عبارات مورد جستجو در ۶۰۰۶ گوهر پیدا شد:
عطار نیشابوری : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۱۲
من با تو هزار کار دارم
جانی ز تو بی قرار دارم
شبهای وصال میشمردم
تا حاصل روزگار دارم
گفتی که فراق نیز بشمر
چون با گل تازه خار دارم
گر در سر این شود مرا جان
هرگز به رخت چه کار دارم
تا جان دارم من نکوکار
جز عشق رخت چه کار دارم
گفتی مگریز از غم من
چون غمزهٔ غمگسار دارم
چون بگریزم ز یک غم تو
چون غم ز تو من هزار دارم
گفتی که بیا و دل به من ده
تا دل ز تو یادگار دارم
ای یار گزیده، دل که باشد
جان نیز برای یار دارم
گفتی سر خویش گیر و رفتی
کز دوستی تو عار دارم
سر بی تو مرا کجا به کاراست
سر بی تو برای دار دارم
گفتی که کمند زلف من گیر
یعنی که سر شکار دارم
چون رفت ز دست کار عطار
چون زلف تو استوار دارم
جانی ز تو بی قرار دارم
شبهای وصال میشمردم
تا حاصل روزگار دارم
گفتی که فراق نیز بشمر
چون با گل تازه خار دارم
گر در سر این شود مرا جان
هرگز به رخت چه کار دارم
تا جان دارم من نکوکار
جز عشق رخت چه کار دارم
گفتی مگریز از غم من
چون غمزهٔ غمگسار دارم
چون بگریزم ز یک غم تو
چون غم ز تو من هزار دارم
گفتی که بیا و دل به من ده
تا دل ز تو یادگار دارم
ای یار گزیده، دل که باشد
جان نیز برای یار دارم
گفتی سر خویش گیر و رفتی
کز دوستی تو عار دارم
سر بی تو مرا کجا به کاراست
سر بی تو برای دار دارم
گفتی که کمند زلف من گیر
یعنی که سر شکار دارم
چون رفت ز دست کار عطار
چون زلف تو استوار دارم
عطار نیشابوری : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۱۷
دل رفت وز جان خبر ندارم
این بود سخن دگر ندارم
گرچه شدهام چو موی بی او
یک موی ازو خبر ندارم
همچون گویم که در ره او
دارم سر او و سر ندارم
هم بی خبرم ز کار هر دم
هم یک دم کارگر ندارم
راه است بدو ز ذره ذره
من دیدهٔ راهبر ندارم
خورشید همه جهان گرفته است
من سوخته دل نظر ندارم
چندان که روم به نیستی در
از هستی او گذر ندارم
فریاد که زیر پرده مردم
افسوس که پرده در ندارم
گرچه همه چیزها بدیدم
جز نام ز نامور ندارم
زان چیز که اصل چیزها اوست
مویی خبر و اثر ندارم
دردا که شدم به خاک و در دست
جز باد ز خشک و تر ندارم
فیالجمله نصیبهای که بایست
گر دارم ازو وگر ندارم
افسانهٔ عشق او شدم من
وافسانه جزین ز بر ندارم
با این همه ناامیدی عشق
دل از غم عشق بر ندارم
سیمرغ جهانم و چو عطار
یک مرغ به زیر پر ندارم
این بود سخن دگر ندارم
گرچه شدهام چو موی بی او
یک موی ازو خبر ندارم
همچون گویم که در ره او
دارم سر او و سر ندارم
هم بی خبرم ز کار هر دم
هم یک دم کارگر ندارم
راه است بدو ز ذره ذره
من دیدهٔ راهبر ندارم
خورشید همه جهان گرفته است
من سوخته دل نظر ندارم
چندان که روم به نیستی در
از هستی او گذر ندارم
فریاد که زیر پرده مردم
افسوس که پرده در ندارم
گرچه همه چیزها بدیدم
جز نام ز نامور ندارم
زان چیز که اصل چیزها اوست
مویی خبر و اثر ندارم
دردا که شدم به خاک و در دست
جز باد ز خشک و تر ندارم
فیالجمله نصیبهای که بایست
گر دارم ازو وگر ندارم
افسانهٔ عشق او شدم من
وافسانه جزین ز بر ندارم
با این همه ناامیدی عشق
دل از غم عشق بر ندارم
سیمرغ جهانم و چو عطار
یک مرغ به زیر پر ندارم
عطار نیشابوری : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۱۸
فریاد کز غم تو فریادرس ندارم
با که نفس برآرم چون همنفس ندارم
گفتم که در غم تو یاری کنندم آخر
چون یاریم کند کس چون هیچکس ندارم
ای دستگیر جانم دستم تو گیر ورنه
کس دست من نگیرد چون دست رس ندارم
گفتی به من رسی تو گر ذرهای است صبرت
کی در رسم به گردت کان ذره بس ندارم
چون در ره تو شیران از سیر بازماندند
تا کی دوم به آخر شیری ز پس ندارم
زهره ندارم ای جان گرد در تو گشتن
