عبارات مورد جستجو در ۹۶۶۸ گوهر پیدا شد:
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۶۱
ز هم نمی گسلد عیش جاودانه ما
خمار صبح ندارد می شبانه ما
ترا که ذوق سخن نیست فکر ساغر کن
که گشت چاک گریبان شرابخانه ما
فسانه دگران خواب در بغل دارد
به چشم خواب نمک می زند فسانه ما
عرق فشانی ابر بهار رنگین است
کنون که خال لب کشت گشت دانه ما
به ناز کی چه میانش، چه جسم لاغر من
دویی کناره گرفته است از میانه ما
زمین ز برگ خزان دیده خرقه پوش شود
اگر بهار کند رنگ عاشقانه ما
کجاست دام فنا تا گلوی ما گیرد؟
قفس خلال شد از فکر آب و دانه ما
کسی نماند که بر آه ما نسوخت دلش
سری کشید به هر روزنی زبانه ما
خمار عشقت اگر دردسر دهد صائب
سری بکش به غزل های عاشقانه ما
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۶۶
مرا ز نشأه می ساخت کامیاب هوا
که هست داروی بیهوشی شراب هوا
علاج ظلمت ابرست باده روشن
که دل سیاه کند بی شراب ناب هوا
به گردش آر می پرده سوز را ساقی
که شد ز ابر سیه، عنبرین نقاب هوا
امید هست شود شسته توبه نامه ما
چنین شود به طراوت گر از سحاب هوا
شکایتی که که مرا از بهار هست این است
که می کند ز تری، آب در شراب هوا!
عجب که توبه سنگین ما کمر بندد
که ساخت رطل گران را سبک رکاب هوا
مده به دست هوا اختیار خویش که هست
عنان گسسته تر از موجه سراب هوا
هواپرست بود هر نفس به شاخ دگر
که اختیار ندارد در انقلاب هوا
فضای چرخ مقام نفس کشیدن نیست
نفس چگونه کند راست در حباب هوا؟
برون کن از سر نخوت هواپرستی را
که چون حباب کند خانه ها خراب هوا
ز زهد خشک اثر در جهان نخواهد ماند
که می کند دل سنگین توبه آب هوا
اگر نه صبح قیامت بود، چرا گیرد
چو نامه از رخ او هر نفس نقاب هوا؟
ز آه و گریه من شد جهان چنان تاریک
که روشنی نپذیرد ز آفتاب هوا
شدی چو پیر، مرو در پی هوا صائب
که دلپذیر بود موسم شباب هوا
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۶۷
زهی به غمزه جانسوز برق مذهب ها
به خنده شکرین نوبهار مشربها
به یک کرشمه که در کار آسمان کردی
هنوز می پرد از شوق چشم کوکبها
سبکروان به نهانخانه عدم رفتند
بر آستانه چو نعلین مانده قالبها
نه روز اختر سیار ترک ما گیرند
نه شب به خواب روند این پرنده عقرب ها
ازان به تیرگی شب خوشم که مجنون را
سیاه خیمه لیلی بود دل شبها
گذشتم از سر مطلب، تمام شد مطلب
حجاب چهره مقصود بوده مطلبها
بیا به عالم آسودگان خاک و ببین
ز دستبرد اجل پی بریده مرکبها
فتاد تا به ره طرز مولوی صائب
سپند شعله فکرش شده است کوکبها
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۷۰
شکوفه شور فکنده است در گلستان ها
شده است خوان زمین گم درین نمکدان ها
گشوده است بهار از شکوفه دفتر عیش
شده است پر ز برات نشاط دامانها
ز بس که ریخته است اختر شکوفه به خاک
نشان ز کاهکشان می دهد خیابان ها
ز پرده پوشی برگ شکوفه، گردیده است
مثال لیلی چادر گرفته، بستان ها
ز رشته ای که ز عقد گهر شکوفه کشید
شده است همچو صدف پر گهر گریبان ها
سواد خاک چنان از شکوفه روشن شد
که سیر ماه توان کرد در شبستان ها
زمین شده است ز برگ شکوفه سیمین تن
گشوده است بغل باغ از خیابان ها
شب دراز صبوحی کنند میخواران
که گشت مشرق صبح از شکوفه بستان ها
