عبارات مورد جستجو در ۳۶۰۹۶ گوهر پیدا شد:
امیرعلیشیر نوایی : غزلیات
شمارهٔ ۲۳۹ - مخترع
گر چه دوش از داغ هجران آتشین تب داشتم
سوز این آتش فزونتر بود کامشب داشتم
درد و ضعفم هر دو مهلک بود گر میآمدی
پرسه را اسباب جان دادن مرتب داشتم
از تو و خود در زمان هجر و ایام فراق
روح را بی قالب و بی روح قالب داشتم
گر تقرب جستم اندر شرب با مستان دیر
عیب نبود چون به ایشان قرب مشرب داشتم
در خیال خار مژگانش نبودم خواب دوش
ز آنکه اندر پیرهن صد نیش عقرب داشتم
در تب غم فانیا سوز درونم کم نشد
زانکه از تبخاله بود آبی که بر لب داشتم
سوز این آتش فزونتر بود کامشب داشتم
درد و ضعفم هر دو مهلک بود گر میآمدی
پرسه را اسباب جان دادن مرتب داشتم
از تو و خود در زمان هجر و ایام فراق
روح را بی قالب و بی روح قالب داشتم
گر تقرب جستم اندر شرب با مستان دیر
عیب نبود چون به ایشان قرب مشرب داشتم
در خیال خار مژگانش نبودم خواب دوش
ز آنکه اندر پیرهن صد نیش عقرب داشتم
در تب غم فانیا سوز درونم کم نشد
زانکه از تبخاله بود آبی که بر لب داشتم
امیرعلیشیر نوایی : غزلیات
شمارهٔ ۲۴۱ - تتبع مخدوم
مسلمانان دل آزرده دارم
تنی سیلاب محنت برده دارم
علاج دل مکن جز مرهم وصل
که از نیش فراق آزرده دارم
تنی بی سوز دل از جان خود سیر
بعینه چون چراغ مرده دارم
رفیقان را که از عشق آتشینند
ز آه سرد خویش افسرده دارم
گل امید خود چون گلشن دهر
ز عین تشنگی پژمرده دارم
چو فانی نقش غیر از صفحه دل
به تیغ بیدلی بسترده دارم
تنی سیلاب محنت برده دارم
علاج دل مکن جز مرهم وصل
که از نیش فراق آزرده دارم
تنی بی سوز دل از جان خود سیر
بعینه چون چراغ مرده دارم
رفیقان را که از عشق آتشینند
ز آه سرد خویش افسرده دارم
گل امید خود چون گلشن دهر
ز عین تشنگی پژمرده دارم
چو فانی نقش غیر از صفحه دل
به تیغ بیدلی بسترده دارم
امیرعلیشیر نوایی : غزلیات
شمارهٔ ۲۴۷ - تتبع خواجه
منکه هر دم ز فلک صد الم آید پیشم
غیر بیهوشی و مستی چه صلاح اندیشم؟
گر بزنار میان چست کنم عیب مدار
منکه در خدمت آن قاتل کافر کیشم
نکند سود مرا کسوت درویشانه
زانکه در خرقه فقر آمده نادرویشم
صاف عشرت ز چه رو کم رسدم از عشاق
چونکه در دردکشی از همه رندان پیشم
خون اکشم عجبی نیست چو آن لؤلؤ وش
زده بر مردمک دیده ز مژگان نیشم
مهوشان گر چه بلایند چه غم ای فانی؟
من چو در عشق گرفتار بلای خویشم
غیر بیهوشی و مستی چه صلاح اندیشم؟
گر بزنار میان چست کنم عیب مدار
منکه در خدمت آن قاتل کافر کیشم
نکند سود مرا کسوت درویشانه
زانکه در خرقه فقر آمده نادرویشم
صاف عشرت ز چه رو کم رسدم از عشاق
چونکه در دردکشی از همه رندان پیشم
خون اکشم عجبی نیست چو آن لؤلؤ وش
زده بر مردمک دیده ز مژگان نیشم
مهوشان گر چه بلایند چه غم ای فانی؟
من چو در عشق گرفتار بلای خویشم
امیرعلیشیر نوایی : غزلیات
شمارهٔ ۲۴۸ - تتبع خواجه
ای شه صف شکنان خسرو ناوک فکنان
صد شکست از صف مژگان تو بر صف شکنان
تلخکام از شکر لعل لبت نوش لبان
زهر خند از لب شیرین تو شیرین دهنان
از قدت پست شده سایه شمشاد قدان
وز تنت لرزه چو سیماب به سیمین بدنان
