عبارات مورد جستجو در ۶۰۰۶ گوهر پیدا شد:
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۸۸۰
مشتاق چون نظاره آن سیمبر کند
طاقت نهد به گوشه و آنگه نظر کند
صورتگری نقش خود از جان کند سخن
چون روی او بدید سخن مختصر کند
او پرده بگرفت، بگویید باد را
تا خان و مان گل همه زیر و زبر کند
کنعان خراب گشت ز اخوان روزگار
باشد کسی که یوسف ما را خبر کند
گویند دوستان دگر کن به جای او
من می کنم، اگر این دل بدخو به در کند
دی پاره کرد سینه مجروح من سرش
در آدمی مگو که به دیوار اثر کند
اندیشه من از دل خودکام خسرو است
صعب آتشی بود که سر از خاک در کند
طاقت نهد به گوشه و آنگه نظر کند
صورتگری نقش خود از جان کند سخن
چون روی او بدید سخن مختصر کند
او پرده بگرفت، بگویید باد را
تا خان و مان گل همه زیر و زبر کند
کنعان خراب گشت ز اخوان روزگار
باشد کسی که یوسف ما را خبر کند
گویند دوستان دگر کن به جای او
من می کنم، اگر این دل بدخو به در کند
دی پاره کرد سینه مجروح من سرش
در آدمی مگو که به دیوار اثر کند
اندیشه من از دل خودکام خسرو است
صعب آتشی بود که سر از خاک در کند
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۹۳۷
وفا ز یار جفاکار چون نمی آید
جفا ز یار وفادار هم نمی شاید
جفا چه باشد و نام وفا که باز برد؟
به حضرتی که دو عالم به هیچ برناید
مرا ز جمله جهان صحبت تو می باید
ترا ز خدمت من ذره ای نمی باید
به رغم خاطر من قول دشمنان کردی
چه طالعی ست مرا آه، تا چه پیش آید؟
منوش می به حریفان سفله طبع خسیس
که تا به وقت خمارت صداع نفزاید
به آبروی محبت که بی غرض بشنو
که از مصاحب ناجنس هیچ نگشاید
بترس از آه دل من که مبتلای توام
به سالها دگرت کی چو من به دست آید
به روز وصل تو دارد خبر، دل شادی
مرا دو دیده شب هجر خون بپالاید
اگر چه خلوت خسرو منور است، ولی
به جز حضور تواش هیچ در نمی باید
جفا ز یار وفادار هم نمی شاید
جفا چه باشد و نام وفا که باز برد؟
به حضرتی که دو عالم به هیچ برناید
مرا ز جمله جهان صحبت تو می باید
ترا ز خدمت من ذره ای نمی باید
به رغم خاطر من قول دشمنان کردی
چه طالعی ست مرا آه، تا چه پیش آید؟
منوش می به حریفان سفله طبع خسیس
که تا به وقت خمارت صداع نفزاید
به آبروی محبت که بی غرض بشنو
که از مصاحب ناجنس هیچ نگشاید
بترس از آه دل من که مبتلای توام
به سالها دگرت کی چو من به دست آید
به روز وصل تو دارد خبر، دل شادی
مرا دو دیده شب هجر خون بپالاید
اگر چه خلوت خسرو منور است، ولی
به جز حضور تواش هیچ در نمی باید
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۹۴۹
نه با تو نسبت سرو چمن شود پیوند
نه شاخ سبزه به شاخ سمن شود پیوند
خوش است دولت آنم که جان به جان پیوست
کجاست بخت که تن هم به تن شود پیوند!
بسی نماند که از رشته دراز فراق
لباس عمر مرا با کفن شود پیوند
نکشت بنده، ولی زخم غمزه ای خوردم
شکاف تیغ کجا از سخن شود پیوند؟
به سوز دل مددی بر زبان، که رخنه دل
به خون گرم نه ز آب دهن شود پیوند
به هجر شد همه عمرم گهیت خواهم یافت
که عمر دیگری با عمر من شود پیوند
رسیده شد مه من، خسروا، نپندارم
که بیش خاک دل مرد و زن شود پیوند
نه شاخ سبزه به شاخ سمن شود پیوند
خوش است دولت آنم که جان به جان پیوست
کجاست بخت که تن هم به تن شود پیوند!
