عبارات مورد جستجو در ۴۰۶۰ گوهر پیدا شد:
عطار نیشابوری : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۷
تا کی از صومعه خمار کجاست
خرقه بفکندم زنار کجاست
سیرم از زرق فروشی و نفاق
عاشقی محرم اسرار کجاست
چون من از بادهٔ غفلت مستم
آن بت دلبر هشیار کجاست
همه کس طالب یارند ولیک
مفلسی مست پدیدار کجاست
همه در کار شدیم از پی خویش
کاملی در خور این کار کجاست
گرچه مردم همه در خواب خوشند
زیرکی پر دل بیدار کجاست
روز روشن همگان در خوابند
شبروی عاشق عیار کجاست
گر گ پیرند همه پرده‌دران
یوسفی بر سر بازار کجاست
همه در جام بماندیم مدام
اثر گرد ره یار کجاست
گشت عطار در این واقعه گم
اندرین واقعه عطار کجاست
عطار نیشابوری : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۰۹
روی در زیر زلف پنهان کرد
تا در اسلام کافرستان کرد
باز چون زلف برگرفت از روی
همه کفار را مسلمان کرد
دوش آمد برم سحرگاهی
تا دل من به زلف پیمان کرد
چون سحرگاه باد صبح بخاست
حلقهٔ زلف او پریشان کرد
گفتم آخر چرا چنین کردی
گفت این باد کرد چتوان کرد
گفتمش عهد کن به چشم این بار
چشم برهم نهاد و فرمان کرد
چون که پیمان ما به باد بداد
باز عهدم شکست و تاوان کرد
چون برفتم ز چشم، او حالی
دل من برد و تیرباران کرد
گفتم آخر شکست چشمت عهد
گفت چشمم نکرد مژگان کرد
گفتمش با لب تو عهد کنم
گفت کن زانکه بوسه ارزان کرد
چون ببستیم عهد لب بر لب
بر لبم لعل او درافشان کرد
من چو بی‌خویشتن شدم ز خوشی
پاره از من بکند و پنهان کرد
گفتم آخر لب تو عهد شکست
گفت آن لب نکرد دندان کرد
درد عطار را که درمان نیست
می‌ندانم که هیچ درمان کرد
عطار نیشابوری : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۸۴
دلا دیدی که جانانم نیامد
به درد آمد به درمانم نیامد
به دندان می‌گزم لب را که هرگز
لب لعلش به دندانم نیامد
ندیدیم هیچ روزی تیر مژگانش
که جوی خون به مژگانم نیامد
ندیدیم هیچ وقتی لعل خندانش
که خود از چشم گریانم نیامد
چه تابی بود در زلف چو شستش
که آن صد بار در جانم نیامد
بسی دستان بکردم لیک در دست
سر زلفش به دستانم نیامد
سر زلفش بسی دارد ره دور
ولی یک ره به پایانم نیامد
چگونه آن همه ره پیش گیرم
که آن ره جز پریشانم نیامد
بسی هندوست زلف کافرش را
یکی زانها مسلمانم نیامد
به آسانی ز زلفش سر نپیچم
که با عطار آسانم نیامد
عطار نیشابوری : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۰۸
عشق توام داغ چنان می‌کند
کآتش سوزنده فغان می‌کند
بر دل من چون دل آتش بسوخت
بر سر من اشک‌فشان می‌کند
درنگر آخر که ز سوز دلم
چون دل آتش خفقان می‌کند
عشق تو بی‌رحم‌تر از آتش است
کآتشم از عشق ضمان می‌کند
آتش سوزنده به جز تن نسوخت
عشق تو آهنگ به جان می‌کند
هر که ز زلف تو کشد سر چو موی
زلف تواش موی کشان می‌کند
آنچه که جستند همه اهل دل
مردم چشم تو عیان می‌کند
وآنچه که صد سال کند رستمی
زلف تو در نیم زمان می‌کند
چون نزند چشم خوشت تیر چرخ
کابروی تو چرخ کمان می‌کند
گر همه خورشید سبک‌رو بود
پیش رخت سایه گران میکند
هر که کند وصف دهانت که نیست
هست یقین کان به گمان می‌کند
خط تو چون مهر نبوت به نسخ
ختم همه حسن جهان می‌کند
چون ز پی خضر همه سبز رست
خط تو زان قصد نشان می‌کند
چشمهٔ خضر است دهانت به حکم
