عبارات مورد جستجو در ۳۶۰۹۶ گوهر پیدا شد:
مشتاق اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۱۷
ما حریف غم و پیمانه کشی پیشه ما
دیده ما قدح ما دل ما شیشه ما
چه از آن مه عوض مهر بجز کین طلبم
که جفا پیشه او گشت و وفا پیشه ما
مادر این بادیه آن خار بن تشنه لبیم
که رهین نمی از خاک نشد ریشه ما
مشکل عشق به فکرت نشود طی ورنه
رخنه در سنگ کند ناخن اندیشه ما
چه ضرور است به سنگی رسد از ما زخمی
باش گو سستتر از ناخن ما تیشه ما
مستی ما بود از خون دل آن روز مباد
که تنکمایه از این باده شود شیشه ما
منع ما چد کنی این همه مشتاق که هست
عشق بازی فن ما باده کشی پیشه ما
دیده ما قدح ما دل ما شیشه ما
چه از آن مه عوض مهر بجز کین طلبم
که جفا پیشه او گشت و وفا پیشه ما
مادر این بادیه آن خار بن تشنه لبیم
که رهین نمی از خاک نشد ریشه ما
مشکل عشق به فکرت نشود طی ورنه
رخنه در سنگ کند ناخن اندیشه ما
چه ضرور است به سنگی رسد از ما زخمی
باش گو سستتر از ناخن ما تیشه ما
مستی ما بود از خون دل آن روز مباد
که تنکمایه از این باده شود شیشه ما
منع ما چد کنی این همه مشتاق که هست
عشق بازی فن ما باده کشی پیشه ما
مشتاق اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۱۸
توئی که چاشنی آشتی است جنگ ترا
کشد ز شوق در آغوش شیشه سنگ ترا
تو آن گلی که ز نیرنگ حسن هر کس هست
شنیده بوی تو اما ندیده رنگ ترا
شدم ز تیر تو آسوده خصم جان من است
هر آنکه از جگرم میکشد خدنگ ترا
زدی ز حلقه خط با ستمکشان در صلح
گمان آشتی از پی که داشت جنگ ترا
به نقطه که نهفته است این قدر مضمون
که داده خامه قدرت دهان تنگ ترا
دل تو چون دل من شد به نازکی که گداخت
ز گرمی آه من و شیشه ساخت سنگ ترا
خورد به سینه مشتاق هر کجا تیری
ز شست غمزه جهد چشم شوخ و شنگ ترا
کشد ز شوق در آغوش شیشه سنگ ترا
تو آن گلی که ز نیرنگ حسن هر کس هست
شنیده بوی تو اما ندیده رنگ ترا
شدم ز تیر تو آسوده خصم جان من است
هر آنکه از جگرم میکشد خدنگ ترا
زدی ز حلقه خط با ستمکشان در صلح
گمان آشتی از پی که داشت جنگ ترا
به نقطه که نهفته است این قدر مضمون
که داده خامه قدرت دهان تنگ ترا
دل تو چون دل من شد به نازکی که گداخت
ز گرمی آه من و شیشه ساخت سنگ ترا
خورد به سینه مشتاق هر کجا تیری
ز شست غمزه جهد چشم شوخ و شنگ ترا
مشتاق اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۱۹
نیست کس بعهد ما یار یار خویش را
دوست خصم جان بود دوستدار خویش را
آن سیاه کوکبم کز غم تو کردهام
تیره همچو روز خود روزگار خویش را
او بر خش ناز و من خاک رهگذر چسان
دست بر عنان زنم شهسوار خویش را
مهر من طلوع کند در هوای خود ببین
اضطراب ذره بیقرار خویش را
باز پیچ و خم مکن همچو شعلهام
یا برون کن از دلم خارخار خویش را
شد دل چون گدا خون ز رشک تا به کی
یار شهر بنگرم شهریار خویش را
مردم از ندیدنش ای خوش آن زمان که من
دیده بر رخ افکنم گلعذار خویش را
دوست خصم جان بود دوستدار خویش را
آن سیاه کوکبم کز غم تو کردهام
تیره همچو روز خود روزگار خویش را
او بر خش ناز و من خاک رهگذر چسان
دست بر عنان زنم شهسوار خویش را
مهر من طلوع کند در هوای خود ببین
اضطراب ذره بیقرار خویش را
باز پیچ و خم مکن همچو شعلهام
یا برون کن از دلم خارخار خویش را
