عبارات مورد جستجو در ۶۲۵۴ گوهر پیدا شد:
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۸۸۹
به زیر چرخ مقوس که جاودان ماند
کدام تیر شنیدی که در کمان ماند
نصیب من ز جوانی دریغ وافسوس است
ز گلستان خس وخاری به باغبان ماند
بهشت بوته خاری است با کهنسالی
خوش است عالم اگر آدمی جوان ماند
ز زنگ آینه اش صیقلی نمی گردد
چو خضر هر که درین نشأه جاودان ماند
چنین که می پرد از حرص خاکیان را چشم
عجب اگر پرکاهی به کهکشان ماند
بود ز قافله عشق چرخ آبله پا
پیاده ای که به دنبال کاروان ماند
سخن رسد به خریدار چون غریب شود
که ماه مصر محال است در دکان ماند
چو می توان به خرابی زگنج شد معمور
کسی برای چه در قید خانمان ماند
مپوش چشم ز روی نکو که چون شبنم
به ما چراندن چشمی ز گلستان ماند
چنان مکن که سرحرف شکوه باز کند
زبان من که به شمشیر خونچکان ماند
یکی هزار شد از عیبجو بصیرت من
ز دزد دیده بازی به پاسبان ماند
مصوری که شبیه ترا کند تصویر
ز خامه اش سرانگشت در دهان ماند
ز تنگ گیری چرخ خسیس نزدیک است
که در گلوی هما صائب استخوان ماند
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۹۰۳
فسردگان که طلسم وجود نشکستند
ازین چه سود که چون کف به بحر پیوستند
ز جوش بیخبری کرده ایم خود را گم
و گرنه توشه ما بر میان ما بستند
چه باده شوق تو در ساغر شهیدان ریخت
که در زمین چو خم می زجوش ننشستند
هنوز دایره چرخ بود بی پرگار
که طوق عشق ترا بر گلوی ما بستند
خوش آن گروه که برداشتند بار جهان
وزاین محیط دل یک حباب نشکستند
سبکروان که فشاندند دامن از عالم
ز دار وگیر خس وخار آرزو رستند
ز آب بحر جدایی حبابها را نیست
چه شد دوروزی اگر باددر گره بستند
مساز برگ اقامت که مردم آزاد
درین ریاض زپا همچو سرو ننشستند
جماعتی که مجرد شدند همچو الف
چو تیرآه ز نه جوشن فلک جستند
گمان بری که ز جنگ پلنگ می آیند
ز بس که مردم عالم به روی هم جستند
جماعتی که در اینجا نفس شمرده زدند
در آن جهان ز حساب وکتاب وارستند
ز انفعال سر از خانه برنمی آرند
درین بهار گروهی که توبه نشکستند
جماعتی که به افتادگان نپردازند
اگر به عرش برآیند همچنان پستند
مکن ملامت عشاق بیخبرکاین قوم
ز خود نیند اگر نیستند اگر هستند
ز آشنایی مردم کناره کن صائب
که از سیاهی دل بیشتر سیه مستند
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۹۱۰
سمنبران که به لب آبدار چون گهرند
به چهره از جگر عاشقان برشته ترند
نظر سیاه مگردان به لاله رخساران
که برگریز دل ونوبهار چشم ترند
به آسیای فلک دانه ای نخواهد ماند
چنین که سنگدلان در شکست یکدیگرند
خبر ز خرده عیب نهان هم دارند
به قدر آنچه ز خود این گروه بیخبرند
نفس چو صبح نسازند زیر گردون راست
سبکروان که ازین راه دور باخبرند
به روشنایی شمع مزار سوگندست
که مردگان به ازین زندگان بی اثرند
حضور سوختگان مغتنم شمر صائب
که روشنان جهان چون ستاره سحرند
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۹۲۱
در آن مقام که شاهی به هر گدا بخشند
چه دولتی است که ما را همان به ما بخشند
سعادت ازلی جو که در گذر باشد
سعادتی که ز بال و پر هما بخشند
فریب جود فرومایگان مخور زنهار
که می کنند تو را خرج تا عطا بخشند
هزار پیرهن گل به خار بخشند
چه می شود دل صدپاره ای به ما بخشند
مکن ز بخت شکایت که می شود خودبین
