عبارات مورد جستجو در ۳۶۰۹۶ گوهر پیدا شد:
جهان ملک خاتون : غزلیات
شمارهٔ ۷۸۴
در بوستان حسن بگفتم به سرو ناز
پیش قدش تو بیش به بالای خود مناز
در قامتش نگه کن و انصاف خود بده
کز قدّ اوست سرو چمن جمله سرفراز
آری چو دید عارض خورشید منظرت
ماه دو هفته از غمت افتاد در گداز
یک روز یاد بنده نکردی ز راه لطف
آخر ببین که چون گذرانم شب دراز
مانند شمع تا به دم صبح در لگن
بنشسته تا رقیب سرم می برد به گاز
محراب ابرویت که مرا قبله ی دلست
آیم به صبح و شام در آن قبله در نماز
گرچه نماز ما که پذیرد به صبح و شام
ماییم معتکف به در پرده ی نیاز
آن سرو راستی که به عالم پناه ماست
از ما چراست سایه ی رحمت گرفته باز
مسکین کبوتری چو دلم نیست در جهان
افتاده از فراق تو در چنگ شاهباز
پیش قدش تو بیش به بالای خود مناز
در قامتش نگه کن و انصاف خود بده
کز قدّ اوست سرو چمن جمله سرفراز
آری چو دید عارض خورشید منظرت
ماه دو هفته از غمت افتاد در گداز
یک روز یاد بنده نکردی ز راه لطف
آخر ببین که چون گذرانم شب دراز
مانند شمع تا به دم صبح در لگن
بنشسته تا رقیب سرم می برد به گاز
محراب ابرویت که مرا قبله ی دلست
آیم به صبح و شام در آن قبله در نماز
گرچه نماز ما که پذیرد به صبح و شام
ماییم معتکف به در پرده ی نیاز
آن سرو راستی که به عالم پناه ماست
از ما چراست سایه ی رحمت گرفته باز
مسکین کبوتری چو دلم نیست در جهان
افتاده از فراق تو در چنگ شاهباز
جهان ملک خاتون : غزلیات
شمارهٔ ۷۸۵
ای تو چون محمود و من در بندگی همچون ایاز
بی نیاز از خلق و خلقی را به دیدارت نیاز
ای صبا با زلف یارم چند بازی کز حسد
سوختم بازی رها کن بیش ازین با او مباز
هر که را افتاد بر محراب ابروی تو چشم
کافرست ار پیش محرابت نیاید در نماز
در میان بندگانت بنده ای بیچاره ام
سایه ی رحمت مگیر از بنده بیچاره باز
گفته بودی کار مسکینان بسازم بعد ازین
نیست مسکین تر ز من کار من مسکین بساز
می زنم بر روی چون زر سکّه ی سیماب اشک
تا تنم در بوته ی مهر تو آید در گداز
سرو ناز از رشک آن قامت قیامت می کند
یک زمان بخرام تا از پا درآید سرو ناز
از نیاز من حذر کن گاه گاه ای نازنین
جانم از نازت به جان آمد مکن زین بیش ناز
گرچه باز از جور چرخ نامساعد شد زبون
جان نیارد برد گنجشک ضعیف از چنگ باز
تا جهان بودست احوال جهان را لازمست
هر فرازی را نشیب و هر نشیبی را فراز
بی نیاز از خلق و خلقی را به دیدارت نیاز
ای صبا با زلف یارم چند بازی کز حسد
سوختم بازی رها کن بیش ازین با او مباز
هر که را افتاد بر محراب ابروی تو چشم
کافرست ار پیش محرابت نیاید در نماز
در میان بندگانت بنده ای بیچاره ام
سایه ی رحمت مگیر از بنده بیچاره باز
گفته بودی کار مسکینان بسازم بعد ازین
نیست مسکین تر ز من کار من مسکین بساز
می زنم بر روی چون زر سکّه ی سیماب اشک
تا تنم در بوته ی مهر تو آید در گداز
سرو ناز از رشک آن قامت قیامت می کند
یک زمان بخرام تا از پا درآید سرو ناز
از نیاز من حذر کن گاه گاه ای نازنین
جانم از نازت به جان آمد مکن زین بیش ناز
گرچه باز از جور چرخ نامساعد شد زبون
جان نیارد برد گنجشک ضعیف از چنگ باز
تا جهان بودست احوال جهان را لازمست
هر فرازی را نشیب و هر نشیبی را فراز
جهان ملک خاتون : غزلیات
شمارهٔ ۷۸۶
صبا مرا به جهان نیست جز تو محرم راز
مرا به روی نگارین خویش هست نیاز
