عبارات مورد جستجو در ۳۷۸۶۴ گوهر پیدا شد:
اسیر شهرستانی : غزلیات
شمارهٔ ۱۴۶
از آنم دل عدوی اضطراب است
که در دل یاد چشمش مست خواب است
گلستان محبت را هوایی است
که شبنم خانه سوز آفتاب است
دماغم تا رسید از می خمارم
طلوع نشئه چون عهد شباب است
زیادت گر شود غافل گدازد
دلم از دوری آتش کباب است
فراموشی است تیغ کینه خصم
تلافی در دلم نقشی بر آب است
به خون خویش ما را نشئه دارد
مگر شمشیر او موج شراب است
اسیر از دوست پرسیدن چه حاجت
سؤال ما که دشنامش جواب است
که در دل یاد چشمش مست خواب است
گلستان محبت را هوایی است
که شبنم خانه سوز آفتاب است
دماغم تا رسید از می خمارم
طلوع نشئه چون عهد شباب است
زیادت گر شود غافل گدازد
دلم از دوری آتش کباب است
فراموشی است تیغ کینه خصم
تلافی در دلم نقشی بر آب است
به خون خویش ما را نشئه دارد
مگر شمشیر او موج شراب است
اسیر از دوست پرسیدن چه حاجت
سؤال ما که دشنامش جواب است
اسیر شهرستانی : غزلیات
شمارهٔ ۱۴۸
از جلوه تو چشم دل و جان لبالب است
هر برگ غنچه ام ز گلستان لبالب است
در شیشه خانه دل ما کز هوا پر است
پیمانه از درستی پیمان لبالب است
شد حشرو یک سخن به لبش آشنا نشد
عالم کباب گشت و نمکدان لبالب است
کار تو رفته رفته ز خورشید هم گذشت
صبح و شبم ز شوخی مژگان لبالب است
دردسر خمار ندانسته ام اسیر
جام دلم ز باده عرفان لبالب است
هر برگ غنچه ام ز گلستان لبالب است
در شیشه خانه دل ما کز هوا پر است
پیمانه از درستی پیمان لبالب است
شد حشرو یک سخن به لبش آشنا نشد
عالم کباب گشت و نمکدان لبالب است
کار تو رفته رفته ز خورشید هم گذشت
صبح و شبم ز شوخی مژگان لبالب است
دردسر خمار ندانسته ام اسیر
جام دلم ز باده عرفان لبالب است
اسیر شهرستانی : غزلیات
شمارهٔ ۱۵۰
در آتش عشق تو خرد خام نخست است
امید زسودای تو ناکام نخست است
مجنون تو را در طلب کعبه مقصود
انجام بیابان فنا گام نخست است
از یک نگه گرم فتادیم در آتش
آیینه بیهوشی ما جام نخست است
زان نیست مرا برگ تعلق که در این باغ
ناکامی آخر ثمر گام نخست است
در عشق تو قطع نظر از خویش نمودن
رمزی است که در پرده پیغام نخست است
جایی که تجلی ز رخت شمع فروزد
شوق ار همه پروانه شود جام نخست است
امید زسودای تو ناکام نخست است
مجنون تو را در طلب کعبه مقصود
انجام بیابان فنا گام نخست است
از یک نگه گرم فتادیم در آتش
آیینه بیهوشی ما جام نخست است
زان نیست مرا برگ تعلق که در این باغ
ناکامی آخر ثمر گام نخست است
در عشق تو قطع نظر از خویش نمودن
رمزی است که در پرده پیغام نخست است
جایی که تجلی ز رخت شمع فروزد
شوق ار همه پروانه شود جام نخست است
اسیر شهرستانی : غزلیات
شمارهٔ ۱۵۱
اسیر شهرستانی : غزلیات
شمارهٔ ۱۵۲
از بزم رفتنی که گلستان الفت است
دشنام دادنی که غزلخوان الفت است
کم حرف بودنش نمک خوان الفت است
داغ کناره اش گل دامان الفت است
چاک دلم نشان گریبان الفت است
گردم به باد رفته دامان الفت است
تا لب گشوده ای سخنت سبزگشته است
