عبارات مورد جستجو در ۳۶۰۹۶ گوهر پیدا شد:
صفایی جندقی : غزلیات
شمارهٔ ۲۸۴
به لب رسید به جانان رسید تا جانم
چه خوش به وقت به بالین رسید جانانم
شکست دست و غمم تخته بند هجران ساخت
عجب مبین که قبا ننگری گریبانم
به رحمت ازلی یابم از مرض بهبود
طبیب کو نکند سعی سوی درمانم
نهد به زخم درون مرهمم حکیم خبیر
خبر دهید به جراح گول نادانم
زوال یافت اگر منادیم خود ازخاطر
عوض رسید ز غم نعمتی فراوانم
رسدعنایت غیبی به داد سوختگان
چه غم که داد ندادند اهل دورانم
امیدوار و دل آسوده ام به خاطر جمع
که کارهای پریشان رسد به سامانم
کسیم گر نخورد غم کشیده باد مدام
به فرق سایه فضل خدای سبحانم
معاشران همه کافر اگر نیند چرا
کنند رنجه مرا من خود ار مسلمانم
به ذیل لطف خدایی زنم صفایی چنگ
گر احتساب نفرمود عدل سلطانم
صفایی جندقی : غزلیات
شمارهٔ ۲۸۶
آن روز و شب به کام که من با تو سر کنم
صبحی به شام آرم و شامی سحر کنم
گاهی چو طره تارک تمکین نهم به پات
گه دست بندگی به میانت کمر کنم
گه بنگرم طرایف لطف ترا به خویش
گه در رخ تو صنع خدا را نظر کنم
از بوسه ی دو لعل تو هر دم زبان وکام
تشویر جام باده و تنگ شکر کنم
تاگیرمش به بر شب هجران به یاد تو
گویی حدیث وصل و من از شوق برکنم
درداکه در حضور ز رشکم کسی نگفت
پایم مقیم حضرت و ترک سفر کنم
آن شب که با تو رفت به خلدم گذشت عمر
و امروز بی تو زندگی ای در سقرکنم
خواهم که خاک کوی توگردم ولی فراق
نگذارد آنقدر که من آنجا گذر کنم
پیکی اگر به دست فتد ز اهل دل مرا
عنوان نامه ی تو به خون جگر کنم
صیاد چرخ چون اجلم بال بست و برد
پاسی امان نداد که سر زیر پر کنم
برحسرت وصال صفایی شدم هلاک
وز سختی فراق سخن مختصر کنم
صفایی جندقی : غزلیات
شمارهٔ ۲۸۷
تا نمیرم کی ز افغان چاره ی هجران کنم
درد هجران را به جان کندن مگر درمان کنم
دامن از دستم کشیدی دیگرم زین در مران
تا مگر خاکی به سر از دست آن دامان کنم
صد جهانم جان و سر در پای او ممکن نبود
ورنه نرخ جان و سر می خواستم ارزان کنم
جان ندادم شام هجران صبح دیدار ای دریغ
با کدامین چشم و رو، رو در روی جانان کنم
دل زدن بر قلب مژگانت چو مردم مردوار
چشم دارم و آن نیم کاندیشه از پیکان کنم
برد زلف سرکشت سودای عیش از سر مرا
کی بدین آشفتگی فکر سر و سامان کنم
وه چنان بینم که بیند چشم مردم رو به رو
من که درغیرت ترا ازچشم خود پنهان کنم
تا عقیق لعلت از الماس خط فیروزه فام
هر دم از جزع یمان صد شاخه مرجان کنم
جان دهم و ز رنج هجرانش صفایی وارهیم
مشکلی این سان به کاری مختصر آسان کنم
صفایی جندقی : غزلیات
شمارهٔ ۲۸۸
تا سیر سرو و سوری آن سیم تن کنم
حاشا که یاد سرو و هوای سمن کنم
هر کین که می کشد فلک از من ولی دگر
محکم به مهر آن مه پیمان شکن کنم
صد پیرهن قبا کنم امروز تا شبی
با دوست جایگه به یکی پیرهن کنم
خاک در تو گردم اگر آسمان ز رشک
راضی شود که بر سر کویت وطن کنم
چندان به زخم تیغ تو شادم که وقت نیست
تا فکر چاره دل خونین بدن کنم
در دست دلبر است دل اما قیاس حال
از درد و داغ لاله گلگون کفن کنم
کو فرصتی که با غم عشق و خیال دوست
تدبیر حال شیفته خویشتن کنم
صد جام زهر بی تو فرو ریزدم به کام
هر دم که یاد آن لب نوشین دهن کنم
