عبارات مورد جستجو در ۳۶۰۹۶ گوهر پیدا شد:
طغرل احراری : غزلیات
شمارهٔ ۱۶۷
ای غنچه دهن لب تو شکر
دندان تو همچو در و گوهر!
ای عارض تو حریر از گل
وی زلف سیاه تو معنبر!
ای نخل قدت برابر جان!
رخسار مهت به جان برابر!
چشمت به کرشمه ریخت خونم
مژگانت برم کشیده خنجر!
خوبان جهان فزون ولیکن
مانند تو کس ندیده دلبر!
خوبی به تو ختم عشق با من
این هر دو شد از قضا مقرر!
هم کشور حسن را امیری
هم ملک قلوب را تو صفدر!
شرمنده ز چهره نکویت
گر دیده همه بتان آذر
طغرل به حواله دو چشمت
در دشت فراق گشته ششدر
دندان تو همچو در و گوهر!
ای عارض تو حریر از گل
وی زلف سیاه تو معنبر!
ای نخل قدت برابر جان!
رخسار مهت به جان برابر!
چشمت به کرشمه ریخت خونم
مژگانت برم کشیده خنجر!
خوبان جهان فزون ولیکن
مانند تو کس ندیده دلبر!
خوبی به تو ختم عشق با من
این هر دو شد از قضا مقرر!
هم کشور حسن را امیری
هم ملک قلوب را تو صفدر!
شرمنده ز چهره نکویت
گر دیده همه بتان آذر
طغرل به حواله دو چشمت
در دشت فراق گشته ششدر
طغرل احراری : غزلیات
شمارهٔ ۱۶۸
باز جانم شد فدای چشم خمار دگر
مشکلم افتاد در دست ستمگار دگر
بارها بودم ز عشق خوبرویان چون کمان
قاتلی دوشم به تیر افکند کین بار دگر
جای مرحم آمد و آزردم از وصل رقیب
بر جراحت زار زخمم ماند آزار دگر
تار ساز وصلش ار بگسست دارد جای آن
نغمه زیر و بم هجرش بسی تار دگر
دعوی عشق ورا اثبات وحدت می کنم
زانکه نبود رتبه منصور دلدار دگر
نزد یار خویش با رغم عدو یاری مپرس
بر گمان آنکه نبود یار را یار دگر
چشم من بی چشم شوخش از رمد بیمار بود
با طبیب عشق گفتم گفت بیمار دگر
خوبرویان نقد حسن خود به بازار آورند
نقد حسنش را بود هر روز بازار دگر
طغرل آسانش اگر خواهی تو اندر روزگار
دست خود کوتاه کن جز عشق از کار دگر!
مشکلم افتاد در دست ستمگار دگر
بارها بودم ز عشق خوبرویان چون کمان
قاتلی دوشم به تیر افکند کین بار دگر
جای مرحم آمد و آزردم از وصل رقیب
بر جراحت زار زخمم ماند آزار دگر
تار ساز وصلش ار بگسست دارد جای آن
نغمه زیر و بم هجرش بسی تار دگر
دعوی عشق ورا اثبات وحدت می کنم
زانکه نبود رتبه منصور دلدار دگر
نزد یار خویش با رغم عدو یاری مپرس
بر گمان آنکه نبود یار را یار دگر
چشم من بی چشم شوخش از رمد بیمار بود
با طبیب عشق گفتم گفت بیمار دگر
خوبرویان نقد حسن خود به بازار آورند
نقد حسنش را بود هر روز بازار دگر
طغرل آسانش اگر خواهی تو اندر روزگار
دست خود کوتاه کن جز عشق از کار دگر!
طغرل احراری : غزلیات
شمارهٔ ۱۶۹
تا خیال صورتش شد دیده ام را جلوه گر
چشم نگشایم به سوی نقش و تصویر دگر
بخت واژون را به تخت پادشاهی کی دهم
سایه بال هما گر بخشدم تاجی به سر؟!
چون گهر در کسوت ما نیست جیب و دامنی
غیر عریانی نباشد جامه ای ما را به بر!
کم نگردد گرمی یک روز بازار و شبش
در دل پروانه نبود غیر سودای شرر
دام صید مطلب ما گشت قلاب نفس
نیست در مرغ امید ما هوای بال و پر!
گر چه تفصیل گلستان جمالش می کنم
می نمایم حرف مضمون دهانش مختصر
شد ز دست کفر زلفش کشور دینم خراب
چشم مستش کرد اقلیم دلم زیر و زبر
جلوه و ناز و خرام نخل او دیدم به باغ
نیست در سرو قد او غیر آزادی ثمر!
فال بد باشد اگر چه صحبت عقرب به ماه
کاش ای هم صحبت تان در عقربش بینم قمر!
بس که از بهر سرشکم نیست امکان عبور
بگذری زین آب پرس از مردم چشمم گذر
کم نمی گردد صداع عاشق از صبح امید
می شود افزون ز صندل عاقبت این درد سر
خامه تحریر از چوب صنوبر بایدم
بس که در وصف تو او چون قلم بستم کمر
نیست جز شهد معانی بس که سامان دلم
می برد طبعم گرو از بند بند نیشکر
آفرین طغرل برین یک مصرع بحر سخن
ای خرامت موج گوهر اندکی آهسته تر!
چشم نگشایم به سوی نقش و تصویر دگر
بخت واژون را به تخت پادشاهی کی دهم
سایه بال هما گر بخشدم تاجی به سر؟!
