عبارات مورد جستجو در ۶۲۵۴ گوهر پیدا شد:
                
                                                            
                                 صائب تبریزی : غزلیات
                            
                            
                                غزل شمارهٔ ۴۲۸۳
                            
                            
                            
                                    
                                        
                                    
                                                                            
                                        از جلوه تو سنگ سبکبال می شود
                                    
آتش ز خوی گرم تو پامال می شود
فال نگاه گرم زدن بی مروتی است
بر چهره ای که جای عرق خال می شود
چون شاخ گل ز خانه زین شعله می کشد
خونی که در رکاب تو پامال می شود
آبی که قطره قطره به لب تشنگان دهند
گوهر فروز عقده تبخال می شود
امید هست کهنه شود عشق تازه زور
خورشید پیر اگر به مه سال می شود
چون لعل هر که خون جگر خورد وصبر کرد
زیب کلاه گوشه اقبال می شود
بی حاصلی است حاصل چشم تهی ز رزق
از دانه گرد قسمت غربال می شود
دل در حجاب جسم چه نشو ونما کند
در کفش تنگ، آبله پامال می شود
این ریشه ای که در تو دوانده است آرزو
رگ در تن تو رشته آمال می شود
صائب ز موج حادثه ابرو ترش مکن
انگور چون رسید لگدمال می شود
                                                                    
                            آتش ز خوی گرم تو پامال می شود
فال نگاه گرم زدن بی مروتی است
بر چهره ای که جای عرق خال می شود
چون شاخ گل ز خانه زین شعله می کشد
خونی که در رکاب تو پامال می شود
آبی که قطره قطره به لب تشنگان دهند
گوهر فروز عقده تبخال می شود
امید هست کهنه شود عشق تازه زور
خورشید پیر اگر به مه سال می شود
چون لعل هر که خون جگر خورد وصبر کرد
زیب کلاه گوشه اقبال می شود
بی حاصلی است حاصل چشم تهی ز رزق
از دانه گرد قسمت غربال می شود
دل در حجاب جسم چه نشو ونما کند
در کفش تنگ، آبله پامال می شود
این ریشه ای که در تو دوانده است آرزو
رگ در تن تو رشته آمال می شود
صائب ز موج حادثه ابرو ترش مکن
انگور چون رسید لگدمال می شود
                                 صائب تبریزی : غزلیات
                            
                            
                                غزل شمارهٔ ۴۲۸۴
                            
                            
                            
                                    
                                        
                                    
                                                                            
                                        روشن دلم ز باده گلفام می شود
                                    
ظلمت برون ز خانه به گلجام می شود
هر گلشنی که هست در او دور باش منع
بر بلبل آشیان قفس ودام می شود
از همدمان شود دل پر خون سبک ز غم
دل شیشه را تهی ز لب جام می شود
لبهای خامش است در رزق را کلید
محروم بیش سایل از ابرام می شود
از مهر وماه نعل فلکها در آتش است
تا صبح راست کرد نفس، شام می شود
گردید دل ز چشم پریشان نظر، سیاه
روشن اگر چه خانه ز گلجام می شود
زنگ از دل سیه به نصیحت نمی رود
عنبر ز جوش بحر فزون خام می شود
عیسی به چرخ سود سر از پشت پا زدن
این راه دور قطع به یک گام می شود
آن را که شوق کعبه مقصد دلیل شد
چشم سفید جامه احرام می شود
موج سراب سلسله جنبان تشنگی است
حسرت فزون ز نامه و پیغام می شود
آن را که بادبان عزیمت توکل است
موج خطر سفینه آرام می شود
بر ساده لوحی آن که کند پشت چون عقیق
عالم سیه به دیده اش از نام می شود
صائب نمی شود دهنش تلخ از خمار
قانع ز بوسه هر که به پیغام می شود
                                                                    
                            ظلمت برون ز خانه به گلجام می شود
هر گلشنی که هست در او دور باش منع
بر بلبل آشیان قفس ودام می شود
از همدمان شود دل پر خون سبک ز غم
دل شیشه را تهی ز لب جام می شود
لبهای خامش است در رزق را کلید
محروم بیش سایل از ابرام می شود
از مهر وماه نعل فلکها در آتش است
تا صبح راست کرد نفس، شام می شود
گردید دل ز چشم پریشان نظر، سیاه
روشن اگر چه خانه ز گلجام می شود
زنگ از دل سیه به نصیحت نمی رود
عنبر ز جوش بحر فزون خام می شود
عیسی به چرخ سود سر از پشت پا زدن
این راه دور قطع به یک گام می شود
آن را که شوق کعبه مقصد دلیل شد
چشم سفید جامه احرام می شود
موج سراب سلسله جنبان تشنگی است
حسرت فزون ز نامه و پیغام می شود
آن را که بادبان عزیمت توکل است
موج خطر سفینه آرام می شود
بر ساده لوحی آن که کند پشت چون عقیق
عالم سیه به دیده اش از نام می شود
صائب نمی شود دهنش تلخ از خمار
قانع ز بوسه هر که به پیغام می شود
                                 صائب تبریزی : غزلیات
                            
                            
                                غزل شمارهٔ ۴۲۸۸
                            
                            
                            
                                    
                                        
                                    
                                                                            
