عبارات مورد جستجو در ۲۴۳۴۸ گوهر پیدا شد:
حافظ : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۸۷
ای بیخبر بکوش که صاحب خبر شوی
تا راهرو نباشی کی راهبر شوی
در مکتب حقایق پیش ادیب عشق
هان ای پسر بکوش که روزی پدر شوی
دست از مس وجود چو مردان ره بشوی
تا کیمیای عشق بیابی و زر شوی
خواب و خورت ز مرتبه خویش دور کرد
آن گه رسی به خویش که بی خواب و خور شوی
گر نور عشق حق به دل و جانت اوفتد
بالله کز آفتاب فلک خوبتر شوی
یک دم غریق بحر خدا شو گمان مبر
کز آب هفت بحر به یک موی تر شوی
از پای تا سرت همه نور خدا شود
در راه ذوالجلال چو بی پا و سر شوی
وجه خدا اگر شودت منظر نظر
زین پس شکی نماند که صاحب نظر شوی
بنیاد هستی تو چو زیر و زبر شود
در دل مدار هیچ که زیر و زبر شوی
گر در سرت هوای وصال است حافظا
باید که خاک درگه اهل هنر شوی
تا راهرو نباشی کی راهبر شوی
در مکتب حقایق پیش ادیب عشق
هان ای پسر بکوش که روزی پدر شوی
دست از مس وجود چو مردان ره بشوی
تا کیمیای عشق بیابی و زر شوی
خواب و خورت ز مرتبه خویش دور کرد
آن گه رسی به خویش که بی خواب و خور شوی
گر نور عشق حق به دل و جانت اوفتد
بالله کز آفتاب فلک خوبتر شوی
یک دم غریق بحر خدا شو گمان مبر
کز آب هفت بحر به یک موی تر شوی
از پای تا سرت همه نور خدا شود
در راه ذوالجلال چو بی پا و سر شوی
وجه خدا اگر شودت منظر نظر
زین پس شکی نماند که صاحب نظر شوی
بنیاد هستی تو چو زیر و زبر شود
در دل مدار هیچ که زیر و زبر شوی
گر در سرت هوای وصال است حافظا
باید که خاک درگه اهل هنر شوی
حافظ : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۸۸
سحرم هاتف میخانه به دولتخواهی
گفت بازآی که دیرینه این درگاهی
همچو جم جرعه ما کش که ز سر دو جهان
پرتو جام جهان بین دهدت آگاهی
بر در میکده رندان قلندر باشند
که ستانند و دهند افسر شاهنشاهی
خشت زیر سر و بر تارک هفت اختر پای
دست قدرت نگر و منصب صاحب جاهی
سر ما و در میخانه که طرف بامش
به فلک بر شد و دیوار بدین کوتاهی
قطع این مرحله بی همرهی خضر مکن
ظلمات است بترس از خطر گمراهی
اگرت سلطنت فقر ببخشند ای دل
کمترین ملک تو از ماه بود تا ماهی
تو دم فقر ندانی زدن از دست مده
مسند خواجگی و مجلس تورانشاهی
حافظ خام طمع شرمی از این قصه بدار
عملت چیست که فردوس برین میخواهی
گفت بازآی که دیرینه این درگاهی
همچو جم جرعه ما کش که ز سر دو جهان
پرتو جام جهان بین دهدت آگاهی
بر در میکده رندان قلندر باشند
که ستانند و دهند افسر شاهنشاهی
خشت زیر سر و بر تارک هفت اختر پای
دست قدرت نگر و منصب صاحب جاهی
سر ما و در میخانه که طرف بامش
به فلک بر شد و دیوار بدین کوتاهی
قطع این مرحله بی همرهی خضر مکن
ظلمات است بترس از خطر گمراهی
اگرت سلطنت فقر ببخشند ای دل
کمترین ملک تو از ماه بود تا ماهی
تو دم فقر ندانی زدن از دست مده
مسند خواجگی و مجلس تورانشاهی
حافظ خام طمع شرمی از این قصه بدار
عملت چیست که فردوس برین میخواهی
حافظ : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۹۲
سلامی چو بوی خوش آشنایی
بدان مردم دیده روشنایی
درودی چو نور دل پارسایان
بدان شمع خلوتگه پارسایی
نمیبینم از همدمان هیچ بر جای
دلم خون شد از غصه ساقی کجایی
ز کوی مغان رخ مگردان که آن جا
فروشند مفتاح مشکل گشایی
عروس جهان گر چه در حد حسن است
ز حد میبرد شیوه بیوفایی
دل خسته من گرش همتی هست
نخواهد ز سنگین دلان مومیایی
می صوفی افکن کجا میفروشند
که در تابم از دست زهد ریایی
رفیقان چنان عهد صحبت شکستند
که گویی نبودهست خود آشنایی
مرا گر تو بگذاری ای نفس طامع
بسی پادشایی کنم در گدایی
بیاموزمت کیمیای سعادت
ز همصحبت بد جدایی جدایی
مکن حافظ از جور دوران شکایت
چه دانی تو ای بنده کار خدایی
بدان مردم دیده روشنایی
درودی چو نور دل پارسایان
بدان شمع خلوتگه پارسایی
نمیبینم از همدمان هیچ بر جای
دلم خون شد از غصه ساقی کجایی
ز کوی مغان رخ مگردان که آن جا
فروشند مفتاح مشکل گشایی
عروس جهان گر چه در حد حسن است
ز حد میبرد شیوه بیوفایی
دل خسته من گرش همتی هست
نخواهد ز سنگین دلان مومیایی
می صوفی افکن کجا میفروشند
که در تابم از دست زهد ریایی
رفیقان چنان عهد صحبت شکستند
که گویی نبودهست خود آشنایی
مرا گر تو بگذاری ای نفس طامع
بسی پادشایی کنم در گدایی
بیاموزمت کیمیای سعادت
ز همصحبت بد جدایی جدایی
مکن حافظ از جور دوران شکایت
چه دانی تو ای بنده کار خدایی
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳
ای دل چه اندیشیدهیی در عذر آن تقصیرها؟
زان سوی او چندان وفا، زین سوی تو چندین جفا
زان سوی او چندان کرم، زین سو خلاف و بیش و کم
زان سوی او چندان نعم، زین سوی تو چندین خطا
زین سوی تو چندین حسد، چندین خیال و ظن بد
زان سوی او چندان کشش، چندان چشش چندان عطا
