عبارات مورد جستجو در ۴۰۶۷ گوهر پیدا شد:
عطار نیشابوری : غزلیات
غزل شمارهٔ ۷۵۳
جانا دلم ببردی و جانم بسوختی
گفتم بنالم از تو زبانم بسوختی
اول به وصل خویش بسی وعده دادیم
واخر چو شمع در غم آنم بسوختی
چون شمع نیم کشته و آورده جان به لب
در انتظار وصل چنانم بسوختی
کس نیست کز خروش منش نیست آگهی
آگاه نیستی که چه سانم بسوختی
جانم بسوخت بر من مسکین دلت نسوخت
آخر دلت نسوخت که جانم بسوختی
تا پادشا گشتی بر دیده و دلم
اینم به باد دادی و آنم بسوختی
گفتم که از غمان تو آهی برآورم
آن آه در درون دهانم بسوختی
گفتی که با تو سازم و پیدا شوم تو را
پیدا نیامدی و نهانم بسوختی
یکدم بساز با دل عطار و بیش ازین
آتش مزن که عقل و روانم بسوختی
عطار نیشابوری : غزلیات
غزل شمارهٔ ۷۶۰
درج یاقوت درفشان کردی
دیو بودی و قصد جان کردی
شکری خواستم از لعل لبت
هر دو لب را شکرستان کردی
گفتم این لحظه یافتم شکری
روی از آستین نهان کردی
وا گرفتی ز بیدلی شکری
با چنین لب چرا چنان کردی
از سبک روحی تو این نسزد
گر تو بر خشم سر گران کردی
عشوه دادی مرا در اول کار
دلم از وصل شادمان کردی
آخر کار چون ز دست شدم
چشمم از هجر خون‌فشان کردی
ریختی تیر غمزه بر رویم
تا مرا پشت چون کمان کردی
چون دلم پیش خود هدف دیدی
دل من بد بتر از آن کردی
آن چه کردی ز جور با عطار
شیوهٔ دور آسمان کردی
عطار نیشابوری : غزلیات
غزل شمارهٔ ۷۶۷
ای کاش درد عشقت درمان‌پذیر بودی
یا از تو جان و دل را یک‌دم گزیر بودی
در آرزوی رویت چندین غمم نبودی
گر در همه جهانت مثل و نظیر بودی
می‌خواستم که جان را بر روی تو فشانم
ور بر فشاندمی جان چیزی حقیر بودی
عشقت مرا نکشتی گر یک‌دمی وصالت
یا پایمرد گشتی یا دستگیر بودی
کی پای دل به سختی در قیر باز ماندی
گر نی به گرد ماهت زلف چو قیر بودی
زان می که خورد حلاج گر هر کسی بخوردی
بر دار صد هزاران برنا و پیر بودی
گفتی که با تو روزی وصلی به هم برآرم
این وعده بس خوشستی گر دلپذیر بودی
گر شاد کردیی تو عطار را به وصلت
نه جان نژند گشتی نه دل اسیر بودی
عطار نیشابوری : غزلیات
غزل شمارهٔ ۷۶۸
گر یار چنین سرکش و عیار نبودی
حال من بیچاره چنین زار نبودی
گر عشق بتان خنجر هجران نکشیدی
در روی زمین خوشتر ازین کار نبودی
از شادی من خلق جهان شاد شدندی
گر بر دل من بار غم یار نبودی
از بادهٔ من خلق جهان مست بدندی
در روی زمین یک تن هشیار نبودی
گر یار گذر بر سر بازار نکردی
هنگامهٔ ما بر سر بازار نبودی
هر زاهد خشکی نفس از عشق زدندی
گر یار چنین سرکش و خونخوار نبودی
زلف تو اگر دعوت کفار نکردی
امروز کس لایق زنار نبودی
گر یار نمودی رخ خود را به همه خلق
اندر دو جهان همدم عطار نبودی
عطار نیشابوری : غزلیات
غزل شمارهٔ ۷۷۶
پروانه شبی ز بی قراری
بیرون آمد به خواستاری
از شمع سؤال کرد کاخر
تا کی سوزی مرا به خواری
در حال جواب داد شمعش
کای بی سر و بن خبر نداری
آتش مپرست تا نباشد
در سوختنت گریفتاری
تو در نفسی بسوختی زود
رستی ز غم و ز غمگساری
من مانده‌ام ز شام تا صبح
در گریه و سوختن به زاری
گه می‌خندم ولیک بر خویش
گه می‌گریم ز سوکواری
می‌گویندم بسوز خوش خوش
تا بیخ ز انگبین برآری
هر لحظه سرم نهند در پیش
گویند چرا چنین نزاری
شمعی دگر است لیک در غیب
شمعی است نه روشن و نه تاری
پروانهٔ او منم چنین گرم
زان یافته‌ام مزاج زاری
من می‌سوزم ازو تو از من