چون گهر در کسوت ما نیست جیب و دامنی
غیر عریانی نباشد جامه ای ما را به بر!
کم نگردد گرمی یک روز بازار و شبش
در دل پروانه نبود غیر سودای شرر
دام صید مطلب ما گشت قلاب نفس
نیست در مرغ امید ما هوای بال و پر!
گر چه تفصیل گلستان جمالش می کنم
می نمایم حرف مضمون دهانش مختصر
شد ز دست کفر زلفش کشور دینم خراب
چشم مستش کرد اقلیم دلم زیر و زبر
جلوه و ناز و خرام نخل او دیدم به باغ
نیست در سرو قد او غیر آزادی ثمر!
فال بد باشد اگر چه صحبت عقرب به ماه
کاش ای هم صحبت تان در عقربش بینم قمر!
بس که از بهر سرشکم نیست امکان عبور
بگذری زین آب پرس از مردم چشمم گذر
کم نمی گردد صداع عاشق از صبح امید
می شود افزون ز صندل عاقبت این درد سر
خامه تحریر از چوب صنوبر بایدم
بس که در وصف تو او چون قلم بستم کمر
نیست جز شهد معانی بس که سامان دلم
می برد طبعم گرو از بند بند نیشکر
آفرین طغرل برین یک مصرع بحر سخن
ای خرامت موج گوهر اندکی آهسته تر!
طغرل احراری : غزلیات
شمارهٔ ۱۷۰
ای خرام ناز تو چون جلوه طاووس نر
طائر نظاره را اندر هوایت بال و پر
گر چه شد محو از سرشکم نسخه های غم ولی
گشته بر لوح دلم خط تو نقش کالحجر
جز به فرمان تو نبود رنگ نافرمانیم
بشکفد گر از لب دریای اشکم نیلوفر
در کتاب غم ورق گردانی ایام نیست
کی رسد در خاطر مجنون غم شام و سحر؟!
عاشق آن باشد که هر سو دیده خود وا کند
صورت یارش بود چون مردمک مد نظر
نیست در جوش تلاطم ناخدا غیر از خدا
کشتی ما گر فتد صدبار در موج خطر
از عرق تمهید گوهر کرده ام تا کرده ام
آرزوی مهر او از شبنم این چشم تر
در پی شهد وصالش ز هر هجران توأم است
انگبینش بس که جای نوش دارد نیشتر
بس که دارد گوش او با ناله من الفتی
هر قدر کم باشد افغانم جفایش بیشتر
نیست از باغ تمنا حاصلی سامان من
عاقبت نخل مرادم داد نومیدی ثمر
فهم کن از شرح تمکین بس که درس خاموشی
معنی ای دارد که هرگز نشنود جز گوش کر
بید مجنون کی شود از تربیت چون نارون؟!
طبع موزون نیست اصلا با کس از ارث پدر
حبذا از مصرع بیدل که طغرل گفته است
در گریبان تأمل قطره ها دارد گهر
طائر نظاره را اندر هوایت بال و پر
گر چه شد محو از سرشکم نسخه های غم ولی
گشته بر لوح دلم خط تو نقش کالحجر
جز به فرمان تو نبود رنگ نافرمانیم
بشکفد گر از لب دریای اشکم نیلوفر
در کتاب غم ورق گردانی ایام نیست
کی رسد در خاطر مجنون غم شام و سحر؟!
عاشق آن باشد که هر سو دیده خود وا کند
صورت یارش بود چون مردمک مد نظر
نیست در جوش تلاطم ناخدا غیر از خدا
کشتی ما گر فتد صدبار در موج خطر
از عرق تمهید گوهر کرده ام تا کرده ام
آرزوی مهر او از شبنم این چشم تر
در پی شهد وصالش ز هر هجران توأم است
انگبینش بس که جای نوش دارد نیشتر
بس که دارد گوش او با ناله من الفتی
هر قدر کم باشد افغانم جفایش بیشتر
نیست از باغ تمنا حاصلی سامان من
عاقبت نخل مرادم داد نومیدی ثمر
فهم کن از شرح تمکین بس که درس خاموشی
معنی ای دارد که هرگز نشنود جز گوش کر
بید مجنون کی شود از تربیت چون نارون؟!
طبع موزون نیست اصلا با کس از ارث پدر
حبذا از مصرع بیدل که طغرل گفته است
در گریبان تأمل قطره ها دارد گهر
طغرل احراری : غزلیات
شمارهٔ ۱۷۱
ای روی تو آفتاب خاور
لعل لب تو زلال کوثر!
صد معجزه مسیح داری
افسوس که نیستی پیمبر!
فرق تو میان خوبرویان
چون فرق عرض بود ز جوهر
گر مصر جمال را عزیزی
یوسف نبود تو را برابر!
ای آمده با قد بلندت
شمشاد غلام و سرو چاکر!
همشیره کهتر تو مهتاب
خورشید بود تو را برادر!
خاک قدم تو کحل بادا
در چشم سپهر چرخ اخضر!
از خاک عدم به ذوق خیزم
رانی به سرم تو گر تکاور
امروز شکسته بیت طغرل
بازار نبات و نرخ شکر!
لعل لب تو زلال کوثر!
صد معجزه مسیح داری
افسوس که نیستی پیمبر!
فرق تو میان خوبرویان
چون فرق عرض بود ز جوهر
گر مصر جمال را عزیزی
یوسف نبود تو را برابر!
ای آمده با قد بلندت
شمشاد غلام و سرو چاکر!
