عبارات مورد جستجو در ۳۶۰۹۶ گوهر پیدا شد:
                
                                                            
                                 محتشم کاشانی : غزلیات
                            
                            
                                غزل شمارهٔ ۴۹۸
                            
                            
                            
                                    
                                        
                                    
                                                                            
                                        به دوستی خودم میکشی که رای من است این
                                    
به خویش دشمنی کردهام سزای من است این
گداختم ز جفا تا وفا به عهد تو کردم
بلی نتیجهٔ عهد تو و فای من است این
به قول مدعیم میکشی و نیستی آگه
که در غمی که منم عین مدعای من است این
وفا نگر که دم قتل من ز خیل سگانش
یکی نکرد شفاعت که آشنای من است این
عجب نباشد اگر پا کشم ز مسند قربت
تو آفتابی و من ذرهام چه جای من است این
دلم که گشته ز بیغیرتی مقیم در آن کو
از آن مقام برانش که بی رضای من است این
اگر ز غم برهی محتشم دچار تو گردد
بگو کمینه غلام گریز پای من است این
                                                                    
                            به خویش دشمنی کردهام سزای من است این
گداختم ز جفا تا وفا به عهد تو کردم
بلی نتیجهٔ عهد تو و فای من است این
به قول مدعیم میکشی و نیستی آگه
که در غمی که منم عین مدعای من است این
وفا نگر که دم قتل من ز خیل سگانش
یکی نکرد شفاعت که آشنای من است این
عجب نباشد اگر پا کشم ز مسند قربت
تو آفتابی و من ذرهام چه جای من است این
دلم که گشته ز بیغیرتی مقیم در آن کو
از آن مقام برانش که بی رضای من است این
اگر ز غم برهی محتشم دچار تو گردد
بگو کمینه غلام گریز پای من است این
                                 محتشم کاشانی : غزلیات
                            
                            
                                غزل شمارهٔ ۴۹۹
                            
                            
                            
                                    
                                        
                                    
                                                                            
                                        پردهٔ ما میدری کائین زیبائیست این
                                    
عالمی را ساختی رسوا چه رسوائی است این
جلوه کردی با قد رعنا و کشتی خلق را
ای جهانی کشته قدت چه رعنائی است این
وضع بدمستانهات زد مجلس یاران بهم
رسم یاری یا طریق مجلس آرائیست این
هرکه در راهی به عزت کشتهای را دید و گفت
صید ناوک خورده آن ترک یغمائی است این
هرکجا بوی میآمد رفتی آنجا همچو باد
باده پیمائی نگویم باد پیمائی است این
جیب چندین تهمت آلوده است حالا از تو چاک
گر بدانی موجب صد دامن آلائیست این
دی شنید از محتشم هرچند تلخ آن نوش لب
گفت از بیطاقتی و ناشکیبائی است این
                                                                    
                            عالمی را ساختی رسوا چه رسوائی است این
جلوه کردی با قد رعنا و کشتی خلق را
ای جهانی کشته قدت چه رعنائی است این
وضع بدمستانهات زد مجلس یاران بهم
رسم یاری یا طریق مجلس آرائیست این
هرکه در راهی به عزت کشتهای را دید و گفت
صید ناوک خورده آن ترک یغمائی است این
هرکجا بوی میآمد رفتی آنجا همچو باد
باده پیمائی نگویم باد پیمائی است این
جیب چندین تهمت آلوده است حالا از تو چاک
گر بدانی موجب صد دامن آلائیست این
دی شنید از محتشم هرچند تلخ آن نوش لب
گفت از بیطاقتی و ناشکیبائی است این
                                 محتشم کاشانی : غزلیات
                            
                            
                                غزل شمارهٔ ۵۰۰
                            
                            
                            
                                    
                                        
                                    
                                                                            
                                        حسن مینازد به رخسارت چه رخسارست این
                                    
فتنه میبارد ز رفتارت چه رفتارست این
بلبلان را جای گلزارست و عصمت کرده است
قدسیان را مرغ گلزارت چه گلزارست این
نقد جان آرند و دشنام از لب لعلت خرند
بس فریبنده است بازارت چه بازارست این
آن که میگردد به جرم دیدنت بسمل همان
مینماید میل دیدارت چه دیدارست این
با وجود این همه مردم کشیها هیچکس
نیست ناراضی ز اطوارت چه اطوارست این
از دلم گفتم خبرداری شدی خندان که نه
محض اقار است انکارت چه انکارست این
محتشم با آن که مشتاقند خوبان شعر را
یار بیزار است ز اشعارت چه اشعارست این
                                                                    