بسی نماند که از رشته دراز فراق
لباس عمر مرا با کفن شود پیوند
نکشت بنده، ولی زخم غمزه ای خوردم
شکاف تیغ کجا از سخن شود پیوند؟
به سوز دل مددی بر زبان، که رخنه دل
به خون گرم نه ز آب دهن شود پیوند
به هجر شد همه عمرم گهیت خواهم یافت
که عمر دیگری با عمر من شود پیوند
رسیده شد مه من، خسروا، نپندارم
که بیش خاک دل مرد و زن شود پیوند
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۹۵۷
سبزه ها نو دمید و یار نیامد
تازه شد باغ و آن نگار نیامد
نوبهار آمد و حریف شرابم
به تماشای نوبهار نیامد
چشم من جویبار گشت ز گریه
سرو من سوی جویبار نیامد
آمد آن گل که باز رفت ز بستان
وه که آن آشنای یار نیامد
عمر بگذشت و زان مسافر بدخو
یک سلامی به یادگار نیامد
خوبرویان بسی بدیدم، لیک
دل گمگشته برقرار نیامد
با چنین آه و اشک، چو باران
شاخ امید من به یار نیامد
آن صبوری که تکیه داشت بر او دل
در چنین وقت هیچ کار نیامد
خون دل خوردم و بسوختم، آری
بر کس آن باده خوشگوار نیامد
آنچه از غم گذشت بر دل خسرو
هر کرا گفتم استوار نیامد
تازه شد باغ و آن نگار نیامد
نوبهار آمد و حریف شرابم
به تماشای نوبهار نیامد
چشم من جویبار گشت ز گریه
سرو من سوی جویبار نیامد
آمد آن گل که باز رفت ز بستان
وه که آن آشنای یار نیامد
عمر بگذشت و زان مسافر بدخو
یک سلامی به یادگار نیامد
خوبرویان بسی بدیدم، لیک
دل گمگشته برقرار نیامد
با چنین آه و اشک، چو باران
شاخ امید من به یار نیامد
آن صبوری که تکیه داشت بر او دل
در چنین وقت هیچ کار نیامد
خون دل خوردم و بسوختم، آری
بر کس آن باده خوشگوار نیامد
آنچه از غم گذشت بر دل خسرو
هر کرا گفتم استوار نیامد
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۱۰۳۷
ببار باده روشن که صبح روی نمود
که در چنین نفسی بی شراب نتوان بود
شراب در دلم و توبه هم، کجاست قدح؟
که دل بشویم از آن توبه شراب آلود
گرفت شعله شوقم به زیر دجله می
که دل تمام بسوزد، گرش نریزی زود
کجا زیم من مسکین که جانست وام نگار
فراق تندتر از وام دار ناخشنود
علاج خویش مکن ضایع، ای طبیب، اینجا
که بر جراحت عاشق، دوا ندارد سود
به پند باز نیایم که زور پنجه عشق
عنان صبر و سلامت ز دست من بر بود
گمان مبر که یکی چون فراق دوست بود
اگر هزار جفا آید از سپهر کبود
دریغ باشد بر ناکسی چو من عشقت
که بر صلایه زرین درمنه نتوان سود
لقای یار که تسکین دوزخ دل ماست
حدیث باغ خلیل است و آتش نمرود
ز طب عشق من، ای کت حسد همی آید
بیا که بینی خاکستر آنکه دیدی عود
ازان سیاه شود هر نماز شام جهان
کز آتش دل خسرو رود به گردون دود
که در چنین نفسی بی شراب نتوان بود
شراب در دلم و توبه هم، کجاست قدح؟
که دل بشویم از آن توبه شراب آلود
گرفت شعله شوقم به زیر دجله می
که دل تمام بسوزد، گرش نریزی زود
کجا زیم من مسکین که جانست وام نگار
فراق تندتر از وام دار ناخشنود
علاج خویش مکن ضایع، ای طبیب، اینجا
که بر جراحت عاشق، دوا ندارد سود
به پند باز نیایم که زور پنجه عشق
عنان صبر و سلامت ز دست من بر بود
گمان مبر که یکی چون فراق دوست بود
اگر هزار جفا آید از سپهر کبود
دریغ باشد بر ناکسی چو من عشقت
