عبارات مورد جستجو در ۴۳۳۷ گوهر پیدا شد:
شاه نعمت‌الله ولی : قصاید
قصیدهٔ شمارهٔ ۱۴
نقطه ای در الف هویدا شد
الفی در حروف پیدا شد
ذات وحدت به خود ظهوری کرد
کثرتش از صفات و اسما شد
نقطه سه جمع شد الف گردید
ذات و فعل و صفت به یکجا شد
مه ز خورشید آشکارا گشت
الف از نقطه هم هویدا شد
از الف چون حروف باقی زاد
صورت و معن ای هویدا شد
نقطه ای در الف پدید آمد
وحدت و کثرت آشکارا شد
ماه جان است این الف به یقین
بیست و هشتش منازل اینها شد
عشق و معشوق و عاشق ای عارف
همچو موج و حباب و دریا شد
نظری کن که غیر یک شی نیست
گرچه اندر ظهور اشیا شد
لیس فی الدار غیره دیّار
دیده ما به عین بینا شد
اول و آخر حروف بگیر
تا بدانی ندا چرا یا شد
ظاهر و باطن اول و آخر
این همه اسم یک مسما شد
علم یک نقطه ایست دریابش
داند آن هر کسی که از ما شد
نکته ای گفتمت در این معنی
صورت آن مرا چو حلوا شد
الف و واو و نون عیان گشتند
دو جهان زین سه حرف یکتا شد
نور و عقل و قلم که فرمودند
این رموزیست گفتهٔ ما شد
خال مشکین که بر رخش پیداست
آدمش چون بدید شیدا شد
نطفه گویا به حرف شد لیکن
نعمت الله به نطق گویا شد
شاه نعمت‌الله ولی : قصاید
قصیدهٔ شمارهٔ ۱۸
حی و قیوم و قدیم لم یزل
هر کسی را داده چیزی از ازل
مالک ملک است و ما مملوک او
ملک او باشد همیشه بی خلل
با جلالش عقل عاقل بی محال
با کمالش علم عالم در وحل
کل شیئی هالک الا وجهه
خوش بخوان نص کلام لم یزل
چیست عالم با وجود حضرتش
سایه و خورشید باشد فی المثل
مشکل حال است و حل مشکلات
حل این مشکل نوشتم خوش بحل
عقل اول علت اولی بود
خالق او حضرت او بی علل
نور او بیند به نور روی او
دیدهٔ روشن که باشد بی سبل
ایکه می پرسی محل او کجاست
از عطای او محل دارد محل
هرکه جان داد و هوای او ستد
نزد ابد الان بود نعم البدل
قابلیت بنده را از فیض اوست
شد قبول حضرت او زان قبل
از مفصل یافتم سر قدر
خوانم از لوح قضا شر جمل
دولت جاوید از او در بندگیست
این چنین فرموده اند اهل دول
هر که حق را ماند و باطل را گرفت
همچو انعامی بود بل هُم اضَل
نعمت الله زنده جاوید شد
از عطای او و فارغ از اجل
شاه نعمت‌الله ولی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳
عارفی کو بُود ز آل عبا
خواه گو خرقه پوش و خواه قبا
جان معنی طلب نه صورت تن
تن بی جان چه می کند دانا
باده می نوش و جام را می بین
تا تن و جان تو بود زیبا
گرچه حق ظاهر است کی بیند
دیدهٔ دردمند نابینا
احمق است آنکه ما و حق گوید
مرد عاشق نگوید این حاشا
یک وجود است و صد هزار صفت
به وجود است این دوئی یکتا
می وحدت ز جام کثرت نوش
نیک دریاب این سخن جانا
ما و کعبه حکایتی است غریب
رند سرمست و جنت المأوا
بر در دیر تکیه گاه من است
گر مرا طالبی بیا آنجا
قطره و بحر و موج و جو آبند
هر چه خواهی بجو ولی از ما
نعمت الله را به دست آور
با خدا باش با خدا خدا
شاه نعمت‌الله ولی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۰
گر بیازارد مرا موری ، نیازارم و را
خود کجا آزار مردم ای عزیزان ، من کجا
نزد ما زاری به از آزار ، بی زاری مباش
تا نگیرد بر سر بازار ، آزاری تو را
در طریقت هر چه فرمائی ، به جان فرمان برم
ماجرا بگذار با ما ، ماجرا آخر چرا
کفر باشد در طریق عاشقان ، آزار دل