چو حال زار من خسته دل تو می دانی
که جان رسید مرا بر لب از فراقش باز
به گوش او نرسیده حکایت دردم
که مونس دل ما بود یار بنده نواز
مگر ز روی ترحّم نظر کند بر ما
درآید از در بختم شبی چو سروی ناز
ز دست طعنه ی دشمن به جان رسید دلم
که همچو شمع زبانش بریده باد به گاز
شدم ز شدّت هجر رخ تو بیچاره
ز لطف چاره ی کار من غریب بساز
هوای کوی غمت بس بلند افتادست
کبوتریست دلم چون کند درو پرواز
رخم نمود به اسب جفا بزد فرزین
درین میانه ببین مات می شود سرباز
اگرچه می رسدت ناز ای سهی سروم
دگر به بخت جهان ناز کرده ای آغاز
مرا به روی نگارین خویش هست نیاز
چو حال زار من خسته دل تو می دانی
که جان رسید مرا بر لب از فراقش باز
به گوش او نرسیده حکایت دردم
که مونس دل ما بود یار بنده نواز
مگر ز روی ترحّم نظر کند بر ما
درآید از در بختم شبی چو سروی ناز
ز دست طعنه ی دشمن به جان رسید دلم
که همچو شمع زبانش بریده باد به گاز
شدم ز شدّت هجر رخ تو بیچاره
ز لطف چاره ی کار من غریب بساز
هوای کوی غمت بس بلند افتادست
کبوتریست دلم چون کند درو پرواز
رخم نمود به اسب جفا بزد فرزین
درین میانه ببین مات می شود سرباز
اگرچه می رسدت ناز ای سهی سروم
دگر به بخت جهان ناز کرده ای آغاز
جهان ملک خاتون : غزلیات
شمارهٔ ۷۸۷
سرو نازی سرو نازی سرو ناز
هست ما را بر قد سروت نیاز
روی خوبت قبله ی صاحب دلان
طاق ابروی تو شد محراب راز
جز حدیث تو نگویم در میان
جز ثنایت من نخوانم در نماز
من چو خاک ره فتادم پیش تو
برمگیر از من خدا را سایه باز
گشته ام بیچاره در هجران تو
چاره ی کار من مسکین بساز
من چو گنجشکی ضعیفم در غمت
در هوایت چون پرم ای شاهباز
بر رخ چون آینه، ای نور چشم
قلب جان خسته ی ما در گداز
گر بسوزی رشته ی جانم ز غم
ور چو شمعم سر بری بر دست گاز
ترک عشقت من نگویم در جهان
تا به شوق یار گردم سر فراز
بی تکلّف در همه ملک جهان
کی بود چون تو نگاری دلنواز
هست ما را بر قد سروت نیاز
روی خوبت قبله ی صاحب دلان
طاق ابروی تو شد محراب راز
جز حدیث تو نگویم در میان
جز ثنایت من نخوانم در نماز
من چو خاک ره فتادم پیش تو
برمگیر از من خدا را سایه باز
گشته ام بیچاره در هجران تو
چاره ی کار من مسکین بساز
من چو گنجشکی ضعیفم در غمت
در هوایت چون پرم ای شاهباز
بر رخ چون آینه، ای نور چشم
قلب جان خسته ی ما در گداز
گر بسوزی رشته ی جانم ز غم
ور چو شمعم سر بری بر دست گاز
ترک عشقت من نگویم در جهان
تا به شوق یار گردم سر فراز
بی تکلّف در همه ملک جهان
کی بود چون تو نگاری دلنواز
جهان ملک خاتون : غزلیات
شمارهٔ ۷۸۸
آن سرو راست را که همی پرورم به ناز
از آب دیده، چون بودم بر قدش نیاز
آبم ببرد آن رخ چون آتشش از آن
در بوته ی فراق چو سیمیم در گداز
تا چند با فراق تو سازیم ای صنم
یک شب به وصل کار من خسته دل بساز
ما در میان بحر غمش اوفتاده ایم
از ما کناره کرد قدی همچو سرو ناز
جانم به لب رسید ز دست فراق او
ای باد صبحدم تو بگویش به گوش راز
چشمم به ابروی تو چو محراب کرده ام
چون قبله دلی تو از آن می برم نماز
ما در جهان پناه به قدر تو کرده ایم
آن سرو سایه از چه ز ما برگرفت باز
از آب دیده، چون بودم بر قدش نیاز
آبم ببرد آن رخ چون آتشش از آن
در بوته ی فراق چو سیمیم در گداز
تا چند با فراق تو سازیم ای صنم
یک شب به وصل کار من خسته دل بساز
