عبارات مورد جستجو در ۵۹۵۱۸ گوهر پیدا شد:
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۰۱۲
ای دل چون آهنت بوده چو آیینهیی
آینه با جان من، مونس دیرینهیی
در دل آیینه من، در دل من آینه
تن که بود؟ محدثی، دی و پریرینهیی
خواجه چرایی چنین؟ کز تو رمد عشق دین
زان که همیبیندت، احمد پارینهیی
مرغ گزینی یقین، دانهٔ شیرین بچین
کامد از سوی چین، مرغ تو را چینهیی
شیر خدایی، خدا شیر نرت نام داد
از چه سبب گشتهیی، همدم بوزینهیی؟
صورت تن را مبین، زان که نه درخورد توست
پوشد سلطان گهی خرقهٔ پشمینهیی
هین، دل خود را تمام، در کف دلبر سپار
تا که نپوسد دلت، در حسد و کینهیی
سینهٔ پاکی که او، گشت خوش و عشق خو
سینهٔ سینا بود، فرش چنین سینهیی
تشنهٔ آن شربتی، خستهٔ آن ضربتی
تا تو درین غربتی، نیست طمأنینهیی
هست خرد چون شکر، هست صور همچو نی
هست معانی چو می، حرف چو قنینهیی
خوب چو نبود عروس، خوش نشود زو نفوس
از حفه و از رفه، زاطلس و زرینهیی
چون نروی زین جهان، سوی خرابات جان
در عوض می بگیر، بیمزه ترخینهیی
خانهٔ تن را بساز، باغچه و گلشنی
گوشهٔ دل را بساز، مسجد آدینهیی
هر نفسی شاهدی، در نظر واحدی
آوردش بر طبق، نادره لوزینهیی
خامش، با مرغ خاک قصهٔ دریا مگو
بکر چه عرضه کنی بر شه عنینهیی
آینه با جان من، مونس دیرینهیی
در دل آیینه من، در دل من آینه
تن که بود؟ محدثی، دی و پریرینهیی
خواجه چرایی چنین؟ کز تو رمد عشق دین
زان که همیبیندت، احمد پارینهیی
مرغ گزینی یقین، دانهٔ شیرین بچین
کامد از سوی چین، مرغ تو را چینهیی
شیر خدایی، خدا شیر نرت نام داد
از چه سبب گشتهیی، همدم بوزینهیی؟
صورت تن را مبین، زان که نه درخورد توست
پوشد سلطان گهی خرقهٔ پشمینهیی
هین، دل خود را تمام، در کف دلبر سپار
تا که نپوسد دلت، در حسد و کینهیی
سینهٔ پاکی که او، گشت خوش و عشق خو
سینهٔ سینا بود، فرش چنین سینهیی
تشنهٔ آن شربتی، خستهٔ آن ضربتی
تا تو درین غربتی، نیست طمأنینهیی
هست خرد چون شکر، هست صور همچو نی
هست معانی چو می، حرف چو قنینهیی
خوب چو نبود عروس، خوش نشود زو نفوس
از حفه و از رفه، زاطلس و زرینهیی
چون نروی زین جهان، سوی خرابات جان
در عوض می بگیر، بیمزه ترخینهیی
خانهٔ تن را بساز، باغچه و گلشنی
گوشهٔ دل را بساز، مسجد آدینهیی
هر نفسی شاهدی، در نظر واحدی
آوردش بر طبق، نادره لوزینهیی
خامش، با مرغ خاک قصهٔ دریا مگو
بکر چه عرضه کنی بر شه عنینهیی
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۰۱۳
یار در آخر زمان، کرد طرب سازیی
باطن او جد جد، ظاهر او بازییی
جملهٔ عشاق را یار بدین علم کشت
تا نکند هان و هان، جهل تو طنازییی
در حرکت باش ازآنک، آب روان نفسرد
کز حرکت یافت عشق، سر سراندازییی
جنبش جان کی کند، صورت گرمابهیی؟
صف شکنی کی کند، اسب گدا غازییی؟
طبل غزا کوفتند، این دم پیدا شود
جنبش پالانییی، از فرس تازییی
میزن و میخور چو شیر، تا به شهادت رسی
تا بزنی گردن کافر ابخازییی
بازی شیران مصاف، بازی روبه گریز
روبه با شیر حق، کی کند انبازییی؟
گرم روان از کجا، تیره دلان از کجا
مروزییی اوفتاد در ره با رازییی
عشق عجب غازیییست، زنده شود زو شهید
سر بنه ای جان پاک، پیش چنین غازییی
چرخ تن دل سیاه، پر شود از نور ماه
گر بکند قلب تو، قالب پردازییی
مطرب و سرنا و دف، باده برآورده کف
هر نفسی زان لطف، آرد غمازییی
ای خنک آن جان پاک، کز سر میدان خاک
گیرد زین قلب گاه قالب پردازییی
باطن او جد جد، ظاهر او بازییی
جملهٔ عشاق را یار بدین علم کشت
تا نکند هان و هان، جهل تو طنازییی
در حرکت باش ازآنک، آب روان نفسرد
کز حرکت یافت عشق، سر سراندازییی
جنبش جان کی کند، صورت گرمابهیی؟
صف شکنی کی کند، اسب گدا غازییی؟
طبل غزا کوفتند، این دم پیدا شود
جنبش پالانییی، از فرس تازییی
میزن و میخور چو شیر، تا به شهادت رسی
تا بزنی گردن کافر ابخازییی
بازی شیران مصاف، بازی روبه گریز
روبه با شیر حق، کی کند انبازییی؟
گرم روان از کجا، تیره دلان از کجا
مروزییی اوفتاد در ره با رازییی
عشق عجب غازیییست، زنده شود زو شهید
سر بنه ای جان پاک، پیش چنین غازییی
چرخ تن دل سیاه، پر شود از نور ماه
گر بکند قلب تو، قالب پردازییی
مطرب و سرنا و دف، باده برآورده کف
هر نفسی زان لطف، آرد غمازییی
ای خنک آن جان پاک، کز سر میدان خاک
گیرد زین قلب گاه قالب پردازییی
