عبارات مورد جستجو در ۴۹۹ گوهر پیدا شد:
قاآنی شیرازی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۷۳
تو را رسمست اول دلربایی
نخستین مهر و آخر بی وفایی
در اول مینمایی دانهٔ خال
در آخر دام گیسو می گشایی
چو کوته مینمودی زلف گفتم
یقین کوته شود شام جدایی
ندانستم کمند طالع من
ز بام وصل یابد نارسایی
برآن بودم که از آهن کنم دل
ندانستم که تو آهنربایی
من آن روز از خرد بیگانه گشتم
که با عشق توکردم آشنایی
نپندارم که باشد تا دم مرگ
گرفتار محبت را رهایی
مرا شاهی چنان لذت نبخشد
که اندر کوی مه رویان گدایی
سحر جانم برآمد بیتو از لب
گمان بردم تویی از در درآیی
چو دیدم جان محزون بود گفتم
برو دانم که بیجانان نپایی
نخستین مهر و آخر بی وفایی
در اول مینمایی دانهٔ خال
در آخر دام گیسو می گشایی
چو کوته مینمودی زلف گفتم
یقین کوته شود شام جدایی
ندانستم کمند طالع من
ز بام وصل یابد نارسایی
برآن بودم که از آهن کنم دل
ندانستم که تو آهنربایی
من آن روز از خرد بیگانه گشتم
که با عشق توکردم آشنایی
نپندارم که باشد تا دم مرگ
گرفتار محبت را رهایی
مرا شاهی چنان لذت نبخشد
که اندر کوی مه رویان گدایی
سحر جانم برآمد بیتو از لب
گمان بردم تویی از در درآیی
چو دیدم جان محزون بود گفتم
برو دانم که بیجانان نپایی
عرفی شیرازی : غزلها
غزل شمارهٔ ۴۵۶
چه غم ز رفتن این است، می کشد اینم
که غم تو به بازیچه می برد دینم
فروغ آیینه ام بی چراغ مجلس نیست
کجاست سرمه کش دیدهٔ خدا بینم
امام شهر که مستم ندیده، حیران بود
بیا بگو به تماشا، کنون که رنگینم
ز من فراغت فردوس دور باد که من
بساط ماتمیان بر فراغ می چینم
ز نور ناصیهٔ من صباح می تابد
شبی که دختر زر بود شمع بالینم
چکد ز هر سر مویم هزار چشمهٔ زهر
از آن به چشم دل اهل درد شیرینم
هزار غم سر غم کرده ام ولی در دل
غم تو ریشه فرو کرد، می کشد اینم
روم به میکده، عرفی، که بشکنم توبه
مباد محتسب از دل بیرون کند کینم
که غم تو به بازیچه می برد دینم
فروغ آیینه ام بی چراغ مجلس نیست
کجاست سرمه کش دیدهٔ خدا بینم
امام شهر که مستم ندیده، حیران بود
بیا بگو به تماشا، کنون که رنگینم
ز من فراغت فردوس دور باد که من
بساط ماتمیان بر فراغ می چینم
ز نور ناصیهٔ من صباح می تابد
شبی که دختر زر بود شمع بالینم
چکد ز هر سر مویم هزار چشمهٔ زهر
از آن به چشم دل اهل درد شیرینم
هزار غم سر غم کرده ام ولی در دل
غم تو ریشه فرو کرد، می کشد اینم
روم به میکده، عرفی، که بشکنم توبه
مباد محتسب از دل بیرون کند کینم
مهستی گنجوی : رباعیات
رباعی شمارۀ ۸۷
ملکالشعرای بهار : غزلیات
شمارهٔ ۳۳
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۱
می رسد هر دم مرا از چرخ آزاری جدا
می خلد در دیده ی من هر نفس خاری جدا
از متاع عاریت بر خود دکانی چیده ام
وام خود خواهد ز من هر دم طلبکاری جدا
چون گنهکاری که هر ساعت ازو عضوی برند
چرخ سنگین دل ز من هر دم کند یاری جدا
نیست ممکن جان پر افسوس من خالی شود
گر شود هر موی من آه شرر باری جدا
تا شدم بی عشق، می لرزم به جان خویشتن
هیچ بیماری نگردد از پرستاری جدا
دست من چون خار دیوارست از گل بی نصیب
ور نه دارد دامن گل هر سر خاری جدا
نه همین خورشید سرگرم است از سودای او
عشق دارد در دل هر ذره بازاری جدا
حسن سرکش، کافر از جوش هواداران شود
دارد از هر طوق قمری سرو زناری جدا
قطع امید از حیات تلخ بر من مشکل است
وای بر آن کس که گردد از شکرزاری جدا
تکیه بر پیوند جان و تن مکن صائب که چرخ
این چنین پیوندها کرده است بسیاری جدا
می خلد در دیده ی من هر نفس خاری جدا
از متاع عاریت بر خود دکانی چیده ام
وام خود خواهد ز من هر دم طلبکاری جدا
چون گنهکاری که هر ساعت ازو عضوی برند
چرخ سنگین دل ز من هر دم کند یاری جدا
نیست ممکن جان پر افسوس من خالی شود
گر شود هر موی من آه شرر باری جدا
تا شدم بی عشق، می لرزم به جان خویشتن
هیچ بیماری نگردد از پرستاری جدا
دست من چون خار دیوارست از گل بی نصیب
ور نه دارد دامن گل هر سر خاری جدا
نه همین خورشید سرگرم است از سودای او
عشق دارد در دل هر ذره بازاری جدا
حسن سرکش، کافر از جوش هواداران شود
دارد از هر طوق قمری سرو زناری جدا
قطع امید از حیات تلخ بر من مشکل است
وای بر آن کس که گردد از شکرزاری جدا
تکیه بر پیوند جان و تن مکن صائب که چرخ
این چنین پیوندها کرده است بسیاری جدا
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۲۷
نخل قد تو هم آغوش بلا کرد مرا
هوس زلف تو همدست صبا کرد مرا
خاک در دیده مقراض جدایی بادا!
