عبارات مورد جستجو در ۳۱۴۱ گوهر پیدا شد:
صغیر اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۳۵۵
یوسف رخی به چاه ذقن بسته راه من
بخت نگون ببین که نگون گشته چاه من
از من جمال خویش نهان کردنت ز چیست
ماند مگر بروی تو جای نگاه من
زلفت که آشیان دلم بود شد پریش
بنگر فلک چه کرد به روز سیاه من
دادم عنان به عشق و ندانم چه میکند
کوه غم تو با تن مانند کاه من
زاهد شکست جام من ای می‌کشان شهر
ساقی کجاست تا که شود دادخواه من
شهریست پر ز دشمن و من یک تن ضعیف
آه از دمی که دوست نباشد پناه من
امروز می‌پرستی و مستی کند صغیر
ای می‌فروش باش بفردا گواه من
صغیر اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۳۵۶
به ماه عارض خود زلف را حجاب مکن
سیاه روز من و روی آفتاب مکن
بکن هر آنچه که خواهی ولی مرو ز برم
مرا به آتش هجران خود کباب مکن
کنونکه خرمنم ای برق سوختی دیگر
برای رفتن خود این قدر شتاب مکن
بس است طعن رقیب و جفای چرخ مرا
دگر تو بر من آزرده دل عتاب مکن
برای بوسی از آن لب که هست آب حیات
فدای ناز تو گردم دل من آب مکن
بدین جمال ترا در جزا حسابی نیست
بریز خونم و اندیشه از حساب مکن
چو نیستت سر صحبت بمن سلام مرا
دریغ ای مه بی مهر از جواب مکن
درستکاری خود دیدهٔی بدل شکنی
که از شکستن دل گفتت اجتناب مکن
ز چشم مست تو از دست رفته‌ام ساقی
دگر حواله به من ساغر شراب مکن
بگفت دوش به گوش صغیر هاتف غیب
که تکیه جز به تولای بوتراب مکن
صغیر اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۳۷۳
ای در گرانمایه وای یار یگانه
دریای غمت را نبود هیچ کرانه
در فکر دهانت شده‌ام هیچ بدانسان
کز من نبود غیر سخن هیچ نشانه
تو روی متاب از من دلخسته که سهل است
بیداد فلک طعن عدو جور زمانه
گر نیست سر زلف تو مقصود چه حاصل
از سبحه صد دانه و از ورد شبانه
زان پس که جهان گشتم و از پای فتادم
دیدم که توام بوده‌ای ایدوست بخانه
بر تن بدرم جامه شب وصل که ما را
حایل نشود پیرهنی هم به میانه
هر لحظه پریشان شودم خاطر مجموع
زلف تو چو درست صبا بینم و شانه
کی مرغ دل از دام تو آرد بچمن روی
با اینکه در این دام نه آبست و نه دانه
گر قتل صغیر است تو را در نظر ای ترک
مقصد بعمل آر چه حاجت ببهانه
صغیر اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۳۸۷
جان بتنگ آمدم از غصهٔ بی همنفسی
آخر ای همنفس از چیست بدادم نرسی
جمع خلقی بتماشای من انگشت گزان
تو نپرسی که بدین حال پریشان چه کسی
حال آن خستهٔ واماندهٔ افتاده ز پای
تو چه دانی که بصد ناز سوار فرسی
باختم دل بنظر بازی و غافل بودم
که بدین روز کشد عاقبت بوالهوسی
در هوایی که ز پرواز بماند جبریل
بچه منظور رسم من ز عروج مگسی
در محیطی که شود فلک فلک طوفانی
کی در از قعر بدامان کند این خوی خسی
گر بمنزل نرسیدی تو صغیر اینت بس
که در این قافله نالان همه دم چون جرسی
صغیر اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۴۰۴
داد از دست تو کاینسان دلربائی میکنی
چوندل از کف میربائی بیوفائی میکنی
کی کند بیگانه با بیگانه در بیگانگی
آنچه با هر آشنا در آشنائی میکنی
