عبارات مورد جستجو در ۵۴۴۸ گوهر پیدا شد:
حزین لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۴۵۱
دیشب که چشم مست تو خاطر نواز بود
تا صبح بر رخم در میخانه باز بود
روزی که عشق، خاک دیار نیاز گشت
سرو تو خوشخرام، به گلگشت ناز بود
تا دلخراش بلبل من ذوق ناله داشت
گلبن به سرفرازی و گلشن به ساز بود
بینش نگر که آینه محرم گرفته است
رویی که از نگاه منش احتراز بود
طرفی نبسته ایم ازان آتشین عذار
واسوختن تلافی سوز و گداز بود
نزدیک شد که از نفس ناله بشکفد
مهر لبم که غنچهٔ بستان راز بود
یک موی در هلاک حزین کوتهی نکرد
زلفی که سایه پرور عمر دراز بود
حزین لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۴۸۸
سبزه دور از تو، مغیلان به نظر می آید
غنچه بی روی تو پیکان، به نظر می آید
شده رسوایی ما، پردهٔ عریانی ما
سینهٔ چاک، گریبان به نظر می آید
دل از آسایش دوران نشود جمع مرا
زلف ایام، پریشان به نظر می آید
پرده حسن شده بر رخ مقصود نقاب
این چو از دیده رود، آن به نظر می آید
نگذری سرسری از دفتر ایجاد حزین
مشکل آنجاست که آسان به نظر می آید
حزین لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۴۹۹
بهار جلوه چون ره برگلستان تو اندازد
صبا زان طرّه، سنبل درگریبان تو اندازد
مکش زنهار، امروز از کف افتاده ای دامن
که کار خویش فردا هم به دامان تو اندازد
من خونین کفن صد پیرهن چون غنچه می بالم
به خاکم سایه گر سرو خرامان تو اندازد
لب زخمم خموش از شکوه خواهد گشتن آن روزی
که شکّر خنده، شوری در نمکدان تو اندازد
به یاد سبزهٔ سیراب خطّت عشرتی دارم
سفالم را در آب خضر، ریحان تو اندازد
تمنّا بشکفاند غچهٔ امّیدِ زخمم را
چو طرح آشتی با تیغ مژگان تو اندازد
به کام دل نیارد سوخت یک آتش به جان بی تو
خوشا شمعی که خود را در شبستان تو اندازد
ندارد تیره بختی با پریشان خاطران کاری
ز جمعیّت، سر زلف پریشان تو اندازد
هماناز تاب حسرت العطش خیزاستهر زخمش
به کوثر گر دلم را آب پیکان تو اندازد
سرم را جای دادی درکنار از مهر و می ترسم
سرشک گرم من آتش به دامان تو اندازد
سبک گردان عنان ناز تا چرخ گران تمکین
سر خورشید را در گوی چوگان تو اندازد
نگردد آتشین لعل تو، مانع سبزه خط را
چو طوطی خویش را در شکّرستان تو اندازد
حزین از شرم درتاب است زلف عنبرین مویان
به هر جا سایه، کلک عنبر افشان تو اندازد
حزین لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۵۱۳
خمارین نرگسش، می در رگ خمّار نگذارد
نگاه مست او در انجمن هشیار نگذارد
اگر این است، در هر گوشه دست اندازی زلفش
به زاهد سبحه و با برهمن زنّار نگذارد
ز بس حیرت فزا افتاده نخل جلوه زیب او
روانی را به آب، آن سرو خوشرفتار نگذارد
چرا بار دل نازک کنم ناز طبیبان را؟
که آن لعل مسیحا دم مرا بیمار نگذارد
نمی گردد از آن ناوک فکن هرگز دلم راضی
به آن زخمی که لب را بر لب سوفار نگذارد
جهان از فیض رنگین جلوه او شد گلستانی
به گلشن خار بی گل، آن گل بی خار نگذارد
در آن محفل که بند از گریهٔ مستانه بردارم
به شمع انجمن مژگان آتشبار نگذارد
به این آشفته حالی هر کجا راه سخن یابم
دلم پیچیده مضمونی، به زلف یار نگذارد
درین وادی به سامان جنون چون بید می لرزم
مبادا گرم رفتاری به پایم خار نگذارد
کنار دایه سازد طفل شبنم دامن گل را
چنین کز خواب غفلت دیده بیدار نگذارد
شراب عشق را پیمانه گر داغ جنون باشد
سرم را در خمار این ساغر سرشار نگذارد
اگر کاه ضعیفم کوه طاقت در بغل دارم
ز سستی غیرت من، پشت بر دیوار نگذارد
