عبارات مورد جستجو در ۵۸۵ گوهر پیدا شد:
شاطرعباس صبوحی : غزلیات
آرزو
اگر روزی بدست آرم سر زلف نگارم را
شمارم مو به مو شرح غم شبهای تارم را
برای جان سپردن، کوی جانان آرزو دارم
که شاید با دو سیل او، برد خاک مزارم را
ندارم حاجت فصل بهاران با گل و گلشن
به باغ حسن اگر بینم نگار گلعذارم را
بگرد عارضش چون سبز شد خط من، به دل گفتم
سیه بین روزگارم را، خزان بنگر بهارم را
تمنّا داشتم عین وصالش در شب هجران
صبا بوئی از آن آورد و برد از دل قرارم را
بدان امید از احسان که در پایش فشانم جان
که از شفقّت بدست آرد دل امیدوارم را
مریض عشق را نبود دوائی غیر جان دادن
مگر وصل تو سازد چاره، درد انتظارم را
چو یارم ساخت با اغیار و من جان دادم از حسرت
بگوئید ای برادر آن بت ناسازگارم را
صبوحی را سگ دربان خود خواند آن پری از مهر
میان عاشقان افزوده قدر و اعتبارم را
شمارم مو به مو شرح غم شبهای تارم را
برای جان سپردن، کوی جانان آرزو دارم
که شاید با دو سیل او، برد خاک مزارم را
ندارم حاجت فصل بهاران با گل و گلشن
به باغ حسن اگر بینم نگار گلعذارم را
بگرد عارضش چون سبز شد خط من، به دل گفتم
سیه بین روزگارم را، خزان بنگر بهارم را
تمنّا داشتم عین وصالش در شب هجران
صبا بوئی از آن آورد و برد از دل قرارم را
بدان امید از احسان که در پایش فشانم جان
که از شفقّت بدست آرد دل امیدوارم را
مریض عشق را نبود دوائی غیر جان دادن
مگر وصل تو سازد چاره، درد انتظارم را
چو یارم ساخت با اغیار و من جان دادم از حسرت
بگوئید ای برادر آن بت ناسازگارم را
صبوحی را سگ دربان خود خواند آن پری از مهر
میان عاشقان افزوده قدر و اعتبارم را
شاطرعباس صبوحی : غزلیات
رخ زیبا
توتیای دیدهٔ عشّاق خاک پای تست
عارفان را نقل مجلس نقل شکر خای تست
ما بتو محتاج و متضر، تو از ما بینیاز
مشکل ما احتیاج ما و استغنای تست
هر چه زان بالاتر استاد ازل خلقت نکرد
برتر و بالاتر از آن قامت و بالای تست
سر ز پا نشناختن در راه عشقت عیب نیست
قدر و قیمت آن سری دارد که خاک پای تست
هر کجا با خاطر دیگر توان مشغول کرد
یا توام در خاطری یا در سرم سودای تست
آن همه نقش بدیع روم و یونان قدیم
یک گل از باغ تو و یک قطره از دریای تست
دست من بر دامن تو، چشم من بر راه تو
خون من برد بر گردن تو، گوش من بر رای تست
هم دل و هم جان ما، هر یک صبوحی زان تو
بر سر و بر چشم ما، هر جا نشینی جای تست
شاهکاری هست هر صنعتگری را در جهان
شاهکار آفرینش، خلقت زیبای تست
مظهر حسنی به این غایت که این مفهوم عام
گفت نتوان معنی حسن است یا معنای تست
هم لطافت، هم صباحت، هم ملاحت، هم جمال
جملهٔ این چار در هر عضوی از اعضای تست
هم ید بیضای موسی، هم دم گرم مسیح
از لب لعل نگارین و رُخ زیبای تست
عارفان را نقل مجلس نقل شکر خای تست
ما بتو محتاج و متضر، تو از ما بینیاز
مشکل ما احتیاج ما و استغنای تست
هر چه زان بالاتر استاد ازل خلقت نکرد
برتر و بالاتر از آن قامت و بالای تست
سر ز پا نشناختن در راه عشقت عیب نیست
قدر و قیمت آن سری دارد که خاک پای تست
هر کجا با خاطر دیگر توان مشغول کرد
یا توام در خاطری یا در سرم سودای تست
آن همه نقش بدیع روم و یونان قدیم
یک گل از باغ تو و یک قطره از دریای تست
دست من بر دامن تو، چشم من بر راه تو
خون من برد بر گردن تو، گوش من بر رای تست
هم دل و هم جان ما، هر یک صبوحی زان تو
بر سر و بر چشم ما، هر جا نشینی جای تست
شاهکاری هست هر صنعتگری را در جهان
شاهکار آفرینش، خلقت زیبای تست
مظهر حسنی به این غایت که این مفهوم عام
گفت نتوان معنی حسن است یا معنای تست
هم لطافت، هم صباحت، هم ملاحت، هم جمال
جملهٔ این چار در هر عضوی از اعضای تست
هم ید بیضای موسی، هم دم گرم مسیح
از لب لعل نگارین و رُخ زیبای تست
شاطرعباس صبوحی : غزلیات
پرده های راز
دو چشم مست تو، خوش میکشند ناز از هم
نمیکنند دو بد مست، احتراز از هم
شدی به خواب و به هم ریخت خیل مژگانت
گشای چشم و جدا کن سپاه ناز هم
میان ابرو و چشم تو، فرق نتوان داد
بلا و فتنه ندارند امتیاز از هم
کس از زبان تو، با ما سخن نمیگوید
چه نکتهایست که پوشند اهل راز از هم
شب فراق تو بگسیخت در کف مطرب
