عبارات مورد جستجو در ۳۶۰۹۶ گوهر پیدا شد:
طغرل احراری : غزلیات
شمارهٔ ۹۴
شب که در دل عکس خورشید رخ او جا گرفت
ظلمت هر ذره ام باج از ید بیضا گرفت
سرفرازان را به عالم جو تواضع چاره نیست
درس تعلیم ادب می باید از مینا گرفت!
در طریق عشق از سعی طلب غافل مباش
موج با این جهد آخر دامن دریا گرفت!
کفر و ایمان هر دو یکسان است اندر چشم من
از می او بر سرم این نشئه تا بالا گرفت
سوزن مرهم اگر باریک از فکر من است
خار راه عشق را کی می توان از پا گرفت؟!
در دبستان جنون بودم به مجنون هم سبق
من مقیم شهر گشتم او ره صحرا گرفت
رحم نامد با تو هیچ از ناله های زار من
از دلت تعلیم سختی شیشه خارا گرفت
پرسش بیمار باید کرد گر خود دشمن است
هیچ نشنیدی سکندر چون سر دارا گرفت؟!
تا شدم رمز آشنای نقطه های بی نشان
صید معنی طغرلم از پنجه عنقا گرفت
طغرل احراری : غزلیات
شمارهٔ ۹۵
آمد و در پیش من از ناز جولان کرد و رفت
خاطرم را همچو زلف خود پریشان کرد و رفت
بس که سیلاب سرشکم آمد از جوش غمش
قصر بنیاد دلم را سخت ویران کرد و رفت
دوش دیدم در چمن از ناز او را جلوه گر
دست ما اندر گریبان گل به دامان کرد و رفت
بودم ایمان اگر چه در پیغمبر حسنش ولی
کفر زلفش آمد و تاراج ایمان کرد و رفت
دیشب از لعل بدخشان شد حکایت لعل او
خنده ای از ناپسندی در بدخشان کرد و رفت
برقع از رخ برفکند و چهره خود را نمود
طاقت و صبر و قرارم بر دو سامان کرد و رفت
کرد با نیم نگه جان مرا از تن برون
مشکل سخت مرا بسیار آسان کرد و رفت
تا به عرض جلوه آمد در چمن روی گلش
بلبل شوریده را در باغ نالان کرد و رفت
ای خوشا طغرل که بیدل می سراید مصرعی
خانه دل در سر ره بود ویران کرد و رفت
طغرل احراری : غزلیات
شمارهٔ ۹۶
سرو من باز آ که تا سرو خرامان بینمت
هر طرف جولان نما تا مست جولان بینمت!
شد دلم پروانه اندر آتش شمع رخت
کز فروغ چهره بر آن رو چراغان بینمت
خاک شد در راه عشقت همچو من بسیار کس
از غبار عاشقان گردی به دامان بینمت!
نیست جز خاک درت دارالشفای خستگان
مرهمی در التیام زخم هجران بینمت!
دوش دیدم با هزاران جلوه چون طاوس باغ
همچو گل امروز با طرف گلستان بینمت
می زند مهر رخ از صبح بناگوش تو دم
آسمان حسن را خورشید تابان بینمت!
کی کند فکر فلاطون امتیاز نبض ما؟!
درد بی درمان غم را سخت درمان بینمت!
ای خوش آن مصرع که طغرل می سراید بیدلی
تا ابد یا رب عصای ناتوان بینمت!
طغرل احراری : غزلیات
شمارهٔ ۹۷
پریشان جعد سنبل از سر زلف سمنسایت
گشاده غنچه از خندیدن لعل شکر خایت
بود نظاره چون آئینه لذتگیر دیدارت
سراپا دیده نرگس بود محو تماشایت
بهارستان گلزار جمالت عالمی دارد
سری کو تا بود خالی ز سودای تمنایت؟!
روی دور از برم جان از تنم آید برون آندم
بیا تا جان دمد در تن ز طرز آمدن هایت!
به راهت ز انتظاری دیده ما شد سفید اینجا
ببخشا توتیای دیده از خاک کف پایت!
ز حسرت مردم ای بدخو نشینی چند با تنها
بود آیاکه من بینم تو را خالی ز تنهایت؟!
به دل مهر تو دارد طغرل از اغیار پنهانی
بیا سویم الفاسا میان جان دهم جایت!