این است نشان دوستداری
چه طعن زنی مرا که من نیز
در سوختنم به بیقراری
آن شمع اگر بتابد از غیب
پروانه بسی فتد شکاری
تا می‌ماند نشان عطار
می‌خواهد سوخت شمع واری
عطار نیشابوری : غزلیات
غزل شمارهٔ ۷۸۲
چه عجب کسی تو جانا که ندانمت چه چیزی
تو مگر که جان جانی که چو جان جان عزیزی
ز کجات جویم ای جان که کست نیافت هرگز
ز که خواهمت که با کس ننشینی و نخیزی
تن و جان برفته از هش ز تو تا تو خود چه گنجی
دل و دین بمانده واله ز تو تا تو خود چه چیزی
بنگر که چند عاشق ز تو خفته‌اند در خون
ز کمال غیرت خود تو هنوز می ستیزی
چه کشی مرا که من خود ز غم تو کشته گردم
چو منی بدان نیرزد که تو خون من بریزی
چو ز زلف خود شکنجی به میان ما فکندی
به میان در آی آخر ز میان چه می‌گریزی
چو نیافت جان عطار اثری ز ذوق عشقت
بفروخت ز اشتیاقت ز دل آتش غریزی
عطار نیشابوری : غزلیات
غزل شمارهٔ ۷۸۷
هر دمم در امتحان چندی کشی
دامنم در خون جان چندی کشی
مهربان خویشتن گفتم تو را
کینهٔ آن هر زمان چندی کشی
همچو خاکم بر زمین افتاده خوار
سر ز من بر آسمان چندی کشی
چون جهان سر بر خطت دارد مدام
چون قلم خط بر جهان چندی کشی
در غمت چون با کناری رفته‌ام
تو به زورم در میان چندی کشی
بر تو دارم چشم از روی جهان
بر من از مژگان سنان چندی کشی
همچو شمعی سر نهادم در میان
بر سرم تیغ از میان چندی کشی
پیشکش می‌سازمت گلگون اشک
رخش کبرت را عنان چندی کشی
چون سپر بفکندم و بگریختم
تو به کین من کمان چندی کشی
کینت از صد مهر خوشتر آیدم
کین ز چون من مهربان چندی کشی
بر سرم آمد لاشهٔ صبرم ز عجز
تنگ اسب امتحان چندی کشی
بس سبک دل گشتی از عشق ای فرید
جان بده بار گران چندی کشی
عطار نیشابوری : غزلیات
غزل شمارهٔ ۷۹۰
جانا ز فراق تو این محنت جان تا کی
دل در غم عشق تو رسوای جهان تا کی
چون جان و دلم خون شد در درد فراق تو
بر بوی وصال تو دل بر سر جان تا کی
نامد گه آن آخر کز پرده برون آیی
آن روی بدان خوبی در پرده نهان تا کی
در آرزوی رویت ای آرزوی جانم
دل نوحه کنان تا چند، جان نعره‌زنان تا کی
بشکن به سر زلفت این بند گران از دل
بر پای دل مسکین این بند گران تا کی
دل بردن مشتاقان از غیرت خود تا چند
خون خوردن و خاموشی زین دلشدگان تا کی
ای پیر مناجاتی در میکده رو بنشین
درباز دو عالم را این سود و زیان تا کی
اندر حرم معنی از کس نخرند دعوی
پس خرقه بر آتش نه زین مدعیان تا کی
گر طالب دلداری از کون و مکان بگذر
هست او ز مکان برتر از کون و مکان تا کی
گر عاشق دلداری ور سوختهٔ یاری
بی نام و نشان می‌رو زین نام و نشان تا کی
گفتی به امید تو بارت بکشم از جان
پس بارکش ار مردی این بانگ و فغان تا کی
عطار همی بیند کز بار غم عشقش
عمر ابدی یابد عمر گذران تا کی
عطار نیشابوری : غزلیات
غزل شمارهٔ ۸۰۱
ای هرشکنی از سر زلف تو جهانی
وی هر سخنی از لب جان‌بخش تو جانی
نه هیچ فلک دید چو تو بدر منیری
نه هیچ چمن یافت چو تو سرو روانی
خورشید که بسیار بگشت از همه سویی
یک ذره ندیده است ز وصل تو نشانی
یک ذره اگر شمع وصال تو بتابد
جان بر تو فشانند چو پروانه جهانی
زابروی هلالیت که طاق است چو گردون
با پشت دو تا مانده هرجا که کمانی
چون دایره بی پا و سرم زانکه تو داری
از دایرهٔ ماه رخ از نقطه دهانی
ارباب یقین ده یک‌یک ذره گرفتند
شکل دهن تنگ تو از روی گمانی
حرف کمرت همچو الف هیچ ندارد
