عبارات مورد جستجو در ۳۶۴۲ گوهر پیدا شد:
واعظ قزوینی : غزلیات
شمارهٔ ۲۸۹
شوری اگر بسر هست، دستار گو نباشد
بردوش بار سر هست، سربار گو نباشد؟
دل چون انار اگر هست، پرخون ز دست شوخی
بر تن قبا ز شوخی، گلنار گو نباشد!
خود جامه در برت هست، دستار بر سرت هست
گر بیم محشرت هست، زرتار گو نباشد!
پست و بلند گیتی، چون موج در گذار است
طی میشود چو این راه، هموار گو نباشد
گر باغ و گر دکانست، ور مال و خان و مانست
از بهر دیگران است، بسیارگو نباشد
روزی چو با تک و دو، هر روز میرسد نو
در خانه گندم و جو، انبار گو نباشد
دارد چو مرغ عمرت، پرواز بس سرعت
اسباب عیش و عشرت، طیار گو نباشد
خوانند اهل دولت، بیدار بخت خود را
جز فتنه نیست این بخت، بیدار گو نباشد
گه فکر قصر و ایوان، گه ذکر باغ و بستان
جایی که میکنی جان، گلزار گو نباشد
بر روی عیب مردان، چون سفره پوششی نیست
دستار خوان اگر هست، دستار گو نباشد
ما بی تعلقان را، یاری ز کس طمع نیست
ما را که غم نداریم، غمخوار گو نباشد
یاری که وقت کاری، ناید بکار یاری
گیرد ازو کناری، آن یار گو نباشد
نی دل ترا پر از درد، نی جان غمین نه رخ زرد
کردار باید آورد، گفتار گو نباشد
واعظ چو خوش بیانی، حراف و نکته دانی
اما همین زبانی، کردار گو نباشد
بردوش بار سر هست، سربار گو نباشد؟
دل چون انار اگر هست، پرخون ز دست شوخی
بر تن قبا ز شوخی، گلنار گو نباشد!
خود جامه در برت هست، دستار بر سرت هست
گر بیم محشرت هست، زرتار گو نباشد!
پست و بلند گیتی، چون موج در گذار است
طی میشود چو این راه، هموار گو نباشد
گر باغ و گر دکانست، ور مال و خان و مانست
از بهر دیگران است، بسیارگو نباشد
روزی چو با تک و دو، هر روز میرسد نو
در خانه گندم و جو، انبار گو نباشد
دارد چو مرغ عمرت، پرواز بس سرعت
اسباب عیش و عشرت، طیار گو نباشد
خوانند اهل دولت، بیدار بخت خود را
جز فتنه نیست این بخت، بیدار گو نباشد
گه فکر قصر و ایوان، گه ذکر باغ و بستان
جایی که میکنی جان، گلزار گو نباشد
بر روی عیب مردان، چون سفره پوششی نیست
دستار خوان اگر هست، دستار گو نباشد
ما بی تعلقان را، یاری ز کس طمع نیست
ما را که غم نداریم، غمخوار گو نباشد
یاری که وقت کاری، ناید بکار یاری
گیرد ازو کناری، آن یار گو نباشد
نی دل ترا پر از درد، نی جان غمین نه رخ زرد
کردار باید آورد، گفتار گو نباشد
واعظ چو خوش بیانی، حراف و نکته دانی
اما همین زبانی، کردار گو نباشد
واعظ قزوینی : غزلیات
شمارهٔ ۳۰۶
می پرستان چهره ها از تاب می افروختند
بهر روز حشر، رنگ خجلتی اندوختند
در مآل خویش، یکدم فکر نتوانند کرد
بسکه میخواران دماغ از آتش می سوختند
دامن دل را، بگل میخ خیال سیم و زر
اهل دنیا بر زمین تیره بختی دوختند
این قدر این قوم میدانند رسم خواجگی
صد یک آن بندگی هم کاش می آموختند
این قدر شد رشته عمر دراز این قوم را
کز دو عالم دیده امیدواری دوختند
راه میبردند واعظ بر سر گنج نجات
گر درین ظلمت چراغ توبه می افروختند
بهر روز حشر، رنگ خجلتی اندوختند
در مآل خویش، یکدم فکر نتوانند کرد
بسکه میخواران دماغ از آتش می سوختند
دامن دل را، بگل میخ خیال سیم و زر
اهل دنیا بر زمین تیره بختی دوختند
این قدر این قوم میدانند رسم خواجگی
صد یک آن بندگی هم کاش می آموختند
این قدر شد رشته عمر دراز این قوم را
کز دو عالم دیده امیدواری دوختند
راه میبردند واعظ بر سر گنج نجات
گر درین ظلمت چراغ توبه می افروختند
واعظ قزوینی : غزلیات
شمارهٔ ۳۱۹
واعظ قزوینی : غزلیات
شمارهٔ ۳۲۶
کی دگر دیوانه ما با قبا سر میکند؟
جامه از مصحف اگر پوشد، که باور میکند؟!