زیرا که در ره تو تاب عسس ندارم
در حبس کون بی تو پیوسته میتپم من
سیمرغ قاف قربم برگ قفس ندارم
عطار خاک راهت خواهد که سرمه سازد
بر فرق باد خاکم گر این هوس ندارم
با که نفس برآرم چون همنفس ندارم
گفتم که در غم تو یاری کنندم آخر
چون یاریم کند کس چون هیچکس ندارم
ای دستگیر جانم دستم تو گیر ورنه
کس دست من نگیرد چون دست رس ندارم
گفتی به من رسی تو گر ذرهای است صبرت
کی در رسم به گردت کان ذره بس ندارم
چون در ره تو شیران از سیر بازماندند
تا کی دوم به آخر شیری ز پس ندارم
زهره ندارم ای جان گرد در تو گشتن
زیرا که در ره تو تاب عسس ندارم
در حبس کون بی تو پیوسته میتپم من
سیمرغ قاف قربم برگ قفس ندارم
عطار خاک راهت خواهد که سرمه سازد
بر فرق باد خاکم گر این هوس ندارم
عطار نیشابوری : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۱۹
سر مویی سر عالم ندارم
چه عالم چون سر خود هم ندارم
چنان گم گشتهام از خویش رفته
که گویی عمر جز یک دم ندارم
ندارم دل بسی جستم دلم باز
وگر دارم درین عالم ندارم
چو دل را مینیابم ذرهای باز
چرا خود را بسی ماتم ندارم
بحمدالله که از بود و نبودم
اگر شادی ندارم غم ندارم
چه میگویم که مجروحم چنان سخت
که در هر دو جهان مرهم ندارم
جهانی راز دارم مانده در دل
که را گویم چو یک محرم ندارم
حریفی میکنم با هفت دریا
ولیکن زور یک شبنم ندارم
بسی گوهر دهد دریام هر دم
ولی چون ناقصم محکم ندارم
اگر یک گوهر آید قسم عطار
به قدر از هر دو کونش کم ندارم
چه عالم چون سر خود هم ندارم
چنان گم گشتهام از خویش رفته
که گویی عمر جز یک دم ندارم
ندارم دل بسی جستم دلم باز
وگر دارم درین عالم ندارم
چو دل را مینیابم ذرهای باز
چرا خود را بسی ماتم ندارم
بحمدالله که از بود و نبودم
اگر شادی ندارم غم ندارم
چه میگویم که مجروحم چنان سخت
که در هر دو جهان مرهم ندارم
جهانی راز دارم مانده در دل
که را گویم چو یک محرم ندارم
حریفی میکنم با هفت دریا
ولیکن زور یک شبنم ندارم
بسی گوهر دهد دریام هر دم
ولی چون ناقصم محکم ندارم
اگر یک گوهر آید قسم عطار
به قدر از هر دو کونش کم ندارم
عطار نیشابوری : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۲۰
بی تو زمانی سر زمانه ندارم
بلکه سر عمر جاودانه ندارم
چشم مرا با تو ای یگانه چه نسبت
چشم دو دارم ولی یگانه ندارم
مرغ توام بال و پر بریخته از عشق
در قفسی مانده آب و دانه ندارم
عشق تو بحری است من چو قطرهٔ آبم
طاقت آن بحر بی کرانه ندارم
مرغ شگرفی و من ضعیف ستمکش
در خور تو هیچ آشیانه ندارم
زهره ندارم که در وصل تو جویم
بهره ز وصل تو جز فسانه ندارم
رو که به یک بازیم که غمزهٔ تو کرد
مات چنان گشتهام که خانه ندارم
گر به بهانه مرا همی بکشی تو
چو تو کشی راضیم بهانه ندارم
ناوک هجر تو را به جز دل عطار
در همه آفاق یک نشانه ندارم
بلکه سر عمر جاودانه ندارم
چشم مرا با تو ای یگانه چه نسبت
چشم دو دارم ولی یگانه ندارم
مرغ توام بال و پر بریخته از عشق
در قفسی مانده آب و دانه ندارم
عشق تو بحری است من چو قطرهٔ آبم
طاقت آن بحر بی کرانه ندارم
مرغ شگرفی و من ضعیف ستمکش
در خور تو هیچ آشیانه ندارم
زهره ندارم که در وصل تو جویم
بهره ز وصل تو جز فسانه ندارم
رو که به یک بازیم که غمزهٔ تو کرد
مات چنان گشتهام که خانه ندارم
گر به بهانه مرا همی بکشی تو
چو تو کشی راضیم بهانه ندارم
ناوک هجر تو را به جز دل عطار
در همه آفاق یک نشانه ندارم
عطار نیشابوری : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۲۱
چه سازم که سوی تو راهی ندارم
کجایی که جز تو پناهی ندارم
چگونه کشم بار هجرت چو کوهی
که من طاقت برگ کاهی ندارم
وصال تو یکدم به دستم نیاید
که سرمایه و دستگاهی ندارم
مریز آب روی من آخر که من خود
به نزدیک کس آب و جاهی ندارم
