عبارات مورد جستجو در ۳۲۷۸ گوهر پیدا شد:
سراج قمری : رباعیات
شمارهٔ ۸
از آتش اهل عصر جز دودی نیست
وز هیچ کسم امید بهبودی نیست
دستی که زجور چرخ بر سر دارم
در دامن هرکه می زنم سودی نیست
سراج قمری : رباعیات
شمارهٔ ۲۲
امشب خواهم صبح منور؟نی نی
باروی تو دارم سر اختر؟نی نی
خورشیدی و در کنار من آمده ای
گر خواهم صبح بردمد، ور نی، نی
رفیق اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۲۸
نگار من چو تو زیبا نگار بسیار است
نگار سرو قد و گلعذار بسیار است
تو گر به من نشوی دوست، دوست، هست بسی
تو گر به من نشوی یار، یار، بسیار است
مکن ز لطف کمم ناامید کز تو مرا
امید در دل امیدوار، بسیار است
در این دیار برای تو مانده ام ورنه
بدهر یار پر است و دیار، بسیار است
هزار خار جفا در دلم شکست از تو
همان به دل ز توام خار خار، بسیار است
ز گاه گاه که یادم کنی تو خوشنودم
که این هم از تو فراموشکار، بسیار است
بشغل عشق ترا شغلها خوش است رفیق
وگرنه شغل فراوان و کار، بسیار است
رفیق اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۵۵
ز خلق تا اثر و از جهان نشانی هست
ز حسن و عشق حدیثی و داستانی هست
ز داغ درد توام تا به جسم جانی هست
دل پر آتش و چشمان خون فشانی هست
به جز نیاز نباشد نماز پیران را
به کشوری که چو تو نازنین جوانی هست
جدا ز شاخ گل خود دلم برد حسرت
به طایری که به شاخیش آشیانی هست
کسی که دل به دلارام و جان به جانان داد
کجاش فکر دلی، کی خیال جانی هست
به روی و کوی تو شادم چنان که پندارم
به غیر از این نه گلی و نه گلستانی هست
بود حیات ابد روز وصل یار رفیق
جز این نباشد اگر عمر جاودانی هست
رفیق اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۶۸
چنان گشته کامم ز ایام تلخ
که شهدم چو زهر است در کام تلخ
چو ناکامی است این که گر کام من
بود صبح شیرین شود شام تلخ
اگر شهد نوشم شود همچو زهر
به کام من درد آشام تلخ
کند تا کند دلبرم تلخ، کام
لب شکرین را به دشنام تلخ
از آغاز شد گر چه عشاق را
می و ساغر و باده و جام تلخ
از آن ساغر و جام تا این زمان
چو من تلخکامی نشد کام تلخ
بود عشق آن به که باشد رفیق
در آغاز شیرین در انجام تلخ
رفیق اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۸۲
مرا خاطر از آن بی غم نباشد
که بی غم خاطرم خرم نباشد
به دل دردم نباشد کم ز درمان
به جان داغم کم از مرهم نباشد
چو بستم عهد یاری با تو گفتم
که یاری چون تو در عالم نباشد
ندانستم ترا ای سست پیمان
بنای دوستی محکم نباشد
دلی پنداشتم غیر از دل من
در آن گیسوی خم در خم نباشد
چو دیدم، در همه عالم دلی نیست
که در آن طره ی درهم نباشد
رفیق و غیر، کی بود از حریمت
که آن محروم و این محرم نباشد
رفیق اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۹۰
دلش دادم که با او همدم و هم خانه خواهم شد
بمن او شمع خواهد گشت و من پروانه خواهم شد
ندانستم که چون دل برد از من چون پری پنهان
نهان خواهد شد و من از غمش دیوانه خواهم شد
به این حسن و به این عشق ای صنم چون لیلی و مجنون
