عبارات مورد جستجو در ۷۲۰ گوهر پیدا شد:
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۸۸۰
در هوای ابر لازم نیست در مینا شراب
می کند هر قطره باران کار صد دریا شراب
شب نشین با دختر رز عمر جاوید آورد
فیض آب خضر دارد در دل شبها شراب
تنگنای شهر جای نشأه سرشار نیست
داد جولان می دهد در دامن صحرا شراب
لاله در خارا خمار از باده لعلی شکست
می شود از سنگ بهر میکشان پیدا شراب
می زنم جوشی به زور باده در دیر مغان
سالها شد تا چو خم دارد مرا بر پا شراب
حسن سعی نوبهار از سرو و گل ظاهر شود
می نماید خویش را در ساغر و مینا شراب
تیغ کوه از چشمه سار ابر گردد آبدار
سربلندان را رسد از عالم بالا شراب
نیست از تدبیر، می دادن به ما دیوانگان
کار روغن می کند بر آتش سودا شراب
ما خمارآلودگان را بی شرابی می کشد
عمر ما باقی است، تا باقی است در مینا شراب
نیست پای شمع را از شمع جز ظلمت نصیب
زنگ نتوانست بردن از دل مینا شراب
چون پر پروانه سوزد پرده ناموس را
چون شود از عکس ساقی آتشین سیما شراب
برق عالمسوز نتواند به گرد ما رسید
این چنین کز خویش بیرون می برد ما را شراب
باده می باید که باشد، عقل گو هرگز مباش
در کدوی سر خرد کم به که در مینا شراب
زاهدان خشک را چون توبه می در هم شکست
این سزای آن که می گیرد به استغنا شراب
دست چون از دامن مینای می کوته کنیم؟
می دهد ما را خبر از عالم بالا شراب
تا نمی در جویبار همت سرشار هست
کی کند صائب گدایی از در دلها شراب؟
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۸۹۳
روز روشن گل و شمع شب تارست شراب
برگ عیش و طرب لیل و نهارست شراب
تا بوی در دل خم، هست فلاطون زمان
محفل آرا چو شود، باغ و بهارست شراب
روی عقل است ز سر پنجه تاکش نیلی
با همه شیشه دلی شیر شکارست شراب
نعل بی طاقتی از جام در آتش دارد
بس که مشتاق به لعل لب یارست شراب
هر حریمی که در او ساقی تردستی نیست
جام خمیازه خشک است و غبارست شراب
می کند با لب میگون تو می کار نمک
چشم مخمور ترا آب خمارست شراب
هست از روی تو چون برگ خزان دیده خجل
گر چه گلگونه هر لاله عذارست شراب
نه حباب است که در ساغر می جلوه گرست
عرق آلود ز شرم لب یارست شراب
گریه تلخ بود حاصل میخواری من
بی تو در دیده من غوره فشارست شراب
نتواند طرف عشق شد از بی جگری
گر چه بر عقل زبردست سوارست شراب
ظلمت غم چو کند تیره جهان را صائب
روشنی بخش دل و جان فگارست شراب
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۵۶۱
هر طرف می نگری آینه سیمای خوشی است
سربرآور ز گریبان که تماشای خوشی است
در گرفته است زمین از نفس گرم بهار
بر جنون زن که عجب دامن صحرای خوشی است
اگر از باده کشانی مرو از باغ برون
که گل و سرو عجب ساغر و مینای خوشی است
دست در دامن شب زن اگرت دردی هست
که نسیم سحری طرفه مسیحای خوشی است
تو ز کوته نظریها شده ای محو چمن
زیر این زنگ، نهان آینه سیمای خوشی است
تو بدآموز به هنگامه ظاهر شده ای
ورنه در خلوت دل انجمن آرای خوشی است
اگر امنیت خاطر ز جهان می جویی
طالب گوشه دل باش که مأوای خوشی است
بی کسیهاست اگر هست کسی در عالم
هست بیجایی اگر زیر فلک جای خوشی است
خط مشکین تو سرمشق جنون عجبی است
طاق ابروی تو محراب تماشای خوشی است
دانه خال تو نظاره فریب عجبی است
رشته زلف تو شیرازه سودای خوشی است
می کند گوش گران هرزه درایان را لال
چشم بستن ز جهان، دیده بینای خوشی است
حرص زر، چشم فروشنده یوسف بسته است
ز آستین دست برون آر که سودای خوشی است
ای که در راه جنون همسفری می خواهی
مگذر از سلسله زلف که همپای خوشی است
گر چه صائب به تمنا نتوان یافت وصال
می کنم خوش دل خود را که تمنای خوشی است
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۶۴۵
که این نمک ز تبسم در آتشم انداخت؟
که شور در دل و جان مشوشم انداخت
چو تیر راست، گریزان ز کجروی بودم
فلک چرا چو کمان در کشاکشم انداخت؟
خبر نداشت که آتش مراست آب حیات
کسی که همچو سمندر در آتشم انداخت
بهشت نقد ترا باد روزی ای ساقی
که بیخودی به عجب عالم خوشم انداخت!