که بر صلایه زرین درمنه نتوان سود
لقای یار که تسکین دوزخ دل ماست
حدیث باغ خلیل است و آتش نمرود
ز طب عشق من، ای کت حسد همی آید
بیا که بینی خاکستر آنکه دیدی عود
ازان سیاه شود هر نماز شام جهان
کز آتش دل خسرو رود به گردون دود
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۱۰۴۶
تو کز سوزم نه ای واقف، دلت بر من نمی سوزد
مرا آنجا که جان سوزد، ترا دامن نمی سوزد
ز غیرت سوختم، جانا، چو در غیرم زدی آتش
تو آتش می زنی در غیر و غیر از من نمی سوزد
رخت کز دانه فلفل نهاده خال بر عارض
کدامین روز کان یک دانه صد خرمن نمی سوزد
نسازد دوست جز با دوست تا سوزد دل دشمن
تو چندین دوست می سوزی که کس دشمن نمی سوزد
مزن بی گریه، خسرو، دم، اگر از عشق می لافی
که مردم از چراغ دیده بی روغن نمی سوزد
مرا آنجا که جان سوزد، ترا دامن نمی سوزد
ز غیرت سوختم، جانا، چو در غیرم زدی آتش
تو آتش می زنی در غیر و غیر از من نمی سوزد
رخت کز دانه فلفل نهاده خال بر عارض
کدامین روز کان یک دانه صد خرمن نمی سوزد
نسازد دوست جز با دوست تا سوزد دل دشمن
تو چندین دوست می سوزی که کس دشمن نمی سوزد
مزن بی گریه، خسرو، دم، اگر از عشق می لافی
که مردم از چراغ دیده بی روغن نمی سوزد
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۱۰۹۰
ای ترا در زیر هر لب شکرستانی دگر
جز لبت ما را نمک ندهد نمکدانی دگر
من غم دل گویم و تو همچنان مشغول ناز
تو به شهری دیگر و من در بیابانی دگر
من به تو حیران، تو می گویی که پیمان تازه کن
بار اول عمر و آنگه عهد و پیمانی دگر
وه که چندان جان محنت کش مرا سوزی، بسوز
خانه خالی کن که آدم باز مهمانی دگر
من در ین سودا ز جان خویشتن سیر آمدم
آنکه زو سیری نیاید هست او جانی دگر
زان لب چون آب حیوان کشته شد شهری تمام
ای خضر، بنما، اگر هست آب حیوانی دگر
بر دل من غارت کافر میارید، ای بتان
زانکه بود این کافرستان را مسلمانی دگر
هر چه ممکن بود کردم چاره و درمان خویش
بعد ازین جز جان سپردن نیست درمانی دگر
با چنین خونابه دست از چشمها، خسرو، بشوی
زانکه این خانه نیارد تاب بارانی دگر
جز لبت ما را نمک ندهد نمکدانی دگر
من غم دل گویم و تو همچنان مشغول ناز
تو به شهری دیگر و من در بیابانی دگر
من به تو حیران، تو می گویی که پیمان تازه کن
بار اول عمر و آنگه عهد و پیمانی دگر
وه که چندان جان محنت کش مرا سوزی، بسوز
خانه خالی کن که آدم باز مهمانی دگر
من در ین سودا ز جان خویشتن سیر آمدم
آنکه زو سیری نیاید هست او جانی دگر
زان لب چون آب حیوان کشته شد شهری تمام
ای خضر، بنما، اگر هست آب حیوانی دگر
بر دل من غارت کافر میارید، ای بتان
زانکه بود این کافرستان را مسلمانی دگر
هر چه ممکن بود کردم چاره و درمان خویش
بعد ازین جز جان سپردن نیست درمانی دگر
با چنین خونابه دست از چشمها، خسرو، بشوی
زانکه این خانه نیارد تاب بارانی دگر
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۱۱۵۴
گر مرا با بخت کاری نیست، گو هرگز مباش
ور به سامان روزگاری نیست، گو هرگز مباش
سر به خشت محتنم خوش گشت، گر تاج سری
بهر چون من خاکساری نیست، گو هرگز مباش