                            فتنه میبارد ز رفتارت چه رفتارست این
بلبلان را جای گلزارست و عصمت کرده است
قدسیان را مرغ گلزارت چه گلزارست این
نقد جان آرند و دشنام از لب لعلت خرند
بس فریبنده است بازارت چه بازارست این
آن که میگردد به جرم دیدنت بسمل همان
مینماید میل دیدارت چه دیدارست این
با وجود این همه مردم کشیها هیچکس
نیست ناراضی ز اطوارت چه اطوارست این
از دلم گفتم خبرداری شدی خندان که نه
محض اقار است انکارت چه انکارست این
محتشم با آن که مشتاقند خوبان شعر را
یار بیزار است ز اشعارت چه اشعارست این
                                 محتشم کاشانی : غزلیات
                            
                            
                                غزل شمارهٔ ۵۰۱
                            
                            
                            
                                    
                                        
                                    
                                                                            
                                        بر رخ به قصد دل منه زلف دو تا را بیش از این
                                    
در کشور خود سرمده خیل بلا را بیش از این
صد ره شکست ای رشک مه حسنت دل و دین را سیه
برطرف مه طرف کله مشکن خدا را بیش از این
دل کرده ساز ای نوش لب در وعده قانونی عجب
گر داری آهنگ طرب بنواز ما را بیش از این
نخل ترت در پیرهن چون نیکشر شد پرشکن
محکم مبند ای سیمتن بند قبا را بیش از این
میدان ظلم از اشک ما شد جای لغزشهای پا
جولان مده بهر خدا رخش جفا را بیش از این
ای دل که میآمد روان تیرش ز قدرت بر نشان
ترسم نداری در کمان تیر دعا را بیش از این
پرسان ز حال محتشم هستی ولی بسیار کم
پرسند ارباب کرم حال گدا را بیش از این
                                                                    
                            در کشور خود سرمده خیل بلا را بیش از این
صد ره شکست ای رشک مه حسنت دل و دین را سیه
برطرف مه طرف کله مشکن خدا را بیش از این
دل کرده ساز ای نوش لب در وعده قانونی عجب
گر داری آهنگ طرب بنواز ما را بیش از این
نخل ترت در پیرهن چون نیکشر شد پرشکن
محکم مبند ای سیمتن بند قبا را بیش از این
میدان ظلم از اشک ما شد جای لغزشهای پا
جولان مده بهر خدا رخش جفا را بیش از این
ای دل که میآمد روان تیرش ز قدرت بر نشان
ترسم نداری در کمان تیر دعا را بیش از این
پرسان ز حال محتشم هستی ولی بسیار کم
پرسند ارباب کرم حال گدا را بیش از این
                                 محتشم کاشانی : غزلیات
                            
                            
                                غزل شمارهٔ ۵۰۲
                            
                            
                            
                                    
                                        
                                    
                                                                            
                                        جانا مران رخش جفا بر خاکساران بیش از این
                                    
زاری ببین خواری مکن با بردباران بیش از این
کردم نگاهی آرزو و آن هم نکردی از جفا
دارند چشم ای بیوفا یاران ز یاران بیش از این
دل کرده ساز ای نوش لب در وعده قانونی عجب
گرمی مکش آتش مزن در خامکاران بیش از این
بر گرد رنگی گشت جان ز آب دم تیغت ولی
زان ابرتر میداشت دل امیدباران بیش از این
ای از ازل بر آتشست ساکن سپند جان ما
تسکین مجو تمکین مخواه از بیقراران بیش از این
تازان به جولانگه درا کز ناز بر اهل وفا
توسن نتازند از جفا رعنا سواران بیش از این
هردم به بزم ای محتشم ساقی کشانت میکشد
باشند در قید ورع پرهزگاران بیش از این
                                                                    
                            زاری ببین خواری مکن با بردباران بیش از این
کردم نگاهی آرزو و آن هم نکردی از جفا
دارند چشم ای بیوفا یاران ز یاران بیش از این
دل کرده ساز ای نوش لب در وعده قانونی عجب
گرمی مکش آتش مزن در خامکاران بیش از این
بر گرد رنگی گشت جان ز آب دم تیغت ولی
زان ابرتر میداشت دل امیدباران بیش از این
ای از ازل بر آتشست ساکن سپند جان ما
تسکین مجو تمکین مخواه از بیقراران بیش از این
تازان به جولانگه درا کز ناز بر اهل وفا
توسن نتازند از جفا رعنا سواران بیش از این
هردم به بزم ای محتشم ساقی کشانت میکشد
باشند در قید ورع پرهزگاران بیش از این
                                 محتشم کاشانی : غزلیات
                            
                            
                                غزل شمارهٔ ۵۰۵
                            
                            
                            
                                    
                                        
                                    
                                                                            
                                        ز دیده در دلم ای سرو دل ربا بنشین
                                    
نشیمنی است ز مردم تهی بیا بنشین
تو شاه حسنی و خلوت سرای توست دلم
هزار سال به دولت درین سرا بنشین
دو منزلند دل و دیده هر دو خانهٔ تو
چه حاجتست که من گویمت کجا بنشین
تو ماه مجلس ما شو به صد طرب گو شمع
به گوشهای رو و زاری کنان ز ما بنشین
خوشست صحبت شاه و گدا به خلوت انس
تو شاه محترمی با من گدا بنشین
                                                                    