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۰۱۵
جان و جهان، میروی، جان و جهان میبری
کان شکر میکشی، با شکران میخوری
ای رخ تو چون قمر، تک مرو، آهستهتر
تا نخلد شاخ گل سینهٔ نیلوفری
چهرهٔ چون آفتاب، میبری از ما شتاب
بوی کن آخر کباب، زین جگر آذری
یک نظری گر وفاست، هم صدقات شماست
گر برسانی رواست، شکر چنین توانگری
تا جگر خون ما، تا دل مجنون ما
تا غم افزون ما، کسب کند بهتری
شکر که ما سوختیم، سوختن آموختیم
وز جگر افروختیم، شیوهٔ سامندری
فاسد سودای تو، مست تماشای تو
بوسد بر پای تو، از طرب بیسری
عشق من، ای خوب رو، رونق خوبان به تو
گاه شوی بت شکن، گاه کنی آزری
مستی از آن دید و داد، شادی از آن بخت شاد
چشم بدت دور باد، تا که کنی لمتری
جانب دل رو به جان، تا که ببینی عیان
حلقهٔ جوق ملک، صورت نقش پری
از ملک و از پری، چون قدری بگذری
محو شود در صفات، صورت و صورت گری
کان شکر میکشی، با شکران میخوری
ای رخ تو چون قمر، تک مرو، آهستهتر
تا نخلد شاخ گل سینهٔ نیلوفری
چهرهٔ چون آفتاب، میبری از ما شتاب
بوی کن آخر کباب، زین جگر آذری
یک نظری گر وفاست، هم صدقات شماست
گر برسانی رواست، شکر چنین توانگری
تا جگر خون ما، تا دل مجنون ما
تا غم افزون ما، کسب کند بهتری
شکر که ما سوختیم، سوختن آموختیم
وز جگر افروختیم، شیوهٔ سامندری
فاسد سودای تو، مست تماشای تو
بوسد بر پای تو، از طرب بیسری
عشق من، ای خوب رو، رونق خوبان به تو
گاه شوی بت شکن، گاه کنی آزری
مستی از آن دید و داد، شادی از آن بخت شاد
چشم بدت دور باد، تا که کنی لمتری
جانب دل رو به جان، تا که ببینی عیان
حلقهٔ جوق ملک، صورت نقش پری
از ملک و از پری، چون قدری بگذری
محو شود در صفات، صورت و صورت گری
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۰۱۶
بازرهان خلق را از سر و از سرکشی
ای که درون دلی، چند ز دل درکشی؟
ای دل دل، جان جان، آمد هنگام آن
زنده کنی مرده را، جانب محشر کشی
پیرهن یوسفی، هدیه فرستی به ما
تا بدرد آفتاب پیرهن زرکشی
نیزه کشی، بردری، تو کمر کوه را
چون که ز دریای غیب، آیی و لشکر کشی
خاک در فقر را، سرمه کش دل کنی
چارق درویش را، بر سر سنجر کشی
سینهٔ تاریک را، گلشن جنت کنی
تشنه دلان را سوار، جانب کوثر کشی
در شکم ماهییی، حجرهٔ یونس کنی
یوسف صدیق را، از بن چه برکشی
نفس شکم خواره را، روزهٔ مریم دهی
تا سوی بهرام عشق، مرکب لاغر کشی
از غزل و شعر و بیت، توبه دهی طبع را
تا دل و جان را به غیب، بیدم و دفتر کشی
سنبلهٔ آتشین، رسته کنی بر فلک
زهرهٔ مه روی را، گوشهٔ چادر کشی
مفخر تبریزیان، شمس حق، ای وای من
گر تو مرا سوی خویش یک دم کمتر کشی
ای که درون دلی، چند ز دل درکشی؟
ای دل دل، جان جان، آمد هنگام آن
زنده کنی مرده را، جانب محشر کشی
پیرهن یوسفی، هدیه فرستی به ما
تا بدرد آفتاب پیرهن زرکشی
نیزه کشی، بردری، تو کمر کوه را
چون که ز دریای غیب، آیی و لشکر کشی
خاک در فقر را، سرمه کش دل کنی
چارق درویش را، بر سر سنجر کشی
سینهٔ تاریک را، گلشن جنت کنی
تشنه دلان را سوار، جانب کوثر کشی
در شکم ماهییی، حجرهٔ یونس کنی
یوسف صدیق را، از بن چه برکشی
نفس شکم خواره را، روزهٔ مریم دهی
تا سوی بهرام عشق، مرکب لاغر کشی
از غزل و شعر و بیت، توبه دهی طبع را
تا دل و جان را به غیب، بیدم و دفتر کشی
سنبلهٔ آتشین، رسته کنی بر فلک
زهرهٔ مه روی را، گوشهٔ چادر کشی
مفخر تبریزیان، شمس حق، ای وای من
گر تو مرا سوی خویش یک دم کمتر کشی
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۰۱۷
لالهستان است از، عکس تو هر شورهیی
عکس لبت شهد ساخت، تلخی هر غورهیی
مصحف عشق تو را، دوش بخواندم به خواب
اه که چه دیوانه شد جان من از سورهیی!
مشکل هر دو جهان، آه چه حلوا شود
گر شکر تو شود، مغز شکربورهیی
چهرهٔ چون آفتاب، بر تن چون غوره تاب
تا بشود پر، شکر در تن هر رودهیی
وا شدن از خویشتن، هست ز ماسوره سهل
چون که سر رشته یافت خصم ز ماسورهیی
جسم که چون خربزهست، تا نبری چون خورند
بشکن و پیدا شود قیمت لاهورهیی
اه که ندیدی هنوز، بر سر میدان عشق
رقص کنان کلهها، هر طرفی کورهیی
پیش طبیب دو کون، رفتم بیمار عشق
نبض دلم میجهید، در کف قارورهیی
گفتمش ای شمس دین، مفخر تبریز، آه
جز ز تو یابد شفا، علت ناسورهیی؟
عکس لبت شهد ساخت، تلخی هر غورهیی
مصحف عشق تو را، دوش بخواندم به خواب
اه که چه دیوانه شد جان من از سورهیی!