ما در میان بحر غمش اوفتاده ایم
از ما کناره کرد قدی همچو سرو ناز
جانم به لب رسید ز دست فراق او
ای باد صبحدم تو بگویش به گوش راز
چشمم به ابروی تو چو محراب کرده ام
چون قبله دلی تو از آن می برم نماز
ما در جهان پناه به قدر تو کرده ایم
آن سرو سایه از چه ز ما برگرفت باز
جهان ملک خاتون : غزلیات
شمارهٔ ۷۹۰
به دست دل نیفتاده چو تو حوری وشی هرگز
سهی سرو دلارامی نگاری سرکشی هرگز
ز لعل آن لب شیرین به رخسار چو خورشیدت
نیفتادست در جانم بدینسان آتشی هرگز
فروناید دلم باری به صورتهای بی معنی
به صورت کی بود چون تو به معنی مهوشی هرگز
به مخموری آن چشمت نباشد در جهان نرگس
که دیده مست و مخموری چو چشمت سرخوشی هرگز
اگرچه دُرد درد تو بسی نوشیده ام لیکن
ندیدم در شراب آن دو لعل لب غشی هرگز
اگرچه جز جفا از دل نیاید بر من مسکین
ز سر بیرون نکردم من هوای دلکشی هرگز
سهی سرو دلارامی نگاری سرکشی هرگز
ز لعل آن لب شیرین به رخسار چو خورشیدت
نیفتادست در جانم بدینسان آتشی هرگز
فروناید دلم باری به صورتهای بی معنی
به صورت کی بود چون تو به معنی مهوشی هرگز
به مخموری آن چشمت نباشد در جهان نرگس
که دیده مست و مخموری چو چشمت سرخوشی هرگز
اگرچه دُرد درد تو بسی نوشیده ام لیکن
ندیدم در شراب آن دو لعل لب غشی هرگز
اگرچه جز جفا از دل نیاید بر من مسکین
ز سر بیرون نکردم من هوای دلکشی هرگز
جهان ملک خاتون : غزلیات
شمارهٔ ۷۹۱
تا چند کشیم از جگر این آه جگر سوز
تا چند خوریم از ستمت تیغ جگردوز
تا چند بود وعده ی وصل تو به فردا
کامم زلب لعل خود ای جان بده امروز
کام من دلخسته مهجور روا کن
زان رو که بباید شد ازین کاخ دل افروز
ای مایه ی عمر تو فزون باد ز هر چیز
بر تخت شهی جای تو با طالع فیروز
نوروز به هر سال یکی روز بود لیک
هر صبحدمی باد تو را روز ز نوروز
سال و مه و روزت همه نو باد ز گیتی
دایم همه شب باد تو را روز چو نوروز
ما خود ستم و جور ز بیگانه کشیدیم
از خویش کشیدند مکافات چنان روز
از کار جهان تنگ مشو ای دل غمگین
در خلوت جان شمع رضایی تو برافروز
تا چند خوریم از ستمت تیغ جگردوز
تا چند بود وعده ی وصل تو به فردا
کامم زلب لعل خود ای جان بده امروز
کام من دلخسته مهجور روا کن
زان رو که بباید شد ازین کاخ دل افروز
ای مایه ی عمر تو فزون باد ز هر چیز
بر تخت شهی جای تو با طالع فیروز
نوروز به هر سال یکی روز بود لیک
هر صبحدمی باد تو را روز ز نوروز
سال و مه و روزت همه نو باد ز گیتی
دایم همه شب باد تو را روز چو نوروز
ما خود ستم و جور ز بیگانه کشیدیم
از خویش کشیدند مکافات چنان روز
از کار جهان تنگ مشو ای دل غمگین
در خلوت جان شمع رضایی تو برافروز
جهان ملک خاتون : غزلیات
شمارهٔ ۷۹۲
دلبرا بر سر کوی تو فغانست امروز
آتشم از غم تو در دل و جانست امروز
آتشی کز غم مهر تو مرا در جان بود
بر دو رخسار چو ماه تو عیانست امروز
آنکه دوشم به کنایت سخنی می گفتی
چون بدیدم به یقین حال همانست امروز
آشکارا شده عشق تو ولی در دل ما
راز سربسته ی آن دوست نهانست امروز
به امید شب وصلت که مگر دریابم
حالیا خون دل از دیده روانست امروز
سر فدا کردم و عشقت بخریدم لیکن
سر به سر سود به عشق تو زیانست امروز
گر تو خلقی بکشی زار و گر بنوازی
حکم و فرمان تو بر جمله روانست امروز
آتشم از غم تو در دل و جانست امروز
آتشی کز غم مهر تو مرا در جان بود
