عبارات مورد جستجو در ۵۹۵۱۸ گوهر پیدا شد:
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۰۴۱
ساقی ز میکشان خبری می گرفته باش
از خویش رفتگان خبری می گرفته باش
رفتیم ما ولی دل و جان ماند پیش تو
از بازماندگان خبری می گرفته باش
ما را کسی به جز تو درین شهر و کوی نیست
گاهی ز بیکسان خبری می گرفته باش
چون تیر کج به راه خطا تا به کی روی ؟
گاهی هم ازنشان خبری می گرفته باش
از خار خشک ما که زمین گیر گشته است
ای برق خوش عنان خبری می گرفته باش
هر چند پایه تو به گردون رسیده است
ای ماه از کتان خبری می گرفته باش
از خویش رفتگان خبری می گرفته باش
رفتیم ما ولی دل و جان ماند پیش تو
از بازماندگان خبری می گرفته باش
ما را کسی به جز تو درین شهر و کوی نیست
گاهی ز بیکسان خبری می گرفته باش
چون تیر کج به راه خطا تا به کی روی ؟
گاهی هم ازنشان خبری می گرفته باش
از خار خشک ما که زمین گیر گشته است
ای برق خوش عنان خبری می گرفته باش
هر چند پایه تو به گردون رسیده است
ای ماه از کتان خبری می گرفته باش
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۰۴۲
ای دل ازان جهان خبری می گرفته باش
زآرامگاه جان خبری می گرفته باش
تا کی روی چو تیر هوایی به هر طرف؟
گاهی هم از نشان خبری می گرفته باش
درعالم خودی خبر دلپذیر نیست
از خویش رفتگان خبری می گرفته باش
بر پاسبانی سگ نفس اعتماد نیست
ازگله، ای شبان خبری می گرفته باش
از خار راه آبله پایان کوی عشق
ای برق خوش عنان خبری می گرفته باش
از پا شکستگان که به دنبال مانده اند
ای میر کاروان خبری می گرفته باش
این یک دو هفته ای که ترا هست خرده ای
ای گل ز بلبلان خبری می گرفته باش
ای ماه مصر چون به عزیزی رسیده ای
زان پیر ناتوان خبری می گرفته باش
گاهی ز دوستان خود ای نور چشم من
کوری دشمنان خبری می گرفته باش
تا برخوری ز ساغر خورشید سالها
ای ماه ازکتان خبری می گرفته باش
زان کس که مرده نفس روح بخش توست
ای عیسی زمان خبری می گرفته باش
در گرد بی نشان نرسد گر چه جستجو
صائب ازان دهان خبری می گرفته باش
زآرامگاه جان خبری می گرفته باش
تا کی روی چو تیر هوایی به هر طرف؟
گاهی هم از نشان خبری می گرفته باش
درعالم خودی خبر دلپذیر نیست
از خویش رفتگان خبری می گرفته باش
بر پاسبانی سگ نفس اعتماد نیست
ازگله، ای شبان خبری می گرفته باش
از خار راه آبله پایان کوی عشق
ای برق خوش عنان خبری می گرفته باش
از پا شکستگان که به دنبال مانده اند
ای میر کاروان خبری می گرفته باش
این یک دو هفته ای که ترا هست خرده ای
ای گل ز بلبلان خبری می گرفته باش
ای ماه مصر چون به عزیزی رسیده ای
زان پیر ناتوان خبری می گرفته باش
گاهی ز دوستان خود ای نور چشم من
کوری دشمنان خبری می گرفته باش
تا برخوری ز ساغر خورشید سالها
ای ماه ازکتان خبری می گرفته باش
زان کس که مرده نفس روح بخش توست
ای عیسی زمان خبری می گرفته باش
در گرد بی نشان نرسد گر چه جستجو
صائب ازان دهان خبری می گرفته باش
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۰۴۳
در جلوه گاه حسن، سراپای دیده باش
در پیش زنگی آینه زنگ دیده باش
در جویبار عقل به لنگر خرام کن
در بحر عشق کشتی طوفان رسیده باش
در جستجوی خانه در بسته است فیض
دایم چو غنچه سر به گریبان کشیده باش
ماهی زبان بحر شد از فیض خامشی
در بزم اهل حال زبان بریده باش
یاد از نگاه گیر طریق سلوک را
درعین آشنایی مردم رمیده باش
پای گریز، شهپر پرواز دشمن است
گر پیش سیل روی آرمیده باش
صائب ببند لب ز بد و نیک مردمان
در دفتر جهان،سخن ناشنیده باش
در پیش زنگی آینه زنگ دیده باش
در جویبار عقل به لنگر خرام کن
در بحر عشق کشتی طوفان رسیده باش
در جستجوی خانه در بسته است فیض
دایم چو غنچه سر به گریبان کشیده باش
ماهی زبان بحر شد از فیض خامشی
در بزم اهل حال زبان بریده باش
یاد از نگاه گیر طریق سلوک را
درعین آشنایی مردم رمیده باش
پای گریز، شهپر پرواز دشمن است
گر پیش سیل روی آرمیده باش
صائب ببند لب ز بد و نیک مردمان