به صحرای جنون هم، خوش نشین سایهٔ آهم
مرا در آفتاب، این ابر دامن دار نگذارد
گره وا می شود گر ناخن مشکل گشا باشد
به ما تیغ تو کار زندگی دشوار نگذارد
نمی نالم ز درد هجرت امّا این قدر گویم
که غم زین بیشتر بر ناتوانان بار نگذارد
حزین از آب حیوان سخن باقیست نام من
چو مرگ از زندگانی در جهان آثار نگذارد
حزین لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۵۲۷
به سینه چون مژهٔ او سنان بجنباند
تپیدن دل من آسمان بجنباند
بس است خامشیم وقت آن رسید که دل
کلید ناله به قفل دهان بجنباند
به گوش پنبه گذارد، درای آهن دل
هجوم ناله مرا آشیان بجنباند
سماع زمزمه ی بیخودانه پای مرا
به هر زمین که بکوبد جهان بجنباند
به تربتم گذرد با رقیب از آنکه مرا
ز رشک در دل خاک، استخوان بجنباند
گرفتم اینکه به پایان رسد ز شکوه فراق
چگونه غیرت عاشق زبان بجنباند؟
تپیدن دل من می کنی خروش حزین
به کوی او چو جرس پاسبان بجنباند
حزین لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۵۴۲
ساقی به لبم بادهٔ پالیده فروبار
در پرده دلم خون کن و از دیده فروبار
مفتون نتوان بود به نیرنگ بهاران
برک و برت ای نخل خزان دیده فروبار
چون ابر سراپای خود از درد جدایی
سرمایهٔ اشکی کن و نالیده فرو بار
از فیض تو دریا شده دامانِ من اکنون
ای دیده، نمی بر دل تفسیده فروبار
مگذار حزین قاعد هٔ صفحه طرازی
از ابر قلم گوهر سنجیده فروبار
حزین لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۵۴۷
سحر ز بستر نسرین سبک عنان برخیز
به پای گل بنشین، مست و می کشان برخیز
کرشمه می برد از حد نهال و جلوه، سمن
نگار من، پی تاراج گلستان برخیز
به چین جبهه نیرزد چو گل دو روز حیات
شکفته با همه بنشین و مهربان برخیز
بیا به میکده بنشین به کام دل زاهد
شراب کهنه ما نوش کن ، جوان برخیز
بر آستان گدایان شبی سری بگذار
به مدعای دل خویش کامران برخیز
اساس عشق من و حسن یار محکم باد
بهار گو برو و مرغ از آشیان برخیز
بلاست رشک محبت بر اهل درد حزین
چو شد وصال میسر، خود از میان برخیز
حزین لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۵۵۳
ز ترکتازی آن نازنین سوار هنوز
مرا غبار بلند است از مزار هنوز
عجب که صبح قیامت ز خواب برخیزی
چنین که بسته تو را چشم اعتبار هنوز
از آن شبیکه به زلف توکرد شانه کشی
نمی رود دل و دستم به هیچ کار هنوز
اگر چه خط ز طراوت فکنده حسن تو را
کرشمه می چکد از چشم فتنه بار هنوز
نسیم سنبل زلفت وزید صبح ازل
که عطسه ریز بود مغز نوبهار هنوز
اگرچه حسن تو از خط شده ست پرده نشین
چه نقش ها که برآرد به روی کار هنوز
گذشته از دل گرم که یاد عارض او
که خوی فشان بود آن آتشین عذار هنوز؟
ز تیغ بازی چشمی، مرا ز خاک حزین
چو سبزه می دمد انگشت زینهار هنوز
حزین لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۵۶۰
ای طرّه برافشانده، خدا را ز گدا پرس
احوال پریشانی ما را ز صبا پرس
تا کی گذری از بر ما مست تغافل
یک بار ز حال دل شیدایی ما پرس
ای برق به خرمن زده، از خار میندیش
حال دل زار، از لب هر برگ گیا پرس
گر بی سر و سامانی صحرای جنون را
خواهی که بدانی، ز من آبله پا پرس
افتاد اها حزین در قدم محمل نازت
بی تابی حال دل او را ز درا پرس
حزین لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۵۷۵
بستم کمر چو عنقا در بی نشانی خویش
بر جا گذاشتم نام، از ناتوانی خویش
چون من کسی مبادا، تنها ز یار و محرم
دل نیست، با که گویم، درد نهانی خویش؟
