عبارات مورد جستجو در ۳۶۰۹۶ گوهر پیدا شد:
جهان ملک خاتون : غزلیات
شمارهٔ ۱۱۱۷
تویی لیلی تویی لیلی تویی درد مرا درمان
منم مجنون منم مجنون منم مجنون سرگردان
تویی شیرین به عهد خسرو پرویز بنشسته
منم فرهاد کوه افکن به بادم رفته شیرین جان
تویی شیرین تویی شیرین تویی شیرین چو جان در تن
منم خسرو منم خسرو گرفتار شب هجران
تویی عذرا تویی عذرا گرفتارم به درد تو
منم وامق منم وامق بکن درد مرا درمان
تویی گُلشه تویی گُلشه تویی گلبوی همچون مه
منم ورقه منم غرقه به بحر هجر بی پایان
تویی ویس گل اندامم ز جانت بسته در دامم
منم رامین که می سوزد دلم در غم تو را دامان
ز جان گویم ثنای آن جهانداری که او باقیست
که دادستم به لطف خود همم جان و همم ایمان
منم مجنون منم مجنون منم مجنون سرگردان
تویی شیرین به عهد خسرو پرویز بنشسته
منم فرهاد کوه افکن به بادم رفته شیرین جان
تویی شیرین تویی شیرین تویی شیرین چو جان در تن
منم خسرو منم خسرو گرفتار شب هجران
تویی عذرا تویی عذرا گرفتارم به درد تو
منم وامق منم وامق بکن درد مرا درمان
تویی گُلشه تویی گُلشه تویی گلبوی همچون مه
منم ورقه منم غرقه به بحر هجر بی پایان
تویی ویس گل اندامم ز جانت بسته در دامم
منم رامین که می سوزد دلم در غم تو را دامان
ز جان گویم ثنای آن جهانداری که او باقیست
که دادستم به لطف خود همم جان و همم ایمان
جهان ملک خاتون : غزلیات
شمارهٔ ۱۱۱۸
بی کنارت در میان خونم این نازک میان
زین میان تا چند باشم از کنارت برکران
آن سعادت کو که گیرم یک زمانت در کنار
وآن عنایت کو که با من یکدم آیی در میان
گرفتد بر چشم من چشم تو ای چشم و چراغ
چشمه های خون دل بینی ز چشم من روان
ای صبا با آن نگار شوخ سنگین دل بگو
این چنین پرسند آخر دوستان از دوستان
گرچه یادت در دلم دانم که هرگز نگذرد
یک نفس بیرون نخواهد شد مرا یادت ز جان
آرزوی وصل داری رخ متاب از تیغ هجر
گر جمال کعبه می خواهی متاب از ره عنان
چند رانی از برم ای دوست در دوران گل
بلبل شوریده نتواند برید از بوستان
از وصال روح بخشت یک زمانم شاد کن
تاکیم سرگشته داری در غم ای جان و جهان
زین میان تا چند باشم از کنارت برکران
آن سعادت کو که گیرم یک زمانت در کنار
وآن عنایت کو که با من یکدم آیی در میان
گرفتد بر چشم من چشم تو ای چشم و چراغ
چشمه های خون دل بینی ز چشم من روان
ای صبا با آن نگار شوخ سنگین دل بگو
این چنین پرسند آخر دوستان از دوستان
گرچه یادت در دلم دانم که هرگز نگذرد
یک نفس بیرون نخواهد شد مرا یادت ز جان
آرزوی وصل داری رخ متاب از تیغ هجر
گر جمال کعبه می خواهی متاب از ره عنان
چند رانی از برم ای دوست در دوران گل
بلبل شوریده نتواند برید از بوستان
از وصال روح بخشت یک زمانم شاد کن
تاکیم سرگشته داری در غم ای جان و جهان
جهان ملک خاتون : غزلیات
شمارهٔ ۱۱۲۰
صبا برو تو پیامی ز من به یار رسان
غم فراق چو دانی به غمگسار رسان
سلام و پرسش بی حد به اشتیاق تمام
ازین کمینه خاکی بدان نگار رسان
تو شرح حال من خسته دل نکو دانی
ز روی لطف خدا را بدان دیار رسان
قرار نیست چو من در دو زلف سرکش دوست
بیا ز نکهت زلفش به بیقرار رسان
بگو فراق رسانید جان ما بر لب
بیا و منتظری را به انتظار رسان
چو جان به لعل لبت تشنه ام نگارینا
بیا و تشنه وصلت به چشمه سار رسان
اگر نگار شبی حال زار ما پرسد