خط سودای تو بر جبهه کشان سبز خطان
سنگ بیداد تو بر سینه زنان جور فنان
لب نهان کن ز رقیبان که نهان او لیتر
خاتم ملک سلیمان ز بر اهرمنان
بنده پیر مغانم که گه اهل نشاط
هست دردی کش جام کرمش برهمنان
دوش از حالت پروانه سؤالی کردم
کز چه بر آتش سوزنده روی چرخ زنان
جام می گریه کنان گفت که دانی چه شود
جلوه گر در نظرت شعله جانسوز چنان؟
فانیا لاله صفت غرقه بخون رو که بسی است
هر طرف چون تو در این بادیه خونین کفنان
صد شکست از صف مژگان تو بر صف شکنان
تلخکام از شکر لعل لبت نوش لبان
زهر خند از لب شیرین تو شیرین دهنان
از قدت پست شده سایه شمشاد قدان
وز تنت لرزه چو سیماب به سیمین بدنان
خط سودای تو بر جبهه کشان سبز خطان
سنگ بیداد تو بر سینه زنان جور فنان
لب نهان کن ز رقیبان که نهان او لیتر
خاتم ملک سلیمان ز بر اهرمنان
بنده پیر مغانم که گه اهل نشاط
هست دردی کش جام کرمش برهمنان
دوش از حالت پروانه سؤالی کردم
کز چه بر آتش سوزنده روی چرخ زنان
جام می گریه کنان گفت که دانی چه شود
جلوه گر در نظرت شعله جانسوز چنان؟
فانیا لاله صفت غرقه بخون رو که بسی است
هر طرف چون تو در این بادیه خونین کفنان
امیرعلیشیر نوایی : غزلیات
شمارهٔ ۲۵۰ - تتبع امیر سهیلی
توان دلیر به خورشید آسمان دیدن
ولیک ماه رخش را نمیتوان دیدن
صدش رقیب و هزارش هراس چون دیدم
به دل رسید بلا صد هزار زان دیدن
کند جنون مرا لحظه لحظه در طغیان
رخ پریوش خود را زمان زمان دیدن
مرا ز هجر رخش خارها به دیده به است
هزار بار ز گل های بوستان دیدن
به سوی ابروی اود بنگرم بگوشه چشم
بدان مثال که در گوشه کمان دیدن
چنانکه نقطه موهوم دیدنست محال
به نزد عقل چنان آمد آن دهان دیدن
خیال فوت مکن بهر دیدنش ایدل
بروز دور به خورشید آسمان دیدن
ز عشق خود به غلط افکنم رقیبان را
به چشم ازو ستده سوی این و آن دیدن
ز چشم خویش نهان ساز غیر او فانی
که روی یار ز اغیار به نهان دیدن
ولیک ماه رخش را نمیتوان دیدن
صدش رقیب و هزارش هراس چون دیدم
به دل رسید بلا صد هزار زان دیدن
کند جنون مرا لحظه لحظه در طغیان
رخ پریوش خود را زمان زمان دیدن
مرا ز هجر رخش خارها به دیده به است
هزار بار ز گل های بوستان دیدن
به سوی ابروی اود بنگرم بگوشه چشم
بدان مثال که در گوشه کمان دیدن
چنانکه نقطه موهوم دیدنست محال
به نزد عقل چنان آمد آن دهان دیدن
خیال فوت مکن بهر دیدنش ایدل
بروز دور به خورشید آسمان دیدن
ز عشق خود به غلط افکنم رقیبان را
به چشم ازو ستده سوی این و آن دیدن
ز چشم خویش نهان ساز غیر او فانی
که روی یار ز اغیار به نهان دیدن
امیرعلیشیر نوایی : غزلیات
شمارهٔ ۲۵۲ - تتبع شیخ
ز آتش عشق تو چون خاک شود منزل من
علم قبر بود شعله دود دل من
رنگ از خون دل و آب ز پیکان تو یافت
غنچه های غم و محنت که دمد از گل من
تیغ بر غیر زنی تا شوم از غصه هلاک
روح بخش دگران میشوی و قاتل من
مشکل من دهن تست پی دشنامم
تا دهن وا نکنی حل نشود مشکل من
بهر می ساکن میخانه شدم بوده مگر
از می و خاک در میکده آب و گل من
کرده سر خیل خرابات مرا پیر مغان
که شد آن مغبچه مست مه محفل من