عطیه ای است سزاوار قهر یار شدن
چه شد که از نظر لطف، مهوشم انداخت؟
ز اشک ساخته، پروانه وار شمع مرا
به آب راند و به دریای آتشم انداخت
شدم ز بند غم آزاد آن زمان صائب
که دل به حلقه آن زلف دلکشم انداخت
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۲۲۹
همین بلبل است خندان، هم باغبان شکفته است
دیگر چه گل ندانم در گلستان شکفته است
یارب که می خرامد بیرون ز خانه کامروز
هر جا گل زمینی است تا آسمان شکفته است
جان می دهد به عاشق روی عرق فشانش
از آب خضر گویا این گلستان شکفته است
از تنگنای غم دل بیرون نیاید آسان
خون خورده غنچه عمری تا یک دهان شکفته است
خمیازه نشاط است روی گشاده گل
ورنه که از ته دل در این جهان شکفته است؟
از خنده برق را نیست مانع هجوم یاران
در عین گریه ما را دل همچنان شکفته است
از خصم خنده رویی برق جگر گدازست
ایمن مشو به رویت گر آسمان شکفته است
چون دل گرفته باشد ماتم سراست عالم
ورزان که دل شکفته است صائب جهان شکفته است
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۲۴۴
وقت ما از ساغر و مینا خوش است
وقت ساقی خوش که وقت ما خوش است
عشق می باید به هر صورت که هست
عاشقی با صورت دیبا خوش است
ناخوشیها از دل بی ذوق ماست
ذوق اگر باشد همه دنیا خوش است
مرد عشقی، خیمه بیرون زن زخود
در بهاران دامن صحرا خوش است
دامن صحرا چه گرد از دل برد؟
سیل گردآلود را دریا خوش است
سایه غماز را پامال کن
قطع راه بیخودی تنها خوش است
آن قدر کز ما تحمل خوشنماست
از نکویان ناز و استغنا خوش است
سر به صحرای جنونم داد عقل
دشمنی با مردم دانا خوش است
جامه گلگون بود برق جلال
عشق را با چشم خونپالا خوش است
تیره در پروا ندارد از گناه
زنگیان را وقت در شبها خوش است
ناز و تمکین حسن را زیبنده است
عشق چون سیلاب بی پروا خوش است
شکرلله صائب از اقبال عشق
ناخوشیهای جهان بر ما خوش است
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۷۸۷
خوش بهاری می رسد میخانه ها سامان کنید
برگ عیش آماده بهر جشن گلریزان کنید
فصل گل در خانه بودن عمر ضایع کردن است
با حریفان موافق روی در بستان کنید
از هوای تر جهان دریای رحمت گشته است
کشتی می را درین دریا سبک جولان کنید
دفتر عیش و نشاط از یکدگر پاشیده است
منتظم این نسخه را از رشته باران کنید
سینه ها را باده گلگون گلستان می کند
دیده را از دیدن گلها نگارستان کنید
پله میزان روز و شب برابر گشته است
روز و شب را در نشاط و خرمی یکسان کنید
گردش پرگار را یک نقطه بال و پر بس است
هست تا در جام و مینا قطره ای، طوفان کنید
لنگر تمکین مناسب نیست در جوش بهار
کوه را، هم سیر با ابر سبک جولان کنید
سینه را دریا کنید از ابر دست ساقیان
دستها را از قدح سر پنجه مرجان کنید
تا نیفتاده است باد نوبهاران از نفس
غنچه ای گر هست در خاطر گره، خندان کنید
جوش گل دیوار و در را در سماع آورده است
کم نه اید از مشت گل، رقصی درین بستان کنید
ابرهای تیره را صیقل شراب روشن است
چاره این ظلمت از سرچشمه حیوان کنید
بزم را پرشور اگر خواهید و دلها را کباب
کلک صائب را به تحسینی سبک جولان کنید
