عبارات مورد جستجو در ۴۰۶۷ گوهر پیدا شد:
عطار نیشابوری : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۵۷
از عشق در اندرون جانم
دردی است که مرهمی ندانم
بی روی کسی که کس ندید است
خونابه گرفت دیدگانم
از بس که نشان از بجستم
نه نام بماند و نه نشانم
گویند که صبر کن ولیکن
چون صبر نماند چون توانم
جانا چو تو از جهان برونی
جان گیر و برون بر از جهانم
زین مظلم جای خانهٔ دیو
برسان به بقای جاودانم
بی تو نفسی به هر دو عالم
زنده بنمانم ار بمانم
تا عشق تو در نوشت لوحم
مانند قلم به سر دوانم
عطار به صبر تن فرو ده
تا علم یقین شود عیانم
عطار نیشابوری : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۶۵
چون ندارم سر یک موی خبر زانچه منم
بی خبر عمر به سر می‌برم و دم نزنم
نا پدیدار شود در بر من هر دو جهان
گر پدیدار شود یک سر مو زانچه منم
مشکل این است که از خویشتنم نیست خبر
مگر این مشکل از آن است که بی خویشتنم
قرب سی سال ز خود خاک همی دادم باد
تا به جان راه برم راه ببردم به تنم
ای گل باغ دلم، پرده برانداز از روی
ورنه چون گل ز تو صد پاره کنم پیرهنم
چون تویی جمله چرا از تو خبر نیست مرا
که به جان آمد ازین غصه تن ممتحنم
من تو را دارم و بس، در دو جهان وین عجب است
که ز تو در دو جهان بوی ندارم چکنم
تو فکندی ز وطن دور مرا دستم گیر
که چنین بی دل و بی صبر ز حب الوطنم
تا که هستم سخنم از تو و از شیوهٔ توست
چه غمم بودی اگر بشنویی یک سخنم
گر چو شمعم بکشی زار همه روز رواست
ور بسوزیم به شب عاشق آن سوختنم
ور شدم خسته و کشته کفنی نیست مرا
بی گل روی تو چون لاله بس از خون کفنم
ور شوم سوخته و آب ندارم بر لب
صف کشم از مژه و آنگه صف دریا شکنم
چون فرید از غم تو سوخته شد نیست عجب
که چو شمع آتش سوزنده دمد از دهنم
عطار نیشابوری : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۶۹
دل ندارم، صبر بی دل چون کنم
صبر و دل در عشق حاصل چون کنم
در بیابانی که پایان کس ندید
کاروان بگذشت، منزل چون کنم
همرهان رفتند و من بی روی و راه
دست بر سر پای در گل چون کنم
همچو مرغ نیم بسمل بال و پر
می‌زنم تا خویش بسمل چون کنم
بر امید قطره‌ای آب حیات
نوش کردن زهر قاتل چون کنم
چون دلم خون گشت و جان بر لب رسید
چاره جان داروی دل چون کنم
هر کسی گوید که این دردت ز چیست
پیش دارم کار مشکل چون کنم
مبتلا شد دل به جهل نفس شوم
با بلای نفس جاهل چون کنم
نفس، گرگ بد رگ است و سگ پرست
همچو روح‌القدس عاقل چون کنم
ناقصی کو در دم خر می‌زید
از دم عیسیش کامل چون کنم
مدبری کز جرعه دردی خوش است
از می معنیش مقبل چون کنم
چون ز غفلت درد من از حد گذشت
داروی عطار غافل چون کنم
عطار نیشابوری : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۷۱
دل ز دستم رفت و جان هم، بی دل و جان چون کنم
سر عشقم آشکارا گشت پنهان چون کنم
هرکسم گوید که درمانی کن آخر درد را
چون به دردم دایما مشغول درمان چون کنم
چون خروشم بشنود هر بی خبر گوید خموش
می‌تپد دل در برم می‌سوزدم جان چون کنم
عالمی در دست من، من همچو مویی در برش
قطره‌ای خون است دل، در زیر طوفان چون کنم