مگردان ز من روی و با راهم آور
که جز عشق رویی و راهی ندارم
چرا دست آلایی آخر به خونم
که شاهی نیم من سپاهی ندارم
مکش ماه رویا من بی گنه را
که جز عشق رویت گناهی ندارم
مرا عفو کن زانکه نزدیک تو من
به جز عفو تو عذرخواهی ندارم
به رویم نگه کن که بر درد عشقت
به جز اشک خونین گواهی ندارم
ز عطار و از شیوهٔ او بگشتم
که جز شیوهٔ چون تو ماهی ندارم
کجایی که جز تو پناهی ندارم
چگونه کشم بار هجرت چو کوهی
که من طاقت برگ کاهی ندارم
وصال تو یکدم به دستم نیاید
که سرمایه و دستگاهی ندارم
مریز آب روی من آخر که من خود
به نزدیک کس آب و جاهی ندارم
مگردان ز من روی و با راهم آور
که جز عشق رویی و راهی ندارم
چرا دست آلایی آخر به خونم
که شاهی نیم من سپاهی ندارم
مکش ماه رویا من بی گنه را
که جز عشق رویت گناهی ندارم
مرا عفو کن زانکه نزدیک تو من
به جز عفو تو عذرخواهی ندارم
به رویم نگه کن که بر درد عشقت
به جز اشک خونین گواهی ندارم
ز عطار و از شیوهٔ او بگشتم
که جز شیوهٔ چون تو ماهی ندارم
عطار نیشابوری : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۳۶
روزی که عتاب یار درگیرم
با هر مویش شمار درگیرم
چون خاک ز دست او کنم بر سر
گر نیست مرا غبار درگیرم
چون قصهٔ بوسه با میان آرم
آنگه سخن از کنار درگیرم
گر بوسه عوض دهد یک چه بود
از صد نه که از هزار درگیرم
گر باز کنار خواهدم دادن
اول ز هزار بار درگیرم
چون قصد به جان من کند چشمش
دل گیرم و کارزار درگیرم
گرچه به نمیرود مرا کاری
بر بو که هزار کار درگیرم
صد مشعله از جگر برافروزم
صد شمع ز روی یار درگیرم
هر فریادی که عاشقان کردند
هر دم من از آن نگار درگیرم
آهی که هزار شعله درگیرد
من از رخ غمگسار درگیرم
هر شب صد ره چو شمع کار از سر
زین چشم ستاره بار درگیرم
هر روز ز لالهزار روی او
صد نالهٔ زار زار درگیرم
پنهان ز فرید برد دل شاید
گر ماتم آشکار درگیرم
با هر مویش شمار درگیرم
چون خاک ز دست او کنم بر سر
گر نیست مرا غبار درگیرم
چون قصهٔ بوسه با میان آرم
آنگه سخن از کنار درگیرم
گر بوسه عوض دهد یک چه بود
از صد نه که از هزار درگیرم
گر باز کنار خواهدم دادن
اول ز هزار بار درگیرم
چون قصد به جان من کند چشمش
دل گیرم و کارزار درگیرم
گرچه به نمیرود مرا کاری
بر بو که هزار کار درگیرم
صد مشعله از جگر برافروزم
صد شمع ز روی یار درگیرم
هر فریادی که عاشقان کردند
هر دم من از آن نگار درگیرم
آهی که هزار شعله درگیرد
من از رخ غمگسار درگیرم
هر شب صد ره چو شمع کار از سر
زین چشم ستاره بار درگیرم
هر روز ز لالهزار روی او
صد نالهٔ زار زار درگیرم
پنهان ز فرید برد دل شاید
گر ماتم آشکار درگیرم
عطار نیشابوری : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۳۸
کار چو از دست من برفت چه سازم
مات شدم نیز خانه نیست چه بازم
در بن این خاکدان عالم غدار
اشک فشان همچو شمع چند گدازم
چون نفسی دیگرم ز عمر امان نیست
این نفسی چند در هوس به چه تازم
چو گل یک روزه در میانهٔ صد خار
بر سر پایم نشسته سر چه فرازم
پردهٔ من چون درید پردهدر چرخ
در پس این پرده، پرده چند نوازم
چارهٔ من چون به دست چاره گران نیست
حیله چه گویم کنون و چاره چه سازم
قصهٔ اندوهت آشکار چه گویم
زانکه من خسته دل نهفت نیازم
واقعه کوته کنم چه گویم ازین بیش
خاصه که پیش اندر است راه درازم
ای دل عطار دم مزن که درین دیر
دم نتوان زد ز سر پردهٔ رازم
مات شدم نیز خانه نیست چه بازم
در بن این خاکدان عالم غدار
اشک فشان همچو شمع چند گدازم
چون نفسی دیگرم ز عمر امان نیست
این نفسی چند در هوس به چه تازم
چو گل یک روزه در میانهٔ صد خار
بر سر پایم نشسته سر چه فرازم
پردهٔ من چون درید پردهدر چرخ
در پس این پرده، پرده چند نوازم
چارهٔ من چون به دست چاره گران نیست
حیله چه گویم کنون و چاره چه سازم
