عبارات مورد جستجو در ۳۲۷۸ گوهر پیدا شد:
سوزنی سمرقندی : رباعیات
شمارهٔ ۱۶
ای صدر جوانبخت ز بس غم خوردن
بی برگ شدم بار گران بر گردن
نه توشه زیستن نه برگ مردن
بی برگم و بی مرگ چه دانم کردن
سوزنی سمرقندی : رباعیات
شمارهٔ ۴۰
گازر بچه ای بروی رخشان خورشید
دو چشم من آب گیر دارد جاوید
زیرا که بآبست و بخورشید امید
مرگازر را تا بشود جامه سپید
فیاض لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۳
هرزه کمر نبسته‌ام کینه ی روزگار را
یاور خویش کرده‌ام صاحب ذوالفقار را
بیم خزان چه می‌کند در چمن امید من
من که به اشک آتشین آب دهم بهار را
ما و امید سجده ی خاک دری که تا ابد
سرمه ی وعده می‌دهد دیده ی انتظار را
سینه به داغ دل دهم، در غم عشق تا به کی
در شکنم به کام دل حسرت لاله‌زار را
سر نکشد ز خاک غم دانه ی آرزوی من
چند شفیع آورم دیده ی اشکبار را
جیبِ نفس چه می‌درد ناله ی دلکشی که من
در کف عشق داده‌ام دامن اختیار را
چند چو فیّاض کند دیده ی من قطار اشک
گریه برون نمی‌برد از دل من غبار را
فیاض لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۲۳
گفته‌ای بیدار باید عاشق دیدار ما
پاس این حرف تو دارد دیدة بیدار ما
کشت ما را تغافل یار بی‌پروای ما
با وجود این دیت می‌خواهد از ماوای ما
ما بشیر خامشی طفل زبان پرورده‌ایم
تند بر گوش تغافل می‌خورد غوغای ما
وصل شد باعث جدایی ما
خصم ما گشت آشنایی ما
گرد ما هم به دامنی نرسید
چه رسا بود نارسایی ما
در چمن بال بسته‌تر گشتیم
دام خندید بر رهایی ما
دل نهادِ شکستگی شده‌ایم
چه گران است مومیایی ما
زین که ما را به هیچ کس نخرید
چه عیان شدگرانبهایی ما
دوست را کرده‌ایم دشمن خویش
سخت واباخت کیمیایی ما
سخت کاریست سد دل گشتن
مفت ما بود ناروایی ما
ما که امّید گم شدن داریم
کی کند خضر رهنمایی ما!
غم به ما خوش نیاز پاشی کرد
تازگی داشت دلربایی ما
هر چه هم داشتیم باخته‌ایم
مایه برداشت بینوایی ما
وصل ما خوش نکرد دل فیّاض
دل مگر خوش کند جدایی ما
فیاض لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۲۵
تا تو افکندی به دولت سایه بر گلزارها
بلبلان را در ترنّم سوده شد منقارها
من چو بلبل نغمه‌سنج گلشن کویی که هست
آفتاب آنجا گلِ خار سر دیوارها
نقد جان بر کف چه می‌کردند دلالان مصر
یوسفم را کس نمی‌آرد درین بازارها
دشت بی‌آبست و شب کوتاه و ره دور و دراز
زود بربندید ای جمّازه‌داران بارها
در گلستانِ سر میدان عشق آی و ببین
همچو گل خندان سر منصوریان بر دارها
گو دماغ خود مسوز اینجا مسیحا در علاج
با دوای کس نمی‌سازند این بیمارها
عشق را گویند مردم کار بی‌کاری بود
عشق چون کاری بود بی‌کاریست این کارها
زاهدان را امشب از ترخنده‌های انفعال
سبز شد مسواک‌ها در گوشة دستارها
عشق را فیّاض در ادبارها اقبال‌هاست
آه ازین اقبال‌ها و داد ازین ادبارها
فیاض لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۴۸
نمی‌دانم چه آیین است کافر کج‌کلاهان را
که شیر دایه پندارند خون بی‌گناهان را
ز حاکم غافلی ظالم نمی‌دانی که می‌باید
غم امیدواران بیشتر امیدکاهان را
به شوخی‌های انصاف تو نازم در صف محشر
که دامن می‌دهد در دست مشتی دادخواهان را
ز اقبال بلند عشق بی‌طالع گمان دارم
که تسخیر سیه‌بختان کند مژگان سیاهان را
تو ای سرخیل خوبان چون به خال و خط کنم وصفت!
