عبارات مورد جستجو در ۳۶۰۹۶ گوهر پیدا شد:
جهان ملک خاتون : غزلیات
شمارهٔ ۲۷۹
بازآ که در فراق تو ما را قرار نیست
روز و شبم بجز غم عشق تو کار نیست
از گلستان روی تو ای سرو سیم تن
در دست ما کنون به جز از نوک خار نیست
باریست بر دل من مسکین که از چه روی
ما را به بارگاه وصال تو بار نیست
از جانم ار چه گرد بر آورد درد عشق
بر خاطر از جفای تو ما را غبار نیست
هر دل که کیمیای وصال تو یافتست
قلبست اگر به بوته ی عشقش گذار نیست
دستم نگار گشت به خون دل ای نگار
در آرزوی آنکه به دستم نگار نیست
ماییم و عشق روی دلارام در جهان
اینست کار ما و جز این هیچ کار نیست
جهان ملک خاتون : غزلیات
شمارهٔ ۲۸۱
دردمند عشق او گشتم مرا تیمار نیست
چون کنم چون آن طبیبم را غم بیمار نیست
حال درد من به گوشش می رساند صبحدم
لیکن ای جان و جهان گفتار چون دیدار نیست
گر قدم یک دم کنی رنجه به سوی ما به لطف
رنگ رویم خود ببینی حاجت گفتار نیست
کز فراق تو چو بر جان من مسکین رسید
مشکلم اینست کاندر غم کسم غمخوار نیست
طاقت جور و جفا و سرزنش دارم بسی
طاقتم ای نور دیده در فراق یار نیست
گرچه بار عالمی بر جان ما بنهاده اند
هیچ باری بر دلم چون درد عشق یار نیست
یک زمان بازآی و بازآرم ز اندوه فراق
چو به غیر تو مرا با هیچکس بازار نیست
چون به گل چیدن روی جانا منال از جور خار
ای عزیز من تو دانی هیچ گل بی خار نیست
کار ما را ای صنم در پا میفکن همچو زلف
زآنکه ما را در جهان جز درد عشقت کار نیست
من چو در بند توأم اقرار کردم بندگی
تا بدانی کز پس اقرار هیچ انکار نیست
هست خوبان در جهان بسیار لیکن عقل گفت
هیچ شوخی شنگلی چون آن بت عیار نیست
جهان ملک خاتون : غزلیات
شمارهٔ ۲۸۲
هر که دلش با غم ما یار نیست
راست توان گفت که او یار نیست
نیست زمانی دل مسکین من
کز تو به کام دل اغیار نیست
هر که به روی تو نظر کرد گفت
کاین گل خوشبوی تو را خار نیست
دیده به دل گفت حقیقت شنو
بر تو مرا دیده ی انکار نیست
عشق رخش بانگ به دل زد که هی
قالب تو بابت آن کار نیست
خیل غم عشق جهان بر جهان
گرد مگردش تو که زنهار نیست
سرو چمن سرکش و خوش قامتست
لیک ورا شیوه ی رفتار نیست
گرچه مه و مهر به رخ روشنند
مهر و مهش خنده و گفتار نیست
خسته دلم رفت به بازار عشق
بانگ برآمد که خریدار نیست
دل ز من خسته بدزدید و رفت
چون سر زلف تو سیه کار نیست
از سگ کوی تو بسی کمترم
زآنکه مرا بر در تو بار نیست
بار جهان هست بسی بر دلم
از غم تو بیشترم بار نیست
چون سر زلف تو کجا دل بماند
کز غم عشق تو نگونسار نیست
خود به جهان کیست که بی وصل تو
خسته و مجروح و دل افگار نیست
جهان ملک خاتون : غزلیات
شمارهٔ ۲۸۳
از مهر منت به دل اثر نیست
وز جان جهان ترا خبر نیست
آخر ز چه روی ای نگارین
سوی من خسته ات نظر نیست
ما در قدم تو سر نهاده
چون سرو به ما ترا گذر نیست
تا چند کنی جفا به جانم
در مذهب تو وفا مگر نیست
گر هست ترا به غیر ما دوست
بر جای توام کس دگر نیست
عالم همه گر وصال و شادیست
جز خون جفام در جگر نیست
از مکنت این جهان چو ما را
جز گوهر اشک و روی زر نیست
چندین چه کشی جفا تو ای دل
بخت تو به وصل راهبر نیست
صد تیغ جفا اگر ببارد
جز جان جهان ترا سپر نیست
جهان ملک خاتون : غزلیات
شمارهٔ ۲۸۴
تو را از حال مسکینان خبر نیست
بر آب چشم ما زانت گذر نیست
به زاری زارم از هجران رویت
چرا او را به سوی ما نظر نیست
شب تاریک هجرانم بفرسود
در آن شب گوییا هرگز قمر نیست