چندین چشش از بهر چه؟ تا جان تلخت خوش شود
چندین کشش از بهر چه؟ تا دررسی در اولیا
از بد پشیمان میشوی، الله گویان میشوی
آن دم تو را او میکشد، تا وارهاند مر تو را
از جرم ترسان میشوی، وز چاره پرسان میشوی
آن لحظه ترساننده را با خود نمیبینی چرا؟
گر چشم تو بربست او، چون مهرهیی در دست او
گاهی بغلطاند چنین، گاهی ببازد در هوا
گاهی نهد در طبع تو، سودای سیم و زر و زن
گاهی نهد در جان تو، نور خیال مصطفی
این سو کشان سوی خوشان، وان سو کشان با ناخوشان
یا بگذرد یا بشکند، کشتی درین گردابها
چندان دعا کن در نهان، چندان بنال اندر شبان
کز گنبد هفت آسمان، در گوش تو آید صدا
بانگ شعیب و نالهاش، وان اشک همچون ژالهاش
چون شد ز حد، از آسمان آمد سحرگاهش ندا
گر مجرمی بخشیدمت، وز جرم آمرزیدمت
فردوس خواهی؟ دادمت، خامش، رها کن این دعا
گفتا نه این خواهم نه آن، دیدار حق خواهم عیان
گر هفت بحر آتش شود، من درروم بهر لقا
گر راندۀ آن منظرم، بستهست ازو چشم ترم
من در جحیم اولی ترم، جنت نشاید مر مرا
جنت مرا بیروی او، هم دوزخ است و هم عدو
من سوختم زین رنگ و بو، کو فر انوار بقا؟
گفتند باری، کم گری، تا کم نگردد مبصری
که چشم نابینا شود، چون بگذرد از حد بکا
گفت ار دو چشمم عاقبت، خواهند دیدن آن صفت
هر جزو من چشمی شود، کی غم خورم من از عمی؟
ور عاقبت این چشم من، محروم خواهد ماندن
تا کور گردد آن بصر، کو نیست لایق دوست را
اندر جهان هر آدمی، باشد فدای یار خود
یار یکی انبان خون، یار یکی شمس ضیا
چون هر کسی درخورد خود، یاری گزید از نیک و بد
ما را دریغ آید که خود، فانی کنیم از بهر لا
روزی یکی همراه شد با بایزید اندر رهی
پس بایزیدش گفت چه پیشه گزیدی ای دغا؟
گفتا که من خربندهام، پس بایزیدش گفت رو
یا رب خرش را مرگ ده، تا او شود بندهی خدا
زان سوی او چندان وفا، زین سوی تو چندین جفا
زان سوی او چندان کرم، زین سو خلاف و بیش و کم
زان سوی او چندان نعم، زین سوی تو چندین خطا
زین سوی تو چندین حسد، چندین خیال و ظن بد
زان سوی او چندان کشش، چندان چشش چندان عطا
چندین چشش از بهر چه؟ تا جان تلخت خوش شود
چندین کشش از بهر چه؟ تا دررسی در اولیا
از بد پشیمان میشوی، الله گویان میشوی
آن دم تو را او میکشد، تا وارهاند مر تو را
از جرم ترسان میشوی، وز چاره پرسان میشوی
آن لحظه ترساننده را با خود نمیبینی چرا؟
گر چشم تو بربست او، چون مهرهیی در دست او
گاهی بغلطاند چنین، گاهی ببازد در هوا
گاهی نهد در طبع تو، سودای سیم و زر و زن
گاهی نهد در جان تو، نور خیال مصطفی
این سو کشان سوی خوشان، وان سو کشان با ناخوشان
یا بگذرد یا بشکند، کشتی درین گردابها
چندان دعا کن در نهان، چندان بنال اندر شبان
کز گنبد هفت آسمان، در گوش تو آید صدا
بانگ شعیب و نالهاش، وان اشک همچون ژالهاش
چون شد ز حد، از آسمان آمد سحرگاهش ندا
گر مجرمی بخشیدمت، وز جرم آمرزیدمت
فردوس خواهی؟ دادمت، خامش، رها کن این دعا
گفتا نه این خواهم نه آن، دیدار حق خواهم عیان
گر هفت بحر آتش شود، من درروم بهر لقا
گر راندۀ آن منظرم، بستهست ازو چشم ترم
من در جحیم اولی ترم، جنت نشاید مر مرا
جنت مرا بیروی او، هم دوزخ است و هم عدو
من سوختم زین رنگ و بو، کو فر انوار بقا؟
گفتند باری، کم گری، تا کم نگردد مبصری
که چشم نابینا شود، چون بگذرد از حد بکا
گفت ار دو چشمم عاقبت، خواهند دیدن آن صفت
هر جزو من چشمی شود، کی غم خورم من از عمی؟
ور عاقبت این چشم من، محروم خواهد ماندن
تا کور گردد آن بصر، کو نیست لایق دوست را
اندر جهان هر آدمی، باشد فدای یار خود
یار یکی انبان خون، یار یکی شمس ضیا
چون هر کسی درخورد خود، یاری گزید از نیک و بد
ما را دریغ آید که خود، فانی کنیم از بهر لا
روزی یکی همراه شد با بایزید اندر رهی
پس بایزیدش گفت چه پیشه گزیدی ای دغا؟
گفتا که من خربندهام، پس بایزیدش گفت رو
یا رب خرش را مرگ ده، تا او شود بندهی خدا
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۰
مهمان شاهم هر شبی، بر خوان احسان و وفا
مهمان صاحب دولتم، که دولتش پاینده با
بر خوان شیران یک شبی، بوزینهیی همراه شد
استیزهرو گر نیستی، او از کجا، شیر از کجا؟
بنگر که از شمشیر شه، در قهرمان خون میچکد
آخر چه گستاخیست این، ولله خطا، ولله خطا
گر طفل شیری پنجه زد، بر روی مادر ناگهان
تو دشمن خود نیستی، بر وی منه تو پنجه را
آن کو ز شیران شیر خورد، او شیر باشد نیست مرد
بسیار نقش آدمی دیدم، که بود آن اژدها
نوح ارچه مردم وار بد، طوفان مردم خوار بد
گر هست آتش ذرهیی، آن ذره دارد شعلهها
شمشیرم و خون ریز من، هم نرمم و هم تیز من
همچون جهان فانیام، ظاهر خوش و باطن بلا
مهمان صاحب دولتم، که دولتش پاینده با
بر خوان شیران یک شبی، بوزینهیی همراه شد
استیزهرو گر نیستی، او از کجا، شیر از کجا؟
بنگر که از شمشیر شه، در قهرمان خون میچکد