                                        دل کی تهی ز خنده طفلانه می شود
                                    
باز این گره ز گریه مستانه می شود
دل را بهم شکن که ز عکس جمال یار
آیینه شکسته پریخانه می شود
صد پرده دل سیاهتر از خواب غفلت است
بیداریی که خرج به افسانه می شود
ایمن ز تیغ بازی برق حوادث است
قانع ز خرمن آن که به یک دانه می شود
این غافلان همان پی آبادی خودند
هر چند گنج قسمت ویرانه می شود
یک بار رو چرا به در دل نمی کند
آن سایلی که بر در هر خانه می شود
از حرف و صوت عمر عزیزم به باد رفت
کوته شب دراز به افسانه می شود
از موجه سراب شود شوق آب بیش
از ماه کی خنک دل پروانه می شود
گر خلق همچو ملک سلیمان بود وسیع
چون چشم مور، تنگ ز همخانه می شود
زنگ از دل سیه به هوادار می رود
این شمع روشن از پر پروانه می شود
سوراخ می شود دلش از دوری محیط
هر قطره ای که گوهر یکدانه می شود
چون می به پای خفته خم می رسد به کام
صائب مقیم هر که به میخانه می شود
                                                                    
                            باز این گره ز گریه مستانه می شود
دل را بهم شکن که ز عکس جمال یار
آیینه شکسته پریخانه می شود
صد پرده دل سیاهتر از خواب غفلت است
بیداریی که خرج به افسانه می شود
ایمن ز تیغ بازی برق حوادث است
قانع ز خرمن آن که به یک دانه می شود
این غافلان همان پی آبادی خودند
هر چند گنج قسمت ویرانه می شود
یک بار رو چرا به در دل نمی کند
آن سایلی که بر در هر خانه می شود
از حرف و صوت عمر عزیزم به باد رفت
کوته شب دراز به افسانه می شود
از موجه سراب شود شوق آب بیش
از ماه کی خنک دل پروانه می شود
گر خلق همچو ملک سلیمان بود وسیع
چون چشم مور، تنگ ز همخانه می شود
زنگ از دل سیه به هوادار می رود
این شمع روشن از پر پروانه می شود
سوراخ می شود دلش از دوری محیط
هر قطره ای که گوهر یکدانه می شود
چون می به پای خفته خم می رسد به کام
صائب مقیم هر که به میخانه می شود
                                 صائب تبریزی : غزلیات
                            
                            
                                غزل شمارهٔ ۴۲۸۹
                            
                            
                            
                                    
                                        
                                    
                                                                            
                                        بی روی دل گره ز زبان وا نمی شود
                                    
طوطی ز پشت آینه گویانمی شود
چندان که گرد محمل لیلی است در نظر
مجنون غبار خاطر صحرا نمی شود
زاهد چگونه از سر فردوس بگذرد
کودک حریف ذوق تماشا نمی شود
دیوانگی است چاره دل چون گرفته شد
این قفل از کلید دگر وا نمی شود
زنجیر کرد جذبه خاشاک برق را
افسون عجز ماست که گیرا نمی شود
دل صاف ساز، معنی باریک را ببین
ماه نو از غبار هویدانمی شود
غافل مشو ز گوشه ابروی التفات
سی شب هلال عید هویدا نمی شود
داری اگر طمع که شوی پادشاه وقت
این بی گدایی در دلها نمی شود
از زهدان خشک، رسایی طمع مدار
سیل ضعیف واصل دریا نمی شود
چون گوشه ای نگیرد از ابنای روزگار
صائب حریف مردم دنیا نمی شود
                                                                    
                            طوطی ز پشت آینه گویانمی شود
چندان که گرد محمل لیلی است در نظر
مجنون غبار خاطر صحرا نمی شود
زاهد چگونه از سر فردوس بگذرد
کودک حریف ذوق تماشا نمی شود
دیوانگی است چاره دل چون گرفته شد
این قفل از کلید دگر وا نمی شود
زنجیر کرد جذبه خاشاک برق را
افسون عجز ماست که گیرا نمی شود
دل صاف ساز، معنی باریک را ببین
ماه نو از غبار هویدانمی شود
غافل مشو ز گوشه ابروی التفات
سی شب هلال عید هویدا نمی شود
داری اگر طمع که شوی پادشاه وقت
این بی گدایی در دلها نمی شود
از زهدان خشک، رسایی طمع مدار
سیل ضعیف واصل دریا نمی شود
چون گوشه ای نگیرد از ابنای روزگار
صائب حریف مردم دنیا نمی شود
                                 صائب تبریزی : غزلیات
                            
                            
                                غزل شمارهٔ ۴۳۲۲
                            
                            
                            
                                    
                                        
                                    
                                                                            
                                        با عشق انتقام توان ز آسمان کشید
                                    
نتوان به زور بازوی عقل این کمان کشید
دیگر چه لازم است که مشق جنون کند
دیوانه ای که خط به سواد جهان کشید
با خامشی بساز که تلخی نمی کشد
این شهد را کسی که به کام وزبان کشید
دیوان عاشقان به قیامت نمی کشد
خط انتقام ما ز رخ دلستان کشید
گرد کدورتی که ز اغیار داشتم
دیوار در میان من ودلستان کشید
شد کند از ملایمت من زبان خصم
دندان مار را به نمد می توان کشید
صائب بغیر گوشه دل نیست در جهان
امروز گوشه ای که نفس می توان کشید
                                                                    
                            نتوان به زور بازوی عقل این کمان کشید
دیگر چه لازم است که مشق جنون کند
دیوانه ای که خط به سواد جهان کشید
با خامشی بساز که تلخی نمی کشد
این شهد را کسی که به کام وزبان کشید
دیوان عاشقان به قیامت نمی کشد
خط انتقام ما ز رخ دلستان کشید
گرد کدورتی که ز اغیار داشتم
دیوار در میان من ودلستان کشید
شد کند از ملایمت من زبان خصم
دندان مار را به نمد می توان کشید
صائب بغیر گوشه دل نیست در جهان
امروز گوشه ای که نفس می توان کشید
                                 صائب تبریزی : غزلیات
                            