به یک دو جام، مرا شیر گیر کن ساقی
که شیر مست شده است از شکوفه بستان ها
عجب که توبه تواند سفید گردیدن
که شست چهره تقوی به خون گلستان ها
چه عاجز گره دل شدی، به باغ خرام
که تیز کرده بهار از شکوفه، دندان ها
ز زهد خشک اگر در جهان غباری بود
ز لوح خاطر ایام شست بارانها
شده است چون رخ لیلی و سینه مجنون
ز جوش لاله و گل دامن بیابان ها
چنان گشایش دل عام شد که وا کردند
دهن به خنده چو سوفار، جمله پیکان ها
ز جوش گل رگ لعل است خار بر دیوار
ز لاله پنجه مرجان شده است مژگان ها
چگونه دل نبرد از سخنوران صائب؟
که هست در نی کلک تو شکرستان ها
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۷۱
اگر چه خوش نبود سیر بوستان تنها
گرفته ایم اجازت ز باغبان تنها
بهار عمر، ملاقات دوستداران است
چه حظ کند خضر از عمر جاودان تنها؟
دل به پاکی دامان غنچه می لرزد
که بلبلان همه مستند و باغبان تنها
دل مرا به نسیم حمایتی دریاب
که یافته است بهار مرا خزان تنها
سزای خیره نگاهان به آه من بگذار
که بارها زده بر قلب آسمان تنها
اگر حیا دهدم فرصت سخن، دارم
هزار حرف زبانی به آن دهان تنها
من و دو چشم تر و خاک کربلا صائب
ز عافیت طلبان سیر اصفهان تنها
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۷۶
آسان چسان شود ز وطن دیده ور جدا؟
کز سنگ خاره گشت به سختی شرر جدا
رنگین شود ز باده گلرنگ، بی طلب
دستی که چون سبو نشد از زیر سر جدا
تا همچو لاله چشم گشودم درین چمن
هرگز نبود داغ مرا از جگر جدا
از دل نشد به آب شدن محو، نقش یار
این سکه از گداز نگردد ز زر جدا
بحر از گهر غبار یتیمی نمی برد
ما و تراکه می کند از یکدگر جدا؟
در قید تن ز خامی خود مانده است دل
بی پختگی ز شاخ نگردد ثمر جدا
فرهاد پا به کوه گذارد ز دیدنش
کوهی که گشته است ترا از کمر جدا
نتوان گرفت خرده ز ممسک به روی سخت
گردد ز سنگ اگر چه به آهن شرر جدا
نتوان ترا جدا ز پدر کرد، ورنه ما
از شیر کرده ایم مکرر شکر جدا
رنگی ندارم از لب لعل تو، گر چه من
کردم به زور جاذبه آب از گهر جدا
آتش کند تمیز ز هم نقد و قلب را
اخلاق خوب و زشت شود در سفر جدا
در پرده حجاب بود از وصال شمع
پروانه تا نمی شود از بال و پر جدا
صائب ز تیغ مرگ نلرزد به خویشتن
آزاده ای که گشت ز خود پیشتر جدا
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۷۹
می می کند خیال تنک ظرف آب را
ویرانه سیل می شمرد ماهتاب را
دل می تپد به خون ز تمنای خویشتن
بر سیخ می کشد رگ خامی کباب را
مجنون کمند طره لیلی کند خیال
بر روی دشت، جلوه موج سراب را
دلمرده ای که سر به گریبان خواب برد
کافور ساخت یاسمن ماهتاب را
عشق است ترجمان نفس های سوخته
آتش کند ترنم مرغ کباب را
عنبر به رخ فکنده نقاب از بهار خویش
تا دیده است آن خط چون مشک ناب را
زنار چشم از رگ خواب است، زینهار
مژگان صفت به چشم مده جای، خواب را
تن ده به بخت شور که خوابانده است چرخ
از صبح در نمک جگر آفتاب را
از پختگی است عاشق اگر گریه کم کند
خونابه است شاهد خامی کباب را
ای گل که موج خنده ات از سر گذشته است
آماده باش گریه تلخ گلاب را
من چون نفس کشم، که فراموش می کند
بر آتش عذار تو مو پیچ و تاب را
در بزم قرب، پاس نفس داشتن بلاست