آخر چه گستاخیست این، ولله خطا، ولله خطا
گر طفل شیری پنجه زد، بر روی مادر ناگهان
تو دشمن خود نیستی، بر وی منه تو پنجه را
آن کو ز شیران شیر خورد، او شیر باشد نیست مرد
بسیار نقش آدمی دیدم، که بود آن اژدها
نوح ارچه مردم وار بد، طوفان مردم خوار بد
گر هست آتش ذرهیی، آن ذره دارد شعلهها
شمشیرم و خون ریز من، هم نرمم و هم تیز من
همچون جهان فانیام، ظاهر خوش و باطن بلا
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۵
ای نوش کرده نیش را، بیخویش کن باخویش را
باخویش کن بیخویش را، چیزی بده درویش را
تشریف ده عشاق را، پرنور کن آفاق را
بر زهر زن تریاق را، چیزی بده درویش را
با روی همچون ماه خود، با لطف مسکین خواه خود
ما را تو کن همراه خود، چیزی بده درویش را
چون جلوۀ مه میکنی، وز عشق آگه میکنی
با ما چه همره میکنی؟ چیزی بده درویش را
درویش را چبود نشان، جان و زبان درفشان
نی دلق صدپاره کشان، چیزی بده درویش را
هم آدم و آن دم تویی، هم عیسی و مریم تویی
هم راز و هم محرم تویی، چیزی بده درویش را
تلخ از تو شیرین میشود، کفر از تو چون دین میشود
خار از تو نسرین میشود، چیزی بده درویش را
جان من و جانان من، کفر من و ایمان من
سلطان سلطانان من، چیزی بده درویش را
ای تنپرست بوالحزن، در تن مپیچ و جان مکن
منگر به تن، بنگر به من، چیزی بده درویش را
امروز ای شمع آن کنم، بر نور تو جولان کنم
بر عشق جان افشان کنم، چیزی بده درویش را
امروز گویم چون کنم؟ یک باره دل را خون کنم
وین کار را یک سون کنم؟ چیزی بده درویش را
تو عیب ما را کیستی؟ تو مار یا ماهیستی؟
خود را بگو تو چیستی؟ چیزی بده درویش را
جان را درافکن در عدم، زیرا نشاید ای صنم
تو محتشم او محتشم، چیزی بده درویش را
باخویش کن بیخویش را، چیزی بده درویش را
تشریف ده عشاق را، پرنور کن آفاق را
بر زهر زن تریاق را، چیزی بده درویش را
با روی همچون ماه خود، با لطف مسکین خواه خود
ما را تو کن همراه خود، چیزی بده درویش را
چون جلوۀ مه میکنی، وز عشق آگه میکنی
با ما چه همره میکنی؟ چیزی بده درویش را
درویش را چبود نشان، جان و زبان درفشان
نی دلق صدپاره کشان، چیزی بده درویش را
هم آدم و آن دم تویی، هم عیسی و مریم تویی
هم راز و هم محرم تویی، چیزی بده درویش را
تلخ از تو شیرین میشود، کفر از تو چون دین میشود
خار از تو نسرین میشود، چیزی بده درویش را
جان من و جانان من، کفر من و ایمان من
سلطان سلطانان من، چیزی بده درویش را
ای تنپرست بوالحزن، در تن مپیچ و جان مکن
منگر به تن، بنگر به من، چیزی بده درویش را
امروز ای شمع آن کنم، بر نور تو جولان کنم
بر عشق جان افشان کنم، چیزی بده درویش را
امروز گویم چون کنم؟ یک باره دل را خون کنم
وین کار را یک سون کنم؟ چیزی بده درویش را
تو عیب ما را کیستی؟ تو مار یا ماهیستی؟
خود را بگو تو چیستی؟ چیزی بده درویش را
جان را درافکن در عدم، زیرا نشاید ای صنم
تو محتشم او محتشم، چیزی بده درویش را
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۰
چندانک خواهی جنگ کن، یا گرم کن تهدید را
میدان که دود گولخن هرگز نیاید بر سما
ور خود برآید بر سما، کی تیره گردد آسمان
کز دود آورد آسمان چندان لطیفی و ضیا
خود را مرنجان ای پدر، سر را مکوب اندر حجر
با نقش گرمابه مکن این جمله چالیش و غزا
گر تو کنی بر مه تفو، بر روی تو بازآید آن
ور دامن او را کشی، هم بر تو تنگ آید قبا
پیش از تو خامان دگر، در جوش این دیگ جهان
بس برطپیدند و نشد، درمان نبود الا رضا
بگرفت دم مار را، یک خارپشت اندر دهن
سر درکشید و گرد شد، مانند گویی آن دغا
آن مار ابله خویش را، بر خار میزد دم به دم
سوراخ سوراخ آمد او، از خود زدن بر خارها
بیصبر بود و بیحیل، خود را بکشت او از عجل
گر صبر کردی یک زمان، رستی از او آن بدلقا
بر خارپشت هر بلا خود را مزن تو هم، هلا
ساکن نشین وین ورد خوان جاء القضا ضاق الفضا
فرمود رب العالمین با صابرانم هم نشین
ای همنشین صابران افرغ علینا صبرنا
رفتم به وادی دگر، باقی تو فرما ای پدر
مر صابران را میرسان، هر دم سلامی نو ز ما
میدان که دود گولخن هرگز نیاید بر سما
ور خود برآید بر سما، کی تیره گردد آسمان
کز دود آورد آسمان چندان لطیفی و ضیا
خود را مرنجان ای پدر، سر را مکوب اندر حجر
با نقش گرمابه مکن این جمله چالیش و غزا
گر تو کنی بر مه تفو، بر روی تو بازآید آن
ور دامن او را کشی، هم بر تو تنگ آید قبا
پیش از تو خامان دگر، در جوش این دیگ جهان
بس برطپیدند و نشد، درمان نبود الا رضا
بگرفت دم مار را، یک خارپشت اندر دهن
سر درکشید و گرد شد، مانند گویی آن دغا
آن مار ابله خویش را، بر خار میزد دم به دم
سوراخ سوراخ آمد او، از خود زدن بر خارها
بیصبر بود و بیحیل، خود را بکشت او از عجل
گر صبر کردی یک زمان، رستی از او آن بدلقا
بر خارپشت هر بلا خود را مزن تو هم، هلا
