عبارات مورد جستجو در ۳۶۰۹۶ گوهر پیدا شد:
رفیق اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۲۵۱
نداند کاش قدر مهر من مهرآزمای من
بقدر مهر من بر من کند گر جور وای من
پرستم گر بتی جز تو بت دیرآشنای من
خدای من تویی ای بت تویی ای بت خدای من
ندیده پیشتر نشنیده افزون تر کسی هرگز
جفایی از جفای تو وفایی از وفای من
بکش زارم میندیش از هلاک من که می باشد
جز این نه مطلب من غیر از این نه مدعای من
به خونم چون کشی سویم نگاهی کن که در محشر
بهای خون نخواهم از تو، بس این خونبهای من
بدرد هجر جانان چند [و] تا کی مبتلا باشم
به جان خود که رحمی کن به جان مبتلای من
برای داغ و دردت مرهم و درمان نمی خواهم
که داغت مرهم من باشد و دردت دوای من
رفیق آن مانده واپس از رفیقانم در این وادی
که غیر از سایهٔ من کس نباشد در فقای من
بقدر مهر من بر من کند گر جور وای من
پرستم گر بتی جز تو بت دیرآشنای من
خدای من تویی ای بت تویی ای بت خدای من
ندیده پیشتر نشنیده افزون تر کسی هرگز
جفایی از جفای تو وفایی از وفای من
بکش زارم میندیش از هلاک من که می باشد
جز این نه مطلب من غیر از این نه مدعای من
به خونم چون کشی سویم نگاهی کن که در محشر
بهای خون نخواهم از تو، بس این خونبهای من
بدرد هجر جانان چند [و] تا کی مبتلا باشم
به جان خود که رحمی کن به جان مبتلای من
برای داغ و دردت مرهم و درمان نمی خواهم
که داغت مرهم من باشد و دردت دوای من
رفیق آن مانده واپس از رفیقانم در این وادی
که غیر از سایهٔ من کس نباشد در فقای من
رفیق اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۲۵۲
با من آن نامهربان مه مهربان خواهد شدن
مهربان با من به رغم آسمان خواهد شدن
فارغ و آسوده خواهد شد دل و جانم ز غم
آنکه بود آشوب دل آرام جان خواهد شدن
از جفای او دل اغیار خواهد شد غمین
وز وفای او دل من شادمان خواهد شدن
در حق آنان که آن بدخوی نیکوروی را
بدگمان کردند با من بدگمان خواهد شدن
یار خواهد شد به من یا خصم خواهد شد به غیر
عاقبت یا این چنین یا آنچنان خواهد شدن
کوری چشم رقیبان باز در کویش رفیق
خواهد آمد وز سگان آستان خواهد شدن
مهربان با من به رغم آسمان خواهد شدن
فارغ و آسوده خواهد شد دل و جانم ز غم
آنکه بود آشوب دل آرام جان خواهد شدن
از جفای او دل اغیار خواهد شد غمین
وز وفای او دل من شادمان خواهد شدن
در حق آنان که آن بدخوی نیکوروی را
بدگمان کردند با من بدگمان خواهد شدن
یار خواهد شد به من یا خصم خواهد شد به غیر
عاقبت یا این چنین یا آنچنان خواهد شدن
کوری چشم رقیبان باز در کویش رفیق
خواهد آمد وز سگان آستان خواهد شدن
رفیق اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۲۵۳
خوشم بسایه ات ای سرو نازپرور من
مباد کم نفسی سایه ی تو از سر من
چنین که محو جمال توام نمی دانم
منم مقابل تو یا تویی برابر من
قدم به کلبه ی من نه که رشک خلد شود
سرای تنگ من و کلبه ی محقر من
چه ساقیی تو که پیوسته از می لطفت
پر است ساغر غیر و شکسته ساغر من
به شکر اینکه لبت خشک و چهره ات تر نیست
ببخش بر لب خشک و به دیده ی تر من
رفیق اگر چه بهر عهد دلبران بودند
به عهد سست نبودند همچو دلبر من