تا به فکر دهنش کم شدم ای فانی نیست
یک قدم بیش سوی ملک فنا منزل من
علم قبر بود شعله دود دل من
رنگ از خون دل و آب ز پیکان تو یافت
غنچه های غم و محنت که دمد از گل من
تیغ بر غیر زنی تا شوم از غصه هلاک
روح بخش دگران میشوی و قاتل من
مشکل من دهن تست پی دشنامم
تا دهن وا نکنی حل نشود مشکل من
بهر می ساکن میخانه شدم بوده مگر
از می و خاک در میکده آب و گل من
کرده سر خیل خرابات مرا پیر مغان
که شد آن مغبچه مست مه محفل من
تا به فکر دهنش کم شدم ای فانی نیست
یک قدم بیش سوی ملک فنا منزل من
امیرعلیشیر نوایی : غزلیات
شمارهٔ ۲۵۴ - تتبع خواجه حسن
گر چه بلای خمار کرد فزون حزن من
مغبچه و می ولیک اذهب عن الحزن
هر شکن زلف او جای هزاران دلست
طرفه که آن بند زلف هست شکن بر شکن
شبنم خوی بر گلش بر شفق آمد نجوم
نی شفق و نی نجوم خون دل و اشک من
بر تن او پیرهن هست گران از حریر
نیست عجب گر ز رشک پاره کنم پیرهن
ز آتش آه دلم هست زبانه زبان
لب شده پر آبله بین اثرش در دهن
سینه من کوه غم میکنم از ناخنش
بار دلم بی ستون من به تهش کوهکن
خسرو و حافظ ترا فانی اگر هادی اند
پیروی جامی ات هست به وجه حسن
مغبچه و می ولیک اذهب عن الحزن
هر شکن زلف او جای هزاران دلست
طرفه که آن بند زلف هست شکن بر شکن
شبنم خوی بر گلش بر شفق آمد نجوم
نی شفق و نی نجوم خون دل و اشک من
بر تن او پیرهن هست گران از حریر
نیست عجب گر ز رشک پاره کنم پیرهن
ز آتش آه دلم هست زبانه زبان
لب شده پر آبله بین اثرش در دهن
سینه من کوه غم میکنم از ناخنش
بار دلم بی ستون من به تهش کوهکن
خسرو و حافظ ترا فانی اگر هادی اند
پیروی جامی ات هست به وجه حسن
امیرعلیشیر نوایی : غزلیات
شمارهٔ ۲۵۵ - در طور مخدوم
من هلاک از هجر و آنمه دلستان دیگران
زنده بودن کی توان ممکن به جان دیگران
حال خود را کی بود خود عرضه دارم زانکه هست
اعتمادم بیش بر شرح و بیان دیگران
باشدم صد گونه تهمت وه که رنجورند خلق
از زبان خویشتن من از زبان دیگران
آزمون دیگران را تیغ بیدادم زنی
دیگر سوزی ز بهر امتحان دیگران
دیگران مقبول و من مردود کز قسم ازل
محنت آمد زان من عشرت ازان دیگران
دیگران را وصل و من جویای قد و عارضش
عشق سرو و گلم از بوستان دیگران
کام جان یابد ز وصلت دیگران فانی نکوست
گر برون آئی پی قتل از میان دیگران
زنده بودن کی توان ممکن به جان دیگران
حال خود را کی بود خود عرضه دارم زانکه هست
اعتمادم بیش بر شرح و بیان دیگران
باشدم صد گونه تهمت وه که رنجورند خلق
از زبان خویشتن من از زبان دیگران
آزمون دیگران را تیغ بیدادم زنی
دیگر سوزی ز بهر امتحان دیگران
دیگران مقبول و من مردود کز قسم ازل
محنت آمد زان من عشرت ازان دیگران
دیگران را وصل و من جویای قد و عارضش
عشق سرو و گلم از بوستان دیگران
کام جان یابد ز وصلت دیگران فانی نکوست
گر برون آئی پی قتل از میان دیگران
امیرعلیشیر نوایی : غزلیات
شمارهٔ ۲۵۷ - تتبع خواجه
می بایدت به دیر مغان آی و نوش کن
ایمان فدای مغبچه می فروش کن
دارم سخن به گوش تو پنهان ز مدعی
های ای جوان نصیحت این پیر گوش کن