من سگ خشک استخوانم بس که از تیر قضا
بهر من فربه شکاری نیست، گو هرگز مباش
هر خسی را از گلستان جهان گلها شکفت
گر مرا بوی بهاری نیست، گو هرگز مباش
چهره زرین و سیمین سینه ترکان بسم
با زر و سیمم شماری نیست گو هرگز مباش
آسمان وار است دامان مراد ناکسان
گر مرا پیوند داری نیست، گو هرگز مباش
غم خود از عشق است، گو در جان من جاوید باد
گر غمم را غمگساری نیست، گو هرگز مباش
عشقبازی باخیال یار هم شبها خوش است
با وی ار بوس و کناری نیست، گو هرگز مباش
سرخوشم از درد و درد از ساقی عیش و طرب
بهر من چون درد خواری نیست، گو هرگز مباش
من خراب و مست یاران هم، که بردارد مرا؟
گر به مجلس هوشیاری نیست، گو هرگز مباش
مجلس عیش است و جز خسرو همه مستند اگر
ناکسی و نابکاری نیست، گو هرگز مباش
ور به سامان روزگاری نیست، گو هرگز مباش
سر به خشت محتنم خوش گشت، گر تاج سری
بهر چون من خاکساری نیست، گو هرگز مباش
من سگ خشک استخوانم بس که از تیر قضا
بهر من فربه شکاری نیست، گو هرگز مباش
هر خسی را از گلستان جهان گلها شکفت
گر مرا بوی بهاری نیست، گو هرگز مباش
چهره زرین و سیمین سینه ترکان بسم
با زر و سیمم شماری نیست گو هرگز مباش
آسمان وار است دامان مراد ناکسان
گر مرا پیوند داری نیست، گو هرگز مباش
غم خود از عشق است، گو در جان من جاوید باد
گر غمم را غمگساری نیست، گو هرگز مباش
عشقبازی باخیال یار هم شبها خوش است
با وی ار بوس و کناری نیست، گو هرگز مباش
سرخوشم از درد و درد از ساقی عیش و طرب
بهر من چون درد خواری نیست، گو هرگز مباش
من خراب و مست یاران هم، که بردارد مرا؟
گر به مجلس هوشیاری نیست، گو هرگز مباش
مجلس عیش است و جز خسرو همه مستند اگر
ناکسی و نابکاری نیست، گو هرگز مباش
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۱۲۰۲
گرم روزی به دست افتد کمند زلف دلبندش
ستانم داد این سینه که بی دل داشت یک چندش
ز خوی تلخ او بر لب رسیده جان شیرینم
هنوز این دل که خون بادا به صد جان آرزومندش
خزان دیده نهال خشک بود از روزگار این جا
در آمد باد زلف نیکوان، از بیخ بر کندش
چه جای پند بیهوده دل شرگشته ما را
نه آن دیوانه ای دارم که بتوان داشت در بندش
شتاب عمر من بینی، مبر از دوستان، ناجا
گره بگسل ز تن جان را که دشوارست پیوندش
حیاتم بی تو دشوارست کاین دل بی تو بد خوشد
به جان و زندگانی چون توانم داشت خرسندش
نمی بینم خلاص جان نابخشوده خسرو
مگر بخشایش آرد از کرم کیش خداوندش
ستانم داد این سینه که بی دل داشت یک چندش
ز خوی تلخ او بر لب رسیده جان شیرینم
هنوز این دل که خون بادا به صد جان آرزومندش
خزان دیده نهال خشک بود از روزگار این جا
در آمد باد زلف نیکوان، از بیخ بر کندش
چه جای پند بیهوده دل شرگشته ما را
نه آن دیوانه ای دارم که بتوان داشت در بندش
شتاب عمر من بینی، مبر از دوستان، ناجا
گره بگسل ز تن جان را که دشوارست پیوندش
حیاتم بی تو دشوارست کاین دل بی تو بد خوشد
به جان و زندگانی چون توانم داشت خرسندش
نمی بینم خلاص جان نابخشوده خسرو
مگر بخشایش آرد از کرم کیش خداوندش
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۱۲۴۳
