عبارات مورد جستجو در ۳۶۰۹۶ گوهر پیدا شد:
طغرل احراری : غزلیات
شمارهٔ ۲۲۳
ای نرگس مستت چمن آرای تغافل
بازار تو گرم است ز سودای تغافل
در سرمه چو بخت سیه ما همه اکنون
خوابیده مگر فتنه و غوغای تغافل؟!
غفلت اثر شوق بود غنچه لعلت
خون گشت دل ما به تمنای تغافل
جان در طلبت داده به امید نگاهی
آخر شدم از چشم تو رسوای تغافل!
یک جرعه ای از باده شوق تو مرا بس
در انجمن ناز ز مینای تغافل
شوریست ز کیفیت میخانه چشمت
حیرانم ازین مستی صهبای تغافل
در بادیه عشق دویدیم و ندیدیم
جز چشم تو نخچیر به صحرای تغافل
با مصلحت عشق به گلزار جمالش
چشمی بگشا بهر تماشای تغافل
از وصل تو محروم من از طالع پستم
از ناز بلندست مگر جای تغافل؟!
ای همنفسان خار ره عشق برارید
با سوزن مژگان من از پای تغافل
طغرل چه خوش است موجه دریای معانی
من کشته تمکینم و رسوای تغافل
بازار تو گرم است ز سودای تغافل
در سرمه چو بخت سیه ما همه اکنون
خوابیده مگر فتنه و غوغای تغافل؟!
غفلت اثر شوق بود غنچه لعلت
خون گشت دل ما به تمنای تغافل
جان در طلبت داده به امید نگاهی
آخر شدم از چشم تو رسوای تغافل!
یک جرعه ای از باده شوق تو مرا بس
در انجمن ناز ز مینای تغافل
شوریست ز کیفیت میخانه چشمت
حیرانم ازین مستی صهبای تغافل
در بادیه عشق دویدیم و ندیدیم
جز چشم تو نخچیر به صحرای تغافل
با مصلحت عشق به گلزار جمالش
چشمی بگشا بهر تماشای تغافل
از وصل تو محروم من از طالع پستم
از ناز بلندست مگر جای تغافل؟!
ای همنفسان خار ره عشق برارید
با سوزن مژگان من از پای تغافل
طغرل چه خوش است موجه دریای معانی
من کشته تمکینم و رسوای تغافل
طغرل احراری : غزلیات
شمارهٔ ۲۲۴
لبت لعل و قدت طوبی رخت گل
منم در گلشن حسن تو بلبل
به دور مه فکندی زلف مشکین
کشیدی خط بطلان تسلسل
ازان روزی که دیدم روی خوبت
شدم از طاقت و صبر و تحمل!
قدت اندر چمن شد جلوه آرا
به طوبی طعنه زد در باغ صلصل
رسید از نکهت زلفت به گلشن
ز حسرت شد پریشان حال سنبل
به یاد لعل تو دارد به محفل
صراحی از زبان باده قل قل
هران سر را که سودای تو باشد
نباشد میل او با ساغر مل
به میل سایه مژگان آهو
کشیده نرگست کحل تغافل
ادافهمان چو تیهو در گریزند
به هر جانب کند پرواز طغرل
منم در گلشن حسن تو بلبل
به دور مه فکندی زلف مشکین
کشیدی خط بطلان تسلسل
ازان روزی که دیدم روی خوبت
شدم از طاقت و صبر و تحمل!
قدت اندر چمن شد جلوه آرا
به طوبی طعنه زد در باغ صلصل
رسید از نکهت زلفت به گلشن
ز حسرت شد پریشان حال سنبل
به یاد لعل تو دارد به محفل
صراحی از زبان باده قل قل
هران سر را که سودای تو باشد
نباشد میل او با ساغر مل
به میل سایه مژگان آهو
کشیده نرگست کحل تغافل
ادافهمان چو تیهو در گریزند
به هر جانب کند پرواز طغرل
طغرل احراری : غزلیات
شمارهٔ ۲۲۵
گر کسی چیند ز باغ عارضت یکبار گل
در کنار خود کند تمهید صد گلزار گل
کرده ای تا دیده خود محرم دیدار خویش
جوهر آئینه آرد هر دم از زنگار گل
کم بود همچون گل روی تو گل اندر چمن
در گلستان جهان دیدیم ما بسیار گل
صورتی از چین زلفت گر فتد ناگه به چین
پنجه بهزاد می چیند ز شاخ مار گل
در چمن گل را اگر بینی تو با صد رنگ و بو
گر نه مانند رخ او بشکفد مشمار گل!
هر کجا باشد حدیث پرده رخسار او
ساز مطرب آورد از نغمه هر تار گل
دم به دم ز اقبال بخت خویش مانند هدف
می کند بر سینه ام تیر نگاه یار گل
ز اول شب تا سحر خوابیده اندر فرش ناز
کی شود از ناله بلبل دمی بیدار گل؟!