به پشت آینه چون رو اگر صفا بخشند
دهند اگر به تو دربسته خلد چندان نیست
که گوشه ای به تو از عالم رضا بخشند
اگر به تنگدلی همچو غنچه صبر کنی
تو را هم از گره خود گره گشا بخشند
فلک چو مهره مومین بود به فرمانش
به هر که قوت سرپنجه دعا بخشند
تن سفالی خود را بهم شکن صائب
که در عوض به تو جام جهان نما بخشند
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۹۴۵
سخن طراز چرا مهر برزبان نکند
نمی شودکه قلم از سخن زیان نکند
سفر به از سفر بیخودی نمی باشد
به مصرهر که ز کنعان رودزیان نکند
کسی که در خم زلفی سبی بسر نبرد
چوصبح از ته دل خنده بر جهان نکند
برای تیر حوادث نشانه می خواهد
مرا سپهر عبث مشت استخوان نکند
کناره گرد دیار محبت است آن کس
که در میان بلا یاد دوستان نکند
خراب همت آن رند خانه پردازم
که بهر ملک زمین روبه آسمان نکند
ز خون صید جهان لاله زار می بیند
دو چشم شوخ توچون تکیه بر کمان نکند
به گوش غنچه ندانم چه گفته ای صائب
که هیچ گوش نصیحت به باغبان نکند
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۹۵۳
به هر فسرده لب خشک وچشم تر ندهند
قبول داغ محبت به هر جگر ندهند
به گوشمال ستم سر ز حکم عشق مپیچ
که هیچ رشته بی تاب را گهر ندهند
فراغبالی در تنگنای چرخ مخواه
همان به است که در بیضه بال وپر ندهند
بریز بار تعلق که شاخه های درخت
نمی شوند سبکبار تا ثمر ندهند
ز روی تلخ مکافات زهر می بارد
چه نعمتی است که کام مرا شکر ندهند
ترم ز طعنه این زاهدان خشک ای کاش
چو صندلی نفرستند دردسرندهند
چنان چکیده بخلند این گرانجانان
که نیم قطره به ابرام نیشتر ندهند
ز دوش دار سرش تکیه گه نخواهد یافت
اگر دو دور به منصور بیشتر ندهند
چه شکوه می کنی از اشک تلخ خود صائب
ترا شرابی ازین خوشگوارتر ندهند
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۹۵۶
حقوق خدمت اگر در حساب خواهد بود
ز رشک من دل عالم کباب خواهد بود
اگر چه پای سفر نیست جسم زار مرا
سرشک من همه جا در رکاب خواهد بود
غمین مباش چو شبنم ز آب گشتن دل
که عینک نظر آفتاب خواهد بود
چو رشته دانه دام تو می شود گوهر
اگر کمند تو از پیچ وتاب خواهد بود
امید لطف به خط داشتم ندانستم
که جوهر دم تیغ عتاب خواهد بود
ز عشق گردش افلاک را نصیبی نیست
پیاله را چه خبر از شراب خواهد بود
به مرگ دست ستمگر نمی شود کوتاه
که تیر را پروبال از عقاب خواهد بود
فریب جلوه دنیا مخور که نقش امید
سبک رکاب چو موج سراب خواهد بود
ز آب گشتن دل خون خودمخور صائب
چوگل ز پوست برآید گلاب خواهد بود
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۹۶۴
اگر چه دیده به خواب از صدای آب رود
مرا ز قلقل مینا ز دیده خواب رود
کشد به رحمت حق دل زیاده عاصی را
که سیل تیره به دریا به اضطراب رود
فغان که آتش بی زینهار عارض او
امان نداد که خون از دل کباب رود
به محفلی که تو رخ نقاب برداری
ز چشم آینه بی اختیار آب رود
نشاط ظاهری از دل نبرد درد نهان
کجا به خنده گل تلخی از گلاب رود
ز آه ما متأثر نمی شودگردون
به دود تلخ کی از چشم مجمر آب رود
ز رنگ وبوی جهان شبنمی که دل برداشت
درون دیده خورشید بی حجاب رود
ز هوش رفت دل خسته تا به عشق رسید
چو رهروی که به منزل رسد به خواب رود
ز خواب پیچ وخم مار می شودافزون
کجا به مرگ ز جان حریص تاب رود