ز سوز سینهٔ من، پرده های ساز از هم
به باغ سرو صنوبر چو قامتت دیدند
خجل شدند ز پستی، دو سر فراز از هم
پری رخان چو گرفتار و درهمم خواهند
گره زنند به زلف و کنند باز از هم
تو در نماز جماعت مرو که میترسم
کُشی امام و بپاشی صف نماز از هم
دلم به زلف تو، مانند صعوه میماند
که اش به خشم بگیرن د دو شاهباز از هم
تو بوسه از دو لبت دادی و صبوحی جان
به هیچ وجه، نگشتیم بینیاز از هم
نمیکنند دو بد مست، احتراز از هم
شدی به خواب و به هم ریخت خیل مژگانت
گشای چشم و جدا کن سپاه ناز هم
میان ابرو و چشم تو، فرق نتوان داد
بلا و فتنه ندارند امتیاز از هم
کس از زبان تو، با ما سخن نمیگوید
چه نکتهایست که پوشند اهل راز از هم
شب فراق تو بگسیخت در کف مطرب
ز سوز سینهٔ من، پرده های ساز از هم
به باغ سرو صنوبر چو قامتت دیدند
خجل شدند ز پستی، دو سر فراز از هم
پری رخان چو گرفتار و درهمم خواهند
گره زنند به زلف و کنند باز از هم
تو در نماز جماعت مرو که میترسم
کُشی امام و بپاشی صف نماز از هم
دلم به زلف تو، مانند صعوه میماند
که اش به خشم بگیرن د دو شاهباز از هم
تو بوسه از دو لبت دادی و صبوحی جان
به هیچ وجه، نگشتیم بینیاز از هم
باباافضل کاشانی : رباعیات
رباعی شمارهٔ ۵۳
ملکالشعرای بهار : قصاید
شمارهٔ ۱۹۰ - تغزل
گه فریضهٔ شام آن چراغ ترکستان
کنار من ز رخ خویش کرد لالستان
پی شکار دل و جان به غمزه و ابرو
کهی گشاده کمین وگهی گشوده کمان
به چرخ، برجیس از ماه روی او خیره
بهباغ، نرگس در چشممست اوحیران
بهزیر لعل لب اندر دو رشته دندانش
چنان دورشتهٔ لولو به حقه مرجان
به زلف خم شده، دامی ولیک دام بلا
به قد برشده، سروی ولیک سروروان
کسان بهترکستانش دهند نسبت و من
برآن سرم که کشمقبله سوی ترکستان
سخنشچیستعیانودهانشچیستخبر
کمرش چیستیقین ومیانشچیست گمان
اگر سخن نسراید، پدید نیست دهن
وگرکمر نگشاید، پدید نیست میان
دو چشم سحرنمایش به غمزه غارت دل
دولعل روحفزایش بهخنده راحت جان
ز آب وتابش بیآب، لاله ونسرین
ز زلف وخطش بیتاب، سنبل وریحان
زتیره زلفش، روشن رخش چنان تابید
که ماه در شب میلاد حجهٔ یزدان
کنار من ز رخ خویش کرد لالستان
پی شکار دل و جان به غمزه و ابرو
کهی گشاده کمین وگهی گشوده کمان
به چرخ، برجیس از ماه روی او خیره
بهباغ، نرگس در چشممست اوحیران
بهزیر لعل لب اندر دو رشته دندانش
چنان دورشتهٔ لولو به حقه مرجان
به زلف خم شده، دامی ولیک دام بلا
به قد برشده، سروی ولیک سروروان
کسان بهترکستانش دهند نسبت و من
برآن سرم که کشمقبله سوی ترکستان
سخنشچیستعیانودهانشچیستخبر
کمرش چیستیقین ومیانشچیست گمان
اگر سخن نسراید، پدید نیست دهن
وگرکمر نگشاید، پدید نیست میان
دو چشم سحرنمایش به غمزه غارت دل
دولعل روحفزایش بهخنده راحت جان
ز آب وتابش بیآب، لاله ونسرین
ز زلف وخطش بیتاب، سنبل وریحان
زتیره زلفش، روشن رخش چنان تابید
که ماه در شب میلاد حجهٔ یزدان
ملکالشعرای بهار : قصاید
شمارهٔ ۲۴۵ - تغزل
پیمانشکن نگار من آن ترک لشکری
بگرفت خوی لشکری و شد ز من بری
من دل به لشکری ز چه دادم به خیر خیر
هشیار مرد، دل نسپارد به لشکری
او خود سپاهی است و رود، چون رود سپاه
گوید مرا که بنشین وز هجر خون گری
هر دم ز هجر آن رخ چون سیم نابسود
یاقوت سوده بارم بر زر جعفری
آنکه گرم ببینی خسته ز درد هجر
براین تن پرآفت من رحمت آوری
تا بود صف شکست و کمند و کمان گرفت
ایدون گمان کند که چنین است دلبری
قلب سپاه را نشناسد ز قلب دوست
قلب تو بر درد چو به جولانش بگذری
پیوسته چون پری است نهفته ز چشم من
گر نه پری است از چه نهانست چون پری
عشق اینچنین نخواهم چون نیست درخورم
ای عشق مر مرا تو بدینسان نه در خوری
عشق بتی گزینم، دلخواه و سازگار
چون دیگران نداشته رسم ستمگری
با گیسوی شکستهتر از پشت بیدلان
با چهرهٔ شکستهتر از لالهٔ طری
کر بنگری بر آن رخ و بالای او درست
بینی مه چهارده بر سرو کشمری
دیبای ششتری است بناگوش و روی او
مشک سیه دمیده ز دیبای ششتری
از روی اوست خوبی و نیکی ستوده فال
چون از ولی داور، آئین داوری
بگرفت خوی لشکری و شد ز من بری
من دل به لشکری ز چه دادم به خیر خیر
هشیار مرد، دل نسپارد به لشکری
او خود سپاهی است و رود، چون رود سپاه
