عبارات مورد جستجو در ۵۴۴۸ گوهر پیدا شد:
حزین لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۱۶۸
بر سر خود دهدم جا، خم پاکیزه سرشت
خاکم آن روزکه درمیکده خواهد شد خشت
بار دیگر کندش کاتب اقبال، رقم
هر چه بر صفحهٔ ما، خامهٔ تقدیر نوشت
همّتی بدرقه، ای پیر خراباتکه باز
برد از کعبه ام آن زلف چلیپا به کنشت
تنگی خاطر و افسردگی، از یادم برد
سایهٔ بید و طرب خیزی دشت و لب کشت
از کجا آب خورد سبزه خط لب یار؟
این طراوت نتوان یافت ز ریحان بهشت
دل به خار و خس مژگان، نم خونی می داد
آخر از سینه تفسیده ام این دانه برشت
دهر خنثی صفت افتاده، نه مرد، است نه زن
کار بس بوالعجب افتاده، نه زیبا و نه زشت
التفاتم نبود با سخن خویش حزین
کو دماغی که کنم بو، گل گلزار بهشت؟
حزین لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۱۷۱
چه دولتی است که دردت نصیب جان من است!
همای تیر تو را، طعمه استخوان من است
تو خود به پرسش من لعل جانفزا بگشا
که قفل خامشی عشق، بر زبان من است
چه شدکه دسترس سیرگلبشانم نیست؟
بهار در قدم چشم خونفشان من است
عنان گسسته تر از شوق لامکان سیرم
سپهر بی سر و پا، گرد کاروان من است
رواست لاله اگر کاسه داشت پیش کفم
گلیست داغ،که مخصوص گلستان من است
حزبن ، ز خانه به دوشان این گلستانم
همیشه مشت پر خویش آشیان من است
حزین لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۲۰۴
در خاطر خدنگ قضا هر نهان که هست
کرد آن چنان نگاه تو خاطرنشان که هست
یا رب چه آفتی تو که دارد به صد زبان
داد از دل تو، هر دل نامهربان که هست
جان رفت و سرگرانی نازت چنان که بود
دل خون شد و غرور نگاهم همانکه هست
انجام کار عشق ز آغاز به نشد
بود این چنین به ما نگهت سرگران که هست
دستانسرای خامهٔ جان پرورت حزین
سنجد حدیث شوق به هر داستان که هست
حزین لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۲۴۶
کی دیده تنها چو دل آغشته به خون است؟
سر تا قدم ما چو دل آغشته به خون است
ما و حرم عشق، که از گریهٔ احباب
دیوار و در آنجا، چو دل آغشته به خون است
بازآ که مرا دیده جدا ز آن گل عارض
از خار تمنّا، چو دل آغشته به خون است
از جوش غمت حوصله بر درد، کمی کرد
اینجاست که دریا چو دل آغشته به خون است
ز آن رخنه که افتاده به جیب مه کنعان
دامان زلیخا چو دل آغشته به خون است
این رحم، که آموخت شکار افکن ما را؟
سرتاسر صحرا چو دل آغشته به خون است
خاموش حزین ، کز نفس سینه خراشت
مجموعهٔ انشا، چو دل آغشته به خون است
حزین لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۲۵۲
در شب شیب، گرانتر شده خوابی که مراست
شد جوان، غفلت ایام شبابی که مراست
ناصح، افسانه چه سازد به تن آسانی من
نشتر افگار شود، از رگ خوابی که مراست
زهر ناکامی جاوید چکاند به لبم
با لب شهدفروشان شکرابی که مراست
عذر تقصیر همان به که کنم خاموشی
حجت آرای سوال است جوابی که مراست
چون شرر سختی ایام مرا کرده اسیر
در ته سنگ بود، پای شتابی که مراست
کوثر و دوزخ نسیه ست مرا نقد چو شمع
از دل و دیده بود، آتش و آبی که مراست
خون روان است حزین از رگ تار نفسم
دارد از پارهٔ دل رخنه، ربابی که مراست
عیش شیرین من از دیدهٔ اختر شور است
اشک تلخ است، درین بزم شرابی که مراست
ایمن از کاوش دهرم که چه خواهد کردن
تیشه بایستی دیوار خرابی که مراست