ز پرده دل دریاست کاسه چشمش
چگونه بادغرور از سرحباب رود
بلند پایگی عشق را تماشا کن
که طوق فاخته را سرو در رکاب رود
نرفت گرد غم از دل به دست افشانی
خط غبار محال است از کتاب رود
چگونه از دل ما غم برون رود صائب
که سیل رو به قفا زین ده خراب رود
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۹۷۰
ز اتحاد کجا عشق کامیاب شود
کدام ذره شنیدی که آفتاب شود
فسردگی است عنان تاب سالک از مقصود
گره به سینه نگردد دلی که آب شود
مریز خون غزالی که مشک خواهد شد
مچین به غنچگی آن گل کزاوگلاب شود
به داد من برس ای عشق بیش ازین مپسند
که زندگانی من صرف خورد وخواب شود
جهان پوچ بهشتی است ژاژخایان را
ز شوره زار کجا موجه سراب شود
به ظالمان چه کند تا سرشک مظلومان
که داغ شعله نمکسود از کباب شود
کلاه گوشه به دریای پرگهر شکند
سرس که پرز هوای تو چون حباب شود
ز عمر قسمت دلمردگان سیه کاری است
زفیض صبح گرانی نصیب خواب شود
فریب عشرت روپوش روزگار مخور
که نوشخند رگ تلخی گلاب شود
اگر بقا طلبی با شکستگی خوش باش
که مه تمام چو شد پای در رکاب شود
عمارتی که بلند از هوا کنی صائب
به نیم چشم زدن پست چون حباب شود
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۹۷۵
سری که خالی از اندیشه محال شود
ز فیض عشق پریخانه خیال شود
به حسن ساخته زنهار اعتماد مکن
که در دو هفته مه چارده هلال شود
به جلوه ای زتو چون چشم ما شود خرسند
چگونه آینه قانع به یک مثال شود
همین سیاهیی از آب زندگی دیده است
ز حسن هر که مقید به خط وخال شود
نمی کشند صراحی قدان سر از حکمش
لبی که چون لب پیمانه بی سؤال شود
ز اهل درد ترا آن زمان حساب کنند
که زعفران به دلت ریشه ملال شود
مدار دست ز دامان کیمیاگر فقر
کز احتیاج حرام جهان حلال شود
فلک ز خرده انجم تمام چشم شده است
که همچو شبنم گل محو آن جمال شده است
نظر بلند گردد ز عشق، داغ پلنگ
هزار پرده به از دیده غزال شود
در آن مقام که مستان به رقص برخیزند
فلک چو سبزه خوابیده پایمال شود
فلک به خاک نهادان چه می تواند کرد
سبو شکسته چو شدساغر سفال شود
تو سعی کن که به روشندلان رسی صائب
که سیل واصل دریا چو شد زلال شود
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۰۰۷
برون ز کیسه ممسک درم نمی آید
ز دست بسته سخا وکرم نمی آید
نه هرکجا که سیاهی است آب حیوان هست
ز دود ریزش ابر کرم نمی آید
بکوش وهمت مردانه ای به دست آور
که قطع وادی عشق از قدم نمی آید
ز آه دل نشود نرم سخت رویان را
به چشم آینه از دود نم نمی آید
به یک دم آنچه دو لب می کند به اهل جدل
به صد مصاف ز تیغ دودم نمی آید
چنان دوانده کجی ریشه در دل عالم
که حرف راست برون از قلم نمی آید
امید فتح به اقبال راستان بسته است
به جنگ هیچ سپه بی علم نمی آید
دهان هر که بدآموز شد به حرف سؤال
جراحتی است که هرگز بهم نمی آید
نشان ونامی اگر هست صائب از احسان
چرا به ملک وجود از عدم نمی آید
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۰۲۶
بهار می رسد آماده جنون باشید
ز جوش لاله مهیای جام خون باشید
ز هر نسیم به گلزار می توان ره برد
چه لازم است مقید به رهنمون باشید
به خوشدلی گذرانید زندگانی را
اگر چو لاله وگل کاسه سرنگون باشید
فسون باده شما را به دام می آرد
اگر هزار خردمند وذوفنون باشید
