عبارات مورد جستجو در ۳۲۷۸ گوهر پیدا شد:
طغرای مشهدی : رباعیات
شمارهٔ ۹
طغرای مشهدی : متفرقات
شمارهٔ ۱۷
طغرای مشهدی : متفرقات
شمارهٔ ۲۱
طغرای مشهدی : متفرقات
شمارهٔ ۲۷
فصیحی هروی : غزلیات
شمارهٔ ۱۴
فصیحی هروی : غزلیات
شمارهٔ ۲۵
شناخت ذوق بهار آنکه گل به دامان ریخت
چو چید از جگر لاله داغ بر جان ریخت
ز بیمروتی ابر این چمن سوزم
که بر من آتش و بر خار و خس گلستان ریخت
چه ناامیدی در خواب دیده آمد دوش
که جای اشک همه شب نگه ز مژگان ریخت
چه چشم بد دگر این روزگار برهم زد
که دسته دسته مرا نیش بر رگ جان ریخت
کسی ز تشنگی راه کعبه ایمن شد
که خونش از مژه هم در سر بیابان ریخت
نظر ز داغ جگر یافت دیدهام کامشب
ز نیم قطره سرشک آبروی طوفان ریخت
ز بیم صاحب گلشن سحر فصیحی چید
ز جیب لاله و گل چاک در گریبان ریخت
چو چید از جگر لاله داغ بر جان ریخت
ز بیمروتی ابر این چمن سوزم
که بر من آتش و بر خار و خس گلستان ریخت
چه ناامیدی در خواب دیده آمد دوش
که جای اشک همه شب نگه ز مژگان ریخت
چه چشم بد دگر این روزگار برهم زد
که دسته دسته مرا نیش بر رگ جان ریخت
کسی ز تشنگی راه کعبه ایمن شد
که خونش از مژه هم در سر بیابان ریخت
نظر ز داغ جگر یافت دیدهام کامشب
ز نیم قطره سرشک آبروی طوفان ریخت
ز بیم صاحب گلشن سحر فصیحی چید
ز جیب لاله و گل چاک در گریبان ریخت
فصیحی هروی : غزلیات
شمارهٔ ۳۹
بی روی او نظاره ز چشمم برون نشست
چون موج غصه بر سر دریای خون نشست
میگفت غم چو ناله لب شعله میفشاند
کاین نغمه در مصیبت صد ارغنون نشست
عقلم به باغ خویش گل خرمی ندید
چون شعله رفت و در دل داغ جنون نشست
خون میگریست عشق که دل در جهان نماند
چون زخم تیشه در جگر بیستون نشست
از بهر بخت خویش فصیحی هزار بار
فالی زدیم قرعه ولی واژگون نشست
چون موج غصه بر سر دریای خون نشست
میگفت غم چو ناله لب شعله میفشاند
کاین نغمه در مصیبت صد ارغنون نشست
عقلم به باغ خویش گل خرمی ندید
چون شعله رفت و در دل داغ جنون نشست
خون میگریست عشق که دل در جهان نماند
چون زخم تیشه در جگر بیستون نشست
از بهر بخت خویش فصیحی هزار بار
فالی زدیم قرعه ولی واژگون نشست
فصیحی هروی : غزلیات
شمارهٔ ۴۰
وفای عهد ز خوبان عهد ما غلطست
نسیم عافیت از گلشن بلا غلطست
کتاب حسن بر استاد عشق خواندم گفت
درین میانه همین آیت وفا غلطست
حدیث طور شنیدی به کوی عشق گذر
ز ما مپرس که این قصه راست یا غلط ست
حیا به گوش ادب دوش در چمن می گفت
که خنده گل و بیتابی صبا غلطست
زبان عشق خموشیست لب ز ناله ببند
که در طریق ادب عرض مدعا غلطست
پرست غنچه خاموش را ز گل آغوش
به عندلیب بگویید کاین نوا غلطست
به دوست قصه جان دادن فصیحی را
چو هجر گفته دگر گفتگوی ما غلطست
نسیم عافیت از گلشن بلا غلطست
کتاب حسن بر استاد عشق خواندم گفت
درین میانه همین آیت وفا غلطست
حدیث طور شنیدی به کوی عشق گذر
ز ما مپرس که این قصه راست یا غلط ست
حیا به گوش ادب دوش در چمن می گفت
که خنده گل و بیتابی صبا غلطست
زبان عشق خموشیست لب ز ناله ببند
که در طریق ادب عرض مدعا غلطست
پرست غنچه خاموش را ز گل آغوش
به عندلیب بگویید کاین نوا غلطست