                            
                                غزل شمارهٔ ۴۳۴۰
                            
                            
                            
                                    
                                        
                                    
                                                                            
                                        اندیشه ز کلفت دل بیتاب ندارد
                                    
پروای غبار آینه آب ندارد
از فکر مکان جان مجرد بود آزاد
حاجت به صدف گوهر نایاب ندارد
درمان بود آن درد که اظهار توان کرد
آن زخم کشنده است که خوناب ندارد
در فقر وفنا کوش که جمعیت خاطر
فرش است در آن خانه که اسباب ندارد
ریزد ز هم از پرتو منت دل نازک
ویرانه ما طاقت مهتاب ندارد
سر گرم طلب باش که چندان که روان است
از زنگ خطر اینه آب ندارد
بر آینه ساده دلان نقش گران است
دیوار حرم حاجت محراب ندارد
صائب به چه امید برآییم ز غفلت
بیداری ما آگهی خواب ندارد
                                                                    
                            پروای غبار آینه آب ندارد
از فکر مکان جان مجرد بود آزاد
حاجت به صدف گوهر نایاب ندارد
درمان بود آن درد که اظهار توان کرد
آن زخم کشنده است که خوناب ندارد
در فقر وفنا کوش که جمعیت خاطر
فرش است در آن خانه که اسباب ندارد
ریزد ز هم از پرتو منت دل نازک
ویرانه ما طاقت مهتاب ندارد
سر گرم طلب باش که چندان که روان است
از زنگ خطر اینه آب ندارد
بر آینه ساده دلان نقش گران است
دیوار حرم حاجت محراب ندارد
صائب به چه امید برآییم ز غفلت
بیداری ما آگهی خواب ندارد
                                 صائب تبریزی : غزلیات
                            
                            
                                غزل شمارهٔ ۴۳۹۵
                            
                            
                            
                                    
                                        
                                    
                                                                            
                                        شرمی که بود ساخته مطلوب نباشد
                                    
شهباز نظر دوخته محجوب نباشد
یوسف صفتی را که زلیخا برد از راه
پروای نظربازی یعقوب نباشد
از چهره بی شرم شود عشق هوسناک
زان حسن بپرهیز که محجوب نباشد
حسنی که ز صورت نبود معنی او بیش
گر ماه تمام است که مرغوب نباشد
درد همه کس بیشتر از تاب و توان است
در پله خود کیست که ایوب نباشد
چندان که چو گل گوش فکندیم درین باغ
حرفی نشنیدیم که دلکوب نباشد
بی سختی ایام بصیرت نتوان یافت
کورست هرآن ره که لگدکوب نباشد
عقل است حجاب کشش عالم بالا
دیوانه محال است که مجذوب نباشد
صائب دل عاشق به چه امید شود خون
خونخواری اگر شیوه محبوب نباشد
                                                                    
                            شهباز نظر دوخته محجوب نباشد
یوسف صفتی را که زلیخا برد از راه
پروای نظربازی یعقوب نباشد
از چهره بی شرم شود عشق هوسناک
زان حسن بپرهیز که محجوب نباشد
حسنی که ز صورت نبود معنی او بیش
گر ماه تمام است که مرغوب نباشد
درد همه کس بیشتر از تاب و توان است
در پله خود کیست که ایوب نباشد
چندان که چو گل گوش فکندیم درین باغ
حرفی نشنیدیم که دلکوب نباشد
بی سختی ایام بصیرت نتوان یافت
کورست هرآن ره که لگدکوب نباشد
عقل است حجاب کشش عالم بالا
دیوانه محال است که مجذوب نباشد
صائب دل عاشق به چه امید شود خون
خونخواری اگر شیوه محبوب نباشد
                                 صائب تبریزی : غزلیات
                            
                            
                                غزل شمارهٔ ۴۴۶۴
                            
                            
                            
                                    
                                        
                                    
                                                                            
                                        خالت ز خط مشکین دست دگر برآورد
                                    
حرصش شود دوبالا موری که پر برآورد
مو از خمیر نتوان آسان چنان کشیدن
کز عقل وهوش ماراآن خوش کمر برآورد
چون پسته مغز هر کس از زهر سبز گردید
از پوست چون برآمد سر از شکر برآورد
از پیچ وتاب زنهارچون رشته سر مپیچید
کاین راه پرخم و پیچ سر از گهر برآورد
گفتم کشم به پیری پا چون هدف به دامن
از قد چون کمان حرص چون تیر پر برآورد
ابرام بی اثر نیست کز مغز سنگ آهن
از روی سخت صائب چندین شرر برآورد
                                                                    
                            حرصش شود دوبالا موری که پر برآورد
مو از خمیر نتوان آسان چنان کشیدن
کز عقل وهوش ماراآن خوش کمر برآورد
چون پسته مغز هر کس از زهر سبز گردید
از پوست چون برآمد سر از شکر برآورد
از پیچ وتاب زنهارچون رشته سر مپیچید
کاین راه پرخم و پیچ سر از گهر برآورد
گفتم کشم به پیری پا چون هدف به دامن
از قد چون کمان حرص چون تیر پر برآورد
ابرام بی اثر نیست کز مغز سنگ آهن
از روی سخت صائب چندین شرر برآورد
                                 صائب تبریزی : غزلیات
                            
                            
                                غزل شمارهٔ ۴۴۶۸
                            
                            
                            
                                    
                                        
                                    
                                                                            