همشیره کهتر تو مهتاب
خورشید بود تو را برادر!
خاک قدم تو کحل بادا
در چشم سپهر چرخ اخضر!
از خاک عدم به ذوق خیزم
رانی به سرم تو گر تکاور
امروز شکسته بیت طغرل
بازار نبات و نرخ شکر!
طغرل احراری : غزلیات
شمارهٔ ۱۷۲
آه ازان روزی که گردیدم من از وصل تو دور
هوشم از سر رفت و طاقت از دل و از دیده نور
باد هجران در بهار وصل یغما پیشه کرد
دولت دیدار را از این حشم آمد فطور
بی دم صبح وصالت در پس شام غمم
سینه صد چاک من کی بی رخت دارد سرور؟!
در درون دیده ام چون مردمک جا داشتی
گشته ام دور از تو چون مرآت عاری از شعور
طغرل ایامی که بودم از دلارامم جدا
نظم کردم این غزل در قبر عیوب صبور
هوشم از سر رفت و طاقت از دل و از دیده نور
باد هجران در بهار وصل یغما پیشه کرد
دولت دیدار را از این حشم آمد فطور
بی دم صبح وصالت در پس شام غمم
سینه صد چاک من کی بی رخت دارد سرور؟!
در درون دیده ام چون مردمک جا داشتی
گشته ام دور از تو چون مرآت عاری از شعور
طغرل ایامی که بودم از دلارامم جدا
نظم کردم این غزل در قبر عیوب صبور
طغرل احراری : غزلیات
شمارهٔ ۱۷۴
قامتم خم گشت آخر از غم بالای ناز
یک سر مو کم مبادا از سرم سودای ناز!
این چه سامان است یارب در غرور آباد حسن
هر سر موی تو باشد ناز بر بالای ناز؟!
در چمن گر سرو او از ناز گردد جلوه گر
بشکند قد صنوبر از قد زیبای ناز
گر چه باشد رخصت نظاره بر رویش ولی
ساغر چشمش بود لبریز از صهبای ناز
بس که آئین نگاهش با تغافل توأم است
خفته گویا نرگسش بر بستر دیبای ناز
رایت منصور حسنش گر به بر دارد علم
بگذراند از فلک از همت والای ناز
گر شود بازار امکان پر ز جوش مشتری
نیست اندر چارسوی حسن جز سودای ناز!
پیش استاد محبت در سلوک عاشقی
خوانده ای درس تغافل لیک سر تا پای ناز!
انتهای کار ما آخر چها خواهد شدن
این بود گر ابتدای بی نیازی های ناز؟!
گر همین باشد سلوک عشوه نتوان یافتن
از بساط حسن او یک ذره خالی جای ناز!
آفرین طغرل برین یک مصرع بحر سخن
چین ابرو شد تبسم بر لب گویای ناز
یک سر مو کم مبادا از سرم سودای ناز!
این چه سامان است یارب در غرور آباد حسن
هر سر موی تو باشد ناز بر بالای ناز؟!
در چمن گر سرو او از ناز گردد جلوه گر
بشکند قد صنوبر از قد زیبای ناز
گر چه باشد رخصت نظاره بر رویش ولی
ساغر چشمش بود لبریز از صهبای ناز
بس که آئین نگاهش با تغافل توأم است
خفته گویا نرگسش بر بستر دیبای ناز
رایت منصور حسنش گر به بر دارد علم
بگذراند از فلک از همت والای ناز
گر شود بازار امکان پر ز جوش مشتری
نیست اندر چارسوی حسن جز سودای ناز!
پیش استاد محبت در سلوک عاشقی
خوانده ای درس تغافل لیک سر تا پای ناز!
انتهای کار ما آخر چها خواهد شدن
این بود گر ابتدای بی نیازی های ناز؟!
گر همین باشد سلوک عشوه نتوان یافتن
از بساط حسن او یک ذره خالی جای ناز!
آفرین طغرل برین یک مصرع بحر سخن
چین ابرو شد تبسم بر لب گویای ناز
طغرل احراری : غزلیات
شمارهٔ ۱۷۵
گر چه در راه محبت در تک و تازم هنوز
نیست مضرابم برون پرده سازم هنوز
بس که بودم از بهار حسن گلچین وفا
از شکست بوی گل یابی تو آوازم هنوز
از کمند جذبه عشقش رهائی مشکل است
چون نگه دامیست شوخی های پروازم هنوز
نیست آزادی ز زلفش باشدم عمر ابد
بی خبر از سرنوشت خط آغازم هنوز
گر بود عالم پر از افسانه عشقم ولی
شمه ای واقف نشد یک آدم از رازم هنوز
گر چه نبود حاصلی جز یأس از وصلش مرا
بی اباء همچون نگه هر سوی می تازم هنوز
سربلندی شد نصیبم عاقبت از پای دار
رایت منصورم و در عشق ممتازم هنوز
در بساط عشق از هجرش اگر چه ششدرم
دانه های مهره این نرد می بازم هنوز
صورت موج خرام ناز او اندر چمن
جلوه تیهو بود در دیده بازم هنوز
شبنم آسا سرد شد از دهر دست طاقتم
گرمی مهر که دارد شوخی نازم هنوز؟!
غمزه های چشم او شد محرم راز دلم
زان سبب آئینه سان در سلک غمازم هنوز
کی به آزادی رسد از خون تیغش گردنم
خویشتن را هر طرف چون بسمل اندازم هنوز!
