عبارات مورد جستجو در ۶۶۱۷ گوهر پیدا شد:
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۰۷
می کند پامال، تن آخر دل آسوده را
می شود دامن کفن این پای خواب آلوده را
جز پشیمانی ندارد حاصلی طول امل
چند پیمایی مکرر این ره پیموده را؟
آن که دارد آرزوی راه بی پایان عشق
کاش می دید این دل و دست و قدم فرسوده را
می کشد در حلقه فرمان به اندک فرصتی
گوشمال آسمان، گوش سخن نشنوده را
از دل شب می کند در یوزه روز سیاه
دید تا ماه تمام آن روی مشک اندوده را
دل چو غافل شد ز حق، فرمان پذیر تن شود
می برد هر جا که خواهد اسب، خواب آلوده را
کی برابر می کنم صائب به ماه و آفتاب؟
چهره بر آستان خاکساری سوده را
می شود دامن کفن این پای خواب آلوده را
جز پشیمانی ندارد حاصلی طول امل
چند پیمایی مکرر این ره پیموده را؟
آن که دارد آرزوی راه بی پایان عشق
کاش می دید این دل و دست و قدم فرسوده را
می کشد در حلقه فرمان به اندک فرصتی
گوشمال آسمان، گوش سخن نشنوده را
از دل شب می کند در یوزه روز سیاه
دید تا ماه تمام آن روی مشک اندوده را
دل چو غافل شد ز حق، فرمان پذیر تن شود
می برد هر جا که خواهد اسب، خواب آلوده را
کی برابر می کنم صائب به ماه و آفتاب؟
چهره بر آستان خاکساری سوده را
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۱۲
در شکایت ریختی دندان نعمت خواره را
کهنه کردی در ورق گردانی این سی پاره را
جوهر دل شد عیان از گرم و سرد روزگار
آب و آتش ذوالفقاری کرد این انگاره را
اهل دل را گفتگوی عشق آب زندگی است
نیست نقلی به ز اخگر مرغ آتشخواره را
دل نهاد درد تا بودم، فراغت داشتم
چاره جویی کرد سرگردان من بیچاره را
من که در صحرای خودکامی سراسر می روم
چون توانم جمع کردن این دل صد پاره را؟
عشرت روی زمین بسته است در آرام دل
خواب طفلان لنگر تمکین بود گهواره را
گر دل خود زنده خواهی خاکساری پیشه کن
به ز خاکستر لباسی نیست آتشپاره را
گوشه چشمی اگر صائب به حال من کنند
سرمه می سازم ز برق تیشه سنگ خاره را
کهنه کردی در ورق گردانی این سی پاره را
جوهر دل شد عیان از گرم و سرد روزگار
آب و آتش ذوالفقاری کرد این انگاره را
اهل دل را گفتگوی عشق آب زندگی است
نیست نقلی به ز اخگر مرغ آتشخواره را
دل نهاد درد تا بودم، فراغت داشتم
چاره جویی کرد سرگردان من بیچاره را
من که در صحرای خودکامی سراسر می روم
چون توانم جمع کردن این دل صد پاره را؟
عشرت روی زمین بسته است در آرام دل
خواب طفلان لنگر تمکین بود گهواره را
گر دل خود زنده خواهی خاکساری پیشه کن
به ز خاکستر لباسی نیست آتشپاره را
گوشه چشمی اگر صائب به حال من کنند
سرمه می سازم ز برق تیشه سنگ خاره را
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۱۴
می کنم از سینه بیرون این دل غمخواره را
چند بتوان در گریبان داشت آتشپاره را؟
خون به جای آب از سرچشمه ها گردد روان
کوه بردارد اگر درد من بیچاره را
عالم افسرده را مشاطه ای چون عشق نیست
صحبت فرهاد آدم کرد سنگ خاره را
می کشد دامن به خون بی گناهان جلوه اش
نیست پروای سلیمان آن پری رخساره را
آسمان آسوده است از بی قراری های ما
گریه طفلان نمی سوزد دل گهواره را
دشمنان خویش را بی عشق دیدن مشکل است
می کنم قسمت به بی دردان، دل صد پاره را
می کند امروز صائب موم نی در ناخنم
من که ناخن گیر می کردم به آهی، خاره را
چند بتوان در گریبان داشت آتشپاره را؟
خون به جای آب از سرچشمه ها گردد روان
کوه بردارد اگر درد من بیچاره را
عالم افسرده را مشاطه ای چون عشق نیست
صحبت فرهاد آدم کرد سنگ خاره را
می کشد دامن به خون بی گناهان جلوه اش
نیست پروای سلیمان آن پری رخساره را
آسمان آسوده است از بی قراری های ما
گریه طفلان نمی سوزد دل گهواره را
دشمنان خویش را بی عشق دیدن مشکل است
می کنم قسمت به بی دردان، دل صد پاره را
می کند امروز صائب موم نی در ناخنم
من که ناخن گیر می کردم به آهی، خاره را
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۱۵
طی به ماهی سازد از کندی، ره یک روزه را
رشته بیرون آمده است از پای، ماه روزه را
در مه شوال، دست از باده روشن مدار
صیقل سی روزه باید، ظلمت سی روزه را
در خسیسان عیب ظاهر گردد اسباب طمع
می کند کوری مثنی، کاسه دریوزه را
دل ز دنیا زودتر گردد جوانان را خنک
کهنگی از سردی آب است مانع کوزه را
در غریبی زود میرد ناز پرورد وطن
شد نگین دان چار دیوار لحد فیروزه را