زان دور عمر زود سرآید حباب را
صائب چها به چشم تماشاییان کند
رویی که ساخت صبح قیامت نقاب را
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۸۶
فصل بهار کرد مصور بهشت را
پر حور ساخت عالم خاکی سرشت را
هر موج سبزه صیقل زنگ کدورت است
از کف درین دو هفته مده طرف کشت را
هر شاخ خشک می دهد از جوی شیر یاد
نقد از شکوفه کرد بهاران بهشت را
شبنم نکرد داغ دل لاله را علاج
نتوان به گریه شست خط سرنوشت را
از باده می پرست ندارد نظر به ظرف
صائب چسان ز کعبه شناسد کنشت را؟
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۹۷
افسردگی است چاره دل دردمند را
خاکسترست بستر راحت سپند را
از دار و گیر عشق، ملایک مسلمند
صید حرم چه قدر شناسد کمند را؟
خضری است شوق دوست که چون راه سر کند
بیرون برد مسلم از آتش سپند را
تا خط مشکبار تو آمد به روی کار
آماده گشت نافه چین ریشخند را
همت بلند دار که خورشید تربیت
در چاشنی است میوه شاخ بلند را
طالع نگر، که خار و خس ما نکرد دود
جایی که ماهتاب بسوزد سپند را
ای باد اگر به گلشن طهران گذر کنی
از ما بپرس صائب نادردمند را
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۷۰۰
روی تو سوخته است دل لاله زار را
در غنچه کرده است حصاری بهار را
برده است جستجوی تو آرامش از جهان
از کبک پای کم نبود کوهسار را
ظلم است شستن آیه رحمت به آب تیغ
متراش زینهار خط مشکبار را
شب زنده دار باش که خورشید می دهد
در دیده جای، شبنم شب زنده دار را
روزی طلب به تیغ زبان کن که نیش برق
گوهر فشان کند رگ ابر بهار را
از قرب اهل حال شود چوب خشک سبز
منصور می کند شجر طور دار را
غیرت به سوز عاریتی تن نمی دهد
جوهر برآورد ز دل آتش چنار را
دور از گهر غبار یتیمی نمی شود
نتوان ز یاد برد من خاکسار را
دشنام تلخ صائب ازان لب مرا بس است
حاجت به نقل نیست می خوشگوار را
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۷۰۱
دیوانه کرد سبزه خطت بهار را
در خاک و خون کشید رخت لاله زار را
هر موی دلفریب تو شیرازه دلی است
متراش زینهار خط مشکبار را
مگذر ز حسن ترک که در گوشمال دل
دست دگر بود کمر بهله دار را
دست حنایی تو ز نیرنگ دلبری
یکدست کرد حسن خزان و بهار را
سنگ یده است مهره گهواره یتیم
جز گریه کار نیست دل داغدار را
چون شوق پای در جگر سنگ بفشرد
با کبک هم خرام کند کوهسار را
صائب حریف سیلی باد خزان نه ای
پیش از خزان ز خود بفشان برگ و بار را
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۷۰۲
دریاب صبح فیض نسیم بهار را
در دیده جا ده این نفس بی غبار را
با درد خود گذار من خاکسار را
از روی گردباد میفشان غبار را
سهل است اگر به خواب شب قدر بگذرد
در خواب مگذران دم صبح بهار را
از چشم او به یک نگه خشک قانعیم
طی کرده ایم خواهش بوس و کنار را
بیرون شدن ز عالم تکلیف، نعمتی است
دیوانه از خدا طلبد نوبهار را
بی اختیار خون ز لب زخم می چکد
نتوان ز شکوه بست دهان خمار را
با روی سخت، خرده ز ممسک توان گرفت
آهن ز صلب سنگ برآرد شرار را
گم می شوند خلق به زیر فلک تمام
گوهر نبندد این صدف بی قرار را
دنبال صید، قطره بی جا نمی زنم
من رام می کنم به رمیدن شکار را
شب زنده دار باش که شب روز روشن است
در چشم باز، دیده شب زنده دار را