شد دل چون گدا خون ز رشک تا به کی
یار شهر بنگرم شهریار خویش را
مردم از ندیدنش ای خوش آن زمان که من
دیده بر رخ افکنم گلعذار خویش را
مشتاق اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۲۰
برون قدر من از جرگ گرفتاران شود پیدا
که در دوری بیاران قیمت یاران شود پیدا
ز جنبش کرد مژگان حال چشمت را بیان اما
ز بیتابی نبض احوال بیماران شود پیدا
به بزم اهل غفلت آنچه دانا میکشد داند
کسی در جرگ مستان گر ز هشیاران شود پیدا
زنند این قوم پر از حقپرستی لاف و میترسم
که گر کاوند بت از جیب دینداران شود پیدا
رضا باغی بود کانجا ز آتش سبزه میروید
چو خطی کز عذار لاله رخساران شود پیدا
چکد حسرت ز سر تا پایم آن حال دگرگونم
که گاه نزع بیمار از پرستاران شود پیدا
دلم را تازهروئی اشک غم مشتاق میبخشد
طراوت باغ را چندانکه از باران شود پیدا
که در دوری بیاران قیمت یاران شود پیدا
ز جنبش کرد مژگان حال چشمت را بیان اما
ز بیتابی نبض احوال بیماران شود پیدا
به بزم اهل غفلت آنچه دانا میکشد داند
کسی در جرگ مستان گر ز هشیاران شود پیدا
زنند این قوم پر از حقپرستی لاف و میترسم
که گر کاوند بت از جیب دینداران شود پیدا
رضا باغی بود کانجا ز آتش سبزه میروید
چو خطی کز عذار لاله رخساران شود پیدا
چکد حسرت ز سر تا پایم آن حال دگرگونم
که گاه نزع بیمار از پرستاران شود پیدا
دلم را تازهروئی اشک غم مشتاق میبخشد
طراوت باغ را چندانکه از باران شود پیدا
مشتاق اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۲۱
دل داد دامن از کف تا زلف یار خود را
هم روز ما سیه کرد هم روزگار خود را
چون صید دیده صیاد گیرد دلم طپیدن
هرجا که بینم از دور عاشق شکار خود را
کس برنداشت هرگز چون نقش پا ز خاکم
بر باد دادم آخر مشت غبار خود را
از سوز دل چنانم سرگرم در ته خاک
کز آه بر فروزم شمع مزار خود را
این بار از فراقت بیرون نمیبرد جان
مشتاق یافت ز آغاز انجام کار خود را
هم روز ما سیه کرد هم روزگار خود را
چون صید دیده صیاد گیرد دلم طپیدن
هرجا که بینم از دور عاشق شکار خود را
کس برنداشت هرگز چون نقش پا ز خاکم
بر باد دادم آخر مشت غبار خود را
از سوز دل چنانم سرگرم در ته خاک
کز آه بر فروزم شمع مزار خود را
این بار از فراقت بیرون نمیبرد جان
مشتاق یافت ز آغاز انجام کار خود را
مشتاق اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۲۲
مشتاق اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۲۷
جانی و بکنه تو کسی پی نبرد جانا
چه عامی و چه عارف چه جاهل و چه دانا
ظاهر نگرد عامی ز آن روی بدام افتد
از طره و دستار و دراعه مولانا
من شکوه ز بیدادت هرگز نکنم لیکن
بر بنده روا نبود جور این همه سلطانا
نائی بسرم هرگز میرم که پس از مردن
شاید گذر اندازی بر خاک من احیانا
از حال دلم خاموش دور از تو دلی دارم
از خون جگر خطها بر صفحه رو خوانا
از هجر و وصال تست گه مرده و گه زنده
مشتاق بغیر از جان گوید چه ترا جانا
چه عامی و چه عارف چه جاهل و چه دانا
ظاهر نگرد عامی ز آن روی بدام افتد
از طره و دستار و دراعه مولانا
من شکوه ز بیدادت هرگز نکنم لیکن
بر بنده روا نبود جور این همه سلطانا
نائی بسرم هرگز میرم که پس از مردن
شاید گذر اندازی بر خاک من احیانا