حرف تو طوطی شکرستان الفت است
گرم اختلاطیی که به دل نیشتر زند
خون فسرده کله جوشان الفت است؟
وحشی غزال من که تغافل کمند اوست
با این رمیدگی نگهش جان الفت است
جمعیتی که گرمی بازار حشر از اوست
تعبیر خوابهای پریشان الفت است
سرمشق آشنایی جاوید می دهد
بیگانه خوی من که نگهبان الفت است
گیرد نسیم سرخط بیگانگی زمن
گردم به باد رفته دامان الفت است
از ساغر محبت دلهای بی نفاق
در بزم سینه سیر چراغان الفت است
هرگز نمی رود ز دلش یاد کین من
دیرینه دشمنی ز عزیزان الفت است
بیکار نیست وحشت از خود رمیدگی
سوداگر قلمرو سامان الفت است
گردم در آشیانه عنقا غریب نیست
بیگانه خوی من قسمش جان الفت است
وحشت زمن جناغ محبت نمی برد
چاک دلم نشان گریبان الفت است
از دیدنش کنم ز دل خویش یاد اسیر
آیینه از غریب نوازان الفت است
دشنام دادنی که غزلخوان الفت است
کم حرف بودنش نمک خوان الفت است
داغ کناره اش گل دامان الفت است
چاک دلم نشان گریبان الفت است
گردم به باد رفته دامان الفت است
تا لب گشوده ای سخنت سبزگشته است
حرف تو طوطی شکرستان الفت است
گرم اختلاطیی که به دل نیشتر زند
خون فسرده کله جوشان الفت است؟
وحشی غزال من که تغافل کمند اوست
با این رمیدگی نگهش جان الفت است
جمعیتی که گرمی بازار حشر از اوست
تعبیر خوابهای پریشان الفت است
سرمشق آشنایی جاوید می دهد
بیگانه خوی من که نگهبان الفت است
گیرد نسیم سرخط بیگانگی زمن
گردم به باد رفته دامان الفت است
از ساغر محبت دلهای بی نفاق
در بزم سینه سیر چراغان الفت است
هرگز نمی رود ز دلش یاد کین من
دیرینه دشمنی ز عزیزان الفت است
بیکار نیست وحشت از خود رمیدگی
سوداگر قلمرو سامان الفت است
گردم در آشیانه عنقا غریب نیست
بیگانه خوی من قسمش جان الفت است
وحشت زمن جناغ محبت نمی برد
چاک دلم نشان گریبان الفت است
از دیدنش کنم ز دل خویش یاد اسیر
آیینه از غریب نوازان الفت است
اسیر شهرستانی : غزلیات
شمارهٔ ۱۵۵
چو نیست قدر وفا طاقت جفا عبث است
ادب به کار نمی آید و حیا عبث است
بهار عمر خزان کردم و ندانستم
که عهد با گل و پیوند با صبا عبث است
کسی به این همه بیگانگی چه چاره کند
گرفتم اینکه شدم با تو آشنا عبث است
دلی به یاد تو خوش می کنیم و می دانیم
که رام کس نشوی آرزوی ما عبث است
زبان نفهم وفایی! چه می توان گفتن
ز بیزبانیم اظهار مدعا عبث است
خبر زآتش پنهان ما نداری حیف
گداختن به وفای تو بیوفا عبث است
نخوانده ای سبق دلبری همینت بس
کسی چه بحث کند با تو ماجرا عبث است
ز شکوه ام سخنی می شنو اسیر توام
ز ابتدای سخن تا به انتها عبث است
ادب به کار نمی آید و حیا عبث است
بهار عمر خزان کردم و ندانستم
که عهد با گل و پیوند با صبا عبث است
کسی به این همه بیگانگی چه چاره کند
گرفتم اینکه شدم با تو آشنا عبث است
دلی به یاد تو خوش می کنیم و می دانیم
که رام کس نشوی آرزوی ما عبث است
زبان نفهم وفایی! چه می توان گفتن
ز بیزبانیم اظهار مدعا عبث است