طغرل احراری : غزلیات
شمارهٔ ۱۰۲
باز از رنگ حنا شد پنجه دلدار سرخ
رنگ دامان شفق آمد کنون پیکار سرخ
عالمی دارد خیال زخم تیغ ابرویش
کاش از خونم بود آن تیغ جوهردار سرخ!
هر کجا گر نغمه زیر و بم لعلش بود
ناخن مطرب شود از پرده آن تار سرخ
سوی ما دارد خرام آن رشک گلزار ارم
گلشن ما را بود امروز برگ و بار سرخ
سبزه لعلش بود اکنون برات زندگی
آه ازان روزی که پوشد آن پری رخسار سرخ!
ای که داری آرزوی مشهد عشاق او
می توان کردن گلوی خویش را ناچار سرخ
ما شهیدان را بود این خرقه خونین علم
زاهدان را گرچه باشد از تعصب عار سرخ
گر نباشد امتیاز دعوی باطل ز حق
کی شود از خون صدحلاج چوب دار سرخ؟!
آنقدر از دیده با یاد رخش خون ریختم
چهره ام گردیده از اشک ندامتبار سرخ
ای خوش آن مصرع که طغرل می سراید بیدلی
جامه ات زین خم نمی آید برون هر بار سرخ!
طغرل احراری : غزلیات
شمارهٔ ۱۰۳
تا خیال ابرویش کردم سرم آمد به یاد
یاد مژگانش نمودم خنجرم آمد به یاد
کوه را دیدم ز تمکین پای در دامن کشید
عبرتی می خواستم گوش کرم آمد به یاد
تا صبا مشاطه زد گیسوی سنبل را به باغ
زان شمیم گیسوی چون عنبرم آمد به یاد
مشتری نبود به نقد جنس شبهای غمم
عاقبت سودای روز محشرم آمد به یاد
تا بدیدم حلقه های زلف لیلی طلعتان
همچو مجنون داستان چنبرم آمد به یاد
می شنیدم از حدیث لعل جانبخشش سخن
معجزات عیسی پیغمبرم آمد به یاد
قوت شب های فراقم گشت یاقوت لبش
داشتم فکر دل او مرمرم آمد به یاد
دوش می کردم تماشای نیستان ادب
نال را در ناله دیدم پیکرم آمد به یاد
وه چه خوش گفتست طغرل بیدل بحر سخن
الوداع ای همنشینان دلبرم آمد به یاد!
طغرل احراری : غزلیات
شمارهٔ ۱۰۴
اگر شمع دلیل الفت ما رهنما گردد
پر پروانه را خاصیت بال هما گردد
گرین باشد سلوک سر خط محراب ابرویش
قد ماه نو از بهر سجود او دو تا گردد
به غیر از ناله کی باشد ورای ناقه هوشم
شکست رنگ من گر محمل راه صدا گردد!
اگر چه رفت چون رنگ حنا دامانش از دستم
بدین شادم که پایش را سرشک من حنا گردد
دو عالم دستبوس فرش تسلیم خرامش کن
اگر دیوانه ما را جنون زنجیر پا گردد
به یاد گردش چشمش دل پراضطراب من
مثال دانه ای باشد به کام آسیا گردد
اگر اینست با بیگانه و دور آشنائی ها
همی ترسم که با من عاقبت ناآشنا گردد
به مجنون همسبق بودیم در آداب مجنونی
به آئین محبت کس حریف ما چرا گردد؟!
محبت گر هوس داری ز سرخی میل زردی کن
که گر در مس رسد اکسیر بی شک کیمیا گردد
خدنگ فکر کس هرگز نیاید بر نشان ما
پر تیر کمان او اگر بال رسا گردد
خوشا طغرل ازین یک مصرع بحر سخن بیدل
اگر سودای سر دارد بگو بر گرد ما گردد
طغرل احراری : غزلیات
شمارهٔ ۱۰۵
ندانم ساغر عشرت کرا سرشار می گردد
که امشب چشم ساقی چون قدح بیدار می گردد!