گوید مرا که بنشین وز هجر خون گری
هر دم ز هجر آن رخ چون سیم نابسود
یاقوت سوده بارم بر زر جعفری
آنکه گرم ببینی خسته ز درد هجر
براین تن پرآفت من رحمت آوری
تا بود صف شکست و کمند و کمان گرفت
ایدون گمان کند که چنین است دلبری
قلب سپاه را نشناسد ز قلب دوست
قلب تو بر درد چو به جولانش بگذری
پیوسته چون پری است نهفته ز چشم من
گر نه پری است از چه نهانست چون پری
عشق اینچنین نخواهم چون نیست درخورم
ای عشق مر مرا تو بدینسان نه در خوری
عشق بتی گزینم، دلخواه و سازگار
چون دیگران نداشته رسم ستمگری
با گیسوی شکستهتر از پشت بیدلان
با چهرهٔ شکستهتر از لالهٔ طری
کر بنگری بر آن رخ و بالای او درست
بینی مه چهارده بر سرو کشمری
دیبای ششتری است بناگوش و روی او
مشک سیه دمیده ز دیبای ششتری
از روی اوست خوبی و نیکی ستوده فال
چون از ولی داور، آئین داوری
ملکالشعرای بهار : غزلیات
شمارهٔ ۴۸
اگر تو رخ بنمایی ستم نخواهد شد
ز حسن و خوبی تو هیچ کم نخواهد شد
برون ز زلف تو یک حلقه هم نخواهد رفت
کم از دهان تویی ذره هم نخواهد شد
گرم دو بوسه دهی جان دهم به شکرانه
کرم ز خاطر اهل کرم نخواهد شد
تو پاک باش و برون آی بیحجاب و مترس
کسی به صید غزال حرم نخواهد شد
اگر بر آن سری ای ماهرو که روز مرا
کنی سیاه به زلفت قسم، نخواهد شد
گرم زنی چو قلم بند بند، این سرمن
ز بندگیت جدا یک قلم نخواهد شد
رقیب گفت بهار از تو سیر شد، هیهات
به حرف مفت، کسی متهم نخواهد شد
ز حسن و خوبی تو هیچ کم نخواهد شد
برون ز زلف تو یک حلقه هم نخواهد رفت
کم از دهان تویی ذره هم نخواهد شد
گرم دو بوسه دهی جان دهم به شکرانه
کرم ز خاطر اهل کرم نخواهد شد
تو پاک باش و برون آی بیحجاب و مترس
کسی به صید غزال حرم نخواهد شد
اگر بر آن سری ای ماهرو که روز مرا
کنی سیاه به زلفت قسم، نخواهد شد
گرم زنی چو قلم بند بند، این سرمن
ز بندگیت جدا یک قلم نخواهد شد
رقیب گفت بهار از تو سیر شد، هیهات
به حرف مفت، کسی متهم نخواهد شد
ملکالشعرای بهار : غزلیات
شمارهٔ ۵۹
پیوند ببندند بتان لیک نپایند
ور زان که بپایند بگویند و نیایند
وانگه چو بیایند نخندند و ز عشاق
خواهندکهشان هیچ نبوسند و نگایند
گویند نباتی را، مردم به دهان در
گیرند، ولی نه بمکند ونه بخایند
این یوسفکان گرچه عزیزند ولیکن
ای کاش که هیچ از شکم مام نزایند
ور زان که بزادند شوند آبلهرویان
تا زشت شوند و دل مردم نربایند
ور زان که ربودند بمیرند که عشاق
بر جای غزل نوحه بر ایشان بسرایند
ور زان که بپایند بگویند و نیایند
وانگه چو بیایند نخندند و ز عشاق
خواهندکهشان هیچ نبوسند و نگایند
گویند نباتی را، مردم به دهان در
گیرند، ولی نه بمکند ونه بخایند
این یوسفکان گرچه عزیزند ولیکن
ای کاش که هیچ از شکم مام نزایند
ور زان که بزادند شوند آبلهرویان
تا زشت شوند و دل مردم نربایند
ور زان که ربودند بمیرند که عشاق
بر جای غزل نوحه بر ایشان بسرایند
ملکالشعرای بهار : غزلیات
شمارهٔ ۶۷
حیلهها سازد درکار من آن ترک پسر
تا دل خویش به او بازدهم بار دگر
گه فرو ربزد بر لالهٔ تر مشک سیاه
گه بیاراید مشک سیه از لالهٔ تر
چون مرا بیند دزدیده سوی من نکرد
من ندانم چه کنم یارب ازین دزد نگر
ترک من حیله بسی داند در بردن دل
داشت باید دل از حیلهٔ ترکان به حذر
دل ازبن ترکان برگیر که این سنگدلان
همه نیرنگ طرازند و همه افسونگر
چون ز دست تو دل تو بربودند به زرق
ز تو جان تو ربایند به افسون دگر
حبذا کشور ری و آنهمه خوبان که دروست
که همه حور نژادند و همه ماه پسر
به سخن گفتن ماهند چوگوبند سخن
به کمر بستن سروند چو بندند کمر
اندرآن کشور جز روی نکو هیچ مجوی
کز نکوروئی آراستهاند آن کشور
هیچ در ایشان آئین دلآرایی نیست
در دبستان مگر این درس نکردند زبر
بیهده نیست که از من بربودند آن دل
که نهان داشتم از حمله ترکان ز نظر
دلکی هست مرا وین همه دلبر در پیش
نتوان دادن یک دل، به هزاران دلبر
به بتی دادم آن دل که مرا بود به دست
ای دریغا که مرا نیست جز این دل دیگر
وان بت من سوی ری رخت فروبست و برفت
من چنین ماندم بیدل به خراسان اندر
نیست کس تا چو دل خوبش دلی خواهم ازو
دل فروشی را بازار ببستند مگر