ناروایی، تا نباشد نام عشقی بر سرت!
بر سر، ای دل، داغ کار سکه بر زر میکند
یاری خردان برد، کار بزرگان را ز پیش
صف شکافی تیغ، از پهلوی جوهر میکند
عمر میکاهد ز فکر مال، دایم خواجه را
خویش را از ضبط گوهر، رشته لاغر میکند
خرد نشماری حق همکاسگی را ای بزرگ
شیر یک پستان، دو کودک را برادر میکند
دیده وقت پیریت بیجا نمی آرد غبار
از غم فوت جوانی خاک بر سر میکند!
خانه گیتی، مثال خانه آیینه است
هر زمان از خلق دیگر صورتی بر میکند
از بلندی میرسد معنی بهر نزدیک و دور
رتبه گفتار واعظ کار منبر میکند
جامه از مصحف اگر پوشد، که باور میکند؟!
ناروایی، تا نباشد نام عشقی بر سرت!
بر سر، ای دل، داغ کار سکه بر زر میکند
یاری خردان برد، کار بزرگان را ز پیش
صف شکافی تیغ، از پهلوی جوهر میکند
عمر میکاهد ز فکر مال، دایم خواجه را
خویش را از ضبط گوهر، رشته لاغر میکند
خرد نشماری حق همکاسگی را ای بزرگ
شیر یک پستان، دو کودک را برادر میکند
دیده وقت پیریت بیجا نمی آرد غبار
از غم فوت جوانی خاک بر سر میکند!
خانه گیتی، مثال خانه آیینه است
هر زمان از خلق دیگر صورتی بر میکند
از بلندی میرسد معنی بهر نزدیک و دور
رتبه گفتار واعظ کار منبر میکند
واعظ قزوینی : غزلیات
شمارهٔ ۳۲۷
میشود جان تازه، چون دوری ازین تن میکند
میشود دل زنده هرگه یاد مردن میکند
مرهم مظلوم باشد، نیش بر ظالم زدن
زخم دندان سگان را، بخیه سوزن میکند
پیچش هر کار را، باشد گشادی عاقبت
آخر این سرگشتگی کار فلاخن میکند
ای که از رنج توقع مانده یی از خواب و خور
درد دندان طمع را، چاره کندن میکند
میتوان با روی گرمی صد دل آوردن بدست
خانه صد آیینه را یک شمع روشن میکند
غم مخور، گردد جداییها به جمعیت بدل
تخم را دهقان پریشان، بهر خرمن میکند
از ره چشم است واعظ، خانه دل بی صفا
گرد، ره در خانه ها دایم ز روزن میکند
میشود دل زنده هرگه یاد مردن میکند
مرهم مظلوم باشد، نیش بر ظالم زدن
زخم دندان سگان را، بخیه سوزن میکند
پیچش هر کار را، باشد گشادی عاقبت
آخر این سرگشتگی کار فلاخن میکند
ای که از رنج توقع مانده یی از خواب و خور
درد دندان طمع را، چاره کندن میکند
میتوان با روی گرمی صد دل آوردن بدست
خانه صد آیینه را یک شمع روشن میکند
غم مخور، گردد جداییها به جمعیت بدل
تخم را دهقان پریشان، بهر خرمن میکند
از ره چشم است واعظ، خانه دل بی صفا
گرد، ره در خانه ها دایم ز روزن میکند
واعظ قزوینی : غزلیات
شمارهٔ ۳۲۸
پیش تو شکوه عزم تظلم نمیکند
کز اضطراب راه سخن گم نمیکند
در روز وصل، ریختم از دیده هر نفس
خونی که هجر در دل مردم نمیکند!