تویی در پیش من یا خود مه و پروین نمی دانم
شب قدر من است امشب که قدر این نمی دانم
روی در باغ و می گویی که گل بین چون منم عاشق
همین روی تو می بینم، گل و نسرین نمی دانم
چنانم لذت یاد تو بنشسته ست اندر جان
که زان پس ذوق تلخ و جان خود شیرین نمی دانم
خرد را گفتم اندر عاشقی دخلی بکن، گفتا
غریبم، رسم این کشور من مسکین نمی دانم
به بالینم رسیده یار و من در مردن از سویش
کجایی در زبان و کیست در بالین نمی دانم؟
سؤال می کنی از من که خسرو من کیم پیشت؟
شنیدم، لیک از حسرت جواب این نمی دانم
شب قدر من است امشب که قدر این نمی دانم
روی در باغ و می گویی که گل بین چون منم عاشق
همین روی تو می بینم، گل و نسرین نمی دانم
چنانم لذت یاد تو بنشسته ست اندر جان
که زان پس ذوق تلخ و جان خود شیرین نمی دانم
خرد را گفتم اندر عاشقی دخلی بکن، گفتا
غریبم، رسم این کشور من مسکین نمی دانم
به بالینم رسیده یار و من در مردن از سویش
کجایی در زبان و کیست در بالین نمی دانم؟
سؤال می کنی از من که خسرو من کیم پیشت؟
شنیدم، لیک از حسرت جواب این نمی دانم
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۱۲۶۷
جان زحمت خود برد و به جانان نرسیدیم
دل رخنه شد از درد و به درمان نرسیدیم
موریم که گشتیم لگدکوب سواران
در گوشه که بر پای سلیمان نرسیدیم
دنبال دل دوست دویدیم فراوان
بگرفت اجل راه و بدیشان نرسیدیم
در عشق غبار سر زلفش تن خاکی
شد خاک و بدان زلف پریشان نرسیدیم
چون مرغ که دارند نگاه از پی کشتن
در دام بماندیم و به بستان نرسیدیم
ای باد، سلامی برسانی تو اگر ما
در خدمت آن سرو خرامان نرسیدیم
چه سود که فردا رخ چون عید نمایی؟
کامروز بمردیم و به سامان نرسیدیم
از خون جگر نامه درد تو نوشتیم
بگذشت همه عمر و به جانان نرسیدیم
دل نزل به بیگانه، به خسرو بگوی بس
ما خود سگ کوییم و به مهمان نرسیدیم
دل رخنه شد از درد و به درمان نرسیدیم
موریم که گشتیم لگدکوب سواران
در گوشه که بر پای سلیمان نرسیدیم
دنبال دل دوست دویدیم فراوان
بگرفت اجل راه و بدیشان نرسیدیم
در عشق غبار سر زلفش تن خاکی
شد خاک و بدان زلف پریشان نرسیدیم
چون مرغ که دارند نگاه از پی کشتن
در دام بماندیم و به بستان نرسیدیم
ای باد، سلامی برسانی تو اگر ما
در خدمت آن سرو خرامان نرسیدیم
چه سود که فردا رخ چون عید نمایی؟
کامروز بمردیم و به سامان نرسیدیم
از خون جگر نامه درد تو نوشتیم
بگذشت همه عمر و به جانان نرسیدیم
دل نزل به بیگانه، به خسرو بگوی بس
ما خود سگ کوییم و به مهمان نرسیدیم
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۱۳۰۱
آن مرغ که بود زیرکش نام
افتاده به هر دو پای در دام
در دام بلا فتاد ز آغاز
تا خود به کجا رسد سرانجام!
آیا تو کجا و ما کجاییم
دردا که به هرزه رفت ایام
ترسم که به جور تو برآید
ناگاه به شهر فتنه عام
خرم دل آن که با نگاری
در گوشه خلوتی کشد جام
رخسار تو زیر زلف مشکین
صبح است مقیم بر در شام
چون کام دل از تو بر نیاید
صبر از تو همی کنم به ناکام
نومید مشو، دلا، چه دانی
باشد که بیایی، خسروا، کام
افتاده به هر دو پای در دام
در دام بلا فتاد ز آغاز
تا خود به کجا رسد سرانجام!
