عبارات مورد جستجو در ۳۶۰۹۶ گوهر پیدا شد:
نشاط اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۹۹
این نکویان که بلای دل اهل نظرند
دشمن جان و دل و از دل و جان خوبترند
عاشقان را نتوان داد دل غمزده داد
ورنه خوبان نه ستم پیشه مه بیداد گرند
پاک کن دل زهر آلایش و آنگه بدر آی
که مقیمان در میکده صاحبنظرند
پای بر فرق جهان سر بکف پای حبیب
تا نگویی تو که این طایفه بی پاو سرند
غم کاریت بباید که در آن شادی اوست
ورنه شادی و غم کار جهان در گذرند
خط بگرد رخش آید بشبیخون روزی
عاشقان بی خبر از فتنه ی دور قمرند
من و باد سحر از بوی تو سر گشته همین
یا همه شیفتگان تو چنین در بدرند
غارت آورد بر افواج خزان خیل بهار
بلبلان نغمه سرا زآیت فتح و ظفرند
آب در جنبش و تبدیل و تو خود پنداری
عکس سرو و گل نسرین و چمن ره سپرند
خبر از هستی خود خلق چه جویند نشاط
آب و آیینه نه در خورد خبر از صورند
باغ در سایه ی سرو سهی و دولت و دین
شاد در سایه ی شاهنشه خورشید فرند
نشاط اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۱۰۱
هر چه جز ذکر تو افسانه ی لاطایل بود
هر چه جز یاد تو اندیشه ی بی حاصل بود
بهوس بیهده دادیم دل از دست و دریغ
کانچه جستیم و ندیدیم ز کس با دل بود
از طلب حاصلم این شد که کنون دانستم
کانچه را میطلبم بی طلبی حاصل بود
ستم هجر تو را نیست علاج ارنه بوصل
اثر سد ستم از نیم نگه باطل بود
نکنم گوش بافسانه ی ناصح که خود او
منع دیوانه نمیگرد اگر عاقل بود
دل قوی کن در این مرحله باسستی عزم
هر که بگذاشت قدم کار بر او مشکل بود
از تعب رنجه نشد، راحت از آن یافت نشاط
سرو از آن گشت سر افراز که پا در گل بود
نشاط اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۱۰۲
هر نفس مجلس ما دوش معطر میشد
تا کجا ذکری از آن زلف معنبر میشد
پرتو ماه زروی تو حکایت میکرد
ظلمت شب بسر زلف تو رهبر میشد
شرح الطاف تو آرایش مجلس میداد
ذکر اوصاف تو پیرایه ی دفتر میشد
هر نفس شوق من از یاد تو افزون میگشت
هر زمان صبر من از روی تو کمتر میشد
من همی ذکر تو میگفتم و سد بار فزون
می شنیدم که در افلاک مکرر میشد
دری از روضه ی فردوس بمجلس بگشود
یا خیال تو در اندیشه مصور میشد
از دعای شه و از ذکر تو میدید فروغ
بزم و روشن افق از خسرو و خاور میشد
نشاط اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۱۰۴
پنجه از خون دل ماست که رنگین دارد
آنکه با دست بلورین دل سنگین دارد
سالک اندیشه نه از کفر و نه از دین دارد
وادی عشق بهر گام سد آیین دارد
عقل با عشق به بیهوده زند لاف مصاف
اسب تازی چه زیان از خر چو بین دارد
خواجه راهست غم دشمن و ما را غم دوست
هر که بینی دل ار اندیشه ی غمگین دارد
تلخکامان غمش را نگذارد دل تنگ
آنکه سد تنگ شکر در لب شیرین دارد
ناله ی بلبلش ار خواب رباید چه عجب
هر که در خانه درخت گل و نسرین دارد
باغبان گر در بستان بگشاید بیگاه
باز گویم حذر از غارت گلچین دارد
یا نهم سر بکف پای تو یا بر سر تیغ
بی تو خاکش بسر آنکو سر بالین دارد
او بر اشکم نگران من نگران بر رویش
من نظر سوی مه، او جانب پروین دارد
نظر خواجه بر اندازه ی خدمت باشد
ورنه با بنده کجا مهر و چراکین دارد
در همه شهر همین صاحب ما بود نشاط
که بزحمت نظری با من مسکین دارد
نشاط اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۱۰۷
سوی جانان جانم از تن میبرند
از قفس مرغی بگلشن میبرند
با همند این خار و گل در باغ ولیک
این بایوان آن بگلخن میبرند