                                        در زلف ناامیدی روی امید باشد
                                    
صبح امید یعقوب چشم سفید باشد
بید از ثمر نظر بست وصل نبات دریافت
عاشق ز ترک لذت چون ناامید باشد
در روستای مشرب هرروز روز عیدست
در شهربند مذهب سالی دو عید باشد
برخانه وجودم از دل زده است گردون
قفلی که آه وفریادآن را کلید باشد
عاشق نمی توان گفت دیوانه مشربان را
هرکس به خون نغلطید اینجا شهید باشد
از جوی شیرشستیم دست امیدواری
تا چندقاصد مااین پی سفیدباشد
دوران ناامیدی سرحلقه امیدست
صائب ز ناامیدی چون ناامید باشد
                                                                    
                            صبح امید یعقوب چشم سفید باشد
بید از ثمر نظر بست وصل نبات دریافت
عاشق ز ترک لذت چون ناامید باشد
در روستای مشرب هرروز روز عیدست
در شهربند مذهب سالی دو عید باشد
برخانه وجودم از دل زده است گردون
قفلی که آه وفریادآن را کلید باشد
عاشق نمی توان گفت دیوانه مشربان را
هرکس به خون نغلطید اینجا شهید باشد
از جوی شیرشستیم دست امیدواری
تا چندقاصد مااین پی سفیدباشد
دوران ناامیدی سرحلقه امیدست
صائب ز ناامیدی چون ناامید باشد
                                 صائب تبریزی : غزلیات
                            
                            
                                غزل شمارهٔ ۴۴۷۱
                            
                            
                            
                                    
                                        
                                    
                                                                            
                                        تن را اگر گذاری در عشق ما چه باشد
                                    
گراستخوان نگیری باز از هما چه باشد
عشق است مصر اعظم عقل است روستایش
زین بیش اگر نباشی در روستاچه باشد
از راه بیخودی عرش یک نعره وارراه راست
از خویش اگربرآیی ای نارساچه باشد
نی صاحب نوا شد تا ریخت برگ ازخود
گربرگ را بریزی ای خوش نوا چه باشد
موج از عنان فکندن سالم به ساحل آمد
گردست را ببندی پیش قضا چه باشد
با دوستان یکرنگ کفرست سرگرانی
با کاه اگر بسازی این گهربا چه باشد
تدبیر عقل ناقص با عشق برنیاید
اسباب مکر فرعون پیش عصا چه باشد
خاک از فتادگی شد مسجوداهل عالم
چون خاک اگرکنی صبردر زیرپاچه باشد
اکسیرخاکساری روشنگروجودست
گرچشم را نپوشی زین توتیا چه باشد
از پاس دل صنوبر سرسبزی ابدیافت
گرپاس دل بداری ای بیوفا چه باشد
شکرزنی سواری روی زمین گرفته است
پهلواگرندزدی از بوریاچه باشد
از بال پشه ای رفت بربادمغزنمرود
از کبراگرنگویی با کبریا چه باشد
با توتمام سودیم با خودهمه زیانیم
یکبار گرستانی ما را ز ما چه باشد
هیچ است فکر صائب در پیش فکر ملا
با آفتاب تابان نور سها چه باشد
                                                                    
                            گراستخوان نگیری باز از هما چه باشد
عشق است مصر اعظم عقل است روستایش
زین بیش اگر نباشی در روستاچه باشد
از راه بیخودی عرش یک نعره وارراه راست
از خویش اگربرآیی ای نارساچه باشد
نی صاحب نوا شد تا ریخت برگ ازخود
گربرگ را بریزی ای خوش نوا چه باشد
موج از عنان فکندن سالم به ساحل آمد
گردست را ببندی پیش قضا چه باشد
با دوستان یکرنگ کفرست سرگرانی
با کاه اگر بسازی این گهربا چه باشد
تدبیر عقل ناقص با عشق برنیاید
اسباب مکر فرعون پیش عصا چه باشد
خاک از فتادگی شد مسجوداهل عالم
چون خاک اگرکنی صبردر زیرپاچه باشد
اکسیرخاکساری روشنگروجودست
گرچشم را نپوشی زین توتیا چه باشد
از پاس دل صنوبر سرسبزی ابدیافت
گرپاس دل بداری ای بیوفا چه باشد
شکرزنی سواری روی زمین گرفته است
پهلواگرندزدی از بوریاچه باشد
از بال پشه ای رفت بربادمغزنمرود
از کبراگرنگویی با کبریا چه باشد
با توتمام سودیم با خودهمه زیانیم
یکبار گرستانی ما را ز ما چه باشد
هیچ است فکر صائب در پیش فکر ملا
با آفتاب تابان نور سها چه باشد
                                 صائب تبریزی : غزلیات
                            
                            
                                غزل شمارهٔ ۴۴۷۷
                            
                            
                            
                                    
                                        
                                    
                                                                            
                                        چون رنگ می زمینا بیرون دوید باید
                                    
نه پرده فلک از هم دریدباید
کرسی چه حاجت آن را کز عرش برگذشته است
از زیر پای منصور کرسی کشید باید
سالی دو عید مارا از غم برون نیارد
از باده دوساله هر دم دوعید باید
گرحنظل فلک را در ساغری فشارند
با جبهه گشاده برسرکشیدباید
آنجا که شام ماتم گیسو ز هم گشاید
جانی به تازه رویی چون صبح عید باید
با هر سیه گلیمی نازکدلان نجوشند
تشریف پیرهن راچشم سفید باید
منشوررستگاری است طومار خودحسابان
در روزنامه خود هر روزدید باید
نوش دکان هستی آمیخته است با نیش
چون خنده ای دهد رو لب را گزید باید
سودای آب حیوان بیم زیان ندارد
از میفروش می رابا جان خرید باید
نتوان به پای رفتن این راه را بریدن
چندان که هست میدان از خود رمید باید
این آن غزل که گفته است وقتی کلیم غزنین
ای یار بی تکلف ما را نبید باید
                                                                    