از حال دلم خاموش دور از تو دلی دارم
از خون جگر خطها بر صفحه رو خوانا
از هجر و وصال تست گه مرده و گه زنده
مشتاق بغیر از جان گوید چه ترا جانا
مشتاق اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۲۹
ایکه دارد حسن سنگین دل گران گوش ترا
ناله کی در خاطرت آرد فراموش ترا
گیرمت چون تنگ در بر سر مکش از من که نیست
جامهای چسبانتر از آغوشم آغوش ترا
خوردن خونم چه غم گر گل کند زانرخ که هست
زین شفق فیض دگر صبح بناگوش ترا
با خیالت تابکی خوابم چه خواهد شد شبی
چون قبا دربر کشم سرو قباپوش ترا
از لبت میخواست کام از حسرتم تلخ آنکه داد
این قدر جوش حلاوت چشمه نوش ترا
برق اگر در خرمن جانها زند نبود عجب
جلوهای کز گوشوار در بد گوش ترا
گوشه چشمی نگاهی شرم حسن ار مانع است
از سخن چون غنچه با ما لعل خاموش ترا
میزنی مشتاق پرلاف خرد کو جلوهای
تا برد یکباره عقل و طاقت و هوش ترا
ناله کی در خاطرت آرد فراموش ترا
گیرمت چون تنگ در بر سر مکش از من که نیست
جامهای چسبانتر از آغوشم آغوش ترا
خوردن خونم چه غم گر گل کند زانرخ که هست
زین شفق فیض دگر صبح بناگوش ترا
با خیالت تابکی خوابم چه خواهد شد شبی
چون قبا دربر کشم سرو قباپوش ترا
از لبت میخواست کام از حسرتم تلخ آنکه داد
این قدر جوش حلاوت چشمه نوش ترا
برق اگر در خرمن جانها زند نبود عجب
جلوهای کز گوشوار در بد گوش ترا
گوشه چشمی نگاهی شرم حسن ار مانع است
از سخن چون غنچه با ما لعل خاموش ترا
میزنی مشتاق پرلاف خرد کو جلوهای
تا برد یکباره عقل و طاقت و هوش ترا
مشتاق اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۳۰
بر سینه ی خود یار نهد سینه ی ما را
تا تازه کند حسرت دیرینه ی ما را
در کسوت فقریم تن آسوده سزد فخر
بر جامه ی زر خرقه ی پشمینه ی ما را
زان سینه که باشد تهی از کینه ی اغیار
ظلم است که بیرون نکنی کینه ی ما را
خون در دل ما نیست که این چشم گهربار
پرداخته از بهر تو گنجینه ی ما را
در مکتب عشقت که از او کس نشد آزاد
گو صبح نباشد شب آدینه ی ما را
زین بیش مشو هم نفس غیر و ز غیرت
هر لحظه مکن نو غم دیرینه ی ما را
مشتاق سرشگت نبرد از دل ما زنگ
بی فایده صیقل مزن آیینه ی ما را
تا تازه کند حسرت دیرینه ی ما را
در کسوت فقریم تن آسوده سزد فخر
بر جامه ی زر خرقه ی پشمینه ی ما را
زان سینه که باشد تهی از کینه ی اغیار
ظلم است که بیرون نکنی کینه ی ما را
خون در دل ما نیست که این چشم گهربار
پرداخته از بهر تو گنجینه ی ما را
در مکتب عشقت که از او کس نشد آزاد
گو صبح نباشد شب آدینه ی ما را
زین بیش مشو هم نفس غیر و ز غیرت
هر لحظه مکن نو غم دیرینه ی ما را
مشتاق سرشگت نبرد از دل ما زنگ
بی فایده صیقل مزن آیینه ی ما را
مشتاق اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۳۱
چو رویت بود اگر میداشت خورشید جهان آرا
عذاری از گل سوری خطی از عنبر سارا
نباشد در دلم جایی که باشد بیشکست از تو
زنی بر شیشه ی من سنگ تاکی سنگ دل یارا
ز رویت گشته روشن سربه سر آفاق و حیرانم
که مهر عالمافروزی تو یا ماه جهان آرا
دلم را با دلت ای سنگ دل تا کی بود الفت
نباشد غیر یک دم اختلاط شیشه و خارا
عجب ملکیست درویشی که پشت پا گدای او
زند بر مسند اسکندر و بر افسر دارا
ز بیم تندی خویت گشودن چشم بر رویت
