عبارات مورد جستجو در ۳۶۰۹۶ گوهر پیدا شد:
طغرل احراری : غزلیات
شمارهٔ ۲۷۱
ای جفاجو اندکی قلب مرا تفریح کن
در مشامم از شمیم طره ات ترویح کن
ای کمان ابرو به تیر غمزه افکندی مرا
صید خود مگذار با غیر و نکو تشریح کن
همچو من امروز هر کس لاف عشقت می زند
نسخه لوح دل عشاق را تصحیح کن
دل به عقد زلف مشکینش اگر خواهی گرو
این معما را به نام آن پری تشویح کن
گر تو را باشد تمنای هوای عشق او
رو عیار خویش را از مدعا تنقیح کن
مشکلات درس عشق یار می خوانی همی
اصل مقصد را ز استاد جنون توضیح کن
صبح مطلب آرزو داری مگر از وصل او؟!
شام هجران را شمار دانه تسبیح کن!
ای که خواهی آبروی دین و دنیا یافتن
جز سلوک عشق دیگر شیوه را تصریح کن
گر نمی خواهی که گردد شهره نامت بلند
بکر معنی را به داماد سخن تنقیح کن
گر چه نبود بر درت عشاق در سلک سگان
طغرل آشفته را از دیگران ترجیح کن
طغرل احراری : غزلیات
شمارهٔ ۲۷۳
تا کشد از رخ نقاب آن ماه سیمین ساق من
غوطه در حیرت زند این دیده مشتاق من
طاق ابرویش بدیدم جفت کلفت شد دلم
رفت در سودای او بر باد جفت و طاق من!
بر سرم افتاده تا سودای آن شیرین سخن
می سزد بر کهکشان پهلو زند قلپاق من!
ماش دل دادیم چون گندم به عشق او نخود
قسمت سیمرغ غم شد ارزن و قوناق من
گوشت از تن رفت آخر در هوای وصل او
ماند در صحرای هجران استخوان قاق من!
تا بدیدم ساق سیمینش دلم بیمار شد
حبذا قربان ساق او تن ناساق من!
در جهان مثل قدش چاقم نمی گیرد دگر
بس که چون سرو قد او راست باشد چاق من
از کمان با ضرب بازو راست تیر آید برون
شد رقیب کج سعادت راست از شلاق من
طغرل اوج کمالم صید معنی می کنم
لفظ بی معنی بود بیجا مکن اطلاق من!
طغرل احراری : غزلیات
شمارهٔ ۲۷۵
تاب رخت ندارد خورشید طاق گردون
بشکسته قدر یاقوت از این دو لعل میگون
امروز چون تو شاهی نبود به ملک خوبی
یکسر سپاه غمزه همراه چشم مفتون
جاری شود ز چشمم گریم اگر ز هجرت
مردم به آب ماند نهری شود چو جیحون
یارب ز ظلم کوشی دائم چرا خموشی
رخ را همیشه پوشی از عاشقان محزون؟!
جام شراب تا کی با غیر ما بنوشی؟!
ای لیلی زمانه رحمی به حال مجنون!
اندر حریم وصلت محرم همیشه اغیار
با ما که مردم از غم لطفی به حق بیچون!
نامت به هر سر بیت بنهاده همچو تاجی
جان شد برون که طغرل تا وا کشید مضمون
طغرل احراری : غزلیات
شمارهٔ ۲۷۶
شوخ شهر آشوب من گر بی حجاب آید برون
با تماشای جمالش آفتاب آید برون!
از می وصلش رقیبان جمله یکسر کامیاب
سوی عاشق آن جفاجو با عتاب آید برون!
در چمن بی روی او با گل چسان سازم نگه؟!
شبنم خجلت به رویم چون گلاب آید برون!
آنقدر با یاد او از دیده باریدم گهر
موج طوفان سرشکم را حباب آید برون!
سوختم در مجمر عشق تو ای نازآفرین
هر دمی از دل مرا بوی کباب آید برون
بی تو عمری همچو نی با ناله دارم الفتی
برق آهم هر نفس همچون شهاب آید برون
کیست طغرل امت پیغمبر خضر خطش؟!
ای خوش آن پیغمبری کو با کتاب آید برون!
طغرل احراری : غزلیات
شمارهٔ ۲۷۷
به یاد خنده آن لعل میگون
شدم چون غنچه در این باغ دلخون
سواد زلف او شد سر خط من
بود سرمشق من این بخت واژون
نهال قامتش ممتاز باشد
به باغ اعتبار از سرو موزون
کش از رنگ حنا دست هوس را
که از خونم بود پای تو گلگون!