بگو بیا و جهان را به اعتبار رسان
غم فراق چو دانی به غمگسار رسان
سلام و پرسش بی حد به اشتیاق تمام
ازین کمینه خاکی بدان نگار رسان
تو شرح حال من خسته دل نکو دانی
ز روی لطف خدا را بدان دیار رسان
قرار نیست چو من در دو زلف سرکش دوست
بیا ز نکهت زلفش به بیقرار رسان
بگو فراق رسانید جان ما بر لب
بیا و منتظری را به انتظار رسان
چو جان به لعل لبت تشنه ام نگارینا
بیا و تشنه وصلت به چشمه سار رسان
اگر نگار شبی حال زار ما پرسد
بگو بیا و جهان را به اعتبار رسان
جهان ملک خاتون : غزلیات
شمارهٔ ۱۱۲۱
ای صبا نیست به عالم چو قدش سرو روان
تو برو وز من خاکیش سلامی برسان
چون سلامش برسانی ز من خسته بگو
که مرا از غم ایام فراقت برهان
یا رب آن شب چه شبی باشد و آن روز چه روز
که درآید ز در بخت من آن سرو روان
آفتابست رخ روشن جان پرور تو
تا به کی ذرّه صفت از تو شوم سرگردان
دل فکندم به بلای سر زلفت بازآی
تا کنم در سر کار تو سر و جان جهان
بلبلا باد صبا گل ز تو بربود و برفت
چاره ای نیست بجز صبر برو قصّه مخوان
گفتم آن دلبرم از روی کرم بازآید
واپس آمد چو بدیدیم همان بود همان
بود در خاطر من کاو ز جفا برگردد
بر وفا و کرم دوست نه این بود گمان
رحمتی بر من دلخسته کن ای بی رحمت
گر به دل دوست نداری تو بدارم به زبان
تو برو وز من خاکیش سلامی برسان
چون سلامش برسانی ز من خسته بگو
که مرا از غم ایام فراقت برهان
یا رب آن شب چه شبی باشد و آن روز چه روز
که درآید ز در بخت من آن سرو روان
آفتابست رخ روشن جان پرور تو
تا به کی ذرّه صفت از تو شوم سرگردان
دل فکندم به بلای سر زلفت بازآی
تا کنم در سر کار تو سر و جان جهان
بلبلا باد صبا گل ز تو بربود و برفت
چاره ای نیست بجز صبر برو قصّه مخوان
گفتم آن دلبرم از روی کرم بازآید
واپس آمد چو بدیدیم همان بود همان
بود در خاطر من کاو ز جفا برگردد
بر وفا و کرم دوست نه این بود گمان
رحمتی بر من دلخسته کن ای بی رحمت
گر به دل دوست نداری تو بدارم به زبان
جهان ملک خاتون : غزلیات
شمارهٔ ۱۱۲۳
ای سخت گمان سست پیمان
تا چند زنی مرا به پیکان
از تیر جفا دلم بخستی
جز مرهم وصل نیست درمان
ای سرو روان و مونس دل
بازآ ز درم دمی خرامان
پیراهن صبر را کنم چاک
هر شب ز غم تو تا گریبان
دست دل زار زار تنگم
ای دوست کجا رسد به دامان
بازآی که عاشقان رویت
در هجر تو بی سرند و سامان
مشکل همه آنکه دولت وصل
یک روز نگشت بر من آسان
گر وصل تو دست من گرفتی
در پای تو کردمی دل و جان
بر جان جهان ستم بتا رفت
از جور و جفای تو فراوان
تا چند زنی مرا به پیکان
از تیر جفا دلم بخستی
جز مرهم وصل نیست درمان
ای سرو روان و مونس دل
بازآ ز درم دمی خرامان
پیراهن صبر را کنم چاک
هر شب ز غم تو تا گریبان
دست دل زار زار تنگم
ای دوست کجا رسد به دامان
بازآی که عاشقان رویت
در هجر تو بی سرند و سامان
مشکل همه آنکه دولت وصل
یک روز نگشت بر من آسان
گر وصل تو دست من گرفتی
در پای تو کردمی دل و جان
بر جان جهان ستم بتا رفت
از جور و جفای تو فراوان
جهان ملک خاتون : غزلیات
شمارهٔ ۱۱۲۴
چشم و ابرویی که او دارد که دارد در جهان
کس میندازد بدین شیوه چنین تیر از کمان
نرگس از شرم دو چشمش سر فکنده در چمن
گل چو رنگ روی او کی بشکفد در بوستان
سرو اگر بالای او بیند به رعنایی دگر
او ز رشک قامتت چون بگذرد در گلستان
غمزه ی او را چو دیدم روز اوّل گفتمش