                            نشیمنی است ز مردم تهی بیا بنشین
تو شاه حسنی و خلوت سرای توست دلم
هزار سال به دولت درین سرا بنشین
دو منزلند دل و دیده هر دو خانهٔ تو
چه حاجتست که من گویمت کجا بنشین
تو ماه مجلس ما شو به صد طرب گو شمع
به گوشهای رو و زاری کنان ز ما بنشین
خوشست صحبت شاه و گدا به خلوت انس
تو شاه محترمی با من گدا بنشین
                                 محتشم کاشانی : غزلیات
                            
                            
                                غزل شمارهٔ ۵۰۶
                            
                            
                            
                                    
                                        
                                    
                                                                            
                                        چون برفروزد آینه زان آفتاب رو
                                    
رو سوی هر که آورد آتش زند در او
سیلاب تیغ بار چنان تیز رو فتاد
کز سرگذشت آب و مرا تر نشد گلو
زلف تو جادوئیست برآتش گرفته جا
چشم تو آهوئیست به مردم گرفته خو
مشرب رواج یافته چندان که محتسب
می میکشد به بزم حریفان سبو سبو
در دیر رکرد غسل به می آن که زا ورع
بر اسمان نگاه نمیکرد بیوضو
ای دوستان فغان که من ساده لوح را
کشتند بیگناه بتان بهانه جو
از دولت گدائی آن ماه محتشم
بهر تو آمد این لقب از آسمان فرو
                                                                    
                            رو سوی هر که آورد آتش زند در او
سیلاب تیغ بار چنان تیز رو فتاد
کز سرگذشت آب و مرا تر نشد گلو
زلف تو جادوئیست برآتش گرفته جا
چشم تو آهوئیست به مردم گرفته خو
مشرب رواج یافته چندان که محتسب
می میکشد به بزم حریفان سبو سبو
در دیر رکرد غسل به می آن که زا ورع
بر اسمان نگاه نمیکرد بیوضو
ای دوستان فغان که من ساده لوح را
کشتند بیگناه بتان بهانه جو
از دولت گدائی آن ماه محتشم
بهر تو آمد این لقب از آسمان فرو
                                 محتشم کاشانی : غزلیات
                            
                            
                                غزل شمارهٔ ۵۰۷
                            
                            
                            
                                    
                                        
                                    
                                                                            
                                        مراست رشتهٔ جان کاکل معنبر او
                                    
فغان اگر سر موئی شود کم از سر او
نه کاکل است که بر سر فتاده سر و مرا
همای حس فکنده است سایه بر سر او
برابری به مه او روی نکرد مهی
که رو نساخت چو آیینه در برابر او
اگر نقاب گشاید گل سمنبر من
به گلستان چه نماید گل و سمن بر او
مرا ز دولت صد سالهٔ وصال آن به
که غیر یک نفس آواره باشد از در او
چو قتل بیگنهان خواهی ای فلک ز نهار
بریز خلق من اول ولی به خنجر او
چو محتشم شرف این بس که خلق دانندم
کمین بندهای از بندگان کمتر او
                                                                    
                            فغان اگر سر موئی شود کم از سر او
نه کاکل است که بر سر فتاده سر و مرا
همای حس فکنده است سایه بر سر او
برابری به مه او روی نکرد مهی
که رو نساخت چو آیینه در برابر او
اگر نقاب گشاید گل سمنبر من
به گلستان چه نماید گل و سمن بر او
مرا ز دولت صد سالهٔ وصال آن به
که غیر یک نفس آواره باشد از در او
چو قتل بیگنهان خواهی ای فلک ز نهار
بریز خلق من اول ولی به خنجر او
چو محتشم شرف این بس که خلق دانندم
کمین بندهای از بندگان کمتر او
                                 محتشم کاشانی : غزلیات
                            
                            
                                غزل شمارهٔ ۵۰۸
                            
                            
                            
                                    
                                        
                                    
                                                                            
                                        آن کوست قبلهٔ همه کس قبلهجو در او
                                    
و آن روست قبلهای که کند کعبهٔ رو در او
آیینه ساز چشم من این شیشه ساخته
نوعی که جز تو کس ننماید نکو در او
ز آب و هوای لطف تو گلزار کام ماست
باغ شکفته صد گل بیرنگ و بو در او
داری دلی که هست محل ملایمت
بد خوئی هزار بت تندخو در او
کویت چه گلشن است که از دجلههای چشم
جاری تراست خون دل از آب جو در او
باید به آب داد کتابی که هیچ جا
نبود حدیث حرمت جام و سبو در او
زین کلبه نگذرید تماشائیان که هست
دیوانهای از آن بت زنجیر مو در او
                                                                    