ساکن نشین وین ورد خوان جاء القضا ضاق الفضا
فرمود رب العالمین با صابرانم هم نشین
ای همنشین صابران افرغ علینا صبرنا
رفتم به وادی دگر، باقی تو فرما ای پدر
مر صابران را میرسان، هر دم سلامی نو ز ما
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۷
آن خواجه را در کوی ما، در گل فرو رفتهست پا
با تو بگویم حال او، برخوان إذا جاء القضا
جباروار و زفت او، دامن کشان میرفت او
تسخرکنان بر عاشقان، بازیچه دیده عشق را
بس مرغ پران بر هوا، از دامها فرد و جدا
میآید از قبضهی قضا، بر پر او تیر بلا
ای خواجه سرمستک شدی، بر عاشقان خنبک زدی
مست خداوندی خود، کشتی گرفتی با خدا
بر آسمانها برده سر، وز سرنبشت او بیخبر
همیان او پرسیم و زر، گوشش پر از طال بقا
از بوسهها بر دست او، وز سجدهها بر پای او
وز لورکند شاعران، وز دمدمهی هر ژاژخا
باشد کرم را آفتی، کان کبر آرد در فتی
از وهم بیمارش کند، در چاپلوسی هر گدا
بدهد درمها در کرم، او نافریدهست آن درم
از مال و ملک دیگری، مردی کجا باشد سخا؟
فرعون و شدادی شده، خیکی پر از بادی شده
موری بده ماری شده، وان مار گشته اژدها
عشق از سر قدوسییی، همچون عصای موسییی
کو اژدها را میخورد، چون افکند موسی عصا
بر خواجۀ روی زمین، بگشاد از گردون کمین
تیری زدش کز زخم او، همچون کمانی شد دوتا
در رو فتاد او آن زمان، از ضربت زخم گران
خرخرکنان چون صرعیان، در غرغرهی مرگ و فنا
رسوا شده، عریان شده، دشمن برو گریان شده
خویشان او نوحه کنان، بر وی چو اصحاب عزا
فرعون و نمرودی بده، انی انا الله میزده
اشکسته گردن آمده، در یارب و در ربنا
او زعفرانی کرده رو، زخمی نه بر اندام او
جز غمزۀ غمازهیی، شکرلبی شیرین لقا
تیرش عجب تر یا کمان؟ چشمش بهیتر یا دهان؟
او بیوفاتر یا جهان؟ او محتجبتر یا هما؟
اکنون بگویم سر جان، در امتحان عاشقان
از قفل و زنجیر نهان، هین گوشها را برگشا
کی برگشایی گوش را؟ کو گوش مر مدهوش را؟
مخلص نباشد هوش را، جز یفعل الله ما یشا
این خواجۀ باخرخشه، شد پرشکسته چون پشه
نالان ز عشق عایشه، کابیض عینی من بکا
انا هلکنا بعدکم، یا ویلنا من بعدکم
مقت الحیوة فقدکم، عودوا الینا بالرضا
العقل فیکم مرتهن، هل من صدا یشفی الحزن؟
و القلب منکم ممتحن، فی وسط نیران النوی
ای خواجۀ با دست و پا، پایت شکستهست از قضا
دلها شکستی تو بسی، بر پای تو آمد جزا
این از عنایتها شمر، کز کوی عشق آمد ضرر
عشق مجازی را گذر بر عشق حق است انتها
غازی به دست پور خود، شمشیر چوبین میدهد
تا او در آن استا شود، شمشیر گیرد در غزا
عشقی که بر انسان بود، شمشیر چوبین آن بود
آن عشق با رحمان شود، چون آخر آید ابتلا
عشق زلیخا ابتدا، بر یوسف آمد سالها
شد آخر آن عشق خدا، میکرد بر یوسف قفا
بگریخت او، یوسف پیاش، زد دست در پیراهنش
بدریده شد از جذب او، برعکس حال ابتدا
گفتش: قصاص پیرهن، بردم ز تو امروز من
گفتا: بسی زینها کند تقلیب، عشق کبریا
مطلوب را طالب کند، مغلوب را غالب کند
ای بس دعاگو را که حق، کرد از کرم قبلهی دعا
باریک شد اینجا سخن، دم مینگنجد در دهن
من مغلطه خواهم زدن، اینجا روا باشد دغا
او میزند، من کیستم؟ من صورتم، خاکیستم
رمال بر خاکی زند، نقش صوابی یا خطا
این را رها کن خواجه را، بنگر که میگوید مرا
عشق آتش اندر ریش زد، ما را رها کردی چرا؟
ای خواجۀ صاحب قدم، گر رفتم اینک آمدم
تا من درین آخر زمان، حال تو گویم برملا
آخر چه گوید غرهیی، جز زآفتابی ذرهیی؟
از بحر قلزم قطرهیی، زین بی نهایت ماجرا
چون قطرهیی بنمایدت، باقیش معلوم آیدت
زانبار کف گندمی عرضه کنند اندر شرا
کفی چو دیدی باقیاش، نادیده خود میدانیاش
دانیش و دانی چون شود، چون بازگردد زآسیا
هستی تو انبار کهن، دستی درین انبار کن
بنگر چگونه گندمی؟ وانگه به طاحون بر هلا
هست آن جهان چون آسیا، هست این جهان چون خرمنی
آنجا همین خواهی بدن، گر گندمی گر لوبیا
رو ترک این گو ای مصر، آن خواجه را بین منتظر
کو نیم کاره میکند تعجیل، میگوید: صلا
ای خواجه تو چونی بگو؟ خسته درین پر فتنه کو
در خاک و خون افتادهیی، بیچارهوار و مبتلا
گفت: الغیاث ای مسلمین، دلها نگه دارید هین
شد ریخته خود خون من، تا این نباشد بر شما
من عاشقان را در تبش، بسیار کردم سرزنش
با سینۀ پر غل و غش، بسیار گفتم ناسزا
ویل لکل همزة، بهر زبان بد بود
هماز را لماز را، جز چاشنی نبود دوا
کی آن دهان مردم است؟ سوراخ مار و کژدم است
کهگل در آن سوراخ زن، کزدم منه بر اقربا
در عشق ترک کام کن، ترک حبوب و دام کن
مر سنگ را زر نام کن، شکر لقب نه بر جفا
با تو بگویم حال او، برخوان إذا جاء القضا
جباروار و زفت او، دامن کشان میرفت او
تسخرکنان بر عاشقان، بازیچه دیده عشق را
بس مرغ پران بر هوا، از دامها فرد و جدا
میآید از قبضهی قضا، بر پر او تیر بلا
ای خواجه سرمستک شدی، بر عاشقان خنبک زدی