روز از این حسرت تا شام نشینم غمگین
شام ازین انده تا بام شمارم اختر
گر نیاساید از حسرت و اندوه، رواست
هرکرا نیست چو من از دل و دلدار خبر
تا دل خویش به او بازدهم بار دگر
گه فرو ربزد بر لالهٔ تر مشک سیاه
گه بیاراید مشک سیه از لالهٔ تر
چون مرا بیند دزدیده سوی من نکرد
من ندانم چه کنم یارب ازین دزد نگر
ترک من حیله بسی داند در بردن دل
داشت باید دل از حیلهٔ ترکان به حذر
دل ازبن ترکان برگیر که این سنگدلان
همه نیرنگ طرازند و همه افسونگر
چون ز دست تو دل تو بربودند به زرق
ز تو جان تو ربایند به افسون دگر
حبذا کشور ری و آنهمه خوبان که دروست
که همه حور نژادند و همه ماه پسر
به سخن گفتن ماهند چوگوبند سخن
به کمر بستن سروند چو بندند کمر
اندرآن کشور جز روی نکو هیچ مجوی
کز نکوروئی آراستهاند آن کشور
هیچ در ایشان آئین دلآرایی نیست
در دبستان مگر این درس نکردند زبر
بیهده نیست که از من بربودند آن دل
که نهان داشتم از حمله ترکان ز نظر
دلکی هست مرا وین همه دلبر در پیش
نتوان دادن یک دل، به هزاران دلبر
به بتی دادم آن دل که مرا بود به دست
ای دریغا که مرا نیست جز این دل دیگر
وان بت من سوی ری رخت فروبست و برفت
من چنین ماندم بیدل به خراسان اندر
نیست کس تا چو دل خوبش دلی خواهم ازو
دل فروشی را بازار ببستند مگر
روز از این حسرت تا شام نشینم غمگین
شام ازین انده تا بام شمارم اختر
گر نیاساید از حسرت و اندوه، رواست
هرکرا نیست چو من از دل و دلدار خبر
ملکالشعرای بهار : قطعات
شمارهٔ ۱۷۸ - در تقاضای دو اسب به عاریه
ای خواجه آزاده که مفتون توکشتند
قومی به جوابی و گروهی به سئوالی
نگزیدم بهتر ز بساط تو بساطی
نشنیدم خوشتر ز مقال تو مقالی
هنکامبهار است و سبک بکذد اینفصل
چونان که نماند زو، جز خواب و خیالی
زین روی مرا خود هوس سیر بهار است
با ماهی کز عشقش زارم چو هلالی
حوری چو به باغ اندر نازنده تذروی
ماهی چو به دشت اندر تازنده غزالی
بیرون شدنی باید با او به دو فرسنگ
ارجو که پس از هجر برم ره به وصالی
اسبی دو ببایدمان با زین و لگامی
غرنده چو شیری و رونده چو مرالی
آسوده ستانم ز تو و آسوده دهم باز
زبراکه مرا نیست نه باری نه جوالی
دانم که فرستیشان فردا به بر من
گر خادم نفروشند غنجی و دلالی
ارجو که کنی شاد بهاری به بهاری
ای گشته ز تو شاد جهانی به نوالی
قومی به جوابی و گروهی به سئوالی
نگزیدم بهتر ز بساط تو بساطی
نشنیدم خوشتر ز مقال تو مقالی
هنکامبهار است و سبک بکذد اینفصل
چونان که نماند زو، جز خواب و خیالی
زین روی مرا خود هوس سیر بهار است
با ماهی کز عشقش زارم چو هلالی
حوری چو به باغ اندر نازنده تذروی
ماهی چو به دشت اندر تازنده غزالی
بیرون شدنی باید با او به دو فرسنگ
ارجو که پس از هجر برم ره به وصالی
اسبی دو ببایدمان با زین و لگامی
غرنده چو شیری و رونده چو مرالی
آسوده ستانم ز تو و آسوده دهم باز
زبراکه مرا نیست نه باری نه جوالی
دانم که فرستیشان فردا به بر من
گر خادم نفروشند غنجی و دلالی
ارجو که کنی شاد بهاری به بهاری
ای گشته ز تو شاد جهانی به نوالی
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۱
نیست ممکن رام کردن چشم جادوی ترا
سایه می بوسد زمین از دور، آهوی ترا
نیستم شایسته گر نظاره روی ترا
سجده ای از دور دارم طاق ابروی ترا
پله ناز تو دارد نازنینان را سبک
کوه تمکین سنگ کم باشد ترازوی ترا
با سمن چون نسبت آن پیکر سیمین کنم؟
بستر گل، خار ناسازست پهلوی ترا
آنچنان کز خط سواد مردمان روشن شود
سرمه گویاتر کند چشم سخنگوی ترا
هر که را دستی بود در حل و عقد مشکلات
بر زبان چون شانه دارد حرف گیسوی ترا
چون سکندر، تشنه از ظلمات می آمد برون
خضر اگر می دید تیغ و دست و بازوی ترا
گر گذارد قوت گیراییی در دست ها
در گره بندند گل پیراهنان بوی ترا
بر سیه روزان ببخشا، کز خط شبرنگ هست
در کمین روز سیاه طرفه ای روی ترا
آنقدر جرأت ز بخت نارسا دارم طمع
کز دل صد چاک سازم شانه گیسوی ترا
مصرع برجسته هیهات است از خاطر رود
چون کند صائب فرامش قد دلجوی ترا؟
سایه می بوسد زمین از دور، آهوی ترا
نیستم شایسته گر نظاره روی ترا
سجده ای از دور دارم طاق ابروی ترا
پله ناز تو دارد نازنینان را سبک