در خلوت وصال برابر بنوش می
تا کس سخن برون نبرد ترک هوش کن
در گفتگوی عشق زبان دگر بود
زاهد تو این ترانه ندانی خموش کن
چون قول پیر دیر به عیشت دلالت است
ای خواجه استماع نداری خموش کن
عکس تو ساقیا به رخت لاف زد ز حسن
منکر شود بگیر می و رو بروش کن
ای مغبچه گشا رخ و فانی صفت به دیر
عریان ز ستر هوش دوصد خرقه پوش کن
ایمان فدای مغبچه می فروش کن
دارم سخن به گوش تو پنهان ز مدعی
های ای جوان نصیحت این پیر گوش کن
در خلوت وصال برابر بنوش می
تا کس سخن برون نبرد ترک هوش کن
در گفتگوی عشق زبان دگر بود
زاهد تو این ترانه ندانی خموش کن
چون قول پیر دیر به عیشت دلالت است
ای خواجه استماع نداری خموش کن
عکس تو ساقیا به رخت لاف زد ز حسن
منکر شود بگیر می و رو بروش کن
ای مغبچه گشا رخ و فانی صفت به دیر
عریان ز ستر هوش دوصد خرقه پوش کن
امیرعلیشیر نوایی : غزلیات
شمارهٔ ۲۶۰ - تتبع خواجه عصمت
چو خاک راه توام ای تو شاه جرعه کشان
ز نیم خورد میت جرعه ای به خاک افشان
هزار شرم ز دینم که هر شب از مستی
مغان برون فکنندم ز خاک دیر کشان
سحر ز رنج خماریم ناخوش ایساقی
به سازمان بدو جام می صبوح خوشان
ز جام وصل تو سیراب صاف نوشانند
چه شد به دردکشان نیز جرعه ای بچشان
غلام پیر مغانم که خاک دیرش را
به بال خویش بروبد ملک ز رفعت شان
چه حد نام تو بردن که من به عشق توام
غلام ماه وشان ای که شاه ماه وشان
مجو نشانه فانی که تا بشد عاشق
ازو بدشت فنا کس نیافت نام و نشان
ز نیم خورد میت جرعه ای به خاک افشان
هزار شرم ز دینم که هر شب از مستی
مغان برون فکنندم ز خاک دیر کشان
سحر ز رنج خماریم ناخوش ایساقی
به سازمان بدو جام می صبوح خوشان
ز جام وصل تو سیراب صاف نوشانند
چه شد به دردکشان نیز جرعه ای بچشان
غلام پیر مغانم که خاک دیرش را
به بال خویش بروبد ملک ز رفعت شان
چه حد نام تو بردن که من به عشق توام
غلام ماه وشان ای که شاه ماه وشان
مجو نشانه فانی که تا بشد عاشق
ازو بدشت فنا کس نیافت نام و نشان
امیرعلیشیر نوایی : غزلیات
شمارهٔ ۲۶۲ - مخترع
کهنه سفال میکده کآئینه صفاست این
پر می صاف اگر شود جام جهان نماست این
جام جم است اگر بود و آئینه سکندری
این چو بجای هر دو شد بین شرف کجاست این
من به فراق جان دهم او به وصال خلق جان
در ره عشق این چنین ظلم کجا رواست این
وصل نداشت مغتنم دل به فراق اسیر شد
هر که نگفت شکر آن عاقبتش سزاست این
من به بلای مهر او خاک ولیک هر دم او
گشته بلای دیگری وه چه عجب بلاست این
جان به بهای بوسه ای برد چو خواستم بگفت
روزی ادا بخواهمش کرد عجب اداست این
فانی اگر قدم زند شیخ مرو به ناز عجب
صومعه ای ریا مدان بادیه فناست این
پر می صاف اگر شود جام جهان نماست این
جام جم است اگر بود و آئینه سکندری
این چو بجای هر دو شد بین شرف کجاست این
من به فراق جان دهم او به وصال خلق جان
در ره عشق این چنین ظلم کجا رواست این
وصل نداشت مغتنم دل به فراق اسیر شد
هر که نگفت شکر آن عاقبتش سزاست این
من به بلای مهر او خاک ولیک هر دم او
گشته بلای دیگری وه چه عجب بلاست این
جان به بهای بوسه ای برد چو خواستم بگفت