گر مسلمانی، چرا آزار می داری روا
در جهان بی خودی ، من نعمت الله یافتم
گفت فنی شو ، که یابی سید ملک بقا
شاه نعمت‌الله ولی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۰
قدمی نه در آ در این دریا
عین ما جو به عین ما از ما
هر که با ما نشست از ما شد
بلکه گر قطره بود شد دریا
نظری کن حباب و آب نگر
یک وجود است این و آن اسما
دیدهٔ عالم است از او روشن
می‌نماید چو نور در اشیا
آینه صد هزار می‌ بینم
در همه روی او بود پیدا
ذوق ما را نهایتی نبُود
ابتدا نیست و انتها آنجا
شعر سید به ذوق می ‌خوانش
چه کنی قول بوعلی سینا
شاه نعمت‌الله ولی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۱
موج و دریا آب بادش نزد ما
لاجرم باشد حجاب ما ز ما
ما ز ما جوید چو ما با ما بُود
هر که او با بحر ما شد آشنا
هر چه باشد در حدوث و در قدم
از خدا هرگز نمی ‌باشد جدا
در عدم خوش خوش حضوری یافتیم
در فنا داریم جاویدان بقا
نور روی او است در عالم عیان
بنگر این آئینهٔ نور خدا
جامع مجموع اسمای اله
می‌نماید صورت و معنی به ما
درد اگر داری دوا از خود بجو
زانکه درد تو بود عین دوا
عقل اگر خواهی برو جای دگر
عشق اگر خواهی درآ در بزم ما
چون نوا از نعمت الله می ‌برند
نعمت‌الله کی بماند بینوا
شاه نعمت‌الله ولی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۷۷
موج است و حباب و آب و دریا
هر چار یکی بود بر ما
هم آب و حباب و آب دریا
دریا داند حقیقت ما
بنگر به یقین که جز یکی نیست
هم قطره و جود سیل و دریا
می دانکه حجاب ما هم از ماست
ما را نبُود حجاب جز ما
بیگانه شوی ز هر دو عالم
گر زانکه تو را بود سر ما
تا رسته نگردی از من و ما
سید نشوی تو واصل ما
شاه نعمت‌الله ولی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۸۰
فلولاه و لولانا لما کان الذی کانا
اگر نه ما و او بودی نبودی این و آن جانا
و اما عینه فاعلم اذا ما قلت انسانا
یکی عین است و دو نامش یکی موج و یکی دریا
فانا عبده حقا و ان الله مولانا
حقیقت بندهٔ اوئیم و سلطان است او ما را
فلا تحجب بانسان فقد اعطاک برهانا
برون آ از حجاب خود نگر برهان ما پیدا
فاعطیناه ما یبدی به فینا و اعطانا
عطا کردیم سر او و شداین مشکلَت حلا
قضا رالامر مقسوما بایاه و ایانا
به هم پیوسته می باید که تا پیدا شود آنها
فاحیاه الذی یدری بقلبی حین احیانا
چه خوش حبی که می بخشد حیات او حیات ما
و کنافیه اکوانا و اعیانا و ازمانا
همه بودیم در ذاتش که پیدا گشته ایم اینجا
و لیس دائم فینا و لیکن ذاک احیانا
نباشد حال ما دایم بود حق دایما با ما
به نور مهر و مه بنگر که هر دو نعمت اللهند
ز هر روز و ز شب روشن ببین در دیدهٔ بینا
شاه نعمت‌الله ولی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۹۷
وجود مطلق الحق اوست دریاب
مقید او و مطلق اوست دریاب
خیال باطلت دارد پریشان
ببین مجموع را حق اوست دریاب
توئی طالب توئی مطلوب ما فهم
بگو از جان که صدق اوست دریاب
دل و دلدار و جان ما همه اوست
محیط و موج و زورق اوست دریاب
از آن ما غرقهٔ دریای عشقیم
روان جان و مغز اوست دریاب
به حق تحقیق شد ما را حقیقت
که موجود محقق اوست دریاب
شراب ناب بی غش نوش کردیم
ز جامی کش مروق اوست دریاب
طلسم گنج عشق دوست مائیم
ولی فتاح و مطلق اوست دریاب