تو آخر شهره خواهی گشت و من افسانه خواهم شد
تو با بیگانگان خواهی چنین گر آشنا شد من
به اندوه آشنا و از طرب بیگانه خواهم شد
چنین گر ساکن میخانه خواهم شد، پس از مردن
چو خواهم خاک شد خاک در میخانه خواهم شد
ز می خالی نخواهم شد شوم گر خاک می دانم
که یا خم یا سبو یا شیشه یا پیمانه خواهم شد
رفیق اول نهادم پا چو در زنجیر او گفتم
که آخر بر سر این گوهر یکدانه خواهم شد
رفیق اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۹۲
خوش آنکه شب غمم سر آید
خورشید من از درم درآید
خوش آنکه ستاره ی مرادم
از مشرق آرزو برآید
خوش آنکه به محفل من از مهر
آن ماه چو مهر انور آید
خوش آنکه دلیل کعبه ی وصل
در وادی هجر رهبر آید
خوش آنکه سپاه شادمانی
بر لشکر غم مظفر آید
خوش آنکه رفیق از برم یار
دیگر، نرود چو دیگر آید
رفیق اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۱۰۴
مرا با یار خود ای کاش بگذارند و کار خود
که من از گفته ی یاران نگویم ترک یار خود
نکردم در دیار خود چو شکر وصل یار خود
شدم از یار خود مهجور و هم دور از دیار خود
شبم خوش بود و روزم خوش به وصل دلبری روزی
ندانستم دریغ آن روز قدر روزگار خود
مهی کز وصل او هر شب شب من قدر بود اکنون
شمارم دور از او هر روز را روز شمار خود
نمی بینم در این بیگانگان یک آشنا کز وی
ز شهر و یار خود پرسم خبر وز شهریار خود
نکردم صید هر کس نیستم نخجیر هر جایی
شکار عاشقم در جرگهٔ عاشق شکار خود
کسی حال من بی دل در این درماندگی داند
که درماند به امید دل امیدوار خود
کند چون فکر کارم دیگری اکنون نکردم چون
خود از آغاز کار اندیشهٔ انجام کار خود
رفیق از قاصد و نامه تسلی چون شوم تا خود
به یار خود خود نگویم قصهٔ احوال زار خود
رفیق اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۱۱۰
کی به من رحم دگر خواهی کرد
وقت رحم است اگر خواهی کرد
دلم از حسرت لعلت خون شد
تا کیم خون به جگر خواهی کرد
وه چه فرخنده شبی خواهد بود
که به من نیز نظر خواهی کرد
سوی هر کس نگری دارم چشم
با من آن شب که سحر خواهی کرد
بر گمان از تو جفا چند کشم
که وفا نیز مگر خواهی کرد
چه ضرر این که به هیچم نخری
غایتش هیچ ضرر خواهی کرد
روزگاریست که می نالم کی
آخر ای ناله اثر خواهی کرد
گر نخواهی ز غمش مرد رفیق
صبر بر غم چه قدر خواهی کرد
رفیق اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۱۳۱
چکنم که باز آمد شب و یار من نیامد
بگذشت روز و شمع شب تار من نیامد
مه من که بود شمع شب تار من ندانم
که پس ار وفات من چون به مزار من نیامد
ز کنار غیر گفتم به کنارم آید اما
ز کنار او نرفت و به کنار من نیامد
به رهت ز بیقراران بسی آمدند اما
به ره تو بیقراری به قرار من نیامد
نه همین نیامدم من ز پیت که از ضعیفی
ز پی تو آمدن هم ز غبار من نیامد
منم آن ضعیف صیدی که ز ننگ لاغریها
ز شکار افکنان کس به شکار من نیامد
ز وفا رفیق گفتم که به کارم آید اما
که گذشت کارم از کار و به کار من نیامد
رفیق اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۱۳۷
شاد باد آنکه ز ناشادی من یاد نکرد