که ازان حاشیه بزم جدا کرد مرا
عکس من خاک به چشم آینه را می پاشید
پرتو روی تو آیینه نما کرد مرا
بعد عمری که فلک بر سر انصاف آمد
همچو یوسف به لب چاه بها کرد مرا
(چه عجب گر جگر نی بخراشد نفسم
بند از بند، فراق تو جدا کرد مرا)
(داشتم شکوه ز ایران، به تلافی گردون
در فرامشکده هند رها کرد مرا)
چون به بستر بنهم پهلوی راحت صائب؟
غنچه خسبی، گره بند قبا کرد مرا
هوس زلف تو همدست صبا کرد مرا
خاک در دیده مقراض جدایی بادا!
که ازان حاشیه بزم جدا کرد مرا
عکس من خاک به چشم آینه را می پاشید
پرتو روی تو آیینه نما کرد مرا
بعد عمری که فلک بر سر انصاف آمد
همچو یوسف به لب چاه بها کرد مرا
(چه عجب گر جگر نی بخراشد نفسم
بند از بند، فراق تو جدا کرد مرا)
(داشتم شکوه ز ایران، به تلافی گردون
در فرامشکده هند رها کرد مرا)
چون به بستر بنهم پهلوی راحت صائب؟
غنچه خسبی، گره بند قبا کرد مرا
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۷۶
آسان چسان شود ز وطن دیده ور جدا؟
کز سنگ خاره گشت به سختی شرر جدا
رنگین شود ز باده گلرنگ، بی طلب
دستی که چون سبو نشد از زیر سر جدا
تا همچو لاله چشم گشودم درین چمن
هرگز نبود داغ مرا از جگر جدا
از دل نشد به آب شدن محو، نقش یار
این سکه از گداز نگردد ز زر جدا
بحر از گهر غبار یتیمی نمی برد
ما و تراکه می کند از یکدگر جدا؟
در قید تن ز خامی خود مانده است دل
بی پختگی ز شاخ نگردد ثمر جدا
فرهاد پا به کوه گذارد ز دیدنش
کوهی که گشته است ترا از کمر جدا
نتوان گرفت خرده ز ممسک به روی سخت
گردد ز سنگ اگر چه به آهن شرر جدا
نتوان ترا جدا ز پدر کرد، ورنه ما
از شیر کرده ایم مکرر شکر جدا
رنگی ندارم از لب لعل تو، گر چه من
کردم به زور جاذبه آب از گهر جدا
آتش کند تمیز ز هم نقد و قلب را
اخلاق خوب و زشت شود در سفر جدا
در پرده حجاب بود از وصال شمع
پروانه تا نمی شود از بال و پر جدا
صائب ز تیغ مرگ نلرزد به خویشتن
آزاده ای که گشت ز خود پیشتر جدا
کز سنگ خاره گشت به سختی شرر جدا
رنگین شود ز باده گلرنگ، بی طلب
دستی که چون سبو نشد از زیر سر جدا
تا همچو لاله چشم گشودم درین چمن
هرگز نبود داغ مرا از جگر جدا
از دل نشد به آب شدن محو، نقش یار
این سکه از گداز نگردد ز زر جدا
بحر از گهر غبار یتیمی نمی برد
ما و تراکه می کند از یکدگر جدا؟
در قید تن ز خامی خود مانده است دل
بی پختگی ز شاخ نگردد ثمر جدا
فرهاد پا به کوه گذارد ز دیدنش
کوهی که گشته است ترا از کمر جدا
نتوان گرفت خرده ز ممسک به روی سخت
گردد ز سنگ اگر چه به آهن شرر جدا
نتوان ترا جدا ز پدر کرد، ورنه ما
از شیر کرده ایم مکرر شکر جدا
رنگی ندارم از لب لعل تو، گر چه من
کردم به زور جاذبه آب از گهر جدا
آتش کند تمیز ز هم نقد و قلب را
اخلاق خوب و زشت شود در سفر جدا
در پرده حجاب بود از وصال شمع
پروانه تا نمی شود از بال و پر جدا
صائب ز تیغ مرگ نلرزد به خویشتن
آزاده ای که گشت ز خود پیشتر جدا
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۷۷
بلبل نمی شود به قفس از چمن جدا
فانوس، شمع را نکند ز انجمن جدا
حیرت مباد پرده بینایی کسی!
