عبارات مورد جستجو در ۵۴۴۸ گوهر پیدا شد:
کمال خجندی : غزلیات
شمارهٔ ۵۸۳
دل رفت و نماند عقل و تدبیر
دلبر به جفا نکرده تقصیر
آرید بمن نسیم آن زلف
دارید مرا نگه به زنجیر
باد است بگوش هوش مجنون
پند پدر و نصیحت پیر
تدبیر فتیل عشق تیغ است
باز آ که بدست تست تدبیر
چون عاشق خسته دل به بالات
بر نیره تو جان فشانده نخجیر
بر خوان بلای دوست ای جان
خونها خور و ذله نیز برگیر
مگذار کمال بخش دل هیچ
بر غایبه گفته اند تکبیر
دلبر به جفا نکرده تقصیر
آرید بمن نسیم آن زلف
دارید مرا نگه به زنجیر
باد است بگوش هوش مجنون
پند پدر و نصیحت پیر
تدبیر فتیل عشق تیغ است
باز آ که بدست تست تدبیر
چون عاشق خسته دل به بالات
بر نیره تو جان فشانده نخجیر
بر خوان بلای دوست ای جان
خونها خور و ذله نیز برگیر
مگذار کمال بخش دل هیچ
بر غایبه گفته اند تکبیر
کمال خجندی : غزلیات
شمارهٔ ۶۳۷
کسی که دل طرف زلف یار میکشدش
اگر فکند در آن حلقه دست می رسدش
رخ تو سوخت به خط جان و دودها برخاست
دگر ز خال معنبر چه داغ مینهدش
کمند موی تو افتاده در قفا چه نکوست
چو نیک بود کسی در قفا نگفت بدش
تو صیدگبر و رها کن به دیگری که کشد
که زنده تر شود ار می کشی به دست خودش
دهان تنگ شکرخند او چنان کردند
پر از شکر که ز لب ها نبات می دمش
به پای سر عاشق آنچنان که فتاد
ز پا چگونه نیفتد که بخت زد لگدش
دل کمال بنازو کرشمه بستد و گفت
که باز با تو دهم لیک دل نمی دهش
اگر فکند در آن حلقه دست می رسدش
رخ تو سوخت به خط جان و دودها برخاست
دگر ز خال معنبر چه داغ مینهدش
کمند موی تو افتاده در قفا چه نکوست
چو نیک بود کسی در قفا نگفت بدش
تو صیدگبر و رها کن به دیگری که کشد
که زنده تر شود ار می کشی به دست خودش
دهان تنگ شکرخند او چنان کردند
پر از شکر که ز لب ها نبات می دمش
به پای سر عاشق آنچنان که فتاد
ز پا چگونه نیفتد که بخت زد لگدش
دل کمال بنازو کرشمه بستد و گفت
که باز با تو دهم لیک دل نمی دهش
کمال خجندی : غزلیات
شمارهٔ ۶۳۸
گر زلف دراز فکنی از طرف بناگوش
بسیار سر افتد به قدم های تو از دوش
هر گاه که به وصغ دو رخ خوب تو افتم
دارم چو سر زلف تو از هر طرفی گوش
نتوان با زبان با تو غمی گفت چو خامه
از دست تو بر خویش همی پیچم و خاموش
چندانکه بگویی نروم از سر کویش
گر زانکه روم از سخن او روم از هوش
ای عاشق خام از لب او نوش نه از جام
باری ز منی نوش که باشد همگی نوش
چون فاتحه بر خوان وصال آن لب شیرین
هرگز چو نمی خواند مرا کرد فراموش
می نوش کمال این می و می پوش ز زاهد
بر رغم مخالف به خوشی می خور و می نوش
بسیار سر افتد به قدم های تو از دوش
هر گاه که به وصغ دو رخ خوب تو افتم
دارم چو سر زلف تو از هر طرفی گوش
نتوان با زبان با تو غمی گفت چو خامه
از دست تو بر خویش همی پیچم و خاموش
چندانکه بگویی نروم از سر کویش
گر زانکه روم از سخن او روم از هوش