شب دیجور بی پایان چو زلفش
ز صبح روی جانانم اثر نیست
بتی سنگین دلی خوشی جفاجوست
بر این مسکین دلم رحمش مگر نیست
نه صبرم هست از رویش نه آرام
شب و روزم ز عشقش خواب و خور نیست
به تیغ هجرم از خود چند رانی
مکن جانا که ما را این سپر نیست
گرم صد ره برانی، این دل من
بجز بر بوی زلفت راهبر نیست
دلا گرد در او چند گردی
ز کوی عشق جانان ره به در نیست
به هجران رخت جانا جهان را
غذای دل بجز خون جگر نیست
جهان ملک خاتون : غزلیات
شمارهٔ ۲۸۵
مرا در عشقت از عالم خبر نیست
به جای تو مرا یاری دگر نیست
به درد عشق رویت سخت زارم
یقین کز حال ما را خبر نیست
بسی نالیدم اندر صبحگاهی
همانا ناله ی ما را اثر نیست
بسی بودم به وصل یار امید
از این امید جز خون جگر نیست
درختی کاشتم در باغ وصلت
که امروزش بجز غم بار و بر نیست
دو دیده بس که بارید آب حسرت
ز درد هجر او بر ما گذر نیست
جهان مستغرق دریای حسرت
چنان شد کز غمش راهی به در نیست
جهان ملک خاتون : غزلیات
شمارهٔ ۲۸۷
مرا به غیر هوای تو، هیچ در سر نیست
بجز وصال رخ تو خیال دیگر نیست
به نکهت شب زلفت دماغ ما تر کن
که همچو بوی دو زلف تو هیچ عنبر نیست
شبی دراز و چو زلف سیاه و بی سر و پای
مرا بتر که در این شب نگار در بر نیست
به بوستان وصالت شدم که گل چینم
به غیر خار فراق تو هیچ در بر نیست
به روی همچو زرم سکه ای به سیم زدی
زآب دیده همانا که بهتر از زر نیست
به مکتب غم عشقم نشانده ای و مرا
به غیر آیت مهر رخ تو از بر نیست
به خواب شمع جمال تو دیده ام باری
به مه ندیده ام آن روشنی و در خور نیست
به دولت شب وصلت جهان شبی بنواز
مرا فراق تو ای دوست بیش در خور نیست
جهان ملک خاتون : غزلیات
شمارهٔ ۲۸۸
گر بپرسی بنده ی خود را، ز لطفت دور نیست
زانکه کس در بندگی چون بنده ات [مهجور] نیست
گر تو گویی در خداوندی بود غیر تو کس
یا چو من در بندگی و اخلاص این مقدور نیست
گر تو را بر حال زار من نظر نبود یقین
پیش اهل چشم و دانش این سخن معذور نیست
سایبان قدر تو بر طاق میناگون زدند
در قضاءِ قدر تو جز دشمنت ممهور نیست
تیغ قهرت می رباید سر ز خاقان فلک
لاجرم بر لشکر تو دشمنت منصور نیست
عاشقی چون من کجا افتد به دستت در جهان
زان سبب کاندر جهان مانند تو منظور نیست
جهان ملک خاتون : غزلیات
شمارهٔ ۲۸۹
گر ز حال زار مسکینان بپرسی دور نیست
گرچه دلبر را غم حال من مهجور نیست
ای طبیب درد من آخر چرا از روی لطف
یک زمانت در جهان پروای این رنجور نیست
بی رخت صبرم میسّر نیست جانا چون کنم
چون درین عالم کسی مانند تو منظور نیست
در سرابستان جنّت بلکه در فردوس نیز
مثل تو ای نور چشمم در جهان یک حور نیست
عاشقان روی تو گرچه ز حد بیرون بود
لیکن اندر صادقی مانند من مشهور نیست
بنده ی جانی بود بسیار او را در جهان
هیچکس را حالتی چون حالت منصور نیست
کعبه ی مقصود ما را گر رهی باشد مخوف
تشنگان وصل او را راه چندان دور نیست
بوستان پر غلغل چنگست و عود و نای و رود
موسم گل در سرابستان یکی مستور نیست
هیچ می دانی که چون رخسار شهرآرای تو
در جهان بین جهان ای نور دیده نور نیست
جهان ملک خاتون : غزلیات
شمارهٔ ۲۹۰
گر مرا میل تو باشد بی تکلّف دور نیست
زآنکه در فردوس اعلی مثل تو یک حور نیست
نرگس شهلا اگرچه مست و شوخ و سرکشست
در سرابستان جان چون چشم تو مخمور نیست
گرچه عاشق هست بسیارت ولی چون من یکی
خسته ی دل بسته ی سرگشته ی مهجور نیست
ای طبیب من چو دردم را تو درمانی بگو