رسم شکفتگی ز جهان برفتاده است
کس غیر چاک سینه، تبسم نمیکند
همکاسه با حلاوت عیش زمانه است
هرکس چو باده حق نمک گم نمیکند
باب طعام بی مزه پر تکلفی است
هرکس بنان خشک تنعم نمیکند
آن را ز روی مرتبه جا صدر مجلس است
کو بر کسی تلاش تقدم نمیکند
شاخیست از درخت حماقت رگ غرور
خود را کسی زیافتگی گم نمیکند
ما را ضعیف نالی دشمن زبون کند
مظلوم آن کسی ک تظلم نمیکند
بر وضع خلق، هر گل صبح است خنده یی
دوران چه خنده ها که به مردم نمیکند؟
واعظ ز درد من خبرت میکند اگر
پیش تو دست و پای سخن گم نمیکند!
کز اضطراب راه سخن گم نمیکند
در روز وصل، ریختم از دیده هر نفس
خونی که هجر در دل مردم نمیکند!
رسم شکفتگی ز جهان برفتاده است
کس غیر چاک سینه، تبسم نمیکند
همکاسه با حلاوت عیش زمانه است
هرکس چو باده حق نمک گم نمیکند
باب طعام بی مزه پر تکلفی است
هرکس بنان خشک تنعم نمیکند
آن را ز روی مرتبه جا صدر مجلس است
کو بر کسی تلاش تقدم نمیکند
شاخیست از درخت حماقت رگ غرور
خود را کسی زیافتگی گم نمیکند
ما را ضعیف نالی دشمن زبون کند
مظلوم آن کسی ک تظلم نمیکند
بر وضع خلق، هر گل صبح است خنده یی
دوران چه خنده ها که به مردم نمیکند؟
واعظ ز درد من خبرت میکند اگر
پیش تو دست و پای سخن گم نمیکند!
واعظ قزوینی : غزلیات
شمارهٔ ۳۳۱
نیست دندان آنکه پیران از دهان می افگنند
تف بر روی اعتبار این جهان می افگنند!
قد چو خم گردید، دانستم که بر خاک فنا
چون خدنگم عاقبت با این کمان می افگنند
وارثان دستار از مرگم زنند ار بر زمین
لبک در باطن کله در آسمان می افگنند
چون کسی کز بهر جستن پس رود، این زاهدان
خویش را از گوشه گیری در میان می افگنند
زاده های طبع بحرآسای واعظ بعد ازو
از یتمی خلق را آتش بجان می افگنند
تف بر روی اعتبار این جهان می افگنند!