سخت رویی با ملایم طینتان زیبنده نیست
در زمین نرم بیرون آور از پا موزه را
دیده عاشق نگردد صائب از دیدار سیر
کز طمع سیری نباشد کاسه دریوزه را
رشته بیرون آمده است از پای، ماه روزه را
در مه شوال، دست از باده روشن مدار
صیقل سی روزه باید، ظلمت سی روزه را
در خسیسان عیب ظاهر گردد اسباب طمع
می کند کوری مثنی، کاسه دریوزه را
دل ز دنیا زودتر گردد جوانان را خنک
کهنگی از سردی آب است مانع کوزه را
در غریبی زود میرد ناز پرورد وطن
شد نگین دان چار دیوار لحد فیروزه را
سخت رویی با ملایم طینتان زیبنده نیست
در زمین نرم بیرون آور از پا موزه را
دیده عاشق نگردد صائب از دیدار سیر
کز طمع سیری نباشد کاسه دریوزه را
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۱۷
نیست از داغ جنون پروا دل غم پیشه را
دیده شیرست کرم شبچراغ این بیشه را
راز عشق از دل تراوش می کند بی اختیار
این شراب برق جولان می گدازد شیشه را
پیر را طول امل بیش از جوان پیچید به هم
می کند مطلق عنان خاک ملایم ریشه را
نیست غافل عشق بی پروا ز مرگ کوهکن
نقش شیرین می کند شیرین دهان تیشه را
صائب از اندیشه موی میان غافل مباش
کاین ره باریک نازک می کند اندیشه را
دیده شیرست کرم شبچراغ این بیشه را
راز عشق از دل تراوش می کند بی اختیار
این شراب برق جولان می گدازد شیشه را
پیر را طول امل بیش از جوان پیچید به هم
می کند مطلق عنان خاک ملایم ریشه را
نیست غافل عشق بی پروا ز مرگ کوهکن
نقش شیرین می کند شیرین دهان تیشه را
صائب از اندیشه موی میان غافل مباش
کاین ره باریک نازک می کند اندیشه را
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۱۹
دید تا در آتش تعجیل، نعل لاله را
می کند در هفته ای گل خنده یکساله را
هست در سرگشتگی آرامش صاحبدلان
نیست بی گردش وجودی شعله جواله را
عاشقان را قرب خوبان برنیارد از خمار
قسمت از مه یک دهن خمیازه باشد هاله را
کاهلان را بیشتر باشد خطر از رهروان
می زند از کاروان ها راهزن دنباله را
از ضعیفان دلخراشی، شاهد سنگین دلی است
از پرستاران کن ای بیمار، پنهان ناله را
شیوه های بی شمار دستگاه حسن او
می زند مهر خموشی بر دهن دلاله را
بی جگر با سخت رویان چهره نتواند شدن
لاله و گل چون سپرداری نماید ژاله را؟
می شود از خال، حسن لاله رویان بیشتر
داغ زینت می دهد دلهای خوش پرگاله را
برنیاید مهر خاموشی به حفظ راز عشق
سد مومین نیست مانع آتش سیاله را
دوربین می گیرد از ایام، حیف خویش را
می کند در هفته ای گل خنده یکساله را
می رسد در پرده رزق تشنگان بسته لب
از تب گرم است سیرابی گل تبخاله را
فکر صائب گوش ها را می کند تنگ شکر
این گلوسوزی نباشد شکر بنگاله را
می کند در هفته ای گل خنده یکساله را
هست در سرگشتگی آرامش صاحبدلان
نیست بی گردش وجودی شعله جواله را
عاشقان را قرب خوبان برنیارد از خمار
قسمت از مه یک دهن خمیازه باشد هاله را
کاهلان را بیشتر باشد خطر از رهروان
می زند از کاروان ها راهزن دنباله را
از ضعیفان دلخراشی، شاهد سنگین دلی است
از پرستاران کن ای بیمار، پنهان ناله را
شیوه های بی شمار دستگاه حسن او
می زند مهر خموشی بر دهن دلاله را
بی جگر با سخت رویان چهره نتواند شدن
لاله و گل چون سپرداری نماید ژاله را؟
می شود از خال، حسن لاله رویان بیشتر
داغ زینت می دهد دلهای خوش پرگاله را
برنیاید مهر خاموشی به حفظ راز عشق
سد مومین نیست مانع آتش سیاله را
دوربین می گیرد از ایام، حیف خویش را
می کند در هفته ای گل خنده یکساله را
می رسد در پرده رزق تشنگان بسته لب
از تب گرم است سیرابی گل تبخاله را
فکر صائب گوش ها را می کند تنگ شکر
این گلوسوزی نباشد شکر بنگاله را
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۶۲
با طلب مطلوب را همخانه می یابیم ما
نور شمع از جبهه پروانه می یابیم ما
در غریبی، آشنا از آشنا هرگز نیافت
لذتی کز معنی بیگانه می یابیم ما
می توان از نقطه ای دریافت صد طومار حرف
تار و پود دام را از دانه می یابیم ما
موشکافان را نمی گردد صف مژگان حجاب
پیچ و تاب زلف را از شانه می یابیم ما
مرغ زیرک درنمی یابد ز دام زیر خاک
این خطر کز سبحه صد دانه می یابیم ما
از بلند و پست عالم آنچه می آید به چشم
چون صف مژگان به یک دندانه می یابیم ما
از گشاد سینه می بخشد خبر روی گشاد
وسعت میخانه از پیمانه می یابیم ما
چشم حق بین را نگردد کثرت از وحدت حجاب