کز یوسفیم در ته یک پیرهن جدا
هشدار کز خراش دل سنگ خاره شد
آخر به تیغ کوه، سر کوهکن جدا
از دورباش سینه گرم ایستاده است
فانوس وار از تن من پیرهن جدا
گر پی برد به چاشنی آن دهن نفس
مشکل به حرف و صوت شود زان دهن جدا
چون خامه در محبت هم بس که یکدلند
از هم نمی کند دو لبش را سخن جدا
صائب ز من مپرس حضور وطن که کرد
اندیشه غریب، مرا از وطن جدا
فانوس، شمع را نکند ز انجمن جدا
حیرت مباد پرده بینایی کسی!
کز یوسفیم در ته یک پیرهن جدا
هشدار کز خراش دل سنگ خاره شد
آخر به تیغ کوه، سر کوهکن جدا
از دورباش سینه گرم ایستاده است
فانوس وار از تن من پیرهن جدا
گر پی برد به چاشنی آن دهن نفس
مشکل به حرف و صوت شود زان دهن جدا
چون خامه در محبت هم بس که یکدلند
از هم نمی کند دو لبش را سخن جدا
صائب ز من مپرس حضور وطن که کرد
اندیشه غریب، مرا از وطن جدا
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۷۸
چشمی که شد ز دیدن حسن آفرین جدا
خون می خورد ز جلوه هر نازنین جدا
شب کار من گداختن و روز مردن است
تا همچو موم گشته ام از انگبین جدا
چون رفت دل ز دست، نیاید به جای خویش
چون نافه ای که گشت ز آهوی چین جدا
پیچیده همچو گرد یتیمی به گوهریم
ما را ز یکدگر نکند آستین جدا
هر جا کنند نقل، شود نقل انجمن
حرفی که شد ازان دو لب شکرین جدا
چون پرده های دیده یعقوب شد سفید
تا شد صدف ز صحبت در ثمین جدا
گریند خون به روز من و روزگار من
جان حزین جدا، دل اندوهگین جدا
دامان سایلان، سپر برق آفت است
از هیچ خرمنی نشود خوشه چین جدا!
چون برخوری به سنگدلان نرم شو که موم
از روی نرم، نقش کند از نگین جدا
صائب در آفتاب جهانتاب محو شد
هر شبنمی که شد ز گل و یاسمین جدا
خون می خورد ز جلوه هر نازنین جدا
شب کار من گداختن و روز مردن است
تا همچو موم گشته ام از انگبین جدا
چون رفت دل ز دست، نیاید به جای خویش
چون نافه ای که گشت ز آهوی چین جدا
پیچیده همچو گرد یتیمی به گوهریم
ما را ز یکدگر نکند آستین جدا
هر جا کنند نقل، شود نقل انجمن
حرفی که شد ازان دو لب شکرین جدا
چون پرده های دیده یعقوب شد سفید
تا شد صدف ز صحبت در ثمین جدا
گریند خون به روز من و روزگار من
جان حزین جدا، دل اندوهگین جدا
دامان سایلان، سپر برق آفت است
از هیچ خرمنی نشود خوشه چین جدا!
