عبارات مورد جستجو در ۱۵۵۸ گوهر پیدا شد:
فیض کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۸۹۹
قصه عشق سرودیم بسی
سوی ما گوش نینداخت کسی
ناله بیهده تا چند توان
کو در این بادیه فریاد رسی
کو کسی تا که بپرسد ز غمی
یا کند گوش بفریاد کسی
کس بفریاد دل کس نرسد
نشنود کس ز کسی ملتمسی
نکند کس نظری جانب کس
نکند گوش کسی سوی کسی
نیست در روی زمین اهل دلی
نیست در زیر فلک هم نفسی
نیست در باغ جهان جز خاری
نیست در دور زمان غیر حسی
بسرا پای جهان گردیدیم
آشنای دل ما نیست کسی
رفته رفته زبر ما رفتند
نیست جز ناله کنون هم نفسی
بس درُ سر که بمنطق سفتند
قدر آنها نه بدانست کسی
جانشان بود ز صحرای دگر
تنشان بود مر آن را قفسی
نیست اکنون اثری از تنشان
نیست اکنون ز روانشان نفسی
نیست از شعلهٔ تنشان شرری
نیست از آتش جانشان قبسی
تنشان خاک شد و رفت به باد
شو روان نیز دوان سوی کسی
نه از آن قافله گردی پیدا
نه نشانی نه صدای جرسی
تنشان داشت حیات از بادی
نفسی رفت و نیامد نفسی
ای خوش آندم که نهم دیده بهم
مرغ جان چند بود در قفسی
حیف و صدحیف کس از ما نخرید
دُر اسرار که سفتیم بسی
کو کسی تا که بفهمد سخنی
کو کسی تا ببرد مقتبسی
چه سرایم سخن پیش گران
گوهری را چه محل نزد خسی
چه نمایم بکوران خوبی
شکری را چه کند خر مگسی
سر این شهد بپوشان ای فیض
نیست در دهر خریدار کسی
سوی ما گوش نینداخت کسی
ناله بیهده تا چند توان
کو در این بادیه فریاد رسی
کو کسی تا که بپرسد ز غمی
یا کند گوش بفریاد کسی
کس بفریاد دل کس نرسد
نشنود کس ز کسی ملتمسی
نکند کس نظری جانب کس
نکند گوش کسی سوی کسی
نیست در روی زمین اهل دلی
نیست در زیر فلک هم نفسی
نیست در باغ جهان جز خاری
نیست در دور زمان غیر حسی
بسرا پای جهان گردیدیم
آشنای دل ما نیست کسی
رفته رفته زبر ما رفتند
نیست جز ناله کنون هم نفسی
بس درُ سر که بمنطق سفتند
قدر آنها نه بدانست کسی
جانشان بود ز صحرای دگر
تنشان بود مر آن را قفسی
نیست اکنون اثری از تنشان
نیست اکنون ز روانشان نفسی
نیست از شعلهٔ تنشان شرری
نیست از آتش جانشان قبسی
تنشان خاک شد و رفت به باد
شو روان نیز دوان سوی کسی
نه از آن قافله گردی پیدا
نه نشانی نه صدای جرسی
تنشان داشت حیات از بادی
نفسی رفت و نیامد نفسی
ای خوش آندم که نهم دیده بهم
مرغ جان چند بود در قفسی
حیف و صدحیف کس از ما نخرید
دُر اسرار که سفتیم بسی
کو کسی تا که بفهمد سخنی
کو کسی تا ببرد مقتبسی
چه سرایم سخن پیش گران
گوهری را چه محل نزد خسی
چه نمایم بکوران خوبی
شکری را چه کند خر مگسی
سر این شهد بپوشان ای فیض
نیست در دهر خریدار کسی
فیض کاشانی : رباعیات
رباعی شمارهٔ ۱۹
فیض کاشانی : رباعیات
رباعی شمارهٔ ۵۲
سلمان ساوجی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۳
نور چشمی و به مردم، نظری نیست تو را
آفتابی و بخاکم، گذری نیست، تو را
مردم از ناله زارم، همه با درد و ضرند
«لله الحمد» کزین درد سری نیست، تو را
صبح پیریم، اثر کرد و شبم، روز نشد
ای شب تیره مگر خود سحری نیست تو را؟
کار با عشق فتاد، از سرم ای عقل برو
چه دهی وسوسه، دیدم هنری نیست تورا
همه خون میخورم وز آنچه توان خورد، مگر
غیر خون بر سر خوان، ما حضری نیست تو را؟
ناله در سنگ اثر میکند، اما چه کنم
چون از این در دل سنگین اثری نیست تو را
طایر! در قفس بیدری افتادی اگر
راه یابی، چه کنم بال و پری نیست تو را
راه بیرون شو اگر، میطلبی رو بدرش
که به غیر از، در او، هیچ دری نیست تو را
ای فرود آمده عشقت، به سواد دل من!
