عبارات مورد جستجو در ۳۶۰۹۶ گوهر پیدا شد:
مجد همگر : غزلیات
شمارهٔ ۷۲
بیا کز جان و دل به در خوری تو
بیا کز زندگانی خوشتری تو
به قد سروی به بر نسرین به رخ گل
مگر باغ و بهاری دیگری تو
اگر نوری چرا از دیده دوری
وگرناری چرا جان پروری تو
مرا جانی که در جسمم نهانی
مرا چشمی که در من ننگری تو
چو من سوزانم از هجر و گدازان
چه سودم زانکه شمع و شکری تو
من خاکی نیم درخورد تو لیک
مرا چون جان شیرین درخوری تو
بهشتت کو اگر حور بهشتی
مقامت کو اگر هستی پری تو
چو خواهندت کجا جویم نشانت
نگوئی کز کدامین کشوری تو
ندانم کیستی زینها که گفتم
مگر معشوق مجد همگری تو
خطا گفتم نئی او را ولیکن
ندیم بزم شاه صفدری تو
اتابک آنکه گردون قدر او را
همی گوید منم پای و سری تو
مجد همگر : غزلیات
شمارهٔ ۷۳
عید آمد ای نگارین بردار جام باده
و زبند غم برون شو تا دل شود گشاده
عهد صبوح نوکن جام می کهن ده
کم کن به عیش شیرین تلخی جام باده
گوئی شبی ببینم من شادمان نشسته
تو همچو شمع رخشان در مجلس ایستاده
تو قصد رقص کرده من عزم پای بوست
تو دست من گرفته من در پی ات فتاده
تو مست عیش گشته من مست شور عشقت
تو کام خویش رانده من داد وصل داده
تو نرم کرده دل را من دل دلیر کرده
زلف کجت گرفته لب بر لبت نهاده
آیا بود که روزی در دست نرد وصلت
نقشی چنین برافتد با آن نگار ساده
ای چنگی نواگر برگوی این غزل را
بهر صبوح عیدی در بزم شاهزاده
شاهی که چون رخ آرد در کارزار چون پیل
در پای اسبش افتد خورشید چون پیاده
مجد همگر : غزلیات
شمارهٔ ۷۴
ای چون دل و جان بر من گرامی
کس چون تو نبود دلدار نامی
نام و نشانت نشیندم از کس
ای بی نشان یار آخر چه نامی
تشبیه رویت با حور کردم
او خود کدام است تو خود کدامی
نبود چو رویت خورشید روشن
نبود چو چشمت شعری و شامی
ماه دو هفته هرگز نباشد
چون روی خوبت با آن تمامی
جوزا کمر بست پیش جمالت
تا از تو یابد اسم غلامی
از لطف قدت حیران شود عقل
زان چست خیزی زان خوشخرامی
جانم چه سوزی از خوی خامت
ای جان نگوئی تا چند خامی
عمرم به سر شد در نامرادی
نادیده از تو دل شادکامی
مجد همگر : غزلیات
شمارهٔ ۷۵
روح محضی بدان طربناکی
قطره ژاله ای بدان پاکی
گر ببیند طراوت تو بهار
نکند دعوی طربناکی
در چمن گر قد تو جلوه کند
نزند سرو لاف چالاکی
به ملاحت برون ز اوهامی
به حلاوت فزون ز ادراکی
در جفا پایمرد ایامی
در ستم دستیار افلاکی
گاه خونخواری و شکستن عهد
بس دلیری و سخت ناپاکی
مار زلف تو زخم زد بر دل
که کند جز لب تو تریاکی
خاک پای توام چه باشد اگر
سایه ای افکنی بر این خاکی
به درازی کشید فرقت ما
طال شوقی الی محیا کی
مجد همگر : غزلیات
شمارهٔ ۷۷
دیدی که مهر ما به چسان خوار داشتی
عهد مرا چگونه سبکبار داشتی
دیدی که تا زمهر تو تیمار داشتم
ما را چگونه در غم و تیمار داشتی
تا داشتم چو جان و دلت داشتم عزیز
تا داشتی چو خاک رهم خوار داشتی
بس روز تا شبم ز خور و خواب بستدی
بس شب که تا به روزم بیدار داشتی
زاول که لاف دوستی و مهر ما زدی
با ما نه زین صفت سرآزار داشتی
تا نقطه وفای تو درسینه داشتم
سرگشته ام به صورت پرگار داشتی
یکچند داشتی دل و پس کشتیش به جور
چندین زمانش از پی این کار داشتی
امسال با که داری کز ما بریده ای
آن رغبتی که در حق ما پار داشتی
در خاطرت نیامد کآخر به عمر خویش
بیچاره ای شکسته دلی یار داشتی
مجد همگر : غزلیات
شمارهٔ ۷۸
ای صبرم از فراق تو بر باد داده ای