بر دو رخسار چو ماه تو عیانست امروز
آنکه دوشم به کنایت سخنی می گفتی
چون بدیدم به یقین حال همانست امروز
آشکارا شده عشق تو ولی در دل ما
راز سربسته ی آن دوست نهانست امروز
به امید شب وصلت که مگر دریابم
حالیا خون دل از دیده روانست امروز
سر فدا کردم و عشقت بخریدم لیکن
سر به سر سود به عشق تو زیانست امروز
گر تو خلقی بکشی زار و گر بنوازی
حکم و فرمان تو بر جمله روانست امروز
جهان ملک خاتون : غزلیات
شمارهٔ ۷۹۳
جفا نمود دلم بر سر وفاست هنوز
اگرچه درد فرستادم او دواست هنوز
اگرچه بر سر چنگست با من مسکین
به جان دوست که دل بر سر صفاست هنوز
ازین طرف همه شوقست و اشتیاق وصال
از آن طرف همه جنگست و ماجراست هنوز
اگرچه خوان وصالش به دیگران عامست
دلم به کوی شب وصل او گداست هنوز
خیال روی تو با ما قرین شده شب و روز
صبا بگوی که بی وصل ما چراست هنوز
بجز صبا که تواند که حال ما گوید
چرا که محرم راز دلم صباست هنوز
دلم به یک شبه درد فراق چون گشتست
غم تو گفت که مسکین دلت کجاست هنوز
اگرچه درد فرستادم او دواست هنوز
اگرچه بر سر چنگست با من مسکین
به جان دوست که دل بر سر صفاست هنوز
ازین طرف همه شوقست و اشتیاق وصال
از آن طرف همه جنگست و ماجراست هنوز
اگرچه خوان وصالش به دیگران عامست
دلم به کوی شب وصل او گداست هنوز
خیال روی تو با ما قرین شده شب و روز
صبا بگوی که بی وصل ما چراست هنوز
بجز صبا که تواند که حال ما گوید
چرا که محرم راز دلم صباست هنوز
دلم به یک شبه درد فراق چون گشتست
غم تو گفت که مسکین دلت کجاست هنوز
جهان ملک خاتون : غزلیات
شمارهٔ ۷۹۴
روی او صبح من و ماه تمامست هنوز
زلف شبرنگ بتم مایه شامست هنوز
دل من مرغ صفت قید سر زلف تو شد
زانکه با خال رخت دانه و دامست هنوز
سرو بستان به همه شیوه و دستان که دروست
پیش آن قد دلارا به قیامست هنوز
گرچه آن غمزه ی سرمست به خونم برخاست
دل ما را سر زلف تو مقامست هنوز
بدهم کام دل ای دوست به شکرانه آنک
باره ی کام دلت پیش تو رامست هنوز
با من خسته جگر گفت که این دیگ هوس
مپز ای یار که سودای تو خامست هنوز
گر چو پیمانه شکستی همه پیمان مرا
باده ی شوق توأم در دل جامست هنوز
درد ما را صنما گرچه دوایی نکنی
بر زبان ورد دعای تو دوامست هنوز
نغمه عود و لب رود و چمن وقت بهار
پیش ما با رخ آن یار مدامست هنوز
شکر ایزد که یه ایام وصال رخ دوست
دو جهانم ز وصال تو به کامست هنوز
زلف شبرنگ بتم مایه شامست هنوز
دل من مرغ صفت قید سر زلف تو شد
زانکه با خال رخت دانه و دامست هنوز
سرو بستان به همه شیوه و دستان که دروست
پیش آن قد دلارا به قیامست هنوز
گرچه آن غمزه ی سرمست به خونم برخاست
دل ما را سر زلف تو مقامست هنوز
بدهم کام دل ای دوست به شکرانه آنک
باره ی کام دلت پیش تو رامست هنوز
با من خسته جگر گفت که این دیگ هوس
مپز ای یار که سودای تو خامست هنوز
گر چو پیمانه شکستی همه پیمان مرا
باده ی شوق توأم در دل جامست هنوز
درد ما را صنما گرچه دوایی نکنی
بر زبان ورد دعای تو دوامست هنوز
نغمه عود و لب رود و چمن وقت بهار
پیش ما با رخ آن یار مدامست هنوز
شکر ایزد که یه ایام وصال رخ دوست
دو جهانم ز وصال تو به کامست هنوز
جهان ملک خاتون : غزلیات
شمارهٔ ۷۹۵
بار عشق تو مرا بر دل و جانست هنوز
مهر روی تو بدان مهر و نشانست هنوز
سرّ عشقست که نکردیم ملا در همه عمر