از سواد دل سلمان، سفری نیست تو را
آفتابی و بخاکم، گذری نیست، تو را
مردم از ناله زارم، همه با درد و ضرند
«لله الحمد» کزین درد سری نیست، تو را
صبح پیریم، اثر کرد و شبم، روز نشد
ای شب تیره مگر خود سحری نیست تو را؟
کار با عشق فتاد، از سرم ای عقل برو
چه دهی وسوسه، دیدم هنری نیست تورا
همه خون میخورم وز آنچه توان خورد، مگر
غیر خون بر سر خوان، ما حضری نیست تو را؟
ناله در سنگ اثر میکند، اما چه کنم
چون از این در دل سنگین اثری نیست تو را
طایر! در قفس بیدری افتادی اگر
راه یابی، چه کنم بال و پری نیست تو را
راه بیرون شو اگر، میطلبی رو بدرش
که به غیر از، در او، هیچ دری نیست تو را
ای فرود آمده عشقت، به سواد دل من!
از سواد دل سلمان، سفری نیست تو را
سلمان ساوجی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۳۱
نه قاصدی که پیامی، به نزد یار برد
نه محرمی، که سلامی بدان دیار، برد
چو باد راهروی صبح خیز میخواهم
که ناله سحر به گوش یار برد
صبا اگر چه رسول من است بیمار است
بدین بهانه مبادا که روزگار برد
فتادهایم به شهری غریب و یاری نیست
که قصهای ز فقیری به شهریار برد
من آن نیم که توانم بدان دیار شدن
صبا مگر ز سر خاک من غبار برد
تو اختیار منی از جهانیان و جهان
در آن هوس که ز دست من اختیار برد
غلام ساقی لعل توام که چاره من
به جرعه مینوشین خوشگوار برد
بیار ساقی از آن می که میپرستان را
دمی به کار بدارد، دمی ز کار برد
می میار که درد سر و خمار آرد
از آن می آرد که هوش آرد و خمار برد
هزار بار دلم هست و در میان دل نیست
در این میان دل سلمان کدام بار برد؟
نه محرمی، که سلامی بدان دیار، برد
چو باد راهروی صبح خیز میخواهم
که ناله سحر به گوش یار برد
صبا اگر چه رسول من است بیمار است
بدین بهانه مبادا که روزگار برد
فتادهایم به شهری غریب و یاری نیست
که قصهای ز فقیری به شهریار برد
من آن نیم که توانم بدان دیار شدن
صبا مگر ز سر خاک من غبار برد
تو اختیار منی از جهانیان و جهان
در آن هوس که ز دست من اختیار برد
غلام ساقی لعل توام که چاره من
به جرعه مینوشین خوشگوار برد
بیار ساقی از آن می که میپرستان را
دمی به کار بدارد، دمی ز کار برد
می میار که درد سر و خمار آرد
از آن می آرد که هوش آرد و خمار برد
هزار بار دلم هست و در میان دل نیست
در این میان دل سلمان کدام بار برد؟
سلمان ساوجی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۴۳
یا رب این ماییم از آن جان جهان افتاده دور
سایهوار از آفتابی ناگهان افتاده دور
ما چو اشکیم از فراقش مانده در خون جگر
برکناری وز میان مردمان افتاده دور
رحمتی ای همرهان، آخر که جای رحمت است
بر غریبی ناتوان، از کاروان افتاده دور
چون کنم یاران، که من بیمار و مرکب ناتوان؟
جان به لب نزدیک و راهی در میان افتاده دور
بینوا چون بلبلم، بیبرگ چون شاخ درخت
کز جمال گل بود، در مهرگان افتاده دور
بیخم ابروی او پیوسته نالان میروم
راست چون تیری که باشد از کمان افتاده دور
من چو پیکان زیر پی، پیمودهام روی زمین
بوده جویای نشانش، وز نشان افتاده دور
ما نمیبینیم عالم جز به نور طلعتت
گر چه از ماهی چو ماه از آسمان افتاده دور
آنچنان کانداخت چشم بد مرا دور از رخت