دل در بلای عشق تو گردن نهاده ای
در شاهراه عشق تو دل بسته دیده ای
در بارگاه حسن تو جان هوش داده ای
در جنب نور روی تو خورشید ذره ای
بر عرصه جمال رخت مه پیاده ای
با چشم شوخ و چاه زنخدان ساده ات
هم وهم کور چشمی و هم عقل ساده ای
صبح از غم رخ تو گریبان دریده ای
شب پیش تار زلف تو گیسو گشاده ای
گل در رکاب عارض تو غاشیه کشی
شمشاد پیش قد تو پا ایستاده ای
در بزم عیش و خرمی از دست وصل تو
سازنده تر زجام لبت نیست باده ای
مجد همگر : غزلیات
شمارهٔ ۷۹
ای وصل تو اصل دلفروزی
روی تو نشان نیک روزی
وصل تو وفا نکرد لیکن
هجران تو کرد کینه توزی
دل جامه صبر می کند چاک
تا کی تو قبای هجر دوزی
گر چاره وصل می نسازی
بر آتش فرقتم چه سوزی
جز فرقتم از تو روزیئی نیست
آوخ زمن فراق روزی
مجد همگر : غزلیات
شمارهٔ ۸۰
ای دریغا گر شبی او را نهان بگرفتمی
یا دمی در خلوتش مست آنچنان بگرفتمی
گر شبی در کوی وصل آن صنم ره بردمی
از نشاط خرمی ملک جهان بگرفتمی
پایگاهم از سپهر هفتمین برتر بدی
گر سر آن طره عنبر فشان بگرفتمی
ور زکار رفتن دلدار آگه بودمی
راه گردون را به فریاد و فغان بگرفتمی
ور زحال عزم آن دلبر خبر دادندمی
برسر راه سفر او را عنان بگرفتمی
ور کسی گفتی که با یارت بخواهد رفت دل
با وی آن سرگشته را هم در زمان بگرفتمی
کاشکی من راه سوی کاروان دانستمی
تا دلم را در میان کاروان بگرفتمی
گر سر بنگاه رخت آن صنم بگشودمی
بس دل کم بوده را در آن میان بگرفتمی
مجد همگر : غزلیات
شمارهٔ ۸۱
ای دل چه اوفتادت کزما جدا فتادی
چونی چه پیشت آمد آخر کجا فتادی
گفتی صبور باشم امروز در جدائی
از جاده صبوری حالی جدا فتادی
از مدت فراقش یک هفته بیش نگذشت
در ششدر غم آخر زینسان چرا فتادی
برخاستی به دعوی با هجر دست سودی
بی هیچ دستبردی حالی ز پا فتادی
از قعر چاه عشقت یکباره پر کشیدم
بس گرد حوض گشتی تا باز جا فتادی
اندیشه صبوری در وصل باشد آسان
امروز صابری کن کاندر بلا فتادی
زینسان دل پریشان هرگز مباد کس را
تو از میان دلها خود چون به ما فتادی
مجد همگر : غزلیات
شمارهٔ ۸۳
چند بنیاد جگرخواری نهی
چند داغم بر دل از خواری نهی
بار هجران بر دلم خود بود و غم
بر سرش تا کی به سرباری نهی
خط زنگار تو عمرم برد و تو
تهمتی بر چرخ زنگاری نهی
هر زمان از بوی زلف عنبرین
منتی بر مشک تاتاری نهی
هر شب از نور رخ خورشید وش
تاج بر فرق شب تاری نهی
کی سر آن باشدت کز روی مهر
پای در راه وفاداری نهی
تیغ بر جانم به آسانی زنی
پای در چشمم به دشواری نهی
تا درآید نرگس مستت ز خواب
چند بر من رنج بیداری نهی
در نوا داری دلم را بینوا
وین ستم را نام دلداری نهی
صد رهم کشتی به بازی وانگهی
نام این بیداد عیاری نهی
مجد همگر : غزلیات
شمارهٔ ۸۴
ای که به روی چون سمن رشک بهار و سوسنی
زان قد همچو نارون سرو روان گلشنی
بر سر ارغوان و گل حسن تو خاک تیره کرد
تا تو به خوبی و صفا همبر آب روشنی
بی رخ و نخل دلکشت در دل و دیده من است
طلعت بدر منخسف قامت سرو منحنی
چون نبری دلم که من عاشق بیدل توام
چون نخورم عمت که تو شادی شادی می
چشم من است در غمت از مدد سرشک من
طیره موج قلزمی غیرت ابر بهمنی
با همه بدخوئی جهان با همه سرکشی فلک
از تو برند سرکشی و زتو خرند توسنی
با تو و طبع تند تو جز من خسته دل کراست
رای بدین موافقی طبع بدین فروتنی
درد توام ریاضتی داد که پیشه شد مرا
شیوه خوب سیرتی عادت پاکدامنی