خبر زآتش پنهان ما نداری حیف
گداختن به وفای تو بیوفا عبث است
نخوانده ای سبق دلبری همینت بس
کسی چه بحث کند با تو ماجرا عبث است
ز شکوه ام سخنی می شنو اسیر توام
ز ابتدای سخن تا به انتها عبث است
اسیر شهرستانی : غزلیات
شمارهٔ ۱۵۹
اسیر شهرستانی : غزلیات
شمارهٔ ۱۶۰
به وادیی که مروت پناه صیاد است
به خواب رفتن آهو نگاه صیاد است
خوش است دام رهایی نمای صید شکار
دل دویده ما صیدگاه صیاد است
به غیر سایه مژگان گریز گاهی نیست
گشاد تیر قضا با نگاه صیاد است
فسون دام چه حاصل شکار دل هنر است
ز خود رمیدن آهو گناه صیاد است
به دام عشق که تسلیم جوهر پاک است
تپیدن دل ما عذر خواه صیاد است
توان ز گردش آیینه فلک دیدن
تمام روی زمین خوابگاه صیاد است
سواد دیده صید است حلقه فتراک
جنون قلمرو چشم سیاه صیاد است
ندیده صید سبکروح دام و فتراکی
غبار گشتنم اول نگاه صیاد ا ست
دل رمیده ما را به دام حاجت نیست
غزال شوخ جنون گرد راه صیاد است
گناه عشق چه باشد به کار بیخبران
چو صید رام نگردد گواه صیاد است
گل همیشه بهار شکفته دل ماست
قفس که سایه طرف کلاه صیاد است
ضعیف نالی دلداده ای چه می دانی
ز دام جستن این صید آه صیاد است
زیاد زلف تو شبگیر می رود به شکار
غبار دام تو شبها پناه صیاد است
فریب دام و قفس کارزوی دل نکند
اسیر این همه فکر تباه صیاد است
به خواب رفتن آهو نگاه صیاد است
خوش است دام رهایی نمای صید شکار
دل دویده ما صیدگاه صیاد است
به غیر سایه مژگان گریز گاهی نیست
گشاد تیر قضا با نگاه صیاد است
فسون دام چه حاصل شکار دل هنر است
ز خود رمیدن آهو گناه صیاد است
به دام عشق که تسلیم جوهر پاک است
تپیدن دل ما عذر خواه صیاد است
توان ز گردش آیینه فلک دیدن
تمام روی زمین خوابگاه صیاد است
سواد دیده صید است حلقه فتراک
جنون قلمرو چشم سیاه صیاد است
ندیده صید سبکروح دام و فتراکی
غبار گشتنم اول نگاه صیاد ا ست
دل رمیده ما را به دام حاجت نیست
غزال شوخ جنون گرد راه صیاد است
گناه عشق چه باشد به کار بیخبران
چو صید رام نگردد گواه صیاد است
گل همیشه بهار شکفته دل ماست
قفس که سایه طرف کلاه صیاد است
ضعیف نالی دلداده ای چه می دانی
ز دام جستن این صید آه صیاد است
زیاد زلف تو شبگیر می رود به شکار
غبار دام تو شبها پناه صیاد است
فریب دام و قفس کارزوی دل نکند
اسیر این همه فکر تباه صیاد است
اسیر شهرستانی : غزلیات
شمارهٔ ۱۶۱
هر دل از یاد تو مرغ چمن را زخود است
حسن دمساز خود و عشق نظریاز خود است
کفر و دین عاقل و مجنون همه رسوای دلند
هرکه دیدیم در این آیینه غماز خود است
شاید افسانه خویت ز تپیدن شنود
چون خموشی دل ما گوش بر آواز خود است
می رسد از چمن آینه آشفته چو گل
می توان دید که غارتزده ناز خود است
دل ما فال تپیدن زد و در خون غلطید
برق بسمل زده شوخی پرواز خود است
برق حسن است اگر پرده اگر پرده دراست
نور این آینه زنگ خود و پرواز خود است
فکر معماری آتشکده ای دارد اسیر
از خیال ستمت خانه برانداز خود است