مست خداوندی خود، کشتی گرفتی با خدا
بر آسمانها برده سر، وز سرنبشت او بیخبر
همیان او پرسیم و زر، گوشش پر از طال بقا
از بوسهها بر دست او، وز سجدهها بر پای او
وز لورکند شاعران، وز دمدمهی هر ژاژخا
باشد کرم را آفتی، کان کبر آرد در فتی
از وهم بیمارش کند، در چاپلوسی هر گدا
بدهد درمها در کرم، او نافریدهست آن درم
از مال و ملک دیگری، مردی کجا باشد سخا؟
فرعون و شدادی شده، خیکی پر از بادی شده
موری بده ماری شده، وان مار گشته اژدها
عشق از سر قدوسییی، همچون عصای موسییی
کو اژدها را میخورد، چون افکند موسی عصا
بر خواجۀ روی زمین، بگشاد از گردون کمین
تیری زدش کز زخم او، همچون کمانی شد دوتا
در رو فتاد او آن زمان، از ضربت زخم گران
خرخرکنان چون صرعیان، در غرغرهی مرگ و فنا
رسوا شده، عریان شده، دشمن برو گریان شده
خویشان او نوحه کنان، بر وی چو اصحاب عزا
فرعون و نمرودی بده، انی انا الله میزده
اشکسته گردن آمده، در یارب و در ربنا
او زعفرانی کرده رو، زخمی نه بر اندام او
جز غمزۀ غمازهیی، شکرلبی شیرین لقا
تیرش عجب تر یا کمان؟ چشمش بهیتر یا دهان؟
او بیوفاتر یا جهان؟ او محتجبتر یا هما؟
اکنون بگویم سر جان، در امتحان عاشقان
از قفل و زنجیر نهان، هین گوشها را برگشا
کی برگشایی گوش را؟ کو گوش مر مدهوش را؟
مخلص نباشد هوش را، جز یفعل الله ما یشا
این خواجۀ باخرخشه، شد پرشکسته چون پشه
نالان ز عشق عایشه، کابیض عینی من بکا
انا هلکنا بعدکم، یا ویلنا من بعدکم
مقت الحیوة فقدکم، عودوا الینا بالرضا
العقل فیکم مرتهن، هل من صدا یشفی الحزن؟
و القلب منکم ممتحن، فی وسط نیران النوی
ای خواجۀ با دست و پا، پایت شکستهست از قضا
دلها شکستی تو بسی، بر پای تو آمد جزا
این از عنایتها شمر، کز کوی عشق آمد ضرر
عشق مجازی را گذر بر عشق حق است انتها
غازی به دست پور خود، شمشیر چوبین میدهد
تا او در آن استا شود، شمشیر گیرد در غزا
عشقی که بر انسان بود، شمشیر چوبین آن بود
آن عشق با رحمان شود، چون آخر آید ابتلا
عشق زلیخا ابتدا، بر یوسف آمد سالها
شد آخر آن عشق خدا، میکرد بر یوسف قفا
بگریخت او، یوسف پیاش، زد دست در پیراهنش
بدریده شد از جذب او، برعکس حال ابتدا
گفتش: قصاص پیرهن، بردم ز تو امروز من
گفتا: بسی زینها کند تقلیب، عشق کبریا
مطلوب را طالب کند، مغلوب را غالب کند
ای بس دعاگو را که حق، کرد از کرم قبلهی دعا
باریک شد اینجا سخن، دم مینگنجد در دهن
من مغلطه خواهم زدن، اینجا روا باشد دغا
او میزند، من کیستم؟ من صورتم، خاکیستم
رمال بر خاکی زند، نقش صوابی یا خطا
این را رها کن خواجه را، بنگر که میگوید مرا
عشق آتش اندر ریش زد، ما را رها کردی چرا؟
ای خواجۀ صاحب قدم، گر رفتم اینک آمدم
تا من درین آخر زمان، حال تو گویم برملا
آخر چه گوید غرهیی، جز زآفتابی ذرهیی؟
از بحر قلزم قطرهیی، زین بی نهایت ماجرا
چون قطرهیی بنمایدت، باقیش معلوم آیدت
زانبار کف گندمی عرضه کنند اندر شرا
کفی چو دیدی باقیاش، نادیده خود میدانیاش
دانیش و دانی چون شود، چون بازگردد زآسیا
هستی تو انبار کهن، دستی درین انبار کن
بنگر چگونه گندمی؟ وانگه به طاحون بر هلا
هست آن جهان چون آسیا، هست این جهان چون خرمنی
آنجا همین خواهی بدن، گر گندمی گر لوبیا
رو ترک این گو ای مصر، آن خواجه را بین منتظر
کو نیم کاره میکند تعجیل، میگوید: صلا
ای خواجه تو چونی بگو؟ خسته درین پر فتنه کو
در خاک و خون افتادهیی، بیچارهوار و مبتلا
گفت: الغیاث ای مسلمین، دلها نگه دارید هین
شد ریخته خود خون من، تا این نباشد بر شما
من عاشقان را در تبش، بسیار کردم سرزنش
با سینۀ پر غل و غش، بسیار گفتم ناسزا
ویل لکل همزة، بهر زبان بد بود
هماز را لماز را، جز چاشنی نبود دوا
کی آن دهان مردم است؟ سوراخ مار و کژدم است
کهگل در آن سوراخ زن، کزدم منه بر اقربا
در عشق ترک کام کن، ترک حبوب و دام کن
مر سنگ را زر نام کن، شکر لقب نه بر جفا
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۸۹
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۹۳
میندیش، میندیش، که اندیشه گریها
چو نفطند بسوزند، ز هر بیخ تریها
خرف باش خرف باش، ز مستی و ز حیرت
که تا جمله نیستان، نماید شکریها
جنون است شجاعت، میندیش و درانداز
چو شیران و چو مردان، گذر کن ز غریها
که اندیشه چو دام است، بر ایثار حرام است
چرا باید حیلت پی لقمه بریها
ره لقمه چو بستی، ز هر حیله برستی
وگر حرص بنالد، بگیریم کریها
چو نفطند بسوزند، ز هر بیخ تریها
خرف باش خرف باش، ز مستی و ز حیرت
که تا جمله نیستان، نماید شکریها
جنون است شجاعت، میندیش و درانداز
چو شیران و چو مردان، گذر کن ز غریها
که اندیشه چو دام است، بر ایثار حرام است
چرا باید حیلت پی لقمه بریها
ره لقمه چو بستی، ز هر حیله برستی
وگر حرص بنالد، بگیریم کریها
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۰۲