زیرا که تو را چون الف افتاد میانی
مویی ز میان تو کسی می بنداند
گرچه بود آن کس به حقیقت همه دانی
در عشق تو کار همه عشاق برآمد
زیرا که خریدند به صد سود و زیانی
چون لاله دلم سوخته‌تن غرقهٔ خون است
تا یافته‌ام گرد رخت لاله ستانی
چون حال من سوخته دل تنگ درآمد
از جان رمقی مانده مرا باش زمانی
عطار جگر سوخته را بود دل تنگ
دل در سر کار تو شد او مانده زمانی
عطار نیشابوری : غزلیات
غزل شمارهٔ ۸۱۸
هر زمان لاف وفایی می زنی
آتشی در مبتلایی می زنی
چون که جانی داری اندر مردگی
لاف نیکویی ز جایی می زنی
بوالعجب مرغی که کس آگاه نیست
تا تو پر بر چه هوایی می زنی
ماهرویی و ازین رو ای پسر
مهر و مه را پشت پایی می زنی
گفته‌ای کار تو را رایی زنم
من بمردم تا تو رایی می زنی
می‌زنم بر آتش عشق آب چشم
تا چرا راه چو مایی می زنی
بس‌که کردم آشنا در خون دل
تا همه بر آشنایی می زنی
زخمه بر ابریشم عطار زن
گر به صد زاری نوایی می زنی
عطار نیشابوری : غزلیات
غزل شمارهٔ ۸۳۹
زلف تیره بر رخ روشن نهی
سرکشان را بار بر گردن نهی
روی بنمایی چو ماه آسمان
منت روی زمین بر من نهی
تا کی از زنجیر زلف تافته
داغ گه بر جان و گه بر تن نهی
وقت نامد کز نمکدان لبت
دام من زان نرگس رهزن نهی
تا سر یک رشته یابم از تو باز
خارم از مژگان چون سوزن نهی
گر مرا در دوستی تو ز چشم
اشک ریزد نام من دشمن نهی
گفته بودی خون گری تا مهر عشق
بی‌رخم بر دیدهٔ روشن نهی
گر بگریم تر شود دامن مرا
تو مرا در عشق تر دامن نهی
بار ندهی لیک قسم عاشقان
همچو یوسف بوی پیراهن نهی
ور دهی در عمر خود بار جمال
بار غم بر جان مرد و زن نهی
وصف تو چون از فرید آید که تو
افصح آفاق را الکن نهی
عطار نیشابوری : قصاید
قصیدهٔ شمارهٔ ۴
خطاب هاتف دولت رسید دوش به ما
که هست عرصهٔ بی‌دولتی سرای فنا
ولی چو نفس جفاپیشه سد دولت شد
طریق دولت دل بسته شد به سد جفا
هزار جوی روان کاب‌تر مزاج ازو
زکات خواست همی خشک شد به نوبت ما
چو نفس سگ به جفا شام خورد بر دل ما
نفس چگونه برآید کنون ز صبح وفا
چگونه نافه‌گشایی کند صبا به سحر
سپهر شعبده و نافه ورد جیب صبا!
هزار نامهٔ حاجت فرو فرستادم
به سوی عرش به دست کبوتران دعا
نه یک کبوتر از آن نامه‌ام جواب آورد
نه شد دلم به مراد تمام کامروا
منم که هر شب پهنای این گلیم به من
سیه گلیم فلک می‌نماید از بالا
هزار بازی شیرین سپهر بازیگر
که از خوشی نتوان خورد بیش داد مرا
چو نقطه‌ای است قضا ساکنم به یک حرکت
که بر گشاد چو پرگار صد دهن به بلا
به های‌های نیارم گریستن که فلک
به های‌هوی درآید ز اشک من عمدا
ز بس که اشک فرو ریختم ز چشمهٔ چشم
به مد و جزر یکی شد دل من و دریا
محیط خون نقط دل ز چشم از آن دارم
که چون محیط تن آمد زچشم خون پالا
سزد که بر رخ چون زرفشانم اشک چو سیم
که روز و شب به زر و سیم می‌کنم سودا
ز خون دل همه اشک چو سیم می‌ریزم
که گشت از گل سرخ اشک همچو سیم جدا
مرا که صد غم بیش است هیچ غم نبود
اگر مرا به غم خویشتن کنند رها
ز کار خویشتنم دست پاک و حقه تهی
که مهره چون بنشیند میان خوف و رجا
ز سرگرانی هر دون برون شدیم ز دست
ز چرب‌دستی گردون درآمدیم ز پا
نه مونسی که شب انس او دهد نوری
نه همدمی که دمی همدمی کند به نوا
که را به دست شود یک رفیق یکتادل
که خفته در بنهد هفت چارطاق دو تا
به خنده دم دهدت صبح تا تو خوش بخوری
تو از کجا و دم ریشخند او ز کجا