نه صدف را گوهر یکدانه می یابیم ما
دام در صید دل ما بی گناه افتاده است
این گره در کار خود از دانه می یابیم ما
روی گردآلود خاک از سیلی طوفان نیافت
این صفا کز گریه مستانه می یابیم ما
صائب از ما کنج عزلت را به زر نتوان خرید
عشرت روی زمین در خانه می یابیم ما
سالکان صائب نمی یابند از پیران خویش
آنچه از بازیچه طفلانه می یابیم ما
نور شمع از جبهه پروانه می یابیم ما
در غریبی، آشنا از آشنا هرگز نیافت
لذتی کز معنی بیگانه می یابیم ما
می توان از نقطه ای دریافت صد طومار حرف
تار و پود دام را از دانه می یابیم ما
موشکافان را نمی گردد صف مژگان حجاب
پیچ و تاب زلف را از شانه می یابیم ما
مرغ زیرک درنمی یابد ز دام زیر خاک
این خطر کز سبحه صد دانه می یابیم ما
از بلند و پست عالم آنچه می آید به چشم
چون صف مژگان به یک دندانه می یابیم ما
از گشاد سینه می بخشد خبر روی گشاد
وسعت میخانه از پیمانه می یابیم ما
چشم حق بین را نگردد کثرت از وحدت حجاب
نه صدف را گوهر یکدانه می یابیم ما
دام در صید دل ما بی گناه افتاده است
این گره در کار خود از دانه می یابیم ما
روی گردآلود خاک از سیلی طوفان نیافت
این صفا کز گریه مستانه می یابیم ما
صائب از ما کنج عزلت را به زر نتوان خرید
عشرت روی زمین در خانه می یابیم ما
سالکان صائب نمی یابند از پیران خویش
آنچه از بازیچه طفلانه می یابیم ما
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۶۶
ناامیدی بردهد اشکی که می باریم ما
رزق قانون می شود تخمی که می کاریم ما
هر که پا کج می گذارد ما دل خود می خوریم
شیشه ناموس عالم در بغل داریم ما
در شکار شوخ چشمان دست و پا گم می کنیم
ورنه آهو را به دام خویش می آریم ما
در کف عشقیم عاجز، ورنه در میدان رزم
شیر مردان را به مژگان جبهه می خاریم ما
نیست صائب قسمت کوتاه بینان هوس
آنچه از چشم سیاهش در نظر داریم ما
رزق قانون می شود تخمی که می کاریم ما
هر که پا کج می گذارد ما دل خود می خوریم
شیشه ناموس عالم در بغل داریم ما
در شکار شوخ چشمان دست و پا گم می کنیم
ورنه آهو را به دام خویش می آریم ما
در کف عشقیم عاجز، ورنه در میدان رزم
شیر مردان را به مژگان جبهه می خاریم ما
نیست صائب قسمت کوتاه بینان هوس
آنچه از چشم سیاهش در نظر داریم ما
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۷۸
خار در پیراهن فرزانه می ریزیم ما
گل به دامن بر سر دیوانه می ریزیم ما
قطره گوهر می شود در دامن بحر کرم
آبروی خویش در میخانه می ریزیم ما
در خطرگاه جهان فکر اقامت می کنیم
در گذار سیل، رنگ خانه می ریزیم ما
در دل ما شکوه خونین نمی گردد گره
هر چه در شیشه است، در پیمانه می ریزیم ما
در بساط ما چو ابر نوبهاران بخل نیست
هر چه می آید به کف، رندانه می ریزیم ما
انتظار قتل نامردی است در آیین عشق
خون خود چون کوهکن مردانه می ریزیم ما
درد خود را می کنیم اظهار پیش عاقلان
در زمین شور دایم دانه می ریزیم ما
هر چه نتوانیم با خود برد ازین عبرت سرا
هست تا فرصت، برون از خانه می ریزیم ما
بس که سختی دیده ایم از زندگانی چون شرار
خرده جان را سبکروحانه می ریزیم ما
تلخکام از نخل بارآور گذشتن مشکل است
سنگ چون اطفال بر دیوانه می ریزیم ما
خوشه امید ما خواهد به گردون سر کشید
در زمین خاکساری دانه می ریزیم ما
همت ما را نظر بر کاسه دریوزه نیست
بحر جای قطره در پیمانه می ریزیم ما
در حریم زلف اگر نگشاید از ما هیچ کار
آبی از مژگان به دست شانه می ریزیم ما
می شود معشوق عاشق چون کند قالب تهی
شمع از خاکستر پروانه می ریزیم ما
ریزش ما را نظر صائب به استحقاق نیست
پیش هر مرغی که باشد دانه می ریزیم ما
گل به دامن بر سر دیوانه می ریزیم ما
قطره گوهر می شود در دامن بحر کرم
آبروی خویش در میخانه می ریزیم ما
در خطرگاه جهان فکر اقامت می کنیم
در گذار سیل، رنگ خانه می ریزیم ما
در دل ما شکوه خونین نمی گردد گره
هر چه در شیشه است، در پیمانه می ریزیم ما
در بساط ما چو ابر نوبهاران بخل نیست
هر چه می آید به کف، رندانه می ریزیم ما
انتظار قتل نامردی است در آیین عشق
خون خود چون کوهکن مردانه می ریزیم ما
درد خود را می کنیم اظهار پیش عاقلان
در زمین شور دایم دانه می ریزیم ما
هر چه نتوانیم با خود برد ازین عبرت سرا
هست تا فرصت، برون از خانه می ریزیم ما
بس که سختی دیده ایم از زندگانی چون شرار
خرده جان را سبکروحانه می ریزیم ما
تلخکام از نخل بارآور گذشتن مشکل است