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۸۸۷
نه تنها از نشاط می لب جانانه می خندد
که سر تا پای او چون شاخ گل مستانه می خندد
چه پروا دارد از سنگ ملامت هر که مجنون شد؟
که کبک مست در کهسارها مستانه می خندد
زخجلت می کند صد پیرهن تر گریه تلخش
درین گلزار چو گل هر که بیدردانه می خندد
نمی گردد دل آگاه شاد از عشرت دنیا
درین ماتم سرا یا طفل یا دیوانه می خندد
شد از اشک پشیمانی شفق گون صبح را دامن
سزای آن که از غفلت درین غمخانه می خندد
حباب آسا به باد بی نیازی می دهد سر را
درین دریا سبک عقلی که بیباکانه می خندد
زغربت می گشاید عقده دل تنگدستان را
چو دور از طره شمشاد گردد شانه می خندد
نشاط خواجه غافل بود از جمع سیم و زر
که از بالای گنج این جغد در ویرانه می خندد
اگر خارست، اگر گل، مایه خوشحالیی دارد
کلید و قفل این منزل به یک دندانه می خندد
نه از شادی است، بر وضع جهانش خنده می آید
درین عبرت سرا صائب اگر فرزانه می خندد
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۰۶۲
هلال عید از گردون زنگاری هویدا شد
پی بیرون شد از دریای غم کشتی مهیا شد
زماه نو چنان شد صیقلی آیینه دلها
که هر کس هر چه در دل داشت بی مانع هویدا شد
به از روشندلی تیر شهابی نیست شیطان را
که شد باریک زاهد تا هلال عید پیدا شد
به ساغرهای پی در پی مرا دریاب ای ساقی
که بر تن پوست خشک از زهد خشکم همچو مینا شد
به چندین چشم بر گردون هلال عید می جستم
زموج باده چندین ماه نو یکبار پیدا شد
به صد رنگینی طاوس بیرون آمد از خلوت
بط می گرچه چندی از نظر پنهان چو عنقا شد
به یک ناخن گره نتوان گشود از عقده مشکل
دل عالم زماه عید حیرانم که چون وا شد
چو بوی گل که از بسیاری برگ گل افزاید
زماه روزه حسن دختر رز عالم آرا شد
نگردد ساز چون قانون عشرت می پرستان را؟
که مضراب دگر صائب زماه نو مهیا شد
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۱۳۸
در و دیوار در وجد از نسیم نوبهار آمد
زمین مرده دل را خون به جوش از لاله زار آمد
زمین یک دسته گل شد، هوا یک شاخ سنبل شد
میان بربند عشرت را که هنگام کنار آمد
رگ سنگ از طراوت چون رگ ابر بهاران شد
عجب آبی جهان خشک را بر روی کار آمد
چه حد دارد درین موسم کدورت سر برون آرد؟
که تیغ برگ بیرون از نیام شاخسار آمد
چنان کاین حرفهای مختلف شد از الف پیدا
برون از پرده هر خار چندین گلعذار آمد
اگرچه کشتی دل بود در گل تا کمر پنهان
به رقص از جنبش باد مراد نوبهار آمد
محیط فیض در عنبر زداغ لاله پنهان شد
شکوفه چون کف دریای رحمت بر کنار آمد
درین موسم منه بر طاق نسیان شیشه می را
که جام لاله لبریز از شراب بی خمار آمد
به هر چشمی نشاید دید حسن نوبهاران را
زشبنم چشم حیرت وام کن کان گلعذار آمد
مگر خواب بهاران چشم بندی کرد رضوان را؟
که چندین حور بیرون از بهشت کردگار آمد
برون آیید ای کنعانیان از کلبه احزان
که بوی یوسف گم گشته از باد بهار آمد
که باور می کند کان نقشبند بی نشان صائب
زروی مرحمت در پرده نقش و نگار آمد
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۵۲۳