قصهٔ اندوهت آشکار چه گویم
زانکه من خسته دل نهفت نیازم
واقعه کوته کنم چه گویم ازین بیش
خاصه که پیش اندر است راه درازم
ای دل عطار دم مزن که درین دیر
دم نتوان زد ز سر پردهٔ رازم
عطار نیشابوری : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۵۱
من پای همی ز سر نمیدانم
او را دانم دگر نمیدانم
چندان می عشق یار نوشیدم
کز میکده ره بدر نمیدانم
جایی که من اوفتادهام آنجا
از هیچ وجود اثر نمیدانم
گر صد ازل و ابد به سر آید
از موضع خود گذر نمیدانم
جز بی جهتی نشان نمییابم
جز بی صفتی خبر نمیدانم
مرغی عجبم زبس که پریدم
گم گشتم و بال و پر نمیدانم
این حال چو هیچکس نمیداند
من معذورم اگر نمیدانم
بگرفت دلم ز دانم و دانم
تا کی دانم مگر نمیدانم
چون قاعدهٔ وجود بر هیچ است
یک قاعده معتبر نمیدانم
جنبش ز هزار گونه میبینم
یک جنبش جانور نمیدانم
آن چیست که خلق ازوست جنبنده
کو علم چو این قدر نمیدانم
با خلق مرا چکار چون خود را
گم کردم و پا و سر نمیدانم
با آنکه فرید پست گشت این جا
زین پست بلندتر نمیدانم
او را دانم دگر نمیدانم
چندان می عشق یار نوشیدم
کز میکده ره بدر نمیدانم
جایی که من اوفتادهام آنجا
از هیچ وجود اثر نمیدانم
گر صد ازل و ابد به سر آید
از موضع خود گذر نمیدانم
جز بی جهتی نشان نمییابم
جز بی صفتی خبر نمیدانم
مرغی عجبم زبس که پریدم
گم گشتم و بال و پر نمیدانم
این حال چو هیچکس نمیداند
من معذورم اگر نمیدانم
بگرفت دلم ز دانم و دانم
تا کی دانم مگر نمیدانم
چون قاعدهٔ وجود بر هیچ است
یک قاعده معتبر نمیدانم
جنبش ز هزار گونه میبینم
یک جنبش جانور نمیدانم
آن چیست که خلق ازوست جنبنده
کو علم چو این قدر نمیدانم
با خلق مرا چکار چون خود را
گم کردم و پا و سر نمیدانم
با آنکه فرید پست گشت این جا
زین پست بلندتر نمیدانم
عطار نیشابوری : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۵۳
کجا بودم کجا رفتم کجاام من نمیدانم
به تاریکی در افتادم ره روشن نمیدانم
ندارم من درین حیرت به شرح حال خود حاجت
که او داند که من چونم اگرچه من نمیدانم
چو من گم گشتهام از خود چه جویم باز جان و تن
که گنج جان نمیبینم طلسم تن نمیدانم
چگونه دم توانم زد درین دریای بی پایان
که درد عاشقان آنجا به جز شیون نمیدانم
برون پرده گر مویی کنی اثبات شرک افتد
که من در پرده جز نامی ز مرد و زن نمیدانم
در آن خرمن که جان من در آنجا خوشه میچیند
همه عالم و مافیها به نیم ارزن نمیدانم
از آنم سوخته خرمن که من عمری درین صحرا
اگرچه خوشه میچینم ره خرمن نمیدانم
چو از هر دو جهان خود را نخواهم مسکنی هرگز
سزای درد این مسکین یکی مسکن نمیدانم
چو آن گلشن که میجویم نخواهد یافت هرگز کس
ره عطار را زین غم به جز گلخن نمیدانم
به تاریکی در افتادم ره روشن نمیدانم
ندارم من درین حیرت به شرح حال خود حاجت
که او داند که من چونم اگرچه من نمیدانم
چو من گم گشتهام از خود چه جویم باز جان و تن
که گنج جان نمیبینم طلسم تن نمیدانم
چگونه دم توانم زد درین دریای بی پایان
که درد عاشقان آنجا به جز شیون نمیدانم
برون پرده گر مویی کنی اثبات شرک افتد
که من در پرده جز نامی ز مرد و زن نمیدانم
در آن خرمن که جان من در آنجا خوشه میچیند
همه عالم و مافیها به نیم ارزن نمیدانم
از آنم سوخته خرمن که من عمری درین صحرا
اگرچه خوشه میچینم ره خرمن نمیدانم
چو از هر دو جهان خود را نخواهم مسکنی هرگز
سزای درد این مسکین یکی مسکن نمیدانم
چو آن گلشن که میجویم نخواهد یافت هرگز کس
ره عطار را زین غم به جز گلخن نمیدانم
عطار نیشابوری : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۵۶
چو خود را پاک دامن می ندانم
مقامی به ز گلخن می ندانم
چرا اندر صف مردان نشینم
چو خود را مرد جوشن می ندانم
بیا تا ترک خود گیرم که خود را