ای عاشق خام از لب او نوش نه از جام
باری ز منی نوش که باشد همگی نوش
چون فاتحه بر خوان وصال آن لب شیرین
هرگز چو نمی خواند مرا کرد فراموش
می نوش کمال این می و می پوش ز زاهد
بر رغم مخالف به خوشی می خور و می نوش
کمال خجندی : غزلیات
شمارهٔ ۶۴۶
می میرسد از باغ به خدمت برسیدش
پوشیده بخلونگه عشرت بکشیدش
نا ریخته در کام صراحی ز لب خم
با باد لب بار نخستین بچشیدش
از باده لب جام لب آب حیاتست
در ظلمت غمها چو سکندر طلبیدش
آن جوهر رازی که زمی مجلسیان راست
گر شمع برآرد به زبان سر ببریدش
مطرب مگذارید که فارغ بنشیند
پشمینه فروشید و بریشم بخریدش
ای محتسب این فتنه همه در سر چنگست
فرمای که نیکوتر ازین هم بزنیدش
با بت شکنان گوی کمال از سره اخلاص
کاین توبه بت راه من آمد شکنیدش
پوشیده بخلونگه عشرت بکشیدش
نا ریخته در کام صراحی ز لب خم
با باد لب بار نخستین بچشیدش
از باده لب جام لب آب حیاتست
در ظلمت غمها چو سکندر طلبیدش
آن جوهر رازی که زمی مجلسیان راست
گر شمع برآرد به زبان سر ببریدش
مطرب مگذارید که فارغ بنشیند
پشمینه فروشید و بریشم بخریدش
ای محتسب این فتنه همه در سر چنگست
فرمای که نیکوتر ازین هم بزنیدش
با بت شکنان گوی کمال از سره اخلاص
کاین توبه بت راه من آمد شکنیدش
کمال خجندی : غزلیات
شمارهٔ ۶۶۹
ای ورق گل بهشت از رخ نازکت خجل
لعل لب تو غنچه را کرده به خنده منفعل
تا نگرفت از رخت نسخة مصور صبا
صورت گل به هو ورق بر نکشه از آب و گل
من به هوای قامتت عمر دراز یافتم
زانکه همیشه کرده ام کسب هوای معتدل
بر درت آتش دلم رفت و بر گرفت دان
گر نرود به گرد آن آب دو دیده متصل
چشم تو چون کشد مرا نو به حلى طلب کنی
گر نکشد دوبارهام نیست به دوستی به حل
چون نرسیده رشته عمر به دور وصل تو
منت او چه میکشم گو اجلش ز هم گسل
دی به کمال گفته دل بر ما بیار و جان
سوی خودم نما رمی تا بروم به جان و دل
لعل لب تو غنچه را کرده به خنده منفعل
تا نگرفت از رخت نسخة مصور صبا
صورت گل به هو ورق بر نکشه از آب و گل
من به هوای قامتت عمر دراز یافتم
زانکه همیشه کرده ام کسب هوای معتدل
بر درت آتش دلم رفت و بر گرفت دان
گر نرود به گرد آن آب دو دیده متصل
چشم تو چون کشد مرا نو به حلى طلب کنی
گر نکشد دوبارهام نیست به دوستی به حل
چون نرسیده رشته عمر به دور وصل تو
منت او چه میکشم گو اجلش ز هم گسل
دی به کمال گفته دل بر ما بیار و جان
سوی خودم نما رمی تا بروم به جان و دل
کمال خجندی : غزلیات
شمارهٔ ۶۷۰
به زلف و خال تو کردی خون خویش سبیل
به شرط آنکه سئانند خونبها ز قتیل
متاع من سر و جان است و نیست لایق دوست
به دوستان چه فرستد کسی متاع قلیل
تنم گداخت چو شمع و دلیل ضعف دل است
عجب که پیش تو روشن نگشت ضعف دلیل
رقیب ساخت دو چشم ترم به زخم کبود
در دجله بود روان چشم من شد اکنون نیل
چه التفات محب را به بوستان نعیم
که دل ز روی تور باغیست بر زنار خلیل