به هوس گردن تسلیم نتابم از عشق
نکشیده ست سر از بحر، حبابی که مراست
گر چه لاغر بدنم، شیر نیستان من است
از تف عشق، دل پر تب و تابی که مراست
گردنم کج به تمنای می از تاک نشد
جز تراویدهٔ دل نیست، شرابی که مراست
به طراوت ز لب خشک تراود سخنم
تشنه سیراب برآید ز سرابی که مراست
معنی از لفظ تنک مایه نگردد راضی
تا نجنبد قلم راست حسابی که مراست
پنبهٔ عقل گر از گوش برآری شنوی
شور مجنون ز دل خانه خرابی که مراست
رقصد افلاک به بانگ دل سی پارهٔ من
ناسخ حکم زبور است کتابی که مراست
فکرت آنجا که سوار است، پیاده ست سپهر
نرسد دست مه نو به رکابی که مراست
حرز آسودگی از شور جنون دارد عقل
شهر آباد شد از حال خرابی که مراست
عیب من گر نبود سوختگی، می باید
لب می نوش تو را لخت کبابی که مراست
خون روان است حزین از رگ تار نفسم
دارد از پارهٔ دل رخنه، ربابی که مراست
حزین لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۲۵۴
دل در هوس نرگس مستانه اسیر است
مرغ حرم امروز به بتخانه اسیر است
چون آبله ام بود دلی در کف و اکنون
در دست تو بد مست چو پیمانه اسیر است
مرغی نفتد بی طمع دانه به دامی
عنقای دل ماست که بی دانه اسیر است
فریاد که این مرغ دل بال شکسته
در دام سر زلف تو چون شانه اسیر است
شوریده دلم بازگرفتار جنون شد
زنجیر بیارید که دیوانه اسیر است
مرگش مگر آزاد کند ورنه حزین را
خاطر به غم فرقت جانانه اسیر است
حزین لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۳۳۰
خجل در برم، عقل نادان نشیند
چو زاهد که در بزم مستان نشیند
نشیند خیال تو در گوشهٔ دل
چو یوسف که در کنج زندان نشیند
همین بس که در فکر شبهای مجنون
سر زلف لیلی، پریشان نشیند
دل آزردهٔ شام هجر تو چون شمع
به هر جا نشیند، گدازان نشیند
حزین ، آنکه سامان وصل تو را سوخت
به خاکستر شام هجران نشیند
حزین لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۳۴۳
چو سنبل تو به طرف سمن فرو ریزد
دل شکسته اش از هر شکن فرو ریزد
به شیوه ای که ز گلبرگ تر چکد شبنم
نمک ز لعل تو شیرین سخن، فرو ربزد
نقاب زلف ز عارض اگر براندازی
صنم ز طاق دل برهمن فرو ریزد
خرام ناز تو ای شاخ گل، قیامت را
به خاک عاشق خونین کفن فرو ریزد
به سجده گاه تو، سر بر زمین چنان کوبم
که لرزه بر جگر اهرمن فرو ریزد
به کاوش مژه نازم که از جراحت دل
به خاک کوی تو خون یمن فرو ریزد
به بیستون قدم آهسته تر نهم، ترسم
که پاره های دل کوهکن فرو ریزد
نشاط بی تو همانا، حرام گشته به دل
که باده، خون شود از چشم من فرو ریزد
ز چین طره آن نازنین غزال، حزین
چه نافه هاکه به جیب ختن فروریزد
حزین لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۳۴۴
مبادا رو کسی زان قبلهٔ ابرو بگرداند
که کافر می شود، از قبله هرکس رو بگرداند؟
درین وادی به حسرت مردم و چشم از صبا دارم
که گردم را به گردکعبهٔ آن کو بگرداند
محبت روشناس شهر عشقم کرد و می خواهد
دل رسوا، مرا درکوچهٔ گیسو بگرداند
به رغم عاشقان تاکی کند با بوالهوس گرمی
الهی خوی او را عشق آتش خو بگرداند
سبوی غنچه را بر طاق نسیان می نهد بلبل
اگر جام نگاه، آن نرگس جادو بگرداند
منم عاشق، به غیری جلوه ضایع می کنی تاکی؟
عنان ناز را کاش آن قد دلجو بگرداند
حزین افسرده ای، آهنگ گلزار محبّت کن
مزاج شعله را، آب و هوای او بگرداند