تا چه آمد بر سرم زین فتنه آخر زمان
گرچه باشد بیوفایی عادت خوبان ولی
تا بدین غایت نبودم بر جفای او گمان
گفته بودم ترک بدخویی مگر گوید نگار
چون بدیدم در مزاجش او همانست و همان
کی کند در خاطرش یک لحظه در عمری دگر
آن دل انگاری کزو خالی نباشد یک زمان
صبر فرمودی مرا در عاشقی و طعم صبر
تلخ باشد از لب چو شکّرت وین کی توان
رحمتی کن بر جهان از روز وصلت دلبرا
از در لطفت درآ و ز دست هجرم وارهان
کس میندازد بدین شیوه چنین تیر از کمان
نرگس از شرم دو چشمش سر فکنده در چمن
گل چو رنگ روی او کی بشکفد در بوستان
سرو اگر بالای او بیند به رعنایی دگر
او ز رشک قامتت چون بگذرد در گلستان
غمزه ی او را چو دیدم روز اوّل گفتمش
تا چه آمد بر سرم زین فتنه آخر زمان
گرچه باشد بیوفایی عادت خوبان ولی
تا بدین غایت نبودم بر جفای او گمان
گفته بودم ترک بدخویی مگر گوید نگار
چون بدیدم در مزاجش او همانست و همان
کی کند در خاطرش یک لحظه در عمری دگر
آن دل انگاری کزو خالی نباشد یک زمان
صبر فرمودی مرا در عاشقی و طعم صبر
تلخ باشد از لب چو شکّرت وین کی توان
رحمتی کن بر جهان از روز وصلت دلبرا
از در لطفت درآ و ز دست هجرم وارهان
جهان ملک خاتون : غزلیات
شمارهٔ ۱۱۲۵
سری دارم فدای پای جانان
چگونه سرکشم از رای جانان
خدا را ای صبا نزد من آور
نسیم زلف روح افزای جانان
که تا جانم برآساید ز بویش
ز دست هجر جان فرسای جانان
گر او را هست دیگر کس به جایم
مرا نبود کسی بر جای جانان
بسی گردیدم اندر عالم حسن
ندیدم هیچکس همتای جانان
گلی در بوستان شادمانی
نباشد چون رخ زیبای جانان
سهی سروی نباشد راست هرگز
به قد و قامت رعنای جانان
نظر کردم به سرو ناز گفتا
نموداریم از بالای جانان
خجل گردد مه و خورشید تابان
از آن روی جهان آرای جانان
نباشد طوطی جان را فصاحت
به پیش لفظ شکّرخای جانان
به عشقش گشتم و دیدم جهانی
گرفته سر به سر غوغای جانان
به ذوق ار در سماع آید زمانی
بنازم پیش سر تا پای جانان
چگونه سرکشم از رای جانان
خدا را ای صبا نزد من آور
نسیم زلف روح افزای جانان
که تا جانم برآساید ز بویش
ز دست هجر جان فرسای جانان
گر او را هست دیگر کس به جایم
مرا نبود کسی بر جای جانان
بسی گردیدم اندر عالم حسن
ندیدم هیچکس همتای جانان
گلی در بوستان شادمانی
نباشد چون رخ زیبای جانان
سهی سروی نباشد راست هرگز
به قد و قامت رعنای جانان
نظر کردم به سرو ناز گفتا
نموداریم از بالای جانان
خجل گردد مه و خورشید تابان
از آن روی جهان آرای جانان
نباشد طوطی جان را فصاحت
به پیش لفظ شکّرخای جانان
به عشقش گشتم و دیدم جهانی
گرفته سر به سر غوغای جانان
به ذوق ار در سماع آید زمانی
بنازم پیش سر تا پای جانان
جهان ملک خاتون : غزلیات
شمارهٔ ۱۱۲۶
صبا شاد آمدی از کوی جانان
چه داری راست گوی از بوی جانان
عبیر و عنبر ساراست گویی
نسیم طرّه گیسوی جانان
خوش آوردی که جانم تازه کردی
به بوی دلپذیر از کوی جانان
برو بادا ز من در گردنت باد
ببر از من پیامی سوی جانان
که جان آمد مرا بر لب از این بیش
نمی تابد فراق روی جانان
مرا از قبله گر پرسند گویم
شدم محراب جان ابروی جانان
به روی مهوش آن نور دیده
کنون آشفته ام چون موی جانان
چه گویی در سر کوی فراقش
دلم سرگشته از باروی جانان
سمن در سایه شمشاد می گفت
منم از جان و دل هندوی جانان
دلم گم گشته از من در جهانست