هر چه من از درد عشقت میشوم کاهیده تر
حسن خود را دمبدم رونق فزائی میکنی
در نمی آید بچشمم جز تو هر سو بنگرم
بسکه هر جا پیش چشمم خودنمائی میکنی
شدمس رخساره‌ام در بوته عشق تو زر
مرحبا ای عشق در من کیمیائی میکنی
شانه را بر گو مبادت خالی از کف زلف یار
خوش ز کار عاشقان مشکل گشائی میکنی
عمر بگذشت ونبردم ره بدان قد بلند
تا بکی ای بخت کوته نارسائی میکنی
ناله ات ای نی بسی با نالهٔ من آشناست
همچو من گویا تو هم شرح جدائی میکنی
هر درستی را چو میباشد شکستی در قفا
ای شکسته چند فکر مومیائی میکنی
خانهٔ شه یافتی دلرا مگر کاینسان صغیر
بر در این آستان دایم گدایی میکنی
صغیر اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۴۰۸
گر نه ای دل پای بند طرهٔ طرار یاری
از چه دایم تیره بختی از چه هر شب بیقراری
گر نه عشق آن گل رخساره ات افتاده بر دل
چون دل من از چه روای لاله دایم داغداری
گر درآید در چمن آن سرو گل رخسار روزی
با قدش ایسرو پستی با لبش اینغنچه خواری
عذر خواهم از خطای رفته ای گیسوی جانان
خوانده‌ام کر عنبرت یا گفته‌ام مشک تتاری
در دو عالم از تو شاد و خرمم ای خط دلبر
کانجانهم را بهشتی این جهانم را بهاری
ایخوش آندم کاینکدورت از میان نخیزد ببینم
من ترا اندر کنارم تو مرا اندر کناری
نیستی گر جان شیرین بیتو من چونتلخ کامم
ورنئی عمر عزیزم از چه اینسان در گذاری
این سر و جان صغیر آن تیغ ابروی تو جانا
هر چه میخواهی بکن با او که صاحب اختیاری
صغیر اصفهانی : مثنویات
شمارهٔ ۲۴ - خانهٔ تنگ
خانه ما هست بسی تنگ‌تر
از رحم مادر و صلب پدر
هست همانا مثل ما در آن
همچو جنین در رحم مادران
حجره و صحنش همه بر روی هم
پنج دو ذرع است ز ده ذرع کم
بر حجراتش کند ار کس عبور
فاتحه خواند به خیال قبور
باد ز بیجائی و بیم فشار
هیچ در آن خانه ندارد گذار
دورهٔ هر سال در آن غم سرا
می گذرد سخت دو شش مه به ما
سختی آن خانهٔ بد چار فصل
گردد از این فصل بدان فصل وصل
فصل زمستان نکند آفتاب
هیچ در آن خانه ایاب و ذهاب
واقعه بر عکس بود در بهار
مه نشود دیده به شبهای تار
لیک چو خورشید نماید طلوع
تافتن اول کند آنجا شروع
تا به شب آن خانه چو نیران کند
گوئی ادا دین زمستان کند
الغرض آن خانه که باشد به دهر
تنگتر از چشم خسیسان شهر
پر شده‌ امسال ز انبوه برف
گشته پدیدار در آن کوه برف
تنگ ز بس گشته به ما آن قفس
می نتوانیم کشیدن نفس
گویدمان برف که جای دگر
زود گزینید برای مقر
زود ببندید از این خانه بار
زانکه در این خانه منم خانه‌دار
حادثه بنگر که در این انقلاب
هم شده دیوار وی از بن خراب
حاصل این قصه بود بی‌درنگ
این که چو گردد به کسی کار تنگ
بایدش از شکوه ببندد دهان
ورنه به تنگی بفزاید جهان
ما که شکایت به زبان داشتیم
شکوه ز تنگی مکان داشتیم
هیچ نبخشید شکایت اثر
جز که شد آن تنگ بسی تنگتر
چشم صغیر است به لطف خدای
در طلب وسعت و تبدیل جای
صغیر اصفهانی : رباعیات
شمارهٔ ۴
ای سر و قدت بدلربائی مخصوص
پنداشتمت به آشنائی مخصوص
دل بردی و ترک آشنائی کردی
هستی بخدا به بی‌وفائی مخصوص
میرزا قلی میلی مشهدی : غزلیات
شمارهٔ ۲