به تعریف دگر باید ستودن پادشاهان را
به ما بسیار ای بدخو جفا کردی و بد کردی
ازین بدتر جفا بایست کردن نیکخواهان را
رمیدن‌های عاشق در حقیقت دام معشوقست
به وحشت الفت دیگر بود جادونگاهان را
نگاه سرکشش را التفاتی با اسیران است
رعیّت‌پروری لازم بود شوکت پناهان را
به جهد خویش باید دست در دامان رهبر زد
چه می‌داند جرس درد دل گم کرده راهان را
به این بیچارگی‌ها دل همان در چاره می‌بندم
امید ساحل از دل کی رود کشتی تباهان را
فیاض لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۵۷
جدا از دوستان در مرگ می‌بینم رهائی را
براندازد خدا بنیاد ایّام جدایی را
درین کشور رواج س‌ست عهدی از تو پیدا شد
به نام خویش کردی سکّه نقد بیوفایی را
دم سرد غرض‌گویان ز صرصر باج می‌گیرد
خدا روشن نگهدارد چراغ آشنایی را
تو خود پامال کردی لیک ترسم تا ابد ماند
ز خونم تهمتی در گردن آن دست حنایی را
به آسانی نیاید شاهد عصمت در آغوشم
دو عالم داده‌ام کابین عروس پارسایی را
بلا باشد بلا شهرت گرت در دیده جا سازند
از آن بر توتیایی برگزیدم خاک پایی را
بدین زودی عجب گر وصل او گردد نصیب من
که من از راه دوری دیده‌ام این آشنایی را
نمی‌سازی به من تنها نیاید خود وفا از تو
نگهدار از برای دیگران هم بی‌وفایی را
خدا روزی کند فیّاض چندی صحبت صائب
که بستانیم از هم داد ایّام جدایی را
فیاض لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۷۰
مستی مدام جام هوس می‌دهد مرا
گر دم زنم به دست عسس می‌دهد مرا
صیّاد را چو نالة زارم اثر کند
از قید دام سر به قفس می‌دهد مرا
شان و شکوه عهد سلیمانیم گذشت
موری کنون به باد نفس می‌دهد مرا
ناز زمانه بهر غمی تا به کی کشم
این جام آرزو همه کس می‌دهد مرا
سیمرغ پر شکستة اوج قناعتم
گردون فریب بال مگس می‌دهد مرا
من آن نیم که گرد پی کاروان خورم
گاهی فریب ناله جرس می‌دهد مرا
فیّاض اگر عنان نکشم طبع شوخ من
چون شعله سر به خار و به خس می‌دهد مرا
فیاض لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۷۲
بی‌تپش آرام کی باشد دل زار مرا
ذوق جستن زنده دارد نبض بیمار مرا
من کجا و این‌قدر تاب تزلزل‌های عشق
عطسة گل می‌کند اشفته دستار مرا
شکوة نازکدلان از برگ گل نازک‌ترست
می‌توان در یک نفس طی کرد طومار مرا
کرده‌ام کوته به خود راه دراز آرزو
یک گره درهم نوردد رشتة کار مرا
نغمه روحانیست زاهد پنبه‌ای در گوش نه
بو که بتوانی شنیدن نالة زار مرا
گلبنم را ناامیدی از بهار فیض نیست
یک گلستان گل در آغوش است هر خار مرا
در فروغ آفتاب عشق منزل کرده‌ام
نیست دست سایه دامن‌گیر دیوار مرا
خون دل بی‌خواست می‌جوشد ز شریان نفس
نیش مضرابی نمی‌باید رگ تار مرا
تا زبان عشق دارم در دهان فیّاض‌وار
سرخط کردار می‌سازند گفتار مرا
فیاض لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۸۹
زلف را با تیره‌بختی شد رخ جانان نصیب
پُر عجب نبود که کافر را شود ایمان نصیب
بر در دارالشفای یأس رو تا بنگری
داغ را مرهم دچا رو درد را درمان نصیب
شکر طالع، ما چه می‌کردیم در گلزار وصل
زخم دل را گر نمی‌شد هم لب خندان نصیب
دامن از لخت دل ناشاد پر دارم بس است
غنچه را گو باش برگ عیش در دامان نصیب
طالع نیکو برند وو بخت ناسازت دهند
در سر کوی محبّت کرده‌اند ارزان نصیب