شده عمریست هم زانوی جانان
چه داری راست گوی از بوی جانان
عبیر و عنبر ساراست گویی
نسیم طرّه گیسوی جانان
خوش آوردی که جانم تازه کردی
به بوی دلپذیر از کوی جانان
برو بادا ز من در گردنت باد
ببر از من پیامی سوی جانان
که جان آمد مرا بر لب از این بیش
نمی تابد فراق روی جانان
مرا از قبله گر پرسند گویم
شدم محراب جان ابروی جانان
به روی مهوش آن نور دیده
کنون آشفته ام چون موی جانان
چه گویی در سر کوی فراقش
دلم سرگشته از باروی جانان
سمن در سایه شمشاد می گفت
منم از جان و دل هندوی جانان
دلم گم گشته از من در جهانست
شده عمریست هم زانوی جانان
جهان ملک خاتون : غزلیات
شمارهٔ ۱۱۲۷
ز باد بهاری جهان شد جوان
ز بلبل شنو قصّه دیگر مخوان
بهارست و گل در عقب می رسد
برو توبه بشکن بیا ای جوان
دل و هوش سوی من آور دمی
که تا گویمت صورتی در نهان
یکی بشنو این پند و اندرز من
دل از غصّه و غم دمی وارهان
بتی مهوش خوبرو را بیاب
به دست آر قدّی چو سرو چمان
که چشمش چو نرگس بود نیمه مست
لبش همچو لعل و دو ابرو کمان
دو زلفش چو عنبر دو گیسو کمند
نگاری سبک روح شیرین زبان
چو این دولتت شد مهیا دگر
چه خواهی تو به زین ز دور زمان
میان چمن سایه بید و گل
چه خواهی تو به زین ز دور زمان
میان چمن سایه بید و گل
لب سبزه و جوی و آب روان
اگر نغمه ی عود دستت دهد
که در گوش گیری چه بهتر ازان
ز مجموعه ها و ز دیوان خاص
به دستت گر افتد ز شعر جهان
به سازی که خواهی زمانی بساز
به آواز خوش یک دو بیتی بخوان
دف و نی دماغ تو را تر کند
ز بلبل تو بشنو به بستان فغان
همی ناله از جان کنم چون هزار
به عشق گلم در جهان شادمان
اگر من نه عاشق به گل بودمی
کجا جای بودیم در گلستان
اگر راست پرسی چو بالای تو
ندیدم یکی سرو در بوستان
صبا بوی زلف تو آورد باز
گلستان معطّر شد از بوی آن
بنفشه ز زلفت شکسته دلست
میان ریاحین به دستست از آن
چو نرگس ز چشم تو سرمست شد
از آنست آخر چنین ناتوان
اگر چند سوسن زبان آورست
به مدح رخ تو ندارد زبان
بسی منتّش هست بر من صبا
کزو زندگی یافت دیگر جهان
ز بلبل شنو قصّه دیگر مخوان
بهارست و گل در عقب می رسد
برو توبه بشکن بیا ای جوان
دل و هوش سوی من آور دمی
که تا گویمت صورتی در نهان
یکی بشنو این پند و اندرز من
دل از غصّه و غم دمی وارهان
بتی مهوش خوبرو را بیاب
به دست آر قدّی چو سرو چمان
که چشمش چو نرگس بود نیمه مست
لبش همچو لعل و دو ابرو کمان
دو زلفش چو عنبر دو گیسو کمند
نگاری سبک روح شیرین زبان
چو این دولتت شد مهیا دگر
چه خواهی تو به زین ز دور زمان
میان چمن سایه بید و گل
چه خواهی تو به زین ز دور زمان
میان چمن سایه بید و گل
لب سبزه و جوی و آب روان
اگر نغمه ی عود دستت دهد
که در گوش گیری چه بهتر ازان
ز مجموعه ها و ز دیوان خاص
به دستت گر افتد ز شعر جهان
به سازی که خواهی زمانی بساز
به آواز خوش یک دو بیتی بخوان
دف و نی دماغ تو را تر کند
ز بلبل تو بشنو به بستان فغان
همی ناله از جان کنم چون هزار
به عشق گلم در جهان شادمان
اگر من نه عاشق به گل بودمی
کجا جای بودیم در گلستان
اگر راست پرسی چو بالای تو
ندیدم یکی سرو در بوستان
صبا بوی زلف تو آورد باز
گلستان معطّر شد از بوی آن
بنفشه ز زلفت شکسته دلست
میان ریاحین به دستست از آن
چو نرگس ز چشم تو سرمست شد
از آنست آخر چنین ناتوان
اگر چند سوسن زبان آورست
به مدح رخ تو ندارد زبان
