عبارات مورد جستجو در ۵۴۴۸ گوهر پیدا شد:
جلال عضد : غزلیّات
شمارهٔ ۱۷۹
منم کز درت سر به راهی نکردم
به جز آستانت پناهی نکردم
بر آنی که خونم به باطل بریزی
گناهی مکن چون گناهی نکردم
من آن نیستم کز خدنگت بنالم
که صد تیر خوردم که آهی نکردم
شدم سیر ازین زندگانی که هرگز
دمی سیر در تو نگاهی نکردم
به چشمم نیامد گل و چشمه بی تو
قناعت به آب و گیاهی نکردم
من از هر مرادی ترا خواستم بس
تمنّای مالی و جاهی نکردم
نگفتم جفاهای زلف تو با کس
شکایت ز دست سیاهی نکردم
مرا چون جلال از در خود چه رانی
که من جز درت قبله گاهی نکردم
جلال عضد : غزلیّات
شمارهٔ ۱۸۳
وقت است که در بر رخ اغیار ببندم
وز جان کمر بندگی یار ببندم
چون فتنه آن چشمم و آشفته آن زلف
در میکده بنشینم و زنّار ببندم
گر کار شمار ریختن خون دل ماست
من خود کمری از پی این کار ببندم
ای باد! غبار سر کویش به من آور
تا مرهم این سینه افگار ببندم
از پای درآورد مرا زلف تو بگذار
تا دست چنان سرکش عیّار ببندم
از دست خیال تو عجب گر به همه عمر
یک شب در این دیده بیدار ببندم
بر چین سر زلف تو گر دست بیابم
از حلقه او مشک به خروار ببندم
بگذار که حلق دل شوریده خود را
در حلقه آن زلف نگونسار ببندم
روزی مژه بر هم نزنم کاشک نیاید
این رخنه نه سیلی ست که ناچار ببندم
جز حسرت دیدار تو با خود نبرم هیچ
آن روز که بر عزم عدم بار ببندم
ای قاصد محبوب! بده نامه که هر دم
بگشایم و بر دیده خونبار ببندم
تاری ست تنم جان چو کند عزم جدایی
من هر نفس او را به همین تار ببندم
گویند جلال! از دگران دیده فرو دوز
کو یار که من دیده ز اغیار ببندم
جلال عضد : غزلیّات
شمارهٔ ۱۹۳
من شمع طلعتت را پروانه ای حقیرم
پروانه وار روزی در پیش پات میرم
از دست چشم و زلفت پیش که دادخواهم؟
این می کشد به بندم وان می کشد به تیرم
خیز ای طبیب نادان! ترک معالجت کن
من درد عشق دارم درمان نمی پذیرم
بر خاکم ار خرامی چون سرو و من چو سبزه
از خاک سر برآرم تا دامنت بگیرم
ای دوستان! مجویید از بند او خلاصم
آزادم از دو عالم تا در کفَش اسیرم
باران اشک بارم چون ابر و برق خیزد
از آه دردناکم وز آتش نفیرم
روی از تو بر نپیچم گر می کشی به تیغم
چشم از تو بر ندوزم گر می زنی به تیرم
در پایت اوفتادم ای دوست دست من گیر
می کش به ناوک خود [منگر] که من حقیرم
من ترک او نگویم ور جان رود درین سر
کز جان گزیر باشد وز دوست ناگزیرم
بر خاک آستانش هر شب مقام سازم
وز شوق وصل گویی پهلوست بر حریرم
تا از جلال دوری روزی نکرد یارم
نام تو از زبانم یاد تو از ضمیرم
هر چند دوست هرگز یاد جلال نارد
یک لحظه نیست خالی از یاد او ضمیرم
جلال عضد : غزلیّات
شمارهٔ ۱۹۹
المنّة لِلّه که برآمد همه کامم
وان آهوی پدرام درافتاد به دامم
ای بخت! بیا بر من و بر خویش نظر کن
تا خود تو کدامی و من امروز کدامم؟
اقبال قرینم شد و محبوب رفیقم
عالم به مرادم شد و، ایّام به کامم
ما را نه سر حور و نه پروای بهشت است
حور است مرا یار و بهشت است مقامم
در سایه خورشید جمال تو همه عمر
خورشید سعادت نرود از سر بامم
بودی همه چون شام ز هجران تو صبحم
و اکنون همه چون صبح شد از روی تو شامم
سرگشتگی هجر تو بر من به سرآمد
زین پس همه در گلشن وصل تو خرامم
سهل است گرم عمر به سختی به سرآید
این کام که من یافتم از عمر تمامم