در درون دل غمدیده نهانست هنوز
گرچه یاد از من دلخسته نیاری هرگز
روز و شب ورد توأم ذکر زبانست هنوز
تا رخ حوروش از دیده ی ما پنهان کرد
خونم از دیده غمدیده روانست هنوز
آتش مهر رخت تا که جهانسوز افتاد
خوی بر آن چهره زیبات عیانست هنوز
گرچه از ناز و تکبّر به سر ما بگذشت
دیده ام در پی آن سرو روانست هنوز
گفتمش جان به سر کار تو کردم گفتا
ای ستمدیده تو را خود غم جانست هنوز
گفته بودی که تو با ما نه چنانی که بدی
عشقت ای دوست به جانت که چنانست هنوز
صد ازین جور و جفا گر بکنی بر دل من
تا ابد مهر تو در جان جهانست هنوز
مهر روی تو بدان مهر و نشانست هنوز
سرّ عشقست که نکردیم ملا در همه عمر
در درون دل غمدیده نهانست هنوز
گرچه یاد از من دلخسته نیاری هرگز
روز و شب ورد توأم ذکر زبانست هنوز
تا رخ حوروش از دیده ی ما پنهان کرد
خونم از دیده غمدیده روانست هنوز
آتش مهر رخت تا که جهانسوز افتاد
خوی بر آن چهره زیبات عیانست هنوز
گرچه از ناز و تکبّر به سر ما بگذشت
دیده ام در پی آن سرو روانست هنوز
گفتمش جان به سر کار تو کردم گفتا
ای ستمدیده تو را خود غم جانست هنوز
گفته بودی که تو با ما نه چنانی که بدی
عشقت ای دوست به جانت که چنانست هنوز
صد ازین جور و جفا گر بکنی بر دل من
تا ابد مهر تو در جان جهانست هنوز
جهان ملک خاتون : غزلیات
شمارهٔ ۷۹۶
در فراقش رود خون از دیده می بارم هنوز
وان ستمگر می نگوید ترک آزارم هنوز
سالها تا گلبن مقصود را می پرورم
زآب چشم و بر نمی آید گل از خارم هنوز
گرچه بر باد هوس شد خرمن امّید من
تخم مهرش بر جبین دوستی کارم هنوز
گرچه صد داغست بر جانم ز هجران نگار
داغ مهرش بر جبین دوستی دارم هنوز
دلبر از کوی محبّت پای اگر بیرون نهاد
من به دست ناامیدی سر نمی خارم هنوز
زاری و افغان من بی او گذشت اندر فلک
وآن نگار آگه نگشت از ناله ی زارم هنوز
گرچه در مهرش مرا جان و جهان از دست رفت
همچنان رحمت امیدست از جهاندارم هنوز
وان ستمگر می نگوید ترک آزارم هنوز
سالها تا گلبن مقصود را می پرورم
زآب چشم و بر نمی آید گل از خارم هنوز
گرچه بر باد هوس شد خرمن امّید من
تخم مهرش بر جبین دوستی کارم هنوز
گرچه صد داغست بر جانم ز هجران نگار
داغ مهرش بر جبین دوستی دارم هنوز
دلبر از کوی محبّت پای اگر بیرون نهاد
من به دست ناامیدی سر نمی خارم هنوز
زاری و افغان من بی او گذشت اندر فلک
وآن نگار آگه نگشت از ناله ی زارم هنوز
گرچه در مهرش مرا جان و جهان از دست رفت
همچنان رحمت امیدست از جهاندارم هنوز
جهان ملک خاتون : غزلیات
شمارهٔ ۷۹۷
دیگر چه فتنه می کند این باد مشک بیز
گر عاقلی دلا به سوی بوستان گریز
از باد صبحدم به چمن بین شکوفه ها
بنشین به زیر آن و شکوفه به سر بریز
ای نور هر دو دیده بینا ز روی لطف
با غمزه گو که بی گنهی خون ما مریز
دل رفت در شکنج دو زلفش مقام کرد
از وی بگو که چون بردش کس به تیغ تیز
دانی که رستخیز قیامت چگونه است
روز فراق بین که چنانست رستخیز
گم کرده ای دلا به سر کوی یار هوش
بی حاصلست خاک درین ره کنون مبیز
تا کی جهان به درد غمش مبتلا شوی
مشکل توان نمودن با بخت بد ستیز
گر عاقلی دلا به سوی بوستان گریز
از باد صبحدم به چمن بین شکوفه ها
بنشین به زیر آن و شکوفه به سر بریز
ای نور هر دو دیده بینا ز روی لطف
با غمزه گو که بی گنهی خون ما مریز
دل رفت در شکنج دو زلفش مقام کرد