کز چه رو آخر تو را پروای این رنجور نیست
تا جدا گشتی ز چشمم ای دو چشم جان من
بی رخ عاشق فریبت چشم دل را نور نیست
گر به تیغم می زنی یا جان ستانی حاکمی
کیست کاو در عشق تو عاشق تر از منصور نیست
گرچه گشتم در جهان بسیار خوبان دیده ام
در جهان خوبرویی به ز تو منظور نیست
جهان ملک خاتون : غزلیات
شمارهٔ ۲۹۱
جانا دلم ز روی تو یک دم صبور نیست
بی روی جان فزای تو ما را حضور نیست
ای سرو برمگیر ز ما سایه ی قدت
زیرا که آفتاب تو از سایه دور نیست
ای شمع جمع ما که جهان از تو روشن است
بازآ که بی جمال تو در دیده نور نیست
گویند در بهشت برین حور زا بسیست
دیدم بهشت را و یکی چون تو حور نیست
آن فرّ و زیب و حسن و ملاحت که در وی است
در حور عین نباشد و اندر قصور نیست
بازآ که نور دیده ی مایی و در غمت
در دیده ای و در دل تنگم سرور نیست
صبرم ز روی خویش مفرما که بیش از این
جانا دلم به درد فراقت صبور نیست
جهان ملک خاتون : غزلیات
شمارهٔ ۲۹۲
گر مرا به ماه رویت مهر باشد دور نیست
زآنکه کس را در جهان مانند تو منظور نیست
تا به کی صبرم ز وصل خویش فرمایی بگو
بیش از این صبرم ز روی خوب تو مقدور نیست
عاشقان روی تو هستند بسیاری ولیک
هیچ کس را حالتی چون حالت منصور نیست
در فراقت جان به لب آمد مرا در انتظار
گر بپرسد حال این بیچاره چندان دور نیست
تا به کی عذر آورد در دادن کام دلم
گر کند تقصیر یارم بعد از این معذور نیست
من به دوری گر گرفتارم بگو با این طبیب
رحمتش آخر چرا بر جان این رنجور نیست
من نیم تنها به عشق دوست مشهور جهان
در جهان آن کیست کاندر عشق او مشهور نیست
جهان ملک خاتون : غزلیات
شمارهٔ ۲۹۳
شوقم به وصل دوست نهایت پذیر نیست
ای دوست از وصال تو ما را گزیر نیست
خوبان روزگار بدیدم به چشم خویش
آن بی نظیر در دو جهانش نظیر نیست
گفتی که در ضمیر نمی آوری مرا
ما را بجز خیال رخت در ضمیر نیست
هر چند آفتاب جهانتاب روشنست
لیکن چو ماه طلعت تو مستنیر نیست
از ترکتاز حسن تو جانا دلی که دید
کاو در کمند زلف سیاهت اسیر نیست
شاهان به حال فقیران نظر کنند
تو شاه روزگاری و چون من فقیر نیست
از پا درآمدم ز سر لطف دست گیر
چون جز امید وصل توأم دستگیر نیست
چشمی که در جمال تو حیران نمی شود
حقّا که پیش اهل بصارت بصیر نیست
بر خاک آستان تو سر می نهد جهان
زآنش نظر به جانب تاج و سریر نیست
جهان ملک خاتون : غزلیات
شمارهٔ ۲۹۴
یک دم مرا ز صحبت جانان گزیر نیست
غیر از خیال قامت او در ضمیر نیست
از پا درآمدم ز فراقت ستمگرا
لیکن چه چاره چونکه غمت دستگیر نیست
ای پادشاه حسن و لطافت بگو چرا
هیچت نظر ز لطف به حال فقیر نیست
مشکل که جان و سر بنهادیم در غمت
وز من ببین نگار که منت پذیر نیست
گویند رو به ترک بت بی وفا بگوی
گفتم نمی توان که بتم را نظیر نیست
هستند دلبران به جهان بس ولی مرا
در چشم جان چو حسن رخش دلپذیر نیست
گفتم جهان و جان کنمش پیش کش ز شوق
لیکن ورا نظر به متاعی حقیر نیست
جهان ملک خاتون : غزلیات
شمارهٔ ۲۹۵
دیده ز مهر روی تو یک نفسش گزیر نیست
زآنکه چو روی خوب تو یک تن بی نظیر نیست
دیده ی جان بدوختم از دو جهان و هر که هست
چونکه به چشم من کسی مثل تو دلپذیر نیست
گرچه تو را به جای من هست ولی به جان تو
کم بجز از خیال تو در دل و در ضمیر نیست
گر تو کنی تصوّر آن کز تو گزیر باشدم
نی به سر تو ناگزیر کز تو مرا گزیر نیست
آن بت بی نظیر من گفت فقیر بر درم
گر تو فقیر بر دری به ز منت فقیر نیست