خط تو سرسبزی از آن می‌کند
پسته وآن فستقی مغز او
دعوی آن خط و دهان می‌کند
بی خبری دی خط تو دید و گفت
برگ گل از سبزه نهان می‌کند
می‌نشناسد که دهانش ز خط
غالیه در غالیه‌دان می‌کند
چون دهنش ثقبهٔ سوزن فتاد
رشتهٔ آن ثقبه میان می‌کند
دی ز دهانش شکری خواستم
گفت که نرمم به زبان می‌کند
سود ندارد شکری بی جگر
می‌ندهد زانکه زیان می‌کند
کز نفس سردت و باران اشک
لالهٔ من برگ خزان می‌کند
شفقت او بین که رخم در سرشک
چون رخ خود لاله‌ستان می‌کند
شیوه او می‌نبد اندر فرید
گرچه ز صد شیوه برآن می‌کند
عطار نیشابوری : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۹۹
جان به لب آوردم ای جان درنگر
می‌شوم با خاک یکسان درنگر
چند خواهم بود نی دنیا نه دین
عاجز و فرتوت و حیران درنگر
دور از روی تو کار خویش را
می‌نبینم روی درمان درنگر
می‌فروشم آبروی خویشتن
بر درت چون خاک ارزان درنگر
گر نگه کردن به من ننگ آیدت
سوی من از دیده پنهان درنگر
تا فتادم از تو یوسف‌روی دور
مانده‌ام در چاه و زندان درنگر
بی سر زلف تو چون دیوانه‌ای
سر نهادم در بیابان درنگر
چون به جز تو ننگرم من در دو کون
تو به من نیز آخر ای جان درنگر
عشق در وصل تو عطار را
کرد غرق بحر هجران درنگر
عطار نیشابوری : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۶۸
کار بر خود سخت مشکل کرده‌ام
زانکه استعداد باطل کرده‌ام
چون به مقصد ره برم چون در سفر
در هوای خویش منزل کرده‌ام
راه خون آلوده می‌بینم همه
کین سفر چون مرغ بسمل کرده‌ام
گر گل‌آلود آورم پایم رواست
کز سرشکم خاک ره گل کرده‌ام
راه بر من هر زمان مشکلتر است
زانکه عزم راه مشکل کرده‌ام
عیش شیرینم برای لذتی
تلخ‌تر از زهر قاتل کرده‌ام
روی جان با نفس کم بینم از آنک
روح ناقص نفس کامل کرده‌ام
حاصل عمرم همه بی حاصلی است
آه از این حاصل که حاصل کرده‌ام
قصهٔ جانم چو کس می‌نشنود
غصهٔ بسیار در دل کرده‌ام
هست دریای معانی بس عظیم
کشتی پندار حایل کرده‌ام
سخت می‌ترسم ازین دریای ژرف
لاجرم ره سوی ساحل کرده‌ام
بیم من از غرقه گشتن چون بسی است
خویش را مشغول شاغل کرده‌ام
چون نمی‌یارم شدن مطلق به خویش
خویشتن را در سلاسل کرده‌ام
بر امید غرقه گشتن چون فرید
روی سوی بحر هایل کرده‌ام
عطار نیشابوری : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۷۹
ساقیا توبه شکستم، جرعه‌ای می ده به دستم
من ز می ننگی ندارم، می‌پرستم می‌پرستم
سوختم از خوی خامان، بر شدم زین ناتمامان
ننگم است از ننگ نامان، توبه پیش بت شکستم
رفتم و توبه شکستم، وز همه عیبی برستم
با حریفان خوش نشستم، با رفیقان عهد بستم
من نه مرد ننگ و نامم، فارغ از انکار عامم
می فروشان را غلامم، چون کنم، چون می‌پرستم
دین و دل بر باد دادم، رخت جان بر در نهادم
از جهان بیرون فتادم، از خودی خود برستم
خرقه از تن برکشیدم، جام صافی در کشیدم
عقل را بر سر کشیدم، در صف رندان نشستم
خرقه را زنار کردم، خانه را خمار کردم
گوشهٔ در باز کردم، زان میان مردانه جستم
ساقیا باده فزون کن، تا منت گویم که چون کن
خیزم از مسجد برون کن، کز می دوشینه مستم
گر چو عطارم که آبم می‌برد از دیده خوابم
بس که از باده خرابم، نیستم واقف که هستم
عطار نیشابوری : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۳۹
