عبارات مورد جستجو در ۴۰۶۷ گوهر پیدا شد:
نیر تبریزی : غزلیات
شمارهٔ ۷۳
اگر بلبل بدل داغی ز جور باغبان دارد
در آتش من که با من نوگل من سرگران دارد
بیابانی است بی پایان من آن سرگشته آهوئی
که هر سو رو کند صیاد تیری در کمان دارد
که اینحال عجب یا رب نهان با محتسب گوید
که شوخی دل ز من برده است و روی از من نهان دارد
ز لب خندی مرا از گریه دامن پر گهر کردی
مگر لعل لبت خاصیت شه گوهران دارد
بامید گهر خود را بدریا میزدی ای دل
نگفتم زینهوس بگذر که دریا بیم جان دارد
ز گلبانگ عراقی آتشم در پرده زن مطرب
که مرغ جان ملال از خاک آذربایجان دارد
بهر گامی هزاران دل بپای ناقه میغلطد
کدامین دلستان یا رب در اینمحمل مکان دارد
صبا آهسته بگذر زانمعنبر زلف خم در خمر
هزاران طایر پر بسته در وی آشیان دارد
نیر تبریزی : غزلیات
شمارهٔ ۱۱۱
دل بدریا زدن از چشم تر آموخته ام
چه هنرها که ز فیض نظر آموخته ام
غوطه خون جگر کس نبرد راه چو من
که من اینغوطه بخون جگر آموخته ام
حق شکرانۀ پروانه فرامش نکنم
که از او ساختن بال و پر آموخته ام
با خیالت مژه بر هم نگذارم کاین کار
من به بیداری شب تا سحر آموخته ام
دیده را تاب تجلای حضور تو نبود
خود بر آتش زده تا این هنر آموخته ام
بسر زلف در ازت که من ار در همه عمر
غیر سودای تو کاری دگر آموخته ام
زاب چشم نرود نقش تو کاین فن بدیع
من بخون دل و سوی بصر آموخته ام
آه اگر تیغ تو ترک سر نیرّ گوید
سالها پا زده تا ترک سر آموخته ام
نیر تبریزی : غزلیات
شمارهٔ ۱۱۵
من ای حریف نه مرد شراب گلگونم
بشاد کامی غم جام پر کن از خونم
مرا ز هوش ببر از خم جنون ساقی
که سینه تنگ شد از حکمت فلاطونم
برو ادیب ز باران تیر طعنه خلق
مرا چه باک که از سرگذشت جیحونم
دماغ هلهلۀ کودکان شهرم نیست
بیا هوای جنون باز کش بهامونم
فکنه گر بسرم سایه واژگونه سپهر
عجب مدار که برگشته بخت وارونم
من آن برآور نخلم که خوشه چین امل
همی رطب برد از شاخهای عرجونم
مخوان فسانۀ شیرین و ویس و لیلایم
که من نه رام و نه فرهادم و نه مجنونم
جنون عشق دگر بر سر است طبع مرا
که هر نفس ز غم آتش زند بکانونم
نه روبهم که ز پهلوی شیر طعمه خورم
نه کرکسم که کند سیر لاشۀ دونم
نه آن کرا که بمنظر کنند صید مرا
نه افعئی که فریبد کسی بافسونم
همای دولت و عنقای قاف تجریدم
که چرخ در قفس تنگ کرده مسجونم
توان قیاس گرفت آتش درون مرا
چو عود سوزان از آب چشم بیرونم
دل بلاکش من یوسف است نفروشم
اگر دهد ببها چرخ گنج قارونم
عنان من بسوی بارگاه شاه کشید
که پر ز لؤلؤ لالاست فلک مشحونم
امام هشتم سلطان ملک طوس رضا
که از غلامی او پا بفرق گردونم
بداد من برس ایشه که در حریم درت
ز چارسو بسر آورده غم شبیخونم
بسایۀ دگران خونکرده ام همه عمر