به وصل صحبت یوسف عزیز من مشتاب
جمال بار نبینی مگر به صبر جمیل
کمال زلف بتان گر خیال میبندی
مرو به خواب که هندوستان به بینده فیل
به شرط آنکه سئانند خونبها ز قتیل
متاع من سر و جان است و نیست لایق دوست
به دوستان چه فرستد کسی متاع قلیل
تنم گداخت چو شمع و دلیل ضعف دل است
عجب که پیش تو روشن نگشت ضعف دلیل
رقیب ساخت دو چشم ترم به زخم کبود
در دجله بود روان چشم من شد اکنون نیل
چه التفات محب را به بوستان نعیم
که دل ز روی تور باغیست بر زنار خلیل
به وصل صحبت یوسف عزیز من مشتاب
جمال بار نبینی مگر به صبر جمیل
کمال زلف بتان گر خیال میبندی
مرو به خواب که هندوستان به بینده فیل
کمال خجندی : غزلیات
شمارهٔ ۷۱۲
چون روز روشن است که ما رند و عاشقیم
فکر نو می کنیم در آن دم که خامشیم
چون صبح در پرستش روی تو صادقیم
ذکر تو میکنیم زمانی که ناطقیم
ما راست یک علاقه و آن عشق روی تست
باقی ز هرچه فرض کنی بی علائقیم
رطب اللسان به شکر تو مانند سوسنیم
فی چون گل دو روی در روی و منافقیم
دیوانه از تکلف و تکلیف فارغ است
معذور دار زاهد اگر رند و فاسقیم
خود را بر آستان درت بسته ایم باز
هرچند بندگی درت را نه لایقیم
خود نیست در میانه دونی از یگانگی
گر نیک بنگری همه بر خویش عاشقیم
اگر خاطر عزیز عزیزان خلاق ماست
با خاطر عزیز عزیزان موافقیم
دارد کمال چشم نوازش ز لطف تو
گرچه به دلنوازی لطف تو واثقیم
فکر نو می کنیم در آن دم که خامشیم
چون صبح در پرستش روی تو صادقیم
ذکر تو میکنیم زمانی که ناطقیم
ما راست یک علاقه و آن عشق روی تست
باقی ز هرچه فرض کنی بی علائقیم
رطب اللسان به شکر تو مانند سوسنیم
فی چون گل دو روی در روی و منافقیم
دیوانه از تکلف و تکلیف فارغ است
معذور دار زاهد اگر رند و فاسقیم
خود را بر آستان درت بسته ایم باز
هرچند بندگی درت را نه لایقیم
خود نیست در میانه دونی از یگانگی
گر نیک بنگری همه بر خویش عاشقیم
اگر خاطر عزیز عزیزان خلاق ماست
با خاطر عزیز عزیزان موافقیم
دارد کمال چشم نوازش ز لطف تو
گرچه به دلنوازی لطف تو واثقیم
کمال خجندی : غزلیات
شمارهٔ ۷۱۶
چه خوشتر دولتی زینم که دایم با تو بنشینم
که سیری نیست از رویت مرا چندانکه میبینم
به چشم ناتوان زینسان که بردی خوابم از مژگان
نه بیند که به خواب اکنون که آید سر به بالینم
شب هجرانت از هر سو فشاندم اشک دور از تو
چو مه گشت از نظر غایب به رفت از دیده پروینم
گیم پیش کسان خوانی مسگ کو گه گدای در
برد هر کس حسد بر من مکن تعظیم چندینم
البت را چون نگویم کز دهانت هست نازکتر
که جان بر یک سر موی تو نتوانم که بگزینم
حدیث حسن رخسارت چو گل تا کرده ام دفتر
ورق را سرخ روئیهاست از گفتار رنگینم
مرا گوئی کمال آئین عاشق بی دلی باشد
اگر بیدل نیم جانا من از عشق تو بیدیم
که سیری نیست از رویت مرا چندانکه میبینم
به چشم ناتوان زینسان که بردی خوابم از مژگان