باد چشم بد ز رویت آنچنان افتاده دور
دی خیالت گفت: سلمان حال تنهاییت چیست؟
چون بود حال تن تنها، ز جان افتاده دور
سایهوار از آفتابی ناگهان افتاده دور
ما چو اشکیم از فراقش مانده در خون جگر
برکناری وز میان مردمان افتاده دور
رحمتی ای همرهان، آخر که جای رحمت است
بر غریبی ناتوان، از کاروان افتاده دور
چون کنم یاران، که من بیمار و مرکب ناتوان؟
جان به لب نزدیک و راهی در میان افتاده دور
بینوا چون بلبلم، بیبرگ چون شاخ درخت
کز جمال گل بود، در مهرگان افتاده دور
بیخم ابروی او پیوسته نالان میروم
راست چون تیری که باشد از کمان افتاده دور
من چو پیکان زیر پی، پیمودهام روی زمین
بوده جویای نشانش، وز نشان افتاده دور
ما نمیبینیم عالم جز به نور طلعتت
گر چه از ماهی چو ماه از آسمان افتاده دور
آنچنان کانداخت چشم بد مرا دور از رخت
باد چشم بد ز رویت آنچنان افتاده دور
دی خیالت گفت: سلمان حال تنهاییت چیست؟
چون بود حال تن تنها، ز جان افتاده دور
سلمان ساوجی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۶۲
چند گویی با تو یک شب روز گردانم چو شمع
من عجب دارم گر امشب تا سحر مانم چو شمع
رشته عمرم به پایان آمد و تابش نماند
چارهای اکنون به جز مردن نمیدانم چو شمع
میدهم سررشته خود را به دست دوست باز
گر چه خواهد کشت میدانم به پایانم چو شمع
آبم از سر درگذشت و من به اشک آتشین
سرگذشت خود همه شب باز میدانم چو شمع
دامنت خواهم گرفت امشب چو مجمر ور به من
بر فشانی آستین من جان بر افشانم چو شمع
بند بر پای و رسن در گردن خود کردهام
گر بخواهی کشتنم برخیز و بنشانم چو شمع
گر سرم برداری از تن سر نگردانم ز حکم
ور نهی بر پای بندم بند فرمانم چو شمع
احتراز از دود من میکن که هر شب تا به روز
در بن محرابها سوزان و گریانم چو شمع
رحمتی آخر که من میمیرم و بر سر مرا
نیست دلسوزی به غیر از دشمن جانم چو شمع
مدعی گوید که سلمان او تو را دم میدهد
گو دمم میده که من خود مرده آنم چو شمع
من عجب دارم گر امشب تا سحر مانم چو شمع
رشته عمرم به پایان آمد و تابش نماند
چارهای اکنون به جز مردن نمیدانم چو شمع
میدهم سررشته خود را به دست دوست باز
گر چه خواهد کشت میدانم به پایانم چو شمع
آبم از سر درگذشت و من به اشک آتشین
سرگذشت خود همه شب باز میدانم چو شمع
دامنت خواهم گرفت امشب چو مجمر ور به من
بر فشانی آستین من جان بر افشانم چو شمع
بند بر پای و رسن در گردن خود کردهام
گر بخواهی کشتنم برخیز و بنشانم چو شمع
گر سرم برداری از تن سر نگردانم ز حکم
ور نهی بر پای بندم بند فرمانم چو شمع
احتراز از دود من میکن که هر شب تا به روز
در بن محرابها سوزان و گریانم چو شمع
رحمتی آخر که من میمیرم و بر سر مرا
نیست دلسوزی به غیر از دشمن جانم چو شمع
مدعی گوید که سلمان او تو را دم میدهد
گو دمم میده که من خود مرده آنم چو شمع
سلمان ساوجی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۹۰
تو میروی و من خسته باز میمانم
چگونه بی تو بمانم، عجب همی مانم
تو باد پای عزیمت، چو باد میرانی
من آب دیده گلگون چو آب میرانم
تو آفتاب منیزی که میروی ز سرم
فتاده بر سر ره من به سایه میمانم
شکسته بسته زلف توام روا داری