حزین لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۳۴۶
شلایین نرگسش مست شراب آلوده را ماند
نگاه ناز او مژگان خواب آلوده را ماند
کدامین چشمه نوش است یارب تیغ ناز او؟
به زخمم بخیه، مور شهد ناب آلوده را ماند
گره از بسکه در دل، گریه طوفان نسب دارم
نفس در سینهام سیل شتاب آلوده را ماند
به خون، دل می تپد از سرگرانیهای ناز او
خم ابروی او تیغ عتاب آلوده را ماند
به مخموری لب خشک از زبان شرمگین دارم
خط پیمانه ام چشم حجاب آلوده را ماند
ز ابنای جهان ناید گشاد کار محتاجان
که دست این لئیمان، پای خواب آلوده را ماند
فرو خوردم ز بیم خویش از بس اشک میگون را
دل من اخگر خون کباب آلوده را ماند
کتان طاقتم را پرده داری می کند حسنش
رخش درشام خط، ماه سحاب آلوده را ماند
حزین امروز روشن باد چشم داغ ناسورت
که آن خال از عرق، مشک گلاب آلوده را ماند
حزین لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۳۶۰
زهر غم هجر تو به جان کارگر افتاد
امّید وصال تو به عمر دگر افتاد
در قلزم دل نیست همانا، نم خونی
کز دیده به دامان همه لخت جگر افتاد
در دامن شب طره سیه مست، گشودی
بویى به دماغ آمد و شوری به سر افتاد
عشق تو زند راه خراباتی و زاهد
این شعله چه شوخ است که در خشک و تر افتاد؟
تا باکه رخ از باده برافروخته بودی
کآتش به دل عاشق خونین جگر افتاد
در هفت صدف گوهر غلتانی اگر هست
اشکی ست که از دامن مژگان تر افتاد
آتشکده عشق، دل سوختگان است
بیزارم از آن شعله که در بال و پر افتاد
ای آنکه کنی آتش دل تند به دامن
خوش باش که در خرمن جانم شرر افتاد
ماند به دل تنگ، نه آزاد و نه بسمل
هر صید که در دام تو بیدادگر افتاد
آمد به خیالش، به غلط نکهت زلفی
سنبل به بغل، باد صبا، بی خبر افتاد
آمد به میان قصهای از سلسله موبی
در حلقهٔ سودازدگان شور و شر افتاد
این آن غزل نغمه سرایان عراق است
کزکلک حزین تو، چه رنگین گهر افتاد
حزین لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۳۶۸
هوای عشق برونم ز ننگ و نام کشید
به توبه نامهٔ من، یار خط جام کشید
خوشا حریف شرابی که فکر شام نداشت
نهاد لب به شط باده و تمام کشید
ز عشق پاک به هر شیوه تو مشتاقم
به خشم و کین نتوان از من انتقام کشید
هنوز از آن خط مشکین خبر نداشت دلم
هوای دانه خالت مرا به دام کشید
ز من حدیث وفا و جفای خویش مپرس
که پاس راز، زبان مرا ز کام کشید
ز کوی انجم و افلاک رخت خویش برآر
برای جا نتوان منت از لئام کشید
بهار عیش در آغوش غنچه خسبان است
نسیم صبح به گوش من این پیام کشید
متاع عنصر و افلاک واسپار حزین
که خوار شد، ز فرومایه هر که وام کشید
حزین لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۳۷۲
به خاموشی صفیر آشنایی می توانم زد
چو نی از داغهای خود نوایی می توانم زد
همین من مانده ام امروز تنها از دل افگاران
که پیش دوستان حرف وفایی می توانم زد
نوا سنج خموشی کیست غیر از من درین گلشن؟
که حرفی با نگاه سرمه سایی می توانم زد
اگر دستم بود کوتاه اما همّتی دارم
که بر نقد دو عالم پشت پایی می توانم زد
عبث خون جگر ضایع کنی ای چشم بی پروا
ازین می ساغر مردآزمایی می توانم زد
چنان عاجز نیم کز حال من غافل شود نازت
به خون خویش هم من دست و پایی می توانم زد
دلم با حلقهٔ ماتم نشینان الفتی دارد
هنوز ای گریه ناکان، های هایی می توانم زد