نه بیند که به خواب اکنون که آید سر به بالینم
شب هجرانت از هر سو فشاندم اشک دور از تو
چو مه گشت از نظر غایب به رفت از دیده پروینم
گیم پیش کسان خوانی مسگ کو گه گدای در
برد هر کس حسد بر من مکن تعظیم چندینم
البت را چون نگویم کز دهانت هست نازکتر
که جان بر یک سر موی تو نتوانم که بگزینم
حدیث حسن رخسارت چو گل تا کرده ام دفتر
ورق را سرخ روئیهاست از گفتار رنگینم
مرا گوئی کمال آئین عاشق بی دلی باشد
اگر بیدل نیم جانا من از عشق تو بیدیم
کمال خجندی : غزلیات
شمارهٔ ۷۲۰
خیال چشم و ابرویت شبی در خواب میدیدم
تو گونی جادوان مست در محراب میدیدم
ز دست چشم و دل آندم تن غمدیده خود
گهی در آتش محنت گهی در آب میدیدم
را تمنای رخ و زلفت چو میکردم در آن سودا
بروز روشن آن ساعت شب مهتاب میدیدم
به گرد خاطر غمگین چرا گشتی می رنگین
گر از جام لبت جان را دمی سیراب میدیدم
چو خاک آستان تو همی آید بچشم من
گشاده بر در بختم دری ز آن باب میدیدم
ز هجرت سوختم راحت نمی کردم تمنائی
ولی هر گونه محنت را بی اسباب میدیدم
کمال خسته را هر دم به یاد لعل دربارت
روان از چشمه چشمش عقیق ناب میدیدم
تو گونی جادوان مست در محراب میدیدم
ز دست چشم و دل آندم تن غمدیده خود
گهی در آتش محنت گهی در آب میدیدم
را تمنای رخ و زلفت چو میکردم در آن سودا
بروز روشن آن ساعت شب مهتاب میدیدم
به گرد خاطر غمگین چرا گشتی می رنگین
گر از جام لبت جان را دمی سیراب میدیدم
چو خاک آستان تو همی آید بچشم من
گشاده بر در بختم دری ز آن باب میدیدم
ز هجرت سوختم راحت نمی کردم تمنائی
ولی هر گونه محنت را بی اسباب میدیدم
کمال خسته را هر دم به یاد لعل دربارت
روان از چشمه چشمش عقیق ناب میدیدم
کمال خجندی : غزلیات
شمارهٔ ۷۴۱
ساقی بیار شیشه می تا به هم خوریم
کز چرخ شیشه باز جگر خون چو ساغریم
کشتیست جام باده و غم بحر پر ز موج
کشتی روانه ساز کزین ورطه بگذریم
م طرب طلب کنیم و به بزم آوریم چنگ
ور چنگمان بدست نیاید نی آوریم
رند شرابخانه به سر می برد سبو
ما هم بر آن سریم که با او به سر بریم
بر فرق خاک آن در و بر سر شراب لعل
گاهی ز لعل و گه زگهرناج بر سریم
بینیم آب خضر در آئینه قدح
ما را مبین حقیر که خضر و سکندریم
با محتسب بگری و مترس از کسی کمال
گر باده میخورم حق کس نمی خوریم
کز چرخ شیشه باز جگر خون چو ساغریم
کشتیست جام باده و غم بحر پر ز موج
کشتی روانه ساز کزین ورطه بگذریم
م طرب طلب کنیم و به بزم آوریم چنگ
ور چنگمان بدست نیاید نی آوریم
رند شرابخانه به سر می برد سبو
ما هم بر آن سریم که با او به سر بریم
بر فرق خاک آن در و بر سر شراب لعل
گاهی ز لعل و گه زگهرناج بر سریم
بینیم آب خضر در آئینه قدح
ما را مبین حقیر که خضر و سکندریم
با محتسب بگری و مترس از کسی کمال
گر باده میخورم حق کس نمی خوریم
کمال خجندی : غزلیات
شمارهٔ ۷۶۱
قراری کرده ام با شود که چون در پیش بار افتم