ز هجران تو دریای سرشکم
تلاطوم می کند چون موج جیحون
به هم آغشته در سرخ و سفیدی
رخش مانند برف و قطره خون
به نزد کوهکن یکسان نماید
فراز و شیب کوه و دشت و هامون
بود رنگ رخ عذرا ز وامق
طراز دامن لیلی ز مجنون
به یاد نرگس و زلف تو طغرل
شدم چون عین کاف و حلقه نون!
طغرل احراری : غزلیات
شمارهٔ ۲۷۸
بتی دارم که صد میخانه باشد در کنار او
بتان را فرض باشد سجده طواف مزار او
نباشد باغ امکان را گلی همچون گل رویش
اگر چندی که نشکفتست یک گل از هزار او
گلوی تشنه ام می خواهد آبی از دلم تیغش
طریق ظلم و آئین ستم باشد شعار او
به خوبی گر چه نبود در جهان مانند او لیکن
خوش آن ساعت که جان باشد شهید انتظار او!
نثار خاک پایش تحفه ای جان در بغل دارم
به امیدی رسد شاید اگر امیدوار او!
گلی از گلبن وصلش توان چیدن ازان باغی
که باشد آشیان مرغ عنقا در چنار او
کنون چون کافرون در حکم منسوخ العمل باشد
سلوک دارو گیر دلبران از گیرودار او
نبودی گر شریک درس غم با محنت مجنون
توان بودن کنون پروانه شمع مزار او
مرا باشد روان و روح و جسم و جان و تن طغرل
نثار او نثار او نثار او نثار او!!
طغرل احراری : غزلیات
شمارهٔ ۲۷۹
قدر مسیحا برد لعل سخندان او
عقد ثریا درد گوی گریبان او
روضه فردوس را نسبت کویش مده!
گلشن جنت کجا طرف گلستان او؟!
شحنه هجران او آن قدرم دور کرد
می نرسد گرد من هیچ به دامان او!
می برد از همدمان در گرو او گوی غم
هر که اگر دل نهد در خم چوگان او
کوه بدخشان اگر معدن لعل آمده
مخزن گوهر بود لعل بدخشان او!
سلسله زلف او پای به دامن کشید
کی بودش منطقی مانع دوران او؟!
صیقل خورشید ازان داد به رویش جلا
بود غباری مگر از خط ریحان او؟!
بود نوای تواش زمزمه طغرلم
شهره آفاق شد زان همه الحان او!
طغرل احراری : غزلیات
شمارهٔ ۲۸۰
شوخی که بگذرد ز دل ما سنان او
باشد خدنگ حادثه تیر کمان او
در صحن باغ غنچه نشکفته ز انفعال
خون می خورد ز حسرت رشک دهان او
وصف حدیث موی میانش چسان کنم؟!
ترسم زیان رسد ز سخن در میان او!
ریزد به خاک شربت آب نبات را
وقت سخن حلاوت شهد بیان او
بادا همیشه روز و شب و لحظه و زمان
چون مردمک به خانه چشمم مکان او!
از ناز اگر چه لب نکشاید مرا بود
جزء کرشمه نگهش ترجمان او!
صط کمال طغرل ما رفت در جهان
از بس که شد به نخل سخن آشیان او
طغرل احراری : غزلیات
شمارهٔ ۲۸۱
سرو و صنوبر شد خجل از قامت زیبای او
آشفته سنبل با سمن از زلف عنبرسای او
یک سو دریده پیرهن گل از گل رویش نگر
خون بسته در دل غنچه را دیگر طرف سودای او
در دل هوای عشق او داغست چون من لاله هم
تیری کجا ننشسته است از نرگس شهلای او؟!
چون از خرامان رفتنش شمشاد حسرت آورد
وه این چه قد و قامت است جانست سر تا پای او؟!
آید اگر سوی چمن سرسبز گردد انجمن!
خضر نبی پیدا شود از نقش خاک پای او!
نالم چو نی از دوری اش روز و شب و شام و سحر
باشد نصیب من شود یک جرعه از صهبای او
از بس غلام درگهش گشتند یکسر صادقان
طغرل غلام صادق است گلشن بود مأوای او!
طغرل احراری : غزلیات
شمارهٔ ۲۸۲
برد دلم را ز ره زلف سمنسای او
کرد شهید نگه نرگس شهلای او
گشته به هم توأمان از خط کلک ازل
دست من و دامنش فرق من و پای او!