ز یاران بر سر کویت بود یارا کرا یارا
گرفتم دم نزد مشتاق از جورت بگو تا کی
ستمکیش جفاکاری ستمکیشا جفا کارا
عذاری از گل سوری خطی از عنبر سارا
نباشد در دلم جایی که باشد بیشکست از تو
زنی بر شیشه ی من سنگ تاکی سنگ دل یارا
ز رویت گشته روشن سربه سر آفاق و حیرانم
که مهر عالمافروزی تو یا ماه جهان آرا
دلم را با دلت ای سنگ دل تا کی بود الفت
نباشد غیر یک دم اختلاط شیشه و خارا
عجب ملکیست درویشی که پشت پا گدای او
زند بر مسند اسکندر و بر افسر دارا
ز بیم تندی خویت گشودن چشم بر رویت
ز یاران بر سر کویت بود یارا کرا یارا
گرفتم دم نزد مشتاق از جورت بگو تا کی
ستمکیش جفاکاری ستمکیشا جفا کارا
مشتاق اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۳۲
از پی احیای من روح روان من بیا
قالب بیجانم از هجر تو جان من بیا
چون زدی تیری و بر خاکم فکندی بر سرم
از قفای تیر خود ابروکمان من بیا
چند باشم تلخکام از حسرت گفتار تو
لب پر از شهد سخن شیرین دهان من بیا
سوختم از آرزوی ترک تازت بر سرم
گرم جولان همچو برق آتشعنان من بیا
کشور دل را مباد از من ستاند دیگری
بهر تسخیرش شه کشورستان من بیا
رفتی و سرکش شد از دل شعله آهم چو شمع
آب وصلت تا شود آتشنشان من بیا
دلطپد چندم بخون از شوق یکره بر سرم
بهر تسکین دل در خون طپان من بیا
چند این بیمهری آخر از ره رسم و وفا
بر سرم یکره بت نامهربان من بیا
از تو چون مشتاق تا کی باشد آغوشم تهی
یکره آخر در برم سرو روان من بیا
قالب بیجانم از هجر تو جان من بیا
چون زدی تیری و بر خاکم فکندی بر سرم
از قفای تیر خود ابروکمان من بیا
چند باشم تلخکام از حسرت گفتار تو
لب پر از شهد سخن شیرین دهان من بیا
سوختم از آرزوی ترک تازت بر سرم
گرم جولان همچو برق آتشعنان من بیا
کشور دل را مباد از من ستاند دیگری
بهر تسخیرش شه کشورستان من بیا
رفتی و سرکش شد از دل شعله آهم چو شمع
آب وصلت تا شود آتشنشان من بیا
دلطپد چندم بخون از شوق یکره بر سرم
بهر تسکین دل در خون طپان من بیا
چند این بیمهری آخر از ره رسم و وفا
بر سرم یکره بت نامهربان من بیا
از تو چون مشتاق تا کی باشد آغوشم تهی
یکره آخر در برم سرو روان من بیا
مشتاق اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۳۴
مرهم نکند فایده داغ دل ما را
یارب برسان چشم و چراغ دل ما را
انداختهاش از کف و گم کرده بگیرید
از دلبر ما نیز سراغ دل ما را
آن باده کشانیم که جز خون جگر نیست
همچون قدح لاله ایاغ دل ما را
گورنگ ترا دیده ما ننگرد ایگل
بوئی ز تو کافیست دماغ دل ما را
مشتاق برد گرد ملال از دل ما اشک
گو ابر مشو سبزه باغ دل ما را
یارب برسان چشم و چراغ دل ما را
انداختهاش از کف و گم کرده بگیرید
از دلبر ما نیز سراغ دل ما را
آن باده کشانیم که جز خون جگر نیست
همچون قدح لاله ایاغ دل ما را
گورنگ ترا دیده ما ننگرد ایگل
بوئی ز تو کافیست دماغ دل ما را
مشتاق برد گرد ملال از دل ما اشک
گو ابر مشو سبزه باغ دل ما را
مشتاق اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۳۷
عنان دل بکف کودکی بود ما را
که میکشد ز ستم مرغ رشته بر پارا
دل مرا ز دل تست سنگدل یارا
شکایتی که نباشد ز سنگ مینا را
چه میکند به فلک اضطراب ما که غمی
ز دست و پا زدن غرقه نیست دریارا