مشکل هر دو جهان، آه چه حلوا شود
گر شکر تو شود، مغز شکربورهیی
چهرهٔ چون آفتاب، بر تن چون غوره تاب
تا بشود پر، شکر در تن هر رودهیی
وا شدن از خویشتن، هست ز ماسوره سهل
چون که سر رشته یافت خصم ز ماسورهیی
جسم که چون خربزهست، تا نبری چون خورند
بشکن و پیدا شود قیمت لاهورهیی
اه که ندیدی هنوز، بر سر میدان عشق
رقص کنان کلهها، هر طرفی کورهیی
پیش طبیب دو کون، رفتم بیمار عشق
نبض دلم میجهید، در کف قارورهیی
گفتمش ای شمس دین، مفخر تبریز، آه
جز ز تو یابد شفا، علت ناسورهیی؟
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۰۱۸
ای تو ز خوبی خویش، آینه را مشتری
سوخته باد آینه، تا تو درو ننگری
جان من از بحر عشق، آب چو آتش بخورد
در قدح جان من، آب کند آذری
خار شد این جان و دل، در حسد آینه
کو چو گلستان شدهست، از نظر عبهری
گم شدهام من ز خویش، گر تو بیابی مرا
زود سلامش رسان، گو که خوشی، خوشتری
گر تو بیابی مرا، از من من را بگو
که من آوارهیی گشته، نهان چون پری
مست نیم ای حریف، عقل نرفت از سرم
غمزهٔ جادوش کرد، جان مرا ساحری
گر تو بعقلی، بیا، یک نظری کن درو
تا تو بدانی که نیست کار بتم سرسری
بر لب دریای عشق، دیدم من ماهییی
کرد یکی شیوهیی، شیوهٔ او برتری
گر چه که ماهی نمود، لیک خود او بحر بود
صورت گوسالهیی، بود دو صد سامری
ماهی ترک زبان کرد، که گفتهست بحر
نطق زبان را که تو، حلقه برون دری
دم زدن ماهیان آب بود، نی هوا
زان که هوا آتشیست، نیست حریف تری
بنگر در ماهییی، نان وی و رزق او
بحر بود، پس تو در عشق ازو کمتری
دام فکندم که تا صید کنم ماهییی
صید سلیمان وقت، جان من، انگشتری
این چه بهانهست خود، زود بگو بحر کیست؟
از حسد کس مترس، در طلب مهتری
روشن و مطلق بگو، تا نشود از دلت
مفخر تبریز ما، شمس حق و دین، بری
سوخته باد آینه، تا تو درو ننگری
جان من از بحر عشق، آب چو آتش بخورد
در قدح جان من، آب کند آذری
خار شد این جان و دل، در حسد آینه
کو چو گلستان شدهست، از نظر عبهری
گم شدهام من ز خویش، گر تو بیابی مرا
زود سلامش رسان، گو که خوشی، خوشتری
گر تو بیابی مرا، از من من را بگو
که من آوارهیی گشته، نهان چون پری
مست نیم ای حریف، عقل نرفت از سرم
غمزهٔ جادوش کرد، جان مرا ساحری
گر تو بعقلی، بیا، یک نظری کن درو
تا تو بدانی که نیست کار بتم سرسری
بر لب دریای عشق، دیدم من ماهییی
کرد یکی شیوهیی، شیوهٔ او برتری
گر چه که ماهی نمود، لیک خود او بحر بود
صورت گوسالهیی، بود دو صد سامری
ماهی ترک زبان کرد، که گفتهست بحر
نطق زبان را که تو، حلقه برون دری
دم زدن ماهیان آب بود، نی هوا
زان که هوا آتشیست، نیست حریف تری
بنگر در ماهییی، نان وی و رزق او
بحر بود، پس تو در عشق ازو کمتری
دام فکندم که تا صید کنم ماهییی
صید سلیمان وقت، جان من، انگشتری
این چه بهانهست خود، زود بگو بحر کیست؟
از حسد کس مترس، در طلب مهتری
روشن و مطلق بگو، تا نشود از دلت
مفخر تبریز ما، شمس حق و دین، بری
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۰۱۹
ای که تو عشاق را همچو شکر میکشی
جان مرا خوش بکش این نفس، ار میکشی
کشتن شیرین و خوش، خاصیت دست توست
زان که نظرخواه را تو به نظر میکشی
هر سحری مستمر، منتظرم، منتظر
زان که مرا بیش تر وقت سحر میکشی
جور تو ما را چو قند، راه مدد درمبند
نی که مرا عاقبت، بر سر در میکشی؟
ای دم تو بیشکم، ای غم تو دفع غم
ای که تو ما را به دام، همچو شرر میکشی
هر دم دفعی دگر، پیش کنی چون سپر
تیغ رها کردهای تو به سپر میکشی
جان مرا خوش بکش این نفس، ار میکشی
کشتن شیرین و خوش، خاصیت دست توست
زان که نظرخواه را تو به نظر میکشی
هر سحری مستمر، منتظرم، منتظر
زان که مرا بیش تر وقت سحر میکشی
جور تو ما را چو قند، راه مدد درمبند
نی که مرا عاقبت، بر سر در میکشی؟
ای دم تو بیشکم، ای غم تو دفع غم
ای که تو ما را به دام، همچو شرر میکشی
هر دم دفعی دگر، پیش کنی چون سپر
تیغ رها کردهای تو به سپر میکشی
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۰۲۰
پیشتر آ پیشتر، چند ازین ره زنی؟
چون تو منی من توام، چند تویی و منی؟
نور حقیم و زجاج، با خود چندین لجاج؟
از چه گریزد چنین روشنی از روشنی؟
ما همه یک کاملیم، از چه چنین احولیم؟
خوار چرا بنگرد سوی فقیران غنی؟