جز دم وحدت به زیر رأیت عشقش مزن
خون منصورت کند ناگه ز چوب دار گل
وه چه خوش گفتست طغرل بیدل بحر سخن
خاک راهی باش و از هر نقش پا بردار گل!
در کنار خود کند تمهید صد گلزار گل
کرده ای تا دیده خود محرم دیدار خویش
جوهر آئینه آرد هر دم از زنگار گل
کم بود همچون گل روی تو گل اندر چمن
در گلستان جهان دیدیم ما بسیار گل
صورتی از چین زلفت گر فتد ناگه به چین
پنجه بهزاد می چیند ز شاخ مار گل
در چمن گل را اگر بینی تو با صد رنگ و بو
گر نه مانند رخ او بشکفد مشمار گل!
هر کجا باشد حدیث پرده رخسار او
ساز مطرب آورد از نغمه هر تار گل
دم به دم ز اقبال بخت خویش مانند هدف
می کند بر سینه ام تیر نگاه یار گل
ز اول شب تا سحر خوابیده اندر فرش ناز
کی شود از ناله بلبل دمی بیدار گل؟!
جز دم وحدت به زیر رأیت عشقش مزن
خون منصورت کند ناگه ز چوب دار گل
وه چه خوش گفتست طغرل بیدل بحر سخن
خاک راهی باش و از هر نقش پا بردار گل!
طغرل احراری : غزلیات
شمارهٔ ۲۲۶
بس که آوردست نخل قامت دلدار گل
سرو را هرگز شنیدی کآورد در بار گل؟!
صافدل را آرزوی سیر گلشن کی بود؟!
بر رخ آئینه از جوهر بود بسیار گل!
عاشقان را نیست از سنگ ملامت چاره ای
هیچ در باغ جهان دیدی بود بی خار گل؟!
در تلاش جستجوی باغبان هر سو مرو
همچو او دیگر نمی یابی درین گلزار گل!
عالمی تهمت پرست گیر و دار عالمند
کی کند جز خون منصورش ز چوب دار گل؟!
اعتبارات جهان بی نغمه زیر و بم است
گر بود در کوه در صحرا نباشد خوار گل!
بس که نتوانم که سازم چاره هجران او
شعله آه من از دل می کند ناچار گل
رتبه ادبار هم بی رونق اقبال نیست
مدعایت می کند از سایه دیوار گل!
باغبان امروز از بهر رضای عندلیب
بار دیگر مگذران در جانب بازار گل
تار قانون نوای او چو بلبل گر کشد
ناخن مطرب کند از نغمه این تار گل
ریز خونم که به تیغ خویش گل داری هوس
تا کند از خون من آن تیغ جوهردار گل!
بس که طغرل همچو گل مضمون رنگین بسته ام
می توان چیدن کنون ز ابیات من بسیار گل!
سرو را هرگز شنیدی کآورد در بار گل؟!
صافدل را آرزوی سیر گلشن کی بود؟!
بر رخ آئینه از جوهر بود بسیار گل!
عاشقان را نیست از سنگ ملامت چاره ای
هیچ در باغ جهان دیدی بود بی خار گل؟!
در تلاش جستجوی باغبان هر سو مرو
همچو او دیگر نمی یابی درین گلزار گل!
عالمی تهمت پرست گیر و دار عالمند
کی کند جز خون منصورش ز چوب دار گل؟!
اعتبارات جهان بی نغمه زیر و بم است
گر بود در کوه در صحرا نباشد خوار گل!
بس که نتوانم که سازم چاره هجران او
شعله آه من از دل می کند ناچار گل
رتبه ادبار هم بی رونق اقبال نیست
مدعایت می کند از سایه دیوار گل!
باغبان امروز از بهر رضای عندلیب
بار دیگر مگذران در جانب بازار گل
تار قانون نوای او چو بلبل گر کشد
ناخن مطرب کند از نغمه این تار گل
ریز خونم که به تیغ خویش گل داری هوس
تا کند از خون من آن تیغ جوهردار گل!
بس که طغرل همچو گل مضمون رنگین بسته ام
می توان چیدن کنون ز ابیات من بسیار گل!
طغرل احراری : غزلیات
شمارهٔ ۲۲۷
ای ز صبح عارضت شرمنده در گلزار گل
پیش رخسارت بود امروز جای خار گل
سوی گلشن ای بهار ناز بی پروا خرام
کز نهگاهت می کند از هر در و دیوار گل
در گلستانی که یاد شعله دیدار توست
بشکفد هر لحظه از فریاد موسیقار گل
کس نمی بیند کنون در چارسوی اعتبار
جز حدیث آن گل روی تو در بازار گل
تا به رخسار تو شد آئینه گلشن دچار
می کند تعظیم رویت در چمن ناچار گل
دامن زلفت به رخ پیچیده زان رو بشکفد
برهمن را هر زمان در گردن از زنار گل
گر ز مرآت رخت عکسی فتد ناگه در آب
سرو جای برگ آرد بر لب جوبار گل
پنج نوبت می زند اندر چمن از شش جهت
عارض و رخسار و لعل و خنده ات از چار گل
گر کشد هر کس ز تصویر جمالت یک رقم
بشکفد از پنجه اش تا حشر چون گلزار گل
آفرین بر مصرع بیدل که طغرل گفته است
حیف باشد جز دل عاشق به دست یار گل!