شد ز ناشادی من شاد و مرا شاد نکرد
ناله ی من اثری در دل صیاد نکرد
پر و بالم نگشود از قفس آزاد نکرد
آه از آن شوخ که صد کشور آباد به جور
کرد ویرانه و ویرانه ای آباد نکرد
شاه بیدادگر من به گدایی هرگز
وعده ی داد نفرمود که بیداد نکرد
ای بسا مرغ دل و طایر جان کان صیاد
در قفس کرد و یکی از قفس آزاد نکرد
دید چون حسن تو و عشق من آنکو همه عمر
جز ز شیرین و ز فرهاد ز کس یاد نکرد
پس از آن چشم به نقش رخ شیرین نگشود
بعد از این گوش به افسانه ی فرهاد نکرد
غیر تو حور لقا جز تو پریزاد رفیق
مایل حور نشد میل پریزاد نکرد
رفیق اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۱۳۸
لب تشنه ایم افغان زان نوش لب که دارد
آب حیات و ما را لب تشنه می گذارد
لب تشنه ام فتاده در وادیی که ابرش
آبی به غیر آتش بر تشنگان نبارد
بی خوابیم چه داند شبهای هجر آن ماه
تا روز آنکه هر شب اختر نمی شمارد
پیشت نمی گذارند ما را و نیست یاری
کانجا ز روی یاری پیغام ما گذارد
پیوسته بود ما را تخم امید در گل
هرگز نشد که از خاک این دانه سر برآرد
دارد دلی رفیقت از عشق یار [و] آن دل
تسکین نمی پذیرد تا جان نمی سپارد
رفیق اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۱۴۲
نمی‌گویم ترا مهر و وفا اصلا نمی‌باشد
برای غیر می‌باشد برای ما نمی‌باشد
به بزم چون تو شاهی نیست جا چون من گدایی را
گدایان را بلی در بزم شاهان جا نمی‌باشد
بده بوسی و بستان نقد جان می باش گو ارزان
که در داد و ستد زین نقدتر سودا نمی‌باشد
گرم صد بار سوزی باز بر گرد سرت گردم
که از پر سوختن پروانه را پروا نمی‌باشد
به سان جادهٔ طول امل در عشق مه‌رویی
رهی در پیش دارم کان سرش پیدا نمی‌باشد
به امید وفا عمری جفا دیدم غلط کردم
گمان کردم که می‌باشد وفا اما نمی‌باشد
دمی بنشین به بالین رفیق اکنون که این مسکین
اگر امروز باشد تا به شب فردا نمی‌باشد
رفیق اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۱۸۰
صبر کردم بر جفای او، غلط کردم، غلط
دل نهادم بر وفای او، غلط کردم، غلط
باختم دل در هوای او، عبث کردم، عبث
ساختم جان را فدای او، غلط کردم، غلط
سو به سو کردم سراغ او، خطا کردم، خطا
کو به کو گشتم برای او، غلط کردم، غلط
بی بها گشتم غلام او، زیان کردم، زیان
بی عطا گشتم گدای او، غلط کردم، غلط
رفتمش صد بار بر دنبال، رو واپس نکرد
باز رفتم در قفای او، غلط کردم، غلط
از لبش هرگز به دشنامی نگشتم سرفراز
سالها گفتم دعای او، غلط کردم، غلط
آن که با بیگانه بهتر ز آشنا باشد رفیق
از چه گشتم آشنای او، غلط کردم، غلط
رفیق اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۲۰۷
نداده هیچ جایی شور عشقی هیچ کس یادم
اگر دشتست مجنونم اگر کوه است فرهادم
اگر چه رفتی و بردی قرار از جان ناشادم
به این شادم که نتوانی روی یک لحظه از یادم
ترا هر روز افزون می شود بیداد و من با خود
در این اندیشه ام کز لطف روزی می دهی دادم
خرابم کرد چشمت از نگاهی چشم آن دارم
که از چشم عنایت بار دیگر سازد آبادم
به گوشش کی رسد با این ضعیفی ناله ام یارب