                            و آن روست قبلهای که کند کعبهٔ رو در او
آیینه ساز چشم من این شیشه ساخته
نوعی که جز تو کس ننماید نکو در او
ز آب و هوای لطف تو گلزار کام ماست
باغ شکفته صد گل بیرنگ و بو در او
داری دلی که هست محل ملایمت
بد خوئی هزار بت تندخو در او
کویت چه گلشن است که از دجلههای چشم
جاری تراست خون دل از آب جو در او
باید به آب داد کتابی که هیچ جا
نبود حدیث حرمت جام و سبو در او
زین کلبه نگذرید تماشائیان که هست
دیوانهای از آن بت زنجیر مو در او
                                 محتشم کاشانی : غزلیات
                            
                            
                                غزل شمارهٔ ۵۱۰
                            
                            
                            
                                    
                                        
                                    
                                                                            
                                        دوش چون دیدم نهان در روی آتشناک او
                                    
یافت کز جان عاشقم من سگ ادراک او
امشب اندر سیر با او جمله مخصوصند لیک
جلوهٔ مخصوص منست از قامت چالاک او
صد سر اندر راخ جولانش به خاک افتاده لیک
چشم دارد بر سر من حلقهٔ فتراک او
ترسم از شوخی هم امروزم کند رسوا که هیچ
باکی از مرد ندارد غمزهٔ بیباک او
بخت کوس مقبلی زد کز قضا شد نامزد
همچو من آلوده دامانی به عشق پاک او
کوهکن را میکند از شکوهٔ شیرین خموش
در وفا اسراف من در مرحمت امساک او
جان که میلرزید دایم بر سر جسم ضعیف
برق عشق آتش زد اکنون در خس و خاشاک او
آن که بر وی ناگذشته ریختی خونش به خاک
بگذرد از خون خود گر بگذری بر خاک او
محتشم رسوا شد از عشق و سری بیرون نکرد
رشتهٔ تدبیر از پیراهن صد چاک او
                                                                    
                            یافت کز جان عاشقم من سگ ادراک او
امشب اندر سیر با او جمله مخصوصند لیک
جلوهٔ مخصوص منست از قامت چالاک او
صد سر اندر راخ جولانش به خاک افتاده لیک
چشم دارد بر سر من حلقهٔ فتراک او
ترسم از شوخی هم امروزم کند رسوا که هیچ
باکی از مرد ندارد غمزهٔ بیباک او
بخت کوس مقبلی زد کز قضا شد نامزد
همچو من آلوده دامانی به عشق پاک او
کوهکن را میکند از شکوهٔ شیرین خموش
در وفا اسراف من در مرحمت امساک او
جان که میلرزید دایم بر سر جسم ضعیف
برق عشق آتش زد اکنون در خس و خاشاک او
آن که بر وی ناگذشته ریختی خونش به خاک
بگذرد از خون خود گر بگذری بر خاک او
محتشم رسوا شد از عشق و سری بیرون نکرد
رشتهٔ تدبیر از پیراهن صد چاک او
                                 محتشم کاشانی : غزلیات
                            
                            
                                غزل شمارهٔ ۵۱۱
                            
                            
                            
                                    
                                        
                                    
                                                                            
                                        آن منتظر گدازی چشم سیاه او
                                    
جانیست در تن نگه گاهگاه او
خوش کامرانیست در اثنای قهر و خشم
دیدن به دست میل عنان نگاه او
در عین بسملم در انکار اگر زند
من با سر بریده شوم خود گواه او
هست از سر بریده او یک رهم امید
جنبیدن لبی که شود عذرخواه او
آن رتبه کو که بیحرکت سازم از دعا
دست فرشتهای که نویسد گناه او
الماس ریزه ریخته در چشم غیرتم
هر برگ گل که ریخته در خوابگاه او
او گرد غم فشانده ز حرمان به روی من
من خاک کوچه رفته ز مژگان ز راه او
زلفش سپاه خسرو حسنست وین عجب
کاسباب قوت است شکست سپاه او
منشین ز سوز محتشم ایمن که بر فلک
داغیست هر ستارهای از دود آه او
                                                                    
                            جانیست در تن نگه گاهگاه او
خوش کامرانیست در اثنای قهر و خشم
دیدن به دست میل عنان نگاه او
در عین بسملم در انکار اگر زند
من با سر بریده شوم خود گواه او
هست از سر بریده او یک رهم امید
جنبیدن لبی که شود عذرخواه او
آن رتبه کو که بیحرکت سازم از دعا
دست فرشتهای که نویسد گناه او
الماس ریزه ریخته در چشم غیرتم
هر برگ گل که ریخته در خوابگاه او
او گرد غم فشانده ز حرمان به روی من
من خاک کوچه رفته ز مژگان ز راه او
زلفش سپاه خسرو حسنست وین عجب
کاسباب قوت است شکست سپاه او
منشین ز سوز محتشم ایمن که بر فلک
داغیست هر ستارهای از دود آه او
                                 محتشم کاشانی : غزلیات
                            