نیست یک کس تا کند شیرازه جزو سخن
بوی سعدی می دمد از خاک شیرازم هنوز
حبذا طغرل که می گوید جناب بیدلی
ساده لوحان رشته می بندند بر سازم هنوز
نیست مضرابم برون پرده سازم هنوز
بس که بودم از بهار حسن گلچین وفا
از شکست بوی گل یابی تو آوازم هنوز
از کمند جذبه عشقش رهائی مشکل است
چون نگه دامیست شوخی های پروازم هنوز
نیست آزادی ز زلفش باشدم عمر ابد
بی خبر از سرنوشت خط آغازم هنوز
گر بود عالم پر از افسانه عشقم ولی
شمه ای واقف نشد یک آدم از رازم هنوز
گر چه نبود حاصلی جز یأس از وصلش مرا
بی اباء همچون نگه هر سوی می تازم هنوز
سربلندی شد نصیبم عاقبت از پای دار
رایت منصورم و در عشق ممتازم هنوز
در بساط عشق از هجرش اگر چه ششدرم
دانه های مهره این نرد می بازم هنوز
صورت موج خرام ناز او اندر چمن
جلوه تیهو بود در دیده بازم هنوز
شبنم آسا سرد شد از دهر دست طاقتم
گرمی مهر که دارد شوخی نازم هنوز؟!
غمزه های چشم او شد محرم راز دلم
زان سبب آئینه سان در سلک غمازم هنوز
کی به آزادی رسد از خون تیغش گردنم
خویشتن را هر طرف چون بسمل اندازم هنوز!
نیست یک کس تا کند شیرازه جزو سخن
بوی سعدی می دمد از خاک شیرازم هنوز
حبذا طغرل که می گوید جناب بیدلی
ساده لوحان رشته می بندند بر سازم هنوز
طغرل احراری : غزلیات
شمارهٔ ۱۷۶
بس که از زلف تو من خاطر پریشانم هنوز
سنبل است چیزی که می باشد به دامانم هنوز
همچو شمع نمی سوزم امشب از دست غمت
رفته جانم از تن و در کندن جانم هنوز
نیست ماتم گر سرم ببرید با تیغ جفا
زانکه در عیدش چو اسماعیل قربانم هنوز
آنقدر من در فراقش اشک گلگون ریختم
چون شفق خون می دمد از شام هجرانم هنوز
آه از شمع وفا پروانه کردم بی وطن
همچو زنبور عسل من خانه ویرانم هنوز
ناله کردم از فراقش همچو نی شام و سحر
روز و شب لیک از غمش با آه و افغانم هنوز
از کتاب عشق کردم ابتدا درس غمش
انتهائی نیست در تمهید سامانم هنوز
بس که با یاد رخش چون شمع کردم گریه ها
اشک حسرت می رود هر دم ز مژگانم هنوز
آتش شوق محبت از سر من کم مباد
بس که من پروانه شمع شبستانم هنوز
همچو گل طغرل ز عشقش جیب صبرم پاره شد
می دهد بوی وفا چاک گریبانم هنوز
سنبل است چیزی که می باشد به دامانم هنوز
همچو شمع نمی سوزم امشب از دست غمت
رفته جانم از تن و در کندن جانم هنوز
نیست ماتم گر سرم ببرید با تیغ جفا
زانکه در عیدش چو اسماعیل قربانم هنوز
آنقدر من در فراقش اشک گلگون ریختم
چون شفق خون می دمد از شام هجرانم هنوز
آه از شمع وفا پروانه کردم بی وطن
همچو زنبور عسل من خانه ویرانم هنوز
ناله کردم از فراقش همچو نی شام و سحر
روز و شب لیک از غمش با آه و افغانم هنوز
از کتاب عشق کردم ابتدا درس غمش
انتهائی نیست در تمهید سامانم هنوز
بس که با یاد رخش چون شمع کردم گریه ها
اشک حسرت می رود هر دم ز مژگانم هنوز
آتش شوق محبت از سر من کم مباد
بس که من پروانه شمع شبستانم هنوز
همچو گل طغرل ز عشقش جیب صبرم پاره شد
می دهد بوی وفا چاک گریبانم هنوز
طغرل احراری : غزلیات
شمارهٔ ۱۷۷
رفت جان بر باد و دور از وصل جانانم هنوز
رهنورد ساحت صحرای هجرانم هنوز
پر شد از دور قضا پیمانه ام از عهد او
با وفای عشق او در عهد و پیمانم هنوز
کفر زلفش می کند هر دم ز من تاراج دین
باز می گویم که من از اهل ایمانم هنوز
ماه را کردم شبیه عارضش هنگام بدر
لیک از آن کرده بیجا پشیمانم هنوز!
با ادیب عشق خواندم سالها درس جنون
در سلوک عاشقی طفل دبستانم هنوز!
سینه صد چاک شد با تیر مژگانش هدف
زان سبب زحمتکش خار مغیلانم هنوز
داشتم طغرل خیال کاکلش شب تا سحر
از تصورهای گیسویش پریشانم هنوز
رهنورد ساحت صحرای هجرانم هنوز
پر شد از دور قضا پیمانه ام از عهد او
با وفای عشق او در عهد و پیمانم هنوز
کفر زلفش می کند هر دم ز من تاراج دین
باز می گویم که من از اهل ایمانم هنوز
ماه را کردم شبیه عارضش هنگام بدر
لیک از آن کرده بیجا پشیمانم هنوز!
با ادیب عشق خواندم سالها درس جنون
در سلوک عاشقی طفل دبستانم هنوز!
