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۲۲۱
سرومن، صد خارم از دست تو در پا رفته است
دست من گیر از کرم چون پایم از جا رفته است
بعد از این خواهد ز صحراسیل خون آمد بشهر
بسکه خون دل ز چشم ما بصحرار رفته است
هیچکس را خاری از دست غمت بر پا نرفت
هر چه رفت از زخم بیداد تو بر ما رفته است
آفتاب من اگر از روی زین گردد بلند
پست گردد کار مه هر چند بالا رفته است
کس بیوسف ننگرد از گرمی بازار تو
بلکه چون یوسف هزار اینجا بسودار رفته است
خسروان را آرزوی لعل شیرین تو کشت
کوهکن دروادی حسرت نه تنها رفته است
در سر کوی بتان اهلی گر رفت رفت
صد هزاران دین و دل اینجا بیغمار رفته است
اهلی شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۲۶۳
چنین حسن و ملاحت با ملک نیست
ملک را حسن اگر هست این نمک نیست
گل خوبان چو گل عنبر سرشت است
ولی بوی وفا با هیچ یک نیست
مرا گر در وفا شک داری ایشوخ
ترا در بیوفایی هیچ شک نیست
بکوی صبر عاشق ره نیابد
ره عشق و صبوری مشترک نیست
فلک هرگز نشد اهلی بمن یار
مرا هم چشم یاری از فلک نیست
اهلی شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۲۷۶
بکوی میکده آخر سبوی ما بشکست
میان مغبچگان آبروی ما بشکست
بکام تشنه ما بود شربت دیدار
فلک بدست ستم در گلوی ما بشکست
گذشته بود ز حد آرزو پرستی ما
خلیل عشق بت آرزوی ما بشکست
بکنج صومعه بودیم مست هی هی ذکر
درآمد آن صنم و های هوی ما بشکست
چه جای مستی و دیوانگی و بی باکی است
کنون که سنگ ملامت سبوی ما بشکست
کرشمه یی که مه نو بر آسمان میکرد
بگوشه نظری تند خوی ما بشکست
دگر حکایت مجنون که بشنود؟ اهلی
کنون ک معرکه اش گفتگوی ما بشکست