اشک سبک عنانم صحرانورد وحدت
از شهربند دلها، بردم گرانی خویش
بار گران هستی، از دوش خود فکندیم
جان را کجا توان برد بی یار جانی خویش؟
عهد بهار سست است ای بلبل چمن سیر
گلشن چه طرف بسته، از گل افشانی خویش
تا چند می توان گفت، خونین دلان میازار؟
آن مست، ناز دارد با سرگرانی خویش
شمعی حزین ، نزیبد خاموشیت به محفل
روشن به عالمی کن، آتش زبانی خویش
حزین لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۵۸۱
هرگل که پر از لخت جگر نیست کنارش
بر سر نتواند زدن از شرم، بهارش
از پرتو رخسار جهانسوز تو دارم
آن شعله به دل، کآتش طور است شرارش
در خورد زوالش نبود دولت دنیا
این باده نیرزد به غم و رنج خمارش
در سینهٔ من بس که شهید است تمنّا
دشتی ست که بر روی هم افتاده شکارش
از سرو تو این جلوهٔ نازی که حزین دید
پیداست که بر باد رود صبر و قرارش
حزین لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۵۸۷
ای تاب سنبلت زده بر مشک ناب خط
حسنت کشیده بر ورق آفتاب خط
رسم است موی را رسد از شعله پیچ و تاب
زانرو نمی شود، نخورد پیچ و تاب خط
محرومیم ز رحم تو بسیار دور بود
جایی که شد ز لعل لبت کامیاب خط
چشم آن عذار ساده نیارد ز شرم دید
شاید برآرد آن گل رو، از حجاب خط
تب پرده پوش شمع کجا می شود حزین ؟
آن حسن شوخ را نکند در نقاب خط
حزین لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۶۰۴
جاری چو به یاد رخ جانان شودم اشک
گلپوش تر از صحن گلستان شودم اشک
بی قدر شود رشته چو خالی ز گهر شد
کو عشق که آویزهٔ مژگان شودم اشک؟
از جلوهٔ مستانهٔ آن سرو قباپوش
چالاکتر از سیل بهاران شودم اشک
مستانه رگ ابر تری از مژه برخاست
تا صف شکن زهد فروشان شودم اشک
از حسرت نظارهٔ آن ناوک مژگان
در سینه گره گردد و پیکان شودم اشک
ویرانهٔ عالم شده محتاج به سیلی
بگذار حزین آفت دوران شودم اشک
حزین لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۶۱۲
زهی ز صبح بناگوشت آفتاب خجل
ز خط غالیه سای تو، مشک ناب خجل
به دل خیال تو آمد شبی و منفعلم
که میزبان شود از کلبهٔ خراب خجل
دلم ز وعده بر آتش فکندی و رفتی
نگشت آن لب میگون ازین کباب خجل
حیات یک دمه هم صرف پوچ شد چو حباب
کسی مباد ز عمر سبک رکاب خجل
به روی ساقی گلچهره چون نظر فکنم؟
مرا که توبه، نمود از رخ شراب خجل
ز پشت پا نظر از شرم بر نمی دارد
شده ست نرگس از آن چشم نیم خواب خجل
سحر به باغ چنان این غزل سرود حزین
که گشت بلبل گوینده در جواب خجل
حزین لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۶۱۶
هرگه به یادش از جگر افغان برآورم
آتش ز جان گبر و مسلمان برآورم
چون سر کنم فسانهٔ شب های هجر را
آه از نهاد مرغ سحرخوان برآورم
از آستین برآرم اگر شمع داغ را
صد محشر، از مزار شهیدان برآورم
گویم اگر زکعبه ی کوی اش حکایتی
از سومنات، پیر صنم خوان برآورم
خورشید را اگر نکند دیده خیرگی
داغ تو را ز پردهٔ پنهان بر آورم
آگه نه ای اگر تو ز حال درون من
دل را بگو، ز چاک گریبان برآورم
ساقی به همّت کف دریا نوال تو
از موج خیز هر مژه طوفان برآورم
از خامشی، گشوده نشد قفل دل مرا
شد وقت آنکه از جگر افغان بر آورم
چون سر کنم حدیث لب لعل یار را
گرد از نهاد چشمهٔ حیوان بر آورم
سر کن حزین ترانه، که صد عندلیب را
از تنگنای بیضه غزل خوان برآورم
حزین لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۶۱۷
چون طوطی اگر نام به گفتار بر آرم
کام دل از آن لعل شکربار برآرم
کارم به چمن وعدهٔ دیدار تو باشد