سینه صد چاک شد با تیر مژگانش هدف
زان سبب زحمتکش خار مغیلانم هنوز
داشتم طغرل خیال کاکلش شب تا سحر
از تصورهای گیسویش پریشانم هنوز
طغرل احراری : غزلیات
شمارهٔ ۱۷۸
در غمت جان دادم و اما تو در نازی هنوز
در بساط عشق رخماتم تو شهبازی هنوز
تیغ ابرو بی گنه عریان به قتلم کرده ای
چون عروج نشئه می بر سرم تازی هنوز
گشتم از داغ غمت سرگرم انجام فراق
دولت وصلت ندیده فرقت آغازی هنوز
نآیدت شرم از مشبک های سوراخ دلم
بر سرم همچون هدف تیر غم اندازی هنوز
چند گفتم در مقام وصل خودداری نما
از هجوم اضطراب ای اشک غمازی هنوز!
جان دهد لعلش به هنگام سخن اموات را
شرم دار ای مدعی طالب به اعجازی هنوز!
داشتی طغرل شکایت ها شب از دست فراق
از جدائی همچو نی با ناله دمسازی هنوز
در بساط عشق رخماتم تو شهبازی هنوز
تیغ ابرو بی گنه عریان به قتلم کرده ای
چون عروج نشئه می بر سرم تازی هنوز
گشتم از داغ غمت سرگرم انجام فراق
دولت وصلت ندیده فرقت آغازی هنوز
نآیدت شرم از مشبک های سوراخ دلم
بر سرم همچون هدف تیر غم اندازی هنوز
چند گفتم در مقام وصل خودداری نما
از هجوم اضطراب ای اشک غمازی هنوز!
جان دهد لعلش به هنگام سخن اموات را
شرم دار ای مدعی طالب به اعجازی هنوز!
داشتی طغرل شکایت ها شب از دست فراق
از جدائی همچو نی با ناله دمسازی هنوز
طغرل احراری : غزلیات
شمارهٔ ۱۷۹
ای عارض گلگون تو از باده گهر ریز
شمشیر جفای تو بود بر سر من تیز
ابروی تو خم گشته است از بار تغافل
از باده ناز است قدح چشم تو لبریز
در پیش غمت توسن عمرم بود اکنون
ماننده خنگی که کشد زحمت مهمیز
هر روز نه سینه دهقان محبت
گردیده ز شوق تو چو غربال شرر بیز!
ای دل اگرت آرزوی عیش دوام است
نوعی کن و بر دامن آن زلف بیاویز!
وقت است که آسان ندهی دامنش از کف
امروز که یک شمس دگر نیست به تبریز!
زنهار ادب پیشه نما بین که چها دید
از نامه پیغمبر ما خسرو پرویز؟!
غفلت نشود بدرقه راه امیدت
تا چند چو مخمل تو ازین خواب گران خیز!
این وادی عشق است پر از شیب و فراز است
عاشق نئی البته ازین بادیه بگریز
شد دافع سودای تو تا چین جبینش
صفرات فزون است تو از سرکه مپرهیز!
طغرل شدم آشفته این مصرع بیدل
ای خاک به خون خفته غبار دگر انگیز!
شمشیر جفای تو بود بر سر من تیز
ابروی تو خم گشته است از بار تغافل
از باده ناز است قدح چشم تو لبریز
در پیش غمت توسن عمرم بود اکنون
ماننده خنگی که کشد زحمت مهمیز
هر روز نه سینه دهقان محبت
گردیده ز شوق تو چو غربال شرر بیز!
ای دل اگرت آرزوی عیش دوام است
نوعی کن و بر دامن آن زلف بیاویز!
وقت است که آسان ندهی دامنش از کف
امروز که یک شمس دگر نیست به تبریز!
زنهار ادب پیشه نما بین که چها دید
از نامه پیغمبر ما خسرو پرویز؟!
غفلت نشود بدرقه راه امیدت
تا چند چو مخمل تو ازین خواب گران خیز!
این وادی عشق است پر از شیب و فراز است
عاشق نئی البته ازین بادیه بگریز
شد دافع سودای تو تا چین جبینش
صفرات فزون است تو از سرکه مپرهیز!
طغرل شدم آشفته این مصرع بیدل
ای خاک به خون خفته غبار دگر انگیز!
طغرل احراری : غزلیات
شمارهٔ ۱۸۰
هر چه جز عشقش مرا عار است و بس
مدعا از یاری ام یار است و بس
نیست بار دیگری بر دوش من
قامت خم زیر این بار است و بس!
کی رسم در وصل او از بخت بد
پیش رویم بس که دیوار است و بس؟!
آنقدر در عشق او خون شد دلم
اشک من چون دانه نار است و بس
نیست کاری در جهان جز عاشقی
کارهای دهر بیکار است و بس!
جان شیرین می کند در بی ستون
قسمت فرهاد کوهسار است و بس!
پیش چشم عاشق مجنون ما
کوه و صحرا جمله هموار است و بس!
نیست حق دعوای هر کس در جهان
یک سر منصور بردار است و بس!
بی سبب کی می رود موسی به تور؟!
مطلبش یک عرض دیدار است و بس!
حلقه های کفر زلفش دم به دم
برهمن را تار زنار است و بس
گفت هر کس دید چشم و ابرویش
در رواق کعبه معمار است و بس
مدعا حاصل نشد از باغ دهر
جای گل در دشت من خار است و بس
طره اش هرگه که بر دوش افکند
در نظر چون حلقه مار است و بس
حبذا طغرل که بیدل گفته است
چشم وا کن شش جهت یار است و بس
مدعا از یاری ام یار است و بس
نیست بار دیگری بر دوش من
قامت خم زیر این بار است و بس!
