عبارات مورد جستجو در ۵۴۳۰ گوهر پیدا شد:
ظهیرالدین فاریابی : قطعات
شمارهٔ ۲۰
ای فلک سر بدان درآورده
که تو گویی که خاک پای من است
زینت آسمان و زیور ماه
عکس جام جهان نمای من است
سایبان سپهر نُه پوشش
آستان در سرای من است
حجتی کان زبان فتنه ببست
سر تیغ جهانگشای من است
آفتابی که عقل ذرّه اوست
ذره ای ز آفتاب رای من است
دو جهان را به پشت پای زدی
که کمین فضله سخای من است
پایت آزرده شد ز صدمت آن
خود همین ماجراگوی من است
درد در پایت اوفتاد به عذر
که گناه من و خطای من است
چون به پایت رسید آسیبم
گر ببری سرم سزای من است
عقل سوگند بر جهان می داد
که اگر در سرت هوای من است
به سر من که درد پاش بچین
که تو دانی که بوسه جای من است
جاودان زی که چرخ می گوید
که بقای تو با بقای من است
ظهیرالدین فاریابی : قطعات
شمارهٔ ۹۶
ای ز آثار گرد موکب تو
غصه ها خورده مشک تاتاری
رام کردی سپهر سرکش را
تا چنان شد که از نگونسازی
می بلنگد ز بار من بنگر
که چه کاری بود بدین زاری
من و فتراک دولتت زین پس
تا مرا با سپهر نگذاری
ورنه آخر هم او برون نبرد
پس ازین لنگیی به رهواری
ظهیرالدین فاریابی : قطعات
شمارهٔ ۱۰۱
ز لفظ من که رساند به سمع خسرو شرق
که ای کمینه خطابت شهنشه غازی
تویی که پای تو چون در رکاب عزم آید
چو آفتاب ز قدرت بر آسمان تازی
نهان چرخ ببینی چو نیک درنگری
عنان وهم بگیری چو نیک در یازی
چو زیر بار غم آورد اهل دانش را
زمانه از سر بی رحمتی و ناسازی
مثال شاه جهان خواست بنده تا پس از آن
کند به قوت آن بر جهان سر افرازی
از آن سعادت محروم شد هم آخر کار
زهی زمانه که می نگذرد ز یک بازی
مگر به مجلس اعلی نموده اند که من
چو دیگرانم ازین شاعری یک اندازی
چو شعر من به زبان فصیح می گوید
که تو به فضل ز ابنای دهر ممتازی
کمال دانش من کور دید و کر بشنید
به نظم و نثر چه در پارسی چه در تازی
برون ز حکمت و انواع آن در هر باب
مرا رسد که کنم با فلک هم آوازی
مرا چه نسبت با دیگران و این مثل است
که مرغزی را هرگز چه کار با رازی؟
دراز می کشم این قصه را و معذورم
سخن چو گفته شد آن به که دل بپردازی
مرا به گفتن بسیار عیب نتوان کرد
کسی چه عیب کند مشک را به غمازی؟
تو پادشاه جهانی گراین نباشد نیز
روا بود که مرا برکشی و بنوازی
زمانه سر به لئیمی برهنه کرده و تو
ز دهر جز به ردای کرم نمی نازی
چنانک اوست اگر برنگیردم چه عجب
ز چون تویی عجب آید گرم بیندازی
ظهیرالدین فاریابی : قطعات
شمارهٔ ۱۰۴
سر ملوک جهان شهریار روی زمین
به دست و دل،حسد بحر و غیرت کانی
از آن زمان که تو بر تخت ملک بنشستی
فریضه گشت که جز گرد ظلم ننشانی
مدبران قضا هر زمان فرو خوانند
به گوش فکرت تو رازهای پنهانی
اگر ز قصه من بنده بشنوی طرفی
ز کردگار بیابی ثواب دو جهانی
مرا به مدت شش سال حرص علم و ادب
به خاکدان نشابور کرد زندانی
به هر هنر که کسی نام برد در عالم
چنان شدم که نیابم به عهد خود ثانی