بسی منتّش هست بر من صبا
کزو زندگی یافت دیگر جهان
جهان ملک خاتون : غزلیات
شمارهٔ ۱۱۲۸
چون جهانی را تویی روح و روان
رحمتی کن بر دل این ناتوان
سرو جانی در سرابستان دل
سر مکش یکبارگی از دوستان
چون قد رعنایت ای زیبا نگار
من ندیدم سروی اندر بوستان
سر به پایت می نهم چون آب و تو
سرکشی از ما چرا سرو روان
از چه رو ای نور چشمم در فراق
کرده ای خون دل از چشمم روان
ما همه روزی ز روی اعتقاد
بنده مهر تو می گردم ز جان
دلبرا امروز ما را خوش بدار
کاعتمادی نیست بر کار جهان
رحمتی کن بر دل این ناتوان
سرو جانی در سرابستان دل
سر مکش یکبارگی از دوستان
چون قد رعنایت ای زیبا نگار
من ندیدم سروی اندر بوستان
سر به پایت می نهم چون آب و تو
سرکشی از ما چرا سرو روان
از چه رو ای نور چشمم در فراق
کرده ای خون دل از چشمم روان
ما همه روزی ز روی اعتقاد
بنده مهر تو می گردم ز جان
دلبرا امروز ما را خوش بدار
کاعتمادی نیست بر کار جهان
جهان ملک خاتون : غزلیات
شمارهٔ ۱۱۳۰
جان شیرینم تویی دانی که شیرینست جان
گر دهد دستم شبی در پایت افشانم روان
سر و جان ما تویی یک دم به سوی ما خرام
زآنکه دایم سرو را میلست بر آب روان
من دل و جان جهان از بهر وصلت خواستم
دولت وصل تو ما را خوشتر آید از روان
چشم و ابرویت ز ما بربود هوش و عقل و دین
روی زیبایت ببردم طاقت و صبر و توان
پادشاه حسن و زیبایی تویی از روی لطف
رحمتی کن رحمتی زنهار بر این ناتوان
چند رانی وقت گل ما را ز بستان ارم
بر غریبی بی نوایی رحم کن گر می توان
گر به دستم گل بیفتد از سرابستان عیش
هم نسیمی آورد سویم صبا از گلستان
نکهتی آمد به سویم صبحدم گویا مگر
از سر زلف تو می آید صبا عنبرفشان
یک شبم بنواز جانا از وصال خود که من
غیر لطف جان فزایت کس ندارم در جهان
گر دهد دستم شبی در پایت افشانم روان
سر و جان ما تویی یک دم به سوی ما خرام
زآنکه دایم سرو را میلست بر آب روان
من دل و جان جهان از بهر وصلت خواستم
دولت وصل تو ما را خوشتر آید از روان
چشم و ابرویت ز ما بربود هوش و عقل و دین
روی زیبایت ببردم طاقت و صبر و توان
پادشاه حسن و زیبایی تویی از روی لطف
رحمتی کن رحمتی زنهار بر این ناتوان
چند رانی وقت گل ما را ز بستان ارم
بر غریبی بی نوایی رحم کن گر می توان
گر به دستم گل بیفتد از سرابستان عیش
هم نسیمی آورد سویم صبا از گلستان
نکهتی آمد به سویم صبحدم گویا مگر
از سر زلف تو می آید صبا عنبرفشان
یک شبم بنواز جانا از وصال خود که من
غیر لطف جان فزایت کس ندارم در جهان
جهان ملک خاتون : غزلیات
شمارهٔ ۱۱۳۳
ای رخ مهوشت به کام جهان
زلف شبرنگ تو چو شام جهان
شست زلف تو ای دل و دینم
شده از روی عقل دام جهان
شکر ایزد که شد به کام دلم
خاطر روشن تو جام جهان
در سر باره ی مرادم شد
ای بسا سالها لگام جهان
چه توان کرد چون که چرخ فلک
بستد از دست ما زمام جهان
ای بسا آهوان وحشی را
کرده این روزگار رام جهان
از غم روزگار سفله نواز
از جهان نیست غیر نام جهان
می دهم جان مگر که چرخ فلک
دوسه روزی شود به کام جهان
تا جهان گشت پادشاه سخن
شد جهانی ز جان غلام جهان
که برد نزد آن جهانبانم
چو صبا هر نفس پیام جهان
زلف شبرنگ تو چو شام جهان
شست زلف تو ای دل و دینم
شده از روی عقل دام جهان
شکر ایزد که شد به کام دلم
خاطر روشن تو جام جهان
در سر باره ی مرادم شد
ای بسا سالها لگام جهان