تاب شکنجه ات نبود گر ز چشم شور
صائب نهفته دار دل داغدار را
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۷۳۳
از باده چون کند عرق آلود ماه را
در چشم آفتاب بسوزد نگاه را
کارم به یوسفی است که از جلوه های شوخ
در رقص گردباد فکنده است چاه را
بر صفحه عذار تو، از نقطه های خال
کرده است کلک صنع نشان بوسه گاه را
طومار ناامیدی ما ناگشودنی است
پیچیده ایم در گره اشک، آه را
عشق است غمگسار دل ناتوان ما
برق است شمع بر سر بالین گیاه را
امید رحمت است عنان تاب، ورنه هست
آه ندامتی که بسوزد گناه را
چون سبزه از گرانی ما ماند زیر سنگ
شوقی که ساخت شهپر دیوار، کاه را
با دیده ندیده عاشق چها کند
رویی کز آفتاب دو دل کرده ماه را
چون خاک می کنند به سر آهوان چین
در روزگار زلف تو مشک سیاه را
هر غنچه ای که هست درین باغ و بوستان
دارد ازو شکستن طرف کلاه را
صائب همان ز دوری ره شکوه می کنیم
خوابیده کرد غفلت ما گر چه راه را
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۷۳۴
رویت ز هاله حلقه کند نام ماه را
دلسرد از آفتاب کند صبحگاه را
هر جلوه ای ز قد قیامت خرام تو
از دل نفس گسسته برون آرد آه را
در دیده نظارگیان میل سرمه کرد
رخسار آتشین تو مد نگاه را
از خط رسد به نشو و نما سبزه امید
باران بود زیادتر، ابر سیاه را
تا بر سرشکسته نوازی است آفتاب
پروایی از شکستن خود نیست ماه را
سستی مکن که جاذبه کعبه امید
بسیار کرده شهپر دیوار، کاه را
مستغنی از دلیل بود دل چو آگه است
ننموده کس به قبله نما قبله گاه را
جای قرار نیست درین تیره خاکدان
در بحر همچو سیل فشان گرد راه را
جایی که بحر و کان، لب خشک است و چشم تر
پیداست تا چه قدر بود خاک راه را
چون سرخوشان مکن به یمین و یسار میل
از عرض ره دراز مکن طول راه را
شیرازه قلمرو کثرت ز وحدت است
دارد علم بپا ز ستادن سپاه را
بال و پر نهال امیدست خاک پاک
زنهار وقت صبح مکن فوت آه را
صائب مباش در صدد معذرت که نیست
بهتر ز انفعال، شفیعی گناه را
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۷۴۴
مگذار بر زمین دل شبها پیاله را
از باده برگ لاله کن این داغ لاله را
نتوان ز من گرفت به عمر دراز خضر
کیفیت بلند شراب دو ساله را
ساقی چنان خوش است که گر می کمی کند
پر می کند به گردش چشمی پیاله را
اشک است غمگسار دل داغدیدگان
شبنم کند خنک جگر گرم لاله را
تأثیر ناله در دل سنگین فزونترست
در کوه، جلوه های دوبالاست ناله را
پروانه نجات بود درد و داغ عشق
شیرازه کن به رشته جان این رساله را
رویی کز او ستاره من سوخت چون سپند
در خون کشید مردمک چشم هاله را
نتوان به چشم یار ز شوخی نگاه کرد
وحشت بود ز سایه خود این غزاله را
رخسار او ز گریه من خط سبز یافت
خون مشک می شود به جگر برگ لاله را
صائب توان به زور شراب کهن کشید
از سینه ریشه های غم دیرساله را
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۷۶۱
دود از نهاد خلق برآرد گزند ما
افتد به کار شعله گره از سپند ما
دل بر نگارخانه صورت نبسته ایم
از شیر ماهتاب شود آب، قند ما
هرگز چنان نشد که درین دشت پر شکار
دست افکند به گردن صیدی کمند ما
یک گام بر مراد دل خود نرفته ایم
در دست گمرهی است عنان سمند ما
بی طاقتان هلاک نسیم بهانه اند