به خاک پای او بی خود بغلعلم بی قرار افتم
مرا گویند چون بینی ز دورش بی خبر افتی
دو چشمم چار شد. تا کی به آن مهوش دچار افتم
بدان سودا که از باغ جمال او برم بونی
چو زلفش گاه در گلشن گهی در لاله زار افتم
سرو جان گرامی چون ندارد پیش او قربی
چو اینها پیش او ریزم ز رویش شرمسار افتم
به ناوگهای صید افکن خوشا آن غمزه و مژگان
که هر یک در شکار افتند و من هم در شکار افتم
سماع تو کجا ماند به حالات من ای صوفی
که تو تصدأ به رقص آنی و من بی اختیار افتم
به ذکر و فکر اگر افتی کمال آنک تو و خلوت
مرا بگذار تا در فکر روی آن نگار افتم
به خاک پای او بی خود بغلعلم بی قرار افتم
مرا گویند چون بینی ز دورش بی خبر افتی
دو چشمم چار شد. تا کی به آن مهوش دچار افتم
بدان سودا که از باغ جمال او برم بونی
چو زلفش گاه در گلشن گهی در لاله زار افتم
سرو جان گرامی چون ندارد پیش او قربی
چو اینها پیش او ریزم ز رویش شرمسار افتم
به ناوگهای صید افکن خوشا آن غمزه و مژگان
که هر یک در شکار افتند و من هم در شکار افتم
سماع تو کجا ماند به حالات من ای صوفی
که تو تصدأ به رقص آنی و من بی اختیار افتم
به ذکر و فکر اگر افتی کمال آنک تو و خلوت
مرا بگذار تا در فکر روی آن نگار افتم
کمال خجندی : غزلیات
شمارهٔ ۷۶۸
گر دهد دستم کز آن عارض نقابش بر کنم
بوسه دو از رخ چون آفتابش بر کنم
تلخ گردد کام عیش من چو دندان طمع
از لب شیرین چو حلوای نباشه بر کنم
پیش چشم من مقابل جز خیال روی دوست
هر که زد خیمه همه میخ و طنابش بر کنم
سرو را پیش قد او باغبان گر بر نکند
و من روم با چشم گریان تا به آبش بر کنم
نرگس ار گوید مثال غمزه اش دیدم به خواب
در نظرها چشم مست تیم خوابش بر کنم
تا حدیث اوست نقل مجلس پیر مغان
دل کجا یک لحظه از نقل و شرابش بر کنم
گر شود مطرب خمش با او چو می نوشد کمال
بشکنم چشم نی و گوش ربابشه بر کنم
بوسه دو از رخ چون آفتابش بر کنم
تلخ گردد کام عیش من چو دندان طمع
از لب شیرین چو حلوای نباشه بر کنم
پیش چشم من مقابل جز خیال روی دوست
هر که زد خیمه همه میخ و طنابش بر کنم
سرو را پیش قد او باغبان گر بر نکند
و من روم با چشم گریان تا به آبش بر کنم
نرگس ار گوید مثال غمزه اش دیدم به خواب
در نظرها چشم مست تیم خوابش بر کنم
تا حدیث اوست نقل مجلس پیر مغان
دل کجا یک لحظه از نقل و شرابش بر کنم
گر شود مطرب خمش با او چو می نوشد کمال
بشکنم چشم نی و گوش ربابشه بر کنم
کمال خجندی : غزلیات
شمارهٔ ۷۸۷
مرا گویند باران کیست بار تو چرا گویم
ز مهروبان کدامست اختیار نو چرا گویم
نشسته بر سر راه طلبکاری چو مشتاقان
برای کیست چندین انتظار تو چرا گویم
نماند از خوردن غمهای تو نام و نشانی هم
نگونی چیست نام غمگسار نو چرا گویم
رقیب ار گویدم کای بیخبر از کار و بار خود
به من باری بگو تا چیست کار تو چرا گویم
گرم باشد مجال نطق پیش تو به روز و شب