به فکر پوچ مگردید چون حباب گره
ز رقص موجه این بحر آبگون باشید
ازان به داغ شما را جنون سراپا سوخت
که با هزار نظر واله جنون باشید
به نیم قطره قناعت کنید از دریا
که تا به قیمت و قدر از گهر فزون باشید
چو ابر باده شما را به چرخ می آرد
اگر چو کوه زمین گیر از سکون باشید
به نوبهار بنوشید باده چون صائب
بهار چون گذرد باز ذوفنون باشید
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۰۲۹
توان به صبر سر سرکشان به دام کشید
که نرم نرم خط از حسن انتقام کشید
ز کلک صنع همان روز آفرین برخاست
که گرد لعل لبش خط مشکفام کشید
همان پر از گل خمیازه است آغوشش
اگر چه هاله به بر ماه را تمام کشید
مکن ز بخت سیه تلخ روی خود که نگین
سیاهرویی عالم برای نام کشید
کسی چودار درین انجمن سرافرازست
که کاسه از سر منصور کرد وجام کشید
ز انتقام حق ایمن نمود دشمن را
ز خصم هر که به زور خود انتقام کشید
ز فیض عالم بالا چه در توانی یافت
ترا که کسب هوا برکنار بام کشید
فریب زندگی تلخ داد دایه مرا
ز شکری که به طفلی مرا به کام کشید
به دیدنی نتوان کنه عشق را دریافت
به یک نفس نتوان بحر را تمام کشید
ازین مصاف سر آن کس برد که چون خورشید
هزار تیغ به یکبار از نیام کشید
ز پرتو نظر التفات مردان است
که گفتگوی تو صائب به این مقام کشید
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۰۴۳
پیغام بیکسان که به دلدار می برد
طفل یتیم را که به گلزار می برد
از وصل گل کسی که به نظاره قانع است
دایم ز بوستان گل بی خار می برد
می بایدش به نقش بد ونیک ساختن
آیینه را کسی که به بازار می برد
تلخی نمی رسد به قناعت رسیدگان
از خاک مور فیض شکرزار می برد
از شب نصیب بیخبران خواب غفلت است
زین سرمه فیض دیده بیدار می برد
خط گر به گرد خال تو گردد غریب نیست
این نقطه اختیار ز پرگار می برد
دلگیری من از می گلگون زیاد شد
دامان تر ز تیغ چه زنگار می برد
از فقر نفس بر خط فرمان نهاد سر
این راه تنگ کجروی از مار می برد
در پرده حجاب چه لذت بود ز وصل
مرغ قفس چه فیض ز گلزار می برد
صائب کسی که عیب نمی بیند از هنر
از حقه خزف در شهوار می برد
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۰۴۵
زخمی که ره به لذت ناسور می برد
فیض نمک ز مرهم کافور می برد
پروانه مرا جگر ماهتاب نیست
موسی مرا به انجمن طور می برد
از جمع مال رزق حریص آه حسرت است
ازنوش غیر نیش چه زنبورمی برد
اکنون که چرخ بر سر انصاف آمده است
فیروزه مرا به نشابور می برد
زان ساقی کریم مرا هیچ شکوه نیست
حیرت مرا ز میکده مخمور می برد
تا کی ز حسرت لب خاموش خون خورم
این آرزو مرا به لب گور می برد
ما گرد هستی از نمد خود فشانده ایم
دار فنا چه صرفه ز منصور می برد
زنهار از دماغ برون کن غرور را
کاین باد افسر از سر فغفور می برد
می هوش می رباید و این طرفه تر که یار
هوش مرا به نرگس مخمور می برد
نزدیکتر به کعبه مقصود می شوم
چندان که اضطراب مرا دور می برد
صائب فریب مرهم راحت نمی خورد
داغ دلی که غیرت ناسور می برد
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۰۵۴
راهی که مرغ عقل به یک سال می پرد
در یک نفس جنون سبکبال می پرد
چشم گرسنه را نکند سیر جمع مال
در خرمن است ودیده غربال می پرد
حرصش فزون ز خاک شود همچو چشم دام
چشم ندیده ای که پی مال می پرد