بیفکن در دل او تا کند گوشی به فریادم
ز سرو و گل چه حاصل سرو قد گلعذار من
که تا گرداند از گل، فارغ و از سرو آزادم
رفیق آن عندلیب ز آشیان دورم در این گلشن
که تا از بیضه بیرون آمدم در دام افتادم
رفیق اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۲۱۳
امروز بی تو خاک چنین گر به سر کنم
روز جزا عجب که سر از خاک بر کنم
گویند چاره کن [به] سفر عشق یار را
یارم نمی کند چو سفر چون سفر کنم
تا کی کنم بدامن گلچین نظاره گل
کنج قفس کجاست که سر زیر پر کنم
تا کی به حسرتش نگرم با رقیب و باز
از گریه منع دیده ی حسرت نگر کنم
تا کی ز خوان نعمت الوان روزگار
با لخت دل قناعت [و] خون جگر کنم
یک روز بر سرم زرهی تا گذر کنی
هر روز جای بر سر هر رهگذر کنم
بسیار تندخوست نکوروی من ولی
رویش نمی هلد که ز خویش گذر کنم
از حال من تو فارغ و من در خیال تو
روزی به شب رسانم و شامی سحر کنم
گریند اهل حشر به من پیش دادگر
چون گریه از جفای تو بیدادگر کنم
پیشت خوش آنکه گریم و گویی به خنده تو
کم کن رفیق گریه و، من بیشتر کنم
رفیق اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۲۱۹
بود صیاد خوشدل تا من ناشاد می‌نالم
خوش است از نالهٔ من چون دل صیاد، می‌نالم
به گوش او رساند باد مشکل ناله‌ام اما
به این امیدواری هرچه باداباد می‌نالم
نمی‌بندم زبان از ناله آن مرغ نوآموزم
که می‌ترسم رود نالیدنم از یاد، می‌نالم
گشاید بندم از پا تا ننالم من از این غافل
که پندارم ز دامم می‌کند آزاد، می‌نالم
نبندد گر زبانم شوق دیدارش به راه او
بود تا بر زبانم قوت فریاد می‌نالم
به من عهد و وفا بندد که تا بندم لب از ناله
نمی‌داند که من بی‌عهد و بی‌بنیاد می‌نالم
نمی‌نالم برای دادخواهی بر سر راهش
من از ذوق کمال یار (؟) کز بیداد می‌نالم
رفیق از من نمی‌پرسد کسی بهر چه می‌نالی،
تمام عمر اگر در این خراب‌آباد می‌نالم
رفیق اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۲۲۶
به عالم حاصلی جز غم ندارم
ولی یک جو غم از عالم ندارم
بجز غم در جهان همدم ندارم
ندارم خاطر خرم ندارم
چنان خو کرده ام با غم که کو غم (؟)
و گر غم هم نباشد غم ندارم
کسی کابم زند بر آتش دل
به غیر از دیده ی پرنم ندارم
بهر جورم که خواهی امتحان کن
که من در صبر پای کم ندارم
ازان خوبا جفا کردم که هرگز
وفا چشم از بنی آدم ندارم
من و جام دمادم زآنکه بی جام
امید زیستن یکدم ندارم
به دل بس داغ دارم لیک در دل
رفیق اندیشه مرهم ندارم
رفیق اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۲۴۲
به عالم حاصلی جز غم ندارم
ولی یک جو غم عالم ندارم
به جز غم در جهان همدم ندارم
وگر غم هم نباشد غم ندارم
چنان خو کرده ام با غم که گر غم
ندارم خاطر خرم ندارم
بهر جورم که خواهی امتحان کن
که من در صبر پائی کم ندارم
از آن خو با جفا دارم که هرگز
وفا چشم از بنی آدم ندارم
کسی کابم زند بر آتش دل
به غیر از دیده ی پرنم ندارم
من و جام دمادم ز آن که بی می
امید زندگی یک دم ندارم
به دل بس داغ دارم لیک در دل
رفیق اندیشه ی مرهم ندارم