ساده لوحان که می از خم به مدارا نوشند
از بخیلی به قلم آب ز دریا نوشند
پیش ما تشنه لبان چند مکیدن لب خود؟
خون دل به ز شرابی است که تنها نوشند
نشأه در حوصله شهر شود زندانی
باده آن است که در دامن صحرا نوشند
به سفالین قدح خاک کجا پردازند؟
میکشانی که می از عالم بالا نوشند
گر فتد کاسه خونی به کف سوختگان
لاله سان سر بهم آورده به یک جا نوشند
ما همان مست جنونیم که دنباله روان
جام سرشار ز نقش قدم ما نوشند
عوض آب خضر، نقد دل مخموران
آب سردی است که در پرده شبها نوشند
صائب آن درد نصیبم که شود خون جگر
هر شرابی که به یاد من شیدا نوشند
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۹۷۹
چو غنچه هر که درین گلستان گشاده شود
مرا به خنده شادی دهان گشاده شود
ز تنگ گیری گردون مدار دل را تنگ
که دل گشاده چو گردد جهان گشاده شود
به روی دولت بیدار در مبند از خواب
که وقت صبح در آسمان گشاده شود
گرفتم این که کند رخنه در فلک آهم
ز رخنه های قفس دل چسان گشاده شود
نچیده گل ز طرب خرج روزگار شدم
چو غنچه ای که به فصل خزان گشاده شود
چو ماه عید به انگشت می نمایندش
اگر به خنده لبی در جهان گشاده شود
به دوستان چه شکایت کنم ز تنگدلی
ازین چه به که دل دشمنان گشاده شود
کجاست فرصت وکو جرأت سخن صائب
گرفتم این که گره از زبان گشاده شود
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۱۰۵
شوق می از بهار گل اندام تازه شد
پیوند بوسه ها به لب جام تازه شد
از چهره گشاده سیمین بران باغ
آغوش سازی طمع خام تازه شد
زان بوسه های تر که به شبنم زگل رسید
امید من به بوسه وپیغام تازه شد
میلی که داشتند حریفان به نقل ومی
از چشمک شکوفه بادام تازه شد
از نوبهار سبزه مینا کشید قد
از آب تلخ می جگر جام تازه شد
زان خنده ای که غنچه به روی نسیم کرد
شاهد پرستی دل خود کام تازه شد
داغی که به به خون جگر کرده بود دل
از روی گرم لاله گلفام تازه شد
شب از شکوفه روز شد وروز شب زابر
هنگامه مکرر ایام تازه شد
حاجت به رفتن چمن از کنج خانه نیست
زینسان که از بهار در وبام تازه شد
زاحرامی شکوفه ولبیک بلبلان
دل را به کعبه رغبت احرام تازه شد
صائب ترا زسردی دوران خزان مباد
کز نوبهار طبع تو ایام تازه شد
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۱۷۳
وقت است نوبهار در عیش وا کند
باغ از شکوفه خنده دندان نما کند
جامی به گردش آر که این کهنه آسیا
وقت است استخوان مرا توتیا کنند
امروز چون حباب درین بحر آبگون
دولت در آن سرست که کسب هوا کند
گر بگذرد به غنچه پیکان نسیم صبح
بی اختیار لب به شکر خنده وا کند
خونش بود به فتوی پیر مغان حلال
در نو بهار هرکه صبوحی قضاکند
ابری که نرم کرد دل سنگ خاره را
کی توبه مرا به درستی رها کند
صائب به غیر روی عرقناک یار نیست
ابر تری که آینه دل جلا کند
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۶۵۵
فریب دل مخور از دیده شیرانه اخگر
که از یک قطره (می)پر می شود پیمانه اخگر
دل عشاق دریک پله دارد شادی و غم را
به یک نرخ است عود و خس به وحدتخانه اخگر
اگر چون گل گریبان چاک سازد جای آن دارد