سنگ چون اطفال بر دیوانه می ریزیم ما
خوشه امید ما خواهد به گردون سر کشید
در زمین خاکساری دانه می ریزیم ما
همت ما را نظر بر کاسه دریوزه نیست
بحر جای قطره در پیمانه می ریزیم ما
در حریم زلف اگر نگشاید از ما هیچ کار
آبی از مژگان به دست شانه می ریزیم ما
می شود معشوق عاشق چون کند قالب تهی
شمع از خاکستر پروانه می ریزیم ما
ریزش ما را نظر صائب به استحقاق نیست
پیش هر مرغی که باشد دانه می ریزیم ما
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۸۷
زیر شمشیر حوادث پای بر جاییم ما
رو نمی تابیم از سیلاب، دریابیم ما
پرده غفلت نمی گردد بصیرت را حجاب
گر چه از پوشیده چشمانیم، بیناییم ما
مطلب ما گوهر عبرت به دست آوردن است
گر به ظاهر همچو طفلان در تماشاییم ما
شبنم ما را ز گل آتش بود در زیر پا
کز نظربازان آن خورشید سیماییم ما
وحشت ما کم نگردد ز اجتماع دوستان
چون الف با هر چه پیوندیم، تنهاییم ما
نیست خواب غفلت ما را به بیداری امید
چون ره خوابیده در دامان صحراییم ما
کرده ایم از خودحسابی نقد بر خود حشر را
فارغ از اندیشه دیوان فرداییم ما
با رفیقان موافق، بند و زندان گلشن است
هر که شد دیوانه، چون زنجیر همپاییم ما
سیل نتواند غبار ما ز کوی یار برد
کز نظربندان آن مژگان گیراییم ما
پیش پا دیدن ز ما صائب نمی آید چو شمع
بس که محو جلوه آن قد رعناییم ما
رو نمی تابیم از سیلاب، دریابیم ما
پرده غفلت نمی گردد بصیرت را حجاب
گر چه از پوشیده چشمانیم، بیناییم ما
مطلب ما گوهر عبرت به دست آوردن است
گر به ظاهر همچو طفلان در تماشاییم ما
شبنم ما را ز گل آتش بود در زیر پا
کز نظربازان آن خورشید سیماییم ما
وحشت ما کم نگردد ز اجتماع دوستان
چون الف با هر چه پیوندیم، تنهاییم ما
نیست خواب غفلت ما را به بیداری امید
چون ره خوابیده در دامان صحراییم ما
کرده ایم از خودحسابی نقد بر خود حشر را
فارغ از اندیشه دیوان فرداییم ما
با رفیقان موافق، بند و زندان گلشن است
هر که شد دیوانه، چون زنجیر همپاییم ما
سیل نتواند غبار ما ز کوی یار برد
کز نظربندان آن مژگان گیراییم ما
پیش پا دیدن ز ما صائب نمی آید چو شمع
بس که محو جلوه آن قد رعناییم ما
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۸۸
صبر و طاقت از دل بی تاب می جوییم ما
حیرت آیینه از سیماب می جوییم ما
با سیه کاری طمع داریم حسن عاقبت
دولت بیدار را در خواب می جوییم ما
شکوه با ناراستی از چرخ کجرو می کنیم
راستی در جوی کج از آب می جوییم ما
چون کتان هر چند از ماه است زخم ما، همان
مرهم کافوری از مهتاب می جوییم ما
از لباسی دوستان، داریم دلسوزی طمع
اخگر از خاکستر سنجاب می جوییم ما
می کند همدرد، عیش ناقص ما را تمام
در میان رشته ها همتاب می جوییم ما
در پریشان کردن جمعیت دنیاست جمع
آنچه از جمعیت اسباب می جوییم ما
گرمیی کز عشق باید جست آن را در لباس
از سمور و قاقم و سنجاب می جوییم ما
از وصال یار محرومیم با همخانگی
در حرم چون غافلان محراب می جوییم ما
هر که خود را جمع می سازد همه عالم در اوست
بحر را در حقه گرداب می جوییم ما
از حقیقت روی صائب در مجاز آورده ایم
ماه را دایم ز طشت آب می جوییم ما
حیرت آیینه از سیماب می جوییم ما
با سیه کاری طمع داریم حسن عاقبت
دولت بیدار را در خواب می جوییم ما
شکوه با ناراستی از چرخ کجرو می کنیم
راستی در جوی کج از آب می جوییم ما
چون کتان هر چند از ماه است زخم ما، همان
مرهم کافوری از مهتاب می جوییم ما
از لباسی دوستان، داریم دلسوزی طمع
اخگر از خاکستر سنجاب می جوییم ما
می کند همدرد، عیش ناقص ما را تمام
در میان رشته ها همتاب می جوییم ما
در پریشان کردن جمعیت دنیاست جمع
آنچه از جمعیت اسباب می جوییم ما
گرمیی کز عشق باید جست آن را در لباس
از سمور و قاقم و سنجاب می جوییم ما
از وصال یار محرومیم با همخانگی
در حرم چون غافلان محراب می جوییم ما
هر که خود را جمع می سازد همه عالم در اوست
بحر را در حقه گرداب می جوییم ما
از حقیقت روی صائب در مجاز آورده ایم
ماه را دایم ز طشت آب می جوییم ما
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۲۰
ز سختی های دوران دیده بینا شود پیدا
شرار زنده دل از آهن (و) خارا شود پیدا
جهد پیوسته نبض موج در دریای پرشورش
دل آسوده هیهات است در دنیا شود پیدا
به خون خوردن گشاید عقده سر در گم عالم
چنان کز باده روشن، ته دلها شود پیدا