فرو گذاشتن آخر چنین پریشانم؟
بدست لطف عنان را کشیدهدار که من
ز پای بوس رکاب تو باز میمانم
نه پای عزم و نه جای نشست در منزل
بماندهام ره بیرون شدن نمیدانم
دریغ روز جوانی که میرود عمرم
فسوس عمر گرامی که میرود جانم
تو آن نهای که کنی گاگاه سلمان را
به نامه یاد و من این نانوشته میخوانم
چگونه بی تو بمانم، عجب همی مانم
تو باد پای عزیمت، چو باد میرانی
من آب دیده گلگون چو آب میرانم
تو آفتاب منیزی که میروی ز سرم
فتاده بر سر ره من به سایه میمانم
شکسته بسته زلف توام روا داری
فرو گذاشتن آخر چنین پریشانم؟
بدست لطف عنان را کشیدهدار که من
ز پای بوس رکاب تو باز میمانم
نه پای عزم و نه جای نشست در منزل
بماندهام ره بیرون شدن نمیدانم
دریغ روز جوانی که میرود عمرم
فسوس عمر گرامی که میرود جانم
تو آن نهای که کنی گاگاه سلمان را
به نامه یاد و من این نانوشته میخوانم
سلمان ساوجی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۵۵
چه میبری دل ما چون نگه نمیداری؟
چه دلبری که نمیآید از تو دلداری؟
چرا چو نافه آهو بریدهای از من؟
چرا چو مشک مرا میدهی جگر خواری؟
به آه و ناله و زاری ز من مشو بیزار
نکن که ما نتوانیم کرد، بیزاری
به سوی من گذری کن که جز غریبی و عشق
دو حالتی است مرا بیکسی و بیماری
به کویت آمدن ای یار، ما نمییاریم
تو یاریی کن و بگذر به ما اگر یاری
مشو ز دود من ایمن که کار من همه شب
چو شمع سوختن و گریه است و بیداری
به چشم من لبت آموخت گوهر افشانی
چنانکه داد به لعل لبت شکر باری
سزد که در سر کارم کنی دمی چون صبح
مگر به روز سپید آید این شب تاری
صباست قاصد سلمان به پیش دوست دریغ
که در صباست گران خیزی و سبکباری
چه دلبری که نمیآید از تو دلداری؟
چرا چو نافه آهو بریدهای از من؟
چرا چو مشک مرا میدهی جگر خواری؟
به آه و ناله و زاری ز من مشو بیزار
نکن که ما نتوانیم کرد، بیزاری
به سوی من گذری کن که جز غریبی و عشق
دو حالتی است مرا بیکسی و بیماری
به کویت آمدن ای یار، ما نمییاریم
تو یاریی کن و بگذر به ما اگر یاری
مشو ز دود من ایمن که کار من همه شب
چو شمع سوختن و گریه است و بیداری
به چشم من لبت آموخت گوهر افشانی
چنانکه داد به لعل لبت شکر باری
سزد که در سر کارم کنی دمی چون صبح
مگر به روز سپید آید این شب تاری
صباست قاصد سلمان به پیش دوست دریغ
که در صباست گران خیزی و سبکباری
سلمان ساوجی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۶۹
جز باد همدمی نه که با او زنم دمی
جز باده مونسی نه که از دل برد غمی
جز دیده کو به خون رخ ما سرخ میکند
در کار ما نکرد کس از مردمی، دمی
خوردم هزار زخم ز هر کس به هیچ یک
رحمی نکرد بر من مسکین به هر مرهمی
دریای عشق در دل ما جوش میزند
ز آنجا سحاب دیده ما میکشد نمی
سرمست عشق را ز دو عالم فراغت است
زیرا که دارد او به سر خویش عالمی
زان پیش روی بر در او داشتم که داشت
روی زمین غباری و پشت فلک خمی
سلمان مگوی را ز دل الا به خود که نیست
در زیر پرده فلک امروز مرحمی
جز باده مونسی نه که از دل برد غمی
جز دیده کو به خون رخ ما سرخ میکند
در کار ما نکرد کس از مردمی، دمی
خوردم هزار زخم ز هر کس به هیچ یک