حسن دمساز خود و عشق نظریاز خود است
کفر و دین عاقل و مجنون همه رسوای دلند
هرکه دیدیم در این آیینه غماز خود است
شاید افسانه خویت ز تپیدن شنود
چون خموشی دل ما گوش بر آواز خود است
می رسد از چمن آینه آشفته چو گل
می توان دید که غارتزده ناز خود است
دل ما فال تپیدن زد و در خون غلطید
برق بسمل زده شوخی پرواز خود است
برق حسن است اگر پرده اگر پرده دراست
نور این آینه زنگ خود و پرواز خود است
فکر معماری آتشکده ای دارد اسیر
از خیال ستمت خانه برانداز خود است
اسیر شهرستانی : غزلیات
شمارهٔ ۱۶۲
باده کامل عیار جوش خود است
نشئه چابک سوار هوش خود است
نتوان شد غبار خاطرها
حرف ما آشنای گوش خود است
چه اثرها ز ناله می چینم
بیکسی گوش بر سروش خود است
درد می شد غبارم از مستی
دل همان در خمار جوش خود است
چه گواراست زهر دشنامش
آنقدر نوش ما که نوش خود است
داد ازخنده های یار اسیر
هم نمک هم نمک فروش خود است؟
نشئه چابک سوار هوش خود است
نتوان شد غبار خاطرها
حرف ما آشنای گوش خود است
چه اثرها ز ناله می چینم
بیکسی گوش بر سروش خود است
درد می شد غبارم از مستی
دل همان در خمار جوش خود است
چه گواراست زهر دشنامش
آنقدر نوش ما که نوش خود است
داد ازخنده های یار اسیر
هم نمک هم نمک فروش خود است؟
اسیر شهرستانی : غزلیات
شمارهٔ ۱۶۳
دل بی درد ز افسردن حالش پیداست
صید آزاد ز نقش پر و بالش پیداست
خس نقاب آمده این شعله ز خلوتگه راز
هر کجا می روم از سینه خیالش پیداست
گهر پاک چه غم دارد از آسیب حسود
لعل اگر خاک شود آب زلالش پیداست
سرمه بینا شده از سایه مژگان سیاه
گوشه چشم نگار از خط و خالش پیداست
همچو آیینه که در سنگ عیان است اسیر
از شب تیره من صبح وصالش پیداست
صید آزاد ز نقش پر و بالش پیداست
خس نقاب آمده این شعله ز خلوتگه راز
هر کجا می روم از سینه خیالش پیداست
گهر پاک چه غم دارد از آسیب حسود
لعل اگر خاک شود آب زلالش پیداست
سرمه بینا شده از سایه مژگان سیاه
گوشه چشم نگار از خط و خالش پیداست
همچو آیینه که در سنگ عیان است اسیر
از شب تیره من صبح وصالش پیداست
اسیر شهرستانی : غزلیات
شمارهٔ ۱۶۵
گل صد برگ ز درهم شده کارم پیداست
چه بهاری ز جگر سوخته خارم پیداست
گریه با آتش یاقوت محبت چه کند
گر ز سر آب گذشته است شرارم پیداست
می توان کرد تماشای نفس سوختگی
دل دویدن ز سراسیمه غبارم پیداست
عندلیب گل اوضاع پریشان خودم
رنگ رخسار تو از چهره کارم پیداست
نتوان بست به زنجیر عدم شوق مرا
دل دیوانه ز پیچیده غبارم پیداست
بستر شعله همین خواب مرا می سوزد
دل بیدار ز پرواز شرارم پیداست
گشت دیوانه درید آینه ام خامه رنگ
خوش چراغان گلی از شب تارم پیداست
لذتی می چشم از هر غم بیهوده اسیر
نمک خوان معاشم ز مدارم پیداست
چه بهاری ز جگر سوخته خارم پیداست
گریه با آتش یاقوت محبت چه کند
گر ز سر آب گذشته است شرارم پیداست
می توان کرد تماشای نفس سوختگی
دل دویدن ز سراسیمه غبارم پیداست
عندلیب گل اوضاع پریشان خودم
رنگ رخسار تو از چهره کارم پیداست