در دفتر جهان،سخن ناشنیده باش
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۰۴۴
تسلیم در کشاکش اهل زمانه باش
هرکس کمان طعن کند زه،نشانه باش
در رهگذار سیل که لنگر فکنده است ؟
از خاکدان دهر به سرعت روانه باش
تا درحریم زلف توانی نخوانده رفت ؟
باده زبان به کم سخنی همچو شانه باش
ازبهر آب خضر به ظلمت چه می روی ؟
گوهر فروز جان ز شراب شبانه باش
میراب زندگی به سکندر ندادآب
دلسرد گرمخونی اهل زمانه باش
تا بوسه گاه صدر نشینان شود درست
درصدر، خاکسارتر از آستانه باش
کوته زبان خمار ندامت نمی کشد
گر آتش کلیم شوی بی زبانه باش
صائب مریز پیش خضر آبروی خویش
از بحر شعر آب بخور جاودانه باش
هرکس کمان طعن کند زه،نشانه باش
در رهگذار سیل که لنگر فکنده است ؟
از خاکدان دهر به سرعت روانه باش
تا درحریم زلف توانی نخوانده رفت ؟
باده زبان به کم سخنی همچو شانه باش
ازبهر آب خضر به ظلمت چه می روی ؟
گوهر فروز جان ز شراب شبانه باش
میراب زندگی به سکندر ندادآب
دلسرد گرمخونی اهل زمانه باش
تا بوسه گاه صدر نشینان شود درست
درصدر، خاکسارتر از آستانه باش
کوته زبان خمار ندامت نمی کشد
گر آتش کلیم شوی بی زبانه باش
صائب مریز پیش خضر آبروی خویش
از بحر شعر آب بخور جاودانه باش
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۰۴۵
غافل ز حال عاشق خونین جگر مباش
مغرور حسن پا به رکاب اینقدر مباش
هرگاه بهله را به کمر آشنا کنی
از دست کار رفته ما بی خبر مباش
هنگامه شراب کمینگاه آفت است
درمحفلی که باده خوری بیخبر مباش
همراه بد ز رهزن بیگانه بدترست
باهر نیازموده رفیق سفر مباش
نقش مراد نیست درین باغ جز یکی
زنهار همچو آب پریشان نظر مباش
هرگز به دست پیش زوالی نمی رسد
گر برخوری به تیغ فنا بیجگر مباش
از جام نام جم به زبانها فتاده است
زنهار در بساط جهان بی اثر مباش
غمگین مکن، اگر نکنی شاد خاطری
گر مرهم دلی نشوی نیشتر مباش
چون نی گر ازنوای گلو سوز مفلسی
در کام تلخ سوختگان بی شکر مباش
از هر دو سر مشو ترازوی چرخ قلب
گر صندل سری نشوی دردسر مباش
پیشانی گشاده به از گنج گوهرست
دلتنگ چون صدف ز وداع گهر مباش
دل را چو سرو بید خنک کن به سایه ای
یکبار گی چو دار فنا بی ثمر مباش
عمری است تا چو شبنم گل در رکاب توست
غافل ز حال صائب خونین جگر مباش
مغرور حسن پا به رکاب اینقدر مباش
هرگاه بهله را به کمر آشنا کنی
از دست کار رفته ما بی خبر مباش
هنگامه شراب کمینگاه آفت است
درمحفلی که باده خوری بیخبر مباش
همراه بد ز رهزن بیگانه بدترست
باهر نیازموده رفیق سفر مباش
نقش مراد نیست درین باغ جز یکی
زنهار همچو آب پریشان نظر مباش
هرگز به دست پیش زوالی نمی رسد
گر برخوری به تیغ فنا بیجگر مباش
از جام نام جم به زبانها فتاده است
زنهار در بساط جهان بی اثر مباش
غمگین مکن، اگر نکنی شاد خاطری
گر مرهم دلی نشوی نیشتر مباش
چون نی گر ازنوای گلو سوز مفلسی
در کام تلخ سوختگان بی شکر مباش
از هر دو سر مشو ترازوی چرخ قلب
گر صندل سری نشوی دردسر مباش
پیشانی گشاده به از گنج گوهرست
دلتنگ چون صدف ز وداع گهر مباش
دل را چو سرو بید خنک کن به سایه ای
یکبار گی چو دار فنا بی ثمر مباش
عمری است تا چو شبنم گل در رکاب توست
غافل ز حال صائب خونین جگر مباش
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۰۴۷
هرجا نمی خرند متاعت گران مباش
پرواز گیر و خار و خس آشیان مباش
چون بوی گل ردای سیاحت فکن به دوش
چون سبزه پاشکسته یک بوستان مباش
ای شاخ گل به صحبت بلبل سری بکش
بسیار بر رضای دل باغبان مباش
یک حرف بشنو ازمن ودر خلدسیر کن
درمجلسی که گوش توان شد زبان مباش
صائب که منع می کنداز جلوه یار را؟
خورشید را که گفته که آتش عنان مباش ؟
پرواز گیر و خار و خس آشیان مباش
چون بوی گل ردای سیاحت فکن به دوش
چون سبزه پاشکسته یک بوستان مباش
ای شاخ گل به صحبت بلبل سری بکش
بسیار بر رضای دل باغبان مباش
یک حرف بشنو ازمن ودر خلدسیر کن
درمجلسی که گوش توان شد زبان مباش
صائب که منع می کنداز جلوه یار را؟