پیش رخسارت بود امروز جای خار گل
سوی گلشن ای بهار ناز بی پروا خرام
کز نهگاهت می کند از هر در و دیوار گل
در گلستانی که یاد شعله دیدار توست
بشکفد هر لحظه از فریاد موسیقار گل
کس نمی بیند کنون در چارسوی اعتبار
جز حدیث آن گل روی تو در بازار گل
تا به رخسار تو شد آئینه گلشن دچار
می کند تعظیم رویت در چمن ناچار گل
دامن زلفت به رخ پیچیده زان رو بشکفد
برهمن را هر زمان در گردن از زنار گل
گر ز مرآت رخت عکسی فتد ناگه در آب
سرو جای برگ آرد بر لب جوبار گل
پنج نوبت می زند اندر چمن از شش جهت
عارض و رخسار و لعل و خنده ات از چار گل
گر کشد هر کس ز تصویر جمالت یک رقم
بشکفد از پنجه اش تا حشر چون گلزار گل
آفرین بر مصرع بیدل که طغرل گفته است
حیف باشد جز دل عاشق به دست یار گل!
طغرل احراری : غزلیات
شمارهٔ ۲۲۸
در محفل رقیبان رویت شکفته گل گل
با ما رسید نوبت کار تو شد تغافل
اندر محیط عشقت عمریست ناخدایم
افکنده خویشتن را در کشتی توکل
مژگان کشیده صف صف چشمان سحر سازت
قصد کدام داری با این همه تجمل؟!
شور طرب فزاید از خنده دهانت
وصف تو را نماید مینا به بانگ قل قل
با یاد عارض تو گل جامه را دریده
بی تو به باغ و گلشن در آه و ناله بلبل
داغ است لاله را دل از حسرت جمالت
خون می خورد ز لعلت پیوسته شیشه مل
آشفته روزگارم طغرل به دور زلفت
بادا همیشه ما را تا حشر این تسلسل!
با ما رسید نوبت کار تو شد تغافل
اندر محیط عشقت عمریست ناخدایم
افکنده خویشتن را در کشتی توکل
مژگان کشیده صف صف چشمان سحر سازت
قصد کدام داری با این همه تجمل؟!
شور طرب فزاید از خنده دهانت
وصف تو را نماید مینا به بانگ قل قل
با یاد عارض تو گل جامه را دریده
بی تو به باغ و گلشن در آه و ناله بلبل
داغ است لاله را دل از حسرت جمالت
خون می خورد ز لعلت پیوسته شیشه مل
آشفته روزگارم طغرل به دور زلفت
بادا همیشه ما را تا حشر این تسلسل!
طغرل احراری : غزلیات
شمارهٔ ۲۲۹
تا به منشور سخن سرمشق طغرا گشته ام
یک جهان مضمون یک عالم معما گشته ام
چشم بد دور از برم امروز همچون آفتاب
از صفای دل در آغوش مسیحا گشته ام
بس که در بحر معانی غوطه خوردم چون گهر
مشتمل با چند معنی همچو علیا گشته ام
تا کشادم عقده های نسخه درس ادب
سر خط جمعیت عقد ثریا گشته ام
عمرها بگذشت اندر باغ امکان همچو گل
خون دل خوردم که تا محبوب دلها گشته ام
می روم از خویش چون دریا ولی مانند موج
از خیال زلف او زنجیر بر پا گشته ام
گر چه سفتم صد گهر با مثقب تیغ زبان
لیلک از بی طالعی ها سخت رسوا گشته ام
دم به دم زاندیشه او در خیال آباد دل
همچو ماهی در محیط عشق بی پا گشته ام
گفتمش با زلف او در هم چرا پیچیده ای
گفت در صید برهمن چون چلیپا گشته ام
تا سخن سنجیده ام طغرل به میزان ادب
در میان شاعران امروز یکتا گشته ام
یک جهان مضمون یک عالم معما گشته ام
چشم بد دور از برم امروز همچون آفتاب
از صفای دل در آغوش مسیحا گشته ام
بس که در بحر معانی غوطه خوردم چون گهر
مشتمل با چند معنی همچو علیا گشته ام
تا کشادم عقده های نسخه درس ادب
سر خط جمعیت عقد ثریا گشته ام
عمرها بگذشت اندر باغ امکان همچو گل
خون دل خوردم که تا محبوب دلها گشته ام
می روم از خویش چون دریا ولی مانند موج
از خیال زلف او زنجیر بر پا گشته ام
گر چه سفتم صد گهر با مثقب تیغ زبان
لیلک از بی طالعی ها سخت رسوا گشته ام
دم به دم زاندیشه او در خیال آباد دل
همچو ماهی در محیط عشق بی پا گشته ام
گفتمش با زلف او در هم چرا پیچیده ای
گفت در صید برهمن چون چلیپا گشته ام
تا سخن سنجیده ام طغرل به میزان ادب