روزی ادا بخواهمش کرد عجب اداست این
فانی اگر قدم زند شیخ مرو به ناز عجب
صومعه ای ریا مدان بادیه فناست این
امیرعلیشیر نوایی : غزلیات
شمارهٔ ۲۶۵ - اختراع
نیست در دیر مغان بدمست بی باکی چو من
از گریبان تا بدامن پیرهن چاکی چو من
آنچنان کاندر کمال حسن پاکی چون تو نیست
یافت نبود در کمال عشق هم پاکی چو من
غم چو نبود از غم عشقت به عالم صعب تر
شد یقین این هم که نبود نیز غمناکی چو من
در خور ادراک حسنت هر کسی را عاشقی است
نیست در عشاق زارت اهل ادراکی چو من
گر رباید صرصر عشقت چو حسن عشاق را
نیست در دشت غم و اندوه خاشاکی چو من
گل اگر باید پی تعمیر کوی عاشقی
بهر آن آبی چو اشکم نبود و خاکی چو من
قطع دشت فقر اگر در شیوه چالاکیست
فانیا در قطع این ره نیست چالاکی چو من
از گریبان تا بدامن پیرهن چاکی چو من
آنچنان کاندر کمال حسن پاکی چون تو نیست
یافت نبود در کمال عشق هم پاکی چو من
غم چو نبود از غم عشقت به عالم صعب تر
شد یقین این هم که نبود نیز غمناکی چو من
در خور ادراک حسنت هر کسی را عاشقی است
نیست در عشاق زارت اهل ادراکی چو من
گر رباید صرصر عشقت چو حسن عشاق را
نیست در دشت غم و اندوه خاشاکی چو من
گل اگر باید پی تعمیر کوی عاشقی
بهر آن آبی چو اشکم نبود و خاکی چو من
قطع دشت فقر اگر در شیوه چالاکیست
فانیا در قطع این ره نیست چالاکی چو من
امیرعلیشیر نوایی : غزلیات
شمارهٔ ۲۶۶ - در طور خواجه
شب چو شکست توبه ام شوخ شرابخوار من
صبح دعاست کار من تا شکند خمار من
هست دلیل اینکه آن مست شبم نواختست
چشم و رخ کبود من روی و سر فگار من
باد چراست جانفزا گرد ز چیست سرمه گون
گر نه به طوف دشت شد جلوه شهسوار من
تیغ و جفای قاتلم چند فتد به خاک و خون
از دل زخمناک من وز تن خاکسار من
بردن بار درد را جانب کشور وفا
بارکشی نبوده است از دل بردبار من
کشته آن قد و رخم هست مناسب ایفلک
اینکه ز سرو و گل کنی شمع سر مزار من
زخم دلم ز مرهم صبر کجا شود نکو
هر نفس آن چو می فتد از دل بیقرار من
من که و در کنارم آن طفل نشستن آرزو
منزل طفل اشک شد چون همه گه کنار من
مغبچگان مست در دیر همی کنند هزل
از پی علم و دین نگر فانی خسته کار من
صبح دعاست کار من تا شکند خمار من
هست دلیل اینکه آن مست شبم نواختست
چشم و رخ کبود من روی و سر فگار من
باد چراست جانفزا گرد ز چیست سرمه گون
گر نه به طوف دشت شد جلوه شهسوار من
تیغ و جفای قاتلم چند فتد به خاک و خون
از دل زخمناک من وز تن خاکسار من
بردن بار درد را جانب کشور وفا
بارکشی نبوده است از دل بردبار من
کشته آن قد و رخم هست مناسب ایفلک
اینکه ز سرو و گل کنی شمع سر مزار من
زخم دلم ز مرهم صبر کجا شود نکو
هر نفس آن چو می فتد از دل بیقرار من
من که و در کنارم آن طفل نشستن آرزو
منزل طفل اشک شد چون همه گه کنار من
مغبچگان مست در دیر همی کنند هزل
از پی علم و دین نگر فانی خسته کار من
امیرعلیشیر نوایی : غزلیات
شمارهٔ ۲۶۷ - تتبع خواجه
مژده وصل میرسد در دل من قرار کو!؟
هم نفسم به ناله بیخودی اختیار کو؟!
دفع جنون عشق را خواهیم ای حکیم عقل
تا بکشی به سلسله حلقه زلف یار کو؟!