آیا تو کجا و ما کجاییم
دردا که به هرزه رفت ایام
ترسم که به جور تو برآید
ناگاه به شهر فتنه عام
خرم دل آن که با نگاری
در گوشه خلوتی کشد جام
رخسار تو زیر زلف مشکین
صبح است مقیم بر در شام
چون کام دل از تو بر نیاید
صبر از تو همی کنم به ناکام
نومید مشو، دلا، چه دانی
باشد که بیایی، خسروا، کام
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۱۳۲۷
باده در ره، ساقیا، تا جای در جانش کنیم
ور درون دل درون آید سبودانش کنیم
در دل ما گر عمارت خانه ای کرده ست غم
باده رانیم و به سیل تند ویرانش کنیم
آدمی گر می خورد سر تا قدم گوهر شود
ما همه از می گهر سازیم و غلتانش کنیم
زهره گر در بزم ما یک جو بجنباند خرک
گاوش از گردون فرو آریم و قربانش کنیم
چون به رقص آیند مستان و کمان بر هم شکند
چشم بدگر تیز بیند، تیربارانش کنیم
ساقی خورشیدوش گر نور بخشد ماه را
گر نه از خورشید خواهد نور، پایانش کنیم
دل به سکرات است کش غم زهر داد اندر شراب
یک دو شربت دیگرش بدهیم و آسانش کنیم
ساقیا، گر زاهدان میخواره را کافر کنند
ما به محراب دو ابرویت مسلمانش کنیم
هر کسی گوید «مخور می، عقل فرمان می دهد»
عقل، باری کیست در عالم که فرمانش کنیم؟
باده در اسلام اگر گویی حرام این است کفر
کاین چنین نعمت خوریم، آنگاه کفرانش کنیم
مجلس آراییم، گر یاری قدم رنجه کند
از زبان بنده خسرو گوهر افشانش کنیم
ور درون دل درون آید سبودانش کنیم
در دل ما گر عمارت خانه ای کرده ست غم
باده رانیم و به سیل تند ویرانش کنیم
آدمی گر می خورد سر تا قدم گوهر شود
ما همه از می گهر سازیم و غلتانش کنیم
زهره گر در بزم ما یک جو بجنباند خرک
گاوش از گردون فرو آریم و قربانش کنیم
چون به رقص آیند مستان و کمان بر هم شکند
چشم بدگر تیز بیند، تیربارانش کنیم
ساقی خورشیدوش گر نور بخشد ماه را
گر نه از خورشید خواهد نور، پایانش کنیم
دل به سکرات است کش غم زهر داد اندر شراب
یک دو شربت دیگرش بدهیم و آسانش کنیم
ساقیا، گر زاهدان میخواره را کافر کنند
ما به محراب دو ابرویت مسلمانش کنیم
هر کسی گوید «مخور می، عقل فرمان می دهد»
عقل، باری کیست در عالم که فرمانش کنیم؟
باده در اسلام اگر گویی حرام این است کفر
کاین چنین نعمت خوریم، آنگاه کفرانش کنیم
مجلس آراییم، گر یاری قدم رنجه کند
از زبان بنده خسرو گوهر افشانش کنیم
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۱۳۶۹
کس بدین روز مبادا که من بد روزم
کس بدین گونه مسوزاد که من می سوزم
دین نمانده ست که تا نامه عصمت خوانم
دل نمانده ست که تا تخته صبر آموزم
شبی بسی رفته به بیداری و آن بخت نبود
که دمد صبح مرادی ز رخت یک روزم
آخر، ای چشمه خورشید، یکی رو بنمای
چند گه تا به سحر همچو چراغ افروزم
ترک قتال و مرا گریه و زاری بسیار
آن گناهست که بر وی نکند فیروزم
چند گویند که رسوا شدی از دامن چاک
چاک دل را چه کنم، گیر که دامن دوزم؟
غم نبود از دگران تا ره خسرو تو زدی
گشت معلوم حد طاقت خود امروزم
کس بدین گونه مسوزاد که من می سوزم
دین نمانده ست که تا نامه عصمت خوانم
دل نمانده ست که تا تخته صبر آموزم
شبی بسی رفته به بیداری و آن بخت نبود
که دمد صبح مرادی ز رخت یک روزم
آخر، ای چشمه خورشید، یکی رو بنمای
چند گه تا به سحر همچو چراغ افروزم
ترک قتال و مرا گریه و زاری بسیار
آن گناهست که بر وی نکند فیروزم
چند گویند که رسوا شدی از دامن چاک
چاک دل را چه کنم، گیر که دامن دوزم؟
غم نبود از دگران تا ره خسرو تو زدی
گشت معلوم حد طاقت خود امروزم
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۱۴۰۴
از طره تو جز ره سودا نیافتم