خورشید را که گفته که آتش عنان مباش ؟
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۰۴۸
در محفل که راه بیابی گران مباش
از حرف سخت بار دل دوستان مباش
یاد از حباب گیر طریق نشست و خاست
دربزم چون محیط بزرگان گران مباش
با نیک و بد چوآینه هموار کن سلوک
غماز عیب چون محک امتحان مباش
شرط است پاس نوبت مردم درآسیا
درانجمن چو شمع سراپا زبان مباش
طی کن چو ریگ، طلب رابه خامشی
بیهوده نال چون جرس کاروان مباش
تاابر نوبهار پریشان نگشته است
دستی بلند کن صدف بی دهان مباش
نقش قدم به کعبه رسانید خویش را
پای به خواب رفته این کاروان مباش
یک برگ را برات اقامت نداده اند
غافل ز سردمهری باد خزان مباش
هر چند خرمنت ز ثریا گذشته است
ایمن ز برق حادثه آسمان مباش
درآتش است نعل گل ای خانمان خراب
درفکر جمع خاروخس آشیان مباش
ما وصل گل به نغمه سرایان گذاشتیم
ای باغبان تونیز درین بوستان مباش
صائب غریب وبیکس و دلگیر می شوی
پر در مقام تجربه دوستان مباش
از حرف سخت بار دل دوستان مباش
یاد از حباب گیر طریق نشست و خاست
دربزم چون محیط بزرگان گران مباش
با نیک و بد چوآینه هموار کن سلوک
غماز عیب چون محک امتحان مباش
شرط است پاس نوبت مردم درآسیا
درانجمن چو شمع سراپا زبان مباش
طی کن چو ریگ، طلب رابه خامشی
بیهوده نال چون جرس کاروان مباش
تاابر نوبهار پریشان نگشته است
دستی بلند کن صدف بی دهان مباش
نقش قدم به کعبه رسانید خویش را
پای به خواب رفته این کاروان مباش
یک برگ را برات اقامت نداده اند
غافل ز سردمهری باد خزان مباش
هر چند خرمنت ز ثریا گذشته است
ایمن ز برق حادثه آسمان مباش
درآتش است نعل گل ای خانمان خراب
درفکر جمع خاروخس آشیان مباش
ما وصل گل به نغمه سرایان گذاشتیم
ای باغبان تونیز درین بوستان مباش
صائب غریب وبیکس و دلگیر می شوی
پر در مقام تجربه دوستان مباش
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۰۴۹
هردل که داغدار شود از نظاره اش
پهلو به آفتاب زند هر ستاره اش
باشد ستاره درشب تاریک رهنما
شد زیر زلف رهزن من گوشواره اش
ابروی او اگر چه هلال گرفته ای است
تیغ برهنه ای است زبان اشاره اش
شرمنده است پیش قدش درنشست و خاست
باغ از گل پیاده و سرو سواره اش
ازگریه چشم هرکه چو بادام شد سفید
نظاره بنفشه خطان است چاره اش
آن را که دربساط چو گل هست خرده ای
در دست صد کس است گریبان پاره اش
زاهد نظر به مردم بالغ نظر، بود
طفلی که زهد خشک بود گاهواره اش
بر شیشه دل است گواراتر از شراب
زخمی که می زند دل چون سنگ خاره اش
صائب فتاد هر که درین بحر بی کنار
چون گوهرست گرد یتیمی کناره اش
پهلو به آفتاب زند هر ستاره اش
باشد ستاره درشب تاریک رهنما
شد زیر زلف رهزن من گوشواره اش
ابروی او اگر چه هلال گرفته ای است
تیغ برهنه ای است زبان اشاره اش
شرمنده است پیش قدش درنشست و خاست
باغ از گل پیاده و سرو سواره اش
ازگریه چشم هرکه چو بادام شد سفید
نظاره بنفشه خطان است چاره اش
آن را که دربساط چو گل هست خرده ای
در دست صد کس است گریبان پاره اش
زاهد نظر به مردم بالغ نظر، بود
طفلی که زهد خشک بود گاهواره اش
بر شیشه دل است گواراتر از شراب
زخمی که می زند دل چون سنگ خاره اش
صائب فتاد هر که درین بحر بی کنار
چون گوهرست گرد یتیمی کناره اش
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۰۵۱
هر رهروی که شوق تو سازد روانه اش
ازموج خود چوآب بود تازیانه اش
مرغی است روح، قطره می آب و دانه اش
دل توسنی است ناله نی تازیانه اش
هر دم هزار بوسه طلب رابه گفتگو
وامی کند ز سرلب شیرین بهانه اش
در قلزمی که موجه من سیر می کند
خارو خسی است هردو جهان برکرانه اش
مرغی که در بهار چکد خونش ازفغان
در فصل برگریز چه باشد ترانه اش
در وقت خویش هرکه دهن باز می کند
از گوهرست همچو صدف آب ودانه اش
امید هیچ کس به قیامت نمانده است
ازبس که روز می گذراند بهانه اش
نرمی ز حد مبر که چو دندان مار ریخت
هر طفل نی سوار کند تازیانه اش
هرکس کند زپایه خود بیشتر بنا