مباد کم نفسی سایه ی تو از سر من
چنین که محو جمال توام نمی دانم
منم مقابل تو یا تویی برابر من
قدم به کلبه ی من نه که رشک خلد شود
سرای تنگ من و کلبه ی محقر من
چه ساقیی تو که پیوسته از می لطفت
پر است ساغر غیر و شکسته ساغر من
به شکر اینکه لبت خشک و چهره ات تر نیست
ببخش بر لب خشک و به دیده ی تر من
رفیق اگر چه بهر عهد دلبران بودند
به عهد سست نبودند همچو دلبر من
رفیق اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۲۵۴
به غیر دل که کند تا سحر فغان با من
بشب فراق تو کس نیست همزبان با من
ترا نمی کند ای ماه مهربان با من
ببین چه می کند از کینه آسمان با من
به جان تو که گرم دوستی تو باکی نیست
شوند دشمن اگر جمله ی جهان با من
مرا تو دشمن و من دوستم ترا تا کی
من این چنین به تو باشم تو آنچنان با من
خوش است غیر ز جورت به من وزین غافل
که جور فاش تو لطفی بود نهان با من
ازین بقید تنم جان پاک مانده که هست
سگ تو رام به این مشت استخوان با من
نمی شود که نباشد کنار من پرخون
رفیق تا بود این چشم خونفشان با من
بشب فراق تو کس نیست همزبان با من
ترا نمی کند ای ماه مهربان با من
ببین چه می کند از کینه آسمان با من
به جان تو که گرم دوستی تو باکی نیست
شوند دشمن اگر جمله ی جهان با من
مرا تو دشمن و من دوستم ترا تا کی
من این چنین به تو باشم تو آنچنان با من
خوش است غیر ز جورت به من وزین غافل
که جور فاش تو لطفی بود نهان با من
ازین بقید تنم جان پاک مانده که هست
سگ تو رام به این مشت استخوان با من
نمی شود که نباشد کنار من پرخون
رفیق تا بود این چشم خونفشان با من
رفیق اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۲۵۵
صید سگان ایندرم تیع جفا بر من مزن
زنهار بر صید حرم تیغ ای شکارافکن مزن
بر دل مزن تیر جفا ای دوست دشمن دوست را
ور می زنی بهر خدا بهر دل دشمن مزن
منما ز چاک پیرهن آن تن بهر کس جان من
وز رشک آن ای سیمتن چاکم به پیراهن مزن
دامن بقتل بی دلان چون برزنی ای دلستان
یا خون من ریز از میان یا بر میان دامن مزن
با مدعی ای نیک رو طفلی ز تو نبود نکو
افسانه در محفل مگو پیمانه در گلشن مزن
زنهار بر صید حرم تیغ ای شکارافکن مزن
بر دل مزن تیر جفا ای دوست دشمن دوست را
ور می زنی بهر خدا بهر دل دشمن مزن
منما ز چاک پیرهن آن تن بهر کس جان من
وز رشک آن ای سیمتن چاکم به پیراهن مزن
دامن بقتل بی دلان چون برزنی ای دلستان
یا خون من ریز از میان یا بر میان دامن مزن
با مدعی ای نیک رو طفلی ز تو نبود نکو
افسانه در محفل مگو پیمانه در گلشن مزن
رفیق اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۲۵۷
به عمر خضر جدا از تو نیستم خرسند
که پیش روی تو مردن هزار بهتر ازین
سگ تو یار من و کوی تو دیار من است
چه یار بهتر ازین و دیار بهتر ازین
ز مهر و مه شب و روزم چه سود بی تو که هست
شب سیه به ازین روز تار بهتر ازین
مرا که صید توام پاس دار بهتر ازین
که در کمند نیفتد شکار بهتر ازین
سواره می روی و خلق می نمایندت
بیکدگر که نباشد سوار بهتر ازین
به بزم وصلم و از رشک غیر می گویم
که درد هجر و غم انتظار بهتر ازین
رفیق شهر پر و شهریار پر دیدم