سخن جز از سر زلف و عذار تو چرا گویم
و اگر باز از قرار دوستی آن زلف بر گردد
چرا و چون به زلف بی قرار تو چرا گویم
اگر خون کمال آن غمزه ریزد از سر مستی
من این رنجش به چشم پر خمار تو چرا گویم
ز مهروبان کدامست اختیار نو چرا گویم
نشسته بر سر راه طلبکاری چو مشتاقان
برای کیست چندین انتظار تو چرا گویم
نماند از خوردن غمهای تو نام و نشانی هم
نگونی چیست نام غمگسار نو چرا گویم
رقیب ار گویدم کای بیخبر از کار و بار خود
به من باری بگو تا چیست کار تو چرا گویم
گرم باشد مجال نطق پیش تو به روز و شب
سخن جز از سر زلف و عذار تو چرا گویم
و اگر باز از قرار دوستی آن زلف بر گردد
چرا و چون به زلف بی قرار تو چرا گویم
اگر خون کمال آن غمزه ریزد از سر مستی
من این رنجش به چشم پر خمار تو چرا گویم
کمال خجندی : غزلیات
شمارهٔ ۸۱۸
امروز بحمدالله فارغ شدم از دشمن
دشمن چه تواند کرد چون دوست بود با من
آورد صبا بویی از مصر سوی کنعان
یعقوب صفت ما را شد دیده بدان روشن
چون غنچه دل بشکفت از بوی نسیم وصل
خار غم هجران را از دیده روان بر کن
در مانظری می کن با ما سخنی می گو
تا کور شود حاسد تا لال شود دشمن
وقت طرب و عیش است ای زاهد دعویدار
رو شیشه دعوی را بر سنگ ملامت زن
بی درد نباید بود بی عشق نباید زیست
تا عقل بود در سر تا روح بود در تن
وارست کمال از غم تا گشت میان خلق
معروف به قلاشی مشهور به می خوردن
دشمن چه تواند کرد چون دوست بود با من
آورد صبا بویی از مصر سوی کنعان
یعقوب صفت ما را شد دیده بدان روشن
چون غنچه دل بشکفت از بوی نسیم وصل
خار غم هجران را از دیده روان بر کن
در مانظری می کن با ما سخنی می گو
تا کور شود حاسد تا لال شود دشمن
وقت طرب و عیش است ای زاهد دعویدار
رو شیشه دعوی را بر سنگ ملامت زن
بی درد نباید بود بی عشق نباید زیست
تا عقل بود در سر تا روح بود در تن
وارست کمال از غم تا گشت میان خلق
معروف به قلاشی مشهور به می خوردن
کمال خجندی : غزلیات
شمارهٔ ۸۳۰
بر درت بی آب شد اشکم ز بسیار آمدن
بعد ازین خون خواهد از چشم گهربار آمدن
ای دل ار آهنگ آن در میکنی چون آه خویش
باید از خود شد بدر آنگه بر بار آمدن
گر به صد بندم نگه دارند چون آب روان
خواهم از شوق گلی گریان به گلزار آمدن
چون بدور رویش ای گل حسن نتوانی فروخت
از چمن دامن کشان تا کی به بازار آمدن
زاهدا شرمت نمی آید از آن چشمان مست
پیش اصحاب نظر تا چند هشیار آمدن
گر ملولی کامدم پیش تو دشنامم مدة
ور دهی از ذوق آن خواهم دگر بار آمدن
چون طبیب عاشقانی رنجه شو سوی کمال
هست قانون اطبا پیش بیمار آمدن
بعد ازین خون خواهد از چشم گهربار آمدن
ای دل ار آهنگ آن در میکنی چون آه خویش
باید از خود شد بدر آنگه بر بار آمدن
گر به صد بندم نگه دارند چون آب روان
خواهم از شوق گلی گریان به گلزار آمدن
چون بدور رویش ای گل حسن نتوانی فروخت
از چمن دامن کشان تا کی به بازار آمدن