فال نزول می زند از بهر خانه اش
از حسن اتفاق مگربرهدف خورد
تیر هوائیی که نباشد نشانه اش
کو روی سخت، تا چوکمان افکند به دور
چون تیر هرکه سر زده آید به خانه اش
افسانه ای است عمر که مرگ است خواب او
زنهار گوش هوش منه برفسانه اش
بیچاره رهروی که دل از دست داده است
سرگشته ناوکی که نباشد نشانه اش
ما را زبان شکوه برآتش نشانده است
آسوده آتشی که نباشد زبانه اش
از قرب حسن اگر نه دماغش مشوش است
چون حرف می زند به سر زلف، شانه اش
صائب اگر به یار سخن فهم می رسید
می شد جهان پر از غزل عاشقانه اش
ازموج خود چوآب بود تازیانه اش
مرغی است روح، قطره می آب و دانه اش
دل توسنی است ناله نی تازیانه اش
هر دم هزار بوسه طلب رابه گفتگو
وامی کند ز سرلب شیرین بهانه اش
در قلزمی که موجه من سیر می کند
خارو خسی است هردو جهان برکرانه اش
مرغی که در بهار چکد خونش ازفغان
در فصل برگریز چه باشد ترانه اش
در وقت خویش هرکه دهن باز می کند
از گوهرست همچو صدف آب ودانه اش
امید هیچ کس به قیامت نمانده است
ازبس که روز می گذراند بهانه اش
نرمی ز حد مبر که چو دندان مار ریخت
هر طفل نی سوار کند تازیانه اش
هرکس کند زپایه خود بیشتر بنا
فال نزول می زند از بهر خانه اش
از حسن اتفاق مگربرهدف خورد
تیر هوائیی که نباشد نشانه اش
کو روی سخت، تا چوکمان افکند به دور
چون تیر هرکه سر زده آید به خانه اش
افسانه ای است عمر که مرگ است خواب او
زنهار گوش هوش منه برفسانه اش
بیچاره رهروی که دل از دست داده است
سرگشته ناوکی که نباشد نشانه اش
ما را زبان شکوه برآتش نشانده است
آسوده آتشی که نباشد زبانه اش
از قرب حسن اگر نه دماغش مشوش است
چون حرف می زند به سر زلف، شانه اش
صائب اگر به یار سخن فهم می رسید
می شد جهان پر از غزل عاشقانه اش
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۰۵۳
صبح است ساقیا قدح خوشگوار بخش
جامی چوآفتاب به این خاکسار بخش
چون تاک اگر چه پای ادب کج نهاده ایم
مارا به ریزش مژه اشکبار بخش
دور نشاط نقطه به پرگار بسته است
سرچون گران شداز می وحدت به دار بخش
دستم اگر زنقد دل ودین تهی شده است
کوتاهی مرا به سر زلف یار بخش
آب حیات می چکد از میوه بهشت
جان را به بوی سیب زنخدان یار بخش
درکوچه باغ خلد خزان را گذارنیست
دل را به آن دو سلسله مشکبار بخش
زان پیشتر که خون تو رزق اجل شود
این جرعه را به نرگس مخموریار بخش
ای آفتاب رو که چنین گرم می روی
تشریف پرتوی به من خاکسار بخش
بردار هرکه راکه دلت می کشد ،ز خاک
مارا به خاک رهگذار انتظار بخش
ای آن که پای کوه به دامن شکسته ای
یک ذره صبر هم به من بیقرار بخش
چون برق، خشک مگذر ازین دشت آتشین
آبی ز جوی آبله دل به خار بخش
نقصان نکردخضر زسرچشمه حیات
جان را به جبهه عرق آلود یار بخش
می در سر برهنه پرو بال واکند
دستار خویش رابه می خوشگوار بخش
دل نازک است (و)پرتو منت گران رکاب
آیینه رابه طلعت آیینه دار بخش
هنگامه وصال نیرزد به داغ رشک
پیشانی گشاده گل را به خار بخش
این آن غزل که حافظ شیراز گفته است
زان بحر قطره ای به من خاکسار بخش
جامی چوآفتاب به این خاکسار بخش
چون تاک اگر چه پای ادب کج نهاده ایم
مارا به ریزش مژه اشکبار بخش
دور نشاط نقطه به پرگار بسته است
سرچون گران شداز می وحدت به دار بخش
دستم اگر زنقد دل ودین تهی شده است
کوتاهی مرا به سر زلف یار بخش
آب حیات می چکد از میوه بهشت
جان را به بوی سیب زنخدان یار بخش
درکوچه باغ خلد خزان را گذارنیست
دل را به آن دو سلسله مشکبار بخش
زان پیشتر که خون تو رزق اجل شود
این جرعه را به نرگس مخموریار بخش
ای آفتاب رو که چنین گرم می روی
تشریف پرتوی به من خاکسار بخش
بردار هرکه راکه دلت می کشد ،ز خاک
مارا به خاک رهگذار انتظار بخش
ای آن که پای کوه به دامن شکسته ای
یک ذره صبر هم به من بیقرار بخش
چون برق، خشک مگذر ازین دشت آتشین
آبی ز جوی آبله دل به خار بخش
نقصان نکردخضر زسرچشمه حیات
جان را به جبهه عرق آلود یار بخش
می در سر برهنه پرو بال واکند
دستار خویش رابه می خوشگوار بخش