بتر از خویش دشمن می ندانم
دلی کز آرزوها گشت پر بت
من آن دل را مزین می ندانم
چو عیسی از یکی سوزن فروماند
من این بت کم ز سوزن می ندانم
مرا جانان فروشد در غمت جان
اگرچه جان معین می ندانم
چنان در عشق تو سرگشته گشتم
که جانم گم شد و تن می ندانم
مرا هم کشتی و هم سوختی زار
چه میخواهی تو از من می ندانم
گهی گویی که تن زن صبر کن صبر
علاج صبر کردن می ندانم
گهی گویی مرا بستان ورستی
ز صد خرمن یک ارزن میندانم
چون من یک ذرهام نه هست و نه نیست
همه خورشید روشن می ندانم
فرو رفتم در این وادی کم و کاست
تو میدانی اگر من می ندانم
درین حیرت دل حیران خود را
طریقی به ز مردن می ندانم
که گیرد دامن عطار ازین پس
چو او را هیچ دامن می ندانم
مقامی به ز گلخن می ندانم
چرا اندر صف مردان نشینم
چو خود را مرد جوشن می ندانم
بیا تا ترک خود گیرم که خود را
بتر از خویش دشمن می ندانم
دلی کز آرزوها گشت پر بت
من آن دل را مزین می ندانم
چو عیسی از یکی سوزن فروماند
من این بت کم ز سوزن می ندانم
مرا جانان فروشد در غمت جان
اگرچه جان معین می ندانم
چنان در عشق تو سرگشته گشتم
که جانم گم شد و تن می ندانم
مرا هم کشتی و هم سوختی زار
چه میخواهی تو از من می ندانم
گهی گویی که تن زن صبر کن صبر
علاج صبر کردن می ندانم
گهی گویی مرا بستان ورستی
ز صد خرمن یک ارزن میندانم
چون من یک ذرهام نه هست و نه نیست
همه خورشید روشن می ندانم
فرو رفتم در این وادی کم و کاست
تو میدانی اگر من می ندانم
درین حیرت دل حیران خود را
طریقی به ز مردن می ندانم
که گیرد دامن عطار ازین پس
چو او را هیچ دامن می ندانم
عطار نیشابوری : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۸۰
به دریایی در افتادم که پایانش نمیبینم
به دردی مبتلا گشتم که درمانش نمیبینم
در این دریا یکی در است و ما مشتاق در او
ولی کس کو که در جوید که جویانش نمیبینم
چه جویم بیش ازین گنجی که سر آن نمیدانم
چه پویم بیش ازین راهی که پایانش نمیبینم
درین ره کوی مه رویی است خلقی در طلب پویان
ولیک این کوی چون یابم که پیشانش نمیبینم
به خون جان من جانان ندانم دست آلاید
که او بس فارغ است از ما سر آنش نمیبینم
دلا بیزار شو از جان اگر جانان همی خواهی
که هر کو شمع جان جوید غم جانش نمیبینم
برو عطار بیرون آی با جانان به جان بازی
که هر کو جان درو بازد پشیمانش نمیبینم
به دردی مبتلا گشتم که درمانش نمیبینم
در این دریا یکی در است و ما مشتاق در او
ولی کس کو که در جوید که جویانش نمیبینم
چه جویم بیش ازین گنجی که سر آن نمیدانم
چه پویم بیش ازین راهی که پایانش نمیبینم
درین ره کوی مه رویی است خلقی در طلب پویان
ولیک این کوی چون یابم که پیشانش نمیبینم
به خون جان من جانان ندانم دست آلاید
که او بس فارغ است از ما سر آنش نمیبینم
دلا بیزار شو از جان اگر جانان همی خواهی
که هر کو شمع جان جوید غم جانش نمیبینم
برو عطار بیرون آی با جانان به جان بازی
که هر کو جان درو بازد پشیمانش نمیبینم
عطار نیشابوری : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۹۰
ما ز عشقت آتشین دل ماندهایم
دست بر سر پای در گل ماندهایم
خاک راه از اشک ما گل گشت و ما
پای در گل دست بر دل ماندهایم
ناگهانی برق وصل تو بجست
ما ندانستیم و غافل ماندهایم
لاجرم از بس که بال و پر زدیم
همچو مرغ نیم بسمل ماندهایم
چون ز عشقت هیچ مشکل حل نشد
دایما در کار مشکل ماندهایم
عشق تو دریاست اما زان چه سود
چون ز غفلت ما به ساحل ماندهایم
کی تواند یافت عطار از تو کام
چون نخستین گام منزل ماندهایم
دست بر سر پای در گل ماندهایم
خاک راه از اشک ما گل گشت و ما
پای در گل دست بر دل ماندهایم
ناگهانی برق وصل تو بجست
ما ندانستیم و غافل ماندهایم
لاجرم از بس که بال و پر زدیم
همچو مرغ نیم بسمل ماندهایم