دولت ز آستان فنا جو که این هما
از سرگذشتگان را دنبال می پرد
بگذر ز آرزو که به جایی نمی رسد
چندان که دل به شهپر آمال می پرد
زین آتشی که در جگر تشنه من است
همچو سپند عقده تبخال می پرد
در مطلب بلند به همت توان رسید
عنقا به کوه قاف به این بال می پرد
ایام عمر زود به انجام می رسد
زینسان که ماه می رود وسال می پرد
پامال کرد اگر چه مرا جلوه های او
گوشم همان به نغمه خلخال می پرد
غافل مشو ز آه ضعیفان کز این نسیم
افسر ز فرق دولت واقبال می پرد
صائب چو یاد گردش آن چشم می کنم
هوش از سرم چو مرغ سبکبال می پرد
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۰۵۵
از چشم ودل کی آن گل سیراب بگذرد
خودبین کجا ز آینه وآب بگذرد
در سینه های صاف نگیرد قرار دل
زود از بساط آینه سیماب بگذرد
چون آب شور کام جهان تشنگی فزاست
سیراب تشنه ای که ازین آب بگذرد
در جوی شیر کاسه به خون جگر زند
از می کسی که شب مهتاب بگذرد
ظلم است زندگانی روشندلان چو شمع
جایی بغیر گوشه محراب بگذرد
بر قرب دل مبند که با ربط آفتاب
در کان مدار لعل به خوناب بگذرد
پیری به صد شتاب جوانی ز من گذشت
پل را ندیده ام که ز سیلاب بگذرد
گیرنده است پنجه خونهای بیگناه
چون ناوک تو از دل بیتاب بگذرد
چو موسم شباب دم صبح شیب را
صائب روا مدار که در خواب بگذرد
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۰۶۳
خرم کسی که قصر اقامت بنا نکرد
رفت از میان چو گل کمر خویش وا نکرد
چندان که تاختیم به دنبال عمر را
این آهوی رمیده نظر برقفا نکرد
جز من که راه عشق به تسلیم می روم
با دست بسته هیچ شناور شنا نکرد
رنگ گهر شکسته شود از بهای کم
ما را فلک عبث به دو عالم بها نکرد
موی سفید سبز شد از دست شانه را
از زلف مشکبار تو یک عقده وانکرد
با آه سرد من چه کند چرخ پرنجوم
هرگز به خرج باد زر گل وفا نکرد
تااقتدا به کارگزاران عشق کرد
در هیچ کار فکرت صائب خطا نکرد
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۰۶۸
کی غم مرا ز دل می احمر برآورد
صیقل چگونه ز آینه جوهر برآورد
آن را که هست در رگ جان پیچ وتاب عشق
چون رشته عاقبت ز گهر سربرآورد
از خوی آتشین تو هرجا سمندری است
انگشت زینهار ز هر پر برآورد
ز افتادگی غبار به دل ره مده که مور
عمرش تمام گردد اگر پر برآورد
خودبین مشو کز آب روان بخش زندگی
آیینه در به روی سکندر برآورد
چون آفتاب دولت دنیای زودسیر
هر روز سر ز روزن دیگر برآورد
قانع چو کهربا به پرکاه اگر شوم
صد چشم در گرفتن آن پربرآورد
پا در رکاب برق بود فصل نوبهار
صائب ز زیر بال چرا سربرآورد
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۰۷۰
تنها ز باغ خود چمن آرا ثمر خورد
آن را که باغ نیست ز صد باغ برخورد
با تشنگی بساز که باریکتر شود
هرچند رشته آب گهر بیشتر خورد
در زیر تیغ حادثه ابرو گشاده باش
کاین زخمها ز چین جبین بر سپر خورد
روشندلان ز نقش خود آزار می کشند
کز جوهر آب آینه بر یکدیگر خورد
کلفت درین بساط به قدر بصیرت است
سوزن ز خار خون جگر بیشتر خورد
تلخی نمی رسد به قناعت رسیدگان
در خاک مور غوطه به تنگ شکر خورد
جان تازه می شود ز لب روح پرورت
هر کس که برخورد به تواز عمربرخورد
بی لنگری مکن که سبکسر درین محیط
چون کف همیشه سیلی موج خطر خورد
هر کس که آشنا به سخن چون قلم شود
صائب همیشه زخم نمایان به سر خورد