گر دل قدم برون نهد از خط بندگیت
بر گردنش از آن خم گیسو رسن کنم
جان خار تن صفایی و تن خاک راه باد
با او اگر مضایقه از جان و تن کنم
صفایی جندقی : غزلیات
شمارهٔ ۲۸۹
سرشک دیده اگر رشک آب جو نکنم
به خاک پای تو تحصیل آبرو نکنم
نشان خاک درت بر جبین من پیداست
به آب چشمش اگر پاک شست و شو نکنم
مرا به وادی عشق تو نیست یک سر خار
که هر دقیقه به دل صد رهش فرو نکنم
اگر به هجر نباشد مرا امید وصال
خدا گواست که جز مردن آرزو نکنم
مرا رضای تو باید به سهو اگر کاری
خلاف رای تو کردم دگر بگو نکنم
خبر ز راز من ای خامه می بری به رقیب
گناه من که دگر با توگفتگونکنم
به عشق دوست مرا از قدیم الفت هاست
به حکم عقل نوآموز ترک او نکنم
کجا بر آن سر زلف دو تا زنم دستی
اگر به پای تو بالای خود و تو نکنم
هزار چاک به دامان تقویم نگری
اگر به تار ریا دم به دم رفو نکنم
درست نیست صفایی مرا به کیش وفا
هر آن نماز که با خون دل وضو نکنم
صفایی جندقی : غزلیات
شمارهٔ ۲۹۰
ای دل امشب چاره هجران به مردن می کنم
آخر این دشوار را آسان به مردن می کنم
عشق را درمان به هجران هجر را درمان به صبر
کردم اینک صبر را درمان به مردن می کنم
دوست فرمانم به هجران داد و هجرانم به مرگ
ناگزیر امضای این فرمان به مردن می کنم
هر دم از نو بهر ما اندیشه آزاری چرا
نفی این غم از دل جانان به مردن می کنم
در جدایی شد شکیبایی ز مرگم صعب تر
سلب یک گردون ملال از جان به مردن می کنم
جان ندارم بی تو و خوانند خلقم زنده باز
از خود اکنون رفع این بهتان به مردن می کنم
سینه بر دل تنگ شد چون جایگه برتن مرا
جان خویش آزاد ازین زندان به مردن می کنم
راز عشق دوست کز دشمن نهفتم سال ها
آشکارا بر سر میدان به مردن می کنم
زندگی را در قفا جز مرگ نبود دیر و زود
مشق عمر جاودانی زان به مردن می کنم
نالش سر پنجه ی هجرم چنان در هم شکست
کش صفایی ناگزر جبران به مردن می کنم
صفایی جندقی : غزلیات
شمارهٔ ۲۹۱
بیا ساقی بپیما ساغری زان صاف گلگونم
به خم بنشسته بنگر حکمت افزون از فلاطونم
به جامی ملک جم چون کی برابر کی کنم حاشا
که یک دم گنج آسایش به از صد گنج قارونم
دو کیهان را نپندارم به میزان تو مقداری
دو چندان گر به یک مویت ستانم باز مغبونم
ترا غم خوار خود دانم و زانت بی وفا خوانم
که فارغ دارد از رشک رقیب این نقش وارونم
اگر دوزخ ترا موقف مرا مینو معاذ الله
از آنجا جذبه ی مهرت برد بی وقفه بیرونم
مگر مفتون حسن لعبتی چون خویشتن گردی
چه دانی ورنه با چندان تغافل کز غمت چونم
به چشم لطف یک ره بنگرم زان بیش کز زاری
برد سیل سرشک دیده آب از نیل و جیحونم
کمان دارم هنوزش تیر در ترکش تماشا کن
ز پا افتاده بر خاکم به سر غلطیده در خونم
صفایی یا تا با من سر صدق و صفا دارد
چه باک از کید کیهانم چه خوف از خشم گردونم
صفایی جندقی : غزلیات
شمارهٔ ۲۹۲
حاضر و غایب مگو خداست گواهم
کز دو جهان من به جز تو هیچ نخواهم
دین و دلم رفت و جان و سر برود نیز
برخی راهت تمام حشمت و جاهم
دولت پابوس دوست گر دهدم دست
با همه پستی رسد به عرش کلاهم
نیستم ایمن مگر به حضرت جانان
ور به حریم حرم دهند پناهم
بنده ی خویشم بخوان که با همه خواری
در گذرد شوکت و شکوه ز شاهم
آن قدر از بسترم مرو، چو زدی زخم