بیک نگاه غزالان شهر ما چه عجب
اگر کشند بشهر آهوان صحرا را
برد ز هر دو جهان دست اگر فتد مشتاق
ترنج غبغب یوسف بکف زلیخا را
که میکشد ز ستم مرغ رشته بر پارا
دل مرا ز دل تست سنگدل یارا
شکایتی که نباشد ز سنگ مینا را
چه میکند به فلک اضطراب ما که غمی
ز دست و پا زدن غرقه نیست دریارا
بیک نگاه غزالان شهر ما چه عجب
اگر کشند بشهر آهوان صحرا را
برد ز هر دو جهان دست اگر فتد مشتاق
ترنج غبغب یوسف بکف زلیخا را
مشتاق اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۳۹
درون غنچه دل خار خاری کردهام پیدا
همانا باز عشق گل عذاری کردهام پیدا
بلب سرچشمه نوشی بقد سرو قباپوشی
به تن شایسته بوس و کناری کردهام پیدا
ننازم چون بنقش پای او کامد ببالینم
که دشمن کور کن مشت غباری کردهام پیدا
بری با سبز خطی گر شب و روزی بسر دانی
چه خوش روزی چه خرم روزگاری کردهام پیدا
نترسم از مصاف خصم کز هر موجه اشکی
بخون لب تشنه تیغ آبداری کردهام پیدا
بود از یاد شام خطی و صبح بناگوشی
که از هم تیرهتر لیل و نهاری کردهام پیدا
به بین فصل خوشم را کز تو چون نخل خزان دیده
ز رنگآمیزی حسرت بهاری کردهام پیدا
دل دلکندگان از جان بدست و شاخ گل بر سر
شه صاحب نگین تاجداری کردهام پیدا
بترس از اشگ گرمم سنگدل بیداد کمتر کن
که درصد خرمن آتشزن شراری کردهام پیدا
چسان مشتاق جانم ناید از هجرش بلب بنگر
که چون از فرقتش احوال زاری کردهام پیدا
همانا باز عشق گل عذاری کردهام پیدا
بلب سرچشمه نوشی بقد سرو قباپوشی
به تن شایسته بوس و کناری کردهام پیدا
ننازم چون بنقش پای او کامد ببالینم
که دشمن کور کن مشت غباری کردهام پیدا
بری با سبز خطی گر شب و روزی بسر دانی
چه خوش روزی چه خرم روزگاری کردهام پیدا
نترسم از مصاف خصم کز هر موجه اشکی
بخون لب تشنه تیغ آبداری کردهام پیدا
بود از یاد شام خطی و صبح بناگوشی
که از هم تیرهتر لیل و نهاری کردهام پیدا
به بین فصل خوشم را کز تو چون نخل خزان دیده
ز رنگآمیزی حسرت بهاری کردهام پیدا
دل دلکندگان از جان بدست و شاخ گل بر سر
شه صاحب نگین تاجداری کردهام پیدا
بترس از اشگ گرمم سنگدل بیداد کمتر کن
که درصد خرمن آتشزن شراری کردهام پیدا
چسان مشتاق جانم ناید از هجرش بلب بنگر
که چون از فرقتش احوال زاری کردهام پیدا
مشتاق اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۴۰
چه شد گاهی بحرفی آن دو لعل دلگشا بگشا
اگر از بهر ما نگشائی از بهر خدا بگشا
ز پهلوی تو عمری شد گشادی آرزو دارم
اگر خواهی که بگشاید دلم بند قبا بگشا
نخواهم رفت جائی مرغ دستآموز صیادم
دوروزی از برای امتحان بندم ز پا بگشا
گشائی عقدهام هر گه گشادش مصلحت دانی
نمیگویم من از کارم گره بگشای یا مگشا
اگرچه عقده از خاطری نگشوده هرگز
گره از خاطر مشتاق از بهر خدا بگشا
اگر از بهر ما نگشائی از بهر خدا بگشا
ز پهلوی تو عمری شد گشادی آرزو دارم
اگر خواهی که بگشاید دلم بند قبا بگشا
نخواهم رفت جائی مرغ دستآموز صیادم
دوروزی از برای امتحان بندم ز پا بگشا
گشائی عقدهام هر گه گشادش مصلحت دانی
نمیگویم من از کارم گره بگشای یا مگشا
اگرچه عقده از خاطری نگشوده هرگز
گره از خاطر مشتاق از بهر خدا بگشا
مشتاق اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۴۳
صبح شد ساقی بشو ز آیینه رو زنگ خواب