به دوست قصه جان دادن فصیحی را
چو هجر گفته دگر گفتگوی ما غلطست
فصیحی هروی : غزلیات
شمارهٔ ۴۷
گستاخی نظاره ما جرم جنونست
ورنه دل ازین بیادبی غرقه به خونست
چون ابر بر افتاده مگریید درین باغ
چون برق مخندید که خنده نه شگونست
صد بادیه [را] توشه یک گام فزون نیست
اما چه کنم توسن اقبال حرونست
بدروزی ما خود گنه ماست ولیکن
سررشته کار از کف تدبیر برونست
سرمایه کام دو جهان بخت بلندست
صد شکر فصیحی که ترا بخت زبونست
ورنه دل ازین بیادبی غرقه به خونست
چون ابر بر افتاده مگریید درین باغ
چون برق مخندید که خنده نه شگونست
صد بادیه [را] توشه یک گام فزون نیست
اما چه کنم توسن اقبال حرونست
بدروزی ما خود گنه ماست ولیکن
سررشته کار از کف تدبیر برونست
سرمایه کام دو جهان بخت بلندست
صد شکر فصیحی که ترا بخت زبونست
فصیحی هروی : غزلیات
شمارهٔ ۴۸
نهفته در دم شمشیر نوبهاری هست
شهید شو اگرت با طرب شماری هست
به ذوق حلقه ماتم ندیدم انجمنی
به هر طرف نگرم چشم اشکباری هست
دلم شکفت کجا شد خلیل تا بیند
که در هر آتش سوزنده لالهزاری هست
شکست کشتیام از موج سعی و دانستم
که در میانه این بحر هم کناری هست
به باغ رفتم و رشک نسیم سوخت مرا
که غیر این دل سرگشته بیقراری هست
به نیمدل که ربودی ز من مشو خرسند
مرا به هر سر مویی دل فگاری هست
به ملک عشق مجو لذت تهیدستی
وصال اگر نبود درد انتظاری هست
ز بوی عافیت گل دلم به جان آمد
هزار شکر که آشوب نیش خاری هست
به زیر خاک فصیحی به چشم گریان رفت
مزار اوست به هر جا که نیش خاری هست
شهید شو اگرت با طرب شماری هست
به ذوق حلقه ماتم ندیدم انجمنی
به هر طرف نگرم چشم اشکباری هست
دلم شکفت کجا شد خلیل تا بیند
که در هر آتش سوزنده لالهزاری هست
شکست کشتیام از موج سعی و دانستم
که در میانه این بحر هم کناری هست
به باغ رفتم و رشک نسیم سوخت مرا
که غیر این دل سرگشته بیقراری هست
به نیمدل که ربودی ز من مشو خرسند
مرا به هر سر مویی دل فگاری هست
به ملک عشق مجو لذت تهیدستی
وصال اگر نبود درد انتظاری هست
ز بوی عافیت گل دلم به جان آمد
هزار شکر که آشوب نیش خاری هست
به زیر خاک فصیحی به چشم گریان رفت
مزار اوست به هر جا که نیش خاری هست
فصیحی هروی : غزلیات
شمارهٔ ۵۰
در میزنم چه شد که گشایش پدید نیست
قفل مرا معاملهای با کلید نیست
صد ابر رحمت آمد و دل شبنمی ندید
گویا که این گیاه خدا آفرید نیست
سهو کتاب رسم فزون از حدست لیک
سهوی چو سهو تهنیت روز عید نیست
صد بحر خون زهر مژه طی کردم و هنوز
پایان کار گریه شوقم پدید نیست
بعد از وداع دوست فصیحی شهید عشق
گر نیم لحظه زنده بماند شهید نیست
قفل مرا معاملهای با کلید نیست
صد ابر رحمت آمد و دل شبنمی ندید
گویا که این گیاه خدا آفرید نیست
سهو کتاب رسم فزون از حدست لیک
سهوی چو سهو تهنیت روز عید نیست
صد بحر خون زهر مژه طی کردم و هنوز
پایان کار گریه شوقم پدید نیست
بعد از وداع دوست فصیحی شهید عشق
گر نیم لحظه زنده بماند شهید نیست
فصیحی هروی : غزلیات
شمارهٔ ۶۲
دوش غم بر گریههای زخم ما خندید و رفت
پارهای بر ریشهای ما نمک پاشید و رفت
عید نومیدی مبارک باد کز رویش نگاه