بزیر بال کش ای طایر همایونم
دلم قرار ندارد ز غم بهیچ دیار
فلک فلاخن و من سنگ آنفلاخونم
نیر تبریزی : غزلیات
شمارهٔ ۱۲۸
بر جو فلک ز شعلۀ آهم کرانه‌ای
ترسم فتد به خرمن ماهت زبانه‌ای
دارم بدل دو دست که آنچشم جانشکار
جز من بتیر خویش نیاید نشانه‌ای
تنها نه من ز جور تو بیخانمان شدم
نگذاشت آتش تو در این شهر خانه‌ای
بر بوی زلف خم بخمت با گلاب اشگ
چشمم کند ترا زمژه هر لحظه شانه‌ای
گویی بهانه ریزد خونم بمزد شست
چشمت اگر بدست نیارد بهانه‌ای
آنروز داد مژدۀ ویرانگی مرا
بوم غمت که ساخت بدل آشیانه‌ای
هر سو که بنگرم همه تیریست بر کمان
حیران دل رسیدۀ من در میانه‌ای
زاهد مرا بسبحۀ صد دانه پانه بست
خال لبت کشید بدامم ز دانه‌ای
مطرب بر اهواره ز من بر به بزم شاه
امشب از این چکامۀ نیرّ ترانه‌ای
نیر تبریزی : لآلی منظومه
بخش ۱۱ - نوحهٔ ترکی زبانحال مادر جناب قاسم علیه السلام
ایتدی غم طغیان سرور قلب ناشادیم اویان
اود دو توب جلم چخوب قلا که فریادم اویان
آچیلوب قان چشمه ساری آلدی دور چشممی
اولدی سیل اویناقی کنج محنت آبادیم اویان
طرفه لاله ستان اولوب دورون سرشک آلدن
باشلیوب قمربار افغان سرو آزادیم اویان
کاکلون بادیله یاتوب گورمشم خواب مخوف
اولموشام دیوانه وش ماه پریزادیم اویان
یاوریم غم لشگری قیلدی مسخر گوگلیمی
ضعف تایدی قوّت الدن گیتدی بنیادیم اویان
دامه دو شموش صیدتک یول گوزامکدن گوزاریم
دولدی قان یاشیله آهوگوزلو صیادیم اویان
گورمسون تا گل بوزون گون باشون اوسته نوعروس
ایلیوب زلفین پریشان تازه دامادیم اویان
ابراهیم شاهدی دده مغلوی : غزلیات
شمارهٔ ۱۹
کدام سینه که مجروح و دل فگار تو نیست
کدام دل که به هر گوشه بی قرار تو نیست
به یادگار تو در دل خدنگ هاست مرا
کشم ز سینه خدنگی که یادگار تو نیست
زدیده سیل دمادم به رخ فشانم از آن
که شویم آن اثری را که از غبار تو نیست
خبر ز جوهر جان کس نمیدهد لیکن
بنزد ما بجز آن لعل آبدار تو نیست
ز بس که زخم تو خوردیم داغ آن برجاست
نماند یک سر مویم که داغ دار تو نیست
منال شاهدی از مفلسی که از غم او
زبحر دیده چه گوهر که در کنار تو نیست
ابراهیم شاهدی دده مغلوی : غزلیات
شمارهٔ ۳۶
آنکو دل خود به خار ننهاد
گل گل شد و در کنار ننهاد
اشکی که به خاک ره نیامیخت
سر در قدم نگار ننهاد
عقلی که به زیر بار نفس است
از کار نماند بار ننهاد
از کار جهان چو دل بپرداخت
پا در ره کار بار ننهاد
قسام ازل چو کرد قسمت
اندر دل ما قرار ننهاد
تا شاهدی از غم تو برشد
دل بر غم روزگار ننهاد
ابراهیم شاهدی دده مغلوی : غزلیات
شمارهٔ ۴۵
با آنکه درین سینه ز زخم تو بسی بود
با تیر دگر جان و دلم را هوسی بود
جان و دل و دین جمله به تاراج ببردی
آن رفت که با جان و دلم دست رسی بود