با این دل بی خبر چه سازم
جان می‌سوزدم دگر چه سازم
از دست دل اوفتاده‌ام خوار
چون خاک بدر بدر چه سازم
بس حیله که کردم و نیامد
یک حیلهٔ کارگر چه سازم
جانا نکنی به من نظر تو
کافتاده‌ام از نظر چه سازم
کس جز تو خبر ندارد از من
پس می‌پرسی خبر چه سازم
گفتی که ز صبر توشه‌ای ساز
چون عمر آمد به سر چه سازم
صبرم قدری غمت قضایی است
گر سازم ازین قدر چه سازم
گفتی به مگوی سر عشقم
در معرض این خطر چه سازم
گیرم که زبان نگاه دارم
با این رخ همچو زر چه سازم
ور روی به اشک خون نپوشم
با سوختن جگر چه سازم
گفتی که فرید چاره‌ای ساز
نه چاره نه چاره‌گر چه سازم
عطار نیشابوری : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۴۴
دل و جانم ببرد جان و دلم
بی دل و جان بماند آب و گلم
متحیر شدم نمی‌دانم
کین چه درد است در نهاد دلم
این قدر آگهم کز آتش عشق
آتشین شد مزاج معتدلم
چون بود کشته از کشنده خجل
کو مرا کشت و من ازو خجلم
بحلی خواستم چو خونم ریخت
و او ز غیرت نمی‌کند بحلم
سجلی ساختم به خونم لیک
نیست یک تن گواه بر سجلم
جان عطار مرغ دنیا نیست
گو برآی از نهاد محتملم
عطار نیشابوری : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۴۸
ای جان و جهان رویت پیدا نکنی دانم
تا جان و جهانی را شیدا نکنی دانم
پشت من یکتا دل از زلف دوتا کردی
و آن زلف دوتا هرگز یکتا نکنی دانم
گر جور کنی ور نی تا کار تو می‌ماند
زین شیوه بسی افتد عمدا نکنی دانم
در غارت جان و دل در زلف و لبت بازی
زیرا که چنین کاری تنها نکنی دانم
چون عاشق غم‌کش را در خاک کنی پنهان
بر خویش نظر آری پیدا نکنی دانم
گفتی کنم از بوسی روزی دهنت شیرین
این خود به زبان گویی اما نکنی دانم
اندر عوض بوسی گر جان و تنم بردی
تا عاشق سودایی رسوا نکنی دانم
گفتی که شبی با تو دستی کنم اندر کش
یارب چه دروغ است این با ما نکنی دانم
گفتی که جفا کردم در حق تو ای عطار
آخر همه کس داند کانها نکنی دانم
عطار نیشابوری : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۴۹
هرگز دل پر خون را خرم نکنی دانم
مجروح توام دانی مرهم نکنی دانم
ای شادی غمگینان چون تو به غمم شادی
یکدم دل پر غم را بی غم نکنی دانم
چون دم دهیم دایم گر دم زنم و گرنه
با خویشتنم یکدم همدم نکنی دانم
هر روز وفاداری من بیش کنم دانی
مویی ز جفاکاری تو کم نکنی دانم
چون راز دل از اشکم پنهان به نمی‌ماند
در پردهٔ یک رازم محرم نکنی دانم
گفتی که اگر خواهی تا عهد کنم با تو
گر عهد کنی با من، محکم نکنی دانم
آن روز که دل بردی گفتی ببرم جانت
ای راحت جان و دل این هم نکنی دانم
سهل است اگرم کشتی از جان بحلت کردم
صعب است که بعد از من ماتم نکنی دانم
با خیل گران‌جانان بنشسته‌ای و یکدم
عطار سبک‌دل را خرم نکنی دانم
عطار نیشابوری : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۷۹
دردا که ز یک همدم آثار نمی‌بینم
دل باز نمی‌یابم دلدار نمی‌بینم
در عالم پر حسرت بسیار بگردیدم
از خیل وفاداران دیار نمی‌بینم
در چار سوی عالم شش گوشهٔ توتویش
یک دوست نمی‌بینم یک یار نمی‌بینم
بسیار وفا جستم اندک قدم از هرکس
در روی زمین اندک بسیار نمی‌بینم
چندان که در آن وادی کردم طلب یک گل
در عرصهٔ این وادی جز خار نمی‌بینم
تا چند درین وادی بر جان و دلم لرزم