چه توان کرد چون که چرخ فلک
بستد از دست ما زمام جهان
ای بسا آهوان وحشی را
کرده این روزگار رام جهان
از غم روزگار سفله نواز
از جهان نیست غیر نام جهان
می دهم جان مگر که چرخ فلک
دوسه روزی شود به کام جهان
تا جهان گشت پادشاه سخن
شد جهانی ز جان غلام جهان
که برد نزد آن جهانبانم
چو صبا هر نفس پیام جهان
جهان ملک خاتون : غزلیات
شمارهٔ ۱۱۳۶
بس روز به عشق تو بریدیم بیابان
بس شب به غم هجر تو بردیم به پایان
تو پادشه کون و مکانی به حقیقت
آخر نظری کن به دل تنگ گدایان
ای دل نشنیدی تو که در عهد غم او
رحمت نبود در دل بی مهر و وفایان
ای دل به نثار قدم آن بت مهوش
ما را نبود هیچ بجز دیده گریان
جان در غم او سوخت و جهان در غم او شد
باشد که کند یک نظری بر دل بریان
در درد فراق رخت ای مایه روحم
خون می رود از دیده غم دیده چو باران
چون جان و جهان در سر کار غم او شد
بر خون من خسته چرا گشت شتابان
بس شب به غم هجر تو بردیم به پایان
تو پادشه کون و مکانی به حقیقت
آخر نظری کن به دل تنگ گدایان
ای دل نشنیدی تو که در عهد غم او
رحمت نبود در دل بی مهر و وفایان
ای دل به نثار قدم آن بت مهوش
ما را نبود هیچ بجز دیده گریان
جان در غم او سوخت و جهان در غم او شد
باشد که کند یک نظری بر دل بریان
در درد فراق رخت ای مایه روحم
خون می رود از دیده غم دیده چو باران
چون جان و جهان در سر کار غم او شد
بر خون من خسته چرا گشت شتابان
جهان ملک خاتون : غزلیات
شمارهٔ ۱۱۳۸
مهر روی آن بت سیمین بدن
وآن نگار دلبر شیرین سخن
زلف او چون عنبر و بویش چو گل
نرگسش چشمست و عارض یاسمن
غنچه گر بیند دو لعل جان فزاش
پیش من دیگر که نگشاید دهن
گر ببیند قامت و بالای او
در چمن از قد بیفتد نارون
گر نقاب از چهره بگشاید نگار
گل فرو ریزد ز شرمش در چمن
گر کند بر خاک مشتاقان گذر
مرده بر بویش بدراند کفن
بر جهان چندین مکن خواری و جور
ای بت بدخوی من بشنو ز من
وآن نگار دلبر شیرین سخن
زلف او چون عنبر و بویش چو گل
نرگسش چشمست و عارض یاسمن
غنچه گر بیند دو لعل جان فزاش
پیش من دیگر که نگشاید دهن
گر ببیند قامت و بالای او
در چمن از قد بیفتد نارون
گر نقاب از چهره بگشاید نگار
گل فرو ریزد ز شرمش در چمن
گر کند بر خاک مشتاقان گذر
مرده بر بویش بدراند کفن
بر جهان چندین مکن خواری و جور
ای بت بدخوی من بشنو ز من
جهان ملک خاتون : غزلیات
شمارهٔ ۱۱۳۹
تا به کی جان و جهان در سر کارت کردن
پس نظر بر من مسکین به حقارت کردن
تا به کی ریختن خون من خسته جگر
غمزه سحر نمایت به اشارت کردن
بیخود از خاک لحد نعره زنان برخیزم
گر رسی بر سر خاکم به زیارت کردن
جان و دل دادم و عشقت بخریدم صنما
چون بدیدم به ازین نیست تجارت کردن
لشگر شوق تو چون ملک و جودم بگرفت
ازچه رو دست برآورد به غارت کردن
باز کن روی که جان در قدمت افشانم
بر من ار عیب نگیری به جسارت کردن
سخن جان و جهان گفتم و جرمیست عظیم
این زمان فارغم از فکر کفارت کردن
پس نظر بر من مسکین به حقارت کردن
تا به کی ریختن خون من خسته جگر
غمزه سحر نمایت به اشارت کردن
بیخود از خاک لحد نعره زنان برخیزم
گر رسی بر سر خاکم به زیارت کردن
جان و دل دادم و عشقت بخریدم صنما
چون بدیدم به ازین نیست تجارت کردن
لشگر شوق تو چون ملک و جودم بگرفت
ازچه رو دست برآورد به غارت کردن
باز کن روی که جان در قدمت افشانم