در میان شاعران امروز یکتا گشته ام
طغرل احراری : غزلیات
شمارهٔ ۲۳۰
بشنود بلبل اگر اندر گلستان ناله ام
می کند اندر چمن تمهید سامان ناله ام
بهر ساز خویش نی از چوب طوبا بایدم
تا رسد در گوش آن سرو خرامان ناله ام
عرض مطلب نیست حاجت پیش ارباب کرم
سر زند در پاش از چاک گریبان ناله ام
سوختم پروانه سان در آتش شوق عمل
می کند در شام غم جوش چراغان ناله ام
زینهار ای آرزو گستاخ بر آن در مرو
خسرو غم را بود امروز دربان ناله ام
خوشه چین خرمن گیسوی مشکینش بودم
زان سبب رفتست اندر سنبلستان ناله ام
ساز ما هر چند در بازار عبرت کم بهاست
نزد عشاق است لیکن خوشتر از جان ناله ام
نیست حاجت در مریض عشق داروی دگر
هست در زخم غم او بس که درمان ناله ام
نالم از یک مصرع بیدل که طغرل گفته است
درد آن دارم که خواهد شد پریشان ناله ام
می کند اندر چمن تمهید سامان ناله ام
بهر ساز خویش نی از چوب طوبا بایدم
تا رسد در گوش آن سرو خرامان ناله ام
عرض مطلب نیست حاجت پیش ارباب کرم
سر زند در پاش از چاک گریبان ناله ام
سوختم پروانه سان در آتش شوق عمل
می کند در شام غم جوش چراغان ناله ام
زینهار ای آرزو گستاخ بر آن در مرو
خسرو غم را بود امروز دربان ناله ام
خوشه چین خرمن گیسوی مشکینش بودم
زان سبب رفتست اندر سنبلستان ناله ام
ساز ما هر چند در بازار عبرت کم بهاست
نزد عشاق است لیکن خوشتر از جان ناله ام
نیست حاجت در مریض عشق داروی دگر
هست در زخم غم او بس که درمان ناله ام
نالم از یک مصرع بیدل که طغرل گفته است
درد آن دارم که خواهد شد پریشان ناله ام
طغرل احراری : غزلیات
شمارهٔ ۲۳۱
بر نمی آید برون از سینه آسان ناله ام
سرمه سان در عهد چشمش بسته پیمان ناله ام
از تو ای شور جنون ساز دگر دارم هوس
تا شود از پرده خاموشی عریان ناله ام
آنقدر در مجمر داغ ادب اخگر شدم
در نظر آید تو را شمع شبستان ناله ام؟!
نیست خالی با همه تعجیل از پیغام وصل
می رسد از کوی او برچیده دامان ناله ام
در خیال زلف او اینست گر سامان من
تا کجا خواهد شدن یارب پریشان ناله ام؟!
مشتری خواهی تو گر جنس از دکان اعتبار
قیمت بسیار دارد نیست ارزان ناله ام!
خانه صبرم ثباتی داشت از دیدار او
قصر تمکینم کند امروز ویران ناله ام
هر کسی بار امانت را به جائی می نهد
بشنوی هرگه گذشتی از نیستان ناله ام
گشته از بار فراقش دوش من همچون کمان
آه من امروز چون تیرست پیکان ناله ام!
حبذا طغرل که می گوید مه اوج سخن
بعد ازین این نه فلک گوئیست چوگان ناله ام!
سرمه سان در عهد چشمش بسته پیمان ناله ام
از تو ای شور جنون ساز دگر دارم هوس
تا شود از پرده خاموشی عریان ناله ام
آنقدر در مجمر داغ ادب اخگر شدم
در نظر آید تو را شمع شبستان ناله ام؟!
نیست خالی با همه تعجیل از پیغام وصل
می رسد از کوی او برچیده دامان ناله ام
در خیال زلف او اینست گر سامان من
تا کجا خواهد شدن یارب پریشان ناله ام؟!
مشتری خواهی تو گر جنس از دکان اعتبار
قیمت بسیار دارد نیست ارزان ناله ام!
خانه صبرم ثباتی داشت از دیدار او
قصر تمکینم کند امروز ویران ناله ام
هر کسی بار امانت را به جائی می نهد
بشنوی هرگه گذشتی از نیستان ناله ام
گشته از بار فراقش دوش من همچون کمان
آه من امروز چون تیرست پیکان ناله ام!
حبذا طغرل که می گوید مه اوج سخن
بعد ازین این نه فلک گوئیست چوگان ناله ام!
طغرل احراری : غزلیات
شمارهٔ ۲۳۲
کاش در بزم ادب من دلبری می داشتم
پیش خود مانند مینا ساغری می داشتم
رایتم از عشق او می سود سر اندر فلک
گر ز نقش خاک پایش افسری می داشتم!