این سیه زلفان چو طراران شب
دل ز مردم روز روشن میبرند
تاب داده زلف و خواب آلوده چشم
خوابم از سر، تابم از تن میبرند
عاقلان آبی بر آتش میزنند
عاشقان برقی بخرمن میبرند
طاعت شاهم ز چوگان بسته دست
کاین حریفان گوی از من میبرند
خار این گلزار دامنگیر ماست
گل هوسناکان بدامن میبرند
شیر با زنجیر این طفلان شهر
کوبکو برزن ببرزن میبرند
دل نداری ورنه این خوبان نشاط
گر دل از سنگ است و آهن میبرند
نشاط اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۱۱۰
روزی آخر رخت از پرده عیان خواهم کرد
خلق را در تو بحیرت نگران خواهم کرد
خاک پایت که بود غالیه ی طره ی حور
سرمه ی دیده صاحبنظران خواهم کرد
دست در سلسله ی خم بخمت خواهم زد
هر چه خواهد دل دیوانه چنان خواهم کرد
سر گیسوی تو در دست صبا خواهم داد
در و دیوار جهان مشک فشان خواهم کرد
ره درین شهر سرا تا بسرا خواهم جست
قطع این دشت کران تا بکران خواهم کرد
ناتوانیم مبین کز مدد دولت عشق
هر چه کردن بتوان یا نتوان خواهم کرد
هر چه گویند مگو برتر از آن خواهم گفت
هر چه گویند مکن بدتر از آن خواهم کرد
شاید این گریه ی جانکاه تن از جا بکند
هر سحر سیلی ازین اشک روان خواهم کرد
گفتم این لعل تو یا چشمه ی حیوان گفتا
جرعه ای نذر نشاط آخر از آن خواهم کرد
نشاط اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۱۱۲
گذری باد بر آن زلف معنبر دارد
بازیارب دل آشفته چه بر سر دارد
دفتر معرفت آن به که بشوییم بجوی
که درخت چمن اوراق دی از بر دارد
در نظر بازی مژگان تو احوال دلم
داند آن خسته که دل بر سر خنجر دارد
رندبی پاو سر از کوی خرابات چه دید
که جهان را بنظر سخت محقر دارد
اختر طالع من روی فروزان تو بود
هر که بینی نظری جانب اختر دارد
ستم از لطف چسان فرق توان کرد که دوست
هم بکف خنجر و هم دست بساغر دارد
بطبیبان جفا پیشه چه گوییم نشاط
درد ما را بجز او کیست که باور دارد
نشاط اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۱۱۵
دل از پی خطا شد و گامی خطا نکرد
جان پیرو هواشد و کامی روا نکرد
این عمر بی وفا مگرش خوی دوست بدار
کز ما گذشت غافل و رو بر قفا نکرد
آوخ که دست مرگ گریبان جان گرفت
این نفس شوخ دامن شهوت رها نکرد
نه دولتی بماند که از ما دریغ داشت
نه نعمتی گذاشت که بر ما عطا نکرد
مشکل که بنده فرق کند طاعت از گناه
چندان عطا بدید که گویی خطا نکرد
گر خاک تیغ روید و گر تیر باردابر
مرد و لای دوست حذر از بلا نکرد
توحید اگر طلب کنی از عشق جو که عقل
چون احولان تمیز یکی با دو تا نکرد
فردا سزد بآتش اگر سوزمش نشاط
این دل بروزگار من اکنون چها نکرد
راز ما خلوتیان بر سر بازار افتاد
پرده بگشا ز در خانه که دیوار افتاد
یار در خلوت ما بود بسد پرده نهان
پرده برداشت چواز خانه ببازار افتاد
آن خرامیدن دلجوی نگر بر لب جوی
سرو آن روز بدیدش که ز رفتار افتاد
غم ایام و لیالی ندهد راه بدل
هر که را کار بدان طره و رخسار افتاد
دیده دور از تو نیا سوددمی، خواب چسان
آید اکنون که بدیدار تواش کار افتاد
در خورشکر توام نیست بیانی چه زیان
که زبانم بلقای تو زگفتار افتاد
دام تزویر چه سازد دگر امروز نشاط
سبحه ای داشت که در خانه ی خمار افتاد
نشاط اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۱۲۶
دوش با یاد توام باز حکایتها بود
شکر ها از تو و از خویش شکایتها بود
بر من از تو ستمی نیست ولی بر ستمت
ستم است اینکه ندانی چه عنایتها بود
با من از خشم عتابی زلبت رفت ولی
از نگه های نهانیت حمایتها بود