اگرچه صبح کله‌دار صادق است چه سود
که پردهٔ زربفت شب به تیغ قبا
وگرچه خوانچهٔ خورشید دایم است ولیک
چه فایده که همه خود همی خورد تنها
وگرچه کاسهٔ زرین ماه می‌بینی
سیاه کاسگیش در کسوف شد پیدا
چو داس ماه نو از بهر آن همی‌آید
که تا چو خوشه سر خلق بدرود ز قفا
گیاه می‌دمد از خاک گور و غم این است
که نیست هیچ غمی داس را ز رنج گیا
چو آسیا سر این خلق جمله در گردد
ز بس که بر سر ما گشت گنبد خضرا
کدام میر اجل دیده‌ای که با او هم
اجل نخورد دوچاری درین سپنج سرا
کدام مفلس سرگشته را شنیدی تو
که بر سرش بنگردید آسیای فنا
فرود حقهٔ چرخ و ورای مهرهٔ خاک
تو در میانهٔ این خوش بخفته اینت خطا
چه خواب دید ندانم سپهر بوالعجبت
که خوش به شعبده‌ای مست خواب کرد تو را
صفای دل طلب از بهر آب روی از آنک
ندید روی کسی تا نیافت آب صفا
ز اشک گرم و دم سرد خود مکن جو خشک
که معتدل‌تر ازین نیست هیچ آب و هوا
بسوز خون دل و همچو صبح زن دم صدق
چرا چو نافه شدی تا که دم زنی به ریا
به وقت صبح فرو میری و عجب این است
که زنده‌دل شوی از یک دروغ طال بقا
ز سر سینهٔ خود دم مزن ز پرده برون
که گل ز پرده اگر دم زند شود رسوا
ز زیر پرده اگر آگهی تو جان نبری
از آن سبب که ازین پرده کس نداد آوا
اسیر چون و چرایی ز کار پر علت
ولیک کار خدا را نه چون بود نه چرا
میان بیشهٔ بی علتی چرا مطلب
که آن ستور بود که فرو شود به چرا
اگر دلیل چو خورشید بایدت بنگر
که بر خدایی او هست ذره ذره گوا
ز انبیا و رسل دم زنی و پنداری
که همنشینی سلطانیان کنی تو گدا
در آن مقام که خورشید و ماه جمع شوند
نه ذره راست محل و نه سایه را یارا
اگر کمال طلب می‌کنی چو کار افتاد
قضای عمر کنی و رضا دهی به قضا
چو پیر گشتی و گهوارهٔ تو آمد گور
چو کودکان دغل‌باز تا به کی ز دغا
از آن به پیری در گاهواره خواهی شد
که گرچه پیر شدی طفل این رهی حقا
بدان خدای که در آفتاب معرفتش
به ذره‌ای نرسد عقل جملهٔ عقلا
که پختگان ره و کاملان موی شکاف
چو طفلکان به شیرند در طریق فنا
چو مرغ و ماهی ازین درد شب نمی‌خسبند
تو هم مخسب که این درد را تویی به سزا
نه مرغکی است که شب خویشتن در آویزد
چنان در دم نزند ساعتی ز بانگ و نوا
چو زار ناله کند جمله شب از سر درد
هزار درد بیفزایدش به بوی دوا
به صبح از سر منقار قطرهٔ خونش
فرو چکد که برآید ز نه فلک غوغا
اگرچه نوحه کند نوحه‌گر بسی آن به
که نوحه مادر فرزند کشته کرد ادا
اگر تو ماتم آن درد داشتی هرگز
پس این سخن را تو راهبر شو ای دانا
وگرنه از گهر و لعل تا به سنگ و سفال
تفاوتی نکند پیش چشم نابینا
چو روز روشن خفاش در شب تیره است
ز روز کوری خود شب رود ز بیم ضیا
کسی که چشمهٔ خورشید را ندارد چشم
جهان هر آینه مشغول داردش به سها
نفس مزن نفسی و خموش ای عطار
که بیش یک نفسی نیست عمر تو اینجا
اگر دمی به خموشی تو را میسر شد
زعمر قسم تو آن است روز عرض جزا
وگر بمیری از این زندگی بی حاصل
به عمر خویش نمیری از آن سپس حقا
به شعر خاطر عطار را دم عیسی است
از آنکه هست چو موسیش صد ید بیضا
گرم چو سوسن آزاده ده زبان خوانی
ز نه سپهر بر آید صدا که صدقنا
ز دور آدم تا این زمان نیافت کسی
نظیر این گهر اندر خزانهٔ شعرا
بزرگوار خدایا مرا مسوز که من
در اشتیاق درت پخته‌ام بسی سودا
گناه کرده‌ام و زیر پرده داشته‌ام
تو هم به پردهٔ فضلت بپوش روز لقا
ز آستان تو صد شیر چون تواند کرد