کی رسم در وصل او از بخت بد
پیش رویم بس که دیوار است و بس؟!
آنقدر در عشق او خون شد دلم
اشک من چون دانه نار است و بس
نیست کاری در جهان جز عاشقی
کارهای دهر بیکار است و بس!
جان شیرین می کند در بی ستون
قسمت فرهاد کوهسار است و بس!
پیش چشم عاشق مجنون ما
کوه و صحرا جمله هموار است و بس!
نیست حق دعوای هر کس در جهان
یک سر منصور بردار است و بس!
بی سبب کی می رود موسی به تور؟!
مطلبش یک عرض دیدار است و بس!
حلقه های کفر زلفش دم به دم
برهمن را تار زنار است و بس
گفت هر کس دید چشم و ابرویش
در رواق کعبه معمار است و بس
مدعا حاصل نشد از باغ دهر
جای گل در دشت من خار است و بس
طره اش هرگه که بر دوش افکند
در نظر چون حلقه مار است و بس
حبذا طغرل که بیدل گفته است
چشم وا کن شش جهت یار است و بس
طغرل احراری : غزلیات
شمارهٔ ۱۸۱
از تبسم لعل او چون غنچه خندان است و بس
بر جراحت های قلبم یک نمکدان است و بس
گر نباشد مدعا عرض نیاز خویشتن
از عرق بر روی ساحل موج طوفان است و بس
تحفه دیگر ندارم در خور عرض ادب
پیشکش در پیش تیغش جوهر جان است و بس
صد کتاب حکمت درس جنون را خوانده ایم
یک جهان دیوان ولی یک بیت ویران است و بس
نسخه های جوهر تیغش نمی دانم ولی
آنقدر دانم که او یک مد احسان است و بس
گر چه می ریزد به خاک هر دری صد آب رو
مدعای سائل از ابرام یک نان است و بس
ظلمت زلفش که یارب خط اسکندر مباد
در خیال آباد هستی یک شبستان است و بس
دم به دم موج حیا گل می کند از روی او
کز عرق بر عارضش جوش گلستان است و بس
طغرل از زیر و بم عشقش مرا معلوم شد
بر دلم از ناله هایش یک نیستان است و بس!
بر جراحت های قلبم یک نمکدان است و بس
گر نباشد مدعا عرض نیاز خویشتن
از عرق بر روی ساحل موج طوفان است و بس
تحفه دیگر ندارم در خور عرض ادب
پیشکش در پیش تیغش جوهر جان است و بس
صد کتاب حکمت درس جنون را خوانده ایم
یک جهان دیوان ولی یک بیت ویران است و بس
نسخه های جوهر تیغش نمی دانم ولی
آنقدر دانم که او یک مد احسان است و بس
گر چه می ریزد به خاک هر دری صد آب رو
مدعای سائل از ابرام یک نان است و بس
ظلمت زلفش که یارب خط اسکندر مباد
در خیال آباد هستی یک شبستان است و بس
دم به دم موج حیا گل می کند از روی او
کز عرق بر عارضش جوش گلستان است و بس
طغرل از زیر و بم عشقش مرا معلوم شد
بر دلم از ناله هایش یک نیستان است و بس!
طغرل احراری : غزلیات
شمارهٔ ۱۸۳
با زخم تغافل ز لب یار دوا پرس
ز ابروی کجش واقعه قد دو تا پرس
افسانه زلفش که بسی دور و دراز است
کوته کنم این قصه تو از باد صبا پرس
با جوهر تیغش مزن از عرض وفا دم
احوال شهیدان وی از رنگ حنا پرس!
قانون محبت که بری از بم و زیر است
عشاق به هر ساز که دیدی ز نوا پرس
قاصد به تو هر کس که کند عرض نیازی
لیکن ز من البته به تکرار جدا پرس!
آسوده دلان دشمن غم های جهانند
هر نکته که از دوست بپرسی تو ز ما پرس
کس نیست کند معرفت دشت جنون را
این خار ره عشق تو از آبله پا پرس
منع کرم خویش کنی چند ز ابرام؟!
ای جبهه گیره کرده تو از دست دعا پرس!
هر کس نبود محرم اسرار محبت
گر همدم مجنون شدی از درس وفا پرس
بی عرض طمع نیست سویش حاجت هر کس
ای باد گرش دیدی ز من بهر خدا پرس!
طغرل شده ام ششدر این مصرع بیدل
راهی که به جائی نرسد از همه جا پرس
ز ابروی کجش واقعه قد دو تا پرس
افسانه زلفش که بسی دور و دراز است
کوته کنم این قصه تو از باد صبا پرس
با جوهر تیغش مزن از عرض وفا دم
احوال شهیدان وی از رنگ حنا پرس!
قانون محبت که بری از بم و زیر است
عشاق به هر ساز که دیدی ز نوا پرس
قاصد به تو هر کس که کند عرض نیازی
لیکن ز من البته به تکرار جدا پرس!
آسوده دلان دشمن غم های جهانند
هر نکته که از دوست بپرسی تو ز ما پرس
کس نیست کند معرفت دشت جنون را
این خار ره عشق تو از آبله پا پرس
منع کرم خویش کنی چند ز ابرام؟!
ای جبهه گیره کرده تو از دست دعا پرس!