رگ دست مریض عشق دارد شوخی دیگر
فلاطون از خمار نبض او بیمار می گردد
بلندی های سرو از پستی اقبال قمری شد
نباشد آه بلبل در چمن گل خوار می گردد
خیال طره لیلی بود زنجیر پای او
اگر مجنون ما در کوچه و بازار می گردد
به هر محفل که شمع عارض او پرتو افکن شد
چو من پروانه بر گرد سرش بسیار می گردد
اگر از مشکلات زلف او نحوی کنی روشن
خفای درس الفت معنی تکرار می گردد
کشاید هر که بر رویش دری از خانه حیرت
ولی نقش وجودش صورت دیوار می گردد
به دست اهرمن چون شانه گر آید سر موئی
سواد کفر زلفش حلقه زنار می گردد
شدم پروانه این مصرع بیدل ازان طغرل
چو شمع از عضو عضوم آگهی سرشار می گردد
طغرل احراری : غزلیات
شمارهٔ ۱۰۶
اگر آئینه بر روی تو عرض مدعا دارد
ز دست صورتت زنجیر حیرانی به پا دارد
عصای قامت پیریست یاد سرو آزادت
چو من هر کس به یاد ابرویت قد دو تا دارد
ره عشق است از دل دست می باید تو را شستن
که یاد سوزن مژگان او خاری به پا دارد
نباشد لنگری غیر از تو کل کشتی او را
که در موج تلاطم جز خدا کی ناخدا دارد؟!
تسلی بخش از زلف مسلسل خاطر خود را
که آخر دور گردون از حوادث کارها دارد!
اگر چه شیوه خوی وی آمد مردم آزاری
به مردم چشم او خاصیت مردم گیاه دارد
ندارد خاطرم میل درستی یک سر موئی
که چون زلفش دل ما از شکستن مومیا دارد
اگر زاهد چو من شب ها به هجرانت به روز آرد
به تحقیقش نما روشن که تقلید ضیا دارد
هزاران آفرین طغرل به این یک مصرع بیدل
اجابت انفعال از شوخی دست دعا دارد!
طغرل احراری : غزلیات
شمارهٔ ۱۰۷
بت نامهربانم کی ز حال من خبر دارد
ز مهرش نگذرم یک ذره گر از من گذر دارد
روم هر دم به یاد آتش رخساره اش از خود
شکست رنگ من آهنگ پرواز شرر دارد
خوشم چون شانه از مضمون فکر تام گیسویش
که دامان خیالم رتبه جیب سحر دارد
به راه انتظارش بسته محمل ناقه هوشم
پریدن های رنگم ساز آهنگ سفر دارد
به بزم وصل او شد جوهر دل عرض خاموشی
به جز حیرت دگر آئینه ما کی هنر دارد؟!
به یک نیم نگه از نرگس شوخش مشو ایمن
که قانون طلسمش ساز نیرنگ دگر دارد!
ببین آهنگ بال افشانی صید محبت را
که از ذوق تپیدن بسمل او بال و پر دارد
به کوه از تلخی هجران چه غم فرهاد محزون را
صدای تیشه اش چون نی ز شیرینی شکر دارد!
پریشانی نسازد کم سر مو خاطر جمعش
اگر مجنون خیال زلف لیلی بیشتر دارد
ز مهر عارض زلفش مرا این شبهه روشن شد
که گر صد شام نومیدیست امید سحر دارد
خوشا از مصرع سلطان او رنگ سخن طغرل
تو اکنون ناله کن بیدل که آهنگ اثر دارد
طغرل احراری : غزلیات
شمارهٔ ۱۰۸
غبار سرمه تا در خانه چشمش وطن دارد
سیاهی پرده از ساز تغافل در بدن دارد
نسیم طره پر پیچ و تاب عنبراسایش
به دست قاصد باد صبا مشک ختن دارد
هزاران باغ گلشن در غبار مقدمش ندهم
که نقش خاک پایش آب و رنگ صد چمن دارد
دهان غنچه اش چون حقه سربسته می بینم
که هنگام تکلم لعل او در عدن دارد
به تخت حسن و تاج دلبری سلطان خوبان است
به یغمای دل من لشکر ناز و فتن دارد
ز سحر نرگس جادوی او باید حذر کردن
چنان هاروت صد افتاده در چاه ذقن دارد!
خوشم از نکهت زلف کج شبرنگ پرچینش
دماغم کی هوای سوسن و میل سمن دارد؟!
مرا فریاد و افغان کی رسد در گوش او طغرل
که در هر سو هزاران دادخواهی همچو من دارد؟!
طغرل احراری : غزلیات
شمارهٔ ۱۰۹
تا کلک صنع چشم تو سرمشق ناز کرد
همچون تذرو ناز تو در چشم باز کرد
آمد سلاح غمزه ات از بهر هوش من
کرد آنچنان به من که به محمود عیاذ کرد
شهد لبت که باد تبر زد غلام او
نرخ نبات مصر به رخ پیاز کرد!