نه شهر دیدم و نه شهریار بهتر ازین
که پیش روی تو مردن هزار بهتر ازین
سگ تو یار من و کوی تو دیار من است
چه یار بهتر ازین و دیار بهتر ازین
ز مهر و مه شب و روزم چه سود بی تو که هست
شب سیه به ازین روز تار بهتر ازین
مرا که صید توام پاس دار بهتر ازین
که در کمند نیفتد شکار بهتر ازین
سواره می روی و خلق می نمایندت
بیکدگر که نباشد سوار بهتر ازین
به بزم وصلم و از رشک غیر می گویم
که درد هجر و غم انتظار بهتر ازین
رفیق شهر پر و شهریار پر دیدم
نه شهر دیدم و نه شهریار بهتر ازین
رفیق اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۲۵۹
دل نه همین می برد از من حسن
شهره شهر است بهر فن حسن
احسن وجهند بتان از بتان
هست به وجه حسن احسن حسن
در صفت خط حسن نازلست
انبته الله نباتاً حسن
گل همه تن گوش شود گر بباغ
لب بگشاید پی گفتن حسن
پست نماید به نظر قد سرو
گر بخرامد سوی گلشن حسن
حسن حسن جلوه کند گر چنین
دل برد از شیخ و برهمن حسن
دامنم آلوده تر از غیر نیست
می کشد از من ز چه دامن حسن
من به حسن دوستم اما رفیق
دوست نمی داند و دشمن حسن
گر نه چنان بود باین عشق و حسن
من ز حسن بودم و از من حسن
شهره شهر است بهر فن حسن
احسن وجهند بتان از بتان
هست به وجه حسن احسن حسن
در صفت خط حسن نازلست
انبته الله نباتاً حسن
گل همه تن گوش شود گر بباغ
لب بگشاید پی گفتن حسن
پست نماید به نظر قد سرو
گر بخرامد سوی گلشن حسن
حسن حسن جلوه کند گر چنین
دل برد از شیخ و برهمن حسن
دامنم آلوده تر از غیر نیست
می کشد از من ز چه دامن حسن
من به حسن دوستم اما رفیق
دوست نمی داند و دشمن حسن
گر نه چنان بود باین عشق و حسن
من ز حسن بودم و از من حسن
رفیق اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۲۶۱
بیندیش ای پسر از آفت چشم بداندیشان
بپوشان روی خوب خویش از چشم بد ایشان
به حال زار من گاهی نگاهی باز خوش باشد
که خوش باشد نگاهی گاهی از شاهان به درویشان
وفا ورزیدم و آن را هنر پنداشتم عمری
ندانستم هنر عیب است در کیش جفا کیشان
نرنجم گر به جای من بد اندیشد بداندیشی
که جز اندیشه ی بد نیست آیین بداندیشان
منه ای همنشین بر زخم من مرهم که از مرهم
شود ناسورتر ریش دل مجروح دلریشان
ز جور یار و صبر خویش حیرانم چه حالست این
که گردد کم ز کم هر روز این و بیش از پیش آن
تو بر رغم رفیق از زانکه با بیگانگان خویشی
روا باشد که او بهر تو شد بیگانه از خویشان
بپوشان روی خوب خویش از چشم بد ایشان
به حال زار من گاهی نگاهی باز خوش باشد
که خوش باشد نگاهی گاهی از شاهان به درویشان
وفا ورزیدم و آن را هنر پنداشتم عمری
ندانستم هنر عیب است در کیش جفا کیشان
نرنجم گر به جای من بد اندیشد بداندیشی
که جز اندیشه ی بد نیست آیین بداندیشان
منه ای همنشین بر زخم من مرهم که از مرهم
شود ناسورتر ریش دل مجروح دلریشان
ز جور یار و صبر خویش حیرانم چه حالست این
که گردد کم ز کم هر روز این و بیش از پیش آن
تو بر رغم رفیق از زانکه با بیگانگان خویشی
روا باشد که او بهر تو شد بیگانه از خویشان
رفیق اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۲۶۲
خوش است در سرمه روی نیکوان دیدن
هلال عید به ابروی نیکوان دیدن