گفتمی ار غمی رسد دست بگیردم خرد
عشق رسید عقل را پیش وی اعتبار کو؟!
چون گل خوش نسیم من بزم مرا چو روضه کرد
مطلب خوشنوا کجا باده خوشگوار کو!؟
پیر مغان به خاک اگر جرعه فشاند از قدح
تشنه دلی به میکده چون من خاکسار کو؟!
خانه تیره دلم بر خس و خار هجر شد
شعله شمع وصل را آتش آن عذار کو؟!
سال دگر که آگه از هستی ما بیار می
گوی حریف و میکده جرعه کشان یار کو؟!
شرح فراق را مگو گر چه رقم نمیکنی
طبع سخن طرازم از محنت روزگار کو؟!
لاف فنا همی زند فانی وگرنه این خطاست
سینه آتشین کجا دیده اشکبار کو؟!
هم نفسم به ناله بیخودی اختیار کو؟!
دفع جنون عشق را خواهیم ای حکیم عقل
تا بکشی به سلسله حلقه زلف یار کو؟!
گفتمی ار غمی رسد دست بگیردم خرد
عشق رسید عقل را پیش وی اعتبار کو؟!
چون گل خوش نسیم من بزم مرا چو روضه کرد
مطلب خوشنوا کجا باده خوشگوار کو!؟
پیر مغان به خاک اگر جرعه فشاند از قدح
تشنه دلی به میکده چون من خاکسار کو؟!
خانه تیره دلم بر خس و خار هجر شد
شعله شمع وصل را آتش آن عذار کو؟!
سال دگر که آگه از هستی ما بیار می
گوی حریف و میکده جرعه کشان یار کو؟!
شرح فراق را مگو گر چه رقم نمیکنی
طبع سخن طرازم از محنت روزگار کو؟!
لاف فنا همی زند فانی وگرنه این خطاست
سینه آتشین کجا دیده اشکبار کو؟!
امیرعلیشیر نوایی : غزلیات
شمارهٔ ۲۶۸ - تتبع خواجه حسن
چون شده شرمنده روی آفتاب از روی تو
باشد آن پوشیدنش رو در سحاب از روی تو
گل اگر نبود رخت پس وقت تعجیل خرام
از عرق بهر چه ریزان شد گلاب از روی تو
لعل و رویت را چو دیدم گشته ام مست خراب
مست از لعلت شدم لیکن خراب از روی تو
شمع رویت در شبستان دید چون مرغ دلم
سوخت چون پروانه با صد اضطراب از روی تو
رو نمودند انجم گردون چو افکندی نقاب
کی نماید آنزمان کفتد نقاب از روی تو
می برویت نوشم ایساقی که هرگز نبودم
ذوق می عکس ار نیفتد در شراب از روی تو
فانی از جان شد حسن را بنده ای به زانکه گفت
« ای منور گشته روی آفتاب از روی تو»
باشد آن پوشیدنش رو در سحاب از روی تو
گل اگر نبود رخت پس وقت تعجیل خرام
از عرق بهر چه ریزان شد گلاب از روی تو
لعل و رویت را چو دیدم گشته ام مست خراب
مست از لعلت شدم لیکن خراب از روی تو
شمع رویت در شبستان دید چون مرغ دلم
سوخت چون پروانه با صد اضطراب از روی تو
رو نمودند انجم گردون چو افکندی نقاب
کی نماید آنزمان کفتد نقاب از روی تو
می برویت نوشم ایساقی که هرگز نبودم
ذوق می عکس ار نیفتد در شراب از روی تو
فانی از جان شد حسن را بنده ای به زانکه گفت
« ای منور گشته روی آفتاب از روی تو»
امیرعلیشیر نوایی : غزلیات
شمارهٔ ۲۶۹ - تتبع میر وفایی
هست رویت چون گل و خال لبت بالای او
چون حریر آل کز عنبر بود تمغای او
مرغ دل را زان به سوی گلشن وصلت هواست
تا نگردد رنجه خاک آن چمن در پای او
با قبای لاله گون در جلوه شد گویا که آب
خورده در جوی جگر نخل قد رعنای او
از خیالش دیده و دل را بود نور و سرور
زانکه گاهی دیده و گاهی دل آید جای او
باعث قید جنون آمد ترا زنجیر زلف
زانکه آرد هر شبم آشفتگی سودای او
پیر دیرم زان به من دلرا ز غمها کرد چاک
کز ردای زهد پاکان شد قدح پالای او