کانجا به دو جود جان را مقدار نمی‌بینم
تا چند ز نادانی دیوان جهان دارم
چون مورد درین دیوان جز مار نمی‌بینم
هر روز ازین دیوان صد غم برما آید
دردا که درین صد غم غمخوار نمی‌بینم
گر زانکه اثر بودی در روی زمین کس را
زانگونه اثر کم شد کاثار نمی‌بینم
عطار دلت بر کن از کار جهان کلی
کز کار جهان یک دل بر کار نمی‌بینم
عطار نیشابوری : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۸۱
در درد عشق یک دل بیدار می نبینم
مستند جمله در خود هشیار می نبینم
جمله ز خودپرستی مشغول کار خویشند
در راه او دلی را بر کار می نبینم
عمری بسر دویدم گفتم مگر رسیدم
با دست هرچه دیدم چون یار می نبینم
گفتم مگر که باشم از خاصگان کویش
خود از سگان کویش آثار می نبینم
دعوی است جمله دعوی کو عاشقی و کو عشق
کز کشتگان عشقش دیار می نبینم
گر عاشقی برآور از جان دم اناالحق
زیرا که جای عاشق جز دار می نبینم
چون مرد دین نبودم کیش مغان گزیدم
دین رفت و بر میان جز زنار می نبینم
اکنون ز نا تمامی نه مغ نه مؤمنم من
اندک ز دست دادم بسیار می نبینم
دردا که داد چون گل عطار دل به بادش
وز گلبن وصالش یک خار می نبینم
عطار نیشابوری : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۰۹
ما ننگ وجود روزگاریم
عمری به نفاق می‌گذاریم
محنت‌زدگان پر غروریم
شوریده‌دلان بیقراریم
در مصطبه عور پاکبازیم
در میکده رند درد خواریم
جان باختگان راه عشقیم
دلسوختگان سوکواریم
ناخورده دمی شراب ایمان
از ظلمت کفر در خماریم
ایمان چه که با دلی پر از بت
قولی به زبان همی برآریم
ما مؤمن ظاهریم لیکن
زنار به زیر خرقه داریم
بویی به مشام ما رسیده است
دیر است که ما در انتظاریم
نه یار جمال می‌نماید
نه در خور دستگاه یاریم
نه پرده ز پیش ما برافتد
نه در پس پرده مرد کاریم
دردی که شمار کرد عطار
تا روز شمار در شماریم
عطار نیشابوری : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۲۹
چون قصهٔ زلف تو دراز است چگویم
چون شیوهٔ چشمت همه ناز است چگویم
این است حقیقت که ز وصل تو نشان نیست
هر قصه که این نیست مجاز است چگویم
خورشید که او چشم و چراغ است جهان را
از شوق رخت در تک و تاز است چگویم
چون شمع سحرگاه دل سوخته هر شب
بی روی تو در سوز و گداز است چگویم
تا دست به زلف تو رسد در همه عمرم
چون زلف توام کار دراز است چگویم
گر کرد مرا زلف تو با خاک برابر
لعل لب تو بنده نواز است چگویم
المنه‌لله که دلم گرچه ربودی
از زلف تو در پردهٔ راز است چگویم
گفتی که بگو تا چه کشیدی تو ز نازم
کار من دلخسته نیاز است چگویم
گفتم که در بسته مرا چند نمایی
گفتی که درم بر همه باز است چگویم
گر بر همه باز است در وصل تو جانا
چون بر من سرگشته فراز است چگویم
عطار درین کوی اگر نیک و اگر بد
پروانهٔ آن شمع طراز است چگویم
عطار نیشابوری : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۶۱
ترسا بچه‌ای ناگه چون دید عیان من
صد چشمه ز چشم من بارید روان من
دی زاهد دین بودم سجاده نشین بودم
امروز چنان دیدم زنار میان من
سجاده به می داده وز خرقه تبرایی
نه کفر و نه ایمانی درمانده ز جان من
نه بنده نه آزادم نه مدت خود دانم
این است کنون حاصل در بتکده جان من
با دل گفتم ای دل زنهار مشو ترسا
در حال دل خسته بشکست امان من
گفتم که منم ای جان در پرده مسیحایی