چون برخوری به سنگدلان نرم شو که موم
از روی نرم، نقش کند از نگین جدا
صائب در آفتاب جهانتاب محو شد
هر شبنمی که شد ز گل و یاسمین جدا
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۵۲۷
غنچه را چاک به دامن ز گریبان رفته است
تا که دیگر به تماشای گلستان رفته است؟
از لب یار به پیغام بسازید که خضر
بارها تشنه ازین چشمه حیوان رفته است
بوی خون می رسد از تربت مجنون به مشام
شیر هر چند که بیرون ز نیستان رفته است
دشت دریا شده و چشم غزالان عنبر
تا که امروز ازین بادیه گریان رفته است؟
یوسف مصر شد از بند به خوابی آزاد
یوسف ماست که از یاد عزیزان رفته است
مگشا لب به شکرخنده شادی زنهار
که گل از باغ به این زخم نمایان رفته است
می کشد ناز گل از هر سر خاری صائب
بلبل ما ز قفس تا به گلستان رفته است
تا که دیگر به تماشای گلستان رفته است؟
از لب یار به پیغام بسازید که خضر
بارها تشنه ازین چشمه حیوان رفته است
بوی خون می رسد از تربت مجنون به مشام
شیر هر چند که بیرون ز نیستان رفته است
دشت دریا شده و چشم غزالان عنبر
تا که امروز ازین بادیه گریان رفته است؟
یوسف مصر شد از بند به خوابی آزاد
یوسف ماست که از یاد عزیزان رفته است
مگشا لب به شکرخنده شادی زنهار
که گل از باغ به این زخم نمایان رفته است
می کشد ناز گل از هر سر خاری صائب
بلبل ما ز قفس تا به گلستان رفته است
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۳۱۵
حسن خواهد رفت و داغت بر جگر خواهد نهاد
خواهد آمد خط و قانون دگر خواهد نهاد
از پریشانی سر زلف تو پس خم می زند
کاکلت این سرکشیها را زسر خواهد نهاد
ابرویت کاندر فنون دلربایی طاق بود
گوشه ای خواهد شد و دستی به سر خواهد نهاد
چشم صیادت که آهو را نیاوردی به چشم
دام از بی حاصلی در هر گذر خواهد نهاد
شوربختان لبت هر یک به کنجی می روند
خنده ات یک چندان دندان بر جگر خواهد نهاد
نخل قدت کز روانی عمر پیشش لنگ بود
هر قدم از ضعف دستی بر کمر خواهد نهاد
رنگ رخسارت که با گل چهره می شد در چمن
داغ رنگ زرد بر رخسار زر خواهد نهاد
شعله خویت که آتش در دل یاقوت زد
پشت دستی بر زمین پیش شرر خواهد نهاد
ساعد سیمین که بودش دلبری در آستین
آستنی از بی کسی بر چشم تر خواهد نهاد
تیغ بندان کرشمه تیغ بر همه می نهند
اشک خونین سر به دامان نظر خواهد نهاد
خواهد آمد خط و قانون دگر خواهد نهاد
از پریشانی سر زلف تو پس خم می زند
کاکلت این سرکشیها را زسر خواهد نهاد
ابرویت کاندر فنون دلربایی طاق بود
گوشه ای خواهد شد و دستی به سر خواهد نهاد
چشم صیادت که آهو را نیاوردی به چشم
دام از بی حاصلی در هر گذر خواهد نهاد
شوربختان لبت هر یک به کنجی می روند
خنده ات یک چندان دندان بر جگر خواهد نهاد
نخل قدت کز روانی عمر پیشش لنگ بود
هر قدم از ضعف دستی بر کمر خواهد نهاد
رنگ رخسارت که با گل چهره می شد در چمن
داغ رنگ زرد بر رخسار زر خواهد نهاد
شعله خویت که آتش در دل یاقوت زد
پشت دستی بر زمین پیش شرر خواهد نهاد
ساعد سیمین که بودش دلبری در آستین
آستنی از بی کسی بر چشم تر خواهد نهاد
تیغ بندان کرشمه تیغ بر همه می نهند
اشک خونین سر به دامان نظر خواهد نهاد
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۰۸۵
بهشت و دوزخ ما هجر و وصل آن پسر باشد
صراط مردم باریک بین موی کمر باشد
به خط بردم پناه از آتش رویش، ندانستم
عیار شعله نیلوفری جانسوزتر باشد
عیار بدگهر از صحبت نیکان نیفزاید
گره بر دل نچسبد گرچه پهلوی گهر باشد
تغافل برنتابد خوان یغما، دست بیرون کن
جگر خوردن درین میدان نصیب بیجگر باشد
سر تسلیم بر خط ارادت نه، فراغت کن
که خون مرده ایمن از گزند نیشتر باشد