قد چو خم گردید، دانستم که بر خاک فنا
چون خدنگم عاقبت با این کمان می افگنند
وارثان دستار از مرگم زنند ار بر زمین
لبک در باطن کله در آسمان می افگنند
چون کسی کز بهر جستن پس رود، این زاهدان
خویش را از گوشه گیری در میان می افگنند
زاده های طبع بحرآسای واعظ بعد ازو
از یتمی خلق را آتش بجان می افگنند
واعظ قزوینی : غزلیات
شمارهٔ ۳۳۲
دردمندان، بسکه رم از خودنمایی میکنند
ناله های ما تلاش نارسایی میکنند
نیک و بد را باهم الفت نیست بیش از یک دو روز
درد و صاف باده زود از هم جدایی میکنند
چون نفس هرکس که از میگریزد یار ماست
دشمنند آنان که با ما آشنایی میکنند
ای که از جمعیت زر میکنی چون شعله رقص
این شررها آخر از آتش جدایی میکنند
عرصه گیتی،بود مانند فانوس خیال
هر زمان در وی گروهی خودنمایی میکنند
میکنم از شکوه منع خویشتن واعظ، ولی
در شکایت، ناله ها، خوش بیحیایی میکنند!
ناله های ما تلاش نارسایی میکنند
نیک و بد را باهم الفت نیست بیش از یک دو روز
درد و صاف باده زود از هم جدایی میکنند
چون نفس هرکس که از میگریزد یار ماست
دشمنند آنان که با ما آشنایی میکنند
ای که از جمعیت زر میکنی چون شعله رقص
این شررها آخر از آتش جدایی میکنند
عرصه گیتی،بود مانند فانوس خیال
هر زمان در وی گروهی خودنمایی میکنند
میکنم از شکوه منع خویشتن واعظ، ولی
در شکایت، ناله ها، خوش بیحیایی میکنند!
واعظ قزوینی : غزلیات
شمارهٔ ۳۳۴
سخن سیم و زر و خانه و اسباب بود
سخنی فی المثل امروز اگر باب بود
هرکجا بگذرد آب سخن سیم و زری
صد دل آویخته هر سوی چو دولاب بود
قبله طاعت این قوم، طلای دو تبی است
طاق درهای خسان، نایب محراب بود
مرده کشتن اویند جهانی ز حسد
هر که سر زنده درین عهد چو سیماب بود
نیست گر بلد، ای خانه خرابی چو حباب
در ویرانه ام، از کوچه سیلاب بود!
کس نداند ره ویرانه ام از گمنامی
زآن تهی، کلبه ام از پرتو مهتاب بود
غیر خر مهره ندانند خرانش ز خری
سخن واعظ اگر چه گهر ناب بود
سخنی فی المثل امروز اگر باب بود
هرکجا بگذرد آب سخن سیم و زری
صد دل آویخته هر سوی چو دولاب بود
قبله طاعت این قوم، طلای دو تبی است
طاق درهای خسان، نایب محراب بود
مرده کشتن اویند جهانی ز حسد
هر که سر زنده درین عهد چو سیماب بود
نیست گر بلد، ای خانه خرابی چو حباب
در ویرانه ام، از کوچه سیلاب بود!