کو فریب وعده ای، جان بلااندوز را؟
تا به شغل انتظارش بگذرانم روز را
چون کنی دورم، نگاهی کن که بهر احتیاط
رشته می بندند بر پا، مرغ دست آموز را
سینه‌ام را چاک کن ای عشق با تیغ جنون
وز سر من باز کن عقل گریبان‌دوز را
دود برخیزد ز جانم، آتش افتد در دلم
یک نفس گر باز دارم آه عالم سوز را
از فریب وعده ی فردا، تسلی کی شوم؟
چون به یاد آرم خلاف وعده ی امروز را
برق خرمن سوز غیرت، در دل میلی فتد
گر ببیند خوش به غیر، آن شمع بزم افروز را
میرزا قلی میلی مشهدی : غزلیات
شمارهٔ ۵
سازد خموش تا من حسرت فزوده را
گوید شنیده ام سخن ناشنوده را
رنجیده بی گنه ز من آن تند خو و من
دارم صد انفعال، گناه نبوده را
دل جمع کرده از گله ام، بس که پیش او
می بندداضطراب، زبان گشوده را
تا زودتر حکایت شوقم شود تمام
پرسش نمی کند سخن ناشنوده را
میلی، گر امتحان کنی، از خود خجل شوی
آن پر فریب دشمن ناآزموده را
میرزا قلی میلی مشهدی : غزلیات
شمارهٔ ۱۴
زبس که سوخته داغ جدایی تو مرا
فسرده ساخته در آشنایی تو مرا
چنین که گرم وفای توام، عجب دانم
که ناامید کند بی وفایی تو مرا
فتادی ای دل وحشی به دست سنگدلی
برو که نیست امید رهایی تو مرا
دلا در آتش هجران به حال من رحمی
که سوخت جان ز محبت فزایی تو مرا
دلا به عجز چو در دست و پای او افتی
خجالت است ز بی دست و پایی تو مرا
ترا به رندی و مستی شناختم میلی
کجا فریب دهد پارسایی تو مرا
میرزا قلی میلی مشهدی : غزلیات
شمارهٔ ۱۵
کدام بت شده رهزن دل چو سنگ ترا
که آفتاب محبت، شکسته رنگ ترا
شد از عتاب تو افزون، امیدواری غیر
زبس که مصلحت آمیز دید جنگ ترا
درآمدی و ندارم چو باد گستاخی
که همچو گل بگشایم قبای تنگ ترا
ز ننگ غیر، دلم جان سپرد و نام نبرد
زبس ملاحظه می کرد نام و ننگ ترا
کرشمه های تو از بس که هست نازآمیز
نه آشتی تو داند کسی، نه جنگ ترا
دلم ز زخم تو آسوده است و می نالم
که غیر پی نبرد لذت خدنگ ترا
ز بس که میلی امیدوار، ساده دل است
خیال مهر و وفا کرده ریو ورنگ ترا
میرزا قلی میلی مشهدی : غزلیات
شمارهٔ ۲۰
هزار شکوه، گر از یار بوده است مرا
به او چه زهره اظهار بوده است مرا
کسی به صد هنرم کرده رد، که تا امروز
به کل عیب، خریدار بوده است مرا
مرنج، چشم اگر از تو بر نمی دارم
که آرزوی تو بسیار بوده است مرا
به داغهای تو اکنون خوشم به نومیدی
که پیش ازین گله ز آزار بوده است مرا
کنون ز بهر تو صد ناخوش از کسی شنوم
که از خوشامد او عار بوده است مرا
چو بی توام اجل آسوده ساخت، دانستم
که دوری تو چه دشوار بوده است مرا
فتاد با تو سر و کار میلی و دانست
که با چه سنگدلی کار بوده است مرا
میرزا قلی میلی مشهدی : غزلیات
شمارهٔ ۴۴
ناله‌ام را کاش نشناسد که این فریاد کیست
شاید آن نامهربان پرسد که از بیداد کیست
هر دم اظهار پشیمانی کند از کشتنم
این سخن تا بهر تسکین دل ناشاد کیست
پیش او گفتم بد غیر و نیامد در عتاب
بی‌خبر از گفت‌وگویم باز تا از یاد کیست
طعنه امروز غیر آزرده‌ام دارد، که باز
بر سر آزارم از دلگرمی امداد کیست
آشکار سوی من بینیّ و من در اضطراب
کاین فریب از بهر صد خاطر آزاد کیست
چند روزی شد که خرسند است میلی، تا دگر