از وی بگو که چون بردش کس به تیغ تیز
دانی که رستخیز قیامت چگونه است
روز فراق بین که چنانست رستخیز
گم کرده ای دلا به سر کوی یار هوش
بی حاصلست خاک درین ره کنون مبیز
تا کی جهان به درد غمش مبتلا شوی
مشکل توان نمودن با بخت بد ستیز
جهان ملک خاتون : غزلیات
شمارهٔ ۷۹۹
مریز خون دل خلق را نگارا بس
مکن برین دل مسکین جفا خدا را بس
نظر به جانب ما کن چو سرو سیمینی
که یک نظر ز تو ای سرو ناز ما را بس
وفا نمای تو باری خلاف رای از چه
نمی شود ز جفا یک زمان شما را بس
اگرچه خون دلم می خورد نهان چشمت
مریز خون دل خلق آشکارا بس
ز حد بشد به من خسته دل جفای تو زان
ز کار عشق تو ای دلربا وفا را بس
چو گرد جور برآورده ای ز جان جهان
میار پیش تو این باره ی بلا را بس
چو طاقتم بشد از دست و پای صبر نماند
مزن تو بر دل من ناوک جفا را بس
اگر نظر کند آن سایه بر من دلتنگ
بدان که یک نظر پادشا گدا را بس
اگر جهان همه شادی و خرّمی گیرد
کنون مرا غم روی تو غمگسارا بس
مکن برین دل مسکین جفا خدا را بس
نظر به جانب ما کن چو سرو سیمینی
که یک نظر ز تو ای سرو ناز ما را بس
وفا نمای تو باری خلاف رای از چه
نمی شود ز جفا یک زمان شما را بس
اگرچه خون دلم می خورد نهان چشمت
مریز خون دل خلق آشکارا بس
ز حد بشد به من خسته دل جفای تو زان
ز کار عشق تو ای دلربا وفا را بس
چو گرد جور برآورده ای ز جان جهان
میار پیش تو این باره ی بلا را بس
چو طاقتم بشد از دست و پای صبر نماند
مزن تو بر دل من ناوک جفا را بس
اگر نظر کند آن سایه بر من دلتنگ
بدان که یک نظر پادشا گدا را بس
اگر جهان همه شادی و خرّمی گیرد
کنون مرا غم روی تو غمگسارا بس
جهان ملک خاتون : غزلیات
شمارهٔ ۸۰۰
بیا که در دو جهان غیر تو ندارم کس
دل حزین مرا بی تو از دو عالم بس
ز حد گذشت فراق رخ تو ای دیده
به جان رسید دل من به غور حالم رس
اگر گذر کنم اندر دلت چه خواهد بود
چرا که بحر جهان را نبود عار از خس
صبا به یار بگویی که مرغ خاطر من
درون سینه نمی شیند و شکست قفس
جواب گفت هوس می بر و هوا می کن
که شاهباز جهان را چه غم بود ز مگس
نرفت نام من خسته بر زبانت دمی
برفت در غم عشقم ز دیده رود ارس
من آن وفا که نمودم نکرد کس به جهان
بدین صفت تو کنی جور کس نکرد به کس
دل حزین مرا بی تو از دو عالم بس
ز حد گذشت فراق رخ تو ای دیده
به جان رسید دل من به غور حالم رس
اگر گذر کنم اندر دلت چه خواهد بود
چرا که بحر جهان را نبود عار از خس
صبا به یار بگویی که مرغ خاطر من
درون سینه نمی شیند و شکست قفس
جواب گفت هوس می بر و هوا می کن
که شاهباز جهان را چه غم بود ز مگس
نرفت نام من خسته بر زبانت دمی
برفت در غم عشقم ز دیده رود ارس
من آن وفا که نمودم نکرد کس به جهان
بدین صفت تو کنی جور کس نکرد به کس
جهان ملک خاتون : غزلیات
شمارهٔ ۸۰۲
چون من ندارم جز تو کس جز تو ندارم هیچکس
فریاد خوانم بر درت آخر به فریادم برس
آشفته ام چون موی تو بر آرزوی روی تو
سرگشته ام در کوی تو بر تو ندارم دست رس
گفتم ز لعلت خسته ام یک شربت آبی ده مرا
آمد به گوشم زان دو لب گفتا که ما را از تو بس
کشتی در افکن ای دل مسکین ببین در بحر غم
سیل فراقش را که چون بگرفت ما را پیش و پس
گرچه تویی فارغ ز ما ما را میسّر چون شود
دوری ز روی مهوشت ای نور دیده یک نفس
تا دل هوایی می برد در دیدن دیدار تو
این دیده ی مهجور را خوابش نیاید از هوس