رحمی نکرد بر من مسکین به هر مرهمی
دریای عشق در دل ما جوش میزند
ز آنجا سحاب دیده ما میکشد نمی
سرمست عشق را ز دو عالم فراغت است
زیرا که دارد او به سر خویش عالمی
زان پیش روی بر در او داشتم که داشت
روی زمین غباری و پشت فلک خمی
سلمان مگوی را ز دل الا به خود که نیست
در زیر پرده فلک امروز مرحمی
سلمان ساوجی : قطعات
قطعه شمارهٔ ۷۹
ای مرغ جان طلب کن ازین آتشین قفس
راه برون شدن که تو را هم قفس نماند
زان دوستان خاصی که دیدید در دیار
دردا که در دیار وفا هیچ کس نماند
یاران نازنین همه رفتند و هیچ یک
زان همرهان به طالع من باز پس نماند
گوش دارا، مدار درین کاروان سرا
کاینجا به غیر ناله زار جرس نماند
آب بهار عیش و گل بخت ما بریخت
زین هر دو یادگار به جز خار و خس نماند
یاری که دم توان زد ازو بود صدر دین
دم درکش ای زمانه که جای نفس نماند
سرمایه امید من او بود در جهان
رفت و امید من به جهان زین سپس نماند
شد عمر خوار در نظر ما که بعد ازو
ما را به وصل هیچ عزیزی هوس نماند
راه برون شدن که تو را هم قفس نماند
زان دوستان خاصی که دیدید در دیار
دردا که در دیار وفا هیچ کس نماند
یاران نازنین همه رفتند و هیچ یک
زان همرهان به طالع من باز پس نماند
گوش دارا، مدار درین کاروان سرا
کاینجا به غیر ناله زار جرس نماند
آب بهار عیش و گل بخت ما بریخت
زین هر دو یادگار به جز خار و خس نماند
یاری که دم توان زد ازو بود صدر دین
دم درکش ای زمانه که جای نفس نماند
سرمایه امید من او بود در جهان
رفت و امید من به جهان زین سپس نماند
شد عمر خوار در نظر ما که بعد ازو
ما را به وصل هیچ عزیزی هوس نماند
سلمان ساوجی : قطعات
قطعه شمارهٔ ۱۵۶
ز دور دایره این محیط پرگاری
نصیب من همه سرگشتگی است پنداری
نشستهام به کناری چو چنگ سر در پیش
فتاده در پس زانو و میکنم زاری
در آتشم چو زر از دوستان قلب دو رو
ز بی زری همه از من نموده بیزاری
ز بی زری است اگر چون چراغ بی روغن
زمان زمان نفسی میزنم به دشواری
برای تلخی عیش حسود و شادی دوست
کنم به خون چو قدح رنگ چهره گلناری
عزیز مصر وجودم، نیم اسیر کسی
درین دیار از اخوان چرا کشم خواری
نصیب من همه سرگشتگی است پنداری
نشستهام به کناری چو چنگ سر در پیش
فتاده در پس زانو و میکنم زاری
در آتشم چو زر از دوستان قلب دو رو
ز بی زری همه از من نموده بیزاری
ز بی زری است اگر چون چراغ بی روغن
زمان زمان نفسی میزنم به دشواری
برای تلخی عیش حسود و شادی دوست
کنم به خون چو قدح رنگ چهره گلناری
عزیز مصر وجودم، نیم اسیر کسی
درین دیار از اخوان چرا کشم خواری
سلمان ساوجی : رباعیات
رباعی شمارهٔ ۱۳
سلمان ساوجی : جمشید و خورشید
بخش ۳۱ - غزل
فریاد همی دارم و فریاد رسی نیست
پندار درین گنبد فیروزه کسی نیست
ای باد خبر بر، بر آن یار همی دم
کز بهر خبر جز تو مرا همنفسی نیست
از هستی من جز نفسی باز نماندهست
هر چند که این نیز بر آنم که بسی نیست
ما را هوس آن دست که در پای تو میریم
دارد مگسی در شکرستان تو پرواز
دردا که مرا قوت پر مگسی نیست
خواهیم گذشت از سر آن قلزم نیلی
آخر قدم همت ما کم ز خسی نیست
ای طوطی جان زرین قفس سبز برون ای
پندار درین گنبد فیروزه کسی نیست
ای باد خبر بر، بر آن یار همی دم