سلیمانا بیار انگشتری را
مطیع و بنده کن دیو و پری را
برآر آواز ردوها علی
منور کن سرای شش دری را
برآوردن ز مغرب آفتابی
مسلم شد ضمیر آن سری را
بدین سان مهتری یابد هر آن کس
که بهر حق گذارد مهتری را
بنه بر خوان جفان کالجوابی
مکرم کن نیاز مشتری را
به کاسی کاسهٔ سر را طرب ده
تو کن مخمور چشم عبهری را
ز صورتهای غیبی پرده بردار
کسادی ده نقوش آزری را
ز چاه و آب چه رنجور گشتیم
روان کن چشمههای کوثری را
دلا در بزم شاهنشاه در رو
پذیرا شو شراب احمری را
زر و زن را به جان مپرست زیرا
برین دو دوخت یزدان کافری را
جهاد نفس کن، زیرا که اجری
برای این دهد شه لشکری را
دل سیمین بری کز عشق رویش
ز حیرت گم کند زر هم زری را
بدان دریادلی کز جوش و نوشش
به دست آورد گوهر گوهری را
که باقی غزل را تو بگویی
به رشک آری تو سحر سامری را
خمش کردم که پایم گل فرو رفت
تو بگشا پر نطق جعفری را
مطیع و بنده کن دیو و پری را
برآر آواز ردوها علی
منور کن سرای شش دری را
برآوردن ز مغرب آفتابی
مسلم شد ضمیر آن سری را
بدین سان مهتری یابد هر آن کس
که بهر حق گذارد مهتری را
بنه بر خوان جفان کالجوابی
مکرم کن نیاز مشتری را
به کاسی کاسهٔ سر را طرب ده
تو کن مخمور چشم عبهری را
ز صورتهای غیبی پرده بردار
کسادی ده نقوش آزری را
ز چاه و آب چه رنجور گشتیم
روان کن چشمههای کوثری را
دلا در بزم شاهنشاه در رو
پذیرا شو شراب احمری را
زر و زن را به جان مپرست زیرا
برین دو دوخت یزدان کافری را
جهاد نفس کن، زیرا که اجری
برای این دهد شه لشکری را
دل سیمین بری کز عشق رویش
ز حیرت گم کند زر هم زری را
بدان دریادلی کز جوش و نوشش
به دست آورد گوهر گوهری را
که باقی غزل را تو بگویی
به رشک آری تو سحر سامری را
خمش کردم که پایم گل فرو رفت
تو بگشا پر نطق جعفری را
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۰۳
دل و جان را درین حضرت بپالا
چو صافی شد، رود صافی به بالا
اگر خواهی که ز آب صاف نوشی
لب خود را به هر دردی میالا
از این سیلاب درد او پاک ماند
که جانباز است و چست و بی مبالا
نپرد عقل جزوی زین عقیله
چو نبود عقل کل بر جزو لالا
نلرزد دست وقت زر شمردن
چو بازرگان بداند قدر کالا
چه گرگین است وگر خار است این حرص
کسی خود را برین گرگین ممالا
چو شد ناسور بر گرگین چنین گر
طلی سازش به ذکر حق تعالی’
اگر خواهی که این در باز گردد
سوی این در روان و بیملال آ
رها کن صدر و ناموس و تکبر
میان جان بجو صدر معلا
کلاه رفعت و تاج سلیمان
به هر کل کی رسد حاشا و کلا
خمش کردم، سخن کوتاه خوشتر
که این ساعت نمیگنجد علالا
جواب آن غزل که گفت شاعر
بقائی شاء لیس هم ارتحالا
چو صافی شد، رود صافی به بالا
اگر خواهی که ز آب صاف نوشی
لب خود را به هر دردی میالا
از این سیلاب درد او پاک ماند
که جانباز است و چست و بی مبالا
نپرد عقل جزوی زین عقیله
چو نبود عقل کل بر جزو لالا
نلرزد دست وقت زر شمردن
چو بازرگان بداند قدر کالا
چه گرگین است وگر خار است این حرص
کسی خود را برین گرگین ممالا
چو شد ناسور بر گرگین چنین گر
طلی سازش به ذکر حق تعالی’
اگر خواهی که این در باز گردد
سوی این در روان و بیملال آ
رها کن صدر و ناموس و تکبر
میان جان بجو صدر معلا
کلاه رفعت و تاج سلیمان
به هر کل کی رسد حاشا و کلا
خمش کردم، سخن کوتاه خوشتر
که این ساعت نمیگنجد علالا
جواب آن غزل که گفت شاعر
بقائی شاء لیس هم ارتحالا
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۲۶
گستاخ مکن تو ناکسان را
در چشم میار این خسان را
درزی دزدی چو یافت فرصت
کم آرد جامهٔ رسان را
ایشان را دار حلقه بر در
هم نیز نیند لایق آن را
پیشت به فسون و سخره آیند
از طمع، مپوش این عیان را
ایشان چو ز خویش پرغمانند
چون دور کنند ز تو غمان را؟
جز خلوت عشق نیست درمان
رنج باریک اندهان را
یا دیدن دوست، یا هوایش
دیگر چه کند کسی جهان را
تا دیدن دوست، در خیالش
میدار تو در سجود جان را
پیشش چو چراغپایه میایست
چون فرصتهاست مر مهان را
وامانده از این زمانه باشی
کی بینی اصل این زمان را؟
چون گشت گذاره از مکان چشم
زو بیند جان آن مکان را
جان خوردی، تن چو قازغانی
بر آتش نه تو قازغان را
تا جوش ببینی ز اندرونت
زان پس نخری تو داستان را
نظارهٔ نقد حال خویشی
نظاره درونست راستان را
این حال بدایت طریق است
با گم شدگان دهم نشان را
چون صد منزل از این گذشتند
این چون گویم مران کسان را؟
مقصود از این بگو و رستی
یعنی که چراغ آسمان را
مخدومم شمس حق و دین را
کوهست پناه انس و جان را
تبریز از او چو آسمان شد
دل گم مکناد نردبان را
در چشم میار این خسان را
درزی دزدی چو یافت فرصت
کم آرد جامهٔ رسان را
ایشان را دار حلقه بر در
هم نیز نیند لایق آن را
پیشت به فسون و سخره آیند
از طمع، مپوش این عیان را
ایشان چو ز خویش پرغمانند
چون دور کنند ز تو غمان را؟