کز قدمت عذر خون خویش بخواهم
چشم تو گر کار باده می نکند چون
مست و خراب افکند به نیم نگاهم
از شب هجران مگو قیاس مفرما
زلف پریشان خود به روز سیاهم
کشت مرا با کمال مهر و محبت
هیچ کس آخر نبرد ره به گناهم
تا همه دانند بی وفایی او را
بعد شهادت فکند بر سر راهم
دامن تر بود و کام خشک صفایی
فایده ی آب اشک و آتش آهم
صفایی جندقی : غزلیات
شمارهٔ ۲۹۳
سیه مستی فراز آمد به راهم
که چشمش دل ربود از یک نگاهم
به دل کز وی غم آبادی است ویران
کشید از غمزه پی درپی سپاهم
نشاند از عضو عضو خود سراپای
چو چشم خویش بر خاک سیاهم
به محشر نیز از او نارم تظلم
که حق با اوست با چندین گواهم
هنوزش جان و سر خواهم به پا ریخت
چه غم کافکنده در پا دستگاهم
گرم بر سر نهد نام غلامی
کند فخر از غلامی پادشاهم
به خاک آستانش فقر و خواری
از آن به کز برون تشریف و جاهم
بدین خردی دریغ آن کنج لب نیست
چوخال از فتنه ی مژگان پناهم
نباشد غیر رسوایی دریغا
به سودای تو سودی ز اشک و آهم
صفایی نزد جانان سر فرو رفت
به جیب شرمساری از گناهم
نخواهم دیده از خجلت گشودن
مگر فضل وی آید عذر خواهم
صفایی جندقی : غزلیات
شمارهٔ ۲۹۴
راندی آخر چون سگ از درگاه خود با خواریم
مرحبا دادی عجب پاداش خدمتکاریم
از توام جز حسرت و بیگانگی حاصل نرست
خوب آوری به جا شرط وفا و یاریم
مشکلم زاری نکرد آسان به حکم آزمون
غمزه ات خون خوارتر شد هر دم از خونباریم
نازم آن دل کز غرور و قهر و نازت کم نشد
هر چه دیدی بیشتر عجز و نیاز و زاریم
آب کو طاقت کجا چندم تحمل صبر چون
سنگ و سندان نیستم آخر چه می پنداریم
تیرها کردی رها بر سینه ام وانگه ز مهر
مرهمی نگذاشتی بر زخم های کاریم
جز ارادت جز صفا جز مهربانی جز وفا
خود چه دیدی تا چنین خونین جگر می داریم
دل مقیم آستان چشم از قفا غم پیش روی
تن روان است از سر کویت به صد ناچاریم
شب خیالت در بغل روز از فراقت در فغان
بارک الله مرحبا زان خواب و این بیداریم
شیر چرخم صید رو به آید ای آهو خرام
از سگان کوی خود یکبار اگر بشماریم
در ره جانان صفایی زاری ما سهل بود
از دو لعلش می کشد اظهار آن بی زاریم
صفایی جندقی : غزلیات
شمارهٔ ۲۹۵
ساقی امشب ز تو ما چشم نگاهی داریم
بی ریا قصد ثوابی به گناهی داریم
منع ما گو نکند محتسب از می که شگرف
جرم بخشنده خطاپوش الهی داریم
نهراسیم اگر سنگ ببارد ز سپهر
ما که در سایه ی میخانه پناهی داریم
هر کس از شهر به گلگشت بهاران برخاست
ما نشستیم و چو دل سوی تو راهی داریم
باش کو روشنی روز خلایق خورشید
شب ما خوش که ز رخسار تو ماهی داریم
شاه را خاطر اگر شاد به سرهنگ و نظام
ما ز چشم و مژه سلطان و سپاهی داریم
خصم گو خم به کمان ستم افکن سوی ما
راست ما هم به دل تیر تو آهی داریم
خوار در ما منگر کز اثر دولت عشق
بس گداییم ولی عزت و جاهی داریم
دل ز شبرنگ سر زلف نگهدار که ما
رایت از گیسوی او روز سیاهی داریم
نیست هر چند صفایی ز جهان هیچ مرا
لیکن از دولت فقر آنچه بخواهی داریم
صفایی جندقی : غزلیات
شمارهٔ ۲۹۶
من و یار ار همی باشیم با هم
چه لازم دیگرانم در دو عالم
برو ساقی مرا با دوست بگذار
که او بس درغم و شادیم همدم
نه پر کن کوزه از خم هی پیاپی
نه خالی کن به ساغر هی دمادم