نیارم چون جرس برداشت از دوش کسی باری
همین گم کرده راهان را، صلایی می توانم زد
نیم بیگانه زان گل، خارخاری در جگر دارم
چو بلبل نالهٔ درد آشنایی می توانم زد
حزین از خودنمی گویم سخن، گوشی به حرفم کن
نیم من، از دم نایی نوایی می توانم زد
حزین لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۳۸۱
یاد آن زمان که بادهٔ عشرت به کام بود
دوری که خوش گذشت به ما، دور جام بود
ساقی ز خود شدیم، شرابی به کار نیست
مستانه جلوه های تو ما را تمام بود
از بس گذشت بی تو به ما تیره، روزگار
روشن نشد که روز و شب ما کدام بود
دوشم نمود باغ نوی، رنگ آل تو
جستم ز خواب، بوی گلم در مشام بود
باشد به روز رفتهٔ عمرم امیدها
دیدم چو صبح دولت پروانه شام بود
حرف الف نبود همان در میان حزین
در دل خیال قامت آن خوش خرام بود
حزین لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۳۸۵
در دیده مرا بی تو پریشان نظری بود
خونابهٔ آغشته به لخت جگری بود
در دام تو افشاندم و آزاد نشستم
اسباب گرفتاری ما مشت پری بود
چون شمع ز سرمایهٔ هستی به بساطم
سامان سبک خیزی آه سحری بود
جز گوشهٔ امن دل ارباب توکل
هر جا که گرفتیم خبر، شور و شری بود
جمعیّت خاطر نشد آماده حزین را
هر پاره دلش درکف بیدادگری بود
حزین لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۳۸۹
به قامت شاخ گل را از دمیدن باز می دارد
به شوخی جاده را از آرمیدن باز می دارد
رهایی کی توان از پنجهٔ گیرای صیّادی؟
که تیغش خون ما را از چکیدن باز می دارد
گران افتاد از بس پلّهٔ تمکین، خرامش را
دل بی طاقتم را از تپیدن باز می دارد
من دیدار بین با دورباش غمزه چون سازم؟
نگه را از سر مژگان رسیدن باز می دارد
ز هر سو بس که رنگ جلوه ریزد جذبهٔ لیلی
دل وحشی صفت را از رمیدن باز می دارد
بنازم حیرت نظّارهٔ حسنی که اشکم را
چو آب تیغ از مژگان چکیدن باز می دارد
به یکبار از دو عالم قطع دندان طمع کردن
لب افسوسیان را ازگزیدن باز می دارد
لطافت بس که می جوشد ز پیکان خدنگ او
دهان زخم دل را از مکیدن باز می دارد
ز بس غیرت گره گردیده در خاطر سپندم را
نفس را از دل سوزان، کشیدن باز می دارد
حزین ، از غیرت عشقیم محو یوسفستانی
که حیرت تیغ را ازکف بریدن باز می دارد
حزین لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۴۱۶
لبت به پیرهن تنگ غنچه خار کند
عبیر خطّ تو خون در دل بهار کند
خراب نرگس شوخت شدم که از نگهی
سراسر دو جهان را کرشمه زار کند
رود چو موج ز دستش، عنان خودداری
خرام ناز تو آن را که بی قرار کند
گسست در خم زلفت کمند تدبیرم
تو را به من کشش دل مگر دچار کند
گیاه خشک، بهار و خزان چه می داند؟
دگر چه با من افسرده، روزگار کند؟
هنوز کوتهی دست آرزو باقیست
ز خون کشته من، تیغش ار نگار کند
ز خار خارِ گلی آشیان من قفس است
زمانه با دل تنگم، دگر چکار کند؟
خوش آن خزان زده بلبل که در فراق چمن
ز چاک سینهٔ خود گشتِ لاله زار کند
سپهر با همه سامان ترکتاز، حزین
حذر ز ناوک آن طفل نی سوار کند
حزین لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۴۱۷
میگساران چو هوای گل و شمشاد کنید
لختی از خون جگر خوردن ما یاد کنید
خوش قدان، خسرو وقت اید به اقبال بلند
ملک دل زآن شما شد، ستم آباد کنید
به وفا خاطر عشّاق توان داشت نگاه
به جفا گر نتوانید دلی شاد کنید