گذارد سرو را از طوق قمری نعل در آتش
به هر گلشن که آن سرو سهی بالا شود پیدا
ز شوق جستن آتش زیر پا دارد شرار من
چه آسایش مرا از بستر خارا شود پیدا؟
توان در پرده شرم از عذار یار گل چیدن
که حسن باده گلرنگ در مینا شود پیدا
به جز خفت ندارد حاصلی خشم و غضب صائب
به غیر از کف چه از آشفتن دریا شود پیدا؟
شرار زنده دل از آهن (و) خارا شود پیدا
جهد پیوسته نبض موج در دریای پرشورش
دل آسوده هیهات است در دنیا شود پیدا
به خون خوردن گشاید عقده سر در گم عالم
چنان کز باده روشن، ته دلها شود پیدا
گذارد سرو را از طوق قمری نعل در آتش
به هر گلشن که آن سرو سهی بالا شود پیدا
ز شوق جستن آتش زیر پا دارد شرار من
چه آسایش مرا از بستر خارا شود پیدا؟
توان در پرده شرم از عذار یار گل چیدن
که حسن باده گلرنگ در مینا شود پیدا
به جز خفت ندارد حاصلی خشم و غضب صائب
به غیر از کف چه از آشفتن دریا شود پیدا؟
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۲۵
هزاران همچو بلبل هر بهاری می شود پیدا
نواسنجی چو من در روزگاری می شود پیدا
گرفتم سهل سوز عشق را اول، ندانستم
که صد دریای آتش از شراری می شود پیدا
تو از سوز جگر پیمانه ای چون لاله پیدا کن
که از هر پاره سنگی چشمه ساری می شود پیدا
ز فیض خاکساری دانه نخل پایداری شد
تو گر از پا درآیی شهسواری می شود پیدا
من آن وحشی غزالم دامن صحرای امکان را
که می لرزم ز هر جانب غباری می شود پیدا
اگر خود را نبیند در میان مستغرق دریا
به هر موجی که آویزد، کناری می شود پیدا
مجو حسن عمل از کاروان ما تهیدستان
که پیش ما دل امیدواری می شود پیدا
ز دست رشک هر داغی که پنهان در جگر دارم
به صحرا گر بریزم لاله زاری می شود پیدا
اگر چه شیرم اما بی تأمل می دهم میدان
ز هر جانب که طفل نی سواری می شود پیدا
وفا خار ره است، ارنه برای آشیان ما
به هر گلشن که باشد، مشت خاری می شود پیدا
ز جوش لاله خاک کوهکن کان بدخشان شد
برای بیکسان شمع مزاری می شود پیدا
سبکرو جای خود وا می کند در سنگ اگر باشد
چو آب افتاد در ره، جویباری می شود پیدا
اگر چه آتش نمرود دارد خشم در ساغر
ولی از خوردنش در دل بهاری می شود پیدا
اگر آلوده درمان نسازی درد را صائب
ز بیماری همان بیمار داری می شود پیدا
نواسنجی چو من در روزگاری می شود پیدا
گرفتم سهل سوز عشق را اول، ندانستم
که صد دریای آتش از شراری می شود پیدا
تو از سوز جگر پیمانه ای چون لاله پیدا کن
که از هر پاره سنگی چشمه ساری می شود پیدا
ز فیض خاکساری دانه نخل پایداری شد
تو گر از پا درآیی شهسواری می شود پیدا
من آن وحشی غزالم دامن صحرای امکان را
که می لرزم ز هر جانب غباری می شود پیدا
اگر خود را نبیند در میان مستغرق دریا
به هر موجی که آویزد، کناری می شود پیدا
مجو حسن عمل از کاروان ما تهیدستان
که پیش ما دل امیدواری می شود پیدا
ز دست رشک هر داغی که پنهان در جگر دارم
به صحرا گر بریزم لاله زاری می شود پیدا
اگر چه شیرم اما بی تأمل می دهم میدان
ز هر جانب که طفل نی سواری می شود پیدا
وفا خار ره است، ارنه برای آشیان ما
به هر گلشن که باشد، مشت خاری می شود پیدا
ز جوش لاله خاک کوهکن کان بدخشان شد
برای بیکسان شمع مزاری می شود پیدا
سبکرو جای خود وا می کند در سنگ اگر باشد
چو آب افتاد در ره، جویباری می شود پیدا
اگر چه آتش نمرود دارد خشم در ساغر
ولی از خوردنش در دل بهاری می شود پیدا
اگر آلوده درمان نسازی درد را صائب
ز بیماری همان بیمار داری می شود پیدا
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۸۷
به دنیای دنی بگذار جسم پای در گل را
که نتوان راست گردانیدن این دیوار مایل را
مده در عالم پرشور دامان رضا از کف
که ساحل می کند تسلیم این دریای هایل را
مشو در خاکدان عالم از یاد خدا غافل
که نور ذکر، گوهر می کند این مهره گل را
تن بی معرفت نگذاشت دل را سر برون آرد
زمین شور در خود محو سازد تخم قابل را
نگردد باعث آسودگی نزدیکی دریا
زبان شکوه از خاشاک بسیارست ساحل را
بلا بر اهل غفلت از در و دیوار می بارد
ز هر خاری خطر چون تیر باشد صید غافل را
چه داند پیکر افسرده قدر روح را صائب؟
ز لیلی بهره ای غیر از گرانی نیست محمل را
که نتوان راست گردانیدن این دیوار مایل را
مده در عالم پرشور دامان رضا از کف
که ساحل می کند تسلیم این دریای هایل را
مشو در خاکدان عالم از یاد خدا غافل
که نور ذکر، گوهر می کند این مهره گل را