کسی که منکر این ماجراست گو بنشین
به مجلس تو و بشنو دلیل برهانی
ز دست فاقه کشیدم هزار شربت تلخ
که کس مرا ز عرق تر ندید پیشانی
چه مایه خدمت شاهان که پشت پای زدم
بدان امید که در من سری بجنبانی
از آن سپس به جناب تو التجا کردم
مگر که حق من از روزگار بستانی
مرا ز بهر جوازی که خواستم صدره
روا بود که تو چندین به جان بگردانی
رسالتی که ز انشای خود فرستادم
به مجلس تو در ابطال حکم طوفانی
اگر در آن سخنت شُبهَت است و می خواهی
که از جریده ایام نیز بر خوانی
مرا چنانک بود هم معیشتی باید
که بی غذا نتوان داشت روح حیوانی
ظهیرالدین فاریابی : ملمعات
شمارهٔ ۱
اَقبِلِ الساقی برَیحانٍ و راح
هاتِها تَفتَرُّعَن ثَغرِالمِلاح
موسم عیش است در ده جام می
کز جهان بی می نیاید کس فلاح
اِنتَهی فی السُّکرِاَغصانُ الرُّبی
مالِصَحبیَ بَینَ سَکرانٍ و صاح
گل زخوبی مست و بلبل از نشاط
نیست بی شادی درین موسم مباح
قامَ فی نَصرِالهُدی مُستَنصِرا
اَحرَزَ المُلکَ باطرافِ الرماح
فتح نو در پیش دارد شهریار
عیش و عشرت را ز نوکن افتتاح
یَنتَجی اَرضَ العِدی فی جَحفَلِ
ضَلَّ فیَ لأَلائِهِ ضَوءُ الصَّباحِ
شاه عزم خطه بدخواه کرد
تا فزاید دین و دولت را صلاح
ثابتُ الاِقبالِ منصورُ اللَّوا
مُستقیمُ الاَمرِ مَأَمولُ النَّجاح
دولت اندر پیش و پیروزی ز پس
نصرت اندر قلب و عصمت بر جناح
عبدالقادر گیلانی : غزلیات
شمارهٔ ۲۵ - خاکستری
کسی کو یار خود دارد چرا بر دیگری بندد
حرامش باد عشق آنکس که هم بر دیگری بیند
از این آتش که من دارم زشوق او عجب نبود
که آن مه چون به بالین آیدم خاکستری بیند
همه عالم زتاب مهر سوزنده شده عمری
که مهر از رشک این سوزد که از خود بهتری بیند
اگر عاشق زدل نالد زگریه نیست پروایش
اگر بر جای هر مو برتن خود نشتری بیند
نکرد آن نامسلمان هیچ رحمی و می دانم
که بر من سوزدش دل گرسوی من کافری بیند
خوش آن ساعت که در کوی بتان محیی رود سرخوش
به دستی شیشه در دستی پر از می ساغری بیند
عبدالقادر گیلانی : غزلیات
شمارهٔ ۲۶ - فرهاد و بیستون
شاخِ گل از نازکیّ یار یادم می دهد
برگ گل زان گلرخ رخسار یادم می دهد
چون روم درکوه تا از یاد او فارغ شوم
می خرامد کبک و زان رفتار یادم می دهد
هر کجا بینم گلی با خار میسوزم که آن
همدمیّ یار با اغیار یادم می دهد
داستان تیشه فرهاد و کوه بیستون
خار خار سینه افکار یادم می دهد
چون روم درگلستان کز خویش آسایم دمی
بانگ بلبل ناله های زار یادم می دهد
رسته بودم از جفایش وه که جور روزگار
باز خونریزی آن خونخوار یادم می دهد
جان شیرین سوزدم چون شعر محیی بشنوم
زانکه شیرینی آن گفتار یادم می دهد
حکیم نزاری : غزلیات
شمارهٔ ۱۰۱۲
ماه من ای سرو سیم اندام من
از دهانت کی برآید کام من
رحم کن ای زندگانی رحم کن
بر دل بی صبر بی آرام من
تا به شیرینی برآمد نام تو
تلخ شد فرهاد وار ایام من
هر چه دیدم سرو قدت می فتد
لرزه هم چون بید بر اندام من