دل نازک است (و)پرتو منت گران رکاب
آیینه رابه طلعت آیینه دار بخش
هنگامه وصال نیرزد به داغ رشک
پیشانی گشاده گل را به خار بخش
این آن غزل که حافظ شیراز گفته است
زان بحر قطره ای به من خاکسار بخش
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۰۵۴
میخانه ای است باغ که گلهاست ساغرش
ترکن دماغ جان ز می روح پرورش
هر نخل پرشکوفه درین باغ لیلیی است
کز خیرگی فکنده به یک شاخ، چادرش
گلگل شده است پیکر سیمین بوستان
از بس که ابر تنگ کشیده است دربرش
جز نخل پرشکوفه ندارد جهان خاک
چرخی که بر مراد بود سیر اخترش
گل آنچنان فریفته حسن خود شده است
کز شبنم است آینه دایم برابرش
در فصل نوبهار، چمن بزم چیده ای است
کز غنچه و گل است صراحی و ساغرش
بستان برات عیش ز دیوان نوبهار
اکنون که از شکوفه گشوده است دفترش
صائب چو لاله هر که بود کاسه سرنگون
خالی نمی شود زمی لعل ساغرش
ترکن دماغ جان ز می روح پرورش
هر نخل پرشکوفه درین باغ لیلیی است
کز خیرگی فکنده به یک شاخ، چادرش
گلگل شده است پیکر سیمین بوستان
از بس که ابر تنگ کشیده است دربرش
جز نخل پرشکوفه ندارد جهان خاک
چرخی که بر مراد بود سیر اخترش
گل آنچنان فریفته حسن خود شده است
کز شبنم است آینه دایم برابرش
در فصل نوبهار، چمن بزم چیده ای است
کز غنچه و گل است صراحی و ساغرش
بستان برات عیش ز دیوان نوبهار
اکنون که از شکوفه گشوده است دفترش
صائب چو لاله هر که بود کاسه سرنگون
خالی نمی شود زمی لعل ساغرش
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۰۵۶
از خط نگشته سبز لب روح پرورش
ننشسته است گرد یتیمی به گوهرش
ازانفعال ،مشرق پروین شود رخش
گردد ز ساده لوحی اگر مه برابرش
از چشم آفتاب کند جوی خون روان
درزیر زلف جلوه رخسار انورش
رنگی ز بوی پیرهنش نیست باد را
از بس گرفته است قبا تنگ دربرش
گر در خیال تیغ کند غمزه اش گذار
ابریشم بریده شود زلف جوهرش
هر مطربی که درد دلش را فشرده است
سیلاب عقل و هوش بود نغمه ترش
چون نخل پرشکوفه بود هرکه باد ست
بی سکه خرج خاک نشینان شود زرش
چون صبر برشکنجه دام و قفس کند؟
آزاده ای که نقش گران است برپرش
اندیشه شکر شکند نی به ناخنش
موری که کرد خاک قناعت توانگرش
گر در سیاهی سخن آب حیات نیست
سبزست چون همیشه خط روح پرورش ؟
صائب به خنده هر که دهن باز می کند
چون گل به خرج باد رود زود دفترش
ننشسته است گرد یتیمی به گوهرش
ازانفعال ،مشرق پروین شود رخش
گردد ز ساده لوحی اگر مه برابرش
از چشم آفتاب کند جوی خون روان
درزیر زلف جلوه رخسار انورش
رنگی ز بوی پیرهنش نیست باد را
از بس گرفته است قبا تنگ دربرش
گر در خیال تیغ کند غمزه اش گذار
ابریشم بریده شود زلف جوهرش
هر مطربی که درد دلش را فشرده است
سیلاب عقل و هوش بود نغمه ترش
چون نخل پرشکوفه بود هرکه باد ست
بی سکه خرج خاک نشینان شود زرش
چون صبر برشکنجه دام و قفس کند؟
آزاده ای که نقش گران است برپرش
اندیشه شکر شکند نی به ناخنش
موری که کرد خاک قناعت توانگرش
گر در سیاهی سخن آب حیات نیست
سبزست چون همیشه خط روح پرورش ؟
صائب به خنده هر که دهن باز می کند
چون گل به خرج باد رود زود دفترش
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۰۵۸
خوش باد سال و ماه وشب وروز میفروش
کز یک پیاله برد زمن صبر و عقل وهوش
دیروز بود بار جهانی به دوش من
امروز میکشند مرا چون سبو به دوش
ازآب خضر باد برومند دانه اش
آورد هرکه این دل افسرده رابه جوش
عمر دوباره از نفس گرم شیشه یافت
در مجلس شراب چراغی که شد خموش
از جوش دیگ،آب کف پوچ می شود
از گفتگو به خرج رود مغز خود فروش
آب روان به قوت سرچشمه می رود
بی جوش گل مدار ز بلبل طمع خروش
هرگز ز زنگ زهر ندامت نمی چشد
شد همچو پشت آینه هرکس که پرده پوش
چندان که دخل هست مکن خرج اختیار
تا می توان شنید سخن، در سخن مکوش
صائب چو ماه عید فلک قدر می شود
ازحرف نیک وبدلب هرکس که شد خموش
کز یک پیاله برد زمن صبر و عقل وهوش
دیروز بود بار جهانی به دوش من
امروز میکشند مرا چون سبو به دوش