تا ز وفات ایمنی عهد و وفات نشکنم
گر چه تو هر دمی به نو عهدی تازه بشکنی
عشق توام به دوستی می کشد ای نگار و کس
دشمن خویش را چنین هم نکشد به دشمنی
مجد همگر : غزلیات
شمارهٔ ۸۵
آن روی چون بهارت رشک نگار چینی
جانم ز مهر رویت شد لحظه درد چینی
رضوان گرت ببیند آراسته بدینسان
در تو به تهمت افتد گوید که حور عینی
در باغ دلنوازی شمشاد تازه روئی
بر چرخ خوبروئی خورشید مه جبینی
بر بام چون خرامی سروی که بر سپهری
چون در چمن نشینی ماهی که بر زمینی
گفتم جهانت خوانم دل گفت نی که جان است
چون نیک می ببینم هم آنی و هم اینی
من سر فدات کردم از بس نیازمندی
تو سر فرو نیاری از بس که نازنینی
افتاده ام به مهرت دستم چرا نگیری
جان داده ام به بویت با من چرا به کینی
من وصل جویم از تو تو صبر جوئی از من
من آن ز تو نیابم تو این ز من نبینی
دی با دلم غمت گفت کز وی اثر نیابی
گر بر امید وصلش عمری دگر نشینی
او با تو در نسازد تو در غمش چه سوزی
فرسوده گردی از غم گر کوه آهنینی
من زین جهان گزیدم کنجی به نامراد
تا در جهان بر آمد نامم به به گزینی
با اینهمه ندارد کس در جهان به جز من
طبعی بدین لطیفی شعری بدین متینی
مجد همگر : غزلیات
شمارهٔ ۸۶
گر با تو زبانی شودم هر سر موئی
وز جور تو نالم به تو بر هر سر کوئی
از ناز و جفا هم نکنی یک سرمو کم
وز ناله من در تو نگیرد سرموئی
در حسن تمامی و دل افروز و منم نیز
تن کاسته و انگشت نما از همه روئی
یعنی تو مه چاردهی از همه وجهی
من بی تو مه یک شبه ام از همه سوئی
با عشق تو مردی نکند یاد ز جفتی
وز حسن تو یک زن نبرد طاعت شوئی
تا آب جمال تو روان گشت نبرده ست
یک تشنه درست از لب جوی تو سبوئی
تا چشمه نوش تو عیان شد نرسیده ست
یک جرعه کام از لب آزی به گلوئی
اشک و جگر سوخته در عشق گرفتند
با لعل لب و مشک سر زلف تو خویی
وامروز به اقبال لب و زلف تو هر یک
از رنگ به رنگی شد و از بوی به بوئی
با جور تو کس پای ندارد به جز از من
ناید مه دی کار چناری ز کدوئی
بر رغم مرا سفله و ناکس چه گزینی
آخر چو منی را چه کشی بهر چنوئی
ناجنسی ازین جنس نیاید ز حریفی
زشتی بدینسان نکند هیچ نکوئی
مجد همگر : غزلیات
شمارهٔ ۸۷
این چه ننگ است که بر روی چو ماه آوردی
وین چه رنگ است که از خط سیاه آوردی
دیرگه بود که از مشک رخت خالی داشت
لیکن این عنبر گلپوش به گاه آوردی
بر گل عارض تو مهر دلم خود بس نیست
که شفیعی دگر از مهر گیاه آوردی
روی چون توبه و ایمانت جهان روشن داشت
گردش از بوالعجبی کفر و گناه آوردی
دعوی حسن تو ثابت شد و محتاج نبود
کز پی شاهد بس خط گواه آوردی
در شب زلف تو بیچاره دلم گمره بود
از رخ همچو مهش باز به راه آوردی
نیشکر را کمر از چنبر زرین بستی
خرمن سیم مه از بند کلاه آوردی
رخ تو باغ بهار است که نوباوه او
پیش بزم ملک ملک پناه آوردی
از گل و سنبل و شمشاد و بنفشه به صبوح
دسته بستی و سوی مجلس شاه آوردی
مجد همگر : غزلیات
شمارهٔ ۸۸
ای چون حیات شیرین وی چون روان گرامی
جانی و دیده یا دل زینها همه کدامی
هربام چون خرامی سرو روان باعی
هر شام چون برآئی مهتاب طرف بامی
نوشی و خوشگواری نیشی و جانشکاری
گه آب و گاه ناری گه صید و گاه دامی
دهری و بیوفائی عمری و بی ثباتی
مهری و شهرگردی ماهی و ناتمامی
بس در لباس رندان بر هم زدی جهانی
یا رب چه فتنه خیزد روزی اگر خرامی
بر پشت اسب تازی بر روی زین ترکی
در برقبای چینی بر سر کلاه شامی