در تموزم مانده جان خسته و تن تب زده
وآنگهم گویند براین ره به پایان چون کنم
چون ندارم یک نفس اهلیت صف النعال
پیشگه چون جویم و آهنگ پیشان چون کنم
در بن هر موی صد بت بیش می‌بینم عیان
در میان این همه بت عزم ایمان چون کنم
نه ز ایمانم نشانی نه ز کفرم رونقی
در میان این و آن درمانده حیران چون کنم
چون نیامد از وجودم هیچ جمعیت پدید
بیش ازین عطار را از خود پریشان چون کنم
عطار نیشابوری : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۷۲
آه گر من زعشق آه کنم
همه روی جهان سیاه کنم
آه من در جهان نمی‌گنجد
در جهان پس چگونه آه کنم
هر دو عالم شود چو انگشتی
گر من آهی ز جایگاه کنم
گر دمی آتشین زنم ز دلم
به دمی دفع صد سپاه کنم
بحر خون در دلم چو موج زند
من به خون در روم شناه کنم
موج آن خون چو بگذرد از حد
خون دل را به دیده راه کنم
خون بریزم ز دیده چندانی
که بسی خلق را تباه کنم
عالمی خون خویشتن بینم
از پس و پیش اگر نگاه کنم
با چنین حالتی عجب که مراست
گر کنم طاعتی گناه کنم
هیچ خلقی گداتر از من نیست
گرچه دعوی پادشاه کنم
ره به گلخن نمی‌دهند مرا
وین عجب عزم بارگاه کنم
شربتی آب چاه نیست مرا
وی عجب عزم فخر آب جاه کنم
همچو لاله کلاه در خونم
چه حدیث سر و کلاه کنم
سر درودم فرید را چو گیاه
پس کنون کره در گیاه کنم
همچو عطار مست عشق شوم
گر دمی در رخش نگاه کنم
عطار نیشابوری : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۷۶
این دل پر درد را چندان که درمان می‌کنم
گوییا یک درد را بر خود دو چندان می‌کنم
بلعجب دردی است درد عشق جانان کاندرو
دردم افزون می‌شود چندان که درمان می‌کنم
چند گویی توبه آن از عشق و زین ره بازگرد
چون توانم توبه چون این کار از جان می‌کنم
از میان جان نگیرد عشق او هرگز کنار
کز میان جان هوای روی جانان می‌کنم
این عجایب بین که نگذارند در گلخن مرا
وانگهی من عزم خلوتگاه سلطان می‌کنم
عشق تو تاوان است بر من چون نیم در خورد تو
مرد عشق خود تویی پس من چه تاوان می‌کنم
چون دل و جانم به کلی راز عشق تو گرفت
من چرا این راز را از خلق پنهان می‌کنم
نی خطا گفتم تو و من کی بود در راه عشق
جملهٔ عالم تویی بر خویش آسان می‌کنم
تا گهرهای حقیقت فاش کردم در جهان
با دل عطار دلتنگی فراوان می‌کنم
عطار نیشابوری : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۹۰
ما ز عشقت آتشین دل مانده‌ایم
دست بر سر پای در گل مانده‌ایم
خاک راه از اشک ما گل گشت و ما
پای در گل دست بر دل مانده‌ایم
ناگهانی برق وصل تو بجست
ما ندانستیم و غافل مانده‌ایم
لاجرم از بس که بال و پر زدیم
همچو مرغ نیم بسمل مانده‌ایم
چون ز عشقت هیچ مشکل حل نشد
دایما در کار مشکل مانده‌ایم
عشق تو دریاست اما زان چه سود
چون ز غفلت ما به ساحل مانده‌ایم
کی تواند یافت عطار از تو کام
چون نخستین گام منزل مانده‌ایم
عطار نیشابوری : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۹۷
تا به دام عشق او آویختیم
جان و دل را فتنه‌ها انگیختیم
دل چو در گرداب عشقش اوفتاد
تن فرو دادیم و در نگریختیم
بس که اندر وادی سودای او
خون دل با خاک ره آمیختیم
خاک پای او به نوک برگ چشم