تن بی معرفت نگذاشت دل را سر برون آرد
زمین شور در خود محو سازد تخم قابل را
نگردد باعث آسودگی نزدیکی دریا
زبان شکوه از خاشاک بسیارست ساحل را
بلا بر اهل غفلت از در و دیوار می بارد
ز هر خاری خطر چون تیر باشد صید غافل را
چه داند پیکر افسرده قدر روح را صائب؟
ز لیلی بهره ای غیر از گرانی نیست محمل را
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۹۸
به وحدت می توان کردن سبک غم های عالم را
که تنهایی یکی سازد مصیبت های عالم را
ندارد حاصلی جز گرد کلفت خاک بی حاصل
بگردی چند چون خورشید سر تا پای عالم را؟
ز عقل مصلحت بین بیشتر مغزم پریشان شد
مگر عشق از سرم بیرون برد سودای عالم را
گرانباری زبان خار را سنگ فسان سازد
به پای گرمرو بی خار کن صحرای عالم را
به حلوا تلخی ماتم ز دل بیرون نمی آید
چسان شیرین کنم بر خویش تلخی های عالم را؟
خس و خاشاک پیش سیل بی پروا نمی گیرد
که بال و پر شود زخم زبان رسوای عالم را
نهنگی می شود هر موجه ای صائب ز بی تابی
نباشد جز تحمل لنگری دریای عالم را
که تنهایی یکی سازد مصیبت های عالم را
ندارد حاصلی جز گرد کلفت خاک بی حاصل
بگردی چند چون خورشید سر تا پای عالم را؟
ز عقل مصلحت بین بیشتر مغزم پریشان شد
مگر عشق از سرم بیرون برد سودای عالم را
گرانباری زبان خار را سنگ فسان سازد
به پای گرمرو بی خار کن صحرای عالم را
به حلوا تلخی ماتم ز دل بیرون نمی آید
چسان شیرین کنم بر خویش تلخی های عالم را؟
خس و خاشاک پیش سیل بی پروا نمی گیرد
که بال و پر شود زخم زبان رسوای عالم را
نهنگی می شود هر موجه ای صائب ز بی تابی
نباشد جز تحمل لنگری دریای عالم را
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۱۳
نسازد رویگردان کثرت لشکر دلیران را
نیستان مانع از جولان جرأت نیست شیران را
منه انگشت بر حرف کسان، ایمن شو از آفت
که جز تخم عداوت نیست حاصل خرده گیران را
مگس را بی تردد عنکبوت آرد به دام خود
ید طولاست در تحصیل روزی گوشه گیران را
دعای جوشن خرمن بود دلجویی موران
رعایت کن برای حفظ جمعیت فقیران را
شود از قرب منزل شوق رهرو بیش، حیرانم
که چون دلبستگی باشد به دنیا بیش پیران را؟
سگ لیلی ز آهو صد بیابان است وحشی تر
وگرنه می توان کردن چو مجنون رام شیران را
کدامین نغمه سنج آمد به این بستانسرا صائب؟
که از خجلت نفس در دل گره شد خوش صفیران را
نیستان مانع از جولان جرأت نیست شیران را
منه انگشت بر حرف کسان، ایمن شو از آفت
که جز تخم عداوت نیست حاصل خرده گیران را
مگس را بی تردد عنکبوت آرد به دام خود
ید طولاست در تحصیل روزی گوشه گیران را
دعای جوشن خرمن بود دلجویی موران
رعایت کن برای حفظ جمعیت فقیران را
شود از قرب منزل شوق رهرو بیش، حیرانم
که چون دلبستگی باشد به دنیا بیش پیران را؟
سگ لیلی ز آهو صد بیابان است وحشی تر
وگرنه می توان کردن چو مجنون رام شیران را
کدامین نغمه سنج آمد به این بستانسرا صائب؟
که از خجلت نفس در دل گره شد خوش صفیران را
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۴۲
به عصیان مگذران زنهار ایام جوانی را
مکن صرف زمین شور، آب زندگانی را
به مهر خامشی تیغ زبان را کن سپرداری
اگر دربسته می خواهی بهشت جاودانی را
ز می بگذر که باشد در قفا همچون گل رعنا
خمار زردرویی باده های ارغوانی را
دو روزی تلخ کن بر دیده خود خواب شیرین را
که از شبگیر، ره نزدیک گردد کاروانی را
مشو خوشدل دو روزی چرخ اگر خندید بر رویت
که ناکامی بود تعبیر، خواب کامرانی را
به آب تیغ تر سازد گلو را تر زبانی ها
غنیمت دان درین دریا چو ماهی بی زبانی را
مرو دنبال دنیا چون کمان شد قد چون تیرت
به صحرای عدم انداز این آتش عنانی را
به شکر خنده ای می پاشد اعضایت ز یکدیگر
مده چون غنچه ره در دل نسیم شادمانی را
به خواری چشم کی پوشد ز دنیا طالب دنیا؟
که رهزن توتیا داند غبار کاروانی را
به چندین پنجه طوق قمریان را سرو نگشاید
که محکم تر کند تدبیر، بند آسمانی را
شوند از بی نیازی نازنینان رام با عاشق
تغافل می کند ارزان متاع سرگرانی را
دل رم کرده را از من نگهداری نمی آید
چسان پاس از گسستن دارم این برگ خزانی را؟
مده از خط غباری در دل خود ره که می باشد
سیاهی نیل چشم زخم، آب زندگانی را
گرفتم بست آن بی رحم راه گفتگو بر من
کسی نگرفته است از من زبان بی زبانی را
نسیم بی ادب، بند نقاب غنچه نگشاید
چمن پیرا به من گر واگذارد پاسبانی را