ازآب خضر باد برومند دانه اش
آورد هرکه این دل افسرده رابه جوش
عمر دوباره از نفس گرم شیشه یافت
در مجلس شراب چراغی که شد خموش
از جوش دیگ،آب کف پوچ می شود
از گفتگو به خرج رود مغز خود فروش
آب روان به قوت سرچشمه می رود
بی جوش گل مدار ز بلبل طمع خروش
هرگز ز زنگ زهر ندامت نمی چشد
شد همچو پشت آینه هرکس که پرده پوش
چندان که دخل هست مکن خرج اختیار
تا می توان شنید سخن، در سخن مکوش
صائب چو ماه عید فلک قدر می شود
ازحرف نیک وبدلب هرکس که شد خموش
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۰۵۹
هر چند خط باطلم از تار وپود خویش
خجلت کشم چو موج سراب ازنمود خویش
چون ابر غوطه درعرق شرم می زنم
بندم لب هزار صدف گربه جود خویش
تیغ دم دم شود چوبرون آیی ازغلاف
هردم که صوف عشق کنی ازوجود خویش
شد اشک ابر گوهر شهوار درصدف
ازپاک گوهران مکن امساک جود خویش
ابر زکام، پرده مغز جهان شده است
در آتش افکنیم چه بیهوده عود خویش؟
از فیض بوی سوختگی خلق غافلند
درسینه همچو لاله گره ساز دود خویش
چون هرچه وقف گشت بزودی شود خراب
کردیم وقف عشق تو ملک وجود خویش
خاک سیه به کاسه چشم غزاله کرد
ای سنگدل بناز به چشم کبود خویش
هرچند تاجریم فرومایه نیستیم
تابرزیان خلق گزینیم سود خویش
من کیستم که سجده برآن آستان کنم ؟
درخاک میکنم ز خجالت سجود خویش
جای ترحم است برآتش نشسته را
صائب چه انتقام کشم از حسود خویش ؟
خجلت کشم چو موج سراب ازنمود خویش
چون ابر غوطه درعرق شرم می زنم
بندم لب هزار صدف گربه جود خویش
تیغ دم دم شود چوبرون آیی ازغلاف
هردم که صوف عشق کنی ازوجود خویش
شد اشک ابر گوهر شهوار درصدف
ازپاک گوهران مکن امساک جود خویش
ابر زکام، پرده مغز جهان شده است
در آتش افکنیم چه بیهوده عود خویش؟
از فیض بوی سوختگی خلق غافلند
درسینه همچو لاله گره ساز دود خویش
چون هرچه وقف گشت بزودی شود خراب
کردیم وقف عشق تو ملک وجود خویش
خاک سیه به کاسه چشم غزاله کرد
ای سنگدل بناز به چشم کبود خویش
هرچند تاجریم فرومایه نیستیم
تابرزیان خلق گزینیم سود خویش
من کیستم که سجده برآن آستان کنم ؟
درخاک میکنم ز خجالت سجود خویش
جای ترحم است برآتش نشسته را
صائب چه انتقام کشم از حسود خویش ؟
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۰۶۱
درخون نشستم از نفس مشکبار خویش
چون نافه عقده ای نگشودم زکار خویش
انجم به آفتاب شب تیره را رساند
دارم امیدها به دل داغدار خویش
تا یک دل گرفته بود دربساط خاک
چون تاک عقده ای نگشایم ز کار خویش
انصاف نیست گرد یتیمی شود غریب
ورنه شکستمی گهر آبدار خویش
از وقت تنگ،چون گل رعنا درین چمن
یک کاسه کرده ایم خزان و بهار خویش
سنگ تمام درکف اطفال هم نماند
آخر جنون ناقص ما کرد کارخویش
دارد مرا ز دولت بیدار بی نیاز
شمعی که دارم ازدل شب زنده دار خویش
صائب چه فارغ است زبی برگی خزان
مرغی که در قفس گذراند بهار خویش
چون نافه عقده ای نگشودم زکار خویش
انجم به آفتاب شب تیره را رساند
دارم امیدها به دل داغدار خویش
تا یک دل گرفته بود دربساط خاک
چون تاک عقده ای نگشایم ز کار خویش
انصاف نیست گرد یتیمی شود غریب
ورنه شکستمی گهر آبدار خویش
از وقت تنگ،چون گل رعنا درین چمن
یک کاسه کرده ایم خزان و بهار خویش
سنگ تمام درکف اطفال هم نماند
آخر جنون ناقص ما کرد کارخویش
دارد مرا ز دولت بیدار بی نیاز
شمعی که دارم ازدل شب زنده دار خویش
صائب چه فارغ است زبی برگی خزان
مرغی که در قفس گذراند بهار خویش
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۰۶۲
حرف سبک نمی بردم ازقرار خویش
از هر صدا چو کوه نبازم وقار خویش
گر بگذرد چو خوشه پروین سرم ز چرخ
افتم چو سایه درقدم شاخسار خویش
بر شمع مضطرب شده دست حمایتم
عاجز کشی چو باد نسازم شعار خویش
چون آفتاب، گوهرم ازکان عزت است
برخاک اگر فتم، نفتم ز اعتبار خویش
ا زمن کلاه گوشه شاخی نگشته خم
چون سروبسته ام به دل تنگ بارخویش
چون شمع آتشم به رگ جان اگر زنند
برهم نمی زنم مژه اشکبار خویش
شیرین به خون کنند دهن تیشه مرا