                            نه پرده فلک از هم دریدباید
کرسی چه حاجت آن را کز عرش برگذشته است
از زیر پای منصور کرسی کشید باید
سالی دو عید مارا از غم برون نیارد
از باده دوساله هر دم دوعید باید
گرحنظل فلک را در ساغری فشارند
با جبهه گشاده برسرکشیدباید
آنجا که شام ماتم گیسو ز هم گشاید
جانی به تازه رویی چون صبح عید باید
با هر سیه گلیمی نازکدلان نجوشند
تشریف پیرهن راچشم سفید باید
منشوررستگاری است طومار خودحسابان
در روزنامه خود هر روزدید باید
نوش دکان هستی آمیخته است با نیش
چون خنده ای دهد رو لب را گزید باید
سودای آب حیوان بیم زیان ندارد
از میفروش می رابا جان خرید باید
نتوان به پای رفتن این راه را بریدن
چندان که هست میدان از خود رمید باید
این آن غزل که گفته است وقتی کلیم غزنین
ای یار بی تکلف ما را نبید باید
                                 صائب تبریزی : غزلیات
                            
                            
                                غزل شمارهٔ ۴۴۸۲
                            
                            
                            
                                    
                                        
                                    
                                                                            
                                        زوعده های دروغش دل اضطراب ندارد
                                    
سرکمندفریب مرا سراب ندارد
هلاک حسن خداداداوشوم که سراپا
چوشعر حافظ شیراز انتخاب ندارد
حدیث تنگ شکر بادهان یارمگویید
که تنگ حوصله یک حرف تلخ تاب ندارد
در آن محیط که من می روم چو موج سراسر
سپهر ظرف تماشای یک حباب ندارد
شکسته خار به چشمم ز بدگمانی غیرت
که از خیال که چشم ستاره خواب ندارد
کدام راهرو اینجا دم از ثبات قدم زد
که هم ز نقش قدم پای در رکاب ندارد
به نازبالش گل تکیه کرده قطره شبنم
خبر زداغ مکافات آفتاب ندارد
دلت ز جهل مرکب سیه شده است وگرنه
کدام خشت که در سینه صدکتاب ندارد
شده است بسته چنان راه فیض بر دل صائب
که ازخدنگ تو امید فتح باب ندارد
                                                                    
                            سرکمندفریب مرا سراب ندارد
هلاک حسن خداداداوشوم که سراپا
چوشعر حافظ شیراز انتخاب ندارد
حدیث تنگ شکر بادهان یارمگویید
که تنگ حوصله یک حرف تلخ تاب ندارد
در آن محیط که من می روم چو موج سراسر
سپهر ظرف تماشای یک حباب ندارد
شکسته خار به چشمم ز بدگمانی غیرت
که از خیال که چشم ستاره خواب ندارد
کدام راهرو اینجا دم از ثبات قدم زد
که هم ز نقش قدم پای در رکاب ندارد
به نازبالش گل تکیه کرده قطره شبنم
خبر زداغ مکافات آفتاب ندارد
دلت ز جهل مرکب سیه شده است وگرنه
کدام خشت که در سینه صدکتاب ندارد
شده است بسته چنان راه فیض بر دل صائب
که ازخدنگ تو امید فتح باب ندارد
                                 صائب تبریزی : غزلیات
                            
                            
                                غزل شمارهٔ ۴۴۹۷
                            
                            
                            
                                    
                                        
                                    
                                                                            
                                        قد ترا سرواعتدال ندارد
                                    
این خم وچم ابروی هلال ندارد
رتبه درویش را به شاه چه نسبت
دولت آزادگی زوال ندارد
هیچ دلی نیست بی غبار کدورت
روی زمین چشمه زلال ندارد
در سر این چارسو که سنگ عقیق است
گوهر ما قیمت سفال ندارد
شبنم من از رخ زوال چکیده است
طاقت خورشیدبی زوال ندارد
راستی قول سروگلشن جان است
حیف که باغ تو این نهال ندارد
صائب پشمینه پوش را که شناسد
مهر طلا بر قبای آل ندارد
                                                                    
                            این خم وچم ابروی هلال ندارد
رتبه درویش را به شاه چه نسبت
دولت آزادگی زوال ندارد
هیچ دلی نیست بی غبار کدورت
روی زمین چشمه زلال ندارد
در سر این چارسو که سنگ عقیق است
گوهر ما قیمت سفال ندارد
شبنم من از رخ زوال چکیده است
طاقت خورشیدبی زوال ندارد
راستی قول سروگلشن جان است
حیف که باغ تو این نهال ندارد
صائب پشمینه پوش را که شناسد
مهر طلا بر قبای آل ندارد
                                 صائب تبریزی : غزلیات
                            
                            
                                غزل شمارهٔ ۴۵۰۱
                            
                            
                            
                                    
                                        
                                    
                                                                            
                                        عشق مقید به خط وخال نگردد
                                    
رهزن مرغان قدس دانه نباشد
بوالهوس وعشق بی غرض چه خیال است
گریه اطفال بی بهانه نباشد
کار سپر می کند گشاده جبینی
وای بر آن کس که شادمانه نباشد
سلسله جنبان چه می کند دل عاشق
جنبش گردون به تازیانه نباشد
لازم فقرست تیره رویی دارین
لیلی ما بی سیاه خانه نباشد
عشق به رنگ هوس ز پرده برآید
صائب اگر شرم در میانه نباشد
مستی ما از می شبانه نباشد
مطرب ما از برون خانه نباشد
جوش شکایت کجاوخون شهیدان
آتش یاقوت را زبانه نباشد
                                                                    