راست چرا بنگرد سوی چپ خویش خوار
هر دو چو دست تواند، چه یمنی چه دنی
ما همه یک گوهریم، یک خرد و یک سریم
لیک دوبین گشتهایم، زین فلک منحنی
رخت ازین پنج و شش، جانب توحید کش
عرعر توحید را چند کنی منثنی؟
هین ز منی خیز کن، با همه آمیز کن
با خود خود حبهیی، با همه چون معدنی
هر چه کند شیر نر، سگ بکند هم سگی
هر چه کند روح پاک، تن بکند هم تنی
روح یکی دان و، تن گشته عدد صد هزار
همچو که بادامها، در صفت روغنی
چند لغت در جهان، جمله به معنی یکی
آب یکی گشت چون خابیهها بشکنی
جان بفرستد خبر جانب هر بانظر
چون که به توحید تو دل ز سخن برکنی
چون تو منی من توام، چند تویی و منی؟
نور حقیم و زجاج، با خود چندین لجاج؟
از چه گریزد چنین روشنی از روشنی؟
ما همه یک کاملیم، از چه چنین احولیم؟
خوار چرا بنگرد سوی فقیران غنی؟
راست چرا بنگرد سوی چپ خویش خوار
هر دو چو دست تواند، چه یمنی چه دنی
ما همه یک گوهریم، یک خرد و یک سریم
لیک دوبین گشتهایم، زین فلک منحنی
رخت ازین پنج و شش، جانب توحید کش
عرعر توحید را چند کنی منثنی؟
هین ز منی خیز کن، با همه آمیز کن
با خود خود حبهیی، با همه چون معدنی
هر چه کند شیر نر، سگ بکند هم سگی
هر چه کند روح پاک، تن بکند هم تنی
روح یکی دان و، تن گشته عدد صد هزار
همچو که بادامها، در صفت روغنی
چند لغت در جهان، جمله به معنی یکی
آب یکی گشت چون خابیهها بشکنی
جان بفرستد خبر جانب هر بانظر
چون که به توحید تو دل ز سخن برکنی
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۰۲۱
شیردلا، صد هزار شیردلی کردهیی
در کرم از آفتاب نیز سبق بردهیی
چشم ببند و بکن بار دگر رحمتی
بشکن سوگند را، گر به خدا خوردهیی
بنگر کین دشمنان، دست زنان گشتهاند
چون که درین خشم و جنگ، پای خود افشردهیی
میل تو با کیست جان، تا بشوم خاک او؟
چاکر آن کس شوم، کش به کس اشمردهیی
ای تن، آخر بجنب، بر خود و جهدی بکن
جهد مبارک بود، از چه تو پژمردهیی؟
خیز، برو پیش دوست، روی بنه بر زمین
کی صنم چون شکر، از چه بیازردهیی؟
خواجهٔ جان، شمس دین، مفخر تبریزیان
این سرم از نخل توست، زان که تو پروردهیی
در کرم از آفتاب نیز سبق بردهیی
چشم ببند و بکن بار دگر رحمتی
بشکن سوگند را، گر به خدا خوردهیی
بنگر کین دشمنان، دست زنان گشتهاند
چون که درین خشم و جنگ، پای خود افشردهیی
میل تو با کیست جان، تا بشوم خاک او؟
چاکر آن کس شوم، کش به کس اشمردهیی
ای تن، آخر بجنب، بر خود و جهدی بکن
جهد مبارک بود، از چه تو پژمردهیی؟
خیز، برو پیش دوست، روی بنه بر زمین
کی صنم چون شکر، از چه بیازردهیی؟
خواجهٔ جان، شمس دین، مفخر تبریزیان
این سرم از نخل توست، زان که تو پروردهیی
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۰۲۳
قصر بود روح ما، نی تل ویرانهیی
همدم ما یار ما، نی دم بیگانهیی
بادیهٔ هایل است راه دل و، کی رسد
جز که دل پردلی، رستم مردانهیی؟
نی دل خصم افکنی، بل دل خویش افکنی
نی دل تن پروری، عاشق جانانهیی
چون که فرو شد تنش، در تک خاک لحد
رست درخت قبول، از بن چون دانهیی
عاشق آن نور کیست، جز دل نورانییی؟
فتنهٔ آن شمع چیست، جز تن پروانهیی؟
مسرح روح الله است، جلوهٔ روح القدس
زان که ورا آفتاب هست عزبخانهیی
قصر بود روح ما، نی تل ویرانهیی
همدم ما یار ما، نی دم بیگانهیی
بادیهٔ هایل است راه دل و، کی رسد
جز که دل پردلی، رستم مردانهیی؟
نی دل خصم افکنی، بل دل خویش افکنی
نی دل تن پروری، عاشق جانانهیی
چون که فرو شد تنش، در تک خاک لحد
رست درخت قبول، از بن چون دانهیی
عاشق آن نور کیست، جز دل نورانییی؟
فتنهٔ آن شمع چیست، جز تن پروانهیی؟
مسرح روح الله است، جلوهٔ روح القدس
زان که ورا آفتاب هست عزبخانهیی
همدم ما یار ما، نی دم بیگانهیی
بادیهٔ هایل است راه دل و، کی رسد
جز که دل پردلی، رستم مردانهیی؟
نی دل خصم افکنی، بل دل خویش افکنی
نی دل تن پروری، عاشق جانانهیی
چون که فرو شد تنش، در تک خاک لحد
رست درخت قبول، از بن چون دانهیی
عاشق آن نور کیست، جز دل نورانییی؟
فتنهٔ آن شمع چیست، جز تن پروانهیی؟
مسرح روح الله است، جلوهٔ روح القدس
زان که ورا آفتاب هست عزبخانهیی
قصر بود روح ما، نی تل ویرانهیی
همدم ما یار ما، نی دم بیگانهیی
بادیهٔ هایل است راه دل و، کی رسد
جز که دل پردلی، رستم مردانهیی؟
نی دل خصم افکنی، بل دل خویش افکنی