گاه می‌رفتیم و گه می‌بیختیم
چون نیامد بر سر غربیل هیچ
پای در گل خاک بر سر ریختیم
گرچه ما زیرک ترین مرغی بدیم
لیک در دامش به حلق آویختیم
همچو عطاری ز شوق روی او
صورتش با روی جان انگیختیم
عطار نیشابوری : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۰۳
تا ما ره عشق تو سپردیم
صد بار به زندگی بمردیم
ما را ز دو کون نیم جان بود
در عشق تو هم به تو سپردیم
بس روز که در هوای رویت
بگسسته نفس نفس شمردیم
بس شب که چو شمع در فراقت
دل پر آتش به روز بردیم
ای ساقی جان بیا که دیری است
تا در پی نیم جرعه دردیم
آبی در ده که این بیابان
در گرمی و تشنگی سپردیم
بی روی تو هر میی که خوردیم
خون گشت و ز روی خود ستردیم
عطار مکن به درد گرمی
چون از دم سرد تو فسردیم
عطار نیشابوری : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۰۸
تا ما سر ننگ و نام داریم
بر دل غم تو حرام داریم
تو فارغ و ما در اشتیاقت
بیچارگیی تمام داریم
ز اندیشهٔ آنکه فارغی تو
اندیشهٔ بر دوام داریم
گه دست ز جان خود بشوییم
گه دست به سوی جام داریم
گه زهد و نماز پیش گیریم
گه میکده را مقام داریم
گه بر سر درد درد ریزیم
گه بر سر کام کام داریم
ما با تو کدام نوع ورزیم
وز هر نوعی کدام داریم
از تو به گزاف وصل جوییم
یارب طمعی چه خام داریم
عطار چو فارغ است از نام
ما گفتهٔ او به نام داریم
عطار نیشابوری : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۰۹
ما ننگ وجود روزگاریم
عمری به نفاق می‌گذاریم
محنت‌زدگان پر غروریم
شوریده‌دلان بیقراریم
در مصطبه عور پاکبازیم
در میکده رند درد خواریم
جان باختگان راه عشقیم
دلسوختگان سوکواریم
ناخورده دمی شراب ایمان
از ظلمت کفر در خماریم
ایمان چه که با دلی پر از بت
قولی به زبان همی برآریم
ما مؤمن ظاهریم لیکن
زنار به زیر خرقه داریم
بویی به مشام ما رسیده است
دیر است که ما در انتظاریم
نه یار جمال می‌نماید
نه در خور دستگاه یاریم
نه پرده ز پیش ما برافتد
نه در پس پرده مرد کاریم
دردی که شمار کرد عطار
تا روز شمار در شماریم
عطار نیشابوری : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۵۲
خال مشکین بر آفتاب مزن
شیوه‌ای دیگرم بر آب مزن
گر به آتش نمی‌زنی آبی
آتشم در دل خراب مزن
صد گره هست از تو بر کارم
گرهی نو ز مشک ناب مزن
برد زنجیر زلف تو دل من
قفل بر لؤلؤ خوشاب مزن
فتنه را بیش ازین مکن بیدار
راهم از چشم نیم خواب مزن
شب تاریک ره زنند نه روز
راه را روز و آفتاب مزن
دل عطار مرغ دانهٔ توست
مرغ خود را به ناصواب مزن
عطار نیشابوری : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۶۴
عشق تو در جان من ای جان من
آتشی زد در دل بریان من
در دل بریان من آتش مزن
رحم کن بر دیدهٔ گریان من
دیدهٔ گریان من پرخون مدار
در نگر آخر به‌سوز جان من
سوز جانم بیش ازین ظاهر مکن
گوش می‌دار این غم پنهان من
درد این بیچاره از حد درگذشت
چاره‌ای ساز و بکن درمان من
خود مرا فرمان کجا باشد ولیک
کج مکن چون زلف خود پیمان من
هرچه خواهی کن تو به دانی از آنک
زاریی باشد نه فرمان زان من
جان عطار از تو در آتش فتاد
آب زن در آتش سوزان من