گوی دولت برد هر کس ترک ننگ و نام کرد
تا قیامت شد سر منصور را سامان نصیب
کوهکن جان کند و شیرین قسمت پرویز شد
سعی ننموده‌‌ست در تحصیل روزی جان نصیب
بازم از خاک دری فیّاض چشم سرمه‌ایست
گر به تکلیفم کشاند سوی اصفاهان نصیب
فیاض لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۹۷
گلِ بی‌رنگِ عشق چیدة ماست
ساغر زهر غم کشیدة ماست
رخش امّید تا به کی تازیم
وحشی مدّعا رمیدة ماست
خاطرش از طرب مرنجانید
ای دل و دیده، غم رسیدة ماست
آنچه ز اسباب عشق مانده به ما
آرزوی به خون تپیدة ماست
در ره عشق هر کجا بینی
نقش پای سر بریدة ماست
داده از خاک پای یار نشان
منّت توتیا به دیدة ماست
زیب تابوت ما شود فیّاض
هر گل حسرتی که چیدة ماست
فیاض لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۱۲۲
اختر بی‌نور ما شمع مزار ما بس است
تیره‌بختی‌های عالم یادگار ما بس است
در وداع دوستان دیدیم شور رستخیز
ای قیامت زحمت مشت غبار ما بس است
صد گلستان داغ پروردیم در یک غنچه دل
عالمی را رونق فصل بهار ما بس است
در فن بی‌اعتباری شهرة عالم شدیم
این قدر در هر دو عالم اعتبار ما بس است
ای فلک با خود قرار ناامیدی داده‌ایم
بعد ازین آزار جان بیقرار ما بس است
تا فتند سررشتة تدبیرها در پیچ و تاب
یک گره از رشتة زلفی به کار ما بس است
سیر تبریزی هم از ایّام مهلت یافتیم
این قدر فیّاض مهر از روزگار ما بس است
فیاض لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۱۶۰
گر ز زلف آزاد گشتم دام کاکل در پی است
گر نگه رد شد ز من تیر تغافل در پی است
بهره‌ای گلچین ازین گل‌ها که چیدی کی بری
هر یکی را صد هزاران چشم بلبل در پی است
یا سر زلف تو، یا بیداد گردون، یا رقیب
هر کجا رفتم مرا دست تطاول در پی است
یار می‌آید خرامان و رقیبش پیش پیش
جای رنجش نیست یاران خار را گل در پی است
غم مخور فیّاض اگر از بزم او گشتی جدا
سهل باشد هر ترقّی را تنزّل در پی است
فیاض لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۱۷۴
دوش بی او شمع بزم ما ز حد افزون گریست
تا سحرگه جام خون خورد و صراحی خون گریست
دی گذشت از سینه تیر ناز و امشب چشمِ زخم
تا سحر در آرزوی تیر دیگر خون گریست
سر نزد یک دانه از کشت امید من ز خاک
گر چه چشمم سال‌ها بر کوه و بر هامون گریست
دی ز قحط خون لب تیغش ز زخمم تر نشد
چشم من دریای خون امشب ندانم چون گریست!
گر به قدر حال خود فیّاض باید گریه کرد
تا قیامت می‌توان بر طالع وارون گریست
جز زلف تو ما را سر سودای دگر نیست
سر رشتة ما از سر زلف تو به در نیست
از جنبش ابروی تو خورشید هراسد
جایی که تو شمشیر کشی جای سپر نیست
از روی بتان آینه را نقش نشسته‌ست
این یاری اقبال بود کار هنر نیست
چیزی که غبار از دل پردرد رباید
در خطّة تقدیر به جز گرد سفر نیست
فیّاض اگر آه تو آتش‌زن گیتی است
در خرمنِ افلاک چرا دود اثر نیست؟
فیاض لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۱۹۴
به فکر کار نیفتاده روزگار گذشت
کنون چه کار کند کس که وقت کار گذشت
غبار راهِ سواری شدم ولی از ضعف
چو گرد تا ز زمین خاستم سوار گذشت
ز بیم هجر ندیدیم ذوق وصل، افسوس
که عمر نشئة ما در غم خمار گذشت
تمام عرصة دل پر ز گرد اغیارست
عجب عجب که توانیم ازین غبار گذشت!