تنها نه من اندر خم زلف تو اسیرم
تا بود در آن دام از این چند بسی بود
جز ناله خیال تو ندید از اثر من
پنداشت ز او از در این خانه کسی بود
در تیر فنا گم شدگان را به خیالت
یا تشنه لبی گوش به بانگ جرسی بود
گرد لب لعل تو دل شاهدی از شوق
چون خال بر آن تنگ شکر یک مگسی بود
ابراهیم شاهدی دده مغلوی : غزلیات
شمارهٔ ۷۰
امشب دلم به فکر دهان تو تنگ بود
وز صبح با خیال خودم تیر جنگ بود
از ناله‌ام نوا به دل عاشقان رسید
قانون عشق چون دل ما را به چنگ بود
بر جان و دل چو لشکر حسن تو تاختند
اول کسی که بر دل ما زد خدنگ بود
از سوز نغمه رشتهٔ جان مرا بسوخت
پیر سخن که ورا نام جنگ بود
در حیرتم که جام ز جاجی به جرعه ای
در هم شکست توبه ما کو چو سنگ بود
شد شاهدی ز خون جگر سرخ روئیی
عاشق همیشه از جگر خود به رنگ بود
جلال عضد : غزلیّات
شمارهٔ ۵۱
دوش در سودای او بر من به بیداری گذشت
روز روشن گشت و بر من چون شب تاری گذشت
از حساب زندگانی کی برد عمری که آن
گاه در جان کندن و گاهی به بیماری گذشت
بر رخ چون زعفرانم اشک گلناری چکد
در دلم هر گه که آن رخسار گلناری گذشت
عشق شور آغاز کرد و عقل را تمکین نماند
روزگار مستی آمد دور هشیاری گذشت
باد فردوس است یا بوی خم گیسوی دوست
یا برین در کاروان مشک تاتاری گذشت
گر بنالد همچو بلبل در قفس عیبش مکن
عاشق بی دل که عمرش در گرفتاری گذشت
عمر شیرین را به تلخی بگذرانیدی جلال
ای دریغا! عهد آسانی به دشواری گذشت
جلال عضد : غزلیّات
شمارهٔ ۵۳
آن سرو گل اندام که در زیر قبا رفت
باماش عتابی ست ندانم چه خطا رفت
آه از من بیدل که دل سوخته من
عمری ست که گم گشت و ندانم که کجا رفت
بر باد شد آن جان هوایی که مرا بود
از باد هوا آمد و بر باد هوا رفت
آورد سلامی و ز ما برد پیامی
شامی که شمال آمد و صبحی که صبا رفت
هر تیر که در جعبه ما بود فکندیم
لیکن چه توان کرد که مجموع خطا رفت
ای شمع! بیا تا من و تو زار بگرییم
کز آتش دل دوش چه ها بر سر ما رفت
دیروز طبیبم چو به بالین من آمد
بگریست که این سوخته کارش ز دوا رفت
خون جگر سوخته و آه دل سردم
این تا به سمک بر شد و آن تا به سما رفت
دل در شکن حلقه زلف تو وطن ساخت
بیچاره ندانست که در دام بلا رفت
از جور رقیبان ز درت دور نگردم
تا خلق نگویند که از دست جفا رفت
آنان که حدیث از لب شیرین نشنیدند
فرهاد چه دانند که بر کوه چرا رفت
جان دارم و از باد نسیم تو خریدم
جان گرچه شد از دست ولیکن به بها رفت
تنها نه جلال از غم سودای تو سر باخت
بس سر، که ز سودای تو بر خاک فنا رفت
جلال عضد : غزلیّات
شمارهٔ ۹۳
هر که را دلدار باید، درد بی درمان کشد
دولت وصل آنکه خواهد، محنت هجران کشد
دل نگویندش که دروی نیست مهر دلبری
جان نگویندش که نه بار غم جانان کشد