چون ز عشقت هیچ مشکل حل نشد
دایما در کار مشکل ماندهایم
عشق تو دریاست اما زان چه سود
چون ز غفلت ما به ساحل ماندهایم
کی تواند یافت عطار از تو کام
چون نخستین گام منزل ماندهایم
عطار نیشابوری : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۹۹
تا با غم عشق آشنا گشتیم
از نیک و بد جهان جدا گشتیم
تا هست شدیم در بقای تو
از هستی خویشتن فنا گشتیم
تا در ره نامرادی افتادیم
بر کل مراد پادشا گشتیم
زان دست همه جهان فرو بستی
تا جمله به جملگی تورا گشتیم
یک شمه چو زان حدیث بنمودی
مستغرق سر کبریا گشتیم
زانگه که به عشق اقتدا کردیم
در عالم عشق مقتدا گشتیم
ای دل تو کجایی او کجا آخر
این خود چه سخن بود کجا گشتیم
عمری مس نفس را بپالودیم
گفتیم مگر که کیمیا گشتیم
چون روی چو آفتاب بنمودی
ناچیز شدیم و چون هوا گشتیم
چون تاب جمال تو نیاوردیم
سرگشته چو چرخ آسیا گشتیم
چون محرم عشق تو نیفتادیم
در زیر زمین چو توتیا گشتیم
نومید مشو درین ره ای عطار
هرچند که نا امید وا گشتیم
از نیک و بد جهان جدا گشتیم
تا هست شدیم در بقای تو
از هستی خویشتن فنا گشتیم
تا در ره نامرادی افتادیم
بر کل مراد پادشا گشتیم
زان دست همه جهان فرو بستی
تا جمله به جملگی تورا گشتیم
یک شمه چو زان حدیث بنمودی
مستغرق سر کبریا گشتیم
زانگه که به عشق اقتدا کردیم
در عالم عشق مقتدا گشتیم
ای دل تو کجایی او کجا آخر
این خود چه سخن بود کجا گشتیم
عمری مس نفس را بپالودیم
گفتیم مگر که کیمیا گشتیم
چون روی چو آفتاب بنمودی
ناچیز شدیم و چون هوا گشتیم
چون تاب جمال تو نیاوردیم
سرگشته چو چرخ آسیا گشتیم
چون محرم عشق تو نیفتادیم
در زیر زمین چو توتیا گشتیم
نومید مشو درین ره ای عطار
هرچند که نا امید وا گشتیم
عطار نیشابوری : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۰۶
چه مقصود ار چه بسیاری دویدیم
که از مقصود خود بویی ندیدیم
بسی زاری و دلتنگی نمودیم
بسی خواری و بی برگی کشیدیم
بسی در گفتگوی دوست بودیم
بسی در جستجویش ره بریدیم
گهی سجاده و محراب جستیم
گهی رندی و قلاشی گزیدیم
به هر ره کان کسی گیرد گرفتیم
به هر پر کان کسی پرد پریدیم
چو عشق او جهان بفروخت بر ما
به جان و دل غم عشقش خریدیم
مگر معشوق ما با ماست زیرا
ز نور حضرت او ناپدیدیم
به دست ما به جز باد هوا نیست
که چون بادی به عالم بر وزیدیم
درین حیرت همی بودیم عمری
درین محنت به خون بر میتپیدیم
کنون رفتیم و عمر ما به سر شد
کنون این ره به پایان آوریدیم
دریغا کز سگ کویش نشانی
ندیدیم ار چه بسیاری دویدیم
بسی بر بوی او بودیم و بویی
به ما نرسید و ما از غم رسیدیم
چو مقصودی نبود از هرچه گفتیم
میان خاک تاریک آرمیدیم
کنون عطار را بدرود کردیم
کنون امید ازین عالم بریدیم
که از مقصود خود بویی ندیدیم
بسی زاری و دلتنگی نمودیم
بسی خواری و بی برگی کشیدیم
بسی در گفتگوی دوست بودیم
بسی در جستجویش ره بریدیم
گهی سجاده و محراب جستیم
گهی رندی و قلاشی گزیدیم
به هر ره کان کسی گیرد گرفتیم
به هر پر کان کسی پرد پریدیم
چو عشق او جهان بفروخت بر ما
به جان و دل غم عشقش خریدیم
مگر معشوق ما با ماست زیرا
ز نور حضرت او ناپدیدیم
به دست ما به جز باد هوا نیست
که چون بادی به عالم بر وزیدیم
درین حیرت همی بودیم عمری
درین محنت به خون بر میتپیدیم
کنون رفتیم و عمر ما به سر شد
کنون این ره به پایان آوریدیم
دریغا کز سگ کویش نشانی
ندیدیم ار چه بسیاری دویدیم
بسی بر بوی او بودیم و بویی
به ما نرسید و ما از غم رسیدیم
چو مقصودی نبود از هرچه گفتیم
میان خاک تاریک آرمیدیم
کنون عطار را بدرود کردیم
کنون امید ازین عالم بریدیم
عطار نیشابوری : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۰۷
دردا که درین بادیه بسیار دویدیم
در خود برسیدیم و بجایی نرسیدیم
بسیار درین بادیه شوریده برفتیم