نتوان بست به زنجیر عدم شوق مرا
دل دیوانه ز پیچیده غبارم پیداست
بستر شعله همین خواب مرا می سوزد
دل بیدار ز پرواز شرارم پیداست
گشت دیوانه درید آینه ام خامه رنگ
خوش چراغان گلی از شب تارم پیداست
لذتی می چشم از هر غم بیهوده اسیر
نمک خوان معاشم ز مدارم پیداست
اسیر شهرستانی : غزلیات
شمارهٔ ۱۶۶
زعشق مرتبه حسن دلنشین پیداست
زشیشه جوهر این آب آتشین پیداست
مخورفریب زشیرین لبان زیرنقاب
نشان آبله روی انگبین پیداست
غمت نهان زکه دارم که همچو قبله نما
تپیدن دل ازآیینه جبین پیداست
نهفته درلب خاموش حرص طول امل
نشان جاده زهمواری زمین پیداست
کند چو شوخیت انگشتری ز حلقه زلف
فروغ دست تو چون آب در نگین پیداست
نهان به باغ خیالت صبوحیی زده اند
ز چهره گل و سیمای یاسمین پیداست
برای دعوی جوهر چه احتیاج گواه
چو تیغ دستی اگر هست از آستین پیداست
دلی نباخته باشی به آشنایی خویش
زچهره بندی آیینه اینچنین پیداست
برای حسرت من باده خورده پنداری
دلم گداخته زان روی آتشین پیداست
فکنده شور شنیدم کسی به قلب ریا
اسیر توبه شکن بوده اینچنین پیداست
زشیشه جوهر این آب آتشین پیداست
مخورفریب زشیرین لبان زیرنقاب
نشان آبله روی انگبین پیداست
غمت نهان زکه دارم که همچو قبله نما
تپیدن دل ازآیینه جبین پیداست
نهفته درلب خاموش حرص طول امل
نشان جاده زهمواری زمین پیداست
کند چو شوخیت انگشتری ز حلقه زلف
فروغ دست تو چون آب در نگین پیداست
نهان به باغ خیالت صبوحیی زده اند
ز چهره گل و سیمای یاسمین پیداست
برای دعوی جوهر چه احتیاج گواه
چو تیغ دستی اگر هست از آستین پیداست
دلی نباخته باشی به آشنایی خویش
زچهره بندی آیینه اینچنین پیداست
برای حسرت من باده خورده پنداری
دلم گداخته زان روی آتشین پیداست
فکنده شور شنیدم کسی به قلب ریا
اسیر توبه شکن بوده اینچنین پیداست
اسیر شهرستانی : غزلیات
شمارهٔ ۱۶۷
آتش نسبی از نفسم ظاهر و پیداست
صد رنگ گل از خار و خسم ظاهر و پیداست
ای خضر بیابان محبت مددی های
گم گشته رهی از جرسم ظاهر و پیداست
روی تو درآغوش خیالم گل خندان
گلدسته خلد از نفسم ظاهر و پیداست
پنهان نتوان داشت زکس راز محبت
یادت زخیال هوسم ظاهر و پیداست
در کعبه حدی خوانم و در میکده مطرب
حال دلم از حال رسم و ظاهر و پیداست؟
با زلف و خط و خال دلم را سر وکار است
حالش ز پریشان نفسم ظاهر و پیداست
حرص است اسیر اینکه فروزنده خواری است
این نکته ز حال هوس ظاهر و پیداست
صد رنگ گل از خار و خسم ظاهر و پیداست
ای خضر بیابان محبت مددی های
گم گشته رهی از جرسم ظاهر و پیداست
روی تو درآغوش خیالم گل خندان
گلدسته خلد از نفسم ظاهر و پیداست
پنهان نتوان داشت زکس راز محبت
یادت زخیال هوسم ظاهر و پیداست
در کعبه حدی خوانم و در میکده مطرب
حال دلم از حال رسم و ظاهر و پیداست؟
با زلف و خط و خال دلم را سر وکار است
حالش ز پریشان نفسم ظاهر و پیداست
حرص است اسیر اینکه فروزنده خواری است
این نکته ز حال هوس ظاهر و پیداست