کوه تمکین سنگ کم باشد ترازوی ترا
با سمن چون نسبت آن پیکر سیمین کنم؟
بستر گل، خار ناسازست پهلوی ترا
آنچنان کز خط سواد مردمان روشن شود
سرمه گویاتر کند چشم سخنگوی ترا
هر که را دستی بود در حل و عقد مشکلات
بر زبان چون شانه دارد حرف گیسوی ترا
چون سکندر، تشنه از ظلمات می آمد برون
خضر اگر می دید تیغ و دست و بازوی ترا
گر گذارد قوت گیراییی در دست ها
در گره بندند گل پیراهنان بوی ترا
بر سیه روزان ببخشا، کز خط شبرنگ هست
در کمین روز سیاه طرفه ای روی ترا
آنقدر جرأت ز بخت نارسا دارم طمع
کز دل صد چاک سازم شانه گیسوی ترا
مصرع برجسته هیهات است از خاطر رود
چون کند صائب فرامش قد دلجوی ترا؟
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۱۸۸
بی جمالت مردمک آیینه نزدوده ای است
بی تماشای تو مژگان دست بر هم سوده ای است
عاشقان را بی خرام قامت موزون تو
سرو در مد نظر، شمشیر زهرآلوده ای است
ماه کز نظاره اش چشم جهانی روشن است
پیش خورشید جمالت قلب روی اندوده ای است
همت پیران جوانان را به مقصد رهنماست
بی کمان، تیر سبکرو پای خواب آلوده ای است
نیست غیر از دیده قربانیان، بی چشم زخم
در همه روی زمین صائب اگر آسوده ای است
بی تماشای تو مژگان دست بر هم سوده ای است
عاشقان را بی خرام قامت موزون تو
سرو در مد نظر، شمشیر زهرآلوده ای است
ماه کز نظاره اش چشم جهانی روشن است
پیش خورشید جمالت قلب روی اندوده ای است
همت پیران جوانان را به مقصد رهنماست
بی کمان، تیر سبکرو پای خواب آلوده ای است
نیست غیر از دیده قربانیان، بی چشم زخم
در همه روی زمین صائب اگر آسوده ای است
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۵۸۶
تیغ ابروی ترا جوهر چین می بایست
رقم ناز بر آن لوح جبین می بایست
از گلستان تو هر خار چرا گل چیند؟
شعله خوی تو رعناتر ازین می بایست
چند گستاخ رکاب تو ببوسند اغیار؟
قفل و بندی به در خانه زین می بایست
تا هوس دست نیابد به شکر دزدیدن
گرد لعل تو حصاری چو نگین می بایست
در بغل جای دهد سرو صفت فاخته را
قد رعنای تو سرکش تر ازین می بایست
تا دم خط که دم بازپسین حسن است
غنچه باغ حیا، چین به جبین می بایست
چشم بر سرمه سیه کردی و رفت آب حیا
نرگس شوخ ترا داغ چنین می بایست
همه اسباب جمال تو به جای خویش است
بوسه در کنج لبت گوشه نشین می بایست
بوالهوس کرد وطن بر سر کویش آخر
صائب از بهر جلای تو همین می بایست
رقم ناز بر آن لوح جبین می بایست
از گلستان تو هر خار چرا گل چیند؟
شعله خوی تو رعناتر ازین می بایست
چند گستاخ رکاب تو ببوسند اغیار؟
قفل و بندی به در خانه زین می بایست
تا هوس دست نیابد به شکر دزدیدن
گرد لعل تو حصاری چو نگین می بایست
در بغل جای دهد سرو صفت فاخته را
قد رعنای تو سرکش تر ازین می بایست
تا دم خط که دم بازپسین حسن است
غنچه باغ حیا، چین به جبین می بایست
چشم بر سرمه سیه کردی و رفت آب حیا
نرگس شوخ ترا داغ چنین می بایست
همه اسباب جمال تو به جای خویش است
بوسه در کنج لبت گوشه نشین می بایست
بوالهوس کرد وطن بر سر کویش آخر
صائب از بهر جلای تو همین می بایست
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۹۴۸
به قامت سرو را از قد کشیدن باز می دارد
به عارض رنگ گل را از پریدن باز می دارد
من این رخسار حیرت آفرین کز یار می بینم
سرشک گرمرو را از چکیدن باز می دارد
مرا کرده است چون آیینه حیران مجلس آرایی
که می را در رگ مست از دویدن باز می دارد
من این مژگان گیرایی کز آن خوش چشم می بینم
نگاه وحشیان را از رمیدن باز می دارد
اگر بی پرده در بازار مصر آیی، زلیخا را
تماشای تو از یوسف خریدن باز می دارد
چه مغرورست خورشید جهان افروز حسن او
که صبح آرزو را از دمیدن باز می دارد
از ان ظاهر نشد خونریزی مژگان خونخوارش
که تیغ تشنه خون را از چکیدن باز می دارد
به ظاهر تلخیی دارد سر پستان پیکانش
که طفلان هوس را از مکیدن باز می دارد
نشد زان بیقراریهای من خاطر نشان تو
که تمکین تو دل را از تپیدن باز می دارد
نمی سازد به خود مشغول دنیا اهل بینش را
که وحشت آهوان را از چریدن باز می دارد
حجاب سهل بسیارست ارباب بصیرت را
نظر را برگ کاهی از پریدن باز می دارد