به سنگ چون سگ اصحاب کهف دور مرا
زبان که از پی ذکر توام همی بایست
به شعر بیهده فرسود چون زبان درا
هر آنچه هست ز نظمم هباء منثور است
مرا ز ملکت هب لی خلاص ده ز هبا
ز درگهت به مشام دلم رسان به کرم
به دست پیک صبا هر سحر نسیم رضا
در آن زمان بر خویشم رسان که می‌گویم
میان سجده که سبحان ربی الاعلی
عطار نیشابوری : قصاید
قصیدهٔ شمارهٔ ۱۵
دم عیسی است که بوی گل تر می‌آرد
وز بهشت است نسیمی که سحر می‌آرد
یا نه زان است نسیم سحر از سوی تبت
کاهویی آه دل سوخته‌بر می‌آرد
یا صبا رفت و صف مشک ختن بر هم زد
نافهٔ مشک مدد از گل تر می‌آرد
یا نه بادی است که از طرهٔ مشکین بتی
به بر عاشق شوریده خبر می‌آرد
یا نه از گیسوی لیلی اثری یافت سحر
که سوی مجنون زینگونه اثر می‌آرد
یا برآورد ز دل شیفته‌ای بادی سرد
باد می‌آید و آن باد دگر می‌آرد
یا چو من سوخته‌ای را جگری سوخته‌اند
باد از سینهٔ او بوی جگر می‌آرد
یا کسی از مقر عز برون افتاده است
به غریبی به سحر باد سحر می‌آرد
یا مگر آه دل رستم دستان این دم
نوش‌دارو به بر کشته پسر می‌آرد
یا مگر باد به پیراهن یوسف بگذشت
بوی پیراهن او سوی پدر می‌آرد
یا نه داود زبور از سر دردی برخواند
جبرئیل آن نفس پاک به پر می‌آرد
یا مگر باد سحر آن دم طاها خواندن
از سر واقعه‌ای سوی عمر می‌آرد
یا مگر سیدسادات به امید وصال
روی از مکه به هجرت به سفر می‌آرد
یا نه روح‌القدس از خلد برین سوی رسول
می‌خرامد خوش و قرآنش ز بر می‌آرد
این چه بادی است که طفلان چمن را هردم
سرمه‌ای می‌کشد و شانه به سر می‌آرد
نقش بند چمن از نافهٔ مشکین هر روز
این جگرسوختگان بین که به در می‌آرد
نو به نو دشت کنون زیب دگر می‌گیرد
دم‌به‌دم باغ کنون گنج گهر می‌آرد
نه که هر گنج که در زیر زمین بود دفین
ابر خوش بار به یکبار ز بر می‌آرد
کوه با لاله به هم بند کمر می‌بندد
کبک از تیغ برون سر به کمر می‌آرد
بلبل مست ز شاخ گل تر موسی وار
ارنی گوی سوی غنچه حشر می‌آرد
ابر گرینده به یک گریه گهر می‌ریزد
غنچه بر شاخ ز بس خنده سپر می‌آرد
سمن تازه که از لطف به بازی است گروه
بر سر پای همی عمر به سر می‌آرد
ارغوان هر سحری شبنم نوروزی را
بهر تسکن صبا همچو شرر می‌آرد
یاسمن دست‌زنان بر سر گل می‌نازد
لاله دل از دل من سوخته‌تر می‌آرد
نرگس سیمبر آن را که فروشد عمرش
بر سر کاسهٔ سر خوانچهٔ زر می‌آرد
سبزه از بهر زمین بوسی اسکندر عهد
روی بر خاک سوی راه گذر می‌آرد
خسرو روی زمین فخر وجود آنکه ز جود
دستش از بحر کرم گوهر و زر می‌آرد
مهد خورشید که زنجیرهٔ زرین دارد
هر مه از ماه نوش حلقهٔ در می‌آرد
خسروا در دل خصم تو ز غصه شجری است
که برش محنت و اشکوفه ضرر می‌آرد
آفتابی تو و کوهی است عدو لیک ز برف
بنگرش تا ز کجا تا چه قدر می‌آرد
دشمنت را که شب از شب بترش باد فلک
روزش از روز همه عمر بتر می‌آرد
خسروا خاطر عطار ز دریای سخن
نعت منثور تو در سلک درر می‌آرد
نیست در باب سخن در خور من یک هنری
گو بیاید هلا هر که هنر می‌آرد
عیسی نظمم و هر نظم که آرد دگری
در میان فضلا زحمت خر می‌آرد
ختم کردم سخن و هرکه پس از من گوید
پیش دریای گهر آب شمر می‌آرد
تا که هشتم به ششم دور به هم می‌گردد
تا نهم دور نه چون دور دگر می‌آرد
تو فروگیر به کام دل خود هشت بهشت
که عدو رخت سوی هفت سقر می‌آرد
عطار نیشابوری : حکایت بلبل
حکایت درویشی که عاشق دختر پادشاه شد