اسیر شهرستانی : غزلیات
شمارهٔ ۱۶۹
اسیر شهرستانی : غزلیات
شمارهٔ ۱۷۳
به کشتنم نه همین حرف هجر یار پر است
به ملک طاقت من یاد انتظار پر است
برای خاطر او پاسبان گل شده ام
ز دل تپیدنم آیینه از غبار پر است
صدای ناله زنجیر ما نمی آید
غنیمت است که دیوانه در بهار پر است
نوای بلبل باغ وفا شمیم گل است
که یاد خنده گر آرد لبش به بار پر است
اگر به بال و پر همتش گشاید بال
ز چرخ چون گذرد عشق خاکسار پر است
ز دانه دیده احول دمد زکشت جهان
به هیچ اگر گذراند کسی مدار پر است
چو بوی گل که به بال صبا کند پرواز
ز پاره های دلم دامن غبار پر است
شده است دانه زنجیرم آبروی گهر
هنوز در نظر تنگ روزگار پر است
گلی است بر سر صحرا خرابه در نظرم
ز بسکه دیده ام از گرد اعتبار پر است
غبار سوخته ام نور چشم گلزار است
برای گرمی بازار لاله زار پر است
بهار سوخت به صد رنگ و یک نگاه نکرد
ز سیر چشمی دیوانه داغدار پر است
کشیده کار محبت به گفتگوی زبان
حدیث صافدلی همچو حرف یار پر است
چه صیدها که ز عقل و جنون کشیده به دام
نهفته بودن صیاد از شکار پر است
ز توبه ساغر سرشار می توان زد اسیر
ز بسکه حوصله عالم از خمار پر است
به ملک طاقت من یاد انتظار پر است
برای خاطر او پاسبان گل شده ام
ز دل تپیدنم آیینه از غبار پر است
صدای ناله زنجیر ما نمی آید
غنیمت است که دیوانه در بهار پر است
نوای بلبل باغ وفا شمیم گل است
که یاد خنده گر آرد لبش به بار پر است
اگر به بال و پر همتش گشاید بال
ز چرخ چون گذرد عشق خاکسار پر است
ز دانه دیده احول دمد زکشت جهان
به هیچ اگر گذراند کسی مدار پر است
چو بوی گل که به بال صبا کند پرواز
ز پاره های دلم دامن غبار پر است
شده است دانه زنجیرم آبروی گهر
هنوز در نظر تنگ روزگار پر است
گلی است بر سر صحرا خرابه در نظرم
ز بسکه دیده ام از گرد اعتبار پر است
غبار سوخته ام نور چشم گلزار است
برای گرمی بازار لاله زار پر است
بهار سوخت به صد رنگ و یک نگاه نکرد
ز سیر چشمی دیوانه داغدار پر است
کشیده کار محبت به گفتگوی زبان
حدیث صافدلی همچو حرف یار پر است
چه صیدها که ز عقل و جنون کشیده به دام
نهفته بودن صیاد از شکار پر است
ز توبه ساغر سرشار می توان زد اسیر
ز بسکه حوصله عالم از خمار پر است
اسیر شهرستانی : غزلیات
شمارهٔ ۱۷۴
به بزم عشق نه تنها دل شکسته پر است
پیاله می و دست نگار بسته پر است
کنم به رنگ دگر هر نفس پر افشانی
زگرد راه تو گلهای دسته بسته پر است
به دامگاه تو عمر سخن دراز شود
دل دویده پر و معنی نبسته پر است
به فال گوش رمیدن نشسته طاقت ما
که گوشها ز سخنهای جسته جسته پر است
شکار من ز چه رو یاد آن سوار کند
که در حصار غبارش غزال خسته پر است
دلم زفیض جنون خونبهای میکده ها
خرابه کهنه ام از توبه شکسته پر است
دلم گداخت زقرب اسیر و لطف کسی
که نقش سجده اگر در رهش نشسته پر است
پیاله می و دست نگار بسته پر است
کنم به رنگ دگر هر نفس پر افشانی
زگرد راه تو گلهای دسته بسته پر است
به دامگاه تو عمر سخن دراز شود