ره هموار پیش دوربینان این خطر دارد
که رهرو را زپیش پای دیدن باز می دارد
زپیریها همین افسوس دل را می گزد صائب
که بی دندانیم از لب گزیدن باز می دارد
به عارض رنگ گل را از پریدن باز می دارد
من این رخسار حیرت آفرین کز یار می بینم
سرشک گرمرو را از چکیدن باز می دارد
مرا کرده است چون آیینه حیران مجلس آرایی
که می را در رگ مست از دویدن باز می دارد
من این مژگان گیرایی کز آن خوش چشم می بینم
نگاه وحشیان را از رمیدن باز می دارد
اگر بی پرده در بازار مصر آیی، زلیخا را
تماشای تو از یوسف خریدن باز می دارد
چه مغرورست خورشید جهان افروز حسن او
که صبح آرزو را از دمیدن باز می دارد
از ان ظاهر نشد خونریزی مژگان خونخوارش
که تیغ تشنه خون را از چکیدن باز می دارد
به ظاهر تلخیی دارد سر پستان پیکانش
که طفلان هوس را از مکیدن باز می دارد
نشد زان بیقراریهای من خاطر نشان تو
که تمکین تو دل را از تپیدن باز می دارد
نمی سازد به خود مشغول دنیا اهل بینش را
که وحشت آهوان را از چریدن باز می دارد
حجاب سهل بسیارست ارباب بصیرت را
نظر را برگ کاهی از پریدن باز می دارد
ره هموار پیش دوربینان این خطر دارد
که رهرو را زپیش پای دیدن باز می دارد
زپیریها همین افسوس دل را می گزد صائب
که بی دندانیم از لب گزیدن باز می دارد
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۵۵۸
دست و دامن چه سزاوار عطای تو بود؟
ظرف دریوزه کند هرکه گدای تو بود
بی نیاز از زر و سیمند طلبکارانت
گنج زیر قدم آبله پای تو بود
خون کند در دل گلگونه حوران بهشت
خون هرکس که حنای کف پای تو بود
گنج را گوشه ویرانی بلاگردانی است
ورنه دل لایق آن نیست که جای تو بود
دامن دولت جاوید به دست آورده است
هرکه در سلسله زلف رسای تو بود
شبنمی سیر ندیده است گل روی ترا
وای بر بلبل اگر گل به صفای تو بود
خضر از سبزه خوابیده گران خیزترست
آتش شوقی اگر در ته پای تو بود
برق خار و خس تقصیر هزاران سال است
یک دم گرم که مقرون رضای تو بود
نرسد چاشنی خواب به شیرینی وصل
چه خیال است خیال تو به جای تو بود؟
ظرف دریوزه کند هرکه گدای تو بود
بی نیاز از زر و سیمند طلبکارانت
گنج زیر قدم آبله پای تو بود
خون کند در دل گلگونه حوران بهشت
خون هرکس که حنای کف پای تو بود
گنج را گوشه ویرانی بلاگردانی است
ورنه دل لایق آن نیست که جای تو بود
دامن دولت جاوید به دست آورده است
هرکه در سلسله زلف رسای تو بود
شبنمی سیر ندیده است گل روی ترا
وای بر بلبل اگر گل به صفای تو بود
خضر از سبزه خوابیده گران خیزترست
آتش شوقی اگر در ته پای تو بود
برق خار و خس تقصیر هزاران سال است
یک دم گرم که مقرون رضای تو بود
نرسد چاشنی خواب به شیرینی وصل
چه خیال است خیال تو به جای تو بود؟
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۵۶۵
لب لعل تو همان تلخ زبان است که بود
در نگین تو همان زهر نهان است که بود
حسن اهلیت خط هیچ اثر در تو نکرد
آتش خوی تو جانسوز چنان است که بود
دل سنگین ترا ناله ما نرم نکرد
حلقه زلف همان سخت کمان است که بود
شب زلفت ز خط سبز، سیه دل تر شد
این سیه کار همان دشمن جان است که بود
گرچه شد کشور حسن تو ز خط زیر و زبر
همچنان دیده به رویت نگران است که بود
خط بیرحم به انصاف نیاورد ترا
خشم و ناز و ستم و جور همان است که بود
خط ز رخسار تو هرچند قیامت انگیخت
چشم مستت به همان خواب گران است که بود
دل ما با تو چنان است که خود می دانی
گوشه چشم تو با ما نه چنان است که بود
نیست ممکن که دل ما ز وفا برگردد
ما همانیم اگر یار همان است که بود
گرچه نگذاشت اثر عشق تو از نام و نشان
دل ز داغت به همان مهر و نشان است که بود
گرچه شد باده حسن تو ز خط پا به رکاب
صائب از جمله خونابه کشان است که بود
در نگین تو همان زهر نهان است که بود
حسن اهلیت خط هیچ اثر در تو نکرد
آتش خوی تو جانسوز چنان است که بود
دل سنگین ترا ناله ما نرم نکرد
حلقه زلف همان سخت کمان است که بود
شب زلفت ز خط سبز، سیه دل تر شد
این سیه کار همان دشمن جان است که بود
گرچه شد کشور حسن تو ز خط زیر و زبر
همچنان دیده به رویت نگران است که بود
خط بیرحم به انصاف نیاورد ترا
خشم و ناز و ستم و جور همان است که بود