وز غمزه تو جز در غوغا نیافتم
در زلف تو شدم که بجویم نشان دل
خود را ز دست دادم و دل را نیافتم
تا دردی غم تو به کام دلم رسید
در دیده جز سرشک مصفا نیافتم
گویند «یافت هر کسی از دوستان وفا»
باری من ستمکش رسوا نیافتم
بوسی به حیله ها ز لبت یافتم شبی
بیش آنچنان مراد مهیا نیافتم
بر کام من هر آنچه ز جام لبت رسید
از جام خضر و کام مسیحا نیافتم
سلطانی از نسیم وصال تو بهره مند
من جز سموم هجر در اعضا نیافتم
وز غمزه تو جز در غوغا نیافتم
در زلف تو شدم که بجویم نشان دل
خود را ز دست دادم و دل را نیافتم
تا دردی غم تو به کام دلم رسید
در دیده جز سرشک مصفا نیافتم
گویند «یافت هر کسی از دوستان وفا»
باری من ستمکش رسوا نیافتم
بوسی به حیله ها ز لبت یافتم شبی
بیش آنچنان مراد مهیا نیافتم
بر کام من هر آنچه ز جام لبت رسید
از جام خضر و کام مسیحا نیافتم
سلطانی از نسیم وصال تو بهره مند
من جز سموم هجر در اعضا نیافتم
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۱۴۰۵
عمرم گذشت و روی تو دیدن نیافتم
طاقت رسید و با تو رسیدن نیافتم
گفتم «رخت ببینم و میرم به پیش تو»
هم در هوس بمردم و دیدن نیافتم
گفتی به خون من سخنی، هم خوشم، ولیک
چه سود کز لب تو شنیدن یافتم
دی با درخت گل به چمن همنشین شدم
خود باغبان در آمد و چیدن نیافتم
بر دوست خواستم که نویسم حکایتی
از آب دیده دست کشیدن نیافتم
مرغم کز آشیان سلامت جدا شدم
ماندم ز آشیان و پریدن نیافتم
شد جان خسرو آب که از ساغر امید
یک شربت مراد چشیدن نیافتم
طاقت رسید و با تو رسیدن نیافتم
گفتم «رخت ببینم و میرم به پیش تو»
هم در هوس بمردم و دیدن نیافتم
گفتی به خون من سخنی، هم خوشم، ولیک
چه سود کز لب تو شنیدن یافتم
دی با درخت گل به چمن همنشین شدم
خود باغبان در آمد و چیدن نیافتم
بر دوست خواستم که نویسم حکایتی
از آب دیده دست کشیدن نیافتم
مرغم کز آشیان سلامت جدا شدم
ماندم ز آشیان و پریدن نیافتم
شد جان خسرو آب که از ساغر امید
یک شربت مراد چشیدن نیافتم
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۱۴۲۶
گذشت عمر و دمی در رخ تو سیر ندیدم
ز هجر جان به لب آمد، به کام دل نرسیدم
چو غنچه تا به تو دل بستم، ای بهار جوانی
به هیچ جا ننشستم که جامه ای ندریدم
گه جدا شدن جان ز تن نباشد هرگز
عقوبتی که من اندر جدایی تو بدیدم
جز این ز مردن خویشم فسوس نیست به سینه
که زیر پای تو شادی مرگ خویش ندیدم
سرم ز سرزنش مدعی به خاک فروشد
چنین بود که نصیحت ز دوستان نشنیدم
اگر به تیغ سیاست مرا جدا کنی از خود
ز تو برید نیارم، ولی ز خویش بریدم
فریب و عشوه که نزد خرد به هیچ نیرزد
بده که گر ز تو باشد، به هر دو کون خریدم
چو سایه در پس خوبان بسی دویدم و اکنون
ز روی خوب چو سایه ز آفتاب رمیدم
به عین بیهشیم رخ نمود و گفت که «چونی؟»
چه تشنگی بر آبی که من به خواب بدیدم
چه جای طعنه که خسرو چرا به زلفش اسیری؟
نه من بلای دل خود به اختیار گزیدم
ز هجر جان به لب آمد، به کام دل نرسیدم
چو غنچه تا به تو دل بستم، ای بهار جوانی
به هیچ جا ننشستم که جامه ای ندریدم
گه جدا شدن جان ز تن نباشد هرگز
عقوبتی که من اندر جدایی تو بدیدم
جز این ز مردن خویشم فسوس نیست به سینه
که زیر پای تو شادی مرگ خویش ندیدم
سرم ز سرزنش مدعی به خاک فروشد
چنین بود که نصیحت ز دوستان نشنیدم
اگر به تیغ سیاست مرا جدا کنی از خود
ز تو برید نیارم، ولی ز خویش بریدم
فریب و عشوه که نزد خرد به هیچ نیرزد
بده که گر ز تو باشد، به هر دو کون خریدم
چو سایه در پس خوبان بسی دویدم و اکنون
ز روی خوب چو سایه ز آفتاب رمیدم