همچو اشک حسرتم در خاک و خون غلتید و رفت
شب در آمد غم درون از رخنههای سینهام
دامنی داغ جگر از هر گیاهم چید و رفت
مرهم الماس میپنداشت زخمم چارهجوست
آمد و روی تظلم بر زمین مالید و رفت
بر سر نعش فصیحی این همه فریاد چیست
بر در غم بینوایی پارهای نالید و رفت
پارهای بر ریشهای ما نمک پاشید و رفت
عید نومیدی مبارک باد کز رویش نگاه
همچو اشک حسرتم در خاک و خون غلتید و رفت
شب در آمد غم درون از رخنههای سینهام
دامنی داغ جگر از هر گیاهم چید و رفت
مرهم الماس میپنداشت زخمم چارهجوست
آمد و روی تظلم بر زمین مالید و رفت
بر سر نعش فصیحی این همه فریاد چیست
بر در غم بینوایی پارهای نالید و رفت
فصیحی هروی : غزلیات
شمارهٔ ۶۳
از عافیت طراوات گلزار کس مباد
این شعله مهربان خس و خار کس مباد
از وصل جوش داغ نیازم فرو نشست
مرهم طبیب سینه افگار کس مباد
بوی طرب چو غنچه کند سرگران مرا
این گل نصیب گوشه دستار کس مباد
دوزخ مرا ز روضه رضوان نکوترست
این خاک سایهپرور دیوار کس مباد
نه شربت غمی نه جگر سوز ماتمی
بیمار دار کس دل بیمار کس مباد
دام و قفس به ناله درآید ز نالهام
این مرغ دلشکسته گرفتار کس مباد
غم دوش بیحجاب فصیحی دلم شکست
رنگ حیا شکسته به رخسار کس مباد
این شعله مهربان خس و خار کس مباد
از وصل جوش داغ نیازم فرو نشست
مرهم طبیب سینه افگار کس مباد
بوی طرب چو غنچه کند سرگران مرا
این گل نصیب گوشه دستار کس مباد
دوزخ مرا ز روضه رضوان نکوترست
این خاک سایهپرور دیوار کس مباد
نه شربت غمی نه جگر سوز ماتمی
بیمار دار کس دل بیمار کس مباد
دام و قفس به ناله درآید ز نالهام
این مرغ دلشکسته گرفتار کس مباد
غم دوش بیحجاب فصیحی دلم شکست
رنگ حیا شکسته به رخسار کس مباد
فصیحی هروی : غزلیات
شمارهٔ ۶۹
سر آشفته بختم تا به کی بر خویشتن خندد
چو غنچه کاش این سر در گریبان کفن خندد
تو گر صیاد خونریزی من آن صید گرفتارم
که چون بسمل شوم هر قطره خونم به من خندد
چو از مهر و وفایت قصه آغازم زبان گرید
چو از صبر و شکیب خویشتن لافم سخن خندد
ذخیرهست آسمان را خندههای خرمی بر لب
که تا روزی به کام خویشتن در مرگ من خندد
چه ابر تیرهبختم من فصیحی کاندرین گلشن
چو من خندم چمن گرید چو من گریم چمن خندد
چو غنچه کاش این سر در گریبان کفن خندد
تو گر صیاد خونریزی من آن صید گرفتارم
که چون بسمل شوم هر قطره خونم به من خندد
چو از مهر و وفایت قصه آغازم زبان گرید
چو از صبر و شکیب خویشتن لافم سخن خندد
ذخیرهست آسمان را خندههای خرمی بر لب
که تا روزی به کام خویشتن در مرگ من خندد
چه ابر تیرهبختم من فصیحی کاندرین گلشن
چو من خندم چمن گرید چو من گریم چمن خندد
فصیحی هروی : غزلیات
شمارهٔ ۸۳
فلک خونم به تیغ آن بت بیباک میریزد
که خون صید را در حسرت فتراک میریزد
چنان از دوستی خورد آب باغ ما که گر گل را
بیازارد صبا خون از خس و خاشاک میریزد
برو ای محتسب این ماجرا با ابر فیضی کن
که این آب حیات اندر گلوی تاک میریزد
ز بس خاک مذلت ریخت دوران بر سر بختم
چو بر سر میزنم دست مصیبت خاک میریزد
ندوزم چاک جان از رشته دل تا مپنداری
که درد عشق او چن در دل افتد چاک می ریزد