خط ز رخسار تو هرچند قیامت انگیخت
چشم مستت به همان خواب گران است که بود
دل ما با تو چنان است که خود می دانی
گوشه چشم تو با ما نه چنان است که بود
نیست ممکن که دل ما ز وفا برگردد
ما همانیم اگر یار همان است که بود
گرچه نگذاشت اثر عشق تو از نام و نشان
دل ز داغت به همان مهر و نشان است که بود
گرچه شد باده حسن تو ز خط پا به رکاب
صائب از جمله خونابه کشان است که بود
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۱۴۷
این آهوان که گردن دعوی کشیده اند
خال بیاض گردن اورا ندیده اند
آنها که وصف میوه فردوس میکنند
از نخل حسن سیب زنخدان نچیده اند
جمعی که در کمینگه صبح قیامتند
آن سینه را زچاک گریبان ندیده اند
آنان که نسبت تو به آب خضر کنند
از لعل روح بخش تو حرفی شنیده اند
این کورباطنان که ز حسن تو غافلند
خورشید را به دیده خفاش دیده اند
تا لعل آبدار ترا نقش بسته اند
آب عقیق و خون یمن را مکیده اند
مد رسایی از قلم صنع برده اند
تا قامت بلند ترا آفریده اند
از شرم نرگس تو غزالان شوخ چشم
خود را به زیر خیمه لیلی کشیده اند
از چشم آهوان حرم حرف می زنند
این غافلان نگاه ترا دور دیده اند
خواب فراغت از سر ایام رفته است
تا چشم نیمخواب ترا آفریده اند
تا قامت بلند تو در جلوه آمده است
مرغان قدس از سر طوبی پریده اند
از خجلت رخ تو که خوندار لاله است
گلها به زیر شهپر مرغان خزیده اند
رخسار توست لاله بی داغ این چمن
این لاله های باغ همه داغ دیده اند
در روزگار چهره شبنم فریب تو
گلهای باغ روی طراوت ندیده اند
امروز در قلمرو خواری کشان توست
آن را که مصریان به عزیزی خریده اند
صائب به حسن طبع تو اقرار کرده اند
جمعی که در نزاکت معنی رسیده اند
خال بیاض گردن اورا ندیده اند
آنها که وصف میوه فردوس میکنند
از نخل حسن سیب زنخدان نچیده اند
جمعی که در کمینگه صبح قیامتند
آن سینه را زچاک گریبان ندیده اند
آنان که نسبت تو به آب خضر کنند
از لعل روح بخش تو حرفی شنیده اند
این کورباطنان که ز حسن تو غافلند
خورشید را به دیده خفاش دیده اند
تا لعل آبدار ترا نقش بسته اند
آب عقیق و خون یمن را مکیده اند
مد رسایی از قلم صنع برده اند
تا قامت بلند ترا آفریده اند
از شرم نرگس تو غزالان شوخ چشم
خود را به زیر خیمه لیلی کشیده اند
از چشم آهوان حرم حرف می زنند
این غافلان نگاه ترا دور دیده اند
خواب فراغت از سر ایام رفته است
تا چشم نیمخواب ترا آفریده اند
تا قامت بلند تو در جلوه آمده است
مرغان قدس از سر طوبی پریده اند
از خجلت رخ تو که خوندار لاله است
گلها به زیر شهپر مرغان خزیده اند
رخسار توست لاله بی داغ این چمن
این لاله های باغ همه داغ دیده اند
در روزگار چهره شبنم فریب تو
گلهای باغ روی طراوت ندیده اند
امروز در قلمرو خواری کشان توست
آن را که مصریان به عزیزی خریده اند
صائب به حسن طبع تو اقرار کرده اند
جمعی که در نزاکت معنی رسیده اند
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۲۲۷
نازک لبان سخن به زبان تو می کنند
این غنچه ها نظر به دهان تو می کنند
خورشید طلعتان صدف چشم پرگهر
از چهره ستاره فشان تو می کنند
شیرین لبان که شور به عالم فکنده اند
دریوزه نمک ز دهان تو می کنند
جمعی که دل به ملک سلیمان نداده اند
چون مور ریزه چینی خوان تو می کنند
چون یوسف آن کسان که به عزت بر آمدند
اظهار بندگی به زمان تو می کنند
آشفته خاطران که ز عالم گسسته اند
پیوند جان به موی میان تو می کنند
از لطف آشکار تو عشاق بی نصیب
دل خوش به التفات نهان تو می کنند
محراب خویش سبحه شماران آسمان
از ابروان همچو کمان تو می کنند
سرسبز آن گروه که بی ایستادگی
جان را فدای سرو روان تو می کنند
آنان که از سواد جهان دست شسته اند
دل خوش به داغ لاله ستان تو می کنند
صائب چه فتنه ای تو که چون زلف گلرخان
در گوش حلقه هازبیان تو می کنند
این غنچه ها نظر به دهان تو می کنند
خورشید طلعتان صدف چشم پرگهر
از چهره ستاره فشان تو می کنند
شیرین لبان که شور به عالم فکنده اند
دریوزه نمک ز دهان تو می کنند
جمعی که دل به ملک سلیمان نداده اند
چون مور ریزه چینی خوان تو می کنند
چون یوسف آن کسان که به عزت بر آمدند
اظهار بندگی به زمان تو می کنند