ساز قانون محبت پرده عشقم درید
کاش مینشنودم و گوش کری می داشتم
می شدم من سربلند سجده ناز ادب
چون صراحی خطبه بی منبری می داشتم
جز گل مطلب نمی چیدم ز گلزار امید
در بهار این عمل چشم تری می داشتم
سوختم پروانه سان در آتش داغ غمش
می پریدم سوی او بال و پری می داشتم
همدم بزم وصالم جز غم لیلی نبود
همچو مجنون گر ز خارا بستری می داشتم!
نسخه های عشق او از بس که بی شیرازه بود
می نوشتم شرح غم را مستری می داشتم
می شد اندر دیده ام عکس حقیقت روبرو
بر رخ آئینه گر خاکستری می داشتم
نزد این بی دانشان فرق حذف از در نبود
ور نه در بحر سخن من گوهری می داشتم!
حبذا از مصرع بیدل که طغرل گفته است
خاک می کردم به راهت گر سری می داشتم!
پیش خود مانند مینا ساغری می داشتم
رایتم از عشق او می سود سر اندر فلک
گر ز نقش خاک پایش افسری می داشتم!
ساز قانون محبت پرده عشقم درید
کاش مینشنودم و گوش کری می داشتم
می شدم من سربلند سجده ناز ادب
چون صراحی خطبه بی منبری می داشتم
جز گل مطلب نمی چیدم ز گلزار امید
در بهار این عمل چشم تری می داشتم
سوختم پروانه سان در آتش داغ غمش
می پریدم سوی او بال و پری می داشتم
همدم بزم وصالم جز غم لیلی نبود
همچو مجنون گر ز خارا بستری می داشتم!
نسخه های عشق او از بس که بی شیرازه بود
می نوشتم شرح غم را مستری می داشتم
می شد اندر دیده ام عکس حقیقت روبرو
بر رخ آئینه گر خاکستری می داشتم
نزد این بی دانشان فرق حذف از در نبود
ور نه در بحر سخن من گوهری می داشتم!
حبذا از مصرع بیدل که طغرل گفته است
خاک می کردم به راهت گر سری می داشتم!
طغرل احراری : غزلیات
شمارهٔ ۲۳۳
طرب پیمای عشقم خاکساریهاست معراجم
تپیدن ها بود طومار نبض سعی الحاجم
چراغم یافت آخر از خموشی سرفرازی ها
مرصع شد ز سنگ سرمه گویا گوهر تاجم
سفیر بلبل آهم چو نی گر ناله انگیزد
نیستان یک قلم آتش شود ز اخگر دهد باجم
به سعی گفتگوی او سرم در پای دار آمد
به فتوای محبت گوئیا منصور حلاجم
بیا ای مشرق صبح سعادت در برم یک دم
که من از بهر تشریف قدومت سخت محتاجم!
ازان روزی که نخل قامتت بشکست طوبی را
به سودای خیال سرو بالای تو دراجم
بلند است آنقدر فکر بلندم در سخن طغرل
تو پنداری که اندر تار و پود شعر نساجم
تپیدن ها بود طومار نبض سعی الحاجم
چراغم یافت آخر از خموشی سرفرازی ها
مرصع شد ز سنگ سرمه گویا گوهر تاجم
سفیر بلبل آهم چو نی گر ناله انگیزد
نیستان یک قلم آتش شود ز اخگر دهد باجم
به سعی گفتگوی او سرم در پای دار آمد
به فتوای محبت گوئیا منصور حلاجم
بیا ای مشرق صبح سعادت در برم یک دم
که من از بهر تشریف قدومت سخت محتاجم!
ازان روزی که نخل قامتت بشکست طوبی را
به سودای خیال سرو بالای تو دراجم
بلند است آنقدر فکر بلندم در سخن طغرل
تو پنداری که اندر تار و پود شعر نساجم
طغرل احراری : غزلیات
شمارهٔ ۲۳۴
ازان روزی که من در حلقه زلف تو افتادم
سراپا قید بودم گوئیا کردی تو آزادم
به عاشق تلخی هجران لیلی طلعتان شیرین
ازان در کوه و صحرا همدم مجنون و فرهادم!
گیاه تشنه ام سر بر زده در وادی حسرت
ز نومیدی ثمر آورده نخل کلفت ایجادم
طلسم عنصرم دور است از آب و گل و آتش
ندارد کشتی تن موج را لنگر به جز بادم
به افسون دل خود عالمی زیر نگین دارم
که نقش خاتم دست سلیمان است او را دم
شب هجران من با کاکل او نسبتی دارد
پریشانی مرا سرمایه شد اما بدین شادم
بود پیوسته طغرل عندلیب گلشن کویش
به یاد خنده لعلش چو نی عمری به فریادم
سراپا قید بودم گوئیا کردی تو آزادم
به عاشق تلخی هجران لیلی طلعتان شیرین
ازان در کوه و صحرا همدم مجنون و فرهادم!