سلامت شبنم از سرچشمه خورشید باز آمد
حضور خاطر ما نیست دایم در سفر باشد
زبان کلک شکربار را چندی بگز صائب
مکرر می گزد دل را اگر شهد و شکر باشد
صراط مردم باریک بین موی کمر باشد
به خط بردم پناه از آتش رویش، ندانستم
عیار شعله نیلوفری جانسوزتر باشد
عیار بدگهر از صحبت نیکان نیفزاید
گره بر دل نچسبد گرچه پهلوی گهر باشد
تغافل برنتابد خوان یغما، دست بیرون کن
جگر خوردن درین میدان نصیب بیجگر باشد
سر تسلیم بر خط ارادت نه، فراغت کن
که خون مرده ایمن از گزند نیشتر باشد
سلامت شبنم از سرچشمه خورشید باز آمد
حضور خاطر ما نیست دایم در سفر باشد
زبان کلک شکربار را چندی بگز صائب
مکرر می گزد دل را اگر شهد و شکر باشد
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۳۲۳
جام می چهره اندیشه نمایی دارد
سینه درد کشان طرفه صفایی دارد
دل بیدرد ندارد خبر از پیکانش
ور نه این بیضه فولاد همایی دارد
دلگشاتر ز تماشای بناگوش تو نیست
صبح هر چند دم عقده گشایی دارد
مستی از گل نکند مرغ چمن را غافل
ناله بیخبران راه به جایی دارد
در گلوی جرسش ناله خونین گره است
کاروانی که ز پی آبله پایی دارد
روزگاری است که از پیشروان می گردد
چون علم هر که عصایی و ردایی دارد
هر دلی را غمی از عشق و مرا هر سر موی
غم تنهایی و اندوه جدایی دارد
گریه ماست که در هیچ دلی راهش نیست
ور نه باران ز صدف خانه خدایی دارد
تو غم خانه بی صاحب خود خور که حباب
خانه پردازتر از سیل، هوایی دارد
بوسه گر نیست، به پیغام دلم را بنواز
کز شکر نی چو تهی گشت نوایی دارد
گر نسازد به ثمر کام جهان را شیرین
سرو آزاده ما دست دعایی دارد
صفحه روی ترا دیده بدبین مرساد
که عجب آینه زنگ زدایی دارد
کعبه و دیر شد از خامه صائب پرشور
فرصتش باد که مستانه نوایی دارد
سینه درد کشان طرفه صفایی دارد
دل بیدرد ندارد خبر از پیکانش
ور نه این بیضه فولاد همایی دارد
دلگشاتر ز تماشای بناگوش تو نیست
صبح هر چند دم عقده گشایی دارد
مستی از گل نکند مرغ چمن را غافل
ناله بیخبران راه به جایی دارد
در گلوی جرسش ناله خونین گره است
کاروانی که ز پی آبله پایی دارد
روزگاری است که از پیشروان می گردد
چون علم هر که عصایی و ردایی دارد
هر دلی را غمی از عشق و مرا هر سر موی
غم تنهایی و اندوه جدایی دارد
گریه ماست که در هیچ دلی راهش نیست
ور نه باران ز صدف خانه خدایی دارد
تو غم خانه بی صاحب خود خور که حباب
خانه پردازتر از سیل، هوایی دارد
بوسه گر نیست، به پیغام دلم را بنواز
کز شکر نی چو تهی گشت نوایی دارد
گر نسازد به ثمر کام جهان را شیرین
سرو آزاده ما دست دعایی دارد
صفحه روی ترا دیده بدبین مرساد
که عجب آینه زنگ زدایی دارد
کعبه و دیر شد از خامه صائب پرشور
فرصتش باد که مستانه نوایی دارد
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۱۱۵
یک دل ز ناوک مژه او رها نشد
این تیر کج ز هیچ شکاری خطا نشد
تسکین نداد گریه ما را شب وصال
از سنگ سرمه آب روان بی صدا نشد
ما را به بوریای گران جان چه نسبت است
پهلوی خشک ما به زمین آشنا نشد
از آه ما گرفتگی دل نگشت کم
بر باد رفت عالم واین ابر وا نشد
عاشق کجا وپیروی کاروان عقل
هرگز دلیل بر اثرنقش پا نشد
کی می رسد به درد دل از دست رفتگان
از دست هر که دامن پر گل رها نشد
از یار دل به دوری ظاهر نگشت دور
هرجا که رفت بوی گل ازگل جدا نشد
شکر کجا به چاشنی فقر می رسد
داغ است نیشکر که چرا بوریا نشد
روشن نشد که راه کدام ودلیل چیست
تا از شکست پیکر ما توتیا نشد
زان دم که ریخت رنگ شب زلف او قضا
چون اشک شمع گریه عاشق قضا نشد
آب گهر زگرد یتیمی گرفت زنگ
صائب زگرد غم دل ما بی صفانشد
این تیر کج ز هیچ شکاری خطا نشد