به عین بیهشیم رخ نمود و گفت که «چونی؟»
چه تشنگی بر آبی که من به خواب بدیدم
چه جای طعنه که خسرو چرا به زلفش اسیری؟
نه من بلای دل خود به اختیار گزیدم
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۱۴۴۲
گذشت باز بدین سوی ترک کج کلهم
کنون من و چو سگان خوابگه به خاک رهم
ز بس که من به زنخدانش در شدم به خیال
گمان برم به خیالی مگر به زیر چهم
دلم بماند به دنبال چشم او که مگر
زمان زمان به حقارت گهی کند نگهم
زهی درازی عمر و هلاک من زین غم
که نیست صبح شب غم کم از هزار مهم
مکن نصیحتم، ای آشنا، که بی خبرم
مدار آینه در پیش من که رو سیهم
به جان رسیدم ازین دل، بکش ز بهر خدا
که تو ز ننگ من و من ز ننگ دل برهم
به جرم عشقم، اگر می کشی، بکش، لیکن
نویس بر کفنم هم ز خون من گنهم
به پیش دیده خسرو تویی و بس، چه کنم؟
به پیش چشم نیایند آفتاب و مهم
کنون من و چو سگان خوابگه به خاک رهم
ز بس که من به زنخدانش در شدم به خیال
گمان برم به خیالی مگر به زیر چهم
دلم بماند به دنبال چشم او که مگر
زمان زمان به حقارت گهی کند نگهم
زهی درازی عمر و هلاک من زین غم
که نیست صبح شب غم کم از هزار مهم
مکن نصیحتم، ای آشنا، که بی خبرم
مدار آینه در پیش من که رو سیهم
به جان رسیدم ازین دل، بکش ز بهر خدا
که تو ز ننگ من و من ز ننگ دل برهم
به جرم عشقم، اگر می کشی، بکش، لیکن
نویس بر کفنم هم ز خون من گنهم
به پیش دیده خسرو تویی و بس، چه کنم؟
به پیش چشم نیایند آفتاب و مهم
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۱۴۵۱
خراب گشتم و با خویش بس نمی آیم
که هیچ با چو تویی هم نفس نمی آیم
تو تیر می زنی از غمزه و من بیدل
به دیده می خورم و باز پس نمی آیم
مرا مگوی «کجایی » من اینکم، لیکن
ز بس ضعیفم، در چشم کس نمی آیم
ز دست جور نمی خواهمت که بینم روی
ولیک با دل خودکام پس نمی آیم
مرا بر تو گلو بسته می برد زلفت
وگر نه من به هوا و هوس نمی آیم
کدام باد به کوی تو می رود هر روز؟
که من به همرهی او چو خس نمی آیم
رقیب تو نه جفا خسته کرد خسرو را
چو طوطیم که به چشم مگس نمی آیم
که هیچ با چو تویی هم نفس نمی آیم
تو تیر می زنی از غمزه و من بیدل
به دیده می خورم و باز پس نمی آیم
مرا مگوی «کجایی » من اینکم، لیکن
ز بس ضعیفم، در چشم کس نمی آیم
ز دست جور نمی خواهمت که بینم روی
ولیک با دل خودکام پس نمی آیم
مرا بر تو گلو بسته می برد زلفت
وگر نه من به هوا و هوس نمی آیم
کدام باد به کوی تو می رود هر روز؟
که من به همرهی او چو خس نمی آیم
رقیب تو نه جفا خسته کرد خسرو را
چو طوطیم که به چشم مگس نمی آیم
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۱۴۶۵
خیز تا باده در پیاله کنیم
گل درون قدح چو لاله کنیم
با می جان فزا و نغمه چنگ
تا به کی خون خوریم وناله کنیم
هر دم از دیده قدح پیمای
باده لعل در پیاله کنیم
با گل و لاله همچو بلبل مست
وصف آن عنبرین کلاله کنیم
شادخواران چو باده پیمایند
دفع غم راست بر حواله کنیم
وز شگرفان چارده ساله
طلب عمر شصت ساله کنیم
وز بخار شراب آتش فام
ورق چهره پر ز ژاله کنیم
همچو خسرو به نام می خواران
ملک دیوان به خون قباله کنیم
گل درون قدح چو لاله کنیم
با می جان فزا و نغمه چنگ
تا به کی خون خوریم وناله کنیم
هر دم از دیده قدح پیمای
باده لعل در پیاله کنیم
با گل و لاله همچو بلبل مست
وصف آن عنبرین کلاله کنیم
شادخواران چو باده پیمایند
دفع غم راست بر حواله کنیم
وز شگرفان چارده ساله
طلب عمر شصت ساله کنیم
وز بخار شراب آتش فام
ورق چهره پر ز ژاله کنیم
همچو خسرو به نام می خواران
ملک دیوان به خون قباله کنیم