کی بود اندر زمین در خور او مسکنی؟!
منظر چشمم بود منزل و مأوای او!
گردن سرو سهی خم شده از انفعال
دیده مگر در چمن قامت زیبای او؟!
فرش خرام رهش چشم امیدم بود
تا نرسد بر زمین نقش کف پای او!
گر چه مسیحا به لب زنده کند مرده را
در فن احیاگری ره نبرد جای او!
هر که به روز آورد شام فراق تو را
گر نه به حالش کنی رحم بود وای او!
می شکند چون خزف قیمت در عدن
همچو سخن های من لعل شکرخای او!
باد تو را آفرین طغرل شاهین وطن
کردی تمام از سخن وصف سراپای او!
طغرل احراری : غزلیات
شمارهٔ ۲۸۳
ماه تمام من که منم مستمند تو
مرغ دلم فتاده به دام کمند تو
رفتار خویش کبک دری ترک می کند
بیند اگر خرام قد دلپسند تو
در ملک حسن خسرو فرمانروا توئی
دل نیست در جهان که نباشد به بند تو!
ای قامت بلند تو سرمشق دلبری
جانم فدای قامت بالا بلند تو!
نرد مفاخرت ز فلک می برد زمین
زیرا که محرم است به نعل سمند تو
قربان آن شوم که تو را آفریده است
در هر کجا بود سخن از چون و چند تو
لب های غنچه وا نشود گر روی به باغ
از شرم خنده لب شیرین ز قند تو
یاد از هوای سجده ابروت می کند
طغرل نکرده وهم ز تیغ پرند تو
طغرل احراری : غزلیات
شمارهٔ ۲۸۴
دلبرم را هست گویا سیر صحرا آرزو
لاله را باشد از آن داغ سویدا آرزو
هر زمان مد نگه را رخصت نظاره کن
باشدت گر از جمال او تماشا آرزو
یک سخن از لعل جان بخشش تو را کافی بود
گر بود در دل تو را اعجاز عیسی آرزو
من گرفتار ویم بلبل اسیر گل بود
هر کرا باشد به دل نوعی تمنا آرزو
تا توانی گیر از میخانه چشمش قدح
گر تو را باشد خیال جام و مینا آرزو
گر عزیز مصر را محرم شد اما کی بود
جز هوای عشق یوسف با زلیخا آرزو؟!
حلقه زنجیر او از حلقه چشمم کنید
گر بود یار مرا خلخال در پا آرزو
خوانده ام بسیار از لوح کتاب نوخطان
طغرل ما راست اکنون خط طغرا آرزو
طغرل احراری : غزلیات
شمارهٔ ۲۸۵
از قامت بلندت قمری به لحن کوکو
در پیچ و تاب سنبل زان حلقه دو گیسو
مستانه گر خرامی از ناز در گلستان
غوغا و فتنه خیزد از طاق چرخ مینو
در بوستان خوبی موزون قدان بدیدم
مانند نخل قدت سروی نرسته دلجو!
افتاده عکس مژگان با چشم سرمه سایت
در مرغزار سنبل گوئی چریده آهو
از تیر طعن اغیار عاشق چه باک دارد
گر چون شهاب آید برق ستم ز هر سو؟!
پهنای دشت هجران چون وسعت دو عالم
راه وصال جانان باریک از سر مو!
از گلشن جمالت یک گل نچید طغرل
خار جفای اغیار آمد دراز پهلو!
طغرل احراری : غزلیات
شمارهٔ ۲۸۶
دل پیش تو کشف راز کرده
دیوان غم تو باز کرده
از زلف تو می کند حکایت
افسانه خود دراز کرده
قانون غمت به صوت «عشاق »
زیر و بم عشق ساز کرده
لبیک زنم به طوف کویت
آهنگ ره حجاز کرده!
لعل لب تو تبر زد آرا
بی قدرتر از پیاز کرده!
صراف دکان عشق ما را
در بوته غم گداز کرده!
از شوخی جلوه تذروست
کان بخیه به چشم باز کرده
بیداد و ستم به حال محمود
زلف سیه عیاذ کرده
امروز قضا ز نام طغرل
عنوان سخن طراز کرده
طغرل احراری : غزلیات
شمارهٔ ۲۸۸
ای غنچه خندان من از بوستان کیستی؟!
وای دشمن ایمان من از دوستان کیستی؟
تیری زده بر جان من مژگان ناوک افکنت
ای ترک تیرانداز من ابرو کمان کیستی؟!