زان روز که نامم به زبان تو برآید
در اوج جلال است ز اقبال تو نامم
جلال عضد : غزلیّات
شمارهٔ ۲۰۲
ای قامت تو سرو روانم
بی تو روان است از تن روانم
خواهم که از تو خواهم امانی
لیکن فراقت ندهد امانم
گفتم که رازم پنهان بماند
پیدا شد از اشک راز نهانم
جانم ز لعلت نادیده کامی
چشمت چرا شد در خون جانم
پایی فروکوب تا سر ببازم
دستی برافشان تا جان فشانم
چون دستبوسی راهم ندادی
باری مکن دور از آستانم
بلبل که بر گل دستان سراید
با او به دستان همداستانم
همچون جلال از دریای معنی
در وصف لعلت دُر می چکانم
جلال عضد : غزلیّات
شمارهٔ ۲۰۳
روزی کزین سراچه سفلی گذر کنم
وانگه به سوی عالم علوی سفر کنم
کرّوبیان عرش و مقیمان قدس را
از درد خویش و حسن تو یک یک خبر کنم
از گریه فرش را همه در موج خون کشم
وز ناله عرش را همه زیر و زبر کنم
نار جحیم را بازنشانم به آب چشم
یک بار چون برآتش دوزخ گذر کنم
وآنگه چنان ز درد تو آهی برآورم
کاهْ لِ بهشت را همه خونین جگر کنم
بر من نعیم جنّت اعلی کنند عرض
کوته نظر نِیَم که بر آنها نظر کنم
از نو درون خاطر خود جا کنم ترا
و آنها که غیر تُست ز خاطر بِدَر کنم
در روز رستخیز که سر بر کنم ز خاک
نامَردم ار ز هول قیامت حذر کنم
در عرصه گاه حشر درآیم خراب و مست
شوریده وار رایت عشق تو بر کنم
هر لحظه ساز عشق به سوزی دگر زنم
هر دم سماع شوق به حالی دگر کنم
آن دم جمال اگر بنمایی جلال را
یابم کمال وصل و سخن مختصر کنم
جلال عضد : غزلیّات
شمارهٔ ۲۲۲
ای چشم نیم مست تو خمّار عاشقان
زلف دراز دست تو عطّار عاشقان
از خون عاشقان سر کویت شکفته است
خیز و بکن تفرّج گلزار عاشقان
بی روی دوست نعمت دنیا و آخرت
چندان بها نیافت به بازار عاشقان
هر روز درد عشق زیادت همی شود
تا می کند خیال تو تیمار عاشقان
گفتی به یک کرشمه کنم کار تو تمام
پوشیده نیست سعی تو در کار عاشقان
بس جان که بی دریغ ببازند اگر کنی
بویی ز چین زلف خود ایثار عاشقان
هستند چشم و زلف تو در ملک دلبری
دلبند بی دلان و جگرخوار عاشقان
ای یار شادکام که آسوده خفته ای
غافل مشو ز دیده بیدار عاشقان
حال جلال رنگ رُخَش می کند بیان
پیداست رنگ عشق ز رخسار عاشقان
جلال عضد : غزلیّات
شمارهٔ ۲۳۴
چرا گل می کند بیداد چندین؟
که بلبل می کند فریاد چندین
سراسر سرو آزادت غلام است
که دارد بنده آزاد چندین
اگر گل رنگِ رخسارت بدیدی
به حُسن خود نبودی شاد چندین
حذر کن از درون دردمندان
مکن با عاشقان بیداد چندین
سر زلف تو گر بادش نبردی
چرا سرها شدی بر باد چندین
چه سیل است اینکه از چشمم روان است
نباشد دجله بغداد چندین
به بویت زنده ام عمری ست ورنی
نشاید زیستن از یاد چندین
جلال! آن قامت و بالا نظر کن
مکن وصف گل و شمشاد چندین
مدان نالیدنم از هفت گردون
که باری می کشم هفتاد چندین
جلال عضد : غزلیّات
شمارهٔ ۲۳۵
درد ما دوری درمان برنتابد بیش ازین
پشت طاقت بار هجران بر نتابد بیش ازین
هیچ زلفی بار دلها برنگیرد بیش از آن
هیچ جانی درد جانان بر نتابد بیش ازین
من که وصلش رانده ام در هجر تا کی داردم
سلطنت ورزیده زندان برنتابد بیش ازین
هر که عمری رانده باشد کامی اندر دولتی
محنت حال پریشان برنتابد بیش ازین
ما به بویی از نسیم زلف جانان مانده ایم
هستی ما منّت جان برنتابد بیش ازین
من همی بارم سرشک و عقل می گوید مکن