کز بهر خبر جز تو مرا همنفسی نیست
از هستی من جز نفسی باز نماندهست
هر چند که این نیز بر آنم که بسی نیست
ما را هوس آن دست که در پای تو میریم
دارد مگسی در شکرستان تو پرواز
دردا که مرا قوت پر مگسی نیست
خواهیم گذشت از سر آن قلزم نیلی
آخر قدم همت ما کم ز خسی نیست
ای طوطی جان زرین قفس سبز برون ای
سلمان ساوجی : جمشید و خورشید
بخش ۱۰۶ - دوبیتی
سنایی غزنوی : طریق التحقیق
فی الشکایه
چهکنم باکهکویم این سخنم
گله از بخت یا زچرخ کنم
جگرم خونگرفت و نیستکسی
که شود غمگسار من نفسی
روزعمرمبهشب رسید ونبود
جز تعب حاصلم زچرخ کبود
نالهام زان شدست سر آهنگ
کز عنا قامتم خمیده چو چنگ
اشک چون لعلگشت در چشمم
روز چول شب شدست بر چشمم
دود دل جیب و آستینم سوخت
سقف چرخ آه آتشینم سوخت
من مسکین مستمند ضعیف
باغم و محنتم ندیم و حریف
گله دارم ز روزگار بسی
با که گویمکه نیست همنفسی
دوستی نیست کو شود همدم
همدمی نیست کو شود محرم
قدم از فکر ساختم با خود
بوکه بینم مگر به چشم خرد
جمله روی زمین بگردیدم
همدمی کافرم اگر دیدم
دلم از جور چرخ جفت عناست
که اندرین روزگار قحط وفاست
خود گرفتم که آن سخن دانم
کز عبارت نظیر حسانم
در چنین روزگار بانفرت
با چنین منعمان دون همّت،
چون کشم این همه پریشانی
در ثنا و مدیح حسانی
روزگاری بهانه میجستم
قصهای را فسانه میجستم
تا سخن را بر آن اساس نهم
زان سخن بر جهان سپاس نهم
چند جستم ولیک دست نداد
قصهای آنچنان نمیافتاد
که بر او زبور سخن بندم
دل در این بند بود یک چندم
آخرالامر یک شبی با دل
گفتم ای خفتهٔ زخود غافل
چند گرد دروغ گردی تو
آبرویم بری چه مردی تو؟!
بساز ان وصف زلف و طرهوخال
بس از این هرز گفت وگوی محال!
چون زمدح آب روی نفزاید
گر نگویی مدیح هم شاید
پن سپس در ره طریقت پوی
کر سخن گویی از حقیقت گوی
خاطرم چون در دقایق زد
قرعه بر رقعهٔ حقایق زد
نکئهای چند لایق آمد پیش
جمله سر حقایق آمد پیش
سخن نغز همچو در ثمین
درج در نکتههای سحر مبین
داد ایزد شعار توفیقش
نام کردم «طریق تحقیقش»
گله از بخت یا زچرخ کنم
جگرم خونگرفت و نیستکسی
که شود غمگسار من نفسی
روزعمرمبهشب رسید ونبود
جز تعب حاصلم زچرخ کبود
نالهام زان شدست سر آهنگ
کز عنا قامتم خمیده چو چنگ
اشک چون لعلگشت در چشمم
روز چول شب شدست بر چشمم
دود دل جیب و آستینم سوخت
سقف چرخ آه آتشینم سوخت
من مسکین مستمند ضعیف
باغم و محنتم ندیم و حریف
گله دارم ز روزگار بسی
با که گویمکه نیست همنفسی
دوستی نیست کو شود همدم
همدمی نیست کو شود محرم
قدم از فکر ساختم با خود
بوکه بینم مگر به چشم خرد
جمله روی زمین بگردیدم
همدمی کافرم اگر دیدم
دلم از جور چرخ جفت عناست
که اندرین روزگار قحط وفاست
خود گرفتم که آن سخن دانم
کز عبارت نظیر حسانم
در چنین روزگار بانفرت
با چنین منعمان دون همّت،
چون کشم این همه پریشانی
در ثنا و مدیح حسانی
روزگاری بهانه میجستم
قصهای را فسانه میجستم
تا سخن را بر آن اساس نهم
زان سخن بر جهان سپاس نهم
چند جستم ولیک دست نداد
قصهای آنچنان نمیافتاد
که بر او زبور سخن بندم
دل در این بند بود یک چندم
آخرالامر یک شبی با دل
گفتم ای خفتهٔ زخود غافل
چند گرد دروغ گردی تو
آبرویم بری چه مردی تو؟!