                            
                                غزل شمارهٔ ۵۱۲
                            
                            
                            
                                    
                                        
                                    
                                                                            
                                        باز امشب ز اقتضای شوخ طبعیهای او
                                    
بر سر غوغاست با من چشم بر غوغای او
در حجابست از لب و گوش آن چه میگوید به من
با دو چشم والهٔ من نرگس شهلای او
انتظار از آن سوارم میکشد کز بار ناز
بس گران میجنبد از جارخش استغنای او
در صبوحی میتواند کرد پیش از آفتاب
روز را از شب جدا روی جهان آرای او
چون به عزم رقص میآید به جنبش قامتش
عشوه پنداری که میریزد ز سر تا پای او
پیش از آن کاید به رقص از انتظارم میکشد
نیم جنبشهای مخفی او قد رعنای او
باغبان چندان که گل میچیند از بالای شاخ
من گل عیش و طرب میچینم از بالای او
در صف بیگانه خوبان دیدهام ماهی که هست
صد نشان از آشنائی بیش در سیمای او
داد دقت داده تا آورده جنبش در قلم
صانع یکتا برای حسن بیهمتای او
مشتری اینست اگر افتاد بر بالای هم
میشود امروز صد خون بر سر کالای او
میسزد کان خسرو خوبان به این نازد که هست
کوهکن رسوای شیرین محتشم رسوای او
                                                                    
                            بر سر غوغاست با من چشم بر غوغای او
در حجابست از لب و گوش آن چه میگوید به من
با دو چشم والهٔ من نرگس شهلای او
انتظار از آن سوارم میکشد کز بار ناز
بس گران میجنبد از جارخش استغنای او
در صبوحی میتواند کرد پیش از آفتاب
روز را از شب جدا روی جهان آرای او
چون به عزم رقص میآید به جنبش قامتش
عشوه پنداری که میریزد ز سر تا پای او
پیش از آن کاید به رقص از انتظارم میکشد
نیم جنبشهای مخفی او قد رعنای او
باغبان چندان که گل میچیند از بالای شاخ
من گل عیش و طرب میچینم از بالای او
در صف بیگانه خوبان دیدهام ماهی که هست
صد نشان از آشنائی بیش در سیمای او
داد دقت داده تا آورده جنبش در قلم
صانع یکتا برای حسن بیهمتای او
مشتری اینست اگر افتاد بر بالای هم
میشود امروز صد خون بر سر کالای او
میسزد کان خسرو خوبان به این نازد که هست
کوهکن رسوای شیرین محتشم رسوای او
                                 محتشم کاشانی : غزلیات
                            
                            
                                غزل شمارهٔ ۵۱۳
                            
                            
                            
                                    
                                        
                                    
                                                                            
                                        زآب دو دیده گل کنم خاک در سرای او
                                    
تا نشود ز آه من محو نشان پای او
روی به خاکپای او شب به خیال میهنم
دست رسی دگر مرا نیست به خاکپای او
گشت به تلخاکیم لیک خوشم که در جهان
کس نکشید همچو من آرزوی جفای او
آن که ز پای تا به سر گشته بلای جان من
دور مباد یه نفس از سر من بلای او
نقش سم سمند او هر که نشان دهد بمن
گر همه خاک ره بو چشم من است جای او
گرچه ز فقر دمبدم گشت زیاد محتش
محتشمم لقب نشد تا نشدم گدای او
                                                                    
                            تا نشود ز آه من محو نشان پای او
روی به خاکپای او شب به خیال میهنم
دست رسی دگر مرا نیست به خاکپای او
گشت به تلخاکیم لیک خوشم که در جهان
کس نکشید همچو من آرزوی جفای او
آن که ز پای تا به سر گشته بلای جان من
دور مباد یه نفس از سر من بلای او
نقش سم سمند او هر که نشان دهد بمن
گر همه خاک ره بو چشم من است جای او
گرچه ز فقر دمبدم گشت زیاد محتش
محتشمم لقب نشد تا نشدم گدای او
                                 محتشم کاشانی : غزلیات
                            
                            
                                غزل شمارهٔ ۵۱۴
                            
                            
                            
                                    
                                        
                                    
                                                                            