دین فدا کردم به عشوه مغبچه سویم ندید
کش هزاران دین فدای ناز و استغنای او
دل ز رعنایان باغ دهر برکندم که نیست
جز دو رنگی و دورویی در گل رعنای او
همچو فانی بنده شاهم کز آرایش جهان
چو نموداریست از باغ جهان آرای او
چون حریر آل کز عنبر بود تمغای او
مرغ دل را زان به سوی گلشن وصلت هواست
تا نگردد رنجه خاک آن چمن در پای او
با قبای لاله گون در جلوه شد گویا که آب
خورده در جوی جگر نخل قد رعنای او
از خیالش دیده و دل را بود نور و سرور
زانکه گاهی دیده و گاهی دل آید جای او
باعث قید جنون آمد ترا زنجیر زلف
زانکه آرد هر شبم آشفتگی سودای او
پیر دیرم زان به من دلرا ز غمها کرد چاک
کز ردای زهد پاکان شد قدح پالای او
دین فدا کردم به عشوه مغبچه سویم ندید
کش هزاران دین فدای ناز و استغنای او
دل ز رعنایان باغ دهر برکندم که نیست
جز دو رنگی و دورویی در گل رعنای او
همچو فانی بنده شاهم کز آرایش جهان
چو نموداریست از باغ جهان آرای او
امیرعلیشیر نوایی : غزلیات
شمارهٔ ۲۷۰ - مخترع
چو آتشی است لب لعل پر فسانه او
زبان به عشوه برآوردنش زبانه او
بهانه در دم قتلم اگر کنده چه زیان
به نقد می کندم قتل چون بهانه او
شهی است باده فروش و خزانه میخانه
ز لعل پر خم بسیار در خزانه او
خوش است بحر می آنسان که عقل یارد شد
ازین کرانه او تا بآن کرانه او
مطیع پیر مغان گرد پس مگو که چه کرد
هوای مغبچه و باده مغانه او
مشو فریفته زلف و خال شاهد دهر
که جست طایر زیرک ز دام و دانه او
چو فانی آنکه نشانی به دوست برد ایدل
درین جهان نتوان یافتن نشانه او
زبان به عشوه برآوردنش زبانه او
بهانه در دم قتلم اگر کنده چه زیان
به نقد می کندم قتل چون بهانه او
شهی است باده فروش و خزانه میخانه
ز لعل پر خم بسیار در خزانه او
خوش است بحر می آنسان که عقل یارد شد
ازین کرانه او تا بآن کرانه او
مطیع پیر مغان گرد پس مگو که چه کرد
هوای مغبچه و باده مغانه او
مشو فریفته زلف و خال شاهد دهر
که جست طایر زیرک ز دام و دانه او
چو فانی آنکه نشانی به دوست برد ایدل
درین جهان نتوان یافتن نشانه او
امیرعلیشیر نوایی : غزلیات
شمارهٔ ۲۷۲ - مخترع
نگار ترک تاجیکم کند صد خانه ویرانه
بدان مژگان تاجیکانه و چشمان ترکانه
مرادم این بود تا چشم خود بر زلف او مالم
اگر خواهی که او را سازم از مژگان خود شانه
بخواهد مرغ دل را سوخت آخر بال و پر یکشب
ز بس گرد سر آن شمع میگردد چو پروانه
بنای عشق را در دل شکاف سینه در باشد
الف ها پهلوی هم بر درش خطهای دندانه
کشم خود را ز بهر سایه هر دم زیر دیواری
چو افتاد از نم تف های آهم سقف کاشانه
گرت تیره است خلوت رو سوی پیر مغان ایشیخ
که باشد از فروغ باده روشن کنج میخانه
به جرم دین بتی بر بسته گرداند به زنارم
چو بخشد نقد دین را گیردم از بهر جرمانه
به من پیمانه ده ساقی چو با رندان دهی ساغر
خم می را ولی بهر دل من ساز پیمانه
نصیحت گوی فانی هم ز آئین خرد دورست
کسی کش عقل باشد کی در آمیزد به دیوانه
بدان مژگان تاجیکانه و چشمان ترکانه
مرادم این بود تا چشم خود بر زلف او مالم
اگر خواهی که او را سازم از مژگان خود شانه
بخواهد مرغ دل را سوخت آخر بال و پر یکشب