گیاه تشنه ام سر بر زده در وادی حسرت
ز نومیدی ثمر آورده نخل کلفت ایجادم
طلسم عنصرم دور است از آب و گل و آتش
ندارد کشتی تن موج را لنگر به جز بادم
به افسون دل خود عالمی زیر نگین دارم
که نقش خاتم دست سلیمان است او را دم
شب هجران من با کاکل او نسبتی دارد
پریشانی مرا سرمایه شد اما بدین شادم
بود پیوسته طغرل عندلیب گلشن کویش
به یاد خنده لعلش چو نی عمری به فریادم
طغرل احراری : غزلیات
شمارهٔ ۲۳۵
خجالت مایه ام وضع پریشانیست بنیادم
گلاب خجلت از سنبل کشد تصویر بهزادم
نگاه حیرتم از نقش پای او سبق گیرد
مگر عکس رخ آئینه بود سرمشق استادم!
معمای سر زلفش به جز از شانه نکشاید
ازان در باغ زیر سایه موزون شمشادم
سپند داغ رشکم سوخت از دل سر نزد ناله
تو پنداری به سنگ سرمه خوابیدست فریادم
به سودای خیالش شهره آفاق گردیدم
تمنای وصالش داد نام و ننگ بر بادم!
شکست دل به سنگ یائس پیغامیست جمشیدی
صدای کاسه چینی دهد فغفور را یادم!
ازان گریده ام در اوج دانش طغرل معنی
به قید لفظ نازک بس که شاهین بود صیادم
گلاب خجلت از سنبل کشد تصویر بهزادم
نگاه حیرتم از نقش پای او سبق گیرد
مگر عکس رخ آئینه بود سرمشق استادم!
معمای سر زلفش به جز از شانه نکشاید
ازان در باغ زیر سایه موزون شمشادم
سپند داغ رشکم سوخت از دل سر نزد ناله
تو پنداری به سنگ سرمه خوابیدست فریادم
به سودای خیالش شهره آفاق گردیدم
تمنای وصالش داد نام و ننگ بر بادم!
شکست دل به سنگ یائس پیغامیست جمشیدی
صدای کاسه چینی دهد فغفور را یادم!
ازان گریده ام در اوج دانش طغرل معنی
به قید لفظ نازک بس که شاهین بود صیادم
طغرل احراری : غزلیات
شمارهٔ ۲۳۶
کتاب عشق می خوانم کنون فهم سبق کردم
به استاد خرد بی جا ازین مبحث نطق کردم
همی کردم به کلک فکر تحریر جمال او
به وصف نوبت رخسار او گل در طبق کردم
ازان روزی که بنمودم به جنت نسبت کویش
ز خجلت آب گشتم خویش را غرق عرق کردم
نمودم من قضای سنت پیشین خود دیگر
به زیر شام زلفش روی او فهم شفق کردم
کمر چون خامه بربستم به توصیف سراپایش
قلم در شهد مضمون لبش افتاد شق کردم
بسی خلق جهان بنوشته شرح نسخه حسنش
من اندر مصحف رویش ز برگ گل ورق کردم
مپرس از رأیت منصوری این داروگیر من
همین بس شاهدم در عشق او دعوای حق کردم
ز درس عشق او با من نشد غیر از جنون حاصل
چو مجنون خویش را رسوای عالم زین سبق کردم
چه خوش گفتست طغرل حضرت بحر سخن بیدل
به ساغر آب روئی داشتم سد رمق کردم
به استاد خرد بی جا ازین مبحث نطق کردم
همی کردم به کلک فکر تحریر جمال او
به وصف نوبت رخسار او گل در طبق کردم
ازان روزی که بنمودم به جنت نسبت کویش
ز خجلت آب گشتم خویش را غرق عرق کردم
نمودم من قضای سنت پیشین خود دیگر
به زیر شام زلفش روی او فهم شفق کردم
کمر چون خامه بربستم به توصیف سراپایش
قلم در شهد مضمون لبش افتاد شق کردم
بسی خلق جهان بنوشته شرح نسخه حسنش
من اندر مصحف رویش ز برگ گل ورق کردم
مپرس از رأیت منصوری این داروگیر من
همین بس شاهدم در عشق او دعوای حق کردم
ز درس عشق او با من نشد غیر از جنون حاصل
چو مجنون خویش را رسوای عالم زین سبق کردم
چه خوش گفتست طغرل حضرت بحر سخن بیدل
به ساغر آب روئی داشتم سد رمق کردم
طغرل احراری : غزلیات
شمارهٔ ۲۳۷
به مضراب دگر قانون عشقت ساز می کردم
نوای پرده «عشاقت » از «شهناز» می کردم!
چو مرغ بی پر و بالم من از افتادگی لیکن
به سویت بی توقف چون نگه پرواز می کردم!
به محض لطف سوی کلبه من می خرامیدی
به راهت پرده های دیده پاینداز می کردم
اگر می بود در هجر تو همچون کوه تمکینم
صدائی می شنیدم از تو گر آواز می کردم!
تغافل مانع اسرار لطفش بود و من هر دم
به رمزی گوشه آن چشم را غماز می کردم
ازان روزی که دیدم در فن احیا لب لعلش
مسیحا می شدم من ترک این اعجاز می کردم!