گر برود سرم ز دست از غم عشق در جهان
پیش دلم محقّرست پیش تو گر حقیر نیست
خار غم تو ریش کرد دامن جان بی دلان
با همه قزّ و پرنیان بهتر از این حریر نیست
جهان ملک خاتون : غزلیات
شمارهٔ ۲۹۶
مرا جز عشق تو در سر هوس نیست
مرا از دیدن روی تو بس نیست
ترا گر هست بر جایم بسی یار
به جان تو که ما را جز تو کس نیست
به فریاد دل مسکین ما رس
که جز لطف توام فریادرس نیست
به پای صبر تا کی پاس دارم
چو بر وصلت جهان را دست رس نیست
گرت بر دل گذر یابم چه نقصان
که عاری بحر عمان را ز خس نیست
هوای کوی وصلت بس بلندست
جز این بازِ دل ما را هوس نیست
به روز هجرت ای چشم جهان بین
چو جیحونِ دو چشم ما ارس نیست
جهان ملک خاتون : غزلیات
شمارهٔ ۲۹۸
دیدم که آن نگار چو بر من وفاش نیست
بر حال زار خسته دلان جز جفاش نیست
دردم به جان رسید ز هجران آن صنم
یک دم نظر به سوی من مبتلاش نیست
من شرح اشتیاق نیارم به صد زبان
گفتن که حسن روی تو را منتهاش نیست
بیگانه خوی دلبر ما دل ز ما ببرد
قطعاً ترحمی به دل آشناش نیست
خون می خورم به هجر تو و جور می کشم
رنجور عشق را بجز این انتعاش نیست
روزم قرار دیدن و شب نیست خواب چشم
ما را به درد هجر تو به زین معاش نیست
مهجور شد دو دیده بختم ز روی دوست
دانم که غیر خاک درت توتیاش نیست
ای دل تو روز وصل غنیمت شمر مراد
هرگز نبود وصل که هجر از قفاش نیست
کُشتی به درد هجر جهانی به انتظار
مشکل که کُشته ی غم تو خون بهاش نیست
جهان ملک خاتون : غزلیات
شمارهٔ ۲۹۹
به درد ما بجز از وصل تو دوا خوش نیست
بیا که جانی و جانم ز تن جدا خوش نیست
دریغ ماه رخت را اگر وفا بودی
چرا که دلبر مه روی بی وفا خوش نیست
به جان رسید دل من ز جور هجرانت
جفا مکن صنما کاین همه جفا خوش نیست
جفا اگر چه ز خوبان طریقه ایست قدیم
نگار من مکن آن را که گوییا خوش نیست
کنند جاهل و نادان جفا به خلق ولی
ستم ز پادشه لطف بر گدا خوش نیست
اگرچه باغ و بهارست و سبزه خرّم
به جان دوست که این جمله بی شما خوش نیست
ز دیده گرچه شدی دور در دو دیده من
به غیر خاک کف پات توتیا خوش نیست
مگر که نیست خوشی در بهار و طوف چمن
اگر خوش است خدا را مرا چرا خوش نیست
بیا که بی تو جهان ناخوش است بر دل من
اگر خوش است ترا بی جهان مرا خوش نیست
جهان ملک خاتون : غزلیات
شمارهٔ ۳۰۰
در فراقت جز غمم کس پیش نیست
وز وجودم جز خیالی بیش نیست
خاطرم ریش است در هجران تو
مشکل آن کم جز نمک بر ریش نیست
پادشاه صورت و معنی تویی
از چه رویت رحم بر درویش نیست
خویش را بر خویش بودی رحمتی
اعتماد امروز هم بر خویش نیست
چون کمانم گر به زانو کج کنی
تیر بدمهری مرا در کیش نیست
گر دهد زنبور نیش و گاه نوش
زان شکر لب بر دلم جز نیش نیست
جهان ملک خاتون : غزلیات
شمارهٔ ۳۰۱
گرچه به پای بوس تو ما را مجال نیست
غیر از خیال روی توام در خیال نیست
آیم به سر دوان به سر کوی تو چو گوی
ای نور دیدگان ز منت گر ملال نیست
تا کی خوری تو خون دل عاشقان مخور
زین بس مخور تو خون دلم کاین حلال نیست
چندم به درد شدّت هجران کنی خراب
یارب شب فراق ترا خود زوال نیست
آخر بده زکات جمال و جوانیت
زآن رو که اعتماد به دور جمال نیست
جانم ز درد روز فراقت به جان رسید
آخر فراق را به جهان خود وصال نیست
اندیشه ام بجز شب وصلت نبوده است
جانا به جان دوست که فکری محال نیست
یارب پیام من که رساند بدان نگار
چون باد را به خاک در او مجال نیست
قدی بلند نیست به غایت ز چشم دور
آن سرو ماش قامت بی اعتدال نیست