صد قوم دگر دیدم سرگشته بسان من
گویند عطاری را چونی تو ز ترسایی
حقا که درون خود کفر است نهان من
عطار نیشابوری : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۸۱
ای خرد را زندگی جان ز تو
بندگی از عقل و جان فرمان ز تو
هر زمان قسم دل پر درد من
صد هزاران درد بی درمان ز تو
گر ز من جان می‌بری از یک سخن
باز یابم بی سخن صد جان ز تو
من نیم اما همه زشتی ز من
تو نه‌ای اما همه احسان ز تو
پای از سر کرده سر از پای چرخ
مانده بس حیران و سرگردان ز تو
قطرهٔ اشکم که آن را نیست حد
هست در هر قطره صد طوفان ز تو
روز و شب بر جان من درد و دریغ
چند بارد بی‌تو چون باران ز تو
یوسف عهدی برون آی از حجاب
تا برون آیم ازین زندان ز تو
ذره ذره در زمین و آسمان
چند خواهم داشتن دیوان ز تو
با عدم بر جمله و پیدا بباش
تا شود هر دو جهان پنهان ز تو
تو نقاب از چهره برگیری بس است
خلق خود گردند جان افشان ز تو
وارهان عطار را یکبارگی
تا بسوزد این دل بریان ز تو
عطار نیشابوری : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۹۳
ای سیه گر سپید کاری تو
سرخ رویی و سبز داری تو
من به جان سوختم بگو آخر
با شب و روز در چه کاری تو
روز به کار تو کی توانم برد
زانکه بس بوالعجب نگاری تو
کار ما را قرار می ندهی
دلبری سخت بی قراری تو
نیست بویی ز وصل تو کس را
زانکه همرنگ روزگاری تو
غم من خور که غم بخورد مرا
راستی نیک غمگساری تو
زان سبب شادمانی از غم من
که ازین غم خبر نداری تو
بلبل شاخ عشق عطار است
گر به خوبی گل بهاری تو
عطار نیشابوری : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۹۴
گر چنین سنگدل بمانی تو
وه که بس خون‌ها برانی تو
چه بلایی بر اهل روی زمین
از بلاهای آسمانی تو
از تو صد فتنه در جهان افتاد
فتنهٔ جملهٔ جهانی تو
فتنه برخیزد آن زمان که سحر
فرق مشکین فروفشانی تو
دهن عقل باز ماند باز
چون درآیی به خوش زبانی تو
همه اهل زمانه دل بنهند
بر امیدی که دلستانی تو
خط نویسی به خون ما چو قلم
سرکشان را به سر دوانی تو
سرگرانی و سرکشی چه کنی
که سبک روح‌تر از آنی تو
باده ناخورده از من بیدل
با من آخر چه سر گرانی تو
چشم من ظاهرت همی بیند
گرچه از چشم بد نهانی تو
اگر از من کنار خواهی کرد
روز و شب در میان جانی تو
گلی از گلستانت باز کنم
که به رخ همچو گلستانی تو
شکری از لب تو بربایم
که به لب چون شکرستانی تو
خون فشانند عاشقان بر خاک
چون ز یاقوت در فشانی تو
چند آخر به خون نویسی خط
هیچ خط نیز می ندانی تو
دل عطار در غمت ریش است
مرهمی کن اگر توانی تو
عطار نیشابوری : غزلیات
غزل شمارهٔ ۷۲۸
ای پای دل ز عشق تو در گل بمانده
از دیده دور گشته و در دل بمانده
جانا عجب بمانده‌ام از خود که روز و شب
تو با منی و من ز تو غافل بمانده
کاری است پر عجایب و پوشیده کار تو
باری است اوفتاده و مشکل بمانده
دری نهفته‌ای تو به دریای عشق در
ما از نهیب موج به ساحل بمانده
جان‌ها ز یک شراب الست تو تا به حشر
مست اوفتاده بر سر و در گل بمانده
از یک شراب عشق تو بر لوح جان ما
نه نقش حق نه صورت باطل بمانده
مردان پاک‌رو ز درازی راه تو
بی زاد و توشه بر سر منزل بمانده
سرگشتکان کوی تو را در عتاب تو
واحسرتا ز عشق تو حاصل بمانده
خاک سگان کوی تو عطار تا ابد
در شرح راه عشق تو مقبل بمانده