دل دویده پر و معنی نبسته پر است
به فال گوش رمیدن نشسته طاقت ما
که گوشها ز سخنهای جسته جسته پر است
شکار من ز چه رو یاد آن سوار کند
که در حصار غبارش غزال خسته پر است
دلم زفیض جنون خونبهای میکده ها
خرابه کهنه ام از توبه شکسته پر است
دلم گداخت زقرب اسیر و لطف کسی
که نقش سجده اگر در رهش نشسته پر است
اسیر شهرستانی : غزلیات
شمارهٔ ۱۷۸
گر شب وصل تو بی مهتاب باشد بهتر است
دیده شور فلک در خواب باشد بهتر است
صبح نا محرم اگر در خواب باشد بهتر است
موج می پروانه مهتاب باشد بهتر است
حیرت خاموشیم رسوای عالم می کند
دل اگر در بزم او بیتاب باشد بهتر است
گریه ام بال کبوتر را به طوفان می دهد
قاصد مکتوب چون سیلاب باشد بهتر است
شرطه بی پرواست کشتی را به ساحل می برد
ناخدای بحر دل گرداب باشد بهتر است
اضطراب دل شراب عیش می ریزد اسیر
ساغر ما چشمه سیماب باشد بهتر است
دیده شور فلک در خواب باشد بهتر است
صبح نا محرم اگر در خواب باشد بهتر است
موج می پروانه مهتاب باشد بهتر است
حیرت خاموشیم رسوای عالم می کند
دل اگر در بزم او بیتاب باشد بهتر است
گریه ام بال کبوتر را به طوفان می دهد
قاصد مکتوب چون سیلاب باشد بهتر است
شرطه بی پرواست کشتی را به ساحل می برد
ناخدای بحر دل گرداب باشد بهتر است
اضطراب دل شراب عیش می ریزد اسیر
ساغر ما چشمه سیماب باشد بهتر است
اسیر شهرستانی : غزلیات
شمارهٔ ۱۸۰
بسکه سودای تماشای تو پنهان در سر است
هر سر موی مرا پرواز مژگان در سر است
از دل آرام سیماب جنون پرداز من
چشمه آیینه را آشوب توفان در سر است
جذبه بی اختیارم تا کجا خواهد کشید
پای در زنجیر و سودای بیابان در سر است
در به روی شام من صبح از شفق وا می کند
مشت خاکم را هوای ابر نیسان در سر است
رنگ گل بال شکفتن می زند از خار من
بخت آلوده را شوق گلستان در سر است
استخوانم را هما تعویذ عزت می کند
نشئه محرومیم از خام یاران در سر است
سایه خاری به خاکم نشکند طرف کلاه
داغ بی اقبالیم زین کج کلاهان در سر است
شعله رنگ سوختن می بارد از خاشاک من
بر زمین افتاده او را نگهبان در سر است
می توانم ساخت از لخت جگر عمری کباب
چون اسیرم تا می گلرنگ احسان در سر است
هر سر موی مرا پرواز مژگان در سر است
از دل آرام سیماب جنون پرداز من
چشمه آیینه را آشوب توفان در سر است
جذبه بی اختیارم تا کجا خواهد کشید
پای در زنجیر و سودای بیابان در سر است
در به روی شام من صبح از شفق وا می کند
مشت خاکم را هوای ابر نیسان در سر است
رنگ گل بال شکفتن می زند از خار من
بخت آلوده را شوق گلستان در سر است
استخوانم را هما تعویذ عزت می کند
نشئه محرومیم از خام یاران در سر است
سایه خاری به خاکم نشکند طرف کلاه
داغ بی اقبالیم زین کج کلاهان در سر است
شعله رنگ سوختن می بارد از خاشاک من
بر زمین افتاده او را نگهبان در سر است
می توانم ساخت از لخت جگر عمری کباب
چون اسیرم تا می گلرنگ احسان در سر است
اسیر شهرستانی : غزلیات
شمارهٔ ۱۸۱