مجوکامی ز می کاسباب این کار
اگر ناید ترا یک ره فراهم
همی برخیزی از قهرش به غوغا
همی بنشینی از بهرش به ماتم
میالا کام شیرین از شرابی
که در تلخی سبق ها برده از سم
هم ازتحصیل آن باید ترا سیم
هم از نقصان آن زاید ترا غم
به مینا باید از خم کرد هر روز
به جام از شیشه باید ریخت هر دم
مرا زان درج باید لعل نابی
که صدکوثر نیرزد زان به یک نم
بهر بوس از لبش نوشم مدامی
که زان ناید مدامم رشحه ای کم
لب و دندان شیرینش بری ساخت
مرا از شیر مرغ و جان آدم
به هر قیمت که یکبارش خریدی
ترا جاوید خواهد شد مسلم
نباید در بهایش داد دینار
نباید از برایش ریخت درهم
بجوی از لعل جانان جام و خوش باش
که دیگر ره نیابد در دلت غم
چو زان صهبا صفایی سر خوش آیی
به خاطر دار از یاران مراهم
صفایی جندقی : غزلیات
شمارهٔ ۲۹۷
گشودی طلعت از گیسوی درهم
نمودی صبح عید از شام ماتم
بهر قرنی فلک یک ره جهان را
محرم آرد و نوروز با هم
تو هر روز و شب از آن زلف و رخسار
به نوروزم قرین داری محرم
مگر با این تعلق مام گیتی
مرا با مهر جانان زاده توام
بدید ار اشتیاقم آمد افزون
شکیبم در فراقت هر چه شد کم
به چشمم بی جمالت در گلستان
چو مژگان خار می آید سپر غم
مرا بیم است کز دست جوانان
نهم در عهد پیری سر به عالم
جز آن ترک ملک خوی پری روی
ندیدم حور عین از نسل آدم
نه کارم ساخت از زخم دگر دوست
نه بر زخمم نهاد از مهر مرهم
صفایی را زد آن پیکان که هرگز
نخورد اسفندیار از شست رستم
صفایی جندقی : غزلیات
شمارهٔ ۲۹۹
که گفتت تا بدین غایت شها روی از گدا گردان
ز بی رایی بگردان خوی و رویی سوی ما گردان
تماشای ترا بر کشته ی خویش آرزو دارم
بیا وین یک تمنا را پس از مرگم روا گردان
رخی بنما که سیمای ترا پایم ثنا گستر
قدی بر کش که بالای ترا گردم بلا گردان
یکی درخانقه باز آی و پیر پاک دامان را
به تن پیراهن تقوی گریبان وش قبا گردان
نگردانم دل از مهرت به کاوش های پی درپی
به طر آزمون یک چند کیش خود جفا گردان
جفا نیز ار نرانی دوستت دارم بحمدالله
ور این باور نمی داری شمار خود وفا گردان
ز چهر گلشن آرا خانه ام خلد برین آور
ز لعل روح بخشا کلبه ام دار الشفا گردان
به قرب و بعد از رایت نتابم رو ولی گفتم
که صبرم از خدا در خواه یا دردم دوا گردان
نعیم آخرت از دیگران ما را بس این مینو
بیا بزم صفایی را زرخ دار الصفا گردان
صفایی جندقی : غزلیات
شمارهٔ ۳۰۲
بیا بنگر سرشک اشکباران
که تا چون برده آب از اشک باران
ز راز ما مگر آگه نکردند
بهر نام مرا کمتر ز یاران
خدا را تا ز هجرانم رهانی
مرا اول بکش زین جان نثاران
به امیدی به پایت سر سپردم
که سایی پا به فرق سر سپاران
اگر خواهی که نومیدت نمانند
ترحم کن براین امیدواران
دل و دین تا به یک مجلس ببازند
در آ در خلوت پرهیزگاران
به جای باده بنهادی از آن لب
چه منت ها به دوش باده خواران
خرامت را خجل نبود اگر کبک
چرا ناید به شهر از کوهساران
ز بس کز خجلت قدت عرق ریخت
به گل شد پای سرو جویباران
مرا بس چهرت از بهر تماشا
گلستان را گذارم با هزاران
صفایی را ز زاری می کنی منع
غریق بحر کی ترسد ز باران
صفایی جندقی : غزلیات
شمارهٔ ۳۰۳
الا ماهم الا یارم الا جان
گلستانم گلستانم گلستان
جدایی تا گزیدم زان سر کوی