همی رفتم به تور عشق او از بهر دیدارش
چو موسی در تجلی گاه شوقش راز می کردم
اگر در خواب می دیدم بناگه طلعت لیلی
هزار انجام مجنون را به یک آغاز می کردم!
به بزم وصل زانگشتم شمیم عطر می آمد
اگر بند قبایش را بناگه باز می کردم
نمودند از سر کوی تو با من روضه جنت
نمی بودی تو در جنت ولیکن ناز می کردم
خوشا از مصرع سلطان اورنگ سخن طغرل
تو می رفتی و من شور قیامت ساز می کردم!
نوای پرده «عشاقت » از «شهناز» می کردم!
چو مرغ بی پر و بالم من از افتادگی لیکن
به سویت بی توقف چون نگه پرواز می کردم!
به محض لطف سوی کلبه من می خرامیدی
به راهت پرده های دیده پاینداز می کردم
اگر می بود در هجر تو همچون کوه تمکینم
صدائی می شنیدم از تو گر آواز می کردم!
تغافل مانع اسرار لطفش بود و من هر دم
به رمزی گوشه آن چشم را غماز می کردم
ازان روزی که دیدم در فن احیا لب لعلش
مسیحا می شدم من ترک این اعجاز می کردم!
همی رفتم به تور عشق او از بهر دیدارش
چو موسی در تجلی گاه شوقش راز می کردم
اگر در خواب می دیدم بناگه طلعت لیلی
هزار انجام مجنون را به یک آغاز می کردم!
به بزم وصل زانگشتم شمیم عطر می آمد
اگر بند قبایش را بناگه باز می کردم
نمودند از سر کوی تو با من روضه جنت
نمی بودی تو در جنت ولیکن ناز می کردم
خوشا از مصرع سلطان اورنگ سخن طغرل
تو می رفتی و من شور قیامت ساز می کردم!
طغرل احراری : غزلیات
شمارهٔ ۲۳۹
فروزد شمع رخسارش اگر در کلبه تارم
به آغوش تپش از بی خودی پروانه آثارم
یکی سرگشته ام در وادی عشق پری روئی
که جز اندوه و کلفت نیست دیگر یار غمخوارم!
ضیای مهر رخسارش به ایمانم کند دعوت
سواد کفر زلفش می کند تکلیف زنارم
اگر دستم رسد با دامن وصل نگار ای دل
یقین دانی که تا روز قیامت هیچ نگذارم!
لبش هر دم حیات تازه می بخشد مسیحاسا
اگر چه می کشد تیر نگه هر روز صد بارم
هلال ابرویش عید سیام آمد به چشم من
که تا از خون دل کردم تمام امروز افطارم
چنان گردیده ام محو تماشای جمال او
به مرآت تحیر همچو عکس نقش دیوارم
ازان روزی که سودای خیالش بر سرم آمد
به بازار محبت نقل جان خود به کف دارم
نقاب از رخ ناندازد معمای من طغرل
که خالی از تکلف نیست مضمون های اشعارم
به آغوش تپش از بی خودی پروانه آثارم
یکی سرگشته ام در وادی عشق پری روئی
که جز اندوه و کلفت نیست دیگر یار غمخوارم!
ضیای مهر رخسارش به ایمانم کند دعوت
سواد کفر زلفش می کند تکلیف زنارم
اگر دستم رسد با دامن وصل نگار ای دل
یقین دانی که تا روز قیامت هیچ نگذارم!
لبش هر دم حیات تازه می بخشد مسیحاسا
اگر چه می کشد تیر نگه هر روز صد بارم
هلال ابرویش عید سیام آمد به چشم من
که تا از خون دل کردم تمام امروز افطارم
چنان گردیده ام محو تماشای جمال او
به مرآت تحیر همچو عکس نقش دیوارم
ازان روزی که سودای خیالش بر سرم آمد
به بازار محبت نقل جان خود به کف دارم
نقاب از رخ ناندازد معمای من طغرل
که خالی از تکلف نیست مضمون های اشعارم
طغرل احراری : غزلیات
شمارهٔ ۲۴۱
بنما رخ چو ماهت که ز دل برد قرارم
بکشا ز غمزه تیری که جگر کند فگارم
قلمم که کاتب صنع به ازل نمود طغراء
رقم نخست عشقت بنوشت در کنارم
اگر از عبیر زلفت خبری صبا بیارد
به نوید مژده او من زار جان سپارم
چه شود خرامی ای گل سوی گلشن محبت
به رهت ز دیده آبی زده چشم اشکبارم
الم سموم هجرت به خزان دهد گلم را
به تصور وصالت ز خزان دمد بهارم
نه تصوریست دیگر به دل حزین طغرل
که به جز هوای عشقت ز همه نموده عارم
بکشا ز غمزه تیری که جگر کند فگارم
قلمم که کاتب صنع به ازل نمود طغراء
رقم نخست عشقت بنوشت در کنارم
اگر از عبیر زلفت خبری صبا بیارد
به نوید مژده او من زار جان سپارم
چه شود خرامی ای گل سوی گلشن محبت
به رهت ز دیده آبی زده چشم اشکبارم
الم سموم هجرت به خزان دهد گلم را
به تصور وصالت ز خزان دمد بهارم
نه تصوریست دیگر به دل حزین طغرل
که به جز هوای عشقت ز همه نموده عارم
طغرل احراری : غزلیات
شمارهٔ ۲۴۲
حجاب از رخ فکن دلبر که زارم
مرا مگذار اندر انتظارم
بگیر از روی ماهت برقع ناز
که دور از نور رخسارت به نارم
یکی سرگشته ام در دشت عشقت
ز تیر یک نگاهت دلفگارم
چنارآسا فروزم آتش از دل
ز سوز محنت و اندوه یارم
به جای شهد نوشم زهر غم را
میان اهل عالم خوار و زارم
الا ای شوخ بی پروا نگاهی
به سوی من نما امیدوارم!