نی دل تن پروری، عاشق جانانهیی
چون که فرو شد تنش، در تک خاک لحد
رست درخت قبول، از بن چون دانهیی
عاشق آن نور کیست، جز دل نورانییی؟
فتنهٔ آن شمع چیست، جز تن پروانهیی؟
مسرح روح الله است، جلوهٔ روح القدس
زان که ورا آفتاب هست عزبخانهیی
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۰۲۴
بستگی این سماع، هست ز بیگانهیی
ز ارچلی جغد گشت،حلقه چو ویرانهیی
آن که بود همچو برف، سرد کند وقت را
چون بگدازد چو سیل، پست کند خانهیی
غیر برونی بد است، غیر درونی بتر
از سبب غیری است کندن دندانهیی
باد خزان است غیر، زرد کند باغ را
حبس کند در زمین خوبی هر دانهیی
پیش تو خندد چو گل، پای درآید چو خار
ریش نگه دار ازان دو سر چون شانهیی
از سبب آن که بد در صف ترسندهیی
گشت شکسته بسی، لشکر مردانهیی
خسرو تبریزییی، شمس حق و دین که او
شمع همه جمعهاست، من شده پروانهیی
ز ارچلی جغد گشت،حلقه چو ویرانهیی
آن که بود همچو برف، سرد کند وقت را
چون بگدازد چو سیل، پست کند خانهیی
غیر برونی بد است، غیر درونی بتر
از سبب غیری است کندن دندانهیی
باد خزان است غیر، زرد کند باغ را
حبس کند در زمین خوبی هر دانهیی
پیش تو خندد چو گل، پای درآید چو خار
ریش نگه دار ازان دو سر چون شانهیی
از سبب آن که بد در صف ترسندهیی
گشت شکسته بسی، لشکر مردانهیی
خسرو تبریزییی، شمس حق و دین که او
شمع همه جمعهاست، من شده پروانهیی
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۰۲۵
جای دگر بودهیی، زان که تهی رودهیی
آب دگر خوردهیی، زان که گل آلودهیی
مست دگر بادهیی، کاحمق و بس سادهیی
دل چه بدو دادهیی؟ رو که نیاسودهیی؟
گنج روان در دلت، بر سر گنج این گلت
گیرم بیدیدهیی، آخر نشنودهیی؟
چیست سپیدی چشم؟ از اثر نفس و خشم
چون پی دارو ز یشم، سرمه دهی، سودهیی؟
از نظر لم یزل، دارد جانت تگل
پرتو خورشید را تو به گل اندودهیی
گنج دلت سر به مهر، وین جگرت کان مهر
ای تو شکم خوار، چند در هوس رودهیی؟
از اثر شمس دینست، این تبش عشق تو
وز تبریز است این بخت که پروردهیی
آب دگر خوردهیی، زان که گل آلودهیی
مست دگر بادهیی، کاحمق و بس سادهیی
دل چه بدو دادهیی؟ رو که نیاسودهیی؟
گنج روان در دلت، بر سر گنج این گلت
گیرم بیدیدهیی، آخر نشنودهیی؟
چیست سپیدی چشم؟ از اثر نفس و خشم
چون پی دارو ز یشم، سرمه دهی، سودهیی؟
از نظر لم یزل، دارد جانت تگل
پرتو خورشید را تو به گل اندودهیی
گنج دلت سر به مهر، وین جگرت کان مهر
ای تو شکم خوار، چند در هوس رودهیی؟
از اثر شمس دینست، این تبش عشق تو
وز تبریز است این بخت که پروردهیی
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۰۲۶
خیره چرا گشتهیی خواجه، مگر عاشقی؟
کاسه بزن، کوزه خور، خواجه اگر عاشقی
کاش بدانستییی، بر چه در ایستادهیی
کاش بدانستییی، بر چه قمر عاشقی
چشمهٔ آن آفتاب، خواب نبیند فلک
چشمت ازو روشن است، تیزنظر عاشقی
شیر فلک زین خطر، خون شده استش جگر
راست بگویم مرنج، سخته جگر عاشقی
ای گل تر راست گو، بر چه دریدی قبا؟
ای مه لاغرشده، بر چه سحر عاشقی؟
ای دل دریاصفت، موج تو ز اندیشههاست
هر دم کف میکنی، بر چه گهر عاشقی؟
آن که ازو گشت دنگ، غم نخورد از خدنگ
ور تو سپر بفکنی، سسته سپر عاشقی
جملهٔ اجزای خاک، هست چو ما عشقناک
لیک تو ای روح پاک، نادرهتر عاشقی
ای خرد ار بحرییی، دم مزن و دم بخور
چون هنرت خامشیست، بر چه هنر عاشقی؟
کاسه بزن، کوزه خور، خواجه اگر عاشقی
کاش بدانستییی، بر چه در ایستادهیی
کاش بدانستییی، بر چه قمر عاشقی
چشمهٔ آن آفتاب، خواب نبیند فلک
چشمت ازو روشن است، تیزنظر عاشقی
شیر فلک زین خطر، خون شده استش جگر
راست بگویم مرنج، سخته جگر عاشقی
ای گل تر راست گو، بر چه دریدی قبا؟
ای مه لاغرشده، بر چه سحر عاشقی؟
ای دل دریاصفت، موج تو ز اندیشههاست
هر دم کف میکنی، بر چه گهر عاشقی؟
آن که ازو گشت دنگ، غم نخورد از خدنگ
ور تو سپر بفکنی، سسته سپر عاشقی
جملهٔ اجزای خاک، هست چو ما عشقناک
لیک تو ای روح پاک، نادرهتر عاشقی
ای خرد ار بحرییی، دم مزن و دم بخور
چون هنرت خامشیست، بر چه هنر عاشقی؟
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۰۲۷
نیست عجب صف زده، پیش سلیمان پری
صف سلیمان نگر، پیش رخ آن پری
آن پرییی کز رخش، گشت بشر چون ملک
یافت فراغت ز رنج، وز غم درمان پری