دل افگار، قدر نرگس بیمار می داند
توانایان چه می دانند قدر ناتوانی را؟
مشو کاهل قلم ای سنگدل در نامه پردازی
که قاصد می دهد تغییر، پیغام زبانی را
گران گردند بر دل از گرانخیزی سبکروحان
به محفل چونه روی، بگذار در بیرون گرانی را
من از نسیان پیری دل به این خوش می کنم صائب
که بیرون می برد از خاطرم یاد جوانی را
مکن صرف زمین شور، آب زندگانی را
به مهر خامشی تیغ زبان را کن سپرداری
اگر دربسته می خواهی بهشت جاودانی را
ز می بگذر که باشد در قفا همچون گل رعنا
خمار زردرویی باده های ارغوانی را
دو روزی تلخ کن بر دیده خود خواب شیرین را
که از شبگیر، ره نزدیک گردد کاروانی را
مشو خوشدل دو روزی چرخ اگر خندید بر رویت
که ناکامی بود تعبیر، خواب کامرانی را
به آب تیغ تر سازد گلو را تر زبانی ها
غنیمت دان درین دریا چو ماهی بی زبانی را
مرو دنبال دنیا چون کمان شد قد چون تیرت
به صحرای عدم انداز این آتش عنانی را
به شکر خنده ای می پاشد اعضایت ز یکدیگر
مده چون غنچه ره در دل نسیم شادمانی را
به خواری چشم کی پوشد ز دنیا طالب دنیا؟
که رهزن توتیا داند غبار کاروانی را
به چندین پنجه طوق قمریان را سرو نگشاید
که محکم تر کند تدبیر، بند آسمانی را
شوند از بی نیازی نازنینان رام با عاشق
تغافل می کند ارزان متاع سرگرانی را
دل رم کرده را از من نگهداری نمی آید
چسان پاس از گسستن دارم این برگ خزانی را؟
مده از خط غباری در دل خود ره که می باشد
سیاهی نیل چشم زخم، آب زندگانی را
گرفتم بست آن بی رحم راه گفتگو بر من
کسی نگرفته است از من زبان بی زبانی را
نسیم بی ادب، بند نقاب غنچه نگشاید
چمن پیرا به من گر واگذارد پاسبانی را
دل افگار، قدر نرگس بیمار می داند
توانایان چه می دانند قدر ناتوانی را؟
مشو کاهل قلم ای سنگدل در نامه پردازی
که قاصد می دهد تغییر، پیغام زبانی را
گران گردند بر دل از گرانخیزی سبکروحان
به محفل چونه روی، بگذار در بیرون گرانی را
من از نسیان پیری دل به این خوش می کنم صائب
که بیرون می برد از خاطرم یاد جوانی را
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۴۶
کسوفی هست دایم آفتاب زندگانی را
سیاهی لازم افتاده است آب زندگانی را
مده چون غافلان سر رشته تار نفس از کف
که بی شیرازه می سازی کتاب زندگانی را
حیات جاودان بی دوستان مرگی است پا بر جا
به تنهایی مخور چون خضر آب زندگانی را
بساط آفرینش را دل آگاه چون باشد؟
که خواب مرگ، بیداری است خواب زندگانی را
عنان سیل را هرگز شکست پل نمی گیرد
نگردد قد خم مانع شتاب زندگانی را
اگر نسیه است فردای جزا پیش گرانخوابان
قیامت نقد باشد، خود حساب زندگانی را
نباشد برق عالمسوز را رنگی ز خاکستر
ز دوزخ نیست پروایی کباب زندگانی را
خمار باده شب می کند گل در سحرگاهان
قیامت می کند تعبیر خواب زندگانی را
سیه گردد به اندک فرصتی روز کهنسالان
لب بامی است پیری آفتاب زندگانی را
کنم خاک عدم را توتیا، تا کرده ام صائب
تماشا عالم پر انقلاب زندگانی را
سیاهی لازم افتاده است آب زندگانی را
مده چون غافلان سر رشته تار نفس از کف
که بی شیرازه می سازی کتاب زندگانی را
حیات جاودان بی دوستان مرگی است پا بر جا
به تنهایی مخور چون خضر آب زندگانی را
بساط آفرینش را دل آگاه چون باشد؟
که خواب مرگ، بیداری است خواب زندگانی را
عنان سیل را هرگز شکست پل نمی گیرد
نگردد قد خم مانع شتاب زندگانی را
اگر نسیه است فردای جزا پیش گرانخوابان
قیامت نقد باشد، خود حساب زندگانی را
نباشد برق عالمسوز را رنگی ز خاکستر
ز دوزخ نیست پروایی کباب زندگانی را
خمار باده شب می کند گل در سحرگاهان
قیامت می کند تعبیر خواب زندگانی را
سیه گردد به اندک فرصتی روز کهنسالان
لب بامی است پیری آفتاب زندگانی را
کنم خاک عدم را توتیا، تا کرده ام صائب
تماشا عالم پر انقلاب زندگانی را
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۶۹
مباش ای رهنورد عشق نومید از تپیدن ها
که در آخر به جایی می رسد از خود رمیدن ها
عنان نفس را بگذار چندی تا به راه آید
که از خامی برآرد اسب سرکش را دویدن ها
ظهور پختگی با خویش دارد حجت قاطع
ز خامی بر ثمر مشکل بود از خود بریدن ها
به غفلت مگذران زنهار ایام جوانی را
که دارد تیر غافل در کمین، غافل چریدن ها
نظر بر منزل افکن از بلند و پست فارغ شو
که شد هموار راه من ز پیش پا ندیدن ها
نمی گردد چو خون مرده از من نشتری رنگین
نیفتد هیچ کافر در طلسم آرمیدن ها!