من تنک ظرف ستم نیستم و غمزه بخیل
سینه ام را هدف ناوک بیداد کنید
عندلیبان چمن سیر، از آن باغ و بهار
به نسیمی من دلسوخته را یاد کنید
سر چه باشد که دل و جان بفشانید به ذوق
هر چه دارید نثار ره صیاد کنید
می زند جوش حزین از دل آزرده سخن
شیشه بر خاره زدم، صیدِ پریزاد کنید
حزین لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۴۳۷
سرگرم فنا فکر دگر هیچ ندارد
شمع سحری برگ سفر هیچ ندارد
جز شورش آفاق به عالم خبری نیست
آسوده دل ما که خبر هیچ ندارد
بیهوده بود زبر فلک بال فشانی
این تنگ قفس روزن و در هیچ ندارد
بیرون نتوان کرد سر از جیب صلاحم
این خرقه به جز دامن تر هیچ ندارد
جایی که برآید ز کمین تیغ تغافل
جز داغ دل ریش، سپر هیچ ندارد
یک ذّرّه، تهیدست نرفت از در قسمت
نالیدن از آن نی،که شکر هیچ ندارد
آنجا که نظرباز بود دیده دلها
یعقوب غم هجر پسر هیچ ندارد
آسوده گر از سنگ شد، از ارّه جدا نیست
نخلی که درین باغ، ثمر هیچ ندارد
تا هست، دلم بی قفس و بند اسیر است
زندان وفا راه به در هیچ ندارد
آن لعل می آلود، کبابی نمکین تر
در آتش، ازین لخت جگر هیچ ندارد
ساقی به می ناب فکن کشتی ما را
این لجه پرشور، خطر هیچ ندارد
آن کیسه که بر مهر و وفا دوخته بودم
غیر از زر داغ تو دگر هیچ ندارد
در معرکهٔ عشق تو، پا پس نگذارم
مشتاق شهادت غم سر هیچ ندارد
تا ساحل پیمانه رسیدیم و نشستیم
این آب تنک مایه، گذر هیچ ندارد
محروم مهل چشم حزین نگران را
بی خاک رهت نور نظر هیچ ندارد
حزین لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۴۴۱
از عشق، تن سوخته جانان گله دارد
زین شعلهٔ بی باک، نیستان گله دارد
زندان شده مجنون مرا دامن صحرا
در سینه دل از تنگی میدان گله دارد
افزود غم عشق ز غمخواری ناصح
دردیست دلم را که ز درمان گله دارد
بسمل شدنم جنبش تیغ مژه می خواست
دل ازکمی جور فراوان گله دارد
درشور محبت نبود غیرلب ما
زخمی که در آغوش نمکدان گله دارد
جیب کفنی چاک پس از مرگ نکردیم
از کوتهی دست، گریبان گله دارد
بر آتش حسرت نزد آبی که به جو داشت
زان تیغ، لب زخم نمایان گله دارد
آن خط بناگوش که محرم به لبش نیست
خضری ست که از چشمهٔ حیوان گله دارد
از زلف کجت راست نشد کار دل ما
این گوی سراسیمه ز چوگان گله دارد
نبود عجبی گر نکشد بار نگاهم
مژگان تو از سایهٔ مژگان گله دارد
در رهگذرت هستی ما جلوه پرستان
گردیست کز افشاندن دامان گله دارد
پیشت به سرافکندگی مهر و وفا کیست؟
عهد تو ز همدوشی نسیان گله دارد
بر جوش خط سبز، شد آن کنج دهن تنگ
این طوطی مست از شکرستان گله دارد
شد صرف غبار غم دل اشک روانم
سیل از عطش ریگ بیابان گله دارد
از جسم گران در دل سنگ است شرارم
شمع من ازین تیره شبستان گله دارد
رشح قلمم، ریخته بر گرد کسادی
از شور زمین، ابر بهاران گله دارد
از طعنهٔ دشمن، نشود رنجه دل ما
خاطر ز ستایشگر نادان گله دارد
این تیره شب از غفلت ما یافت درازی
از بالش پر، خواب پریشان گله دارد
اندام دهد سختی دوران به درشتان
انگارهٔ بدبین، که ز سوهان گله دارد
خودداری یوسف زند آتش به زلیخا
خاطر هوس از چیدن دامان گله دارد
بار ستم عشق نیارست کشیدن
از جان نفس باخته جانان گله دارد
آواره کند قافله، آرام جرس را
از همرهی ما دل نالان گله دارد
ساقی قدحی باده بپیمای حزین را
کز زهد، دل توبه پشیمان گله دارد