آشفته خاطران که ز عالم گسسته اند
پیوند جان به موی میان تو می کنند
از لطف آشکار تو عشاق بی نصیب
دل خوش به التفات نهان تو می کنند
محراب خویش سبحه شماران آسمان
از ابروان همچو کمان تو می کنند
سرسبز آن گروه که بی ایستادگی
جان را فدای سرو روان تو می کنند
آنان که از سواد جهان دست شسته اند
دل خوش به داغ لاله ستان تو می کنند
صائب چه فتنه ای تو که چون زلف گلرخان
در گوش حلقه هازبیان تو می کنند
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۴۸۸
نگه ز چشم تو چون چنان نشأه مدام نگیرد
چگونه این می بیرنگ رنگ جام نگیرد
چه گردها که ز معموره وجود برآید
اگر حجاب ترا دامن خرام نگیرد
سلام ما چه که از حسن بی مثال به جایی
رسیده است کز آیینه هم سلام نگیرد
به زیر گرد خط آن زلف رفته رفته نهان شد
که خون صید محال است چشم دام نگیرد
چنان ز لعل تو سیراب شد زمین جگرها
که هیچ تشنه جگر از عقیق نام نگیرد
سراب باد محیطی که تشنه ای ننوازد
شکسته باد سبویی که دست جام نگیرد
چو سایه محمل لیلی نهد سراز پی مجنون
شکوه حسن اگر ناقه را زمام نگیرد
عبث به دیده حسرت مبین به عمر سبک رو
که پیش آب روان را کسی به دام نگیرد
تو تا به خویش نپیچی نفس شمرده نگردد
تو تا چو بحر نجوشی سخن قوام نگیرد
چنین که در دهن تیغ می رود خط مشکین
عجب که کشور حسن ترا تمام نگیرد
مکش به وعده ز دامان یار دست چو صائب
که هر که پخته بود کار خویش خام نگیرد
چگونه این می بیرنگ رنگ جام نگیرد
چه گردها که ز معموره وجود برآید
اگر حجاب ترا دامن خرام نگیرد
سلام ما چه که از حسن بی مثال به جایی
رسیده است کز آیینه هم سلام نگیرد
به زیر گرد خط آن زلف رفته رفته نهان شد
که خون صید محال است چشم دام نگیرد
چنان ز لعل تو سیراب شد زمین جگرها
که هیچ تشنه جگر از عقیق نام نگیرد
سراب باد محیطی که تشنه ای ننوازد
شکسته باد سبویی که دست جام نگیرد
چو سایه محمل لیلی نهد سراز پی مجنون
شکوه حسن اگر ناقه را زمام نگیرد
عبث به دیده حسرت مبین به عمر سبک رو
که پیش آب روان را کسی به دام نگیرد
تو تا به خویش نپیچی نفس شمرده نگردد
تو تا چو بحر نجوشی سخن قوام نگیرد
چنین که در دهن تیغ می رود خط مشکین
عجب که کشور حسن ترا تمام نگیرد
مکش به وعده ز دامان یار دست چو صائب
که هر که پخته بود کار خویش خام نگیرد
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۷۶۴
حسنش از خط عالمی زیرو زبر دارد هنوز
سینه چاکان چون قلم درهرگذر داردهنوز
گرچه شددر ابرخط خورشید رخسارش نهان
تیغها چون برق در زیرسپر دارد هنوز
کم نشد ازخاکمال خط غرور حسن او
منت روی زمین برهرنظر داردهنوز
جلوه مستانه اش سیلاب صبر وطاقت است
کوه رابی سنگ از تاب کمر دارد هنوز
زیر ابرخط فرو غ آفتاب عارضش
دیده روشندلان را پرگهر دارد هنوز
چشم شبنم در هوای لاله زارش می پرد
دامنی از دامن گل پاک تر دارد هنوز
در غبار خط نهان شدگرچه دام زلف او
صیدی از هر حلقه در مدنظر دارد هنوز
گرچه زلف سرکش او سرکشی از سرگذاشت
کاکل او فته ها در زیرسردارد هنوز
در ته دامان خط، شمع جهان افروز او
یک جهان پروانه بی بال وپردارد هنوز
زان خط ظالم مشو غافل که در هر حلقه ای
فتنه ها آماده چون دور قمر دارد هنوز
گر چه از خط گوشه نسیان شد آن کنج دهن
از خمار آلودگان صائب خبردارد هنوز
سینه چاکان چون قلم درهرگذر داردهنوز
گرچه شددر ابرخط خورشید رخسارش نهان
تیغها چون برق در زیرسپر دارد هنوز
کم نشد ازخاکمال خط غرور حسن او
منت روی زمین برهرنظر داردهنوز
جلوه مستانه اش سیلاب صبر وطاقت است
کوه رابی سنگ از تاب کمر دارد هنوز
زیر ابرخط فرو غ آفتاب عارضش
دیده روشندلان را پرگهر دارد هنوز
چشم شبنم در هوای لاله زارش می پرد
دامنی از دامن گل پاک تر دارد هنوز
در غبار خط نهان شدگرچه دام زلف او
صیدی از هر حلقه در مدنظر دارد هنوز
گرچه زلف سرکش او سرکشی از سرگذاشت
کاکل او فته ها در زیرسردارد هنوز
در ته دامان خط، شمع جهان افروز او
یک جهان پروانه بی بال وپردارد هنوز
زان خط ظالم مشو غافل که در هر حلقه ای
فتنه ها آماده چون دور قمر دارد هنوز
گر چه از خط گوشه نسیان شد آن کنج دهن
از خمار آلودگان صائب خبردارد هنوز