عبارات مورد جستجو در ۱۲۸۳ گوهر پیدا شد:
انوری : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۳
یار دل در میان نمی‌آرد
وز دل من نشان نمی‌آرد
سایه بر کار من نمی‌فکند
تا که کارم به جان نمی‌آرد
وز بزرگی اگرچه در کارست
خویشتن را بدان نمی‌آرد
کی به پیمان من درآرد سر
چون که سر در جهان نمی‌آرد
روز عمرم گذشت و وعدهٔ وصل
شب هجرش کران نمی‌آرد
عمر سرمایه‌ایست نامعلوم
تاب چندین زیان نمی‌آرد
به سر او که عشق او به سرم
یک بلا رایگان نمی‌آرد
به دروغی بر انوری همه عمر
گر سر آرد توان نمی‌آرد
انوری : غزلیات
غزل شمارهٔ ۸۰
روی تو آرام دلها می‌برد
زلف تو زنهار جانها می‌خورد
تا برآمد فتنهٔ زلف و رخت
عافیت را کس به کس می‌نشمرد
منهی عشق به دست رنگ و بوی
راز دلها را به درها می‌برد
وقت باشد بر سر بازار عشق
کز تو یک غم دل به صد جان می‌خرد
بر سر کوی غمت چون دور چرخ
پای کس جز بر سر خود نسپرد
هست دل در پردهٔ وصل لبت
لاجرم زلف تو پرده‌اش می‌درد
پای در وصل لبت نتوان نهاد
تا سر زلف تو در سر ناورد
گویمت وصلی مرا گویی که صبر
تا دلم آن را طریقی بنگرد
جمله در اندیشه سازی کار وصل
تا تو بندیشی جهان می‌بگذرد
وعده را بر در مزن چندین به عذر
زندگانی را نگر چون می‌برد
گویی از من بگزران ای انوری
چون کنم می‌نگزرد می‌نگزرد
انوری : غزلیات
غزل شمارهٔ ۸۴
جمالش از جهان غوغا برآورد
مه از تشویر واویلا برآورد
چو دل دادم بدو جان خواست از من
چو گفتم بوسه‌ای صفرا برآورد
ز بی‌آبی و شوخی در زمانه
هزاران فتنه و غوغا برآورد
غم و تیمار عشقش عاشقان را
هم از دین و هم از دنیا برآورد
ندیدم از وصالش هیچ شادی
فراق او دمار از ما برآورد
همه توقیع‌ها را کرد باطل
لبش از مشک چون طغری برآورد
همی ساز انوری با درد عشقش
که خلق از عشق او آوا برآورد
انوری : غزلیات
غزل شمارهٔ ۹۳
درد تو صدهزار جان ارزد
گرد تو نور دیدگان ارزد
نه غمت را بها به جان بکنم
که برآنم که بیش از آن ارزد
گرچه بر من یزید عشق غمت
دل و عقل و تن و روان ارزد
هجر تو بر امید وصل خوشست
دزد مطبخ جزای خوان ارزد
از ظریفان به خاصه از چو تویی
قصد جانی هزار جان ارزد
درد از چاکرت دریغ مدار
سگ کوی تو استخوان ارزد
یاد کن بنده را به یاد کنی
دزد دشنام پاسبان ارزد
انوری : غزلیات
غزل شمارهٔ ۹۷
دردم فزود و دست به درمان نمی‌رسد
صبرم رسید و هجر به پایان نمی‌رسد
در ظلمت نیاز بجهد سکندری
خضر طرب به چشمهٔ حیوان نمی‌رسد
برخوان از آنکه طعمهٔ جانست هیچ تن
آنجا به پای عقل به جز جان نمی‌رسد
جان داده‌ام مگر که به جانان خود رسم
جانم برون شدست و به جانان نمی‌رسد
خوانی که خواجهٔ خرد از بهر جان نهاد
مهمان عقل بر سر آن خوان نمی‌رسد
گفتم به میزبان که مرا زله‌ای فرست
گفتا هنوز نقل به دربان نمی‌رسد
فتراک این سوار به تو کی رسد که خود
گردش هنوز بر سر سلطان نمی‌رسد
طوفان رسید در غمت و انوری هنوز
قسمت سرای نوح به طوفان نمی‌رسد
انوری : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۰۳
بی‌عشق توام به سر نخواهد شد
با خوی تو خوی در نخواهد شد
آوخ که به جز خبر نماند از من
وز حال منت خبر نخواهد شد
گفتم که به صبر به شود کارم
خود می‌نشود مگر نخواهد شد
گیرم که ز بد بتر شود گو شو
دانم ز بتر بتر نخواهد شد
ور عمر به کام من نشد کاری
دیرم نشدست اگر نخواهد شد
با عشق درآمدم به دلتنگی
کاخر دل او دگر نخواهد شد
هجرانت به طعنه گفت جان می‌کن
وز دور همی نگر نخواهد شد
جز وصل توام نمی‌شود در سر
زین کار چنین به سر نخواهد شد