گفتم از زلفت مرا حاصل پریشانی ست، گفت:
هر که را طاووس باید رنج هندستان کشد
بشکند صد قلب تیر غمزه اش در یک نظر
آنکه پیوسته کمان ابروان زان سان کشد
ای که دندان ترا زان گوهر پاکیزه اش
غاشیه بر دوش و گوهر از بن دندان کشد
با رخت گر در نظر آید جمال دیگری
با جمالت کی کسی را دل سوی بستان کشد
ز آستین عهد اگر دست وفا بیرون کنی
بخت خواب آلوده پای از خواب در دامان کشد
نور ایمان روی تست و زلف کافرکیش تو
زان همی ترسم که خط بر صفحه ایمان کشد
از سر زلف تو چون ترک خطا هندوی چین
هر نفس گوی دلی اندر خم چوگان کشد
سرکشی از حد مبر با آنکه گر دستش رسد
خاک پایت را به جای سرمه در چشمان کشد
با دل بی طاقت پرغصّه غمگین جلال
انده عشقت خورد یا محنت دوران کشد
جلال عضد : غزلیّات
شمارهٔ ۱۰۱
من نشنیدم که خط بر آب نویسند
آیت خوبی بر آفتاب نویسند
هجر کشیدیم تا به وصل رسیدیم
نامه رحمت پس از عذاب نویسند
صبر طلب می کنندم از دل شیدا
همچو خراجی که بر خراب نویسند
شرح رخ خوب و زلف غالیه بویت
بر ورق گل به مشک ناب نویسند
قصّه خون ریز این دو دیده بیدار
کاج بر آن چشم نیم خواب نویسند
حال پریشان این دل پُرتاب
کاج بر آن زلف نیم تاب نویسند
قصّه درد جلال مردم دیده
بر رُخش از روشنی چو آب نویسند
جلال عضد : غزلیّات
شمارهٔ ۱۰۳
آن را که غمی باشد و گفتن نتواند
شب تا به سحر نالد و خفتن نتواند
از ما بشنو قصّه ما ورنه چه حاصل
پیغام که باد آرد و گفتن نتواند
بی بوی وصالت نگشاید دل تنگم
بی باد صبا غنچه شکفتن نتواند
از اشک زدم آب همه کوی تو تا باد
خاشاک سر کوی تو رُفتن نتواند
شوریده تواند که کند ترک سر خویش
ترک سر زلف تو گرفتن نتواند
اندر دل ما عکس رخ خوب تو پیداست
در آینه کس چهره نهفتن نتواند
جوینده چه سختی ست که بر خود نکند سهل
فرهاد چه سنگ است که سفتن نتواند
آن شد که جلال از سر کوی تو شود دور
کز ضعف چنان است که رفتن نتواند
جلال عضد : غزلیّات
شمارهٔ ۱۴۶
باز می ناید دل ما از پریشانی هنوز
می نهد پیش بتان بر خاک پیشانی هنوز
در وفا و عهد و پیمان تو می آرم به سر
عهد و عمر و تو همان بدعهد و پیمانی هنوز
رو بپوش از هر نظر بر حسن خود، خواری مکن
ای عزیز من! تو قدر خود نمی دانی هنوز
گر به جانی می فروشی از وصالت یک نفس
جان ما ارزانی ات بادا که ارزانی هنوز
من نه آنم کز تو برگردم به شمشیر جفا
گر چه جانم سوختی آسایش جانی هنوز
دوش با من در سخن لعل تو گوهر می فشاند
از دو چشم من نرفت آن گوهر افشانی هنوز
گرچه آوردم سر زلف پریشانت به دست
نیستم یک لحظه خالی از پریشانی هنوز
سالها بر آستانت بندگی کردم، ولی
از تکبّر بنده خویشم نمی خوانی هنوز
سرّ عشقت را جلال از خلق می دارد نهان
همچنان پیدا نگشت آن داغ پنهانی هنوز