قد بلند سرو تو قمری به باغ دید
کوکو زد و به پیش تو عرض نیاز کرد
لعل از بدخش خیزد و گوهر ز لعل تو
داند هرانکه لعل و گهر امتیاز کرد
یابد نوا ز پرده «عشاق » هر که او
زیر و بم ترانه عشق تو ساز کرد
جیب قبا چو شانه دریدم ز کوتهی
دست قضا که دامن زلفت دراز کرد
این طفل اشک راز نهان درون من
آمد به نزد مردم و افشای راز کرد
نوشید ز سلسبیل و ورود عافیت بهشت
هر کس به طاق ابروی تو یک نماز کرد
صراف عشق نقد دل طغرل مرا
روز ازل به بوته محنت گداز کرد
طغرل احراری : غزلیات
شمارهٔ ۱۱۰
آتش عشق که خاکم تحفه بر باد آورد
ننگ هستی آبروی نیستی یاد آورد؟!
خامه می لغژد ز دستش از کمال لاغری
صورت ما بر قلم هر گه که بهزاد آورد
حلقه کن دام امید از حلقه گیسوی او
تا قضا نخچیر ما در دام صیادآورد
سر خط ما را سفیدی نیست این بخت سیه
شادکامی را کجا در طبع ناشاد آورد؟!
غیر زلفش دادرس نبود که در پایش فتد
مردم چشمش اگر آئین بیداد آورد
سبزه نبود بر لبش اندر کمال عاشقان
مرشد طور محبت خط ارشاد آورد!
می دهد از پرده «عشاق » آهنگ نوا
هر کجا ساز خود آن شوخ پریزاد آورد
یک چمن سنبل به دوش افکنده شمشاد قدش
از برای پایبند سرو آزاد آورد
می شود آگه سر موئی ز رمز زلف او
خویش را هر کس به زیر نخل شمشاد آورد
بانی چشم تو را نازم که در تعمیر دل
نسخه ای اندر بغل بی طرح استاد آورد!
کی برد شهد وصال از تلخی هجرش گرو
گر کسی افسانه شیرین به فرهاد آورد؟!
نیستم غمگین اگر امروز صراف سخن
بهتر از من در عروس معنی داماد آورد
آفرین طغرل برین مصرع که بیدل گفته است
قید خود داری جنون بر طبع آزاد آورد
طغرل احراری : غزلیات
شمارهٔ ۱۱۱
رنگ رخسار تو از رخسار گل ننگ آورد
گل اگر روی تو بیند رنگ از رنگ آورد
حلقه پر پیچ و تاب طره شبرنگ تو
در خم چوگان خود صد دل به نیرنگ آورد
یابد اندر دهر همچون خضر عمر جاودان
هر که در آغوش خود یک شب تو را تنگ آورد
مست صهبای جمال انورت را حالتیست
در خیالش تا ابد کی نشئه بنگ آورد؟!
قامت شمشاد زیبای تو را بیند اگر
بر سر نخل صنوبر باغبان سنگ آورد
لمعه ای گر از گل روی تو افتد در چمن
بلبل شوریده را هردم به آهنگ آورد
مژده اعجاز عیسی می دهد آهنگ او
مطربی گر نغمه عشق تو در چنگ آورد
میسزد گوید فلاطون آفرین بر طبع من
طغرلم گر دانش خود را به فرهنگ آورد!
طغرل احراری : غزلیات
شمارهٔ ۱۱۲
مانی چین نقش مطبوع تو در چین آورد
چین زلفت چین غم بر جبهه چین آورد
یوسف مصر ملاحت چین ابروی تو دید
چین بر ابرو زد که این ابرو به ما چین آورد
رام سازد خال هندوی تو هندو را به دین
این عجب هندو که دین خویش بر دین آورد!
زیر بار عشق تو قدی که می گردد دو تا
کوه البرز و جبال نو به تحسین آورد
از غم عشق تو گر فرهاد گردد تلخکام
ترک سودای خیال لعل شیرین آورد
هر که رویت دید چون سیماب گردد بی قرار
کیست بیند عارضت را باز تمکین آورد؟!
مد طاق ابروی پیوست مشکین تو را
زاهد صدساله بیند رخنه بر دین آورد
در بساط عارضت هر کس که بازد نرد غم
اسپ بختش کشتی شهرخ ز فرزین آورد
می کند هر دم به اوج موشکافی آشیان
صید معنی طغرلم از چنگ شاهین آورد
طغرل احراری : غزلیات
شمارهٔ ۱۱۳
غنچه از لعل تو سبق گیرد
در و یاقوت در طبق گیرد
چشمت از خون باده بسته حنا
باج از سرخی شفق گیرد
نزد تحریر وصل کلک مرا
شهد مضمون دماغ شق گیرد
عاشق از لعل تو به خضر خط
دعوی بوسه کرده حق گیرد
به فریب و فسون و مکر رقیب
از گلاب تو کی عرق گیرد؟!