سرو قدت اندر چمن بشکست قدر نارون
ای عرعر طوبی شکن سرو روان کیستی؟!
من طوطی ام شکرشکن هندوستانم زلف تو
با خال هندوی لبت هندوستان کیستی؟!
از لعل میآرد برون گوهر بدخشان لبت
ای صد بدخشان در لبت تو خود ز کان کیستی؟!
نالیدم از شب تا سحر بشنیدی افغان مرا
یک ره نگفتی ای صنم کندر فغان کیستی؟!
جان مرا بی روی تو آرام نبود در بدن
بهر خدا با من بگو آرام جان کیستی؟!
دیریست با فکر رسا صید معانی می کنی
ای طغرل اوج سخن از آشیان کیستی؟!
طغرل احراری : غزلیات
شمارهٔ ۲۸۹
یاد ایامی که سوی ما خرامی داشتی
با کف از میخانه الطاف جامی داشتی!
از بهار عارضت نظاره ام می چید گل
چون نگه در خانه چشمم مقامی داشتی
انجمن آرای بزم ما حدیث وصل بود
حیف گفتاری که زان شکر به کامی داشتی!
از طریق و شیوه عهد و وفا گشتی برون
با مروت بین خوبان گر چه نامی داشتی
مژده و پیغام قاصد بود انفاس مسیح
از لب جانبخش با ما گر پیامی داشتی!
خاص بود مرعام را و عام بود مر خاص را
از نوازش ها که لطف خاص و عامی داشتی
کلبه ما طغرل از خورشید پرتو می زند
سوی این کاشانه گویا سیر بامی داشتی!
طغرل احراری : غزلیات
شمارهٔ ۲۹۰
آن روز وعده تو سرآمد نیامدی
نخل امید با ثمر آمد نیامدی
در انتظار وعده ات اندر ره بخار
مد نگه ز دیده برآمد نیامدی
گفتی که می روم به سمرقند نزد تو
بالله محل نیشکر آمد نیامدی
بهر نثار مقدمت ای گلشن سخن
جان از تن فسرده برآمد نیامدی
با طغرل از نوید تو عنقا پیام داد
با گوشم از وی این خبر آمد نیامدی
طغرل احراری : غزلیات
شمارهٔ ۲۹۱
عارضت خورشید اوج دلبری
صورتت رشک بتان آذری
برهمن بیند اگر زلف تو را
کافرم گر نگذرد از کافری!
در شب زلفت دلم ره گم کند
صبح رخسارت نماید رهبری
افتد آشوبی به صحرای ختن
گر دهی بر باد زلف عنبری
لمعه روی تو را بیند اگر
مه نشیند در مقام اختری
از فلک آید به سودای رخت
بر زمین خورشید و ماه و مشتری!
قاف تا قاف جهان نام تو رفت
کس نآرد بر زبان نام پری
در چمن سرو ار ببیند قامتت
سر فرود آرد برای چاکری!
راه و رفتار و روش گم می کند
از خرام و ناز تو کبک دری
سفلگان طغرل به شعر آغشته اند
ننگ می آید مرا از شاعری!
طغرل احراری : غزلیات
شمارهٔ ۲۹۲
با لب لعل تو طوطی نکند هم سخنی
بگذرد پیش تو از دعوی شکرشکنی
سنبل زلف تو را باد پریشان سازد
بشکند عنبر سارائی و مشک ختنی!
گر چه ابروی تو شد قبله اسلام ولی
بت بتخانه چین و صنم اهرمنی!
سرخی بیره تنبول لبت را دیده
خون حسرت خورد از رشک عقیق یمنی!
هیچ در باغ جهان گل نبود چون رویت
ای گل باغ لطافت ز کدامین چمنی؟!
دهنت وقت سخن گر گهر افشان گردد
نرخ خرمهره شود قیمت در عدنی!
به من آمد ز قضا ختم تمامی سخن
ختم شد با تو چنان دعوی سیمین ذقنی
غنچه در باغ اگر لعل لبت را بیند
نزند لاف به پیش تو ز کوچک دهنی!
گر چه ننگ است تو را عاشقی طغرل ما
به خدا شکر کنم زان که تو معشوق منی!
طغرل احراری : قصاید
شمارهٔ ۲ - نصیب قصیده
ساقی قدح لبریز کن زان می که طغیان پرورد
مستی فزاید غم برد شادی دهد جان پرورد!
میخانه را در باز کن ساغر کشی آغاز کن
دل را به می دمساز کن صد گونه الحان پرورد!