                            رهزن مرغان قدس دانه نباشد
بوالهوس وعشق بی غرض چه خیال است
گریه اطفال بی بهانه نباشد
کار سپر می کند گشاده جبینی
وای بر آن کس که شادمانه نباشد
سلسله جنبان چه می کند دل عاشق
جنبش گردون به تازیانه نباشد
لازم فقرست تیره رویی دارین
لیلی ما بی سیاه خانه نباشد
عشق به رنگ هوس ز پرده برآید
صائب اگر شرم در میانه نباشد
مستی ما از می شبانه نباشد
مطرب ما از برون خانه نباشد
جوش شکایت کجاوخون شهیدان
آتش یاقوت را زبانه نباشد
                                 صائب تبریزی : غزلیات
                            
                            
                                غزل شمارهٔ ۴۵۰۸
                            
                            
                            
                                    
                                        
                                    
                                                                            
                                        چرا با دل من صفایی ندارد
                                    
اگر درد امشب بلایی ندارد
ره کعبه ودیر را قطع کردم
بجز راهزن رهنمایی ندارد
که را می توان شیشه دل شکستن
کدامین بت اینجا خدایی ندارد
سفر می کنی در رکاب جنون کن
خرد در سفر دست و پایی ندارد
علم نیست در حلقه زهدکیشان
کسی کاوعصا و ردایی ندارد
نگیرد دل عارفان نقش هستی
زمین حرم بوریایی ندارد
سپهری است بی آفتاب درخشان
بزرگی که دست سخایی ندارد
ازان است یکدست افکار صائب
که جز دست خودمتکایی ندارد
                                                                    
                            اگر درد امشب بلایی ندارد
ره کعبه ودیر را قطع کردم
بجز راهزن رهنمایی ندارد
که را می توان شیشه دل شکستن
کدامین بت اینجا خدایی ندارد
سفر می کنی در رکاب جنون کن
خرد در سفر دست و پایی ندارد
علم نیست در حلقه زهدکیشان
کسی کاوعصا و ردایی ندارد
نگیرد دل عارفان نقش هستی
زمین حرم بوریایی ندارد
سپهری است بی آفتاب درخشان
بزرگی که دست سخایی ندارد
ازان است یکدست افکار صائب
که جز دست خودمتکایی ندارد
                                 صائب تبریزی : غزلیات
                            
                            
                                غزل شمارهٔ ۴۵۲۴
                            
                            
                            
                                    
                                        
                                    
                                                                            
                                        درین عالم که جز وحشت نباشد
                                    
چه سازد کس اگرخلوت نباشد
درین آشوبگاه وحشت افزا
حصاری بهتر از عزلت نباشد
اگر دارالامانی در جهان هست
بغیر از گوشه خلوت نباشد
گلابی خشک مغزان جهان را
به از پاشیدن صحبت نباشد
پریشان کی شود سی پاره دل
در آن محفل که جمعیت نباشد
نداند قدر وحدت هیچ سالک
اگر هنگامه کثرت نباشد
دل خود را کسی چون جمع سازد
در آن کشور که امنیت نباشد
مشو از پاس نقد وقت غافل
که بخل اینجا کم از همت نباشد
بود تیر خطا در کیش عارف
نگاهی کز سر عبرت نباشد
ز قید بندگی آزاد گردد
پرستاری که کم خدمت نباشد
مشو غافل که برق گرم رفتار
سبک جولانتر از فرصت نباشد
پریشان می شود اوراق هستی
اگر شیرازه غفلت نباشد
شود هر قطره ای دریای گوهر
ز ریزش گر غرض شهرت نباشد
کجا شبنم رسد در وصل خورشید
اگر بال وپرغیرت نباشد
به دست آید ز دولت هر دو عالم
اگر سرمایه نخوت نباشد
ز اخلاق بزرگان هیچ خلقی
به از احسان بی منت نباشد
مدار از حسن نیت دست صائب
که اکسیری به از نیت نباشد
                                                                    
                            چه سازد کس اگرخلوت نباشد
درین آشوبگاه وحشت افزا
حصاری بهتر از عزلت نباشد
اگر دارالامانی در جهان هست
بغیر از گوشه خلوت نباشد
گلابی خشک مغزان جهان را
به از پاشیدن صحبت نباشد
پریشان کی شود سی پاره دل
در آن محفل که جمعیت نباشد
نداند قدر وحدت هیچ سالک
اگر هنگامه کثرت نباشد
دل خود را کسی چون جمع سازد
در آن کشور که امنیت نباشد
مشو از پاس نقد وقت غافل
که بخل اینجا کم از همت نباشد
بود تیر خطا در کیش عارف
نگاهی کز سر عبرت نباشد
ز قید بندگی آزاد گردد
پرستاری که کم خدمت نباشد
مشو غافل که برق گرم رفتار
سبک جولانتر از فرصت نباشد
پریشان می شود اوراق هستی
اگر شیرازه غفلت نباشد
شود هر قطره ای دریای گوهر
ز ریزش گر غرض شهرت نباشد
کجا شبنم رسد در وصل خورشید
اگر بال وپرغیرت نباشد
به دست آید ز دولت هر دو عالم
اگر سرمایه نخوت نباشد
ز اخلاق بزرگان هیچ خلقی
به از احسان بی منت نباشد
مدار از حسن نیت دست صائب
که اکسیری به از نیت نباشد
                                 صائب تبریزی : غزلیات
                            
                            
                                غزل شمارهٔ ۴۵۵۱
                            
                            
                            
                                    
                                        
                                    
                                                                            