هر کس نبود محرم اسرار محبت
گر همدم مجنون شدی از درس وفا پرس
بی عرض طمع نیست سویش حاجت هر کس
ای باد گرش دیدی ز من بهر خدا پرس!
طغرل شده ام ششدر این مصرع بیدل
راهی که به جائی نرسد از همه جا پرس
طغرل احراری : غزلیات
شمارهٔ ۱۸۴
آهنگ کوهسار تو از گوش کر مپرس
تشویش پای آبله از نیشتر مپرس!
از مهر سوی ذره توانی تو راه برد
گر خوی یار دیده ای وضع شرر مپرس!
در عصر و شام طره او خفتنت قضاست
کردی اداء ولی ز قضا این قدر مپرس!
عشاق را به راه محبت دلیل نیست
ای بی خبر ز عشق تو از ما خبر مپرس!
فرق است در میان من و دل هزار سنگ
دل می رود ز خویش مرا از سفر مپرس!
روشن ز شب حکایت خورشید کی شود؟!
خفاش را که دیدی حدیث سحر مپرس!
زنهار از اشارت شمشیر ابرویش
از سرگذشت ما و تو دیگر سپر مپرس!
اکسیر رتبه تو به قدر عیار توست
ای داغ کیمیا تو ز مس قدر زر مپرس!
شهد است درس معرفت سوی انگبین
حرفی شنیدی از لبش از نیشکر مپرس!
طغرل کشا به مصرع بیدل تو چشم را
تعبیر خوابت اینکه شنیدی دگر مپرس!
تشویش پای آبله از نیشتر مپرس!
از مهر سوی ذره توانی تو راه برد
گر خوی یار دیده ای وضع شرر مپرس!
در عصر و شام طره او خفتنت قضاست
کردی اداء ولی ز قضا این قدر مپرس!
عشاق را به راه محبت دلیل نیست
ای بی خبر ز عشق تو از ما خبر مپرس!
فرق است در میان من و دل هزار سنگ
دل می رود ز خویش مرا از سفر مپرس!
روشن ز شب حکایت خورشید کی شود؟!
خفاش را که دیدی حدیث سحر مپرس!
زنهار از اشارت شمشیر ابرویش
از سرگذشت ما و تو دیگر سپر مپرس!
اکسیر رتبه تو به قدر عیار توست
ای داغ کیمیا تو ز مس قدر زر مپرس!
شهد است درس معرفت سوی انگبین
حرفی شنیدی از لبش از نیشکر مپرس!
طغرل کشا به مصرع بیدل تو چشم را
تعبیر خوابت اینکه شنیدی دگر مپرس!
طغرل احراری : غزلیات
شمارهٔ ۱۸۶
یک نگاه از چشم مخمورش تو را باشد هوس
عرض مطلب کن مباد افتد قبول ملتمس
دل کنون با سر خط درس تمنای ادب
کرده از باغ جمالش مشق گلچینی هوس
بوالهوس بگذر ز سودای خیال عشق او
کی بود در پیش آتش اعتبار خار و خس؟!
غیر او از دیگران دست طمع کوتاه کن
مدعای هیچ کس حاصل نشد از هیچ کس
ساز تمکین ادب نبود مقام هر دلی
بگذری آهسته بگذر سوی دکان جرس
با گرفتاران زلف او نمی باشد دگر
جز کمند حلقه زلفش کسی فریادرس
هر که را دادند اندر باغ امکان فرصتی
کاروان عمر باشد رهنورد پیش و پس
بگذر از سودای آن چیزی که نبود در جهان
محض اوهام است شیر مرغ و هم بال فرس
داد نیرنگ جهان از راه یکرنگی غلط
استخوان را با هما و قند را اندر مگس
ای خوش آن مصرع که طغرل می سراید بیدلی
خواب عنقا تلخ می گردد به آواز مگس
عرض مطلب کن مباد افتد قبول ملتمس
دل کنون با سر خط درس تمنای ادب
کرده از باغ جمالش مشق گلچینی هوس
بوالهوس بگذر ز سودای خیال عشق او
کی بود در پیش آتش اعتبار خار و خس؟!
غیر او از دیگران دست طمع کوتاه کن
مدعای هیچ کس حاصل نشد از هیچ کس
ساز تمکین ادب نبود مقام هر دلی
بگذری آهسته بگذر سوی دکان جرس
با گرفتاران زلف او نمی باشد دگر
جز کمند حلقه زلفش کسی فریادرس
هر که را دادند اندر باغ امکان فرصتی
کاروان عمر باشد رهنورد پیش و پس
بگذر از سودای آن چیزی که نبود در جهان
محض اوهام است شیر مرغ و هم بال فرس
داد نیرنگ جهان از راه یکرنگی غلط
استخوان را با هما و قند را اندر مگس
ای خوش آن مصرع که طغرل می سراید بیدلی
خواب عنقا تلخ می گردد به آواز مگس
طغرل احراری : غزلیات
شمارهٔ ۱۸۷
ز خون دیده من نامه به یار نویس
به جای مهر که آمد تو انتظار نویس
سخن ز زلف درازش اگر کنی کوته
حدیث طره او را به پشت مار نویس
چو من به دفتر حسنش تراست میل رقم
رسیدی بر رخ او نوبت بهار نویس
اگر به وصف رخش رفت نوبت تحریر
سواد نسخه او از خط غبار نویس!