ز جست‌جو ننشینیم تا نفس باقی‌ست
توان به گرد رسیدن اگر سوار گذشت
هزار عقده ز بیم شکفتگی داریم
سری ز جیب برآریم اگر بهار گذشت
به کم عیاری خود دل نهاده شو فیّاض
که نقد عمرِ ترا کار از عیار گذشت
فیاض لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۲۰۲
خوی از جبین مریز که قدر گلاب رفت
گرمی مکن که رنگ رخ آفتاب رفت
صد بار سر ز خواب برآورد بخت و باز
پنداشت روز من شب و دیگر به خواب رفت
بر شعلة فسردة من گرد غم نشست
وز گوهر شکستة من آب و تاب رفت
بوی دل حزین به مشام فلک رساند
دودی که بر سر از جگر این کباب رفت
از آه من ز شعله سوزنده پَر شکست
وز اشک من ز گوهر ناسفته آب رفت
شب در بنای چرخ تزلزل فکنده بود
سیلاب خون که از دل پر اضطراب رفت
فیّاض در کمین تو چندین درنگ چیست
اکنون که فرصت تو به چندین شتاب رفت
فیاض لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۲۱۹
هر کجا راه بریدیم عبث بود عبث
در پی هر چه دویدیم عبث بود عبث
سعی هر چند که در طیّ منازل کردیم
به مرادی نرسیدیم عبث بود عبث
تن به سفتن ندهد گوهر دریای مراد
رنج بی‌جا که کشیدیم عبث بود عبث
خبر از غبن ندارد چو تویی هرزه درای
هر چه گفتیم و شنیدیم عبث بود عبث
بر جهانگردی ما رشک چه دارد فیّاض
هر چه دیدیم و ندیدیم عبث بود عبث
فیاض لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۲۲۵
خواهم که شبی سرزده آیم به در صبح
تا جرعة فیضی کشم از جام زر صبح
در فیض سحر درج بود دولت جاوید
اقبال دهد باج به دریوزه‌گر صبح
آفاق به نور گهر خویش بگیرم
چون مهر اگر گام زنم بر اثر صبح
پرواز کند با نفسم طایر معنی
خورشید تواند که شود همسفر صبح
دربسته به ما صبح درآ از در یاری
تا باز گشاییم به هم قفل زر صبح
بگشای گریبان و سحر کن شب ما را
تا چند توان گشت چنین دربدر صبح
اکنون که نوا بر لب فیّاض گره شد
با مرغ سحرخیز که گوید خبر صبح
فیاض لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۲۵۶
نه اخگر از فسردان گرد خاکستر به بردارد؟
که آتش نیز در عهد رخش خاکی به سر دارد
نگاهی گر کند با ناز صد ره مصلحت بیند
چو من، سر رشتة او نیز بدخویی دگر دارد
چنین کز ناتوانی در رهش از پای افتادم
مگر باد صبا گرد مرا از خاک بر دارد
کجا آزادی اندر خواب بیند ناتوان مرغی
که دام خویش با خود در شکنج بال و پر دارد
کسی حسرت برد فیّاض را بر بی‌کلاهی‌ها
که دایم بر سر از دولت کلاه درد سر دارد
فیاض لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۲۷۷
امشب که از نم مژه آبم نمی‌برد
در دل خیال کیست که خوابم نمی‌برد!
عمری است پای در گلم از گریه، چون کنم!
این سیل تندِ خانه خرابم نمی‌برد
از ضعف نیست قوّت از خویش رفتنم
وامانده‌ام چنان که شرابم نمی‌برد
راضی شدم به صلح ولی شهد آشتی
از کام تلخی شکرابم نمی‌برد
وز نالة شبانه جگر سوختم چه سود
کان مست ره به بوی کبابم نمی‌برد
لطفم خراب کرده به نوعی که تا ابد
از جا فریب ناز و عتابم نمی‌برد
خضرم که می‌شود! که درین وادی خطر
همراهی درنگ و شتابم نمی‌برد
آشفتة علاقة دستارم آن چنان
کز ره فریب طرف نقابم نمی‌برد
فیّاض همدمان ز بس از من رمیده‌اند
در آب اگر دهند گم آبم نمی‌برد