کس نداند ره ویرانه ام از گمنامی
زآن تهی، کلبه ام از پرتو مهتاب بود
غیر خر مهره ندانند خرانش ز خری
سخن واعظ اگر چه گهر ناب بود
واعظ قزوینی : غزلیات
شمارهٔ ۳۳۵
مهر و کین از بهر حق، در خلق عالم کم بود
لعن ابلیس از ره فرزندی آدم بود
تا فراموشش نگردد کار مردم ساختن
رشته بر انگشت شاه از حلقه خاتم بود
کوس رحلت زن، چو شد خورشید اقبالت بلند
مسند دولت گل و، مسند نشین شبنم بود
نقد جان بیدرد در بازار دین نبود روا
چون زر بی سکه دان هر دل که آن بیغم بود
روز و شب آیند دلگیر و سیه پوشم به چشم
خانه چشمم تو گویی خانه ماتم بود
پایه قدر سخن برتر نبودی، گر ز مال
از چه واعظ سکه را جا بر سر درهم بود
لعن ابلیس از ره فرزندی آدم بود
تا فراموشش نگردد کار مردم ساختن
رشته بر انگشت شاه از حلقه خاتم بود
کوس رحلت زن، چو شد خورشید اقبالت بلند
مسند دولت گل و، مسند نشین شبنم بود
نقد جان بیدرد در بازار دین نبود روا
چون زر بی سکه دان هر دل که آن بیغم بود
روز و شب آیند دلگیر و سیه پوشم به چشم
خانه چشمم تو گویی خانه ماتم بود
پایه قدر سخن برتر نبودی، گر ز مال
از چه واعظ سکه را جا بر سر درهم بود
واعظ قزوینی : غزلیات
شمارهٔ ۳۳۷
آنچه از آه ستمکش، بستم کیش رود
رحم بر شه کنم، ار ظلم بدرویش رود
شود آبادی کشور ز زیادیها کم
پس رود دولت، چندانکه ستم پیش رود
اعتبار دگر امروز منافق خو راست
دو زبان گشته قلم، تا سخنش پیش رود
بردر دل ز تأمل بنشان دربانی
تا بلب حرف نیارد، بسر خویش رود
سخن مرد دل آزار، بدلهای نژند
همچو گرگیست، که آن رد رمه میش رود
نیک کن، نیک؛ که زنجیر عمل پاپیچ است
نتواند قدم از نقش قدم پیش رود
گل خیرش نبود، جز گل آتش واعظ
از تو گر خار جفائی بدل ریش رود
رحم بر شه کنم، ار ظلم بدرویش رود
شود آبادی کشور ز زیادیها کم
پس رود دولت، چندانکه ستم پیش رود
اعتبار دگر امروز منافق خو راست
دو زبان گشته قلم، تا سخنش پیش رود
بردر دل ز تأمل بنشان دربانی
تا بلب حرف نیارد، بسر خویش رود
سخن مرد دل آزار، بدلهای نژند
همچو گرگیست، که آن رد رمه میش رود
نیک کن، نیک؛ که زنجیر عمل پاپیچ است
نتواند قدم از نقش قدم پیش رود
گل خیرش نبود، جز گل آتش واعظ
از تو گر خار جفائی بدل ریش رود
واعظ قزوینی : غزلیات
شمارهٔ ۳۴۷
گر چنین بر ما کمان ناز پرکش میشود
دل ز پهلوی من از تیر تو ترکش میشود
سنگ ره ما را ز فیض ناتوانی رهبر است
عینک آری چشم پیران را عصاکش میشود
از خرد خالص نباشد، تا جنون در پرده است
تا ز والا نگذرد، کی باده بیغش میشود؟!
همنشین خاکساران شو، که دارد فیضها
از الفت خاکستر افزون عمر آتش میشود
بسکه واعظ کامرانی مایه ناکامی است
خاطرم از جمع گردیدن مشوش میشود
دل ز پهلوی من از تیر تو ترکش میشود
سنگ ره ما را ز فیض ناتوانی رهبر است
عینک آری چشم پیران را عصاکش میشود
از خرد خالص نباشد، تا جنون در پرده است
تا ز والا نگذرد، کی باده بیغش میشود؟!
همنشین خاکساران شو، که دارد فیضها
از الفت خاکستر افزون عمر آتش میشود
بسکه واعظ کامرانی مایه ناکامی است
خاطرم از جمع گردیدن مشوش میشود
واعظ قزوینی : غزلیات
شمارهٔ ۳۶۳
فریب عام، از هر رند بازاری نمی آید
ز کس جز گوشه گیران، این میانداری نمی آید
چو قابیلند اخوان زمان، همراه تا کشتن
ازین آدم نمایان، بیش ازین یاری نمی آید
برآرد سفله گر نامی، نگردد قدر او افزون
که از درهم بنقش سکه دیناری نمی آید
چو وقت آید، نگردد کند تیغ مرگ از دولت
که از بال هما دیگر سپرداری نمی آید
نشد زهگیر شست دل، زیاد حلقه زلفی
از آن تیر دعایت بر نشان کاری نمی آید
ز هر جنس هنر چندانکه خواهی هست پیش ما
ولی ای مدعی، از ما دکانداری نمی آید!