شهریاری دختری چون ماه داشت
عالمی پر عاشق و گمراه داشت
فتنه را بیداریی پیوست بود
زانک چشم نیم خوابش مست بود
عارض از کافور و زلف از مشک داشت
لعل سیراب از لبش لب خشک داشت
گر جمالش ذره‌ای پیدا شدی
عقل از لایعقلی رسوا شدی
گر شکر طعم لبش بشناختی
از خجل بفسردی و بگداختی
از قضا می‌رفت درویشی اسیر
چشم افتادش بر آن ماه منیر
گرده‌ای در دست داشت آن بی‌نوا
نان آوان مانده بد بر نانوا
چشم او چون بر رخ آن مه فتاد
گرده از دستش شد و در ره فتاد
دختر از پیشش چو آتش برگذشت
خوش درو خندید خوش خوش برگذشت
آن گدا پس خندهٔ او چون بدید
خویش را بر خاک غرق خون بدید
نیم نان داشت آن گدا و نیم جان
زان دو نیمه پاک شد در یک زمان
نه قرارش بود شب نه روز هم
دم نزد از گریه و از سوز هم
یاد کردی خندهٔ آن شهریار
گریه افتادی برو چون ابر زار
هفت سال القصه بس آشفته بود
با سگان کوی دختر خفته بود
خادمان دختر و خدمت گران
جمله گشتند ای عجب واقف بر آن
عزم کردند آن جفا کاران به جمع
تا ببرند آن گدا را سر چو شمع
در نهان دختر گدا را خواند و گفت
چون تویی را چون منی کی بود جفت
قصد تو دارند، بگریز و برو
بر درم منشین، برخیز و برو
آن گدا گفتا که من آن روز دست
شسته‌ام از جان که گشتم از تو مست
صد هزاران جان چون من بی‌قرار
باد بر روی تو هر ساعت نثار
چون مرا خواهند کشتن ناصواب
یک سؤالم را به لطفی ده جواب
چون مرا سر می‌بریدی رایگان
ازچه خندیدی تو در من آن زمان
گفت چون می‌دیدمت ای بی‌هنر
بر تو می‌خندیدم آن ای بی‌خبر
بر سر و روی تو خندیدن رواست
لیک در روی تو خندیدن خطاست
این بگفت و رفت از پیشش چو دود
هرچه بود اصلا همه آن هیچ بود
عطار نیشابوری : داستان کبک
داستان کبک
کبک بس خرم خرامان در رسید
سرکش و سرمست از کان در رسید
سرخ منقار وشی پوش آمده
خون او از دیده در جوش آمده
گاه می‌برید بی‌تیغی کمر
گاه می‌گنجید پیش تیغ در
گفت من پیوسته در کان گشته‌ام
بر سر گوهر فراوان گشته‌ام
بوده‌ام پیوسته با تیغ و کمر
تا توانم بود سرهنگ گهر
عشق گوهر آتشی زد در دلم
بس بود این آتش خوش حاصلم
تفت این آتش چو سر بیرون کند
سنگ ریزه در درونم خون کند
آتشی دیدی که چون تأثیر کرد
سنگ را خون کرد و بی‌تأخیر کرد
در میان سنگ و آتش مانده‌ام
هم معطل هم مشوش مانده‌ام
سنگ ریزه می‌خورم در تفت و تاب
دل پر آتش می‌کنم بر سنگ خواب
چشم بگشایید ای اصحاب من
بنگرید آخر به خورد و خواب من
آنک بر سنگی بخفت و سنگ خورد
با چنین کس از چه باید جنگ کرد
دل در این سختی به صد اندوه خست
زانک عشق گوهرم بر کوه بست
هرک چیزی دوست گیرد جز گهر
ملکت آن چیز باشد برگذر
ملک گوهر جاودان دارد نظام
جان او با کوه پیوسته مدام
من عیار کوهم و مرد گهر
نیستم یک لحظه با تیغ و کمر
چون بود در تیغ گوهر بر دوام
زان گهر در تیغ می‌جویم مدام
نه چو گوهر هیچ گوهر یافتم
نه ز گوهر گوهری‌تر یافتم
چون ره سیمرغ راه مشکل است
پای من در سنگ گوهر در گل است
من به سیمرغ قویدل کی رسم
دست بر سر پای در گل کی رسم
همچو آتش برنتابم سوز سنگ
یا بمیرم یا گهر آرم به چنگ
گوهرم باید که گردد آشکار
مرد بی‌گوهر کجا آید به کار
هدهدش گفت ای چو گوهر جمله رنگ
چند لنگی چندم آری عذر لنگ
پا و منقار تو پر خون جگر
تو به سنگی بازمانده بی‌گهر
اصل گوهر چیست سنگی کرده رنگ
تو چنین آهن دل از سودای سنگ
گر نماند رنگ او سنگی بود