بسیار درین واقعه مردانه چخیدیم
گه نعرهزنان معتکف صومعه بودیم
گه رقصکنان گوشهٔ خمار گزیدیم
کردیم همه کار ولی هیچ نکردیم
دیدیم همه چیز ولی هیچ ندیدیم
بر درج دل ماست یکی قفل گران سنگ
در بند ازینیم که در بند کلیدیم
از خون رحم چون به گو خاک فتادیم
از طفل مزاجی همه انگشت مزیدیم
چون شیر ز انگشت براهیم برآمد
انگشت مزیدان چه که انگشت گزیدیم
وامروز که بالغ شدگانیم به صورت
یک پر بنماند ارچه به صد پر بپریدیم
از دست فتادیم نه دیده نه چشیده
زان باده که از جرعهٔ او بوی شنیدیم
چون هستی عطار درین راه حجاب است
از هستی عطار به یکبار بریدیم
در خود برسیدیم و بجایی نرسیدیم
بسیار درین بادیه شوریده برفتیم
بسیار درین واقعه مردانه چخیدیم
گه نعرهزنان معتکف صومعه بودیم
گه رقصکنان گوشهٔ خمار گزیدیم
کردیم همه کار ولی هیچ نکردیم
دیدیم همه چیز ولی هیچ ندیدیم
بر درج دل ماست یکی قفل گران سنگ
در بند ازینیم که در بند کلیدیم
از خون رحم چون به گو خاک فتادیم
از طفل مزاجی همه انگشت مزیدیم
چون شیر ز انگشت براهیم برآمد
انگشت مزیدان چه که انگشت گزیدیم
وامروز که بالغ شدگانیم به صورت
یک پر بنماند ارچه به صد پر بپریدیم
از دست فتادیم نه دیده نه چشیده
زان باده که از جرعهٔ او بوی شنیدیم
چون هستی عطار درین راه حجاب است
از هستی عطار به یکبار بریدیم
عطار نیشابوری : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۸۰
هر زمان شوری دگر دارم ز تو
هر نفس دل خستهتر دارم ز تو
بر بساط عشق تو هر دو جهان
می ببازم تا خبر دارم ز تو
خاک بر فرقم اگر جز خون دل
هیچ آبی بر جگر دارم ز تو
چون ندارم هیچ آبی بر جگر
پس چگونه چشم تر دارم ز تو
نه که چشم من تر است از خون دل
زانکه دل خون تا به سر دارم ز تو
این دل یکتای من شد تو به تو
هر تویی عشق دگر دارم ز تو
نی خطا گفتم که در دل توی نیست
هم توی تویی اگر دارم ز تو
گفته بودی دل ز من بردار و رو
دل چو خون شد من چه بردارم ز تو
هر شبی چون شمع بیصبح رخت
سوز و تفی تا سحر دارم ز تو
چون برآید صبح همچون آفتاب
زرد رویی در بدر دارم ز تو
همچو چنگی هر رگی در پردهای
سوی دردی راه بر دارم ز تو
همچو نی دل پر خروش و تن نزار
جزو جزوم نوحهگر دارم ز تو
ماه رویا کار من از دست شد
تا کی آخر دست بردارم ز تو
کوه غم برگیر از جانم از آنک
دست با غم در کمر دارم ز تو
خیز ای عطار و سر در عشق باز
تا کی آخر دردسر دارم ز تو
هر نفس دل خستهتر دارم ز تو
بر بساط عشق تو هر دو جهان
می ببازم تا خبر دارم ز تو
خاک بر فرقم اگر جز خون دل
هیچ آبی بر جگر دارم ز تو
چون ندارم هیچ آبی بر جگر
پس چگونه چشم تر دارم ز تو
نه که چشم من تر است از خون دل
زانکه دل خون تا به سر دارم ز تو
این دل یکتای من شد تو به تو
هر تویی عشق دگر دارم ز تو
نی خطا گفتم که در دل توی نیست
هم توی تویی اگر دارم ز تو
گفته بودی دل ز من بردار و رو
دل چو خون شد من چه بردارم ز تو
هر شبی چون شمع بیصبح رخت
سوز و تفی تا سحر دارم ز تو
چون برآید صبح همچون آفتاب
زرد رویی در بدر دارم ز تو
همچو چنگی هر رگی در پردهای
سوی دردی راه بر دارم ز تو
همچو نی دل پر خروش و تن نزار
جزو جزوم نوحهگر دارم ز تو
ماه رویا کار من از دست شد
تا کی آخر دست بردارم ز تو
کوه غم برگیر از جانم از آنک
دست با غم در کمر دارم ز تو
خیز ای عطار و سر در عشق باز
تا کی آخر دردسر دارم ز تو
عطار نیشابوری : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۸۲
میروم بر خاک دل پر خون ز تو
زاد راهم درد روزافزون ز تو
در دو عالم نیست کاری با کسم
کز همه کس فارغم بیرون ز تو
تا به کی بر در نهم درانتظار
صد هزاران چشم چون گردون ز تو
چند ریزم از سر یک یک مژه
همچو باران اشک بر هامون ز تو
تو بتاز از ناز شبرنگ جمال
تا نتازد اشک من گلگون ز تو