بت پرستی گرچه در اسلام نیست
شهره شد در بت پرستی نام من
عضو عضو یار من هریک بتیست
وای من بر من زین همه اصنام من
من اگر چه صید او گشتم ولیک
او عجب مرغیست اندر دام من
گو مباش از ملک صبحم تا به شام
روی و موی اوست صبح و شام من
قبله ی جان نزاری روی اوست
من خم عشاقم و او جام من
حکیم نزاری : غزلیات
شمارهٔ ۱۰۲۱
گر به گوشت برسد درد من و زاری من
زحمت آید مگرت بر شب بیداری من
به تو ام ره ندهد بی تو نمی یارم بود
از گران جانی بخت است سبک ساری من
من ترا دارم و بی تو نتوان داشت مرا
جاودانیست در این قید گرفتاری من
صفت لیلی و مجنون که شنیدی بنگر
تا بدان حسن کسی هست و بدین زاری من
من از آن جام نخوردم که به خود بازآیم
عقل ازین پس نبرد راه به هشیاری من
تو نه آنی که من از تو طمع این دارم
که قدم رنجه کنی از پی دلداری من
می کنم صبر و جفا می کشم و می گویم
یادت آید مگر از دوستی و یاری من
روزگار دل بی خویشتنم بر هم زد
تا چه می خواست فراقت ز دل آزاری من
خود نگویی که نزاری چو ز حد در گذرد
بر در شاه بنالد ز ستمگاری من
حکیم نزاری : غزلیات
شمارهٔ ۱۰۲۶
ترش گرفته دو ابرو و لب چنان شیرین
به خشم سر که میامیز بر عسل چندین
بیا و لب به لبم بر نه و دلم دریاب
که جز چنین نتوان داد درد را تسکین
در آی و خانه بیارای و وقت ما خوش کن
شراب کی بستان و زمانکی بنشین
به لطف باز طلب دوستان مخلص را
ببایدت غم یاران بخورد بهتر از این
زکات حسن ترا هیچ وجه دیگر نیست
درآی ای که به دست آوری دل غم گین
ز حسن تو چه کم آید گر التفات کنی
بیا که حسن ترا نیست حاجت تحسین
مرا وصال تو حالی اگر شود حاصل
مهم تر ست ز وعده و وعید حورالعین
کسی که طلعت زیبای تو تفرّج کرد
بدین قیاس بداند که چیست خلد برین
دل شکسته دلان گر نگاه خواهی داشت
شکسته تر نبود از نزاری مسکین
حکیم نزاری : غزلیات
شمارهٔ ۱۰۲۷
چون کنم برگ شکیبایی ندارم بیش ازین
یار شد در پرده و بر زد مرا بر در چنین
محرم رازی نه و یاری که پیغامی برد
من چنین بی یار محرم چند باشم بیش ازین
آدمم محروم از فردوس بیرون رانده یی
ای اگر خود را ببینم باز در خلدِ برین
دلبرا یک نکته بشنو از من و گر این سخن
راست می گویم بده انصاف این راز حزین
می توانی دست مسکینی گرفتن سر مپیچ
می توانی مهر ورزیدن منه بنیاد کین
چند باشم با فراقت هم رکاب و هم عنان
چند باشم با خیالت هم وثاق و هم نشین
با چو تو جانانه ای نبود عجب انصاف را
گر حسودم در عقب باشد رقیبم در کمین
دل ستان و دلنواز و دل ربای و دلفریب
چون تو معشوقی که دارد در همه روی زمین
کیست تا گوید به صاحب شُنعتِ ناقص وجود
هرزگویی هرزه کاری هرزه لافی هرزه چین
همچو مجنونی دگر در مسکرات الوجدِ نجد
گر ندید ستی بیا مسکین نزاری را ببین
حکیم نزاری : غزلیات
شمارهٔ ۱۰۴۰
بادِ صبا بر گرفت بویِ عرق چینِ تو
نافۀ مشکِ تتار نیفۀ پرچینِ تو
کاش که من باد می تا چو صبا هر سحر
راه گذر یابمی بر سرِ بالین تو