ندانم باعث جبر و جفایت
به طغرل چیست ای زیبا نگارم؟!
مرا مگذار اندر انتظارم
بگیر از روی ماهت برقع ناز
که دور از نور رخسارت به نارم
یکی سرگشته ام در دشت عشقت
ز تیر یک نگاهت دلفگارم
چنارآسا فروزم آتش از دل
ز سوز محنت و اندوه یارم
به جای شهد نوشم زهر غم را
میان اهل عالم خوار و زارم
الا ای شوخ بی پروا نگاهی
به سوی من نما امیدوارم!
ندانم باعث جبر و جفایت
به طغرل چیست ای زیبا نگارم؟!
طغرل احراری : غزلیات
شمارهٔ ۲۴۳
ای نهال قامتت نخل گلستان ارم
سرو آزادت زان رو شد به آزادی علم
کلک تقدیر از خط ریحان به ریحان خطت
نسخ تعلیق وفا را کرد بر لعلت رقم
طائر نظاره عشاق بر گرد سرت
همچو امواج کبوتر بر لب بام حرم
مانی چین گر ببیند نقش مطبوع تو را
صورت خوبان عالم محو سازد یک قلم
هست این معنی مرا روشن که مانند تو نیست
چون تو معشوق پری زادی بود بسیار کم!
طرفه صیادیست چشمان هر دم می کند
از خدنگ سایه مژگان ناز خویش رم
مشک از حسرت به ناف آهوی چین چون شود
گر صبا زلف تو را آشفته سازد صبحدم
طالع برگشته ای دارم که طغرل در جهان
صبح اقبالی ندیدم هیچ غیر از شام غم!
سرو آزادت زان رو شد به آزادی علم
کلک تقدیر از خط ریحان به ریحان خطت
نسخ تعلیق وفا را کرد بر لعلت رقم
طائر نظاره عشاق بر گرد سرت
همچو امواج کبوتر بر لب بام حرم
مانی چین گر ببیند نقش مطبوع تو را
صورت خوبان عالم محو سازد یک قلم
هست این معنی مرا روشن که مانند تو نیست
چون تو معشوق پری زادی بود بسیار کم!
طرفه صیادیست چشمان هر دم می کند
از خدنگ سایه مژگان ناز خویش رم
مشک از حسرت به ناف آهوی چین چون شود
گر صبا زلف تو را آشفته سازد صبحدم
طالع برگشته ای دارم که طغرل در جهان
صبح اقبالی ندیدم هیچ غیر از شام غم!
طغرل احراری : غزلیات
شمارهٔ ۲۴۴
وه که محرم در حریمش غیر و من اندر درم
شیوه دلبر گرینست چون ازین دل بر برم؟!
در مقام وصل بانگ بی محل دارد رقیب
می کند گوش خرد را صوت این انکر کرم
در ره عشق تو گشتم پادشاه عاشقان
مسند غم تختگاهم چهره اصفر فرم
در تمنای غبار نقش پایت خاک به
یابد از زل همای دولت ار افسر سرم
از هجوم داغ عشقت شد دلم آتش نصب
چون سمندر خو به آتش گیر زین مجمر مرم
آنقدر جمعیت شوقت سرشک ایجاد کرد
از هجوم اشک حسرت گشت تا بستر ترم
طغرل از قید سر زلفش کجا خواهم رسید
تا ابد در بوته غم سازد او اخگر گرم؟!
شیوه دلبر گرینست چون ازین دل بر برم؟!
در مقام وصل بانگ بی محل دارد رقیب
می کند گوش خرد را صوت این انکر کرم
در ره عشق تو گشتم پادشاه عاشقان
مسند غم تختگاهم چهره اصفر فرم
در تمنای غبار نقش پایت خاک به
یابد از زل همای دولت ار افسر سرم
از هجوم داغ عشقت شد دلم آتش نصب
چون سمندر خو به آتش گیر زین مجمر مرم
آنقدر جمعیت شوقت سرشک ایجاد کرد
از هجوم اشک حسرت گشت تا بستر ترم
طغرل از قید سر زلفش کجا خواهم رسید
تا ابد در بوته غم سازد او اخگر گرم؟!