عالم از خاک است و طوفان برنتابد بیش ازین
دود هم روزی برآید از گریبان جلال
کآتش اندر زیردامان بر نتابد بیش ازین
جلال عضد : غزلیّات
شمارهٔ ۲۵۱
ای سهی قدّ ترا سرو و صنوبر بنده ای
عالمی حُسن ترا چاکر و چاکر بنده ای
نرگس شوخ ترا جادوی کشمیر غلام
سحر ابروی ترا مانی و آزر بنده ای
ای سر زلف ترا سنبل رعنا خادم
وی رخ خوب ترا لاله احمر بنده ای
بسته در زلف دل خلقی و چشمت بیمار
بهر خسته بکن آزاد سراسر بنده ای
نرگس مست ترا سنبل رعنا خادم
سرو آزاد ترا همچو صنوبر بنده ای
بوسه ای دادی و گفتی که بده جان عزیز
با کس این نرخ نکرده ست مقرّر بنده ای
هست گیسو و رخ و نرگس جادوی ترا
سنبلش خادم و گل چاکر و عبهر بنده ای
خلقی از ناز تو مُردند و ترا خود غم نیست
آری از مردن خر غم نخورد خر بنده ای
گفته بودی که چه بی مهر و وفای است جلال
به وفای تو که اینها نبود در بنده ای
جلال عضد : غزلیّات
شمارهٔ ۲۵۲
ای یار! دوش همدم و یار که بوده ای؟
لبها گزیده شب به کنار که بوده ای؟
آشفته موی زلف به دست که داده ای ؟
سر پُرخمار دفع خمار که بوده ای ؟
با چشم نیم مست کجا مست خفته ای؟
با زلف بی قرار قرار که بوده ای ؟
ما بی تو همنشین غم و یار محنتیم
تو همنشین و همدم و یار که بوده ای؟
با رنگ لاله و قدّ شمشاد و بوی گل
ای نوبهار حُسن، بهار که بوده ای؟
با ابروی کمان وش و مژگان چون خدنگ
ای من شکار تو، تو شکار که بوده ای؟
با دشمنان نشسته علی رغم دوستان
بنگر گل که گشته و خار که بوده ای ؟
روزم چو شام تیره گذشت از فراق تو
تو روشنایی شب تار که بوده ای ؟
من دل فگار مرهم لعل لب توام
تو مرهم درون فگار که بوده ای ؟
بر خود جلال پیرهن از غصّه چاک زد
بر رغم او تو وصله کار که بوده ای ؟
جلال عضد : رباعیّات
شمارهٔ ۵۳
زد شمع جهان بر دل من دی ناری
در سوز و گداز از آن شدم دیناری
گفتا: که به بی دلی شدی دیناری
گفتم که شدم بیدل و بی دین آری
قصاب کاشانی : غزلیات
شمارهٔ ۱۲
توان دیدن ز روی پیرهن چون گل صفایش را
نسیمی وا کند چون غنچه گر بند قبایش را
به‌جز آیینه کز عکس جمال اوست مستغنی
کسی دیگر در این صورت ندارد رونمایش را
ز خون نیم‌رنگ دیده گلگون می‌توان کردن
کف پایی که می‌بستم به خون دل حنایش را
قدم هر گه نهد بر چشمم آن نازک بدن ترسم
که ناگه خار مژگانم نماید رنجه پایش را
دل از کف داده گردیدم بسی در عالم بینش
چو نور مردمک تا یافتم در دیده جایش را
دو عالم را نمی‌بازد به یک ایمای ابرویی
برابر چون کنم با حاتم طایی گدایش را
ز بس خوش‌تر بود هر عضوش از عضو دگر خواهم
که پا تا سر بلاگردان شوم سر تا به پایش را
مکن منع دل خود از فغان قصاب در راهش
جرس کی می‌تواند داشتن پنهان صدایش را
قصاب کاشانی : غزلیات
شمارهٔ ۱۶
بیایید ای حریفان تا مگر جوییم راهی را
به سوی عشق از این نامرادی‌ها پناهی را
ز رخسار و قد و چشم تو هر کس می‌برد بخشی
گلستان رنگ و سرو اندام و آهو خوش‌نگاهی را
بر آب افتد اگر عکسی از آن برگشته مژگانش
برون آرد روان از آب چون قلاب ماهی را
به تقصیر نگاهی می‌دهد جان در ره جانان
چو عاشق کس نمی‌داند زبان عذرخواهی را
متاع ناروایی داری از قصاب از او بگذر
که اینجا می‌پسندند اشگ سرخ و رنگ کاهی را
قصاب کاشانی : غزلیات
شمارهٔ ۱۸
صیاد به من تنگ چنان کرده قفس را