ببالینم گهی آن مایه ناز از وفا واعظ
چنان می آید از تمکین، که پنداری نمی آید
ز کس جز گوشه گیران، این میانداری نمی آید
چو قابیلند اخوان زمان، همراه تا کشتن
ازین آدم نمایان، بیش ازین یاری نمی آید
برآرد سفله گر نامی، نگردد قدر او افزون
که از درهم بنقش سکه دیناری نمی آید
چو وقت آید، نگردد کند تیغ مرگ از دولت
که از بال هما دیگر سپرداری نمی آید
نشد زهگیر شست دل، زیاد حلقه زلفی
از آن تیر دعایت بر نشان کاری نمی آید
ز هر جنس هنر چندانکه خواهی هست پیش ما
ولی ای مدعی، از ما دکانداری نمی آید!
ببالینم گهی آن مایه ناز از وفا واعظ
چنان می آید از تمکین، که پنداری نمی آید
واعظ قزوینی : غزلیات
شمارهٔ ۳۸۰
میکند لطفی، ز بیرحمی بسی خونخوار تر
میزند حرفی، ز خاموشی ولی هموار تر
مهربانیهای آن نا مهربان را دیده ام
نیست در گفتارش از دشنام بی آزار تر
دیده ام گلهای صحرای جهان را یک بیک
نیست از دست تهی دیگر گلی بیخارتر
همرهان آه حسرت در قفا وامانده اند
باری ای عمر سبک رو، میروی؛ هموارتر!
کار ما را، روشناس درگه حق کرده است
نیست ما را هیچکس از بیکسی غمخوار تر
گر بدش هم آید، آید؛ نیست از واعظ کسی
خام تر، بیمغزتر، بیشرم تر، بیعارتر!
میزند حرفی، ز خاموشی ولی هموار تر
مهربانیهای آن نا مهربان را دیده ام
نیست در گفتارش از دشنام بی آزار تر
دیده ام گلهای صحرای جهان را یک بیک
نیست از دست تهی دیگر گلی بیخارتر
همرهان آه حسرت در قفا وامانده اند
باری ای عمر سبک رو، میروی؛ هموارتر!
کار ما را، روشناس درگه حق کرده است
نیست ما را هیچکس از بیکسی غمخوار تر
گر بدش هم آید، آید؛ نیست از واعظ کسی
خام تر، بیمغزتر، بیشرم تر، بیعارتر!
واعظ قزوینی : غزلیات
شمارهٔ ۳۸۴
مست آمد، با جمالی از شفق گلرنگ تر
چهره در دل بردن، از خورشید زرین چنگ تر
در تکلم از خرام خود بتمکین تر بسی
در تغافل از نگاه خویش، شوخ و شنگ تر
نازک اندامی که من دیدم، خدا روزی کند
چون قبا برگرد او گردیدن، اما تنگ تر
من سری دارم پر از جنگ و، لبی از شکوه پر
او دلی از شیشه نازکتر، ز خارا سنگ تر
خارج از قانون بود، در پرده هم حرف طلب؛
نغمه یی از بینوایی نیست، سیر آهنگ تر
ما اسیران در خم دوران شکار جرگه ایم
عرصه را زآن میکند هر لحظه بر ما تنگ تر
عیب ما را یک بیک چون دوستان برما شمرد
هیچکس با ما نبود از خصم ما یکرنگ تر
در دو روز زندگی، واعظ غم روزی مخور
رزق اگر تنگ است، باشد وقت از آن هم تنگ تر!