                                        حرف در مجلس نگویم جز به هم زانوی او
                                    
تا به چشمی سوی او بینم به چشمی سوی او
میشود صد نکتهام خاطر نشان تا میشود
نیم جنبشها تمام از گوشهٔ ابروی او
زان شکارافکن همینم بس که مخصوص منست
لذت زخم نهانی خوردن از آهوی او
چاک دلها محض حرفی بود تا روزی که کرد
سر ز جیب ناز بیرون نرگس جادوی او
زخم تیر عشق بر ما بود تهمت تا فکند
گردش دوران کمان حسن بر بازوی او
بیمحابا غوطه در دریای آتش خوردن است
بیحذر برقع کشیدن ز آفتاب روی او
دل ز پهلویش برون خواهد فتاد از اضطراب
تن که از ترتیب بزم افتاده در پهلوی او
نکهتش در جنبش آرد خفتگان خاک را
چون فشاند با دگرد از موی عنبر بوی او
گرد آن منظر بگردان یک رهم ای سیل اشک
کشته چون بیرون بری یکبارهام از کوی او
در جنونم آن چه میبایست واقع شد کنون
بخت میباید که زنجیر آرد از گیسوی او
محتشم کز دشت و وادی رو به شهر آورد کیست
شیر دل دیوانهای زنجیر خواه از موی او
                                                                    
                            تا به چشمی سوی او بینم به چشمی سوی او
میشود صد نکتهام خاطر نشان تا میشود
نیم جنبشها تمام از گوشهٔ ابروی او
زان شکارافکن همینم بس که مخصوص منست
لذت زخم نهانی خوردن از آهوی او
چاک دلها محض حرفی بود تا روزی که کرد
سر ز جیب ناز بیرون نرگس جادوی او
زخم تیر عشق بر ما بود تهمت تا فکند
گردش دوران کمان حسن بر بازوی او
بیمحابا غوطه در دریای آتش خوردن است
بیحذر برقع کشیدن ز آفتاب روی او
دل ز پهلویش برون خواهد فتاد از اضطراب
تن که از ترتیب بزم افتاده در پهلوی او
نکهتش در جنبش آرد خفتگان خاک را
چون فشاند با دگرد از موی عنبر بوی او
گرد آن منظر بگردان یک رهم ای سیل اشک
کشته چون بیرون بری یکبارهام از کوی او
در جنونم آن چه میبایست واقع شد کنون
بخت میباید که زنجیر آرد از گیسوی او
محتشم کز دشت و وادی رو به شهر آورد کیست
شیر دل دیوانهای زنجیر خواه از موی او
                                 محتشم کاشانی : غزلیات
                            
                            
                                غزل شمارهٔ ۵۱۵
                            
                            
                            
                                    
                                        
                                    
                                                                            
                                        یارب آن مه را که خواهم زد قضا در کوی او
                                    
آن قدر ذوق تماشا ده که بینم روی او
در قیامت کز زمین خیزند سربازان عشق
صد قیامت بیش خیزد از زمین کوی او
فتنهها برپا کند کز پا نشنید روز حشر
در میان خلق محشر چشم عاشق جوی او
چین ابرویش ز درگه بیشتر نگذاردم
شاه حسنش را همانا حاجبست ابروی او
میشود نسرینش از خشم نهانی ارغوان
تا دگر بهر که آتش میفروزد خوی او
زخم ما ممتاز کی گردد اگر تیرش کند
رخنه در هر دل به قدر قوت بازوی او
ساکنان خلد بر اهل زمین حسرت برند
گر برد باد زمین پیما به جنت بوی او
نرگس حاضرجوابش میدهد در ره جواب
قاصدی را کز اشارت میفرستم سوی او
گوش سازد محتشم چشم اشارت فهم را
لب به جنبش چون درآرد چشم مضمون گوی او
                                                                    
                            آن قدر ذوق تماشا ده که بینم روی او
در قیامت کز زمین خیزند سربازان عشق
صد قیامت بیش خیزد از زمین کوی او
فتنهها برپا کند کز پا نشنید روز حشر
در میان خلق محشر چشم عاشق جوی او
چین ابرویش ز درگه بیشتر نگذاردم
شاه حسنش را همانا حاجبست ابروی او
میشود نسرینش از خشم نهانی ارغوان
تا دگر بهر که آتش میفروزد خوی او
زخم ما ممتاز کی گردد اگر تیرش کند
رخنه در هر دل به قدر قوت بازوی او
ساکنان خلد بر اهل زمین حسرت برند
گر برد باد زمین پیما به جنت بوی او
نرگس حاضرجوابش میدهد در ره جواب
قاصدی را کز اشارت میفرستم سوی او
گوش سازد محتشم چشم اشارت فهم را
لب به جنبش چون درآرد چشم مضمون گوی او
                                 محتشم کاشانی : غزلیات
                            
                            
                                غزل شمارهٔ ۵۱۶
                            
                            
                            
                                    
                                        
                                    
                                                                            
                                        شبم ز روز گرفتارتر به مشغلهٔ تو
                                    
که تا سحر به خیال تو میکنم کله تو
به دفع کردن غیر از درت غریب مهمی
میان سعی من افتاده و مساهلهٔ تو
نظر در آینه داری و اضطراب نداری
تو محو خویشی و من محو تاب و حوصلهٔ تو
هنوز عهد تو آورده بود دهر به جنبش
که در زمین و زمان بود شور ولولهٔ تو
به گوش مژده تخفیف ده ز درد سر من
که میبرم دو سه روز این جنون ز سلسلهٔ تو
سئوال کردی و گفتی بگو که برده دلت را
دلم بده که بگویم جواب مسلهٔ تو
فریب کیست دگر محتشم محرک طبعت
که نیست فاصله در نظمهای بیصلهٔ تو
                                                                    