خون شد دلم از غمت چه می‌گویم
خون شد دل و بس جگر نخواهد شد
تا کی سپری بر انوری آخر
در خاک لگد سپر نخواهد شد
انوری : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۰۷
مرا تاثیر عشقت بر دل آمد
همه دعوی عقلم باطل آمد
دلم بردی به جانم قصد کردی
مرا این واقعه بس مشکل آمد
ز دل نالم ز روی تو چه نالم
برویم هرچه آید زین دل آمد
حساب وصل با عشقت بکردم
مرا صد ساله محنت فاضل آمد
مرا زلفت عمل فرمود در عشق
همه درد دلم زو حاصل آمد
همه روی زمین یاری گزیدم
ولیکن در وفا سنگین‌دل آمد
انوری : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۲۶
معشوق دل ببرد و همی قصد دین کند
با آشنا و دوست کسی این‌چنین کند
چون در رکاب عهد و وفا می‌رود دلم
بیهوده است جور و جفا چند زین کند
دل پوستین به گازر غم داد و طرفه آنک
روز و شبم هنوز همی پوستین کند
گوید که دامن از تو و عهد تو درکشم
تا عشق من سزای تو در آستین کند
از آسمان تا به زمین منت است اگر
با این و آن حدیث من اندر زمین کند
چیزی دگر همی نشناسم درین جز آنک
باری گمان خلق به یک ره یقین کند
بریخ نوشت نام وفا کانوری چرا
نامم ز بهر مرتبه نقش نگین کند
انوری : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۲۸
دل به عشقش رخ به خون تر می‌کند
جان ز جورش خاک بر سر می‌کند
می‌خورد خون دل و دل عشوهاش
می‌خورد چون نوش و باور می‌کند
گرچه پیش از وعده سوگندان خورد
آنهم از پیشم فرا تر می‌کند
گفتمش بس می‌کند چشمت جفا
گفت نیکو می‌کند گر می‌کند
عقل را چشم خوشش در نرد عشق
می‌دهد شش ضرب و ششدر می‌کند
زانکه تا دست سیاهش برنهند
زلفش اکنون دست هم در می‌کند
زر ندارم لاجرم بی‌موجبی
هر زمانم عیب دیگر می‌کند
گفت زر گفتم که جان، گفتا که خه
الحق این نقدم توانگر می‌کند
گفتم آخر جان به از زر گفت نه
لاجرم کار تو چون زر می‌کند
چون کنی خاکش همی بوس انوری
گرچه با خاکت برابر می‌کند
انوری : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۳۷
من آن نیم که مرا بی‌تو جان تواند بود
دل زمانه و برگ جهان تواند بود
نهان شد از من بیچاره راز محنت تو
قضای بد ز همه کس نهان تواند برد
خوش آنکه گویی چونی همی توانی نه
در این چنین سر و توشم توان تواند بود
اگر ز حال منت نیست هیچ‌گونه خبر
که حال من ز غمت بر چه‌سان تواند بود
چرا اگر به همه عمر ناله‌ای شنوی
به طعنه گویی کار فلان تواند بود
جفا مکن چه کنی بس که در ممالک حسن
برات عهد و وفا ناروان تواند بود
در این زمانه هر آوازه کز وفا فکنند
همه صدای خم آسمان تواند بود
اگر ز عهد و وفا هیچ ممکنست نشان
در این جهان چو نیابی در آن تواند بود
انوری : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۶۷
دلا در عاشقی جانی زیان‌گیر
وگرنه جای بازی نیست جان‌گیر
جهان عاشقی پایان ندارد
اگر جانت همی باید جهان‌گیر
مرا گویی چنین هم نیست آخر
چنان کت دل همی خواهد چنان‌گیر
من اینک در میان کارم ای دل
سر و کاری همی بینی کران‌گیر
در آن می‌زنی کز غم شوی خون
برو هم عافیت را آستان‌گیر
به بوی وصل خود رنگش نبینی
به حرمت جان هجران در میان‌گیر
انوری : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۸۶
کس نداند کز غمت چون سوختم
خویشتن در چه بلا اندوختم
دیدنی دیدم از آن رخسار تو
جان بدان یک دیدنت بفروختم
برکشیدم جامهٔ شادی ز تن
وز بلا دلقی کنون نو دوختم
هرچه دانش بود گم کردم همه
در فراقت زرگری آموختم
زر براندودم برین رخسار سیم
آتش اندر کورهٔ دل سوختم