خوش است موسم گل روی نیکوان دیدن
به روی گل رخ نیکوی نیکوان دیدن
به پای گل نگریدن رخ بتان چگل
به طرف جو قد دلجوی نیکوان دیدن
دل مرا ز رخ نیکوان نگرداند
دمی هزار بد از خوی نیکوان دیدن
بگویمت که کدامست زندگانی نیک
به روز روی و به شب موی نیکوان دیدن
چنانکه خوی نکویان به من ستمکاریست
مراست خو، ستم از خوی نیکوان دیدن
ندیدن رخ نیکو به اعتقاد رفیق
به از رقیب به پهلوی نیکوان دیدن
هلال عید به ابروی نیکوان دیدن
خوش است موسم گل روی نیکوان دیدن
به روی گل رخ نیکوی نیکوان دیدن
به پای گل نگریدن رخ بتان چگل
به طرف جو قد دلجوی نیکوان دیدن
دل مرا ز رخ نیکوان نگرداند
دمی هزار بد از خوی نیکوان دیدن
بگویمت که کدامست زندگانی نیک
به روز روی و به شب موی نیکوان دیدن
چنانکه خوی نکویان به من ستمکاریست
مراست خو، ستم از خوی نیکوان دیدن
ندیدن رخ نیکو به اعتقاد رفیق
به از رقیب به پهلوی نیکوان دیدن
رفیق اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۲۶۳
آن می که هست آّب خضر شرمسار از آن
ساقی بیا و یک دوسه ساغر بیار از آن
این نیم جان که هست مرا سود با منست
گیری بهای نیم نگه گر هزار از آن
گفتی کنم بزخم دگر کار تو تمام
زحمت مکش دگر که گذشته است کار از آن
بر مهر و ماه گر گذری با چنین جمال
گیری شکیب ازین و ربایی قرار از آن
سوی نگارخانه ی چین رو که بسترند
تمثالهای مانی صورت نگار از آن
آنی که حال صد چو منی گر دهی بباد
بر دامن دلت ننشیند غبار از آن
جنس گرانبهاست محبت ولی رفیق
از ما نمی خرند به مفت این دیار از آن
ساقی بیا و یک دوسه ساغر بیار از آن
این نیم جان که هست مرا سود با منست
گیری بهای نیم نگه گر هزار از آن
گفتی کنم بزخم دگر کار تو تمام
زحمت مکش دگر که گذشته است کار از آن
بر مهر و ماه گر گذری با چنین جمال
گیری شکیب ازین و ربایی قرار از آن
سوی نگارخانه ی چین رو که بسترند
تمثالهای مانی صورت نگار از آن
آنی که حال صد چو منی گر دهی بباد
بر دامن دلت ننشیند غبار از آن
جنس گرانبهاست محبت ولی رفیق
از ما نمی خرند به مفت این دیار از آن
رفیق اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۲۶۴
شد چو شب روزم سیاه از دست تو
آه از دست تو آه از دست تو
خون من تنها نمی ریزی که ریخت
خون چندین بی گناه از دست تو
گفتی آهت دمبدم از دست کیست
گه ز دست بخت گاه از دست تو
دست افشان رفتی و بر باد رفت
کوه صبر من چو کاه از دست تو
این چه بیداد است آخر تا به کی
دادخواه و دادخواه از دست تو
از که خواهم داد چون خواهند داد
هم گدا هم پادشاه از دست تو
از نگاهی می بری صد دل رفیق
دل چه سان دارد نگاه از دست تو
آه از دست تو آه از دست تو
خون من تنها نمی ریزی که ریخت
خون چندین بی گناه از دست تو
گفتی آهت دمبدم از دست کیست
گه ز دست بخت گاه از دست تو
دست افشان رفتی و بر باد رفت
کوه صبر من چو کاه از دست تو
این چه بیداد است آخر تا به کی
دادخواه و دادخواه از دست تو
از که خواهم داد چون خواهند داد
هم گدا هم پادشاه از دست تو
از نگاهی می بری صد دل رفیق
دل چه سان دارد نگاه از دست تو
رفیق اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۲۶۶
نه صبر دارم و نه تاب و نه توان بی تو