                            که تا سحر به خیال تو میکنم کله تو
به دفع کردن غیر از درت غریب مهمی
میان سعی من افتاده و مساهلهٔ تو
نظر در آینه داری و اضطراب نداری
تو محو خویشی و من محو تاب و حوصلهٔ تو
هنوز عهد تو آورده بود دهر به جنبش
که در زمین و زمان بود شور ولولهٔ تو
به گوش مژده تخفیف ده ز درد سر من
که میبرم دو سه روز این جنون ز سلسلهٔ تو
سئوال کردی و گفتی بگو که برده دلت را
دلم بده که بگویم جواب مسلهٔ تو
فریب کیست دگر محتشم محرک طبعت
که نیست فاصله در نظمهای بیصلهٔ تو
                                 محتشم کاشانی : غزلیات
                            
                            
                                غزل شمارهٔ ۵۱۷
                            
                            
                            
                                    
                                        
                                    
                                                                            
                                        گفتم ز پند من شود تغییر در اطوار تو
                                    
تخفیف یابد اندکی بد خوشی بسیار تو
آن پند کج تاثیر خود باد مخالف بود و شد
بر جان من آتش فشان از خوی آتش بار تو
شمشیر جلاد اجل تیز است و قتل یک جهان
موقوف ایما گردنی از نرگس خون خوار تو
از قتل مردم مرگ را در کار بستی آن قدر
کو نیز شد ز نهار خواه از تیغ بیزنهار تو
نزدیک شد کامی زشت در بزم با نامحرمان
شیرین کند در چشم من محرومی دیدار تو
از بهر مرغان چنین دام تصرف مینهی
هست این زبان کبری عجب از حسن دعوی داد تو
با آن که بیزاری ز من میخواهی افزون از همه
حیران روی خود مرا حیرانم اندر کار تو
من خود خریداری نیم کز من توان گفتن ولی
از غیرت سودای من غوغاست در بازار تو
از بهر خود کردن به مهر آزار خود چندین مده
چون این نمیآید به خود خوی حریف آزار تو
تا مردم صاحبنظر غافل شوند از خوبیت
زیر غبار خط بهست آیینهٔ رخسار تو
گفتی به مردن محتشم راضی شو ار یار منی
سهل است مردن هم ولی جهل است بودن یار تو
                                                                    
                            تخفیف یابد اندکی بد خوشی بسیار تو
آن پند کج تاثیر خود باد مخالف بود و شد
بر جان من آتش فشان از خوی آتش بار تو
شمشیر جلاد اجل تیز است و قتل یک جهان
موقوف ایما گردنی از نرگس خون خوار تو
از قتل مردم مرگ را در کار بستی آن قدر
کو نیز شد ز نهار خواه از تیغ بیزنهار تو
نزدیک شد کامی زشت در بزم با نامحرمان
شیرین کند در چشم من محرومی دیدار تو
از بهر مرغان چنین دام تصرف مینهی
هست این زبان کبری عجب از حسن دعوی داد تو
با آن که بیزاری ز من میخواهی افزون از همه
حیران روی خود مرا حیرانم اندر کار تو
من خود خریداری نیم کز من توان گفتن ولی
از غیرت سودای من غوغاست در بازار تو
از بهر خود کردن به مهر آزار خود چندین مده
چون این نمیآید به خود خوی حریف آزار تو
تا مردم صاحبنظر غافل شوند از خوبیت
زیر غبار خط بهست آیینهٔ رخسار تو
گفتی به مردن محتشم راضی شو ار یار منی
سهل است مردن هم ولی جهل است بودن یار تو
                                 محتشم کاشانی : غزلیات
                            
                            
                                غزل شمارهٔ ۵۱۸
                            
                            
                            
                                    
                                        
                                    
                                                                            
                                        ای مرا دلبر و دل آرا تو
                                    
دل من کس ندارد الا تو
روز و شب از خدا همی طلبم
که به روز آورم شبی با تو
هدف تیر بیمحابا من
مرهم زخم بیمدارا تو
مردم مردمند جمله بتان
چشم من نور چشم آنها تو
از همه دلبران شکیبم اگر
بگذاری مرا شکیبا تو
دادم ای صبر گونهٔ دل را
به جگر گوشهای برون آ تو
زاهدا کافرم اگر بیعشق
بهره داری ز دین و دنیا تو
چند گوئی که عاشقی گنه است
این گنه بنده میکنم یا تو
محتشم بینی ار غزال مرا
سر چو مجنون نهی به صحرا تو
                                                                    