بساز ان وصف زلف و طرهوخال
بس از این هرز گفت وگوی محال!
چون زمدح آب روی نفزاید
گر نگویی مدیح هم شاید
پن سپس در ره طریقت پوی
کر سخن گویی از حقیقت گوی
خاطرم چون در دقایق زد
قرعه بر رقعهٔ حقایق زد
نکئهای چند لایق آمد پیش
جمله سر حقایق آمد پیش
سخن نغز همچو در ثمین
درج در نکتههای سحر مبین
داد ایزد شعار توفیقش
نام کردم «طریق تحقیقش»
رهی معیری : غزلها - جلد اول
غباری در بیابانی
نه دل مفتون دلبندی نه جان مدهوش دلخواهی
نه بر مژگان من اشکی نه بر لبهای من آهی
نه جان بی نصیبم را پیامی از دلارامی
نه شام بی فروغم را نشانی از سحرگاهی
نیابد محفلم گرمی نه از شمعی نه از جمعی
ندارد خاطرم الفت نه با مهری نه با ماهی
به دیدار اجل باشد اگر شادی کنم روزی
به بخت واژگون باشد اگر خندان شوم گاهی
کیم من ؟ آرزو گم کرده ای تنها و سرگردان
نه آرامی نه امیدی نه همدردی نه همراهی
گهی افتان و خیزان چون غباری دربیابانی
گهی خاموش و حیران چون نگاهی برنظرگاهی
رهی تا چند سوزم در دل شبها چو کوکب ها
به اقبال شرر نازم که دارد عمر کوتاهی
نه بر مژگان من اشکی نه بر لبهای من آهی
نه جان بی نصیبم را پیامی از دلارامی
نه شام بی فروغم را نشانی از سحرگاهی
نیابد محفلم گرمی نه از شمعی نه از جمعی
ندارد خاطرم الفت نه با مهری نه با ماهی
به دیدار اجل باشد اگر شادی کنم روزی
به بخت واژگون باشد اگر خندان شوم گاهی
کیم من ؟ آرزو گم کرده ای تنها و سرگردان
نه آرامی نه امیدی نه همدردی نه همراهی
گهی افتان و خیزان چون غباری دربیابانی
گهی خاموش و حیران چون نگاهی برنظرگاهی
رهی تا چند سوزم در دل شبها چو کوکب ها
به اقبال شرر نازم که دارد عمر کوتاهی
رهی معیری : غزلها - جلد اول
غرق تمنای تو ام
در پیش بی دردان چرا فریاد بی حاصل کنم
گر شکوه ای دارم ز دل با یار صاحبدل کنم
در پرده سوزم همچو گل در سینه جوشم همچو مل
من شمع رسوا نیستم تا گریه در محفل کنم
اول کنم اندیشه ای تا برگزینم پیشه ای
آخر به یک پیمانه می اندیشه را باطل کنم
زآن رو ستانم جام را آن مایه ی آرام را
تا خویشتن را لحظه ای از خویشتن غافل کنم
از گل شنیدم بوی او مستانه رفتم سوی او
تا چون غبار کوی او در کوی جان منزل کنم
روشنگری افلاکیم چون آفتاب از پاکیم
خاکی نیم تا خویش را سرگرم آب و گل کنم
غرق تمنای توام موجی ز دریای تو ام
من نخل سرکش نیستم تا خانه در ساحل کنم
دانم که آن سرو سهی از دل ندارد آگهی
چند از غم دل چون رهی فریاد بی حاصل کنم
گر شکوه ای دارم ز دل با یار صاحبدل کنم
در پرده سوزم همچو گل در سینه جوشم همچو مل
من شمع رسوا نیستم تا گریه در محفل کنم
اول کنم اندیشه ای تا برگزینم پیشه ای
آخر به یک پیمانه می اندیشه را باطل کنم
زآن رو ستانم جام را آن مایه ی آرام را
تا خویشتن را لحظه ای از خویشتن غافل کنم
از گل شنیدم بوی او مستانه رفتم سوی او
تا چون غبار کوی او در کوی جان منزل کنم