زاهدا شرمت نمی آید از آن چشمان مست
پیش اصحاب نظر تا چند هشیار آمدن
گر ملولی کامدم پیش تو دشنامم مدة
ور دهی از ذوق آن خواهم دگر بار آمدن
چون طبیب عاشقانی رنجه شو سوی کمال
هست قانون اطبا پیش بیمار آمدن
کمال خجندی : غزلیات
شمارهٔ ۸۳۷
حدیث یار شیرین لب نگنجد در دهان من
که باشم من که نام او برآبد بر زبان من
رنیم روزی از چشمت بکشتن داد پیغامی
هنوز آن مژده دولت نرفت از گوش جان من
نسیم دوستی آبد سگان آستانش را
پس از صدسال اگر یک یک ببوین استخوان من
گمان میبردمی کأن به بسرو بوستان ماند
چو دیدم شکل او شد راست از قدش کمان من
غم او نا توان دارد بجان میجوید آزارم
چه میجوید نمیدانم ز جان ناتوان من
کمال ار بشنود سعدی دوبیتی زین غزل گوید
که خاک باغ طبعت باد آب بوستان من
چنین مرغ خوش الحانی که من باشم روا باشه
که خارستان بار اشکنه باشد گلستان من
که باشم من که نام او برآبد بر زبان من
رنیم روزی از چشمت بکشتن داد پیغامی
هنوز آن مژده دولت نرفت از گوش جان من
نسیم دوستی آبد سگان آستانش را
پس از صدسال اگر یک یک ببوین استخوان من
گمان میبردمی کأن به بسرو بوستان ماند
چو دیدم شکل او شد راست از قدش کمان من
غم او نا توان دارد بجان میجوید آزارم
چه میجوید نمیدانم ز جان ناتوان من
کمال ار بشنود سعدی دوبیتی زین غزل گوید
که خاک باغ طبعت باد آب بوستان من
چنین مرغ خوش الحانی که من باشم روا باشه
که خارستان بار اشکنه باشد گلستان من
کمال خجندی : غزلیات
شمارهٔ ۸۴۲
خوش است بر لب معشوق مست بوسیدن
به باد روی دلارام باده نوشیدن
چه عمر خوش که گذشتی بوصل یار مرا
اگر مراد میسر شدی به کوشیدن
رنیم ار چه نصیحت کند ولی نتوان
به بانگ هر سگی از کوی دوست گردیدن
بتاز کام دل خود ز باغ رخسارت
گلی چنانکه تو دانی کجا نوان چیدن
چو عکس جوهر آب حیات روح افزاست
عقیق باده فروشت بگاه خندیدن
کسی که وصف جمالت شنید ممکن نیست
که بگذرد به ملامت ز عشق ورزیدن
اگر چه نیغ اجل بر سر کمال آمد
به هیچ رو نتواند دل از تو ببریدن
به باد روی دلارام باده نوشیدن
چه عمر خوش که گذشتی بوصل یار مرا
اگر مراد میسر شدی به کوشیدن
رنیم ار چه نصیحت کند ولی نتوان
به بانگ هر سگی از کوی دوست گردیدن
بتاز کام دل خود ز باغ رخسارت
گلی چنانکه تو دانی کجا نوان چیدن
چو عکس جوهر آب حیات روح افزاست
عقیق باده فروشت بگاه خندیدن
کسی که وصف جمالت شنید ممکن نیست
که بگذرد به ملامت ز عشق ورزیدن
اگر چه نیغ اجل بر سر کمال آمد
به هیچ رو نتواند دل از تو ببریدن
کمال خجندی : غزلیات
شمارهٔ ۸۵۵
روی او از زلف دیدن می توان
گل شب مهتابه چیدن می توان
گرچه زلف او ز سر تا پا جفاست
این جفا از وی کشیدن می توان
کشتی مرغی که باشد خانگی
گر به بام او پریدن می توان
با لب او میوه شیرین وصل
گر رسد وفیه رسیدن می توان
از دهانش جرعه آب حیات
گر بقا باشد چشیدن می توان