جلال عضد : غزلیّات
شمارهٔ ۱۸۵
به دستی دل، به دستی سنگ دارم
که من با دل فراوان جنگ دارم
به عشقت تا چو سروم پای در بند
لقب آزاده یک رنگ دارم
سرت با من به یک بالین کی آید؟
که بستر خاک و بالین سنگ دارم
گرم سر می رود نگذارم از دست
من این دامن که اندر چنگ دارم
مرا گویی دهانم روزی تست
حقیقت روزیی بس تنگ دارم
الا ساقی می خون رنگ در دِه
که در آیینه دل زنگ دارم
صدای پند در گوشم نگیرد
که گوشی بر نوای چنگ دارم
اگر همچون جلالم بنده خوانی
ز شاهی دو عالم ننگ دارم
جلال عضد : غزلیّات
شمارهٔ ۲۰۹
به رخ خاک درت رُفتیم و رَفتیم
دعای دولتت گفتیم و رفتیم
ز روی خویش کردی دور ما را
چو گیسویت برآشفتیم و رفتیم
جفاهای ترا با کس نگفتیم
درون سینه بنهفتیم و رفتیم
ز جور یار سنگین دل همه راه
به گریه سنگ را سُفتیم و رفتیم
چو غنچه بس که پرخون شد دل ما
چو گل ناگاه بشکفتیم و رفتیم
چو کردی خوار چون خاشاک ما را
عنان باد بگرفتیم و رفتیم
به خود بیرون نمی رفتیم ازین در
ولی از خود به در رفتیم و رفتیم
به عهدت خواب خوش هرگز نکردیم
کنون آسوده دل خفتیم و رفتیم
وگر خود رفتن ما بود کامت
به جان منّت پذیرفتیم و رفتیم
جلال! ار قوّت رفتن نداریم
میان سیل خون افتیم و رفتیم
جلال عضد : قطعات
شمارهٔ ۳
بر معشوقم آمد رکن فصّاد
ز ساق نازک دلخواه رگ زد
بزد بر یک رگ او نیش و گویی
مرا آن نیش بر پنجاه رگ زد
قصاب کاشانی : غزلیات
شمارهٔ ۴۴
عالمی را سوختی از جلوه ای رعنا بس است
بردی از حد ناز ای بی‌رحم استغنا بس است
ز انتظار ضربت تیغ تو مردن تا به کی
چند ای قاتل کنی امروز را فردا بس است
دیگری را در میان زنّار ای بدخود مبند
چون مرا کردی در این بتخانه پابرجا بس است
دیگری را در گرفتاری شریک ما مکن
مدعا گر شهرت حسن است یک رسوا بس است
خنجر دیگر برای قتل من در کار نیست
تیغ ابروی تو بر جان من شیدا بس است
چشم بر خُم‌خانه گردون ندارم در خمار
بهر درد سر مرا دُرد تو در مینا بس است
بحر بی‌پایان ما را نیست امید کنار
دست و پا تا چند ای قصاب در دریا بس است
قصاب کاشانی : غزلیات
شمارهٔ ۴۸
چرخ از آن روزی که سرگردانی خود دیده است
راستی با دشمن و با دوست کین ورزیده است
پیش چشم اهل استغنا دو روزی بیش نیست
دستگاهی را که نه افلاک بر خود چیده است
سربلندی‌ها در آواز سبکباری بود
نیست بیجا سرو اگر بر خویشتن بالیده است
تا به روز حشر در زندان اسیر بند باد
گردنی کز طوق فرمان تو سر پیچیده است
گر چکد از پنجه مژگان ز حسرت دور نیست
پیش رخسار تو دل چون موم آتش دیده است
خوار چون مینای خالی در نظرها می‌شود
هرکه در بزم محبت یک‌نفس خندیده است
در رهش قصاب بر هر جانبی کردم نگاه
بسملی دیدم که پا تا سر به خون غلطیده است