در آرزوی روی چو گلبرگ تو در صبحدم
فریاد شوقی می زنم مانند بلبل در قفس
خالی ز عنبر کرده ای بر لعل جان بخشت یقین
شکّر فروشان لبت خالی نباشند از مگس
کردم جهانی در سرت سر کرده ای با ما گران
ظلمی چنین ای نازنین جایز ندارد هیچکس
فریاد خوانم بر درت آخر به فریادم برس
آشفته ام چون موی تو بر آرزوی روی تو
سرگشته ام در کوی تو بر تو ندارم دست رس
گفتم ز لعلت خسته ام یک شربت آبی ده مرا
آمد به گوشم زان دو لب گفتا که ما را از تو بس
کشتی در افکن ای دل مسکین ببین در بحر غم
سیل فراقش را که چون بگرفت ما را پیش و پس
گرچه تویی فارغ ز ما ما را میسّر چون شود
دوری ز روی مهوشت ای نور دیده یک نفس
تا دل هوایی می برد در دیدن دیدار تو
این دیده ی مهجور را خوابش نیاید از هوس
در آرزوی روی چو گلبرگ تو در صبحدم
فریاد شوقی می زنم مانند بلبل در قفس
خالی ز عنبر کرده ای بر لعل جان بخشت یقین
شکّر فروشان لبت خالی نباشند از مگس
کردم جهانی در سرت سر کرده ای با ما گران
ظلمی چنین ای نازنین جایز ندارد هیچکس
جهان ملک خاتون : غزلیات
شمارهٔ ۸۰۳
صبا برو ز بر من مقام یار بپرس
به لطف مسکن و مأوای آن نگار بپرس
چو در رسی به بساط شریف او ز منش
زمین ببوس و پسش نیک بی شمار بپرس
بگو که حال من از جور دشمنان زارست
دمی ز حال دل زار دوستدار بپرس
دلم به خار فراق رخت خراشیدست
ز باد حال من خوار دل فگار بپرس
گرت ز من نکند حال زار من باور
تو حال زار من از جور روزگار بپرس
چو روزگار برآشفت زلف تو با ما
به چشم تو که از آن زلف تابدار بپرس
به بوستان وصالش چو بگذری زنهار
اگر به گل نرسی حال من ز خار بپرس
چو اندرون دل من ز جور او ریشست
ز حال ناله ی زارم تو زینهار بپرس
اگر بنفشه زلفش ببینی اندر باغ
بنفشه را ز من خوار سوگوار بپرس
وگر به نرگس تر بگذری میان چمن
امانتت که از آن چشم پرخمار بپرس
وگر به قامت سرو چمن درآویزی
ز قد نارون یار غمگسار بپرس
به لطف مسکن و مأوای آن نگار بپرس
چو در رسی به بساط شریف او ز منش
زمین ببوس و پسش نیک بی شمار بپرس
بگو که حال من از جور دشمنان زارست
دمی ز حال دل زار دوستدار بپرس
دلم به خار فراق رخت خراشیدست
ز باد حال من خوار دل فگار بپرس
گرت ز من نکند حال زار من باور
تو حال زار من از جور روزگار بپرس
چو روزگار برآشفت زلف تو با ما
به چشم تو که از آن زلف تابدار بپرس
به بوستان وصالش چو بگذری زنهار
اگر به گل نرسی حال من ز خار بپرس
چو اندرون دل من ز جور او ریشست
ز حال ناله ی زارم تو زینهار بپرس
اگر بنفشه زلفش ببینی اندر باغ
بنفشه را ز من خوار سوگوار بپرس
وگر به نرگس تر بگذری میان چمن
امانتت که از آن چشم پرخمار بپرس
وگر به قامت سرو چمن درآویزی
ز قد نارون یار غمگسار بپرس
جهان ملک خاتون : غزلیات
شمارهٔ ۸۰۴
آن چنانم زغم عشق تو حیران که مپرس
واله و شیفته و خسته ی هجران که مپرس
سر و سامان ز غم عشق تو دادم بر باد
تو چنان فارغ ازین بی سر و سامان که مپرس
مشکل آنست که او فارغ از احوال منست
دل سرگشته چنان تشنه ی جانان که مپرس
جور این چرخ ستمکاره کشیدم بسیار
در غم و شدّت هجران تو چندانکه مپرس
تا سواد سر زلف تو بدیدم عمریست
که چنانم من از آن روز پریشان که مپرس
گفته بودم که تو را روی به مه می ماند
آن چنانم من ازین گفته پشیمان که مپرس
تا گل روی تو دیدم همه شب چون بلبل