بیا سایم اگر روزی فلک از جنبش آساید
که جام عیش ما از گردش افلاک میریزد
فصیحی طرفهتر زین صیدگه هرگز شنیدستی
که صید اندر چرا و خونش از فتراک میریزد
که خون صید را در حسرت فتراک میریزد
چنان از دوستی خورد آب باغ ما که گر گل را
بیازارد صبا خون از خس و خاشاک میریزد
برو ای محتسب این ماجرا با ابر فیضی کن
که این آب حیات اندر گلوی تاک میریزد
ز بس خاک مذلت ریخت دوران بر سر بختم
چو بر سر میزنم دست مصیبت خاک میریزد
ندوزم چاک جان از رشته دل تا مپنداری
که درد عشق او چن در دل افتد چاک می ریزد
بیا سایم اگر روزی فلک از جنبش آساید
که جام عیش ما از گردش افلاک میریزد
فصیحی طرفهتر زین صیدگه هرگز شنیدستی
که صید اندر چرا و خونش از فتراک میریزد
فصیحی هروی : غزلیات
شمارهٔ ۱۰۳
دل در آن زلف پریشان رسد و بنشیند
همچو اشکی که به دامان رسد و بنشیند
کو مروت که سمومی چو درین دشت آید
بر سر خاک شهیدان رسد و بنشیند
بوی پیراهن یوسف به جهان در تک و پوست
خرم آن دم که به کنعان رسد و بنشیند
چون مریضی که نشیند در بیمارستان
بی تو نظاره به مژگان رسد و بنشیند
ناله چون ناله بلبل غرضآلود مباد
که چو شبنم به گلستان رسد و بنشیند
کی بود کی که فصیحی ز بیابان مراد
بر در کعبه حرمان رسد و بنشیند
همچو اشکی که به دامان رسد و بنشیند
کو مروت که سمومی چو درین دشت آید
بر سر خاک شهیدان رسد و بنشیند
بوی پیراهن یوسف به جهان در تک و پوست
خرم آن دم که به کنعان رسد و بنشیند
چون مریضی که نشیند در بیمارستان
بی تو نظاره به مژگان رسد و بنشیند
ناله چون ناله بلبل غرضآلود مباد
که چو شبنم به گلستان رسد و بنشیند
کی بود کی که فصیحی ز بیابان مراد
بر در کعبه حرمان رسد و بنشیند
فصیحی هروی : غزلیات
شمارهٔ ۱۲۲
دیدی که چو بخت یار برگردید
چون دید که روزگار برگردید
هر خنده که بر گلم بهار افشاند
پی بر پی نوبهار برگردید
هر ناله که از دل فگار آمد
هم سوی دل فگار برگردید
هر نغمه که زنده داشت گوشم را
هم باز به سوی تار برگردید
هر میوه که از تف جگر پختم
در سینه شاخسار برگردید
چون میآمد پیاده آمد بخت
در برگشتن سوار برگردید
افسردگی دل فصیحی بین
بی داغ ز لالهزار برگردید
چون دید که روزگار برگردید
هر خنده که بر گلم بهار افشاند
پی بر پی نوبهار برگردید
هر ناله که از دل فگار آمد
هم سوی دل فگار برگردید
هر نغمه که زنده داشت گوشم را
هم باز به سوی تار برگردید
هر میوه که از تف جگر پختم
در سینه شاخسار برگردید
چون میآمد پیاده آمد بخت
در برگشتن سوار برگردید
افسردگی دل فصیحی بین
بی داغ ز لالهزار برگردید
فصیحی هروی : غزلیات
شمارهٔ ۱۴۱
گرد افغانم ز دامان جرس افتادهام
از حریم محمل امید پس افتادهام
نالهام از بس گرانبار غمم ماندم به جای
ورنه عمری شد که در راه نفس افتادهام
سالها کردم به پای عقل طی راه عشق
چون نکو دیدم دو گام از خویش پس افتادهام
کوشش پرواز همت بین که در اقلیم حسن
با وجود صد گلستان در قفس افتادهام
شعله برگشته روزم کز دل ماتمکشان
بستهام بار غم و د رجان خس افتادهام
ناخلف فرزند غم بودم از آن یادم نکرد
ورنه میداندکه در دام هوس افتادهام
میوه عیشم ولی از بیوفاییهای شاخ