توان و تاب و صبوری نمی توان بی تو
من از تو دور غمین تو جدا ز من خوشدل
تو این چنین بی من و من آنچنان بی تو
بهر زمین که دمی با تو بوده ام اکنون
رسد فغانم از آنجا به آسمان بی تو
ز حرف ناکس و کس باک نیست بی تو مرا
فغان که می کشدم طعن این و آن بی تو
جدا ز جان تن مسکین چگونه می ماند
رفیق دلشده مانده است آنچنان بی تو
توان و تاب و صبوری نمی توان بی تو
من از تو دور غمین تو جدا ز من خوشدل
تو این چنین بی من و من آنچنان بی تو
بهر زمین که دمی با تو بوده ام اکنون
رسد فغانم از آنجا به آسمان بی تو
ز حرف ناکس و کس باک نیست بی تو مرا
فغان که می کشدم طعن این و آن بی تو
جدا ز جان تن مسکین چگونه می ماند
رفیق دلشده مانده است آنچنان بی تو
رفیق اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۲۶۸
با این همه بی وفائی تو
سخت است به من جدائی تو
بیگانه نوازی توام کرد
بیگانه ز آشنایی تو
خوشتر ز هوای پادشاهی است
ما را هوس گدایی تو
از زمره ی دلبران یکی نیست
امروز به دلربائی تو
ای جنس وفا که بر سرت خاک
خواریم ز ناروایی تو
خو کن بقفس که نیست ممکن
ای طایر دل، رهایی تو
ای ناله نمی رسی به گوشش
فریاد ز نارسایی تو
در دور من ای می کهن کو
خاصیت غم زدایی تو
آمد گل و شد رفیق بر باد
زهد من و پارسائی تو
سخت است به من جدائی تو
بیگانه نوازی توام کرد
بیگانه ز آشنایی تو
خوشتر ز هوای پادشاهی است
ما را هوس گدایی تو
از زمره ی دلبران یکی نیست
امروز به دلربائی تو
ای جنس وفا که بر سرت خاک
خواریم ز ناروایی تو
خو کن بقفس که نیست ممکن
ای طایر دل، رهایی تو
ای ناله نمی رسی به گوشش
فریاد ز نارسایی تو
در دور من ای می کهن کو
خاصیت غم زدایی تو
آمد گل و شد رفیق بر باد
زهد من و پارسائی تو
رفیق اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۲۷۱
گل خوار بود چو خار بی تو
باشد چو خزان بهار بی تو
شادی برد از دل و غم آرد
سرو و گل لاله زار بی تو
تو گل به کنار کرده بی ما
ما کرده ز گل کنار بی تو
دست تو به خون ما نگارین
وز خون رخ ما نگار بی تو
تا بی تو چرا نمی دهم جان
هستم ز تو شرمسار بی تو
باشد اگر اختیار با من
مردن کنم اختیار بی تو
چون گل تو عزیز بی رفیقی
چون خار رفیق خوار بی تو
باشد چو خزان بهار بی تو
شادی برد از دل و غم آرد
سرو و گل لاله زار بی تو
تو گل به کنار کرده بی ما
ما کرده ز گل کنار بی تو
دست تو به خون ما نگارین
وز خون رخ ما نگار بی تو
تا بی تو چرا نمی دهم جان
هستم ز تو شرمسار بی تو
باشد اگر اختیار با من
مردن کنم اختیار بی تو
چون گل تو عزیز بی رفیقی
چون خار رفیق خوار بی تو
رفیق اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۲۷۲
جان و دلم راست صد رخنه هر سو
زان تیر مژگان زان تیغ ابرو
برد از کفم دل طفلی چه سازم
من سست پنجه آن سخت بازو
چشم بد غیر یارب نبیند
آن عارض خوب آن روی نیکو
بردند از کف دین و دل من
آن چشم ترک و آن خال هندو
خونم چو ریزی در کوی خود ریز
کافتد سر من بر آن سر کو
یکدم نباشم یکدم نباشد
بی فکر او من در فکر من او
تا جان سپارد دل برندارد
یکدم رفیق از آن سر کو
زان تیر مژگان زان تیغ ابرو
برد از کفم دل طفلی چه سازم