                            دل من کس ندارد الا تو
روز و شب از خدا همی طلبم
که به روز آورم شبی با تو
هدف تیر بیمحابا من
مرهم زخم بیمدارا تو
مردم مردمند جمله بتان
چشم من نور چشم آنها تو
از همه دلبران شکیبم اگر
بگذاری مرا شکیبا تو
دادم ای صبر گونهٔ دل را
به جگر گوشهای برون آ تو
زاهدا کافرم اگر بیعشق
بهره داری ز دین و دنیا تو
چند گوئی که عاشقی گنه است
این گنه بنده میکنم یا تو
محتشم بینی ار غزال مرا
سر چو مجنون نهی به صحرا تو
                                 محتشم کاشانی : غزلیات
                            
                            
                                غزل شمارهٔ ۵۱۹
                            
                            
                            
                                    
                                        
                                    
                                                                            
                                        رساند جان به لبم روزگار فرقت تو
                                    
بیا که کشت مرا آرزوی صحبت تو
تو راست دست بر آتش ز دور و نزدیکست
که من به خشک وتر آتش زنم ز فرقت تو
شبی به صفحهٔ دل مینگارم از وسواس
هزار بار به کلک خیال صورت تو
تو آن ستارهٔ مسعود پرتوی که به است
ز استقامت دیگر نجوم رجعت تو
شود مقابلهٔ کوه و کاه اگر سنجد
محبت من مهجور با محبت تو
بلند تا نشود در غمت حکایت من
نهفته با دل خود میکنم شکایت تو
به طبع خویشت ازین بیش چون گذارم باز
که اقتضای جفا میکند طبیعت تو
به دوستی که سر خامهای رسان به مداد
ز دوستان چو رسد نامهای به حضرت تو
خوش آن که سوی وطن بیکمان توجه ما
کند عنان کشی توسن طبیعت تو
ز نقد جان صلهاش بخشد از اشارت من
به محتشم دهد ار قاصدی بشارت تو
                                                                    
                            بیا که کشت مرا آرزوی صحبت تو
تو راست دست بر آتش ز دور و نزدیکست
که من به خشک وتر آتش زنم ز فرقت تو
شبی به صفحهٔ دل مینگارم از وسواس
هزار بار به کلک خیال صورت تو
تو آن ستارهٔ مسعود پرتوی که به است
ز استقامت دیگر نجوم رجعت تو
شود مقابلهٔ کوه و کاه اگر سنجد
محبت من مهجور با محبت تو
بلند تا نشود در غمت حکایت من
نهفته با دل خود میکنم شکایت تو
به طبع خویشت ازین بیش چون گذارم باز
که اقتضای جفا میکند طبیعت تو
به دوستی که سر خامهای رسان به مداد
ز دوستان چو رسد نامهای به حضرت تو
خوش آن که سوی وطن بیکمان توجه ما
کند عنان کشی توسن طبیعت تو
ز نقد جان صلهاش بخشد از اشارت من
به محتشم دهد ار قاصدی بشارت تو
                                 محتشم کاشانی : غزلیات
                            
                            
                                غزل شمارهٔ ۵۲۰
                            
                            
                            
                                    
                                        
                                    
                                                                            
                                        ای گردن بلند قدان در کمند تو
                                    
رعنائی آفریده قد بلند تو
بر صرصری سوار وز دل میبرد قرار
طرز گران خرامی رعنا سمند تو
خوش نرخ خندهٔ تو به بازار آرزو
افکنده در مزاد لب نوشخند تو
من چون کنم که طور بد ناپسند من
گردد پسند خاطر مشکل پسند تو
چندم فتاده بینی و گوئی که کیست این
بیمار تو شکسته تو دردمند تو
دردت مباد و باد بر آتش سپندوار
چشم حسود از پی دفع گزند تو
قتلش رواست گر همه صید حرم بود
آن صید کاضطراب کند در کمند تو
باید که به نواخت ز صید گریزپای
آن صید به که دست دهد خود به بند تو
پای گریز محتشم از دور بسته است
عشق دراز سلسلهٔ صید پند تو
                                                                    
                            رعنائی آفریده قد بلند تو
بر صرصری سوار وز دل میبرد قرار
طرز گران خرامی رعنا سمند تو
خوش نرخ خندهٔ تو به بازار آرزو
افکنده در مزاد لب نوشخند تو
من چون کنم که طور بد ناپسند من
گردد پسند خاطر مشکل پسند تو
چندم فتاده بینی و گوئی که کیست این
بیمار تو شکسته تو دردمند تو
دردت مباد و باد بر آتش سپندوار
چشم حسود از پی دفع گزند تو
قتلش رواست گر همه صید حرم بود
آن صید کاضطراب کند در کمند تو
باید که به نواخت ز صید گریزپای
آن صید به که دست دهد خود به بند تو
پای گریز محتشم از دور بسته است
عشق دراز سلسلهٔ صید پند تو