بر زمین غم فصیحی نیمرس افتادهام
از حریم محمل امید پس افتادهام
نالهام از بس گرانبار غمم ماندم به جای
ورنه عمری شد که در راه نفس افتادهام
سالها کردم به پای عقل طی راه عشق
چون نکو دیدم دو گام از خویش پس افتادهام
کوشش پرواز همت بین که در اقلیم حسن
با وجود صد گلستان در قفس افتادهام
شعله برگشته روزم کز دل ماتمکشان
بستهام بار غم و د رجان خس افتادهام
ناخلف فرزند غم بودم از آن یادم نکرد
ورنه میداندکه در دام هوس افتادهام
میوه عیشم ولی از بیوفاییهای شاخ
بر زمین غم فصیحی نیمرس افتادهام
فصیحی هروی : غزلیات
شمارهٔ ۱۵۳
چمن پیرای صبحم کیمیای خاروخس دارم
به هر شاخی ترنج آفتابی پیش رس دارم
نه ذوق نالهام بیتاب دارد نه غم محمل
هوای پایبوس ناله فرمای جرس دارم
پر پروانهام در حسرت پرواز گم بادا
اگر امید دودی از چراغ هیچ کس دارم
همه شب ناله میدزدم ز لب وز بیم میلرزم
بدین بی دست و پایی راه بر بام عسس دارم
گلستان برنتابد زحمت هر هرزه پروازی
از آن در هر بن مژگان نگاهی در قفس دارم
منم پروانه کز بال هما کردند محروم
کنون دست طلب در دامن بال مگس دارم
فصیحی گر نفس ره گم کند در کلبه داغی
چراغ آفتابی در سر راه نفس دارم
به هر شاخی ترنج آفتابی پیش رس دارم
نه ذوق نالهام بیتاب دارد نه غم محمل
هوای پایبوس ناله فرمای جرس دارم
پر پروانهام در حسرت پرواز گم بادا
اگر امید دودی از چراغ هیچ کس دارم
همه شب ناله میدزدم ز لب وز بیم میلرزم
بدین بی دست و پایی راه بر بام عسس دارم
گلستان برنتابد زحمت هر هرزه پروازی
از آن در هر بن مژگان نگاهی در قفس دارم
منم پروانه کز بال هما کردند محروم
کنون دست طلب در دامن بال مگس دارم
فصیحی گر نفس ره گم کند در کلبه داغی
چراغ آفتابی در سر راه نفس دارم
فصیحی هروی : غزلیات
شمارهٔ ۱۹۱
یاد آن روزی که در میخانه ساغر میزدیم
چون تهی میگشت دست از جام بر سر میزدیم
خواه کنج بیضه خواهی آشیان خواهی قفس
هر کجا بودیم از کنج طلب پر میزدیم
مقصد ما سیر گلخن بود ورنه کی چو خس
دست را بیهوده در دلهای صرصر میزدیم
سینه میسودیم چون موج از عطش در هر سراب
سیلی همت ولی بر روی کوثر میزدیم
همره رضوان به سیر خلد میرفتیم و لیک
سنگ ناکامی همان بر شاخ بیبر میزدیم
چون چراغ بیوه زن بودیم اما از غرور
صد شبیخون هر نفس بر موج صرصر میزدیم
دست ما شغل گریبان داشت زآن در بسته ماند
باز میکردند اگر ما حلقه بر در میزدیم
در شهادتگاه غم ما و فصیحی عمرها
زخم میخوردیم و فال زخم دیگر میزدیم
چون تهی میگشت دست از جام بر سر میزدیم
خواه کنج بیضه خواهی آشیان خواهی قفس
هر کجا بودیم از کنج طلب پر میزدیم
مقصد ما سیر گلخن بود ورنه کی چو خس
دست را بیهوده در دلهای صرصر میزدیم
سینه میسودیم چون موج از عطش در هر سراب
سیلی همت ولی بر روی کوثر میزدیم
همره رضوان به سیر خلد میرفتیم و لیک
سنگ ناکامی همان بر شاخ بیبر میزدیم
چون چراغ بیوه زن بودیم اما از غرور
صد شبیخون هر نفس بر موج صرصر میزدیم
دست ما شغل گریبان داشت زآن در بسته ماند
باز میکردند اگر ما حلقه بر در میزدیم
در شهادتگاه غم ما و فصیحی عمرها
زخم میخوردیم و فال زخم دیگر میزدیم