پشیمانم پشیمانم پشیمان
ز سودای سر آن زلف سرکش
پریشانم پریشانم پریشان
من و صبر از فراقت حاش لله
هراسانم هراسانم هراسان
ز محنت های هجران در وصالت
گریزانم گریزانم گریزان
چنان آسان چرا از دست دادی
گریبانم گریبانم گریبان
زکف مگذار اگر بازت رسد دست
به دامانم به دامانم به دامان
بیا زنهار از آن سان تندخویی
مرنجانم مرنجانم مرنجان
چه بردریا جدا زانرو چه در دشت
به زندانم به زندانم به زندان
چو نی هردم پریشان در جدایی
خروشانم خروشانم خروشان
صفایی جندقی : غزلیات
شمارهٔ ۳۰۴
غمت گرفت فضای دلم چنان که در آن
نمانده یکسر مو جای فکرت دگران
به قید زلف تو دل تا کمند الفت بست
گسست رشته مهر و وفای سیم بران
مثال موی و میانت مرا رود ز نظر
اگر دقایق حکمت رود به گوش گران
ملامتم نکند هرکست که دیده و لیک
منت چگونه نیابم به چشم بی بصران
تو بی پدر صنم آن دختری که مادر دهر
ز شوی خویش خجل شد ز زادن پسران
سبک شمردی ومیثاق مهر بشکستی
مگر محبت ما بود بردل تو گران
رسان به قافله سالارم از طریق خلوص
اگر چه بس عقب افتاده ام از هم سفران
خجل مخواه به دل خواه دشمنم ای دوست
بپوش عیب صفایی ز چشم بی هنران
صفایی جندقی : غزلیات
شمارهٔ ۳۰۵
شب و روز از غمت در باغ و زندان
در افغانم در افغانم در افغان
کجا بی باغ رویت دل گشاید
ز بستانم ز بستانم ز بستان
بیا و ز دیده بنگر سیل خونین
به دامانم به دامانم به دامان
برون شد نعمت قرب تو از دست
به کفرانم به کفرانم به کفران
چه دولت ها کم از کف زایل آمد
به طغیانم به طغیانم به طغیان
گدازد این سفر هم جان و هم جسم
به هجرانم به هجرانم به هجران
اگر کردی خبر دل خواهدت سوخت
به حرمانم به حرمانم به حرمان
چسان دل آب ناید ز آتش هجر
نه سندانم نه سندانم نه سندان
دریغا کز نظر خوارم فکندند
عزیزانم عزیزانم عزیزان
پریشان نامه ام برخوان صفایی
به جانانم به جانانم به جانان
صفایی جندقی : غزلیات
شمارهٔ ۳۰۶
به زندان بلا آونگ هجران
ز بس ماندم شدم دلتنگ هجران
بیا تا صیقل قربت زداید
مرا ز آیینه ی دل زنگ هجران
به رخش وصل برنه زین راحت
ز زین رنج واکن ننگ هجران
دودگلگون اشکم بر رخ این بس
چه تازی بردلم شبرنگ هجران
نشاندی بر سر خاک سیاهم
بریز از دامن آخر سنگ هجران
من و آهنگ هجران حاش لله
نگر برما همی آهنگ هجران
به بوی وصل کردم حیلتی چند
نرستم آخر از نیرنگ هجران
سپاهی بی کران سان دیده از اشک
به سر دارم هوای جنگ هجران
دگر دامان وصلت ندهم از دست
گر این ره داریم از چنگ هجران
مگر بوی وصالم سرخوش آرد
نبینم کاش زین پس رنگ هجران
صفایی تاج دار ملک غم شد
چو پا بنهاد بر اورنگ هجران
صفایی جندقی : غزلیات
شمارهٔ ۳۰۷
از آن طره ی مشکفام جانان
افتاد دلم به دام جانان
از ناوک غمزه ترک او ریخت
خون دل ما به جام جانان
جان می دهمش به مژدگانی
آرد کس اگر پیام جانان
یک روز وصال و سال ها هجر
فریاد ز انتقام جانان
برخیز و بریز خون که شادم
گر قتل من است کام جانان
قطع از خود و ماسوا علی الفرض
شرطی است از التزام جانان
ترکش به جنود غمزه دل برد
نالیم ز خاص و عام جانان
بهتر ز حلال هردو گیتی است
این یک تکه حرام جانان
صدکوه ز زر پخته اولی است
یک صفحه سیم خام جانان
با رسوایی خوشم صفایی
چون ننگ من است نام جانان