جز خلوت عشق نیست درمان
رنج باریک اندهان را
یا دیدن دوست، یا هوایش
دیگر چه کند کسی جهان را
تا دیدن دوست، در خیالش
میدار تو در سجود جان را
پیشش چو چراغپایه میایست
چون فرصتهاست مر مهان را
وامانده از این زمانه باشی
کی بینی اصل این زمان را؟
چون گشت گذاره از مکان چشم
زو بیند جان آن مکان را
جان خوردی، تن چو قازغانی
بر آتش نه تو قازغان را
تا جوش ببینی ز اندرونت
زان پس نخری تو داستان را
نظارهٔ نقد حال خویشی
نظاره درونست راستان را
این حال بدایت طریق است
با گم شدگان دهم نشان را
چون صد منزل از این گذشتند
این چون گویم مران کسان را؟
مقصود از این بگو و رستی
یعنی که چراغ آسمان را
مخدومم شمس حق و دین را
کوهست پناه انس و جان را
تبریز از او چو آسمان شد
دل گم مکناد نردبان را
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۶۰
مفروشید کمان و زره و تیغ، زنان را
که سزا نیست سلحها به جز از تیغ زنان را
چه کند بندهٔ صورت، کمر عشق خدا را؟
چه کند عورت مسکین، سپر و گرز و سنان را؟
چو میان نیست، کمر را به کجا بندد آخر
که وی از سنگ کشیدن، بشکستهست میان را
زر و سیم و در و گوه، نه که سنگیست مزور
ز پی سنگ کشیدن، چو خری ساخته جان را
منشین با دو سه ابله، که بمانی ز چنین ره
تو ز مردان خدا جو، صفت جان و جهان را
سوی آن چشم نظر کن، که بود مست تجلی
که در آن چشم بیابی، گهر عین و عیان را
تو در آن سایه بنه سر، که شجر را کند اخضر
که بدان جاست مجاری همگی، امن و امان را
گذر از خواب برادر به شب تیره چو اختر
که به شب باید جستن، وطن یار نهان را
به نظربخش نظر کن، ز میاش بلبله تر کن
سوی آن دور سفر کن، چه کنی دور زمان را
بپران تیر نظر را، به مؤثر ده اثر را
تبع تیر نظر دان، تن مانند کمان را
چو عدواید تو گردد، چو کرم قید تو گردد
چو یقین صید تو گردد بدران دام گمان را
سوی حق چون بشتابی، تو چو خورشید بتابی
چو چنان سود بیابی، چه کنی سود و زیان را؟
هله ای ترش چو آلو، بشنو بانگ تعالوا
که گشادهست به دعوت، مه جاوید، دهان را
من ازین فاتحه بستم لب خود، باقی ازو جو
که درآکند به گوهر، دهن فاتحه خوان را
که سزا نیست سلحها به جز از تیغ زنان را
چه کند بندهٔ صورت، کمر عشق خدا را؟
چه کند عورت مسکین، سپر و گرز و سنان را؟
چو میان نیست، کمر را به کجا بندد آخر
که وی از سنگ کشیدن، بشکستهست میان را
زر و سیم و در و گوه، نه که سنگیست مزور
ز پی سنگ کشیدن، چو خری ساخته جان را
منشین با دو سه ابله، که بمانی ز چنین ره
تو ز مردان خدا جو، صفت جان و جهان را
سوی آن چشم نظر کن، که بود مست تجلی
که در آن چشم بیابی، گهر عین و عیان را
تو در آن سایه بنه سر، که شجر را کند اخضر
که بدان جاست مجاری همگی، امن و امان را
گذر از خواب برادر به شب تیره چو اختر
که به شب باید جستن، وطن یار نهان را
به نظربخش نظر کن، ز میاش بلبله تر کن
سوی آن دور سفر کن، چه کنی دور زمان را
بپران تیر نظر را، به مؤثر ده اثر را
تبع تیر نظر دان، تن مانند کمان را
چو عدواید تو گردد، چو کرم قید تو گردد
چو یقین صید تو گردد بدران دام گمان را
سوی حق چون بشتابی، تو چو خورشید بتابی
چو چنان سود بیابی، چه کنی سود و زیان را؟
هله ای ترش چو آلو، بشنو بانگ تعالوا
که گشادهست به دعوت، مه جاوید، دهان را
من ازین فاتحه بستم لب خود، باقی ازو جو
که درآکند به گوهر، دهن فاتحه خوان را
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۶۱
چو فرستاد عنایت به زمین مشعلهها را
که بدر پردهٔ تن را و ببین مشعلهها را
تو چرا منکر نوری؟ مگر از اصل تو کوری؟
وگر از اصل تو دوری، چه ازین مشعلهها را؟
خردا چند به هوشی، خردا چند بپوشی
تو عزبخانهٔ مه را، تو چنین مشعلهها را
بنگر رزم جهان را، بنگر لشکر جان را
که به مردی بگشادند کمین، مشعلهها را
تو اگر خواب درآیی، ور ازین باب درآیی
تو بدانی و ببینی، به یقین مشعلهها را
تو صلاح دل و دین را، چو بدان چشم ببینی
به خدا روح امینی و امین مشعلهها را
که بدر پردهٔ تن را و ببین مشعلهها را
تو چرا منکر نوری؟ مگر از اصل تو کوری؟
وگر از اصل تو دوری، چه ازین مشعلهها را؟
خردا چند به هوشی، خردا چند بپوشی
تو عزبخانهٔ مه را، تو چنین مشعلهها را
بنگر رزم جهان را، بنگر لشکر جان را
که به مردی بگشادند کمین، مشعلهها را
تو اگر خواب درآیی، ور ازین باب درآیی
تو بدانی و ببینی، به یقین مشعلهها را
تو صلاح دل و دین را، چو بدان چشم ببینی
به خدا روح امینی و امین مشعلهها را
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۶۸
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۹۴
خواهم گرفتن اکنون، آن مایهٔ صور را
دامی نهادهام خوش، آن قبلهٔ نظر را
دیوار گوش دارد، آهستهتر سخن گو
ای عقل بام بررو، ای دل بگیر در را
اعدا که در کمینند، در غصهٔ همینند
چون بشنوند چیزی، گویند همدگر را