جام زرین را به دور انداز همچون آفتاب
تشنه ی فیضی منه جام می از کف تا به هم
الفت شیر و شکر دارند صبح و ماهتاب
زاهد و سجاده ی تقوی الی یوم النشور
دست ما و دامن ساقی الی یومالحساب
چهره منما یا مکن منع من از دیدن که هست
تشنه کامی را نمودن آب و کردن منع آب
سقف گردون پست و عالم کم فضا من تنگ دل
تا به کی باشم خدایا در پس این نه حجاب
جذبه ی شوقی که از نه جوشن گردون دمی
بگذرم پران تر از تیر دعای مستجاب
یا به فراش قضا فرما که بالاتر زند
دامن این لاجوردی خیمه ی زرین طناب
یا به معمار قدر بر گو که گرداند وسیع
کوچه ی این عالم کم وسعت پرپیچ و تاب
یا بفرما عشق بالادست محمل بسته را
کین قدر آتش نیفروزد به دل های کباب
خورده خوندل فکاران آن دو لعل نیمرنگ
برده خواب بیقراران آن دو چشم نیمخواب
ریخت تا از کلک مشتاق این غزل مطرب نواخت
با نوای ارغنون در بزم آهنگ رباب
جام زرین را به دور انداز همچون آفتاب
تشنه ی فیضی منه جام می از کف تا به هم
الفت شیر و شکر دارند صبح و ماهتاب
زاهد و سجاده ی تقوی الی یوم النشور
دست ما و دامن ساقی الی یومالحساب
چهره منما یا مکن منع من از دیدن که هست
تشنه کامی را نمودن آب و کردن منع آب
سقف گردون پست و عالم کم فضا من تنگ دل
تا به کی باشم خدایا در پس این نه حجاب
جذبه ی شوقی که از نه جوشن گردون دمی
بگذرم پران تر از تیر دعای مستجاب
یا به فراش قضا فرما که بالاتر زند
دامن این لاجوردی خیمه ی زرین طناب
یا به معمار قدر بر گو که گرداند وسیع
کوچه ی این عالم کم وسعت پرپیچ و تاب
یا بفرما عشق بالادست محمل بسته را
کین قدر آتش نیفروزد به دل های کباب
خورده خوندل فکاران آن دو لعل نیمرنگ
برده خواب بیقراران آن دو چشم نیمخواب
ریخت تا از کلک مشتاق این غزل مطرب نواخت
با نوای ارغنون در بزم آهنگ رباب
مشتاق اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۴۶
شب تا سحر تو مست شکر خواب
بیخوابیم کشت دور از تو دریاب
در وادی عشق ما تشنه مردیم
و آنجا چو گوهر هر سنگ سیراب
چون راه ما طی گردد که داریم
جسمی گران خیز پائی گران خواب
شاید که یابیم گوهر فکندیم
دل را بدریا تن را بغرقاب
ما را چه عشرت زین بزم کاینجا
ماندیم تنها رفتند احباب
راهم پر از سنگ پای طلب لنگ
وقتم عجب تنگ مقصود نایاب
چون عمر را تن گردد عنان گیر
گرد است و صرصر خاشاک و سیلاب
بر کف صبا را زلف تو وز رشگ
مشتاق را حال چون رشته بیتاب
بیخوابیم کشت دور از تو دریاب
در وادی عشق ما تشنه مردیم
و آنجا چو گوهر هر سنگ سیراب
چون راه ما طی گردد که داریم
جسمی گران خیز پائی گران خواب
شاید که یابیم گوهر فکندیم
دل را بدریا تن را بغرقاب
ما را چه عشرت زین بزم کاینجا
ماندیم تنها رفتند احباب
راهم پر از سنگ پای طلب لنگ
وقتم عجب تنگ مقصود نایاب
چون عمر را تن گردد عنان گیر
گرد است و صرصر خاشاک و سیلاب
بر کف صبا را زلف تو وز رشگ
مشتاق را حال چون رشته بیتاب
مشتاق اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۴۸
نگارم در کنار و ساغر می بر لبست امشب
شبی کامد مساعد کوکب من امشبست امشب
زلال وصل در کام من و از آتش غیرت
دل و جان غیر را تا صبح در تاب و تب است امشب
بود در هاله آغوش من آن مه نمیدانم
نصیبم این سعادت از کدامین کوکب است امشب