تسکین نداد گریه ما را شب وصال
از سنگ سرمه آب روان بی صدا نشد
ما را به بوریای گران جان چه نسبت است
پهلوی خشک ما به زمین آشنا نشد
از آه ما گرفتگی دل نگشت کم
بر باد رفت عالم واین ابر وا نشد
عاشق کجا وپیروی کاروان عقل
هرگز دلیل بر اثرنقش پا نشد
کی می رسد به درد دل از دست رفتگان
از دست هر که دامن پر گل رها نشد
از یار دل به دوری ظاهر نگشت دور
هرجا که رفت بوی گل ازگل جدا نشد
شکر کجا به چاشنی فقر می رسد
داغ است نیشکر که چرا بوریا نشد
روشن نشد که راه کدام ودلیل چیست
تا از شکست پیکر ما توتیا نشد
زان دم که ریخت رنگ شب زلف او قضا
چون اشک شمع گریه عاشق قضا نشد
آب گهر زگرد یتیمی گرفت زنگ
صائب زگرد غم دل ما بی صفانشد
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۳۲۱
صبح شکوفه از افق شاخ سر کشید
جوش بهار رشته ز عقد گهر کشید
تا پرده بر گرفت ز رخسار داغ من
خود را ز شرم لاله به کوه وکمر کشید
از وصل بهره توبه قدر حجاب توست
آن چید گل ز باغ که سر زیر پر کشید
گیرنده تر ز چنگل بازست خون من
نتوان به زور از رگ من نیشتر کشید
فردا سبکتر از پل محشر گذر کند
اینجا کسی که بار ستم بیشتر کشید
در وصل ازو توقع مکتوب می کنم
بیطاقتی مرا به دیار دگر کشید
میدان تیغ بازی برق است روزگار
بیچاره دانه ای که سر از خاک برکشید
از گوشمال حادثه محنت نمی کشد
در طفلی آن پسر که جفای پدر کشید
گوهر به سنگ وآب خضر را خاک داد
آن میفروش خام که می را به زر کشید
امید صائب از همه کس چون بریده شد
شمشیر آه را ز نیام جگر کشید
جوش بهار رشته ز عقد گهر کشید
تا پرده بر گرفت ز رخسار داغ من
خود را ز شرم لاله به کوه وکمر کشید
از وصل بهره توبه قدر حجاب توست
آن چید گل ز باغ که سر زیر پر کشید
گیرنده تر ز چنگل بازست خون من
نتوان به زور از رگ من نیشتر کشید
فردا سبکتر از پل محشر گذر کند
اینجا کسی که بار ستم بیشتر کشید
در وصل ازو توقع مکتوب می کنم
بیطاقتی مرا به دیار دگر کشید
میدان تیغ بازی برق است روزگار
بیچاره دانه ای که سر از خاک برکشید
از گوشمال حادثه محنت نمی کشد
در طفلی آن پسر که جفای پدر کشید
گوهر به سنگ وآب خضر را خاک داد
آن میفروش خام که می را به زر کشید
امید صائب از همه کس چون بریده شد
شمشیر آه را ز نیام جگر کشید
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۳۶۳
آن شوخ چه گویم که دل از دست چسان برد
نامد به کنار من ودل را زمیان برد
دل خون شد وآن ترک جفاکیش نیامد
در خاک هدف حسرت آن سخت کمان برد
در رشته جان تاب فتاده است ز غیرت
تا دست تصور که به آن موی میان برد
کیفیت چشم تو اثر کرد به دلها
غماز خبر راه به اسرار نهان برد
از برق حوادث نکند پاک گهر بیم
رنگ از رخ یاقوت به آتش نتوان برد
چون سیل گرانسنگ که از کوه بغلطد
صد کوه غم از سینه من رطل گران برد
از سطر شماری قدمی پیشترک نه
پی زین ره باریک به مقصد نتوان برد
نامد به کنار من ودل را زمیان برد
دل خون شد وآن ترک جفاکیش نیامد
در خاک هدف حسرت آن سخت کمان برد
در رشته جان تاب فتاده است ز غیرت
تا دست تصور که به آن موی میان برد
کیفیت چشم تو اثر کرد به دلها
غماز خبر راه به اسرار نهان برد
از برق حوادث نکند پاک گهر بیم
رنگ از رخ یاقوت به آتش نتوان برد
چون سیل گرانسنگ که از کوه بغلطد
صد کوه غم از سینه من رطل گران برد
از سطر شماری قدمی پیشترک نه
پی زین ره باریک به مقصد نتوان برد
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۳۹۸
زخمی که ز تیغ تو مرا برسپرآمد
بیش از همه زخمی به جگر کارگر آمد
راهش به خیابان حیات ابدافتاد
عمری که به اندیشه زلف توسرآمد
در دیده خورشیدسیه کردجهان را