گر ذرهها نهانند، خصمان و دشمنانند
در قعر چه سخن گو، خلوت گزین سحر را
ای جان چه جای دشمن؟ روزی خیال دشمن
در خانهٔ دلم شد، از بهر رهگذر را
رمزی شنید زین سر، زو پیش دشمنان شد
میخواند یک به یک را، میگفت خشک و تر را
زان روز ما و یاران، در راه عهد کردیم
پنهان کنیم سر را، پیش افکنیم سر را
ما نیز مردمانیم، نی کم ز سنگ کانیم
بی زخمهای میتین، پیدا نکرد زر را
دریای کیسه بسته، تلخ و ترش نشسته
یعنی خبر ندارم، کی دیدهام گهر را
دامی نهادهام خوش، آن قبلهٔ نظر را
دیوار گوش دارد، آهستهتر سخن گو
ای عقل بام بررو، ای دل بگیر در را
اعدا که در کمینند، در غصهٔ همینند
چون بشنوند چیزی، گویند همدگر را
گر ذرهها نهانند، خصمان و دشمنانند
در قعر چه سخن گو، خلوت گزین سحر را
ای جان چه جای دشمن؟ روزی خیال دشمن
در خانهٔ دلم شد، از بهر رهگذر را
رمزی شنید زین سر، زو پیش دشمنان شد
میخواند یک به یک را، میگفت خشک و تر را
زان روز ما و یاران، در راه عهد کردیم
پنهان کنیم سر را، پیش افکنیم سر را
ما نیز مردمانیم، نی کم ز سنگ کانیم
بی زخمهای میتین، پیدا نکرد زر را
دریای کیسه بسته، تلخ و ترش نشسته
یعنی خبر ندارم، کی دیدهام گهر را
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۹۵
شهوت که با تو رانند، صد تو کنند جان را
چون با زنی برانی، سستی دهد میان را
زیرا جماع مرده، تن را کند فسرده
بنگر به اهل دنیا، دریاب این نشان را
میران و خواجگانشان، پژمرده است جانشان
خاک سیاه بر سر، این نوع شاهدان را
دررو به عشق دینی، تا شاهدان ببینی
پرنور کرده از رخ آفاق آسمان را
بخشد بت نهانی، هر پیر را جوانی
زان آشیان جانی، این است ارغوان را
خامش کنی وگر نی، بیرون شوم از این جا
کز شومی زبانت، میپوشد او دهان را
چون با زنی برانی، سستی دهد میان را
زیرا جماع مرده، تن را کند فسرده
بنگر به اهل دنیا، دریاب این نشان را
میران و خواجگانشان، پژمرده است جانشان
خاک سیاه بر سر، این نوع شاهدان را
دررو به عشق دینی، تا شاهدان ببینی
پرنور کرده از رخ آفاق آسمان را
بخشد بت نهانی، هر پیر را جوانی
زان آشیان جانی، این است ارغوان را
خامش کنی وگر نی، بیرون شوم از این جا
کز شومی زبانت، میپوشد او دهان را
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۰۵
چند گریزی ز ما؟چندروی جا به جا؟
جان تو در دست ماست،همچو گلوی عصا
چند بکردی طواف، گرد جهان از گزاف؟
زین رمهٔ پر ز لاف، هیچ تو دیدی وفا؟
روز دوسه ای زحیر،گرد جهان گشته گیر
همچو سگان مرده گیر، گرسنه و بی نوا
مرده دل و مرده جو، چون پسر مرده شو
از کفن مردهییست، در تن تو آن قبا
زنده ندیدی که تا مرده نماید تو را
چند کشی در کنار، صورت گرمابه را
دامن تو پر سفال، پیش تو آن زر و مال
باورم آن گه کنی، که اجل آرد فنا
گویی که زر کهن، من چه کنم؟بخش کن
من به سما میروم، نیست زر آن جا روا
جغد نه یی بلبلی، از چه درین منزلی
باغ وچمن را چه شد؟سبزه وسرو و صبا
جان تو در دست ماست،همچو گلوی عصا
چند بکردی طواف، گرد جهان از گزاف؟
زین رمهٔ پر ز لاف، هیچ تو دیدی وفا؟
روز دوسه ای زحیر،گرد جهان گشته گیر
همچو سگان مرده گیر، گرسنه و بی نوا
مرده دل و مرده جو، چون پسر مرده شو
از کفن مردهییست، در تن تو آن قبا
زنده ندیدی که تا مرده نماید تو را
چند کشی در کنار، صورت گرمابه را
دامن تو پر سفال، پیش تو آن زر و مال
باورم آن گه کنی، که اجل آرد فنا
گویی که زر کهن، من چه کنم؟بخش کن
من به سما میروم، نیست زر آن جا روا
جغد نه یی بلبلی، از چه درین منزلی
باغ وچمن را چه شد؟سبزه وسرو و صبا
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۶۲
فیما تری؟ فیما تری؟ یا من یری و لا یری
العیش فی اکنافنا و الموت فی ارکاننا
ان تدننا طوبی لنا، ان تحفنا یا ویلنا
یا نور ضوء ناظرا، یا خاطرا مخاطرا
ندعوک ربا حاضرا، من قلبنا تفاخرا
فکن لنا فی ذلنا برا کریما غافرا
من میروم توکلی در این ره و در این سرا
اگر نواله ای رسد، نیمی مرا نیمی تو را
خود کی رود کشتی درو که او تهی بیرون رود؟
کیل گهر همیرسد، بر مشتری و مشترا
کیل گهر همیرسد، قرص قمر همیرسد
نور بصر همیرسد، اندک ترین چیزها
خوش اندرآ در انجمن، جز بر شکر لگد مزن
جز بر قرابهها مزن، جز بر بتان جان فزا
العیش فی اکنافنا و الموت فی ارکاننا
ان تدننا طوبی لنا، ان تحفنا یا ویلنا
یا نور ضوء ناظرا، یا خاطرا مخاطرا
ندعوک ربا حاضرا، من قلبنا تفاخرا
فکن لنا فی ذلنا برا کریما غافرا
من میروم توکلی در این ره و در این سرا
اگر نواله ای رسد، نیمی مرا نیمی تو را
خود کی رود کشتی درو که او تهی بیرون رود؟
کیل گهر همیرسد، بر مشتری و مشترا
کیل گهر همیرسد، قرص قمر همیرسد
نور بصر همیرسد، اندک ترین چیزها
خوش اندرآ در انجمن، جز بر شکر لگد مزن
جز بر قرابهها مزن، جز بر بتان جان فزا