بادِ صبا نرم‌نرم گه‌گه از آن می‌وزد
تا ننشیند غبار بر گلِ نسرین تو
غیرتِ سرو و سمن قامت و سیمای تو
رشکِ ختا و ختن نافۀ مشکینِ تو
صفحه رویم شود از قطراتِ مژه
راست مرّصع چنانک خوشۀ پروینِ تو
آفتِ عقل است و هوش غمزۀ خون ریزِ تو
راحت جان است و دل لعلِ دُر آگین تو
بس که نویسند باز تجربه را عاشقان
از ورقِ روزگار مهرِ من و کینِ تو
عاقبت از شورِ من هیچ نشد حاصلی
نیست نصیبم مگر از لبِ شیرینِ تو
خونِ نزاری مریز تا به کی آخر ستیز
گرچه انصاف و داد نیست در آیینِ تو
حکیم نزاری : غزلیات
شمارهٔ ۱۰۹۴
بیار از آن لبِ شیرین‌تر از شکر بوسه
بده ز حقه ی لعل پر از گهر بوسه
به دوست کامی می در ده و چنان می خور
که می‌رسد متعاقب به یک دگر بوسه
گر از لبِ تو به یک بوسه رخصتی یابم
هزار بوسه کنم مستزاد بر بوسه
نخواهم از تو دگر صورتی مگر معنی
ندارم از تو دگر وایه‌ای مگر بوسه
بیار بوسه منه خوانِ خوردنی که بود
تفاوتی ز شکر پیره تا شکر بوسه
می رحیق چرا بر هلالِ ابروی دوست
ننوشم و نخورم از لب قمر بوسه
از این دو نیست برون گرچه هر دو با هم نیست
دوای دردِ نزاری می است اگر بوسه
قدسی مشهدی : غزلیات
شمارهٔ ۱۶
فکند از نظری دیده حسود مرا
ز خویش کرده جدا آتشی چو دود مرا
غرور کعبه روانم دلیل بتکده شد
وگرنه تاب فراق حرم نبود مرا
روا مدار که گردد مزید خواهش غیر
نوازش ستمی کز تو چشم بود مرا
ز سیر گلشن وصلت چه طرف بربستم
به غیر از این که به دل حسرتی فزود مرا
ز رشک می‌زند امروز نشتر طعنم
کسی که دوش به عشق تو می‌ستود مرا
ز شکر عشق نبندم زبان که ایامی
ز دل به ناخن غم عقده‌ها گشود مرا
چه حاجت است تامل به قتل همچو منی
همان به است که بسمل کنند زود مرا
اسیر بخت سیاهم گذشت از آن قدسی
که زنگ از آینه دل توان زدود مرا
قدسی مشهدی : غزلیات
شمارهٔ ۲۲
وبال جان اسیران مکن رهایی را
مده به اهل وفا یاد بی‌وفایی را
به مرگ هم نبریدم به هرکه پیوستم
کسی نخوانده چو من جزو آشنایی را
میسرست وصالت مرا ولی چه وصال
که یاد می‌کنم ایام بی‌نوایی را
زهی ستاره روشن که دیده شب چو چراغ
تمام کرد به روی تو روشنایی را
مرا ز عشق بتان پیشه مشق رسوایی‌ست
فکنده‌ام ز قلم حرف پارسایی را
به جز تو قدسی اگر داده دل به یار دگر
قبول کرده ز بت دعوی خدایی را
قدسی مشهدی : غزلیات
شمارهٔ ۵۴
بی‌درد خسته‌ای که به درمان شد آشنا
شوریده آن سری که به سامان شد آشنا
از فیض شانه یافت دل از زلف هرچه بافت
شد مفت خوشه‌چین چو به دهقان شد آشنا
چون بلبل از مطالعه صفحه رخت
چشمم همین به خط گلستان شد آشنا
آگه ز شوق گریه بی‌اختیار نیست
هرکس چو غنچه با لب خندان شد آشنا
بی‌رحمی سرشک من افکندش از نظر
هر پاره دلم که به مژگان شد آشنا
بنیاد عشق و حسن ز یک آب و یک گل است
بنگر چگونه مصر به کنعان شد آشنا
جانم چو شمع بر سر مژگان کند سماع
تا دیده‌ام به جلوه خوبان شد آشنا
دیگر چو شانه هیچ نشد جمع در کفم
تا پنجه‌ام به زلف پریشان شد آشنا