من سست پنجه آن سخت بازو
چشم بد غیر یارب نبیند
آن عارض خوب آن روی نیکو
بردند از کف دین و دل من
آن چشم ترک و آن خال هندو
خونم چو ریزی در کوی خود ریز
کافتد سر من بر آن سر کو
یکدم نباشم یکدم نباشد
بی فکر او من در فکر من او
تا جان سپارد دل برندارد
یکدم رفیق از آن سر کو
رفیق اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۲۷۳
خوش تر ز طوبی است به خوبی نهال تو
طوبی کجا و قامت طوبی مثال تو
ماهی تو نه که ماه نباشد چنین جمیل
مهری تو نه که مهر ندارد جمال تو
حاشا که آفتاب همه روزه در زوال
باشد چو آفتاب رخ بی زوال تو
از ماه چارده تو به نیکی گذشته ای
از چارده همان نگذشته است سال تو
می زیبدش تحکم گل های بوستان
سروی که در چمن بودش اعتدال تو
فرخنده باد طالع تو چون رخت مدام
فرخنده فالم از رخ فرخنده فال تو
دی دیدمت به غیر و ز من منفعل شدی
من نیز منفعل شدم از انفعال تو
شوراب چشمی و لب خشکی مرا بس است
ای خضر از تو چشمه ی آب زلال تو
شد ختم بر تو شیوه ی قول و غزل رفیق
بالجمله قائلیم به حسن مقال تو
طوبی کجا و قامت طوبی مثال تو
ماهی تو نه که ماه نباشد چنین جمیل
مهری تو نه که مهر ندارد جمال تو
حاشا که آفتاب همه روزه در زوال
باشد چو آفتاب رخ بی زوال تو
از ماه چارده تو به نیکی گذشته ای
از چارده همان نگذشته است سال تو
می زیبدش تحکم گل های بوستان
سروی که در چمن بودش اعتدال تو
فرخنده باد طالع تو چون رخت مدام
فرخنده فالم از رخ فرخنده فال تو
دی دیدمت به غیر و ز من منفعل شدی
من نیز منفعل شدم از انفعال تو
شوراب چشمی و لب خشکی مرا بس است
ای خضر از تو چشمه ی آب زلال تو
شد ختم بر تو شیوه ی قول و غزل رفیق
بالجمله قائلیم به حسن مقال تو
رفیق اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۲۷۴
افکند مرد چنین گر نگه پرفن تو
کیست مرد نگه پرفن مردافکن تو
دلربائی نه لباسی است به قد همه کس
این قبا دوخته خیاط ازل بر تن تو
بوی پیراهن یوسف شنود بار دگر
گر به یعقوب رسد نکهت پیراهن تو
تو در آغوشی که آئی که ندارد هرگز
غیر پیراهن تو راه به پیرامن تو
چه بود بهره ی گلچین ز تو ای گلبن ناز
که صبا دست تهی می رود از گلشن تو
تا بگردن همه عشق است دلا وادی عشق
مرو آنجا که بود خون تو بر گردن تو
اگر اینست سخن کس ننهد گوش رفیق
به سخن گفتن بلبل ز سخن گفتن تو
کیست مرد نگه پرفن مردافکن تو
دلربائی نه لباسی است به قد همه کس
این قبا دوخته خیاط ازل بر تن تو
بوی پیراهن یوسف شنود بار دگر
گر به یعقوب رسد نکهت پیراهن تو
تو در آغوشی که آئی که ندارد هرگز
غیر پیراهن تو راه به پیرامن تو
چه بود بهره ی گلچین ز تو ای گلبن ناز
که صبا دست تهی می رود از گلشن تو
تا بگردن همه عشق است دلا وادی عشق
مرو آنجا که بود خون تو بر گردن تو
اگر اینست سخن کس ننهد گوش رفیق
به سخن گفتن بلبل ز سخن گفتن تو
رفیق اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۲۷۵
آمد ز خانه بیرون در دست جام باده
طرف کله شکسته بند قبا گشاده
مستانه آن خرامان وز هر طرف براهش
مستی ز دست رفته رندی ز پا فتاده
جان دادمش چو دیدم او را نباشد آری
عاشق کسی که دیده جانان و جان نداده