کز تنگی جا بسته به من راه نفس را
این چشم پرآشوب نگاهی که تو داری
مستی است که بندد به قفا دست عسس را
چون بر نکشم آه و فغان از دل صد چاک
از ناله چه سان منع توان کرد جرس را
یا رب نشود کشته به شمشیر جفایت
هر کس که به دل راه دهد غیر تو کس را
از دامنت ای شاخ گل گلشن خوبی
کوته نکند خار جفا دست هوس را
از کوی تو عنقا نتوانست گذشتن
کی قوت پرواز بود بال مگس را
شد عرصه جولانگه تو دیده قصاب
هرگه که برانگیختی از نار فرس را
قصاب کاشانی : غزلیات
شمارهٔ ۲۴
بازآ که دل از داغ تو آراسته تن را
پر ساخته زین لاله سراپای چمن را
ای روشنی دیده چو گشتی ز نظر دور
زنهار فراموش مکن حب وطن را
جز نام تو حرف دگرم ورد زبان نیست
کرده است دلم وقف ثنای تو دهن را
در محشر عشاق ضرور است نشانی
خوب است شهید تو کند چاک کفن را
پامال تو یک‌بار نگردید غبارم
چندان که فکندم به سر راه تو تن را
چون پسته که گیرد شکرش تنگ در آغوش
در قند نهان کرده دهان تو سخن را
هرگز نکنی آرزوی میوهٔ طوبی
بردار اگر دیده‌ای آن سیب ذقن را
در کام تو قصاب به حسرت نچکاند
تا خون نکند دایه بی مهر لبن را
قصاب کاشانی : غزلیات
شمارهٔ ۳۳
روشن شده از حسن تو کاشانه‌ام امشب
خوش باش که بر گرد تو پروانه‌ام امشب
نخل قد دلجوی تو ای زینت فردوس
سیراب شد از گریهٔ مستانه‌ام امشب
دست طلب از دامن وصل تو ندارم
هرچند که در بزم تو بیگانه‌ام امشب
سروی شد و چون شعله قد افروخت به افلاک
هر دود که برخاست ز ویرانه‌ام امشب
از بهر یکی جرعه می‌باز چو قصاب
جاروبکشی گوشهٔ می‌خانه‌ام امشب
قصاب کاشانی : غزلیات
شمارهٔ ۳۴
هر کجا عکس جمال یار می‌افتد در آب
گویی از گلشن گل بی‌خار می‌افتد در آب
باز می‌دارد ز رفتن بحر را حیرت مگر
سایه آن سرو خوش‌رفتار می‌افتد در آب
یک نگاهی کن که می‌گردد صدف را آب دل
عکس این بادام تا از بار می‌افتد در آب
جوش دریا ماهیان‌ را سوخت از حسرت مگر
پرتویی زآن آتشین رخسار می‌افتد در آب
خوشه مرجان چو بید واژگون آشفته شد
سایه زلفش ز بس بسیار می‌افتد در آب
ابر تا بگذشت از دریای آن گلزار حسن
قطره چون گلگوشه دستار می‌افتد در آب
دید تا قصاب چشمش را دلش در خون نشست
شد چو طوفان، ناخدا ناچار می‌افتد در آب
قصاب کاشانی : غزلیات
شمارهٔ ۸۸
ای خطّت از قلمرو خوبی ستانده باج
بگرفته نرگست ز غزال ختن خراج
چون نقره‌ای که سکه کند رایجش به دهر
خط داده تازه حسن جمال تو را رواج
زخمی که از نگاه تو آید به جان همان
مژگانت از خدنگ دگر می‌کند علاج
خال است کرده جای در اطراف عارضت
یا شاه زنگ تکیه زده بر سریر عاج
پا را شمرده نه چو شکستی دل مرا
بگذر به احتیاط از این ریزه زجاج
ز آب و هوای باغ گل و شمع را چه سود
دل را به اشک و آه مگر بشکند مزاج
از گفتگو ببند زبان در جهان که نیست
قصاب سنگ تفرقه‌ای بدتر از لجاج
قصاب کاشانی : غزلیات
شمارهٔ ۱۰۹
لبش بر گردن عاشق بسی حقّ نمک دارد
به تیغ غمزه‌اش گردد گرفتار آن که شک دارد
خیال چین زلفش بر میانم بسته زناری
که بر هر تار مویش رشگ تسبیح ملک دارد
به آسان کی توان زد بوسه بر خاک کف پایش
که افتد گر رهش در چرخ منت بر فلک دارد
تواند غوطه بر دریای خون زد از ره عشقش
هر آن عاشق که دل با داغ او اندر نمک دارد
اگر غش داری ای قصاب اینجا می‌شوی رسوا
که عشق آن صنم خاصیت سنگ محک دارد