در دیده‌ام ز گریه نگیرد دمی قرار
چندان که طفل اشک به دامان شد آشنا
مهرم چو صبح بر همه‌کس آشکار شد
روزی که دست من به گریبان شد آشنا
آمد غمش ز هر طرف ای عیش همتی
بیگانه گو برو که فراوان شد آشنا
باشد ز باد شرطه خطر در محیط عشق
امن است کشتی‌ای که به طوفان شد آشنا
عمری شدم به ناله هم‌آواز عندلیب
تا نغمه‌ام به گوش گلستان شد آشنا
دردی که آن دوا نپذیرفت راحت است
دردی بلا بود که به درمان شد آشنا
دیدم ز دوستان ستمی کز قیاس آن
بیگانه کف به کف زد و حیران شد آشنا
قدسی به خاک پای تو مالید چشم تر
لب‌تشنه‌ای به چشمه حیوان شد آشنا
قدسی مشهدی : غزلیات
شمارهٔ ۶۸
آسمان پوشیده نیلی جان من غمناک چیست
دیگری دارد مصیبت بر سر من خاک چیست
هر طرف هست آرزویی در دل صدپاره‌ام
در میان لاله و گل اینقدر خاشاک چیست
بر شهید دیگری تیغ‌آزمودن خوب نیست
عشق ما را بس بود بی‌مهری افلاک چیست
سنبل و گل پرده تا برداشتی دانسته‌اند
زلف عنبربو کدام و روی آتشناک چیست
گر نظر با غیر بودش چون دل من شاد شد؟
تیغ اگر بر دیگری زد سینه من چاک چیست
در حریم وصل خود منع دلم از غم مکن
غنچه می‌داند که در گلشن دل غمناک چیست
آنکه هرگز برنمی‌دارد قدم از دیده‌ام
حیرتی دارم که نقش پای او بر خاک چیست
دیده گریان خود تا دیده‌ام دانسته‌ام
با همه آلوده دامانی نگاه پاک چیست
ای سراپا عشوه گاهی جلوه‌ای در کار ما
بر سر گنجی نشسته اینقدر امساک چیست
دل به زلفش بسته‌ای قدسی چه می‌خواهی دگر
صید بسمل‌گشته را معراج جز فتراک نیست
قدسی مشهدی : غزلیات
شمارهٔ ۹۲
جز وصال او دلم هرگز تمنایی نداشت
غیر سودایش دل شوریده سودایی نداشت
عمرها شد ساغر نرگس چو جام ما تهی‌ست
مجلس‌آرای چمن هم دُرد مینایی نداشت
عاقبت یوسف متاع حسن، سوی مصر برد
مشتری گویی به کنعان چشم بینایی نداشت
در جبینش از چه رو امروز نور دیگرست؟
آفتاب امروز اگر رخ بر کف پایی نداشت
دُرد نگذارم به جام لاله گر بر لب نهم
هرگز این میخانه چون من باده‌پیمایی نداشت
قدسی مشهدی : غزلیات
شمارهٔ ۱۰۰
خانه‌ام نیمی خراب از گریه نیمی پرگل است
همنشینم جغد از یک سو، ز یک سو بلبل است
نکته‌ای تا کرده از سیرابی زلفش رقم
از رطوبت خامه‌ام گویی که شاخ سنبل است
کی به گوشش می‌رسد فریاد محرومان باغ؟
بس که گوش گل ز جوش بلبلان پرغلغل است
خواری عشقم مبین، بنگر قبای غنچه را
ابره گر از خار دارد، آستر برگ گل است
از دل قدسی به شهر و کو چه می‌جویی سراغ؟
جان آن دیوانه، چین زلف و قید کاکل است
قدسی مشهدی : غزلیات
شمارهٔ ۱۴۶
بی روی تو کارم همه با دیده تر بود
تا دامن خاک از مژه‌ام لخت جگر بود
در گلشن اندیشه به یاد رخ و زلفت
هر سو که شدم سنبل و گل تا به کمر بود
نشکفت گلی از اثر نغمه بلبل
این فیض نصیب نفس باد سحر بود
هر عیب که بود از نظر خلق نهفتم
آن عیب که پوشیده نگردید هنر بود
هرگز ز بد خویش فراموش نکردم
هرجا که شدم، آینه‌ام پیش نظر بود