خطی که ازان چهره روشن بدرآمد
دست از کمر مور میانان نکشیدم
چندان که مرا شیشه دل برکمر آمد
هر برگی ازوبرگ نشاط است جهان را
چون فاخته سروی که مرا زیرپرآمد
از شور قیامت نکندروی به دنبال
هرکس به تماشای تو از خویش برآمد
از خویش برون رفته به همراه ناستد
آواره شد آن کس که مرا براثرآمد
نه روزی موری شدونه قسمت برقی
این دانه به امیدچه از خاک برآمد
فارغ ز جهان کرد مرا تیغ شهادت
آسوده شد آبی که به جوی گهر آمد
شد حلقه بیرون در اندیشه کونین
در خانه هر دل که خیال تو در آمد
از دانه ما نشوونماچشم مدارید
کاین تخم نفس سوخته از خاک برآمد
صائب چه کشم منت دلسوزی احباب
چون لاله مرا داغ برون از جگر آمد
بیش از همه زخمی به جگر کارگر آمد
راهش به خیابان حیات ابدافتاد
عمری که به اندیشه زلف توسرآمد
در دیده خورشیدسیه کردجهان را
خطی که ازان چهره روشن بدرآمد
دست از کمر مور میانان نکشیدم
چندان که مرا شیشه دل برکمر آمد
هر برگی ازوبرگ نشاط است جهان را
چون فاخته سروی که مرا زیرپرآمد
از شور قیامت نکندروی به دنبال
هرکس به تماشای تو از خویش برآمد
از خویش برون رفته به همراه ناستد
آواره شد آن کس که مرا براثرآمد
نه روزی موری شدونه قسمت برقی
این دانه به امیدچه از خاک برآمد
فارغ ز جهان کرد مرا تیغ شهادت
آسوده شد آبی که به جوی گهر آمد
شد حلقه بیرون در اندیشه کونین
در خانه هر دل که خیال تو در آمد
از دانه ما نشوونماچشم مدارید
کاین تخم نفس سوخته از خاک برآمد
صائب چه کشم منت دلسوزی احباب
چون لاله مرا داغ برون از جگر آمد
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۷۷۱
خاک من بربادرفت ودردی آشامم هنوز
توتیا شد جام ومی باقی است درجامم هنوز
زان فروغی کز رخش افتاد درکاشانه ام
آتشین تبخاله جوشد از لب بامم هنوز
برگرفت از خاک بوی زلف اویک شب مرا
مشک می گرددشفق درنافه شامم هنوز
گر چه عمری شد درین بحر نمک افتاده ام
می تراود همچنان تلخی زبادامم هنوز
نقش من شد محو وازآب گهر شوید دهن
آن عقیق آبدار از بردن نامم هنوز
شوخی مژگان او یک شب مر ا در دل گذشت
تیغ بازی می کندهرموبراندامم هنوز
سالها شد گر چه آن وحشی غزال ازدیده رفت
می تپد برخاک چشم حلقه دامم هنوز
گرچه دیگ فکرمن ننشست چون دریا زجوش
چون گهر درحلقه روشندلان خامم هنوز
سربه صحرا داد درآغازم آن زنجیرزلف
تاکجا خواهدکشید از خط سرانجامم هنوز
زان سرانگشتی که هجر تلخ درکامم کشید
پوست اندازد سخن از تلخی کامم هنوز
چون توانم گشت باوحشی غزالان همرکاب ؟
می رسد گاهی به خاطر یادآرامم هنوز
گرچه روشن کرد صبح دولتش آفاق را
صائب از بخت سیه درپرده شامم هنوز
توتیا شد جام ومی باقی است درجامم هنوز
زان فروغی کز رخش افتاد درکاشانه ام
آتشین تبخاله جوشد از لب بامم هنوز
برگرفت از خاک بوی زلف اویک شب مرا
مشک می گرددشفق درنافه شامم هنوز
گر چه عمری شد درین بحر نمک افتاده ام
می تراود همچنان تلخی زبادامم هنوز
نقش من شد محو وازآب گهر شوید دهن
آن عقیق آبدار از بردن نامم هنوز
شوخی مژگان او یک شب مر ا در دل گذشت
تیغ بازی می کندهرموبراندامم هنوز
سالها شد گر چه آن وحشی غزال ازدیده رفت
می تپد برخاک چشم حلقه دامم هنوز
گرچه دیگ فکرمن ننشست چون دریا زجوش
چون گهر درحلقه روشندلان خامم هنوز
سربه صحرا داد درآغازم آن زنجیرزلف
تاکجا خواهدکشید از خط سرانجامم هنوز
زان سرانگشتی که هجر تلخ درکامم کشید
پوست اندازد سخن از تلخی کامم هنوز
چون توانم گشت باوحشی غزالان همرکاب ؟
می رسد گاهی به خاطر یادآرامم هنوز
گرچه روشن کرد صبح دولتش آفاق را
صائب از بخت سیه درپرده شامم هنوز
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۹۰۸