می زنم نعره شوقی به گلستان که مپرس
از جهان مسکن من خاک در تست ولی
می کشم جوری از آن مردک دربان که مپرس
به امید حرم وصل تو ای جان و جهان
زحمتی دیده ام از راه بیابان که مپرس
واله و شیفته و خسته ی هجران که مپرس
سر و سامان ز غم عشق تو دادم بر باد
تو چنان فارغ ازین بی سر و سامان که مپرس
مشکل آنست که او فارغ از احوال منست
دل سرگشته چنان تشنه ی جانان که مپرس
جور این چرخ ستمکاره کشیدم بسیار
در غم و شدّت هجران تو چندانکه مپرس
تا سواد سر زلف تو بدیدم عمریست
که چنانم من از آن روز پریشان که مپرس
گفته بودم که تو را روی به مه می ماند
آن چنانم من ازین گفته پشیمان که مپرس
تا گل روی تو دیدم همه شب چون بلبل
می زنم نعره شوقی به گلستان که مپرس
از جهان مسکن من خاک در تست ولی
می کشم جوری از آن مردک دربان که مپرس
به امید حرم وصل تو ای جان و جهان
زحمتی دیده ام از راه بیابان که مپرس
جهان ملک خاتون : غزلیات
شمارهٔ ۸۰۵
دلبرا ترک جفا کن ز من زار بترس
زینهار از تف آه من غمخوار بترس
دلم از خار جفایت بخراشید مکن
مرهمی نه به دل از سینه افگار بترس
دیده برهم نتوانم زدن از خون جگر
رحمتی کن به من از دیده ی خونبار بترس
تو به خواب خوش و من در غم تو بیدارم
به غم فرقتت از دیده ی بیدار بترس
آهم از چرخ فلک در غمت ای دوست گذشت
مگذر از راه وفاداری و زنهار بترس
زآنکه آه دل این خسته جهانگیر شدست
ترسم آهی بزنم ای بت عیار بترس
آتشی بر دلم از لعل لبانت زده ای
آه وصلی بزنم بر دل و از نار بترس
زینهار از تف آه من غمخوار بترس
دلم از خار جفایت بخراشید مکن
مرهمی نه به دل از سینه افگار بترس
دیده برهم نتوانم زدن از خون جگر
رحمتی کن به من از دیده ی خونبار بترس
تو به خواب خوش و من در غم تو بیدارم
به غم فرقتت از دیده ی بیدار بترس
آهم از چرخ فلک در غمت ای دوست گذشت
مگذر از راه وفاداری و زنهار بترس
زآنکه آه دل این خسته جهانگیر شدست
ترسم آهی بزنم ای بت عیار بترس
آتشی بر دلم از لعل لبانت زده ای
آه وصلی بزنم بر دل و از نار بترس
جهان ملک خاتون : غزلیات
شمارهٔ ۸۰۸
ما در میان عاشقان عشق خدا داریم و بس
آن دل نباشد کاو بود خالی ز یادش یک نفس
فریاد خوانم در غمش چون عندلیب از بوستان
جانم ز شوق آمد به لب آخر به فریادم برس
حالیست بس مشکل مرا ای دوستان تدبیر چیست؟
نی در فراقم طاقتی نی بر وصالم دست رس
هر دل هوایی می کند هر سر در او سودا بسی
دانی که جز لطفت مرا دیگر نباشد هیچ کس
طوطی دل نالان شده اندر هوای وصل تو
دلداده ی بیچاره ای تا چند باشد در قفس
ای دل مترس از کس برو در کوی او شو معتکف
زیرا که در شب محتسب هرگز نترسد از عسس
عمریست تا جان می دهم بر بوی وصلت در جهان
دارم ز عشق روی تو در دل هوا در سر هوس
آن دل نباشد کاو بود خالی ز یادش یک نفس
فریاد خوانم در غمش چون عندلیب از بوستان
جانم ز شوق آمد به لب آخر به فریادم برس
حالیست بس مشکل مرا ای دوستان تدبیر چیست؟
نی در فراقم طاقتی نی بر وصالم دست رس
هر دل هوایی می کند هر سر در او سودا بسی
دانی که جز لطفت مرا دیگر نباشد هیچ کس
طوطی دل نالان شده اندر هوای وصل تو
دلداده ی بیچاره ای تا چند باشد در قفس
ای دل مترس از کس برو در کوی او شو معتکف
زیرا که در شب محتسب هرگز نترسد از عسس
عمریست تا جان می دهم بر بوی وصلت در جهان
دارم ز عشق روی تو در دل هوا در سر هوس