نه ای مرد پشیمانی، به خون خوردن قناعت کن
که بد خمیازه ای دارد لب ساغر مکیدن ها
مکن با عشقبازان سرکشی، بر خویش رحمی کن
که یوسف رفت در زندان ازین دامن کشیدن ها
ورق گرداند پرواز نشاط از دفتر بالم
به چشم انتظار افتاد دوران پریدن ها
رمیدن شیوه ذاتی است صائب شوخ چشمان را
به یاد آهوی وحشی مده از خود رمیدن ها
که در آخر به جایی می رسد از خود رمیدن ها
عنان نفس را بگذار چندی تا به راه آید
که از خامی برآرد اسب سرکش را دویدن ها
ظهور پختگی با خویش دارد حجت قاطع
ز خامی بر ثمر مشکل بود از خود بریدن ها
به غفلت مگذران زنهار ایام جوانی را
که دارد تیر غافل در کمین، غافل چریدن ها
نظر بر منزل افکن از بلند و پست فارغ شو
که شد هموار راه من ز پیش پا ندیدن ها
نمی گردد چو خون مرده از من نشتری رنگین
نیفتد هیچ کافر در طلسم آرمیدن ها!
نه ای مرد پشیمانی، به خون خوردن قناعت کن
که بد خمیازه ای دارد لب ساغر مکیدن ها
مکن با عشقبازان سرکشی، بر خویش رحمی کن
که یوسف رفت در زندان ازین دامن کشیدن ها
ورق گرداند پرواز نشاط از دفتر بالم
به چشم انتظار افتاد دوران پریدن ها
رمیدن شیوه ذاتی است صائب شوخ چشمان را
به یاد آهوی وحشی مده از خود رمیدن ها
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۸۰
مستی و بی خبری رتبه عام است اینجا
ابجد تازه سوادان خط جام است اینجا
از سفر کردن ظاهر، نشود کار تمام
هر که در خویش سفر کرد تمام است اینجا
نشود جمع، زبان آوری و سوختگی
سخن از شمع مگویید که خام است اینجا
سخن عشق چو آید به میان خامش باش
لب گشودن به تکلم لب بام است اینجا
عارفان تلخ لب خود به شکایت نکنند
کجروی های فلک گردش جام است اینجا
تلخکامی نبود در شکرستان وصال
نامه آور نگه و بوسه پیام است اینجا
صید خود گوشه نشینان به توجه گیرند
دیده منتظران حلقه دام است اینجا
به غم این یک دو نفس را گذراندن ستم است
خنده صبح به دلگیری شام است اینجا
ذره تا مهر ندارند درین بزم قرار
بنما خاطر آسوده کدام است اینجا
در غم آباد فلک رخنه آزادی نیست
چشم تا کار کند حلقه دام است اینجا
پای در خلوت ما از در عادت مگذار
در دل باز چو شد وقت سلام است اینجا
زلف را شانه زد، ای بال فشانان چمن
زود خود را برسانید که دام است اینجا!
نیست مقبول دل عشق، پسندیده عقل
هر که آدم بود آنجا، دد و دام است اینجا
تا در آتشکده دل نگدازی صائب
دعوی پختگی اندیشه خام است اینجا
ابجد تازه سوادان خط جام است اینجا
از سفر کردن ظاهر، نشود کار تمام
هر که در خویش سفر کرد تمام است اینجا
نشود جمع، زبان آوری و سوختگی
سخن از شمع مگویید که خام است اینجا
سخن عشق چو آید به میان خامش باش
لب گشودن به تکلم لب بام است اینجا
عارفان تلخ لب خود به شکایت نکنند
کجروی های فلک گردش جام است اینجا
تلخکامی نبود در شکرستان وصال
نامه آور نگه و بوسه پیام است اینجا
صید خود گوشه نشینان به توجه گیرند
دیده منتظران حلقه دام است اینجا
به غم این یک دو نفس را گذراندن ستم است
خنده صبح به دلگیری شام است اینجا
ذره تا مهر ندارند درین بزم قرار
بنما خاطر آسوده کدام است اینجا
در غم آباد فلک رخنه آزادی نیست
چشم تا کار کند حلقه دام است اینجا
پای در خلوت ما از در عادت مگذار
در دل باز چو شد وقت سلام است اینجا
زلف را شانه زد، ای بال فشانان چمن
زود خود را برسانید که دام است اینجا!
نیست مقبول دل عشق، پسندیده عقل
هر که آدم بود آنجا، دد و دام است اینجا
تا در آتشکده دل نگدازی صائب
دعوی پختگی اندیشه خام است اینجا