                                        چندان که خواب صبح بود بر جوان لذیذ
                                    
بیداری شب است به صاحبدلان لذیذ
پیکان آبدار تو چون میوه بهشت
گردیده است زخم مرا در دهان لذیذ
هست از طعام لذت اطعام بیشتر
بر میزبان خورش شود از میهمان لذیذ
از باده جنون سر هر کس که گرم شد
سنگ ملامت است چو رطل گران لذیذ
آن تیغ آبدار در آغوش زخم من
در کام تشنه است چو آب روان لذیذ
اندیشه از عتاب ندارم که می شود
دشنام تلخ ازان لب شکر فشان لذیذ
در پای نخل میوه دهد لذت دگر
دشنام روبرو بود از دلستان لذیذ
ماهی ز آب بحر ندارد شکایتی
باشد شراب تلخ به میخوارگان لذیذ
این چاشنی که دست ترا هست می شود
چون نیشکر خدنگ تو در کام جان لذیذ
هر کس به کیمیای قناعت رسیده است
در کام او بود چو هما استخوان لذیذ
در کام قانع آب حیات است نان خشک
بی نان خورش به منعم اگر نیست نان لذیذ
آن مست ناز سوخت دلم را ز انتظار
غافل که این کباب بود خونچکان لذیذ
صائب ز فیض چاشنی عشق گشته است
اشعار آبدار تو در هر دهان لذیذ
                                                                    
                            بیداری شب است به صاحبدلان لذیذ
پیکان آبدار تو چون میوه بهشت
گردیده است زخم مرا در دهان لذیذ
هست از طعام لذت اطعام بیشتر
بر میزبان خورش شود از میهمان لذیذ
از باده جنون سر هر کس که گرم شد
سنگ ملامت است چو رطل گران لذیذ
آن تیغ آبدار در آغوش زخم من
در کام تشنه است چو آب روان لذیذ
اندیشه از عتاب ندارم که می شود
دشنام تلخ ازان لب شکر فشان لذیذ
در پای نخل میوه دهد لذت دگر
دشنام روبرو بود از دلستان لذیذ
ماهی ز آب بحر ندارد شکایتی
باشد شراب تلخ به میخوارگان لذیذ
این چاشنی که دست ترا هست می شود
چون نیشکر خدنگ تو در کام جان لذیذ
هر کس به کیمیای قناعت رسیده است
در کام او بود چو هما استخوان لذیذ
در کام قانع آب حیات است نان خشک
بی نان خورش به منعم اگر نیست نان لذیذ
آن مست ناز سوخت دلم را ز انتظار
غافل که این کباب بود خونچکان لذیذ
صائب ز فیض چاشنی عشق گشته است
اشعار آبدار تو در هر دهان لذیذ
                                 صائب تبریزی : غزلیات
                            
                            
                                غزل شمارهٔ ۴۵۵۳
                            
                            
                            
                                    
                                        
                                    
                                                                            
                                        آب گوهر از تهی چشمان نمی شوید غبار
                                    
نقش، جوی خشک باشد در عقیق آبدار
هست در دست فلاخن نبض سر گردانیم
چون رگ سنگ است در دستم عنان اختیار
شش جهت ار پنجه شیرست بر من تنگتر
گشته جوی شیر بر تن استخوانم از فشار
نه ز کار خود، نه از مردم گشایم عقده ای
برده است آزادگی چون سرودستم را ز کار
گرد من بسته است نقش از ناتوانی بر زمین
زآستین افشانیم آسوده چون خط غبار
زخم تیر راست از کج بیش در دل می خلد
سخت می ترسم شود بامن مساعد روزگار
حجت سیری بود از میهمان بوالفضول
میزبان تلخرو را سفره بی انتظار
خرقه پوشان را ز مردم بردباری لازم است
رخت حمالی برون کن چون نداری تاب بار
در تلافی کوه غم بردارمش صائب ز دل
چون سبوی باده هر دوشی که آرم زیر بار
                                                                    
                            نقش، جوی خشک باشد در عقیق آبدار
هست در دست فلاخن نبض سر گردانیم
چون رگ سنگ است در دستم عنان اختیار
شش جهت ار پنجه شیرست بر من تنگتر
گشته جوی شیر بر تن استخوانم از فشار
نه ز کار خود، نه از مردم گشایم عقده ای
برده است آزادگی چون سرودستم را ز کار
گرد من بسته است نقش از ناتوانی بر زمین
زآستین افشانیم آسوده چون خط غبار
زخم تیر راست از کج بیش در دل می خلد
سخت می ترسم شود بامن مساعد روزگار
حجت سیری بود از میهمان بوالفضول
میزبان تلخرو را سفره بی انتظار
خرقه پوشان را ز مردم بردباری لازم است
رخت حمالی برون کن چون نداری تاب بار
در تلافی کوه غم بردارمش صائب ز دل
چون سبوی باده هر دوشی که آرم زیر بار
                                 صائب تبریزی : غزلیات
                            
                            
                                غزل شمارهٔ ۴۵۶۳
                            
                            
                            
                                    
                                        
                                    
                                                                            
                                        می پرستان رابه دل ننشیند از دشمن غبار
                                    
زود بردر می زند ازخانه روشن غبار
کار مشکل رابه همت می توان ازپیش برد
می کند درکشور ما رخنه درآهن غبار
آن سیه روزم که از هر جا که خیزد سیل غم
در مصیبت خانه ام افشاند از دامن غبار
خاکساران از دل ما زنگ کلفت می برند
در دیار ما کند آیینه را روشن غبار
بس که راه عشق راافتان وخیزان می روم
می رود در هر قدم سبقت کند بر من غبار
یک نظر دزدیده در صبح بنا گوش تودید
پرتو خورشید شد در دیده روزن غبار
چون شوم صائب غبار خاطریاران ،که من
شسته ام بااشک شادی از رخ دشمن غبار
                                                                    