روشنگری افلاکیم چون آفتاب از پاکیم
خاکی نیم تا خویش را سرگرم آب و گل کنم
غرق تمنای توام موجی ز دریای تو ام
من نخل سرکش نیستم تا خانه در ساحل کنم
دانم که آن سرو سهی از دل ندارد آگهی
چند از غم دل چون رهی فریاد بی حاصل کنم
رهی معیری : غزلها - جلد اول
خندهٔ مستانه
با عزیزان درنیامیزد دل دیوانهام
در میان آشنایانم ولی بیگانهام
از سبک روحی گران آیم به طبع روزگار
در سرای اهل ماتم خندهٔ مستانهام
نیست در این خاکدانم آبروی شبنمی
گر چه بحر مردمی را گوهر یکدانهام
از چو من آزادهای الفت بریدن سهل نیست
میرود با چشم گریان سیل از ویرانهام
آفتاب آهسته بگذارد در این غمخانه پای
تا مبادا چون حباب از هم بریزد خانهام
بار خاطر نیستم روشندلان را چون غبار
بر بساط سبزه و گل سایهٔ پروانهام
گرمی دلها بود از ناله جانسوز من
خندهٔ گلها بود از گریهٔ مستانهام
هم عنانم با صبا سرگشتهام سرگشتهام
همزبانم با پری دیوانهام دیوانهام
مشت خاکی چیست تا راه مرا بندد رهی ؟
گرد از گردون برآرد همت مردانهام
در میان آشنایانم ولی بیگانهام
از سبک روحی گران آیم به طبع روزگار
در سرای اهل ماتم خندهٔ مستانهام
نیست در این خاکدانم آبروی شبنمی
گر چه بحر مردمی را گوهر یکدانهام
از چو من آزادهای الفت بریدن سهل نیست
میرود با چشم گریان سیل از ویرانهام
آفتاب آهسته بگذارد در این غمخانه پای
تا مبادا چون حباب از هم بریزد خانهام
بار خاطر نیستم روشندلان را چون غبار
بر بساط سبزه و گل سایهٔ پروانهام
گرمی دلها بود از ناله جانسوز من
خندهٔ گلها بود از گریهٔ مستانهام
هم عنانم با صبا سرگشتهام سرگشتهام
همزبانم با پری دیوانهام دیوانهام
مشت خاکی چیست تا راه مرا بندد رهی ؟
گرد از گردون برآرد همت مردانهام
رهی معیری : غزلها - جلد سوم
نغمهٔ حسرت
یاد ایامی که در گلشن فغانی داشتم
در میان لاله و گل آشیانی داشتم
گرد آن شمع طرب میسوختم پروانهوار
پای آن سرو روان اشک روانی داشتم
آتشم بر جان ولی از شکوه لب خاموش بود
عشق را از اشک حسرت ترجمانی داشتم
چون سرشک از شوق بودم خاکبوس درگهی
چون غبار از شکر سر بر آستانی داشتم
در خزان با سرو و نسرینم بهاری تازه بود
در زمین با ماه و پروین آسمانی داشتم
درد بیعشقی ز جانم برده طاقت ورنه من
داشتم آرام تا آرام جانی داشتم
بلبل طبعم رهی باشد ز تنهایی خموش
نغمهها بودی مرا تا همزبانی داشتم
در میان لاله و گل آشیانی داشتم
گرد آن شمع طرب میسوختم پروانهوار
پای آن سرو روان اشک روانی داشتم
آتشم بر جان ولی از شکوه لب خاموش بود
عشق را از اشک حسرت ترجمانی داشتم
چون سرشک از شوق بودم خاکبوس درگهی
چون غبار از شکر سر بر آستانی داشتم
در خزان با سرو و نسرینم بهاری تازه بود
در زمین با ماه و پروین آسمانی داشتم
درد بیعشقی ز جانم برده طاقت ورنه من
داشتم آرام تا آرام جانی داشتم
بلبل طبعم رهی باشد ز تنهایی خموش
نغمهها بودی مرا تا همزبانی داشتم