ز بس گرد سر آن شمع میگردد چو پروانه
بنای عشق را در دل شکاف سینه در باشد
الف ها پهلوی هم بر درش خطهای دندانه
کشم خود را ز بهر سایه هر دم زیر دیواری
چو افتاد از نم تف های آهم سقف کاشانه
گرت تیره است خلوت رو سوی پیر مغان ایشیخ
که باشد از فروغ باده روشن کنج میخانه
به جرم دین بتی بر بسته گرداند به زنارم
چو بخشد نقد دین را گیردم از بهر جرمانه
به من پیمانه ده ساقی چو با رندان دهی ساغر
خم می را ولی بهر دل من ساز پیمانه
نصیحت گوی فانی هم ز آئین خرد دورست
کسی کش عقل باشد کی در آمیزد به دیوانه
امیرعلیشیر نوایی : غزلیات
شمارهٔ ۲۷۳ - تتبع خواجه
سرگران گشتم ازان نرگس خواب آلوده
جگرم خون شد ازان لعل شراب آلوده
لبش آلوده به می گشت و حیاتم بخشید
جوهر جان که بیاقوت مذاب آلوده
گفتمش کوی تو آلود ز اشکم گفتا
بد نباشد چمن از اشک سحاب آلوده
سرخ شد چشم تو از خون دل سوزانم
همچو مستی که بخوناب کباب آلوده
زاب ابریق ریای تو نشویم ای شیخ
خرقه خود که شد از باده ناب آلوده
گو برای پیر مغان مست خرابم از دیر
ز اشک خونم چو شد این دیر خراب آلوده
بنده پیر مغانم که ز بحر کرمش
شسته شد جرم و نگردید بآب آلوده
دفتر خون دلم هر که بخواند گردد
زاب چشمش همه اوراق کتاب آلوده
فانیا راه روانست که در دشت فنا
میرد ار تشنه نگردد به سراب آلوده
جگرم خون شد ازان لعل شراب آلوده
لبش آلوده به می گشت و حیاتم بخشید
جوهر جان که بیاقوت مذاب آلوده
گفتمش کوی تو آلود ز اشکم گفتا
بد نباشد چمن از اشک سحاب آلوده
سرخ شد چشم تو از خون دل سوزانم
همچو مستی که بخوناب کباب آلوده
زاب ابریق ریای تو نشویم ای شیخ
خرقه خود که شد از باده ناب آلوده
گو برای پیر مغان مست خرابم از دیر
ز اشک خونم چو شد این دیر خراب آلوده
بنده پیر مغانم که ز بحر کرمش
شسته شد جرم و نگردید بآب آلوده
دفتر خون دلم هر که بخواند گردد
زاب چشمش همه اوراق کتاب آلوده
فانیا راه روانست که در دشت فنا
میرد ار تشنه نگردد به سراب آلوده
امیرعلیشیر نوایی : غزلیات
شمارهٔ ۲۷۷ - تتبع شیخ کمال
به عشقت من خسته را سوختی
خسی را به برق بلا سوختی
ز شوق لب و خال هایت برو
به جان حزین داغها سوختی
دلم را چو آواره کردی به ظلم
نمیدانمش تا کجا سوختی
دلم را که از دردت آزرده بود
همانا ز بهر دوا سوختی
ز عشقت نیاسود بیچاره دل
که تا کردیش مبتلا سوختی
چها آمد از چشم و رویت به دل
که یا ساختی خسته یا سوختی
بهر کس که آتش زدی سوختم
در آتش زدن ها مرا سوختی
به جورم چو از خود جدا ساختی
به داغ جدایی جدا سوختی
ازان فانی از خویش یکباره رست
که او را به داغ فنا سوختی
خسی را به برق بلا سوختی
ز شوق لب و خال هایت برو
به جان حزین داغها سوختی
دلم را چو آواره کردی به ظلم
نمیدانمش تا کجا سوختی
دلم را که از دردت آزرده بود
همانا ز بهر دوا سوختی
ز عشقت نیاسود بیچاره دل
که تا کردیش مبتلا سوختی
چها آمد از چشم و رویت به دل
که یا ساختی خسته یا سوختی
بهر کس که آتش زدی سوختم
در آتش زدن ها مرا سوختی
به جورم چو از خود جدا ساختی
به داغ جدایی جدا سوختی
ازان فانی از خویش یکباره رست
که او را به داغ فنا سوختی