تربیت آن پری، چشم بشر باز کرد
یافته دیو و ملک، گوهر جان زان پری
ما و منی پاک رفت، ماء منی خشک شد
گشت پری آدمی، هم شد انسان پری
دیدهٔ جان شمس دین، مفخر تبریز و جان
شاد ز عشق رخش، شادتر از جان پری
صف سلیمان نگر، پیش رخ آن پری
آن پرییی کز رخش، گشت بشر چون ملک
یافت فراغت ز رنج، وز غم درمان پری
تربیت آن پری، چشم بشر باز کرد
یافته دیو و ملک، گوهر جان زان پری
ما و منی پاک رفت، ماء منی خشک شد
گشت پری آدمی، هم شد انسان پری
دیدهٔ جان شمس دین، مفخر تبریز و جان
شاد ز عشق رخش، شادتر از جان پری
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۰۲۹
اه که دلم برد غمزههای نگاری
شیر شگرف آمد و ضعیف شکاری
هیچ دلی چون نبود، خالی از اندوه
درد و غم چون تو یار و دلبر، باری
از پی این عشق اشکهاست روانه
خوب شهی آمد و لطیف نثاری
چشم پیاپی، چو ابر، آب فشاند
تا ننشیند بر آن نیاز غباری
کان شکر آن لب است، باد بقایش
تا که نماند حزین و غوره فشاری
نک شب قدر است و بدر کرد عنایت
بر دل هر شب روی، ستاره شماری
بی مه او جان چو چرخ، زیر و زبر بود
ماهی بیآب را که دید قراری؟
خود تو چو عقلی و این جهان همه چون تن
از تن بیعقل کی بیاید کاری؟
خلعت نو پوش بر زمین و زمانه
خلعت گل یافت از جناب تو خاری
گر نبدی خوی دوست روح فشانی
خود نبدی عاشقی و روح سپاری
خرقه بده در قمارخانهٔ عالم
خوب حریفی و سودناک قماری
بهر کنارش همیکنار گشایم
هیچ کس آن بحر را ندید کناری
تن بزنم تا بگوید آن مه خوش رو
آن که ز حلمش بیافت کوه وقاری
شیر شگرف آمد و ضعیف شکاری
هیچ دلی چون نبود، خالی از اندوه
درد و غم چون تو یار و دلبر، باری
از پی این عشق اشکهاست روانه
خوب شهی آمد و لطیف نثاری
چشم پیاپی، چو ابر، آب فشاند
تا ننشیند بر آن نیاز غباری
کان شکر آن لب است، باد بقایش
تا که نماند حزین و غوره فشاری
نک شب قدر است و بدر کرد عنایت
بر دل هر شب روی، ستاره شماری
بی مه او جان چو چرخ، زیر و زبر بود
ماهی بیآب را که دید قراری؟
خود تو چو عقلی و این جهان همه چون تن
از تن بیعقل کی بیاید کاری؟
خلعت نو پوش بر زمین و زمانه
خلعت گل یافت از جناب تو خاری
گر نبدی خوی دوست روح فشانی
خود نبدی عاشقی و روح سپاری
خرقه بده در قمارخانهٔ عالم
خوب حریفی و سودناک قماری
بهر کنارش همیکنار گشایم
هیچ کس آن بحر را ندید کناری
تن بزنم تا بگوید آن مه خوش رو
آن که ز حلمش بیافت کوه وقاری
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۰۳۰
سلمک الله، نیست مثل تو یاری
نیست نکوتر ز بندگی تو کاری
ای دل، گفتی که یار غار من است او
هیچ نگنجد چنین محیط به غاری
عاشق او خرد نیست، زان که نخسبد
بر سر آن گنج غیب، هر نره ماری
ذره به ذره کنار شوق گشاده ست
گر چه نگنجد نگار ما به کناری
آن شکرستان رسید تا نگذارد
سرکه فروشندهیی و غوره فشاری
جوی فراتی روان شدهست ازین سو
کین همه جانها ز آب اوست بخاری
از سر مستی پریر گفتم او را
کار مرا این زمان بده تو قراری
خندهٔ شیرین زد و ز شرم برافروخت
ماه غریب از چو من غریب شماری
گفت مخور غم، که زرد و خشک نماند
باغ تو با این چنین لطیف بهاری
هفت فلک ز آتش من، است چو دودی
هفت زمین در ره من است غباری
دام جهان را هزار قرن گذشتهست
درخور صیدم نیامدهست شکاری
هم به کنار آمد این زمانه و دورش
عاشق مستی ز ما نیافت کناری
این مه و خورشید چون دو گاو خراسند
روز چرایی و شب اسیر شیاری
جمع خرانی نگر که گاوپرستند
یاوه شدستند بیشکال و فساری
رو به خران گو که ریش گاو بریزاد
توبه کنید و روید سوی مطاری
تا که شود هر خری ندیم مسیحی
وحی پذیرندهیی و روح سپاری
از شش و از پنج بگذرید و ببینید
شهره حریفان و مقبلانه قماری
چون به خلاصه رسید تا که بگویم
سوخت لبم را ز شوق دوست شراری
ماند سخن در دهان و رفت دل من
جانب یاران به سوی دور دیاری
نیست نکوتر ز بندگی تو کاری
ای دل، گفتی که یار غار من است او
هیچ نگنجد چنین محیط به غاری
عاشق او خرد نیست، زان که نخسبد
بر سر آن گنج غیب، هر نره ماری
ذره به ذره کنار شوق گشاده ست
گر چه نگنجد نگار ما به کناری
آن شکرستان رسید تا نگذارد
سرکه فروشندهیی و غوره فشاری
جوی فراتی روان شدهست ازین سو
کین همه جانها ز آب اوست بخاری
از سر مستی پریر گفتم او را