تکیه‌اش از سادگی بر عهد بی‌بنیاد کیست
میرزا قلی میلی مشهدی : غزلیات
شمارهٔ ۴۹
جفای او من بی‌تاب را به جا نگذاشت
برآن شدم که شکایت کنم، وفا نگذشت
مرا تو حال چه دانی، که بیخودی هرگز
ز ابتدا سخنم را به انتها نگذاشت
زمانه را، شه من، حق به جانب است درین
که دامن تو به دست من گدا نگذاشت
خوشم که مدّعیان را به گاه خواهش کام
خجالت تو به اظهار مدّعا نگذاشت
دلم به پنجه عشق تو از توتیای شوق، مرا
گل ملاحظه در دیده حیا نگذاشت
طبیب وصل تو از توتیای شوق، مرا
گل ملاحظه‌ای در دیدهٔ حیا نگذاشت
خیال آن بت بیگانه، در دل میلی
هوای صحبت یاران آشنا نگذاشت
میرزا قلی میلی مشهدی : غزلیات
شمارهٔ ۵۱
غافل به من رسید و وفا را بهانه ساخت
افکند سر به پیش و حیا را بهانه ساخت
تا از جفای او نرهم، خون من نریخت
بیرحم، ترس روز جزا را بهانه ساخت
از بزم تا ز آمدن من برون رود
برخاست گرم و دادن جا را بهانه ساخت
می‌خواست عمرها که شود مهربان غیر
نا‌مهربان، ستیزه ما را بهانه ساخت
میلی، ترا ز ننگ نیاورد در کمند
کوتاهی کمند بلا را بهانه ساخت
میرزا قلی میلی مشهدی : غزلیات
شمارهٔ ۵۸
دل به جان آمده از عشق نهان، یار کجاست
پرده از راز برانداز دل زار کجاست
بس که از نازکی خوی تو می‌اندیشم
با خیال تو مرا زهره گفتار کجاست
رفت دل از پی دلدار و نپرسید از من
که دگربار ترا وعده دیدار کجاست
چند گویید که آزار بود لازم عشق
عشق اینجاست، بگویید که آزار کجاست
ای خوش آن طالب دیدار که در راه طلب
شوق در گوش دلش گفت که دلدار کجاست
میلی از بادیه عشق بکش پا، که ترا
تاب پیمودن این وادی خونخوار کجاست
میرزا قلی میلی مشهدی : غزلیات
شمارهٔ ۶۱
ای مرغ دلم فاخته سرو بلندت
زلف تو کمند و دل من صید کمندت
بر من که تو را صید زبونم نکشی تیغ
آزرده دلم از دل دشوار پسندت
تا چشم بد غیر، گزندت نرساند
خال رخ خوبان دگر باد سپندت
بر جان و دلم غمزه و زلف تو گواهند
کاین کشته تیغت شد و آن بسته بندت
زنهار دلا دامن خوبان مده از دست
هرچند که این طایفه از پای فکندت
ناصح ز فسون تو جنونم شده افزون
صد شکر که بی‌سود نبود این همه پندت
میلی تو به صد بند به اصلاح نیایی
رفت آنکه دگر پند بود فایده‌مندت
میرزا قلی میلی مشهدی : غزلیات
شمارهٔ ۶۲
چون صبا راه به خاک من غمناک انداخت
بوی گلبرگ کسی در کفن چاک انداخت
سر خون ریختن بیگنهی داشت مگر؟
که مرا کار به آن غمزه بی‌باک انداخت
هر گه آن شمع بتان، خنجر بیداد کشید
آتش تفرقه در جمع هوسناک انداخت
مژده باد ای دل آزرده که صیّادوشی
آمد و در سرم اندیشه فتراک انداخت
آه میلی سبب گرمی بی‌دردان شد
آتشی باز به مشت خس و خاشاک انداخت
میرزا قلی میلی مشهدی : غزلیات
شمارهٔ ۶۹
رقیب بهر چه پیدا به رهگذار نیست
به وعده‌گاه وفا گر در انتظار تو نیست
زبس که از نظرم بی‌حجاب می‌گذری
گمان برم که جدایی به اختیار تو نیست
دل از فریب تو گردید آن چنان نومید
که التفات نمایّی و شرمسار تو نیست
ز خلف وعده نه‌ای منفعل، که می‌دانی
کسی ز وعده خلافی در انتظار تو نیست
کشیده‌ای می گلگون نهانی از میلی
گواه حال به از چشم پرخمار تو نیست