تخت بنهادی میان خون دل
تا بگردند اهل دل در خون ز تو
میفرود آید به جان غمکشم
هر نفس صد درد دیگرگون ز تو
گر تو یک درد مرا معجون کنی
کی کنم با خاک و خون معجون ز تو
رحم کن زین بیش زنجیرم مکش
زانکه بس زار است این مجنون ز تو
وصل تو هرگز نیابد هیچکس
من طمع چون دارم آن اکنون ز تو
لیک کی گردد امیدم منقطع
هر دمم صد وعدهٔ موزون ز تو
یک رهم یکرنگ گردان در فنا
چند گردم همچو بوقلمون ز تو
تا فرید از خویش بی اثبات گشت
محو شد در عالم بیچون ز تو
زاد راهم درد روزافزون ز تو
در دو عالم نیست کاری با کسم
کز همه کس فارغم بیرون ز تو
تا به کی بر در نهم درانتظار
صد هزاران چشم چون گردون ز تو
چند ریزم از سر یک یک مژه
همچو باران اشک بر هامون ز تو
تو بتاز از ناز شبرنگ جمال
تا نتازد اشک من گلگون ز تو
تخت بنهادی میان خون دل
تا بگردند اهل دل در خون ز تو
میفرود آید به جان غمکشم
هر نفس صد درد دیگرگون ز تو
گر تو یک درد مرا معجون کنی
کی کنم با خاک و خون معجون ز تو
رحم کن زین بیش زنجیرم مکش
زانکه بس زار است این مجنون ز تو
وصل تو هرگز نیابد هیچکس
من طمع چون دارم آن اکنون ز تو
لیک کی گردد امیدم منقطع
هر دمم صد وعدهٔ موزون ز تو
یک رهم یکرنگ گردان در فنا
چند گردم همچو بوقلمون ز تو
تا فرید از خویش بی اثبات گشت
محو شد در عالم بیچون ز تو
عطار نیشابوری : غزلیات
غزل شمارهٔ ۷۱۴
ساقیا گر پختهای می خام ده
جان بی آرام را آرام ده
خیزو بزمی در صبوحی راست کن
یک صراحی باده ما را وام ده
صبح پیدا گشت و شب اندر شکست
خفتگان مست را دشنام ده
چون بخواهی ریخت همچون گل ز بار
بار کم کش بادهٔ گلفام ده
همچو گل شو بادهٔ گلفام نوش
همچو بلبل سوی گل پیغام ده
داد خود بستان که ایام گل است
یا نه خوش خوش داد این ایام ده
گر سراسر نیست دردی در فکن
نیم مستان را پیاپی جام ده
چون اجل دامی گلوگیر آمده است
چون درآید وقت تن در دام ده
خاطر عطار سودا میپزد
سوخت از غم هین شرابش خام ده
جان بی آرام را آرام ده
خیزو بزمی در صبوحی راست کن
یک صراحی باده ما را وام ده
صبح پیدا گشت و شب اندر شکست
خفتگان مست را دشنام ده
چون بخواهی ریخت همچون گل ز بار
بار کم کش بادهٔ گلفام ده
همچو گل شو بادهٔ گلفام نوش
همچو بلبل سوی گل پیغام ده
داد خود بستان که ایام گل است
یا نه خوش خوش داد این ایام ده
گر سراسر نیست دردی در فکن
نیم مستان را پیاپی جام ده
چون اجل دامی گلوگیر آمده است
چون درآید وقت تن در دام ده
خاطر عطار سودا میپزد
سوخت از غم هین شرابش خام ده
عطار نیشابوری : غزلیات
غزل شمارهٔ ۸۴۲
منم و گوشهای و سودایی
تن من جایی و دلم جایی
هر زمانم به عالمی میلی
هر دمم سوی شیوهای رایی
مانده در انقلاب چون گردون
گاه شیبی و گاه بالایی
ساکن گوشهٔ جهان ز جهان
همچو من نیست هیچ تنهایی
ای عجب گرچه ماندهام تنها
ماندهام در میان غوغایی
رهزن من بسی شدند که من
راه گم کردهام به صحرایی
کارم اکنون ز دست من بگذشت
که در افتادهام به دریایی
نیست غرقه شدن درین دریا
کار هر نازکی و رعنایی
من سرگشته عمر خام طمع
میپزم بر کناره سودایی
مانده امروز با دلی پر خون
منتظر بر امید فردایی
الغیاث الغیاث زانکه ندید
کس چو عطار هیچ شیدایی
تن من جایی و دلم جایی
هر زمانم به عالمی میلی
هر دمم سوی شیوهای رایی
مانده در انقلاب چون گردون
گاه شیبی و گاه بالایی
ساکن گوشهٔ جهان ز جهان
همچو من نیست هیچ تنهایی
ای عجب گرچه ماندهام تنها
ماندهام در میان غوغایی
رهزن من بسی شدند که من
راه گم کردهام به صحرایی
کارم اکنون ز دست من بگذشت
که در افتادهام به دریایی
نیست غرقه شدن درین دریا
کار هر نازکی و رعنایی
من سرگشته عمر خام طمع
میپزم بر کناره سودایی
مانده امروز با دلی پر خون
منتظر بر امید فردایی
الغیاث الغیاث زانکه ندید
کس چو عطار هیچ شیدایی