دل به زخمی از تو ترک ناله گفت
وقت مرهم آرمیدن می توان
دید عکس جان در آن عارض کمال
با عکس گل در آب دیدن می توان
گل شب مهتابه چیدن می توان
گرچه زلف او ز سر تا پا جفاست
این جفا از وی کشیدن می توان
کشتی مرغی که باشد خانگی
گر به بام او پریدن می توان
با لب او میوه شیرین وصل
گر رسد وفیه رسیدن می توان
از دهانش جرعه آب حیات
گر بقا باشد چشیدن می توان
دل به زخمی از تو ترک ناله گفت
وقت مرهم آرمیدن می توان
دید عکس جان در آن عارض کمال
با عکس گل در آب دیدن می توان
کمال خجندی : غزلیات
شمارهٔ ۸۷۴
گر شبی آن مه ز منزل بی نقاب آید برون
ز اول شبه تا دم صبح آفتاب آید برون
تا به چشم من خیال آن به آمد خواب رفت
چون نمک افتد درون دیده خواب آید برون
از جگر خونی که ریزم دل غذا میسازدش
فرت آتش باشد آن خون کز کباب آید برون
هر کجا باشد نشان پای او آنجا به چشم
خاک برداریم چندانی که آب آید برون
کی برون آبد البته از عهده بوسی که گفت
چون محال است آب حیران کز سراب آید برون
خرقه های صوفیان در دور چشم مست تو
سالها باید که از رهن شراب آید برون
با همه تقوی و زهد ار بشنود نامت کمال
از درون صومعه مست و خراب آید برون
ز اول شبه تا دم صبح آفتاب آید برون
تا به چشم من خیال آن به آمد خواب رفت
چون نمک افتد درون دیده خواب آید برون
از جگر خونی که ریزم دل غذا میسازدش
فرت آتش باشد آن خون کز کباب آید برون
هر کجا باشد نشان پای او آنجا به چشم
خاک برداریم چندانی که آب آید برون
کی برون آبد البته از عهده بوسی که گفت
چون محال است آب حیران کز سراب آید برون
خرقه های صوفیان در دور چشم مست تو
سالها باید که از رهن شراب آید برون
با همه تقوی و زهد ار بشنود نامت کمال
از درون صومعه مست و خراب آید برون
کمال خجندی : غزلیات
شمارهٔ ۸۷۵
گر قد همچو سروش در بر توان گرفتن
عمر گذشته دیگر از سر توان گرفتن
گویند دل ز جانان بر گیر حاش لله
هرگز چگونه از جان دل بر توان گرفتن
در عمر خود گرفتم یک بوسه از دهانش
گر بخت بار باشد دیگر توان گرفتن
هرگز بود که یک شب مست از درم در آید
کان فتنه را به مستی در بر توان گرفتن
تا کی به بوی زلفش مجمر توان نهادن
تا کی به یاد لعلش ساغر توان گرفتن
جان و سرو دل و زر کردم نثار پایش
بهر متاع سهلی دل بر توان گرفتن
دایم کمال شعرش در روی خود بمالد
سحر حلال باشد در زر توان گرفتن
عمر گذشته دیگر از سر توان گرفتن
گویند دل ز جانان بر گیر حاش لله
هرگز چگونه از جان دل بر توان گرفتن
در عمر خود گرفتم یک بوسه از دهانش
گر بخت بار باشد دیگر توان گرفتن
هرگز بود که یک شب مست از درم در آید
کان فتنه را به مستی در بر توان گرفتن
تا کی به بوی زلفش مجمر توان نهادن
تا کی به یاد لعلش ساغر توان گرفتن
جان و سرو دل و زر کردم نثار پایش
بهر متاع سهلی دل بر توان گرفتن
دایم کمال شعرش در روی خود بمالد
سحر حلال باشد در زر توان گرفتن