چون حسن آن پریوش چون عشق من بلاکش
هر لحظه گردد افزون هر دم شود زیاده
زان غمزه آن چه دیدم مرغ دلم ندیده
گنجشک بال بسته از باز پر گشاده
سودای سرو و گل را بردند از سر من
رعناقدان نوخط زیبارخان ساده
کرده رفیق فارغ دل از پری وجودم
آن لعبت پری رو آن ماه حور زاده
طرف کله شکسته بند قبا گشاده
مستانه آن خرامان وز هر طرف براهش
مستی ز دست رفته رندی ز پا فتاده
جان دادمش چو دیدم او را نباشد آری
عاشق کسی که دیده جانان و جان نداده
چون حسن آن پریوش چون عشق من بلاکش
هر لحظه گردد افزون هر دم شود زیاده
زان غمزه آن چه دیدم مرغ دلم ندیده
گنجشک بال بسته از باز پر گشاده
سودای سرو و گل را بردند از سر من
رعناقدان نوخط زیبارخان ساده
کرده رفیق فارغ دل از پری وجودم
آن لعبت پری رو آن ماه حور زاده
رفیق اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۲۷۸
تا لاله و گل هست میان گل و لاله
با لاله رخی کن می گلگون به پیاله
یارب چه گلی ای گل رعنا که در این باغ
نه بوی تو دارد گل و نه رنگ تو لاله
یک روز به من نگذرد از عمر که بی تو
صبحم به فغان نگذرد و شام به ناله
از تاب عرق روی تو این لطف که دارد
دارد نه گل از شبنم و نه لاله ز ژاله
جز زلف و خطت کز گل رخسار دمیده ست
از گل ندمد سنبل و از لاله کلاله
چون سگ بدوم آن سر کور از حوالی
کاین منزلم از روز ازل گشته حواله
هر کس نگرد ماه رخ و هاله ی خطت
من بعد نگوید چو رفیق ازمه و هاله
با لاله رخی کن می گلگون به پیاله
یارب چه گلی ای گل رعنا که در این باغ
نه بوی تو دارد گل و نه رنگ تو لاله
یک روز به من نگذرد از عمر که بی تو
صبحم به فغان نگذرد و شام به ناله
از تاب عرق روی تو این لطف که دارد
دارد نه گل از شبنم و نه لاله ز ژاله
جز زلف و خطت کز گل رخسار دمیده ست
از گل ندمد سنبل و از لاله کلاله
چون سگ بدوم آن سر کور از حوالی
کاین منزلم از روز ازل گشته حواله
هر کس نگرد ماه رخ و هاله ی خطت
من بعد نگوید چو رفیق ازمه و هاله
رفیق اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۲۷۹
تنی دارد بنامیزد ز جان به
نه از جان من از جان جهان به
رخی بهتر ز ماه بدر صد بار
قدی صد بار از سرو روان به
گل روئی که گوئی لوحش الله
ز گل نیکوتر و از ارغوان به
می از دست تو یک شب تا سحرگاه
ز آب خضر و عمر جاودان به
مگو زاهد به رندان خرابات
که باغ جنت از کوی مغان به
می و میخانه باشد می کشان را
ز آب کوثر و باغ جنان به
نشاید تافتن از دلبری روی
که نتوان یافتن دیگر از آن به
چو می گردد به عکس خواهش ما
نگردد بعد از این گر آسمان به
بود شعر رفیق از غیر بهتر
ولیکن گفتهٔ حافظ از آن به
نه از جان من از جان جهان به
رخی بهتر ز ماه بدر صد بار
قدی صد بار از سرو روان به
گل روئی که گوئی لوحش الله
ز گل نیکوتر و از ارغوان به
می از دست تو یک شب تا سحرگاه
ز آب خضر و عمر جاودان به
مگو زاهد به رندان خرابات
که باغ جنت از کوی مغان به
می و میخانه باشد می کشان را
ز آب کوثر و باغ جنان به
نشاید تافتن از دلبری روی
که نتوان یافتن دیگر از آن به
چو می گردد به عکس خواهش ما
نگردد بعد از این گر آسمان به
بود شعر رفیق از غیر بهتر
ولیکن گفتهٔ حافظ از آن به