از ماهتاب سوخته گردد سپند ما
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۷۶۴
دایم شکفته است دل داغدار ما
موقوف وقت نیست چو عنبر بهار ما
فارغ ز کعبه ایم و ز بتخانه بی نیاز
خاک مراد ماست دل خاکسار ما
آتش به پرده سوزی اسرار عشق نیست
رحم است بر دلی که شود رازدار ما
صد پیرهن ز دامن صبح است پاکتر
دامان گل ز شبنم شب زنده دار ما
خوش داشتیم وقت حریفان بزم را
چون می، گذشت اگر چه به تلخی مدار ما
شد پاره ای ز تن، دل ما از فسردگی
خامی به رنگ برگ برآورد بار ما
در روزگار ما دل بی درد و داغ نیست
در سنگ همچو سوخته گیرد شرار ما
از صدق، هر دو دست به دامان شب زدیم
تا همچو صبح، تنگ شکر شد کنار ما
گوهر حریف گرد یتیمی نمی شود
نتوان فشاند دامن ناز از غبار ما
صائب چو خضر روی خزان فنا ندید
شد سبز هر که از سخن آبدار ما
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۷۶۶
آمیخته است مستی ما با خمار ما
یکدست چون حناست خزان و بهار ما
افغان که نیست سوخته ای در بساط خاک
کز قید سنگ خاره برآرد شراب ما
جز دیده سفید درین تیره خاکدان
صبحی دگر نداشت شب انتظار ما
شد توتیا و آب ز چشمی روان نکرد
در سنگلاخ دهر دل شیشه بار ما
ز آزادگی چو سرو درین بوستانسرا
ایمن ز برگریز بود نوبهار ما
ما را ز بخت سبز چه حاصل، که از بهار
داغ است قسمت جگر لاله زار ما
مهد صدف سفینه طوفان رسیده ای است
از آبداری گهر شاهوار ما
از وحشت است طاقت ما بی قرارتر
با ابر همرکاب بود کوهسار ما
رنگی ز گوهر تو نداریم، گر چه هست
دلچسب تر ز گرد یتیمی غبار ما
کثرت حجاب دیده حق بین ما شده است
در گرد لشکرست نهان شهسوار ما
صائب ز قحط جوهریان در بساط خاک
شد آب سبز در گهر شاهوار ما
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۷۶۸
دوری ز خلق، باغ و بهارست پیش ما
دامان دشت، دامن یارست پیش ما
هر سینه ای که نیست دل زنده ای در او
بی قدرتر ز لوح مزارست پیش ما
رنگ خزانیی که دلی آورد به درد
خوشتر ز روی گرم بهارست پیش ما
ما می ز کاسه سر منصور خورده ایم
تیغ برهنه، آب خمارست پیش ما
تا دیده ایم چهره خندان یار را
صبح گشاده رو شب تارست پیش ما
در هیچ ذره ای به حقارت ندیده ایم
هر ناقصی تمام عیارست پیش ما
هر چند مستدام بود دولت جهان
کم عمرتر ز برق شرارست پیش ما
داغی که می کند دل یاقوت را کباب
از شاهدان لاله عذارست پیش ما
صد پله از فتادگی آن سو فتاده ایم
مور ضعیف، پشته سوارست پیش ما
آورده ایم لنگر تسلیم را به کف
هر موج ازین محیط کنارست پیش ما
اوج سعادتی که به آن فخر می کنند
خلق خسیس، چوبه دارست پیش ما
روی گشاده ای که ندارد گرفتگی
صائب گل همیشه بهارست پیش ما
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۷۷۰
آشفتگی ز عقل پذیرد دماغ ما
فانوس گردباد شود بر چراغ ما
چون خون مرده در گل سرخش نشاط نیست
گویا که ریخت ماتمیی رنگ باغ ما
ماییم و داغی از جگر گل فگارتر
ناخن مبادش آن که بکاود به داغ ما
ای بخت ما به ظلمت شبهای غم خوشیم
روغن مکش ز ریگ برای چراغ ما
انجام خود در آینه شیشه دیده است
پیوند تاک می برد انگور باغ ما
با آن که از شکسته دلی پر نمی زند
بر گرد سرو شیشه تذروست زاغ ما
صائب ز جویبار حیا آب خورده ایم
خورشید چشم بسته درآید به باغ ما