                            زود بردر می زند ازخانه روشن غبار
کار مشکل رابه همت می توان ازپیش برد
می کند درکشور ما رخنه درآهن غبار
آن سیه روزم که از هر جا که خیزد سیل غم
در مصیبت خانه ام افشاند از دامن غبار
خاکساران از دل ما زنگ کلفت می برند
در دیار ما کند آیینه را روشن غبار
بس که راه عشق راافتان وخیزان می روم
می رود در هر قدم سبقت کند بر من غبار
یک نظر دزدیده در صبح بنا گوش تودید
پرتو خورشید شد در دیده روزن غبار
چون شوم صائب غبار خاطریاران ،که من
شسته ام بااشک شادی از رخ دشمن غبار
                                 صائب تبریزی : غزلیات
                            
                            
                                غزل شمارهٔ ۴۵۷۵
                            
                            
                            
                                    
                                        
                                    
                                                                            
                                        خون دل تا هست چشم تر نمی گیرد قرار
                                    
تا بود درشیشه می ساغرنمی گیرد قرار
جان چو کامل شد تن خاکی بود زندان او
در صدف غلطان چوشد گوهر نمی گیرد قرار
خرده جان رابود درجسم آتش زیرپا
این سپند شوخ در مجمر نمی گیرد قرار
تابه دریا قطره خود رانسازد متصل
آب روشن دردل گوهر نمی گیرد قرار
دست کوته دار ناصح از دل پر شور من
کشتی دریایی از لنگر نمی گیرد قرار
می برد از آسمان بیرون دل روشن مرا
اخگر من زیر خاکستر نمی گیرد قرار
زیر گردون نیست ممکن بی کشاکش زیستن
موج در دریای بی لنگر نمی گیرد قرار
چرخ از گردش نیفتد تانریزد خون خلق
هست تا در شیشه می ساغر نمی گیرد قرار
تا پر کاهی ز خرمن هست در کشت وجود
از پریدن دیده اخترنمی گیرد قرار
داد نرگس از سبک مغزی سر خود را به باد
بر سربی مغز،تاج زر نمی گیرد قرار
می شود طالع هلال خط ز طرف روی یار
درنیام این تیغ خوش جوهر نمی گیرد قرار
زلف آن دلدار بی پروا مگر رحمی کند
ورنه دل درعالم دیگر نمی گیرد قرار
خون چو گرددمشک از گرداب ناف آید برون
دل چو سودایی شود دربر نمی گیرد قرار
کرد گردون رازانجم پاک صبح خوش نسیم
در بساط باددستان زر نمی گیرد قرار
برق هیهات است نشکافد لباس ابر را
حسن عالمسوز در چادر نمی گیرد قرار
می کند خشت از سرخم باده چون پرزورشد
برتن پرشور عاشق سرنمی گیرد قرار
دانه دل راجدا ناکرده از کاه بدن
آه در دلهای غم پرور نمی گیرد قرار
هرکه چون شبنم نظر دارد به وصل آفتاب
گر چه سازندش ز گل بستر نمی گیرد قرار
در نبندد خلق خوش صائب به روی سایلان
زیر دریا چون صدف گوهر نمی گیرد قرار
برد صائب رفتن دل صبر وعقل و هوش من
شاه چون راهی شود لشکر نمی گیرد قرار
                                                                    
                            تا بود درشیشه می ساغرنمی گیرد قرار
جان چو کامل شد تن خاکی بود زندان او
در صدف غلطان چوشد گوهر نمی گیرد قرار
خرده جان رابود درجسم آتش زیرپا
این سپند شوخ در مجمر نمی گیرد قرار
تابه دریا قطره خود رانسازد متصل
آب روشن دردل گوهر نمی گیرد قرار
دست کوته دار ناصح از دل پر شور من
کشتی دریایی از لنگر نمی گیرد قرار
می برد از آسمان بیرون دل روشن مرا
اخگر من زیر خاکستر نمی گیرد قرار
زیر گردون نیست ممکن بی کشاکش زیستن
موج در دریای بی لنگر نمی گیرد قرار
چرخ از گردش نیفتد تانریزد خون خلق
هست تا در شیشه می ساغر نمی گیرد قرار
تا پر کاهی ز خرمن هست در کشت وجود
از پریدن دیده اخترنمی گیرد قرار
داد نرگس از سبک مغزی سر خود را به باد
بر سربی مغز،تاج زر نمی گیرد قرار
می شود طالع هلال خط ز طرف روی یار
درنیام این تیغ خوش جوهر نمی گیرد قرار
زلف آن دلدار بی پروا مگر رحمی کند
ورنه دل درعالم دیگر نمی گیرد قرار
خون چو گرددمشک از گرداب ناف آید برون
دل چو سودایی شود دربر نمی گیرد قرار
کرد گردون رازانجم پاک صبح خوش نسیم
در بساط باددستان زر نمی گیرد قرار
برق هیهات است نشکافد لباس ابر را
حسن عالمسوز در چادر نمی گیرد قرار
می کند خشت از سرخم باده چون پرزورشد
برتن پرشور عاشق سرنمی گیرد قرار
دانه دل راجدا ناکرده از کاه بدن
آه در دلهای غم پرور نمی گیرد قرار
هرکه چون شبنم نظر دارد به وصل آفتاب
گر چه سازندش ز گل بستر نمی گیرد قرار
در نبندد خلق خوش صائب به روی سایلان
زیر دریا چون صدف گوهر نمی گیرد قرار
برد صائب رفتن دل صبر وعقل و هوش من
شاه چون راهی شود لشکر نمی گیرد قرار