چهره در دل بردن، از خورشید زرین چنگ تر
در تکلم از خرام خود بتمکین تر بسی
در تغافل از نگاه خویش، شوخ و شنگ تر
نازک اندامی که من دیدم، خدا روزی کند
چون قبا برگرد او گردیدن، اما تنگ تر
من سری دارم پر از جنگ و، لبی از شکوه پر
او دلی از شیشه نازکتر، ز خارا سنگ تر
خارج از قانون بود، در پرده هم حرف طلب؛
نغمه یی از بینوایی نیست، سیر آهنگ تر
ما اسیران در خم دوران شکار جرگه ایم
عرصه را زآن میکند هر لحظه بر ما تنگ تر
عیب ما را یک بیک چون دوستان برما شمرد
هیچکس با ما نبود از خصم ما یکرنگ تر
در دو روز زندگی، واعظ غم روزی مخور
رزق اگر تنگ است، باشد وقت از آن هم تنگ تر!
واعظ قزوینی : غزلیات
شمارهٔ ۳۸۸
منعم! باهل فقر چه خوانی نوای زر؟
ما را بس است سکه مردی بجای زر!
ناید بجمع مال سر همتم فرو
در سر نگنجد اهل فنا را هوای زر
گر پیش خلق نیست زر از جان عزیزتر
جان میکنند بهر چه عمری برای زر؟!
باشد گدا همیشه عرق ریز آبرو
از بس دود چو چشم طمع، در قفای زر
تا زر ز جان جدا نکند منعم بخیل
از نقد عمر صرف نماید، بجای زر
مال جهان، چو آب روانست خواجه را
نبود عجب که دق برد از دل صدای زر
در قید و صلاح تو، ای خواجه حرف نیست
چندانکه در میان نبود لیک پای زر
زر آفریده است خدا از برای ما
ما را نیافریده خدا از برای زر
واعظ گمان مبر که شود سیر چشمشان
دارند اهل حرص ز بس اشتهای زر
ما را بس است سکه مردی بجای زر!
ناید بجمع مال سر همتم فرو
در سر نگنجد اهل فنا را هوای زر
گر پیش خلق نیست زر از جان عزیزتر
جان میکنند بهر چه عمری برای زر؟!
باشد گدا همیشه عرق ریز آبرو
از بس دود چو چشم طمع، در قفای زر
تا زر ز جان جدا نکند منعم بخیل
از نقد عمر صرف نماید، بجای زر
مال جهان، چو آب روانست خواجه را
نبود عجب که دق برد از دل صدای زر
در قید و صلاح تو، ای خواجه حرف نیست
چندانکه در میان نبود لیک پای زر
زر آفریده است خدا از برای ما
ما را نیافریده خدا از برای زر
واعظ گمان مبر که شود سیر چشمشان
دارند اهل حرص ز بس اشتهای زر
واعظ قزوینی : غزلیات
شمارهٔ ۳۸۹
به از زمانه نداریم شوخ و شنگ دگر
که هر دو روز کند جلوه یی برنگ دگر
بغیر ابر خروشان دست ریزش نیست
بکوه همت والای ما پلنگ دگر
ظهور جوهر مرد است پیش در دولت
که با نگین سوار است آب و رنگ دگر
به نیک و بد ز جهان صلح کرده یی، اما
نه آن چنان که بود احتیاج جنگ دگر!
حصول گوهر کام از جهان نه آسانست
که هر صدف بود این بحر را نهنگ دگر
مرا بسخت دلی هردو روز کار افتاد
جنون عشقم ازین سنگ زد بسنگ دگر
برخ مرا سیهی رنگ بست گشته دگر
که عکس چهره ام آیینه راست رنگ دگر
برین تن چو قفس نیست استخوان واعظ
که جا خدنگ بلا کرده بر خدنگ دگر
که هر دو روز کند جلوه یی برنگ دگر
بغیر ابر خروشان دست ریزش نیست
بکوه همت والای ما پلنگ دگر
ظهور جوهر مرد است پیش در دولت
که با نگین سوار است آب و رنگ دگر
به نیک و بد ز جهان صلح کرده یی، اما
نه آن چنان که بود احتیاج جنگ دگر!