عطار نیشابوری : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۶۶
در دل دارم جهانی بی‌تو من
زانکه نشکیبم زمانی بی‌تو من
عالمی جان آب شد در درد تو
چون کنم با نیم جانی بی‌تو من
روی در دیوار کردم اشک‌ریز
تا بمیرم ناگهانی بی‌تو من
من خود این دم مرده‌ام بیشم نماند
پوستی و استخوانی بی‌تو من
چون نه نامم ماند بی‌تو نه نشان
از تو چون یابم نشانی بی‌تو من
جان من می‌سوزد و دل ندهدم
تا کنم یک دم فغانی بی‌تو من
می‌توانی آخرم فریاد رس
چند باشم ناتوانی بی‌تو من
چشم می‌دارم زهی دانی چرا
زانکه گشتم چون کمانی بی‌تو من
دل چو برکندم ز تریاک یقین
زهر خوردم بر گمانی بی‌تو من
گر نکردم سود در سودای تو
می‌کنم هر دم زیانی بی‌تو من
بی توام در چشم موری عالمی است
می‌نگنجم در جهانی بی‌تو من
گرچه از من کس سخن می‌نشنود
پر سخن دارم زبانی بی‌تو من
دوستان رفتند و هم جنسان شدند
با که گویم داستانی بی‌تو من
همت عطار بازی عرشی است
خود ندارم آشیانی بی‌تو من
عطار نیشابوری : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۸۰
هر زمان شوری دگر دارم ز تو
هر نفس دل خسته‌تر دارم ز تو
بر بساط عشق تو هر دو جهان
می ببازم تا خبر دارم ز تو
خاک بر فرقم اگر جز خون دل
هیچ آبی بر جگر دارم ز تو
چون ندارم هیچ آبی بر جگر
پس چگونه چشم تر دارم ز تو
نه که چشم من تر است از خون دل
زانکه دل خون تا به سر دارم ز تو
این دل یکتای من شد تو به تو
هر تویی عشق دگر دارم ز تو
نی خطا گفتم که در دل توی نیست
هم توی تویی اگر دارم ز تو
گفته بودی دل ز من بردار و رو
دل چو خون شد من چه بردارم ز تو
هر شبی چون شمع بی‌صبح رخت
سوز و تفی تا سحر دارم ز تو
چون برآید صبح همچون آفتاب
زرد رویی در بدر دارم ز تو
همچو چنگی هر رگی در پرده‌ای
سوی دردی راه بر دارم ز تو
همچو نی دل پر خروش و تن نزار
جزو جزوم نوحه‌گر دارم ز تو
ماه رویا کار من از دست شد
تا کی آخر دست بردارم ز تو
کوه غم برگیر از جانم از آنک
دست با غم در کمر دارم ز تو
خیز ای عطار و سر در عشق باز
تا کی آخر دردسر دارم ز تو
عطار نیشابوری : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۸۲
می‌روم بر خاک دل پر خون ز تو
زاد راهم درد روزافزون ز تو
در دو عالم نیست کاری با کسم
کز همه کس فارغم بیرون ز تو
تا به کی بر در نهم درانتظار
صد هزاران چشم چون گردون ز تو
چند ریزم از سر یک یک مژه
همچو باران اشک بر هامون ز تو
تو بتاز از ناز شبرنگ جمال
تا نتازد اشک من گلگون ز تو
تخت بنهادی میان خون دل
تا بگردند اهل دل در خون ز تو
می‌فرود آید به جان غمکشم
هر نفس صد درد دیگرگون ز تو
گر تو یک درد مرا معجون کنی
کی کنم با خاک و خون معجون ز تو
رحم کن زین بیش زنجیرم مکش
زانکه بس زار است این مجنون ز تو
وصل تو هرگز نیابد هیچکس
من طمع چون دارم آن اکنون ز تو
لیک کی گردد امیدم منقطع
هر دمم صد وعدهٔ موزون ز تو
یک رهم یکرنگ گردان در فنا
چند گردم همچو بوقلمون ز تو
تا فرید از خویش بی اثبات گشت
محو شد در عالم بیچون ز تو
عطار نیشابوری : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۹۱
ای دل مبتلای من شیفتهٔ هوای تو
دیده دلم بسی بلا آن همه از برای تو