پرده برداشتنت پرده ی دیگر بر بست
زیر تصریح تو ای دوست کنایتها بود
سر افسانه نداری و دریغا که نشاط
با تواش هم بمراد تو حکایتها بود
نشاط اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۱۲۹
هر کرا بر سر آن کو گذری میباید
از دل گمشده ام راهبری میباید
از توام نیست گریزی که بهر سو گذرم
بر سر کوی تو زان ره گذری میباید
گشت منظور تو آن کز نظر خلق فتاد
بر من ای خسرو خوبان نظری میباید
در خم زلف مپوشان رخ و بردار نقاب
صبح را شامی و شب را سحری میباید
نعمت خواجه عمیم است و خداوند کریم
بنده را لیک بخدمت هنری میباید
خجلت ماست فزون هر نفس از رحمت شاه
بهر این قصه زبان دگری میباید
نشاط اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۱۳۲
ناصح اگر بر آن رخ نیکو نظر کند
بندد زبان زپند و سخن مختصر کند
مینالم از غم تو و اینهم غم دگر
کاین ناله دانم آخرنا گه اثر کند
بر من چگونه میگذرد بی تو صبح و شام
داند کسی که با تو شبی را سحر کند
نشاط اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۱۳۳
شدی از قصه ی ما گر ملول افسانه ای دیگر
وگر از ما بتنگ آمد دلت دیوانه ای دیگر
بتی در خلوت جان دارم از چشم جهان بینان
ندارد ره بسویش غیر دل بیگانه ای دیگر
پسندت گر نباشد دل قدم بگذار در جانم
از آن ویرانه تر دارم در آنسو خانه ای دیگر
چه غم داری چه کم داری اگر سوزی و گر سازی
تو شمع جمعی و از هر طرف پروانه ای دیگر
بیک پیمانه پیمانها شکستم ترسم ای ساقی
از این پس بشکنم پیمانه از پیمانه ای دیگر
نشاط اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۱۳۷
طفلی پی دیوانه زهر خانه درین شهر
یا رب چه کند یک دل دیوانه درین شهر
دل را هوس صحبت ما نیست ببینید
دیوانه ندارد سر دیوانه درین شهر
سودای سر زلف تو گر رهزن دلهاست
مشکل که بماند دل فرزانه درین شهر
چون شمع بهر جمع بسوزیم و چه حاصل
بر شمع نسوزد دل پروانه درین شهر
دیگر ندهد گوش بافسانه ی ما کس
دیوانگی ما شده افسانه درین شهر
جا تنک شد ار بر سر کویش چه توان کرد
یک شهر غریبیم و یکی خانه درین شهر
شهری همه دیوانه و یک بار ندیدیم
طفلی که رود از پی دیوانه درین شهر
دارد سر تعمیر سرا خواجه خدا را
دیوانه ندارد سر ویرانه درین شهر
یک زاهد و یک رند درین شهر ندیدیم
بستند در مسجد و میخانه درین شهر
دل از چه ندانم که گریزان ز نشاط است
دیوانه ندارد سر دیوانه درین شهر
نشاط اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۱۳۹
در چشمه ی خضر شعله ی طور
یا روی تو مینماید از دور
بخت من و مقدم تو هیهات
این بس که تو را ببینم از دور
سلطانی و خانمان درویش
شاهینی و آیان عصفور
از روز سیاه ما روا نیست
گفتن سخنی بر وی منظور
در حلقه ی گیسوانش آخر
ذکری رود از شبان دیجور
از رحمت او مباش نومید
وز طاعت خود مباش مغرور
کز خدمت نا پسند سد بار
خوشتر باشد گناه مغفور
از غیر چرا نشاط نالیم
افتاده بدست نفس مقهور
در رسته ی ماست شحنه طرار
بر مخزن ماست دزد گنجور
ما شیفته در توایم و اقبال
در موکب شهریار منصور
بر درگه او نشاط بادا
سال و مه و روز و هفته مسرور
نشاط اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۱۴۲
زلف بر پا فکنده از سر ناز
ما گرفتار این شبان دراز
نظری داشت با نظر بازان
لعبت شوخ و شاهد طناز
سپر از دیده بایدش آورد
هر که از غمزه گشت تیرانداز
منع عاشق توان ز شاهد لیک
حذر از شاهدان عاشقباز
این تذروان شوخ چشم دلیر
جلوه آرند در گذر گه باز
گرچه از دوست هر چه هست نکوست