حصول گوهر کام از جهان نه آسانست
که هر صدف بود این بحر را نهنگ دگر
مرا بسخت دلی هردو روز کار افتاد
جنون عشقم ازین سنگ زد بسنگ دگر
برخ مرا سیهی رنگ بست گشته دگر
که عکس چهره ام آیینه راست رنگ دگر
برین تن چو قفس نیست استخوان واعظ
که جا خدنگ بلا کرده بر خدنگ دگر
واعظ قزوینی : غزلیات
شمارهٔ ۳۹۹
بر اهل ترک، نکرده است غم جفا هرگز
گزند خار ندیده است پشت پا هرگز
چو روی آیینه است آن جهان و، این یک پشت؛
ز پشت آینه، ای دل مجو صفا هرگز!
بزیر چرخ، مکن ریشه أمل محکم
که دانه سبز نگردد در آسیا هرگز
تهی ز نان تهی گشته تا که سفره ما
نخورده ایم طعامی باشتها هرگز
مرا ز فیض خموشی نموده بیگانه
نگشتمی بسخن کاش آشنا هرگز
بدولتی چو رسی، بهر خلق باش، نه خود؛
بخویش سایه نمی افگند هما هرگز
ز بسکه غیر نگنجد میان این یاران
ندیده ایم میان دو کس صفا هرگز
بنای خانه هستی است بر فنا واعظ
منه تو پایه دل را برین بنا هرگز
گزند خار ندیده است پشت پا هرگز
چو روی آیینه است آن جهان و، این یک پشت؛
ز پشت آینه، ای دل مجو صفا هرگز!
بزیر چرخ، مکن ریشه أمل محکم
که دانه سبز نگردد در آسیا هرگز
تهی ز نان تهی گشته تا که سفره ما
نخورده ایم طعامی باشتها هرگز
مرا ز فیض خموشی نموده بیگانه
نگشتمی بسخن کاش آشنا هرگز
بدولتی چو رسی، بهر خلق باش، نه خود؛
بخویش سایه نمی افگند هما هرگز
ز بسکه غیر نگنجد میان این یاران
ندیده ایم میان دو کس صفا هرگز
بنای خانه هستی است بر فنا واعظ
منه تو پایه دل را برین بنا هرگز
واعظ قزوینی : غزلیات
شمارهٔ ۴۳۳
عاشقان را ره ندارد، در دل پر غم نشاط
هست در خلوت سرای عشق نامحرم نشاط
خنده واری در جهان از خرمی نبود اثر
بسکه نفرت میکند از مردم عالم نشاط
در نیاید یاد حق در سینه دل مردگان
جا ندارد هیچگه در خانه ماتم نشاط
نیست یاری همچو غم، گر قدردان باشد کسی
در جهان زین رو نمیباشد دمی بیغم نشاط
بسکه از دلهای تنگ اهل دنیا میرمد
در دل درویش می افتد بروی هم نشاط
دست بردار از هوس واعظ، گرفتی چون عصا
راست ناید با سر لرزان و پشت خم نشاط
هست در خلوت سرای عشق نامحرم نشاط
خنده واری در جهان از خرمی نبود اثر
بسکه نفرت میکند از مردم عالم نشاط
در نیاید یاد حق در سینه دل مردگان
جا ندارد هیچگه در خانه ماتم نشاط
نیست یاری همچو غم، گر قدردان باشد کسی
در جهان زین رو نمیباشد دمی بیغم نشاط
بسکه از دلهای تنگ اهل دنیا میرمد
در دل درویش می افتد بروی هم نشاط
دست بردار از هوس واعظ، گرفتی چون عصا
راست ناید با سر لرزان و پشت خم نشاط
واعظ قزوینی : غزلیات
شمارهٔ ۴۴۶