هست بی سنگ آنک در رنگی بود
هرک را بوییست او رنگی نخواست
زانک مرد گوهری سنگی نخواست
عطار نیشابوری : حکایت بوتیمار
حکایت بوتیمار
پس درآمد زود بوتیمار پیش
گفت ای مرغان من و تیمار خویش
بر لب دریاست خوش‌تر جای من
نشنود هرگز کسی آوای من
از کم آزاری من هرگز دمی
کس نیازارد ز من در عالمی
بر لب دریا نشینم دردمند
دایما اندوهگین و مستمند
زآرزوی آب دل پر خون کنم
چون دریغ آید، نجوشم چون کنم
چون نیم من اهل دریا، ای عجب
بر لب دریا بمیرم خشک لب
گر چه دریا می‌زند صد گونه جوش
من نیارم کرد از او یک قطره نوش
گر ز دریا کم شود یک قطره آب
زآتش غیرت دلم گردد کباب
چون منی را عشق دریا بس بود
در سرم این شیوه سودا بس بود
جز غم دریا نخواهم این زمان
تاب سیمرغم نباشد الامان
آنک او را قطرهٔ آبست اصل
کی تواند یافت از سیمرغ وصل
هدهدش گفت ای ز دریا بی‌خبر
هست دریا پر نهنگ و جانور
گاه تلخ است آب او را گاه شور
گاه آرام است او را گاه زور
منقلب چیز است و ناپاینده هم
گه شونده گاه بازآینده هم
بس بزرگان را که کشتی کرد خرد
بس که در گرداب او افتاد و مرد
هرک چون غواص ره دارد در او
از غم جان دم نگه دارد در او
ور زند در قعر دریا دم کسی
مرده از بن با سر افتد چون خسی
از چنین کس کاو وفاداری نداشت
هیچ‌کس اومید دلداری نداشت
گر تو از دریا نیایی با کنار
غرقه گرداند تو را پایان کار
می‌زند او خود ز شوق دوست جوش
گاه در موج است و گاهی در خروش
او چو خود را می‌نیابد کام دل
تو نیابی هم از او آرام دل
هست دریا چشمه‌ای ز کوی او
تو چرا قانع شدی بی روی او
عطار نیشابوری : عذر آوردن مرغان
گفتگوی سقراط با شاگردش در دم مرگ
گفت چون سقراط در نزع اوفتاد
بود شاگردیش، گفت ای اوستاد
چون کفن سازیم، تن پاکت کنیم
در کدامین جای در خاکت کنیم
گفت اگر تو بازیابیم ای غلام
دفن کن هر جا که خواهی والسلام
من چو خود را زنده در عمری دراز
پی نبردم، مرده کی یا بی تو باز
من چنان رفتم که در وقت گذر
یک سری مویم نبود از خود خبر
دیگری گفتش که‌ای نیک اعتقاد
برنیامد یک دم از من بر مراد
جملهٔ عمرم که در غم بوده‌ام
مستمند کوی عالم بوده‌ام
بر دل پر خون من چندان غمست
کز غمم هر ذره‌ای در ماتم است
دایما حیران و عاجز بوده‌ام
کافرم، گر شاد هرگز بوده‌ام
مانده‌ام زین جمله غم در خویش من
بر سری چون راه گیرم پیش من
گر نبودی نقد چندینی غمم
زین سفر بودی دلی بس خرمم
لیک چون دل هست پر خون، چون کنم
با تو گفتم جمله، اکنون چون کنم
گفت ای مغرور شیدا آمده
پای تا سر غرق سودا آمده
نامرادی و مراد این جهان
تابجنبی بگذرد در یک زمان
هرچ آن در یک نفس می‌بگذرد
عمر هم بی آن نفس می‌بگذرد
چون جهان می‌بگذرد، بگذر تو نیز
ترک او گیر و بدو منگر تو نیز
زانک هر چیزی که آن پاینده نیست
هرک دلبندد درو دل زنده نیست
عطار نیشابوری : عذر آوردن مرغان
حکایت خسروی که به استقبالش شهر را آراسته بودند و او فقط به آرایش زندانیان توجه کرد
خسروی می‌شد به شهر خویش باز
خلق شهر آرای می‌کردند ساز
هر کسی چیزی کز آن خویش داشت
بهر آرایش همه در پیش داشت
اهل زندان را نبود از جزو و کل
هیچ چیزی نیز الا بند و غل
هم سری چندی بریده داشتند
هم جگرهای دریده داشتند
دست و پایی نیز چند انداختند
زین همه آرایشی برساختند
چون به شهر خود درآمد شهریار
دید شهر از زیب و زینت آشکار
چون رسید آنجا که زندان بود، شاه