فسانه های سرشکم به خط یاقوتی
به صفحه ای که نویسی به آب نار نویس
قلم به حرف محبت ز آه بلبل کن
یکی از حکایت عشاق از هزار نویس
اگر نویسی تو خطی به سوی یار از من
همین قدر که ز عشق تو شرمسار نویس
تو حق شناسی تاریخ رأیت منصور
به هر کجا که نویسی به چوب دار نویس
خوشا ز مصرع سلطان معرفت طغرل
به جای هر الف انگشت زنهار نویس
به جای مهر که آمد تو انتظار نویس
سخن ز زلف درازش اگر کنی کوته
حدیث طره او را به پشت مار نویس
چو من به دفتر حسنش تراست میل رقم
رسیدی بر رخ او نوبت بهار نویس
اگر به وصف رخش رفت نوبت تحریر
سواد نسخه او از خط غبار نویس!
فسانه های سرشکم به خط یاقوتی
به صفحه ای که نویسی به آب نار نویس
قلم به حرف محبت ز آه بلبل کن
یکی از حکایت عشاق از هزار نویس
اگر نویسی تو خطی به سوی یار از من
همین قدر که ز عشق تو شرمسار نویس
تو حق شناسی تاریخ رأیت منصور
به هر کجا که نویسی به چوب دار نویس
خوشا ز مصرع سلطان معرفت طغرل
به جای هر الف انگشت زنهار نویس
طغرل احراری : غزلیات
شمارهٔ ۱۹۰
چند روزی بر بنای طاق غم معمار باش
یا در امید شو یا صورت دیوار باش!
یا سموم هجر شو یا نکهت بزم وصال
یا خزان بی محل یا رونق گلزار باش!
تا توانی سعی کن از این چمن بیرون مرو
گل شد نهایت اگر ممکن نباشد خار باش!
نیست در کیش محبت امتیاز کفر و دین
رشته تسبیح نتوانی شدن زنار باش!
آرزوی آتش غم بایدت پروانه سان
همچو شمع بزم عشرت تا سحر بیدار باش!
پیش ازان افتد تو را ای گل به جمعیت خلل
یا گلاب شیشه شو یا زینت دستار باش!
پیشه کن از بزم امکان اختیار مشتری
یار را همدم نه ای باری تو با اغیار باش!
تا به کی زانکار تیغ او به ناحق زیستن؟!
یا قبول این شهادت کن و یا اقرار باش!
بس که باشد عشقبازی سرنوشت آبرو
نیست ناموست اگر بگذر ز فخر و عار باش!
حبذا طغرل که بیدل می سراید مصرعی
بر سر مژگان چو اشک ایستاده ای هشیار باش!
یا در امید شو یا صورت دیوار باش!
یا سموم هجر شو یا نکهت بزم وصال
یا خزان بی محل یا رونق گلزار باش!
تا توانی سعی کن از این چمن بیرون مرو
گل شد نهایت اگر ممکن نباشد خار باش!
نیست در کیش محبت امتیاز کفر و دین
رشته تسبیح نتوانی شدن زنار باش!
آرزوی آتش غم بایدت پروانه سان
همچو شمع بزم عشرت تا سحر بیدار باش!
پیش ازان افتد تو را ای گل به جمعیت خلل
یا گلاب شیشه شو یا زینت دستار باش!
پیشه کن از بزم امکان اختیار مشتری
یار را همدم نه ای باری تو با اغیار باش!
تا به کی زانکار تیغ او به ناحق زیستن؟!
یا قبول این شهادت کن و یا اقرار باش!
بس که باشد عشقبازی سرنوشت آبرو
نیست ناموست اگر بگذر ز فخر و عار باش!
حبذا طغرل که بیدل می سراید مصرعی
بر سر مژگان چو اشک ایستاده ای هشیار باش!
طغرل احراری : غزلیات
شمارهٔ ۱۹۲
هر که را باشد چو من گر شوخ سیمین غبغبش
در جهان نبود به غیر از شادکامی مشربش!
عاقبت هر کس که دل بستست اندر زلف او
حل شود از عقده های این معما مطلبش
می رسد آخر به وصل دولت لیلیوشان
عاشقی را گر بود مجنون شریک مکتبش
تا دم روز قیامت صد عقیق اندر یمن
خون حسرت می خورد از سرخی لعل لبش
می نماید چشم ما را چون هلال روز عید
هر کجا باشد نشان لعل پای مرکبش
وعده یک بوسه مشروط به جانم کرده بود
نسخ تعلیق است گویا خط ریحان لبش
ماه در عقرب بود منحوس در نزد حکیم
ای خوش آن روزی که باشد ماه اندر عقربش!
چون سگان نالید طغرل بر درش تا صبحدم
نآمدش رحمی به دل از ناله نیم شبش!
در جهان نبود به غیر از شادکامی مشربش!
عاقبت هر کس که دل بستست اندر زلف او
حل شود از عقده های این معما مطلبش
می رسد آخر به وصل دولت لیلیوشان
عاشقی را گر بود مجنون شریک مکتبش
تا دم روز قیامت صد عقیق اندر یمن
خون حسرت می خورد از سرخی لعل لبش
می نماید چشم ما را چون هلال روز عید
هر کجا باشد نشان لعل پای مرکبش
وعده یک بوسه مشروط به جانم کرده بود
نسخ تعلیق است گویا خط ریحان لبش
ماه در عقرب بود منحوس در نزد حکیم
ای خوش آن روزی که باشد ماه اندر عقربش!
چون سگان نالید طغرل بر درش تا صبحدم
نآمدش رحمی به دل از ناله نیم شبش!