خون ما از روی آتشناک می آید به جوش
از دم گرم بهاران خاک می آید به جوش
جسم خاکی مانع از سیرست جان پاک را
چون شود سرچشمه از گل پاک، می آید به جوش
در دل افسرده ما نیست سامان نشاط
در چنین فصلی که خون خاک می آید به جوش
باده پر زور در ساغر کند دیوانگی
خون ما در حلقه فتراک می آید به جوش
میکند تأثیر عاجز نالی ما در دلش
دیگ سنگین از خس و خاشاک می آید به جوش
در جدایی می شود مژگان ما گوهرفشان
در بریدن آب چشم تاک می آید به جوش
در خم سربسته می وا می کند بال نشاط
در تن خاکی، روان پاک می آید به جوش
فکر رنگین صائب از دریافتن گردد رسا
این شراب از شعله ادراک می آید به جوش
از دم گرم بهاران خاک می آید به جوش
جسم خاکی مانع از سیرست جان پاک را
چون شود سرچشمه از گل پاک، می آید به جوش
در دل افسرده ما نیست سامان نشاط
در چنین فصلی که خون خاک می آید به جوش
باده پر زور در ساغر کند دیوانگی
خون ما در حلقه فتراک می آید به جوش
میکند تأثیر عاجز نالی ما در دلش
دیگ سنگین از خس و خاشاک می آید به جوش
در جدایی می شود مژگان ما گوهرفشان
در بریدن آب چشم تاک می آید به جوش
در خم سربسته می وا می کند بال نشاط
در تن خاکی، روان پاک می آید به جوش
فکر رنگین صائب از دریافتن گردد رسا
این شراب از شعله ادراک می آید به جوش
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۳۶۸
شست نقش انجم از افلاک مژگان ترم
ابر شد مستغنی از دریا ز آب گوهرم
آتشین جانی ندارد همچو من این خاکدان
پیچ وتاب برق دارد استخوان در پیکرم
دلومن در ساعت سنگین به چاه افتاده است
شور محشر از گریبان بر نمی آرد سرم
از رخ چون آفتاب اوست روز من سیاه
در لباس زنگ از تردستی روشنگرم
سوختن برآتش من آب نتواند زدن
می توان رنگ قیامت ریخت از خاکسترم
شمع بر بالین من انگشت زنهاری شود
برگ گل چون لاله گردد داغدار بسترم
دوری او بس که بیرحمانه می سوزد مرا
شمع بالین می شود گر دشمن آید برسرم
من که بودم از سبک مغزان دریا چون حباب
از گرانی غوطه زد در کاسه زانو سرم
گرچه می دارم به سیلی سرخ روی خویش را
می شود چون لاله خون مرده می در ساغرم
می گذارد همچو مجنون شیر پیشم پشت دست
صیدگاه عشق را هر چند صید لاغرم
کرد چنبر دست بیداد فلک را صبر من
پای خواب آلود شد موج خطر از لنگرم
شبنم محجوب از گلچین بود گستاختر
در گلستانی که من چون حلقه بیرون درم
این گل روی عرقناکی که من دیدم ازو
نیست ممکن در نظر آید بهشت و کوثرم
مانع پرواز من صائب نمی گردد قفس
می جهد چون سنگ و آهن آتش از بال و پرم
ابر شد مستغنی از دریا ز آب گوهرم
آتشین جانی ندارد همچو من این خاکدان
پیچ وتاب برق دارد استخوان در پیکرم
دلومن در ساعت سنگین به چاه افتاده است
شور محشر از گریبان بر نمی آرد سرم
از رخ چون آفتاب اوست روز من سیاه
در لباس زنگ از تردستی روشنگرم
سوختن برآتش من آب نتواند زدن
می توان رنگ قیامت ریخت از خاکسترم
شمع بر بالین من انگشت زنهاری شود
برگ گل چون لاله گردد داغدار بسترم
دوری او بس که بیرحمانه می سوزد مرا
شمع بالین می شود گر دشمن آید برسرم
من که بودم از سبک مغزان دریا چون حباب
از گرانی غوطه زد در کاسه زانو سرم
گرچه می دارم به سیلی سرخ روی خویش را
می شود چون لاله خون مرده می در ساغرم
می گذارد همچو مجنون شیر پیشم پشت دست
صیدگاه عشق را هر چند صید لاغرم
کرد چنبر دست بیداد فلک را صبر من
پای خواب آلود شد موج خطر از لنگرم
شبنم محجوب از گلچین بود گستاختر
در گلستانی که من چون حلقه بیرون درم
این گل روی عرقناکی که من دیدم ازو
نیست ممکن در نظر آید بهشت و کوثرم
مانع پرواز من صائب نمی گردد قفس
می جهد چون سنگ و آهن آتش از بال و پرم