زدل آن را که درپیراهن افتد دانه اخگر
فضایی همچو آب زندگانی درنظر دارد
شرر راکی نشیند دل به ماتمخانه اخگر؟
ز داغ لاله درتابم که بااین تنگ ظرفیها
جگر دارانه بر سر می کشد پیمانه اخگر
زدلسوزی به چشم روشن خود می دهد جایش
اگر خاشاک می آید به مهمانخانه اخگر
دل ما می جهد آخر ز قید چرخ بر انجم
سپند ما نخواهد مانددر غمخانه اخگر
چه آتش بود عشق انداخت در دامان این صحرا
که شد هر دانه زنجیر مجنون دانه اخگر
بررویی که من زان آتشین رو دیده ام صائب
به یک صحبت سمندر راکند بیگانه اخگر
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۶۸۸
بیاکه عقده زکارجهان گشاد بهار
بهشت سربه گریبان غنچه دادبهار
نهشت یک دل افسرده درقلمروخاک
برات عیش به خلق ازشکوفه دادبهار
زخرمی درودیوارگلستان شدمست
زهرگلی درمیخانه ای گشاد بهار
به روشنایی مهتاب گل نشد قانع
چراغ لاله به هر رهگذرنهاد بهار
کشید دشنه برق ازنیان ابر برون
به خرمن غم بی حاصلان فتادبهار
گشت آنکه زدی طبل رعد زیرگلیم
صلای عیش به بانگ بلند داد بهار
برآر سرزگریبان خامشی صائب
کنون که غنچه منقارها گشاد بهار
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۸۱۹
پیغامی ازان غنچه دهن می رسد امروز
خوشحالیی از غیب به من می رسد امروز
این شادی ازاندازه پیغام فزون است
بوسی ز لب یار به من می رسد امروز
مغز دو جهان راکند از عطسه پریشان
این نافه که ازناف ختن می سد امروز
ز آغوش وداعی که گل و لاله گشوده است
پیداست که گلچین به چمن می رسد امروز
حمام زنانه است جهان از سخن پوچ
گوش که به فریاد سخن می رسد امروز؟
جز زلف دراز تو که ترخان خدایی است
دست که به آن سیب ذقن می رسد امروز؟
دخلی است که بسیار ز خرج است گرانتر
چیزی که به ارباب سخن می رسد امروز
صائب نرود جز سخن حق به زبانم
پیمانه منصور به من می رسد امروز
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۰۲۵
مده ز دست چو گل دربهار ساغر عیش
که از شکوفه بود در گذار، اختر عیش
برات خوشدلی از روزگار کن تحصیل
نبسته است به هم تا شکوفه دفتر عیش
کنون که رشته باران ز هم نمی گسلد
مگیر شغل دگر غیر نظم گوهر عیش
اگر گرفته دلی خویش را به باغ رسان
که باز کرده زهر غنچه بوستان درعیش
وصال سیمبران شکوفه را دریاب
که می توان شد ازین نقدها توانگر عیش
شکوفه شاهد سیمین نوبهاران است
مپوش دیده ازین شاهد سمنبر عیش
درین بهار کسی می شود بلند اختر
که از شکوفه کند انتخاب اختر عیش
تو نیز خیمه ز خود چون شکوفه بیرون زن
که شد سفید بساط زمین ز چادر عیش
سبک مگیر بهار شکوفه را زنهار
که زیر این کف پوچ است بحر گوهر عیش
بهار از گل و لاله است بر جناح سفر
مده ز دست درین وقت تنگ ساغرعیش
فغان که مردم کوته نظر نمی دانند
که در نقاب شکوفه است روی دختر عیش
بهشت نقد شده است از شکوفه، باده بیار
که در بهشت حلال است جام احمر عیش
مخور ز ساده دلیها غم تهیدستی
که از شکوفه به دامن دهد چمن زر عیش
نظر به ابر گهر بار و باغ پرگل کن
که آسمان وزمین را گرفته لشکر عیش
به گردش آر سبک،رطلهای سنگین را
که بادبان نشاط است جام و لنگر عیش