بر من ار عیب نگیری به جسارت کردن
سخن جان و جهان گفتم و جرمیست عظیم
این زمان فارغم از فکر کفارت کردن
جهان ملک خاتون : غزلیات
شمارهٔ ۱۱۴۰
روی او را کجا توان دیدن
یا گلی از وصال او چیدن
تا به کی چون قلم توان جانا
گرد کویت به فرق گردیدن
در نگنجد بتا به مذهب عشق
از عزیزان همه جفا دیدن
گریه ابر خوش بود به چمن
صبحدم همچو غنچه خندیدن
کام دل از جهان خوشست ولیک
نبود هیچ چون جهان دیدن
وصل یارست از جهان مقصود
نه چو کفّار بت پرستیدن
در لب جوی و پای گل چه خوشست
با نگاری به سبزه غلطیدن
یا گلی از وصال او چیدن
تا به کی چون قلم توان جانا
گرد کویت به فرق گردیدن
در نگنجد بتا به مذهب عشق
از عزیزان همه جفا دیدن
گریه ابر خوش بود به چمن
صبحدم همچو غنچه خندیدن
کام دل از جهان خوشست ولیک
نبود هیچ چون جهان دیدن
وصل یارست از جهان مقصود
نه چو کفّار بت پرستیدن
در لب جوی و پای گل چه خوشست
با نگاری به سبزه غلطیدن
جهان ملک خاتون : غزلیات
شمارهٔ ۱۱۴۲
ای دیده نمی شاید بی دوست جهان دیدن
بی روی دلارایش عالم نتوان دیدن
بازآی که بازآید در دیده مرا نوری
چون روی ترا بینم در صورت جان دیدن
هم دیده شود روشن هم روح بیفزاید
در سرو نظر کردن در آب روان دیدن
تا کی به کنار آید آن سرو گل اندامم
در عشق بسی گنجد خود را به میان دیدن
هرکس که به دریا زد روزی قدمی داند
کاو را نبود ممکن از سود و زیان دیدن
در باغ چه خوش باشد صبحی و نوای چنگ
از گل چمنی رنگین با سرو چمان دیدن
گفتم مرو از پیشم چون عمر و دمی بنشین
زان رو که نمی شاید مرگی به عیان دیدن
گفتم بود آن روزی کاو را بتوانم دید
گفتا به رخ خورشید از دور توان دیدن
چون برگذری روزی گر رستم دستانت
بیند بتواند باز در دست عنان دیدن
ای دل به چه در بندی در عالم جانبازان
طیران هوا می کن در بند جهان دیدن
در کوی وفاداری تن در ده و دم درکش
زنهار مگردان روی از تیر و سنان دیدن
بی روی دلارایش عالم نتوان دیدن
بازآی که بازآید در دیده مرا نوری
چون روی ترا بینم در صورت جان دیدن
هم دیده شود روشن هم روح بیفزاید
در سرو نظر کردن در آب روان دیدن
تا کی به کنار آید آن سرو گل اندامم
در عشق بسی گنجد خود را به میان دیدن
هرکس که به دریا زد روزی قدمی داند
کاو را نبود ممکن از سود و زیان دیدن
در باغ چه خوش باشد صبحی و نوای چنگ
از گل چمنی رنگین با سرو چمان دیدن
گفتم مرو از پیشم چون عمر و دمی بنشین
زان رو که نمی شاید مرگی به عیان دیدن
گفتم بود آن روزی کاو را بتوانم دید
گفتا به رخ خورشید از دور توان دیدن
چون برگذری روزی گر رستم دستانت
بیند بتواند باز در دست عنان دیدن
ای دل به چه در بندی در عالم جانبازان
طیران هوا می کن در بند جهان دیدن
در کوی وفاداری تن در ده و دم درکش
زنهار مگردان روی از تیر و سنان دیدن
جهان ملک خاتون : غزلیات
شمارهٔ ۱۱۴۳
به باغ شد دل من صبحدم به گل چیدن
مراد من بود از گل جمال او دیدن
گرفته دست نگاری به دست در بستان
به ذوق در چمن و لاله زار گردیدن
چه خوش بود سر زلفین پیچ در پیچش
به گاه بوسه ربودن به دست پیچیدن
ز سرو قامت رعنای او به وقت کنار
هزار درد توان از میان او چیدن
چو نرگس ارچه شد آزاد قامتش چه خوشست
بنفشه وار مرا خاک پاش بوشیدن
دو چشم مست تو بر حال من نمی بخشد
اگرچه سهل بود پیش مست بخشیدن
ز ابر رحمت حق گرچه گریه خوش باشد
خوشست نیز چو گل ز آفتاب خندیدن