شد ز اسب خود پیاده زود شاه
اهل زندان را چو برخود بارداد
وعده کرد و سیم و زر بسیار داد
هم نشینی بود شه را رازجوی
گفت شاها سر این با من بگوی
صد هزار آرایش افزون دیده‌ای
شهر در دیبا و اکسون دیده‌ای
زر و گوهر در زمین می‌ریختند
مشک و عنبر در هوا می‌بیختند
آن همه دیدی و کردی احتراز
ننگرستی سوی آن یک چیز باز
بر در زندان چرابودت قرار
تا سربریده بینی اینت کار
نیست اینجا هیچ چیزی دل گشای
جز سربریده و جز دست و پای
خونیانند این همه بریده دست
در بر ایشان چرا باید نشست
شاه گفت آرایش آن دیگران
هست چون بازیچهٔ بازیگران
هر کسی در شیوه و در شان خویش
عرضه می‌کردند بر تو آن خویش
جملهٔ آن قوم تاوان کرده‌اند
کارم اینجا اهل زندان کرده‌اند
گر نکردی امر من اینجا گذر
کی جدا بودی سر از تن، تن ز سر
حکم خود اینجا روان می‌یافتم
لاجرم اینجا عنان برتافتم
آن همه در ناز خود گم بوده‌اند
در غرور خود فرو آسوده‌اند
اهل زندانند سرگردان شده
زیر حکم و قهر من حیران شده
گاه دست و گاه سر درباخته
گاه خشک و گاه‌تر درباخته
منتظر بنشسته، نه کار و نه بار
تاروند از چاه و زندان سوی دار
لاجرم گلشن شد این زندان مرا
گه من ایشان را و گه ایشان مرا
کار ره بینان بفرمان رفتن است
لاجرم شه را به زندان رفتن است
عطار نیشابوری : بیان وادی طلب
حکایت شبلی که گاه مردن زنار بسته بود
وقت مردن بود شبلی بی‌قرار
چشم پوشیده دلی پرانتظار
در میان زنار حیرت بسته بود
بر سر خاکستری بنشسته بود
گه گرفتی اشک در خاکستر او
گاه خاکستر بکردی بر سر او
سایلی گفتش چنین وقتی که هست
دیده‌ای کس را که او زنار بست
گفت می‌سوزم، چه سازم، چون کنم
چون ز غیرت می‌گدازم چون کنم
جان من کز هر دو عالم چشم دوخت
این زمان از غیرت ابلیس سوخت
چون خطاب لعنتی او راست بس
از اضافت آید افسوسم بکس
مانده شبلی تفته و تشنه جگر
او به دیگر کس دهد چیزی دگر
گر تفاوت باشدت از دست شاه
سنگ با گوهر نه‌ای تو مرد راه
گر عزیز از گوهری ،از سنگ خوار
پس ندارد شاه اینجا هیچ‌کار
سنگ و گوهر را نه دشمن شو نه دوست
آن نظرکن تو که این از دست اوست
گر ترا سنگی زند معشوق مست
به که از غیری گهر آری به دست
مرد باید کز طلب در انتظار
هر زمانی جان کند در ره نثار
نه زمانی از طلب ساکن شود
نه دمی آسودنش ممکن شود
گر فرو افتد زمانی از طلب
مرتدی باشد درین ره بی‌ادب
عطار نیشابوری : بیان وادی حیرت
حکایت شیخ نصر آباد که پس از چهل حج طواف آتشگاه گبران می‌کرد
شیخ نصرآباد را بگرفت درد
کرد چل حج بر توکل اینت مرد
بعد از آن موی سپید و تن نزار
برهنه دیدش کسی با یک از ار
دل دلش تابی و در جانش تفی
بسته زناری و بگشاده کفی
آمده نه از سر دعوی و لاف
گرد آتش گاه گبری در طواف
گفت گفتم ای بزرگ روزگار
این چه کار تست آخر شرم دار
کرده‌ای چندین حج و بس سروری
حاصل آن جمله آمد کافری
این چنین کار از سر خامی بود
اهل دل را از تو بدنامی بود
وین کدامین شیخ کرد، این راه کیست
می‌ندانی این که آتش گاه کیست
شیخ گفتا کار من سخت اوفتاد
آتشم در خانه و رخت اوفتاد
شد ازین آتش مرا خرمن بباد
داد کلی نام و ننگ من بباد
گشته‌ای کالیو کار خویش من
من ندانم حیله‌ای زین بیش من
چون درآید این چنین آتش به جان
کی گذارد نام و ننگم یک زمان
تا گرفتار چنین کار آمدم
ازکنشت و کعبه بی‌زار آمدم
ذره‌ای گر حیرتت آید پدید
همچو من صد حسرتت آید پدید