از باده گلگون به من سرشار ده در انجمن
تا گویم از مستی سخن گفتار حسان پرورد
در زیر سرو و پای جو وه وه چه خوش باشد سبو!
کردست بر دل غم غلو می ده که فرحان پرورد!
فصل بهار آید همی گل در کنار آید همی
صوت هزار آید همی زان رو که افغان پرورد!
گلشن ز مرد فام شد وقت می گلفام شد
میل همه در جام شد گر ساقی احسان پرورد
احمال آری تا به کی عمریست مخمورم ز می
فریاد می سازم چو نی کز نی نیستان پرورد!
زان می که روح افزا بود گنگ ار خورد گویا شود
یک جرعه در دریا شود صد در غلطان پرورد!
در دل چکانی جان شود کفر ار خورد ایمان شود
نوشد ملک حیران شود او راد سبحان پرورد!
عصفور را عنقا کند جهال را دانا کند
اموات را احیا کند عیسی صفت جان پرورد!
زو مور اژدرها شود سیمرغ را از هم درد
چون بر سر عنقا دود حکم سلیمان پرورد!
گل بشکفد از نکهتش کوثر خجل از هیئتش
آب حیات از لذتش در تاریکستان پرورد
در دل فزاید شور و شر سودا براندازد ز سر
ریزد فرو همچون مطر گوهر به نیسان پرورد
یک قطره افتد در زمین گردد زمین در سمین
نوشد اگر روح الامین اخبار یزدان پرورد!
دل را ضیا و نور ازو تن را سراسر زور ازو
ما را جمال حور ازو در خلد رضوان پرورد
غم را براندازد ز دل زو آب حیوان منفعل
سقای کوثر زو خجل زیرا که احسان پرورد!
عکسش اگر در کوه فتد بی جاده و گوهر دمد
همچون بدخشان تا ابد لعل درخشان پرورد!
در کشور ملک بدن جز می نباشد تهمتن
هر قطره اش در عدن صد رنگ الوان پرورد!
مسکین خورد حاتم شود ذی افسر خاتم شود
هر دون چشد رستم شود ملک سیستان پرورد!
گر بهره گیرد دیو ازو معدوم گردد ریو ازو
همچون مصاف گیو ازو در جنگ ترکان پرورد!
اندر خرابات مغان یکسر همه پیر و جوان
از وجد گویند هر زمان می ده که دهقان پرورد!
مطرب به صورت ارغنون لحن عراقی را کنون
از پرده ات آور برون مجلس گلستان پرورد!
هی می بده هی می بکش هی می بخور هی باده چش
نوش از می خورشیدوش آبیست انسان پرورد!
جام جهان بینش لقب از ساقی گلرو طلب
یاری بود یاقوت لب چون غنچه خندان پرورد!
زلف سیاهش سرنگون ماری که باشد پرفسون
بر گردن خود ذوفنون دامی که پیچان پرورد!
سرو و صنوبر از قدش خورشید تابان از خدش
بشکسته بیضا را یدش لؤلؤ ز دندان پرورد
چشمش به هنگام نگه ز ابرو قزح تیر از مژه
خون هزاران بیگنه بر خاک یکسان پرورد
ناری بود رخسار او ماری بود زنار او
بی نار او بیمار او با خود چه درمان پرورد؟!
بر عارض همچون شفق بنگر چه خوش باشد عرق
گلبرگ رویش هر ورق دعوی به برهان پرورد!
گل منفعل از روی او شبنم خجل از خوی او
وز کاکل و گیسوی او سنبل پریشان پرورد
خضر خطش هادی مرا بر آب حیوان رهنما
اسکندر از ظلمت برا زیرا که نقصان پرورد!
هندوی خالش را نگر بر مصحف رویش مگر
ترسای شوخ بی خبر در حفظ قرآن پرورد؟!
از رخ نقاب اندازد او مه در حجاب اندازد او
همچون شهاب اندازد او تیری که پیکان پرورد
آید به سوی بوستان بهر تماشا اقحوان
صد چشم آرد تا که آن خود را نگهبان پرورد!
از لعلت ای زیبا صنم فرمان بده بوسی زنم
خال سیاهت بر کنم هندو نه ایمان پرورد!
بوسی اگر ندهی مرا ای دلبر گلگون قبا
لب را کشایم با هجا حرفی که چندان پرورد
لطفت به طغرل عام کن بوسی بدو انعام کن
سر خوش ورا با جام کن تا مدح سلطان پرورد