ز شاه مات جفایش عناست بر دل من
نماند چاره ی ما غیر عرصه برچیدن
سخن زیاده مگوی ای جهان که حیف بود
گهر به دست خرد دادن و نسنجیدن
مراد من بود از گل جمال او دیدن
گرفته دست نگاری به دست در بستان
به ذوق در چمن و لاله زار گردیدن
چه خوش بود سر زلفین پیچ در پیچش
به گاه بوسه ربودن به دست پیچیدن
ز سرو قامت رعنای او به وقت کنار
هزار درد توان از میان او چیدن
چو نرگس ارچه شد آزاد قامتش چه خوشست
بنفشه وار مرا خاک پاش بوشیدن
دو چشم مست تو بر حال من نمی بخشد
اگرچه سهل بود پیش مست بخشیدن
ز ابر رحمت حق گرچه گریه خوش باشد
خوشست نیز چو گل ز آفتاب خندیدن
ز شاه مات جفایش عناست بر دل من
نماند چاره ی ما غیر عرصه برچیدن
سخن زیاده مگوی ای جهان که حیف بود
گهر به دست خرد دادن و نسنجیدن
جهان ملک خاتون : غزلیات
شمارهٔ ۱۱۴۴
از دستت ای قلم من خواهم به جان رسیدن
از تو زبان درازی و ز من زبان بریدن
تا کی چنین نمایی حال دلم به تحریر
وز ماجرای عشقش این سرزنش شنیدن
پیوند مهرم از دل بشکست عهد لیکن
ما را ز جان شیرین مشکل توان بریدن
در پای جان فروشد صد خار هجر و دستم
یک گل نمی تواند از باغ وصل چیدن
آن را که همچو بلبل باشد هوای گلزار
چون گل بباید او را صد پیرهن دریدن
آن سرو را چو بر ما هرگز گذار نبود
تا کی توان به خواری گرد جهان دویدن
دارم هوای رویش امّا نمی تواند
مرغ دل ضعیفم در کوی او پریدن
هرکس که سر ز خطّش بیرون کشد به زاری
خطّ خطا بباید بر حرف او کشیدن
گویی ز جان کشیدند نقش رخ تو ورنی
از آب و گل بدیعست این صورت آفریدن
از تو زبان درازی و ز من زبان بریدن
تا کی چنین نمایی حال دلم به تحریر
وز ماجرای عشقش این سرزنش شنیدن
پیوند مهرم از دل بشکست عهد لیکن
ما را ز جان شیرین مشکل توان بریدن
در پای جان فروشد صد خار هجر و دستم
یک گل نمی تواند از باغ وصل چیدن
آن را که همچو بلبل باشد هوای گلزار
چون گل بباید او را صد پیرهن دریدن
آن سرو را چو بر ما هرگز گذار نبود
تا کی توان به خواری گرد جهان دویدن
دارم هوای رویش امّا نمی تواند
مرغ دل ضعیفم در کوی او پریدن
هرکس که سر ز خطّش بیرون کشد به زاری
خطّ خطا بباید بر حرف او کشیدن
گویی ز جان کشیدند نقش رخ تو ورنی
از آب و گل بدیعست این صورت آفریدن
جهان ملک خاتون : غزلیات
شمارهٔ ۱۱۴۵
چه خوش بود به چمن در صبوح گل چیدن
دو لعل شکّر شیرین یار بوسیدن
به دست، دست نگاری به طوف در بستان
به روی مهوش دلبر چو دیده گردیدن
به سایه ی گل و بید و چنار و نغمه عود
نشسته بر لب جویی و باده نوشیدن
به سرو قامت دلدار خود نظر کردن
نوای بلبل خوش خوان ز شاخ بشنیدن
گذر به سوی چمن سرو را که کار منست
هزار درد ازین قامت تو برچیدن
دلا به سیر جهان رو از آن خرابه تن
که در جهان نبود خوشتر از جهان دیدن
ز صورت صنمت هیچ حاصلی نبود
ز حد مبر تو و بازآ ز بت پرستیدن
دو لعل شکّر شیرین یار بوسیدن
به دست، دست نگاری به طوف در بستان
به روی مهوش دلبر چو دیده گردیدن
به سایه ی گل و بید و چنار و نغمه عود
نشسته بر لب جویی و باده نوشیدن
به سرو قامت دلدار خود نظر کردن
نوای بلبل خوش خوان ز شاخ بشنیدن
گذر به سوی چمن سرو را که کار منست
هزار درد ازین قامت تو برچیدن
دلا به سیر جهان رو از آن خرابه تن
که در جهان نبود خوشتر از جهان دیدن
ز صورت صنمت هیچ حاصلی نبود
ز حد مبر تو و بازآ ز بت پرستیدن