کار مرا این زمان بده تو قراری
خندهٔ شیرین زد و ز شرم برافروخت
ماه غریب از چو من غریب شماری
گفت مخور غم، که زرد و خشک نماند
باغ تو با این چنین لطیف بهاری
هفت فلک ز آتش من، است چو دودی
هفت زمین در ره من است غباری
دام جهان را هزار قرن گذشتهست
درخور صیدم نیامدهست شکاری
هم به کنار آمد این زمانه و دورش
عاشق مستی ز ما نیافت کناری
این مه و خورشید چون دو گاو خراسند
روز چرایی و شب اسیر شیاری
جمع خرانی نگر که گاوپرستند
یاوه شدستند بیشکال و فساری
رو به خران گو که ریش گاو بریزاد
توبه کنید و روید سوی مطاری
تا که شود هر خری ندیم مسیحی
وحی پذیرندهیی و روح سپاری
از شش و از پنج بگذرید و ببینید
شهره حریفان و مقبلانه قماری
چون به خلاصه رسید تا که بگویم
سوخت لبم را ز شوق دوست شراری
ماند سخن در دهان و رفت دل من
جانب یاران به سوی دور دیاری
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۰۳۱
خوش دلم از یار، همچنان که تو دیدی
جان پر انوار، همچنان که تو دیدی
از چمن یار، صد روان مقدس
در گل و گلزار، همچنان که تو دیدی
هر که دلی داشت زین هوس، تو ببینش
بیدل و بیکار، همچنان که تو دیدی
هر نظری کو بدید روی تو را، گشت
خواجهٔ اسرار، همچنان که تو دیدی
صورت منصور دان که بود بهانه
برشده بر دار، همچنان که تو دیدی
هست بر اومید گلستان تو جانها
ساخته با خار، همچنان که تو دیدی
عشق چو طاووس چون پرید، شود دل
خانهٔ پرمار، همچنان که تو دیدی
عشق گزین عشق، بیحیات خوش عشق
عمر بود بار، همچنان که تو دیدی
در دل عشاق فخر و ملک دو عالم
ننگ بود عار، همچنان که تو دیدی
عشق خداوند شمس دین که به تبریز
جان کند ایثار، همچنان که تو دیدی
جان پر انوار، همچنان که تو دیدی
از چمن یار، صد روان مقدس
در گل و گلزار، همچنان که تو دیدی
هر که دلی داشت زین هوس، تو ببینش
بیدل و بیکار، همچنان که تو دیدی
هر نظری کو بدید روی تو را، گشت
خواجهٔ اسرار، همچنان که تو دیدی
صورت منصور دان که بود بهانه
برشده بر دار، همچنان که تو دیدی
هست بر اومید گلستان تو جانها
ساخته با خار، همچنان که تو دیدی
عشق چو طاووس چون پرید، شود دل
خانهٔ پرمار، همچنان که تو دیدی
عشق گزین عشق، بیحیات خوش عشق
عمر بود بار، همچنان که تو دیدی
در دل عشاق فخر و ملک دو عالم
ننگ بود عار، همچنان که تو دیدی
عشق خداوند شمس دین که به تبریز
جان کند ایثار، همچنان که تو دیدی
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۰۳۲
از پگه ای یار، زان عقار سمایی
ده به کف ما، که نور دیدهٔ مایی
زان که وظیفه است هر سحر، ز کف تو
دور بگردان، که آفتاب لقایی
هم به منش ده مها، مده به دگر کس
عهد و وفا کن، که شهریار وفایی
در تتق گردها، لطیف هلالی
وز جهت دردها، لطیف دوایی
دور بگردان، که دور عشق تو آمد
خلق کجایند و تو غریب کجایی
بر عدد ذره، جان فدای تو کردی
چرخ فلک، گر بدی مه تو بهایی
با همه شاهی، چو تشنگان خماریم
ساقی ما شو، بکن به لطف سقایی
بهر تو آدم گرفت دبه و زنبیل
بهر تو حوا نمود نیز حوایی
آدم و حوا نبود بهر قدومت
خالق میکرد گونه گونه خدایی
در قدح تو چهار جوی بهشت است
نز شش و پنج است این سرورفزایی
جملهٔ اجزای ما شکفته کن این دم
تا به فلک بررود، غریو گوایی
غبغب غنچه، درین چمن بنخندد
تا تو به خنده دهان او نگشایی
طلعت خورشید تو اگر ننماید
یمن نیاید ز سایههای همایی
خانهٔ بیجام نیست خوب و منور
راه رهاوی بزن، کزوست رهایی
مشک که ارزد هزار بحر، فروریز
کوه وقاری و بحر جود و سخایی
هر شب آید ز غیب چون گله بانی
جان رهد از تن، چو اشتران چرایی
در عدمستان کشد نهان شتران را
خوش بچراند ز سبزههای عطایی
بند کند چشمشان که راه نبینند
راه الهیست، نیست راه هوایی
چون بنهد رخ پیاده در قدم شاه
جست دواسبه ز نیستی و گدایی
کژ نرود زان سپس به راه چو فرزین
خواب ببیند چو پیل هند رجایی
مات شو و لعب گفت و گوی رها کن
کان شه شطرنج راست، راه نمایی
ده به کف ما، که نور دیدهٔ مایی
زان که وظیفه است هر سحر، ز کف تو
دور بگردان، که آفتاب لقایی
هم به منش ده مها، مده به دگر کس
عهد و وفا کن، که شهریار وفایی
در تتق گردها، لطیف هلالی
وز جهت دردها، لطیف دوایی
دور بگردان، که دور عشق تو آمد
خلق کجایند و تو غریب کجایی
بر عدد ذره، جان فدای تو کردی
چرخ فلک، گر بدی مه تو بهایی