چون کوهکن ندارم طالع زکار خویش
از دیده حسود ، همان نیش می خورم
چون داغ لاله گر کنم آتش حصار خویش
عشق غیور تن به گرستن نمی دهد
این شعله تشنه است به خون شرار خویش
صد وعده امید به دل داده ام دروغ
چون من مباد هیچ کسی شرمسار خویش
رحمی به پشت دست نگارین خویش کن
زنهار برمدار نظر ازشکار خویش
خط تیغ درقلمرو رخسار او گذاشت
آخر سیه زبانی ما کرد کارخویش
دزدان بوسه خال ز رخسار می برند
غافل مشو ز لعل لب آبدار خویش
آغوشم ازکشاکش حسرت چو گل درید
شاخ گلی ندید شبی درکنار خویش
تاکی کسی به سبحه ریگ روان کند
در دشت غم، شمار غم بی شمار خویش
جوش سرشک برسر مژگان ندیده ای
ای شعله پر مناز به رقص شرار خویش
شیطان راه ما نشود گندم بهشت
مارابس است نان جوین دیار خویش
فرصت به شور چشمی اختر نمی دهیم
خود می شویم چشم بد روزگار خویش
پوشیده چشم می گذرد از در بهشت
صائب فتاده است به فکر دیار خویش
از هر صدا چو کوه نبازم وقار خویش
گر بگذرد چو خوشه پروین سرم ز چرخ
افتم چو سایه درقدم شاخسار خویش
بر شمع مضطرب شده دست حمایتم
عاجز کشی چو باد نسازم شعار خویش
چون آفتاب، گوهرم ازکان عزت است
برخاک اگر فتم، نفتم ز اعتبار خویش
ا زمن کلاه گوشه شاخی نگشته خم
چون سروبسته ام به دل تنگ بارخویش
چون شمع آتشم به رگ جان اگر زنند
برهم نمی زنم مژه اشکبار خویش
شیرین به خون کنند دهن تیشه مرا
چون کوهکن ندارم طالع زکار خویش
از دیده حسود ، همان نیش می خورم
چون داغ لاله گر کنم آتش حصار خویش
عشق غیور تن به گرستن نمی دهد
این شعله تشنه است به خون شرار خویش
صد وعده امید به دل داده ام دروغ
چون من مباد هیچ کسی شرمسار خویش
رحمی به پشت دست نگارین خویش کن
زنهار برمدار نظر ازشکار خویش
خط تیغ درقلمرو رخسار او گذاشت
آخر سیه زبانی ما کرد کارخویش
دزدان بوسه خال ز رخسار می برند
غافل مشو ز لعل لب آبدار خویش
آغوشم ازکشاکش حسرت چو گل درید
شاخ گلی ندید شبی درکنار خویش
تاکی کسی به سبحه ریگ روان کند
در دشت غم، شمار غم بی شمار خویش
جوش سرشک برسر مژگان ندیده ای
ای شعله پر مناز به رقص شرار خویش
شیطان راه ما نشود گندم بهشت
مارابس است نان جوین دیار خویش
فرصت به شور چشمی اختر نمی دهیم
خود می شویم چشم بد روزگار خویش
پوشیده چشم می گذرد از در بهشت
صائب فتاده است به فکر دیار خویش
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۰۶۳
پیش ازخزان به خاک فشاندم بهار خویش
مردان به دیگری نگذارند کار خویش
چون شیشه شکسته و تاک بریده ام
عاجز به دست گریه بی اختیار خویش
از خاک برگرفته دست قناعتم
عیش چراغ طور کنم با شرار خویش
سیل از در خرابه ما راست میرود
تا کرده ایم خانه بدوشی شعار خویش
تیغ تمام جوهر این کارخانه ام
درزیر سنگ مانده ام از اعتبار خویش
پیمانه شعور فریبی نیافتم
چون گل به خون خویش شکستم خمار خویش
در قطع راه عشق ندیدم سبکروی
کردم گره به دامن صرصرغبار خویش
بال هما و شهپر طاووس نیستم
تاکی درین بساط نیایم به کارخویش ؟
دایم میانه دو بلا سیرمی کند
هرکس شناخته است یمین و یسار خویش
زان پیشتر که سنگ کمی برسرش نهند
برسنگ می زنم گهر شاهوارخویش
از نور فیض نیست تهی هیچ روزنی
بیناست چشم سوزن ناقص به کار خویش
صائب دماغ پرتو منت نداشتم
افروختم به آه چراغ مزار خویش
مردان به دیگری نگذارند کار خویش
چون شیشه شکسته و تاک بریده ام
عاجز به دست گریه بی اختیار خویش
از خاک برگرفته دست قناعتم
عیش چراغ طور کنم با شرار خویش
سیل از در خرابه ما راست میرود
تا کرده ایم خانه بدوشی شعار خویش
تیغ تمام جوهر این کارخانه ام
درزیر سنگ مانده ام از اعتبار خویش
پیمانه شعور فریبی نیافتم
چون گل به خون خویش شکستم خمار خویش
در قطع راه عشق ندیدم سبکروی
کردم گره به دامن صرصرغبار خویش
بال هما و شهپر طاووس نیستم
تاکی درین بساط نیایم به کارخویش ؟
دایم میانه دو بلا سیرمی کند
هرکس شناخته است یمین و یسار خویش
زان پیشتر که سنگ کمی برسرش نهند
برسنگ می زنم گهر شاهوارخویش
از نور فیض نیست تهی هیچ روزنی