ز زهد خشک برآتش بنه تو هم عودی
کنون که لاله برافروخته است مجمر عیش
نشاط و عشرت و شادی ز باده می زاید
که نیست غیر خم پرشراب مادر عیش
اگر رود گرو باده،گو برو دستار
مرا ز باده لعلی بس است افسر عیش
فروغ روی گل ولاله می کند فریاد
که ازو بال برون آمده است اختر عیش
گشایش ار طلبی روی در گلستان کن
که نیست غیر گل و لاله حلقه در عیش
چه همچو خوشه گره گشته ای، شراب بنوش
که داد خرمن غم را به باد،صرصر عیش
مهل که فاصله در دور می شود زنهار
که صیقل دل تیره است عیش بر سر عیش
چو گل ز باده گلگون تمتعی بردار
نسوخته است ترا تا چو لاله اختر عیش
اگر بهار کند این چنین صف آرایی
زمین وفا ننماید به عرض لشکر عیش
به هر کجا که شوی مست،می توان افتاد
که موج سبزه ز مخمل فکنده بستر عیش
عجب که یک دل پژمرده در جهان ماند
که شد گشاده ز گل بر رخ جهان در عیش
به هم چو شانه نیاید ز شوق ،مژگانش
به دست هرکه فتد طره معنبر عیش
نبرد جلوه ساقی ز دل ملال مرا
به من چه نشأه دهد ساغر محقر عیش ؟
سر پیاله کشان چون به آسمان نرسد؟
که کوچه ها شده چون کهکشان ز اختر عیش
ز حسن نیت عباس شه بودصائب
که ریخته است درین عهد عیش بر سر عیش
چو گل ز باده گلرنگ وقت او خوش باد
مدام تا می شادی فزاست مصدر عیش
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۱۱۱
در رکاب برق دارد پای ،ایام نشاط
دربهار از کف مده چون شاخ گل جام نشاط
پیش هرکس پنبه غفلت برون آرد ز گوش
دربهار آوازه رعدست پیغام نشاط
خنده برق است بر خوشوقتی گردون دلیل
سایه ابرست بر روی زمین دام نشاط
نعل ایام بهاران است درآتش ز برق
از گرانخوابی مشو غافل ز هنگام نشاط
توبه در آغاز عمر از نقل و می کردن خطاست
سعی کن تا هست فرصت در سرانجام نشاط
همچو شبنم، تا زبرگ عیش لبریزست باغ
دیده خود آب ده ازروی گلفام نشاط
خنده رویان صیقل آیینه یکدیگرند
خوش بود درموسم گل گردش جام نشاط
نوش و نیش عالم امکان به هم آمیخته است
می شود از تلخی می،شکرین کام نشاط
وقت ساقی خوش که در یک دم کند ماه تمام
از می روشن هلال جام را شام نشاط
چاره نبود حسن کامل را ز نیل چشم زخم
از شب آدینه باشد نیل ایام نشاط
در دل ساده است عیش عالم ایجاد فرش
جامه بی نقش باید بهر احرام نشاط
گرم کن هنگامه افسردگان خاک را
تا سرت گرم است چون خورشید از جام نشاط
تا سلیمان زمان صائب به تخت جم نشست
کامرانی را زسر بگرفت ایام نشاط
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۶۷۹
گر چه پیریم تمنای جوانی داریم
نوبهاری به ته برگ خزانی داریم
ما اگر هیچ نداریم درین عبرتگاه
لله الحمد که چشم نگرانی داریم
مست خوابیم اگر مست می ناب نه ایم
عوض رطل گران، خواب گرانی داریم
گر چه هموار نماییم به ظاهر چون ابر
در سفرها نفس برق عنانی داریم
چهره زرد سپند نظر بدبین است
ورنه در پرده دل لاله ستانی داریم
می چریم این که درین دشت به غفلت شب و روز
می توان یافت که ما نیز شبانی داریم
دامن افشان مگذر از در غمخانه ما
که بر آتش دل خونابه چکانی داریم
صائب اظهار غم و شادی خود بی ظرفی است
ورنه ما نیز بهاری و خزانی داریم