باشد مگر از پای گل این خار، برآرم
پرگالهٔ دل باشدش آویزهٔٔ دامان
آهی اگر از سینهٔ افگار، برآرم
ساقی به کفم لنگری از رطل گران ده
کاین عمر سبک سیر ز رفتار برآرم
دل را نکنم عرضه به هر بی سر و پایی
این آینه را در نظر یار برآرم
افتد اگر این بار به کف دامن وصلش
ای هجر، دمار از تو ستمکار بر آرم
نگذاشت سبک دستی ایام بهاران
تا بوی گل از رخنهٔ دیوار بر آرم
دل را به چه تدبیر، بگویید حریفان
تا ازکف آن طره طرار برآرم
در دام حزین گر کشم از سینه صفیری
مرغان همه را مست ز گلزار بر آرم
حزین لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۶۱۹
چون شاخ گل از باد سحر، بار فشاندم
در دامن مطرب، سر و دستار فشاندم
بنیاد هوس ریخت، ز پا کوفتن دل
بر هر دو جهان دست به یکبار فشاندم
فیض کرم ابر سیه کاسه چه باشد؟
مژگان تر خویش به گلزار فشاندم
تا از مژه خالی نبود مائدهٔ خون
مشت نمکی بر دل افگار فشاندم
شرمندهٔ کس نیستم از کلک چو نیسان
یکسان گهر خود به گل و خار فشاندم
از فیض، تهی بود کنار گل و نسرین
دامان نقاب تو به گلزار فشاندم
از حوصلهٔ دل قدری بیشتر آمد
خونابه اشکی که به ناچار فشاندم
جبریل به این مرگ نمرده ست که جان را
پروانه صفت در قدم یار فشاندم
کردم به چمن یاد بهار خط سبزت
در بستر نسرین و سمن خار فشاندم
ازشکوه غرض مرحمت یار، حزین نیست
گردیست که از خاطر افگار فشاندم
حزین لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۶۴۲
طعنه هرگز به دل آزاری خاری نزدم
خنده چون گل به وفاداری یاری نزدم
بحر را حوصله ام غرق خجالت دارد
موج بی طاقت خود را به کناری نزدم
به چه تقصیر فلک خاک به چشمم ریزد؟
هیچگه دامن مژگان به غباری نزدم
بر سرم فوج خزان از چه سبب می تازد؟
خیمه چون لاله به دامان بهاری نزدم
ناوک نالهٔ من خونی امیدی نیست
ترکش سینه تهی گشت و شکاری نزدم
چون به هم بزمی اغیار توانم تن داد؟
من که در حادثه هرگز در یاری نزدم
پاس من ناموس هنرمندی فرهادم بود
در ره عشق اگر دست به کاری نزدم
جرس قافله ام هرزه درا نیست حزین
حرف بی تابی دل را به دیاری نزدم
حزین لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۶۷۵
گلستان محبت را ز دیرین عندلیبانم
به گوش غنچه گستاخ است گلبانگ پریشانم
اثر در زلف لیلی می کند آشوب زنجیرم
نمک بر زخم مجنون می زند شور بیابانم
سفال چرخ را بخشد طراوت دود آه من
ز جوی شعله های سینه سیراب است ربحانم
ورق گردانی باد بهاران فیضها دارد
که هر دم با جنون تازه ای دست و گریبانم
جدایی دیده ام ای همنشین، حالم چه می پرسی؟
دماغ آشفته ام، خونین دلم، خاطر پریشانم
عجب نبود که مقبول مغان افتد نیاز من
درین دیر کهن دیری ست پیر یا صنم خوانم
لب شکرم که از فیض ستم دارم گل افشانی
گل زخمم که از سیرابی تیغ تو خندانم
نمک پروردهٔ زخم نمایان دل ریشم
به شور عشق افسون می دمد چاک گریبانم
حزین از نوش و نیش کفر و ایمانم چه می پرسی؟
به هر کیشی که فرماید محبّت بنده فرمانم
حزین لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۶۹۵
آن نرگس میگسار دیدم
آسودگی از خمار دیدم
دل جز ز خط و رخ تو نشکفت
بسیار گل و بهار دیدم
چون شانه تمام، چاک شد دل
تا زلف تو در کنار دیدم
دل را به قرار عشقبازی
صد شکر که بی قرار دیدم
آتشکده های دین ودل سوز
در سینهٔ داغدار دیدم
در پیچ و خم شکنج زلفت
آسایش روزگار دیدم
پای دل خویش درگل اشک
درکوی تو استوار دیدم
افسانه عشق خود چو مجنون
افسانهٔ روزگار دیدم
مطرب ز نوای عارف روم
این پرده بزن که یار دیدم