بیناست چشم سوزن ناقص به کار خویش
صائب دماغ پرتو منت نداشتم
افروختم به آه چراغ مزار خویش
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۰۶۴
همچون کمان سخت ز طبع غیور خویش
آسوده از کشاکش خلقم ز زور خویش
از آفتاب اگر به سرم تاج زر نهند
سر درنیاورم به فلک ازغرور خویش
چون کرم شبچراغ،زراندودآتشم
مستغنی ازستاره و ماهم زنورخویش
حیرات مرا به عالم وحدت کشیده است
نتوان زمن گرفت به کثرت حضور خویش
سیلاب با تلاطم دریا چه می کند؟
پروای شور حشر ندارم ز شور خویش
نه تاب وصل دارد و نه طاقت فراق
درمانده ام به دست دل ناصبور خویش
صائب مرا به عالم بالا دلیل شد
در زیر بار منتم از فکر دور خویش
آسوده از کشاکش خلقم ز زور خویش
از آفتاب اگر به سرم تاج زر نهند
سر درنیاورم به فلک ازغرور خویش
چون کرم شبچراغ،زراندودآتشم
مستغنی ازستاره و ماهم زنورخویش
حیرات مرا به عالم وحدت کشیده است
نتوان زمن گرفت به کثرت حضور خویش
سیلاب با تلاطم دریا چه می کند؟
پروای شور حشر ندارم ز شور خویش
نه تاب وصل دارد و نه طاقت فراق
درمانده ام به دست دل ناصبور خویش
صائب مرا به عالم بالا دلیل شد
در زیر بار منتم از فکر دور خویش
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۰۶۶
چون ماهیان زفلس مده عرض مال خویش
محضر مکن درست به خون حلال خویش
تا کی توان به خرقه صد پاره بخته زد؟
یک بخته هم بزن به دهان سؤال خویش
معراج اعتبار مقام قرار نیست
چون آفتاب سعی مکن درزوال خویش
از عالم وجود سبکبار می رود
پیش از رحیل هرکه فرستاد مال خویش
یوسف ز کاروان تو غارت رسیده ای است
معمور کن جهان ز زکات جمال خویش
آفت کم است مردم پوشیده حال را
صائب برون میار سر از زیر بال خویش
محضر مکن درست به خون حلال خویش
تا کی توان به خرقه صد پاره بخته زد؟
یک بخته هم بزن به دهان سؤال خویش
معراج اعتبار مقام قرار نیست
چون آفتاب سعی مکن درزوال خویش
از عالم وجود سبکبار می رود
پیش از رحیل هرکه فرستاد مال خویش
یوسف ز کاروان تو غارت رسیده ای است
معمور کن جهان ز زکات جمال خویش
آفت کم است مردم پوشیده حال را
صائب برون میار سر از زیر بال خویش
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۰۶۷
دلدارماست محو خط مشکفام خویش
صیاد راکه دیده که افتد به دام خویش
کیفیتی که هست ز جولان خود ترا
طاوس مست رانبود از خرام خویش
زان پیشتر که خط کندش پای دررکاب
بشکن خمار من به می لعل فام خویش
انصاف نیست کز لب حاضر جواب تو
خجلت بود وظیفه من از سلام خویش
از بس که سرکش است دل بدگمان تو
نتوان به چشم پاک ترا کرد رام خویش
دارد کجا خبر ز سر پرخمار ما؟
آن راکه ازلب است می لعل فام خویش
مه را بود تمام شدن بوته گداز
ای شوخ پرمناز به ماه تمام خویش
درپیری ازحیات زبس سیرگشته ام
خود میکنم ز قامت خم حلقه نام خویش
غافل که من می کندش زانتقام حق
هرکس که می کشدز عدو انتقام خویش
آب حیات نیست گوارا ز جام خلق
زهر هلاهل است گوارا ز جام خویش
بودم به جنت ازدل بی آرزو مقیم
درد و زخم فکند تمنای خام خویش
صائب مرا به نامه بران نیست اعتماد
خود می برم به خدمت جانان پیام خویش
صیاد راکه دیده که افتد به دام خویش
کیفیتی که هست ز جولان خود ترا
طاوس مست رانبود از خرام خویش
زان پیشتر که خط کندش پای دررکاب
بشکن خمار من به می لعل فام خویش
انصاف نیست کز لب حاضر جواب تو
خجلت بود وظیفه من از سلام خویش
از بس که سرکش است دل بدگمان تو
نتوان به چشم پاک ترا کرد رام خویش
دارد کجا خبر ز سر پرخمار ما؟
آن راکه ازلب است می لعل فام خویش
مه را بود تمام شدن بوته گداز
ای شوخ پرمناز به ماه تمام خویش
درپیری ازحیات زبس سیرگشته ام
خود میکنم ز قامت خم حلقه نام خویش
غافل که من می کندش زانتقام حق
هرکس که می کشدز عدو انتقام خویش
آب حیات نیست گوارا ز جام خلق
زهر هلاهل است گوارا ز جام خویش
بودم به جنت ازدل بی آرزو مقیم
درد و زخم فکند تمنای خام خویش
صائب مرا به نامه بران نیست اعتماد
خود می برم به خدمت جانان پیام خویش