ز هجران بود دیشب تلخ و شیرین تر ز جان شهدی
بجامم از لب شیرین آن شیرین لبست امشب
بسم زین باغ تا روز جزا در کامم این لذت
کز آب سیب ز نخدان و ترنج غبغب است امشب
چنان آسوده جانم از غم هجران که پنداری
نه جان دوش جان دیگرم در قالبست امشب
نوای عیش مشتاق از وصال او به لب دارم
نه کارم آه و زاری تا سحر چون هر شبست امشب
شبی کامد مساعد کوکب من امشبست امشب
زلال وصل در کام من و از آتش غیرت
دل و جان غیر را تا صبح در تاب و تب است امشب
بود در هاله آغوش من آن مه نمیدانم
نصیبم این سعادت از کدامین کوکب است امشب
ز هجران بود دیشب تلخ و شیرین تر ز جان شهدی
بجامم از لب شیرین آن شیرین لبست امشب
بسم زین باغ تا روز جزا در کامم این لذت
کز آب سیب ز نخدان و ترنج غبغب است امشب
چنان آسوده جانم از غم هجران که پنداری
نه جان دوش جان دیگرم در قالبست امشب
نوای عیش مشتاق از وصال او به لب دارم
نه کارم آه و زاری تا سحر چون هر شبست امشب
مشتاق اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۴۹
شب وصل است و آمد یار غیرش از قفا امشب
غم هجران چو فردا خواهد آمد گو بیا امشب
تو چون رفتی نه ماهی بیرخت نه هفته مانم
فراغم میکشد البته یا امروز یا امشب
ز هجرت سوختم دیروز و دیشب آه اگر باشم
چون دیروز از تو دور امروز و چون دیشب جدا امشب
شب هجر است و از اشگ جگر گون تا سحر بیاو
بخون من خفته آیا خفته بیمن او کجا امشب
ز بزمم رفت دوش و آمد امشب مردم از خجلت
که از دیشب ز هجرش مانده بودم زنده تا امشب
مگر دیشب چراغ محفل بیگانگان بودی
که از چشمت نمیبینم نگاه آشنا امشب
زهر شب امشبم مشتاق نالانتر ز هجرانش
چه خواهم گر نه مرگ خویش خواهم از خد امشب
غم هجران چو فردا خواهد آمد گو بیا امشب
تو چون رفتی نه ماهی بیرخت نه هفته مانم
فراغم میکشد البته یا امروز یا امشب
ز هجرت سوختم دیروز و دیشب آه اگر باشم
چون دیروز از تو دور امروز و چون دیشب جدا امشب
شب هجر است و از اشگ جگر گون تا سحر بیاو
بخون من خفته آیا خفته بیمن او کجا امشب
ز بزمم رفت دوش و آمد امشب مردم از خجلت
که از دیشب ز هجرش مانده بودم زنده تا امشب
مگر دیشب چراغ محفل بیگانگان بودی
که از چشمت نمیبینم نگاه آشنا امشب
زهر شب امشبم مشتاق نالانتر ز هجرانش
چه خواهم گر نه مرگ خویش خواهم از خد امشب
مشتاق اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۵۰
کی در دل ما جز تو کسی را گذری هست
هم یاد تو باشد اگر اینجا دگری هست
رو تافتم از دل بسراغ حرم دوست
غافل که ازین خانه بآن خانه دری هست
در خانه در بسته فانوس بود شمع
پروانه دلت خوش که ترا بال و پری هست
آن نخل که پروردمش از خون دل خویش
بهر دگرانست گر او را ثمری هست
در معرکه عشق که فتحش ز شکست است
در لشگر برگشته بود گر ظفری هست
مشتاق مجو از خم آن زلف رهائی
کانجا چو گره بسته بهر موی سری هست
هم یاد تو باشد اگر اینجا دگری هست
رو تافتم از دل بسراغ حرم دوست
غافل که ازین خانه بآن خانه دری هست
در خانه در بسته فانوس بود شمع
پروانه دلت خوش که ترا بال و پری هست
آن نخل که پروردمش از خون دل خویش
بهر دگرانست گر او را ثمری هست
در معرکه عشق که فتحش ز شکست است
در لشگر برگشته بود گر ظفری هست
مشتاق مجو از خم آن زلف رهائی
کانجا چو گره بسته بهر موی سری هست