صد بنده گردد آزاد از من به شکر لطفت
گر بشنوم که روزی گوئی مرا غلامی
صد حج کنم پیاده گر کعبه درت را
یکره کنم زیارت از بهر نیکنامی
مجد همگر : غزلیات
شمارهٔ ۸۹
بیابیا که شدم درغم تو سودائی
درآ درآ که به جان آمدم ز تنهائی
عجب عجب که برون آمدی به پرسش من
ببین ببین که چه بی طاقتم ز شیدائی
مرو مرو چه سبب زود زود می بروی
بگو بگو که چرا دیر دیر می آئی
بده بده که چه آورده ای به تحفه مرا
بنه بنه بنشین تا دمی برآسائی
نفس نفس زده ام ناله ها ز فرقت تو
زمان زمان شده ام در غم تو سودائی
مجو مجو پس ازین زینهار راه فراق
مکن مکن که کشد کار من به رسوائی
برو برو که چه خوش می روی به شیوه گری
بچم بچم که چه خوش می چمی به رعنائی
مجد همگر : غزلیات
شمارهٔ ۹۱
دل ز من برده ای و می دانی
آشکار است این نه پنهانی
به دل برده نیستی خرسند
باز در بند بردن جانی
ملک ما خود دلی و جانی بود
این ببردی و در پی آنی
ندهم جان به رایگان به کفت
که به دل می خورم پشیمانی
کار دل خود گذشت لیکن جان
گر دهی بوسه بوکه بستانی
خواندیم دی ولی نه از پی آن
که مرا نزد خویش بنشانی
خواندیم دی ولی نه از پی آن
که مرا نزد خویش بنشانی
بعد عمری نه این امیدم بود
که چنین خوش عنایتم خوانی
گر سگ خویش داده ای لقبم
چون سگان از درم چرا رانی
غارت خانه دلم کردی
که نه در شهر کافرستانی
رو که ایمان به کیشت آوردم
کآفت عقل و دین و ایمانی
با چنین اعتقاد و دین که توراست
کافرم کافر ار مسلمانی
دل ویران من چو مسکن تست
لیک رسم است گنج و ویرانی
غم تو بی تو چون توانم خورد
من و حالی بدین پریشانی
به خداکت سپاس ها دارم
گر ازین زندگیم برهانی
ناتوانم مدار رنجه مرا
رنجه شو گه گهی که بتوانی
مجد همگر : غزلیات
شمارهٔ ۹۲
پیداست خود که نیست ترا رای آشتی
زیرا که گم شده ست سروپای آشتی
بر تافتی ز مهر و وفا روی دل چنانک
نه روی صلح داری و نه رای آشتی
با ما دلت به کینه چنان مشتغل شده ست
کو نیز خود ندارد پروای آشتی
بردوختی به کینه وری چشم مردمی
نگذاشتی به حیله گری جای آشتی
با اینهمه جفا که تو کردی به جان من
دل می کند هنوز تمنای آشتی
مجد همگر : غزلیات
شمارهٔ ۹۳
ای ترک دلستان صنم چین من توئی
آرام و راحت دل مسکین من توئی
چشم بدان ز نور جمال تو دور باد
کامروز نور چشم جهان بین من توئی
کی غم خورم من اینهمه شادی به روی تو
اکنون که شادی دل غمگین من توئی
بر باد رفت دین و دلم در هوای تو
ای جان و دل بلای دل و دین من توئی
فرهاد و رام و وامق و مجنون تو منم
عذرا و ویس ولیلی و شیرین من توئی
گر در غم تو رونق کارم بشد چه باک
چون کار و بار و رونق آئین من توئی
پروین و زهره و مه و خور را چه می کنم
خورشید و ماه و زهره و پروین من توئی
در باغ لاله و گل و نسرینش ننگرم
چون باغ لاله و گل و نسرین من توئی
مجد همگر : غزلیات
شمارهٔ ۹۴
دلکم برد به شیرین سخنک هندوکی
کژ زبانک بتکی راست قدک مه روکی
زین لطیفک بتکی گردنک افراشتکی
نازکک ساقکی آکنده بر او بازوکی
لبکانش به صفا راست چو بیجادککی
زلفانش به صفت کژرو چون جادوکی
ناوک افکن مژه تیغ زنک نرگسکی
تیر بالا قدکی همچو کمان ابروکی
با همه خوبیک از غایت بی شرمگیش
من به دورم ز چنان سرکشکی بدخوکی
برکش پهن و بر او گرد دو نارک رسته
کرده سرپوشک نازک زتنک بر غوکی
از زبان کژکش راست شود کارک من
گر سوی راستی آید ز کژی پهلوکی
یادلک باز دهد یا بدهد کامک دل
نگسلم پی ز پیش تا نکند زین دو یکی