رای مرا به یک زمان جمله برای خود مران
چون ز برای خود کنم چند کشم بلای تو
نی ز برای تو به جان بار بلای تو کشم
عشق تو و بلای جان، جان من و وفای تو
باد جهان بی وفا دشمن من ز جان و دل
گر نکنم ز دوستی از دل و جان هوای تو
پرده ز روی برفکن زانکه بماند تا ابد
جملهٔ جان عاشقان مست می لقای تو
جان و دلی است بنده را بر تو فشانم اینکه هست
نی که محقری است خود کی بود این سزای تو
چشم من از گریستن تیره شدی اگر مرا
گاه و به‌گاه نیستی سرمه ز خاک پای تو
گر ببری به دلبری از سر زلف جان من
زنده شوم به یک نفس از لب جانفزای تو
هست ز مال این جهان نقد فرید نیم جان
می نپذیری این ازو پس چه کند برای تو
عطار نیشابوری : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۹۴
گر چنین سنگدل بمانی تو
وه که بس خون‌ها برانی تو
چه بلایی بر اهل روی زمین
از بلاهای آسمانی تو
از تو صد فتنه در جهان افتاد
فتنهٔ جملهٔ جهانی تو
فتنه برخیزد آن زمان که سحر
فرق مشکین فروفشانی تو
دهن عقل باز ماند باز
چون درآیی به خوش زبانی تو
همه اهل زمانه دل بنهند
بر امیدی که دلستانی تو
خط نویسی به خون ما چو قلم
سرکشان را به سر دوانی تو
سرگرانی و سرکشی چه کنی
که سبک روح‌تر از آنی تو
باده ناخورده از من بیدل
با من آخر چه سر گرانی تو
چشم من ظاهرت همی بیند
گرچه از چشم بد نهانی تو
اگر از من کنار خواهی کرد
روز و شب در میان جانی تو
گلی از گلستانت باز کنم
که به رخ همچو گلستانی تو
شکری از لب تو بربایم
که به لب چون شکرستانی تو
خون فشانند عاشقان بر خاک
چون ز یاقوت در فشانی تو
چند آخر به خون نویسی خط
هیچ خط نیز می ندانی تو
دل عطار در غمت ریش است
مرهمی کن اگر توانی تو
عطار نیشابوری : غزلیات
غزل شمارهٔ ۷۰۰
جانا بسوخت جان من از آرزوی تو
دردم ز حد گذشت ز سودای روی تو
چندین حجاب و بنده به ره بر گرفته‌ای
تا هیچ خلق پی نبرد راه کوی تو
چون مشک در حجاب شدی در میان جان
تا ناقصان عشق نیابند بوی تو
گشتی چو گنج زیر طلسم جهان نهان
تا جز تو هیچ‌کس نبرده ره به سوی تو
در غایت علوی تو ارواح پست شد
کو دیده‌ای که در نظر آرد علوی تو
در وادی غم تو دل مستمند ما
خالی نبود یک نفس از جستجوی تو
بسیار جست و جوی توکردم که عاقبت
عمرم رسید و می نرسد گفت و گوی تو
از بس که انتظار تو کردم به روز و شب
عطار را بسوخت دل از آرزوی تو
عطار نیشابوری : غزلیات
غزل شمارهٔ ۷۵۲
از من بی خبر چه می‌طلبی
سوختم خشک و تر چه می‌طلبی
گر چه شهباز معرفت بودم
ریختم بال و پر چه می‌طلبی
در دو عالم ز هرچه بود و نبود
بگسستم دگر چه می‌طلبی
مانده‌ام همچو گوی در ره تو
گم شده پا و سر چه می‌طلبی
من آشفته را ز عشق رخت
هر دم آشفته‌تر چه می‌طلبی
پیش طرف کلاه گوشهٔ تو
کرده‌ام جان کمر چه می‌طلبی
گفته‌ای درد تو همی طلبم
درد ازین بیشتر چه می‌طلبی
با دلی پر ز درد تو شب و روز
شده‌ام نوحه‌گر چه می‌طلبی
بی خبر مانده‌ام ز مستی عشق
هستت آخر خبر چه می‌طلبی
پرده برگیر و بیش ازین آخر
پردهٔ من مدر چه می‌طلبی
چند باشم نه دل نه جان بی تو
راندهٔ در بدر چه می‌طلبی
بی تو عطار را روا نبود
خون گرفته جگر چه می‌طلبی