یوسف آئین دلبری تو را
گر ببیند ازین نسق گیرد
نظم طغرل به هر کتاب که هست
زینت از شعر او ورق گیرد!
طغرل احراری : غزلیات
شمارهٔ ۱۱۴
شهاب آسا نگاهم از سپهر دیده می تازد
تماشا در بساط عارضش شطرنج می بازد
الا شاهی که فرزینوش رقیب کج به او همدم
مرا او بیگنه از راستی رخمات می سازد
همین بار غمش عمریست همچون فیل بر دوشم
به سوی او بود آیا که اسپ بخت من تازد؟!
مپرس آئین چشم ساحر آن شوخ ظالم را
که تاریک نگاهش عالمی در خاک اندازد
یم هر قطره اشکم اگر طوفان نما گردد
و اگر نوح است از بیم سرشکم کشتی آغازد!
رود تا دامن خورشید دود آه عشاقان
فلک را تندر برقم عجب نبود که بگدازد
ز یمن مقدم آن شهسوار کشور خوبی
بساط صحن غب را تا ابد با خویشتن نازد
ازین مشرق طلوع آرد شه اورنگ محبوبی
دم اندیشه ات طغرل اگر چون صبح خمیازد
طغرل احراری : غزلیات
شمارهٔ ۱۱۵
زلف مشکین تا به دور ماه رویش هاله زد
شور طوفان از نوایم در نیستان ناله زد
زاهد از بهر خدا سوز درون ما مپرس
کز حدیث آتش عشقش لبم تبخاله زد
تخم امیدی که اندر مزرع مهر و وفا
کشته بودم از سحاب ناامیدی ژاله زد
هر که بر رخسار او خال سیاهش دید گفت
هندوی آتش پرستی خیمه در بنگاله زد
عالمی محنت به رنگی از جمالش می کشد
چاک شد پیراهن گل داغ بر دل لاله زد
میسزد در ملک خوبی گردد او فرمانروا
بس که در اوج ملاحت اخترش دنباله زد
گردش دور فلک طغرل ز تقدیر ازل
قرعه نام مرا ز اندوه چندین ساله زد
طغرل احراری : غزلیات
شمارهٔ ۱۱۶
مرا از عالم و آدم غم عشق تو بس باشد
به پیش آتش عشقت دلم مانند خس باشد
ازان روزی که افتادم به دام چون تو صیادی
ازان رو پیرهن در تن مرا همچون قفس باشد
یکی بازآ به سوی من که از بی طاقتی تا کی
فغان و ناله و فریادم از دل چون جرس باشد؟!
نگه را رخصت نظاره فرما در شب زلفش
کجا عشاق را اندیشه ترس عسس باشد؟!
نبرم از تو پیوند محبت را به صد محنت
اگر چه فرصت عمرم به عالم یک نفس باشد!
نگاه چشم سفاکش به سوی عاشقان هر دم
بدان ماند که ترک روم بر روی فرس باشد
به یک پرواز صید صد معانی می کند طغرل
به پیش چنگل او صید عنقا چون مگس باشد
طغرل احراری : غزلیات
شمارهٔ ۱۱۷
مرا عشق تو تا سرمایه دنیا و دین باشد
ازان از دین و دنیا حاصل عمرم همین باشد
ز داغ فرقتت نالم ولی چون نی نمی نالم
که این اندوه و محنت با من از خط جبین باشد
خم ابروش محمل بسته از بار اشارت ها
ولی ترسم که چشم شوخ او اندر کمین باشد
بود با مهر روی او رسیدن های من مشکل
که همچون سایه بخت تیره ام فرش زمین باشد
نمودم پیش استاد محبت ختم عشق او
ازان با خاتم من نام او نقش نگین باشد
ز گنجور ازل آمد کلید گنج غم با من
به غیر از من کجا در مخزن محنت امین باشد؟!
کنون در باغ جای سبزه و گل ناز بو روید
به هر جائی که نقش پای آن نازآفرین باشد
خوشم با حسرت درد و غم هجران او طغرل
به کامم زهر هجرش خوشتر از صد انگبین باشد