ستم و لطف و خواری و اعزاز
جور بر بندگان روا نمود
خاصه در عهد شاه بنده نواز
بنهایت حدیث ما نرسید
که ملالت رسیدت از آغاز
را ز ما بود آنکه در عالم
ماند در پرده با دو سد غماز
راز دار جهانیان خاکست
خاک گشتیم و ماند در دل راز
این پریشان سخن ز نظم نشاط
گر قبول شهنشه افتد باز
شکر و شعرش آورند نثار
توتی از هندو سعدی از شیراز
نشاط اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۱۴۵
نگه مست و چشم هشیارش
لب شیرین و تلخ گفتارش
دیدم و دل بمهر او دادم
تا توانی بگو بیازارش
رفت و پوشید چشم از نگهی
یا رب از چشم بد نگه دارش
در دم آشفتگیست تا چه کند
زلف آشفته چشم بیمارش
نیست ذوقی مرا زگل گویی
بلبلی یافت ره بگلزارش
کس دل از ما نمیخرد تا چند
آرم از خانه سوی بازارش
چون متاعی که عیب او داند
هم فروشنده هم خریدارش
راهب از دیرو عابد از مسجد
زاهد از غیر و عاشق از یارش
همه در مانده و پریشانش
همه سر گشته و طلبکارش
ای خوشا وقت بنده ای کورا
نپسندد بجز خریدارش
آنکه از محرمان پادشه است
نشناسند گو ببازارش
شد چو مقبول بند گیش نشاط
گو دو عالم کنند انکارش
نشاط اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۱۴۸
دیده ام و شنیده ام عاشقی و ملامتش
آفت عشق خوشتر از زاهدی و سلامتش
سرو و گل و کنار جو کی برد اندهش ز دل
آنکه کناره جو بود دلبر سرو قامتش
بیهده همنشین مبر وقت من از سخن که نیست
یک نفسم بیاد او هر دو جهان غرامتش
فهم سخن نکرد کس قامت دوست بود و بس
آنچه بروز باز پس نام شود قیامتش
بانگ رحیل اگر بود نغمه ی صور کی رود
آنکه بمنزلی دهد موکب عشق اقامتش
ساقی بزم ما اگر جام بگردش آورد
دور فلک بهم زند رجعت و استقامتش
دست نشاط عاقبت بیخ بر افکند زغم
دولت شاه باد باد تا ابد استدامتش
نشاط اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۱۴۹
نتوان داشت نگه باز زچشم سیهش
دار از چشم بد خلق خدایا نگهش
جای رحم است بر آن بنده ی مسکین فقیر
که برانند و ندانند چه باشد گنهش
نگهی جانب ما دلشدگان می نکنی
دل چرا امیبری از کس چو نداری نگهش
قاصد یارم و با تیرگی بخت نشاط
حرفی از جعد خطش دارم و چشم سیهش
بنده ی شاهم و بر روشنی چشم امید
خطی از گرد رهش دارم و گرد سپهش
نشاط اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۱۵۳
جوی شهد است لعل سیرابش
تشنگی میفزاید از آبش
روز ما نذر طره ی سیهش
بخت ما وقف چشم پر خوابش
دل مسکین و جعد مشکینش
جان بی تاب و زلف پرتابش
حیف باشد بدین لطایف حسن
که نباشد بکام احبابش
عاشقی و ملامت این نشود
که شود سیر ماهی از آبش
اولین احتمال عاشق چیست
جور احباب و طعن اصحابش
دل عاشق قرار کی گیرد
بمتاع جهان و اسبابش
غرقه در بحر و باز مستسقی
کی نماید سراب سیرابش
خواجه بیهوده تن همی پرورد
گاه با شهد و گه بجلابش
نشاط اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۱۵۹
آگه از زخمم نگشتی ای شکار افکن دریغ
غافل از ضیدم گذشتی از تو آه، از من دریغ
بی خبر بگذشتی ای برق جهانسوز از برم
بود در راهت بامیدی مرا خرمن، دریغ
در میان دیده بودی نی کنار جویبار
باغبانی بود سروت را اگر چون من، دریغ
آتشین گلها نگر پر عقده سنبلها ببین
جای جان و دل به خارو و خاکشان مسکن، دریغ
گلستان را در فراز و باغبان آگه ز راز
دست گلچینان دراز، از سوری و سوسن، دریغ
دست گلچین خستمی پای خزان بشکستمی
بر صبا ره بستمی دورم از آن گلشن، دریغ
خاتمی کاو از ازل نام سلیمان نقش داشت
بایدش دیدن نشاط از دست اهریمن، دریغ