با همه شاهی، چو تشنگان خماریم
ساقی ما شو، بکن به لطف سقایی
بهر تو آدم گرفت دبه و زنبیل
بهر تو حوا نمود نیز حوایی
آدم و حوا نبود بهر قدومت
خالق میکرد گونه گونه خدایی
در قدح تو چهار جوی بهشت است
نز شش و پنج است این سرورفزایی
جملهٔ اجزای ما شکفته کن این دم
تا به فلک بررود، غریو گوایی
غبغب غنچه، درین چمن بنخندد
تا تو به خنده دهان او نگشایی
طلعت خورشید تو اگر ننماید
یمن نیاید ز سایههای همایی
خانهٔ بیجام نیست خوب و منور
راه رهاوی بزن، کزوست رهایی
مشک که ارزد هزار بحر، فروریز
کوه وقاری و بحر جود و سخایی
هر شب آید ز غیب چون گله بانی
جان رهد از تن، چو اشتران چرایی
در عدمستان کشد نهان شتران را
خوش بچراند ز سبزههای عطایی
بند کند چشمشان که راه نبینند
راه الهیست، نیست راه هوایی
چون بنهد رخ پیاده در قدم شاه
جست دواسبه ز نیستی و گدایی
کژ نرود زان سپس به راه چو فرزین
خواب ببیند چو پیل هند رجایی
مات شو و لعب گفت و گوی رها کن
کان شه شطرنج راست، راه نمایی
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۰۳۶
گاه چو اشتر، در وحل آیی
گه چو شکاری، در عجل آیی
گچکنن اغلن چند گریزی
عاقبت آخر، در عمل آیی
در سوی بیسو، میرو و میجو
تا کی ای دل در علل آیی؟
در طلبی تو، در طرب افتی
در نمدی تو، در حلل آیی
درد سر آید، شور و شر آید
عاشق شو تا بیخلل آیی
نفخ کند جان، در دل ترسان
مطرب جویی، در غزل آیی
چون که قوی تر، دردمد آن نی
در رخ دلبر، مکتحل آیی
چنگ بگیری، ننگ پذیری
فاعل نبوی، مفتعل آیی
از غم دلبر، در برش افتی
در کف اویی، در بغل آیی
فکر رها کن، ترک نهیٰ کن
زان که ز حیرت با دول آیی
فکر چو آید، ضد ورا بین
زین دو به حیرت محتمل آیی
زان که تردد، آرد حیرت
زین دو تحول، در محل آیی
زاول فکرت، آخر ره بین
چند به گفتن، منتقل آیی؟
گه چو شکاری، در عجل آیی
گچکنن اغلن چند گریزی
عاقبت آخر، در عمل آیی
در سوی بیسو، میرو و میجو
تا کی ای دل در علل آیی؟
در طلبی تو، در طرب افتی
در نمدی تو، در حلل آیی
درد سر آید، شور و شر آید
عاشق شو تا بیخلل آیی
نفخ کند جان، در دل ترسان
مطرب جویی، در غزل آیی
چون که قوی تر، دردمد آن نی
در رخ دلبر، مکتحل آیی
چنگ بگیری، ننگ پذیری
فاعل نبوی، مفتعل آیی
از غم دلبر، در برش افتی
در کف اویی، در بغل آیی
فکر رها کن، ترک نهیٰ کن
زان که ز حیرت با دول آیی
فکر چو آید، ضد ورا بین
زین دو به حیرت محتمل آیی
زان که تردد، آرد حیرت
زین دو تحول، در محل آیی
زاول فکرت، آخر ره بین
چند به گفتن، منتقل آیی؟
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۰۳۷
به خاک پای تو ای مه، هر آن شبی که بتابی
به جای عمر عزیزی، چو عمر ما نشتابی
چو شب روان هوس را تو چشمی و تو چراغی
مسافران فلک را تو آتشی و تو آبی
درین منازل گردون، درین طواف همایون
گر از قضا مه ما را به اتفاق بیابی
اگر چه روح جهان است و روح سوی ندارد
ثواب کن، سوی او رو، اگر چه غرق ثوابی
بگو به توست پیامی، اگر چه حاضر جانی
جواب ده به حق آن که بس لطیف جوابی
هزار مهره ربودی، هنوز اول بازیست
هزار پرده دریدی، هنوز زیر نقابی
چه نالههاست نهان و چه زخمهاست دلم را
زهی رباب دل من، به دست چون تو ربابی
دلم تو را چو ربابی، تنم تو را چو خرابی
رباب میزن و میگرد مست گرد خرابی
همه ز جام تو مستند، هر یکی ز شرابی
ز جام خویش نپرسی که مست از چه شرابی؟
کجاست ساحل دریا، دلا، که هر دم غرقی؟
کجاست آتش غیبی، که لحظه لحظه کبابی؟
به جای عمر عزیزی، چو عمر ما نشتابی
چو شب روان هوس را تو چشمی و تو چراغی
مسافران فلک را تو آتشی و تو آبی
درین منازل گردون، درین طواف همایون
گر از قضا مه ما را به اتفاق بیابی
اگر چه روح جهان است و روح سوی ندارد
ثواب کن، سوی او رو، اگر چه غرق ثوابی
بگو به توست پیامی، اگر چه حاضر جانی
جواب ده به حق آن که بس لطیف جوابی
هزار مهره ربودی، هنوز اول بازیست
هزار پرده دریدی، هنوز زیر نقابی
چه نالههاست نهان و چه زخمهاست دلم را
زهی رباب دل من، به دست چون تو ربابی
دلم تو را چو ربابی، تنم تو را چو خرابی
رباب میزن و میگرد مست گرد خرابی
همه ز جام تو مستند، هر یکی ز شرابی
ز جام خویش نپرسی که مست از چه شرابی؟
کجاست ساحل دریا، دلا، که هر دم غرقی؟
کجاست آتش غیبی، که لحظه لحظه کبابی؟