انوری : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۰۰
درد دل هر زمان فزون دارم
چه کنم بی‌وفاست دلدارم
همه با من جفا کند لیکن
به جفا هیچ ازو نیازارم
بار اندوه و رنج محنت او
بکشم زانکه دوستش دارم
یاد وصلش کنم معاذالله
کی بود این محل و مقدارم
تا توانم حدیث هجرش کرد
می‌رود صد هزار بیکارم
گفته بودم کزو کنم درخواست
تا نماید ز دور دیدارم
این قدر التماس خود چه بود
سالها شد که تا در آن کارم
باورم می‌کنی به نعمت شاه
کین قدر نیز هم نمی‌یارم
انوری : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۰۶
اگر نقش رخت بر جان ندارم
به زلف کافرت ایمان ندارم
ز تو یک درد را درمان مبادم
اگر صد درد بی‌درمان ندارم
ز عشقت رازها دارم ولیکن
ز بی‌صبری یکی پنهان ندارم
صبوری را مگر معذور داری
دلی می‌باید و من آن ندارم
مرا گویی ز پیوندم چه داری
چه دارم جز غم هجران ندارم
گر از تو بوسه‌ای خواهم به جانی
تو گویی بوسهٔ ارزان ندارم
لبت دندانم از جا برکشیدست
چو گویی با لبت دندان ندارم
انوری : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۱۱
کارم به جان رسید و به جانان نمی‌رسم
دردم ز حد گذشت و به درمان نمی‌رسم
ایمان و کفر نیست مرا در غمش که من
در کار او به کفر و به ایمان نمی‌رسم
راهیست بی‌کرانه غم عشقش و مرا
چون پای صبر نیست به پایان نمی‌رسم
یاریست بس عزیز به ما زان نمی‌رسد
صیدیست بس شگرف بدو زان نمی‌رسم
گوید به ما ز حرمت ماکم همی رسی
حرمت بهانه‌ایست ز حرمان نمی‌رسم
سلطان عشق او چو دلم را اسیر کرد
معذورم ار به خدمت سلطان نمی‌رسم
انوری : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۴۳
به عمری آخرم روزی وفا کن
به بوسی حاجتم روزی روا کن
جفا کن با من آری تا توانی
تو همچون روزگار آری جفا کن
به رنجم از تو رنجم را شفا باش
به دردم از تو دردم را دوا کن
چو در عشق تو سخت افتاد کارم
تونیز این راه بی‌رحمی رها کن
انوری : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۶۳
مسکین دلم به داغ جفا ریش کرده‌ای
جور از همه جهان تو به من بیش کرده‌ای
دل ریش شد هنوز جفا می‌کنی بر او
ای پر نمک دلم همه بر ریش کرده‌ای
بر عاشقان جفا کنی ای دوست روز و شب
لیکن ز جمله بر دل ما بیش کرده‌ای
گفتی که از فراق چه رنجت همی رسد
آری قیاس ما ز دل خویش کرده‌ای
انوری : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۸۲
دلم بردی نگارا وارمیدی
جزاک‌الله خیرا رنج دیدی
به جان چاکرت ار قصد کردی
بحمدالله بدان نهمت رسیدی
خطا گفتم من از عشقت به حکمت
معاذالله که از من این شنیدی
نیابد بیش از این دانم غرامت
که خط در دفتر جانم کشیدی
کنون باری به وصلت درپذیرم
چون با این جمله عیبم درخریدی
انوری : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۰۴
ای غایت عیش این جهانی
ای اصل نشاط و شادمانی
گر روح بود لطیف روحی
ور جان باشد عزیز جانی
گفتی که چگونه‌ای تو بی‌ما
دور از تو بتا چنان که دانی
از درد تو سخت ناتوانم
رنجی برگیر اگر توانی
کردیم به پرسشی قناعت
زین بیش همی مکن گرانی
گر دست‌رسی بدی به بوسی
کاری بودی هزارگانی
انوری : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۱۱
از من ای جان روی پنهان می‌کنی
تا جهان بر من چو زندان می‌کنی
آشکارا گشت رازم تا ز من
خندهٔ دزدیده پنهان می‌کنی
خون دلهای عزیزان ریختن
گرچه دشوارست آسان می‌کنی
زهره کی دارد به کردن هیچکس
آنچه تو از مکر و دستان می‌کنی
هرچه ممکن گردد از جور و جفا
با دل مسکین من آن می‌کنی