اگر سید اناالحق زد به حق زد
چو گویای اناالحق اوست دریاب
شاه نعمت‌الله ولی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۲۷
جامی ز حباب پر ز آب است
آب است که صورتاً حباب است
در ظاهر و باطنش نظر کن
دریاب حجاب آب ، آب است
آن جام جهان نمای اول
یک عین و صفات بی‌حساب است
بی جود وجود چیست عالم
گوئی سر آب نه ، سراب است
ماهی که تو را به شب نماید
خورشید بُود که در نقاب است
نقشی که خیال غیر بندد
بگذار که آن خیال خواب است
گر پرسندت که چیست توحید
خاموشی تو ، تو را جواب است
شاه نعمت‌الله ولی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۳۷
هر قطره‌ای از این بحر دریای بیکران است
در چشم ما نظر کن بنگر که عین آن است
هر آینه که بینی تمثال او نماید
آئینه این چنین بود تمثال آن چنان است
زنده ‌دلان عالم دارند حیاتی از وی
عالم تن است و او جان ، جان در بدن روان است
ما دیده‌ای که دیدیم روشن به نور او بود
بنگر که نور رویش بر چشم ما عیان است
در گوشهٔ خرابات بزم خوشی است ما را
بزمی چگونه بزمی فردوس جاودان است
معنی صورت او در این و آن نماید
دریاب کان معانی برتر از این بیان است
منشور نعمت‌الله بگرفت جمله عالم
توقیع آل سید بر حکم او نشان است
شاه نعمت‌الله ولی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۹۱
هرچه می بینی همه نور خداست
تا نه پنداری که او از ما جداست
دیدهٔ دل باز کن تا بنگری
روی جانانی که نور چشم ماست
جز صفات ذات او موجود نیست
ور تو گوئی هست آن عین خطاست
ما و او موجیم و دریا از یقین
کثرت و وحدت نظر کن از کجاست
آشکارا ونهان دیدم عیان
صورت و معنی و جان و دل خداست
هر که او بینای ذات او بود
دیده از نور صفاتش با صفاست
طالب و مطلوب نبی است و ولی
کفر و ایمان زلف و روی مصطفاست
من چو منصورم روم بر دار عشق
بر سردار فنا دار بقاست
خود تو را گفتن روا نبود چنین
لیک چون امرت مرا گفتن رواست
مستم از جام شراب لم یزل
نقلم از لعل لب آن دلرباست
عاشق و معشوق عشقم ای عزیز
نعمت اللهم چنین منصب کراست
شاه نعمت‌الله ولی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۰۴
موجیم و حباب هر دو آبست
آبست که صورت حبابست
آن کس که خیال غیر بندد
نقش غلطست و خود به خوابست
موجست و حباب هر دو یک آب
آبست که آب را حجابست
مهتاب چو رو به تو نماید
روشن بنگر که آفتابست
بر بسته نقاب می برد دل
این طرفه که عین آن نقابست
دلسوخت در آتش محبت
گر میل کنی جگر کبابست
اسرار ضمیر نعمت الله
احسان که کند که بی حسابست
شاه نعمت‌الله ولی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۰۶
آئینهٔ ذات عین ذاتست
دانست که مجمع صفاتست
بی جود وجود حضرت او
عالم به تمام فانیاتست
می نوش مدام دُردی درد
کین دُردی درد دل دواتست
میخانهٔ ماست در خرابات
وین خانه ورای شش جهاتست
سیراب شدند اهل عالم
آری همه چیز ذوحیاتست
گر کشته شوی به تیغ عشقش
آن حی قدیم خونبهاتست
سید به حضور نعمة الله
دایم به طهارت و صلاتست
شاه نعمت‌الله ولی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۲۹
نور او در جمله اشیاء ظاهر است
ظاهرش بنگر که بر ما ظاهر است
روشنست آئینهٔ عالم تمام
در همه اسما مسما ظاهر است
نور روی اوست ما را در نظر
نور آن منظور زیبا ظاهر است
باطنت از چشم نابینا ولی
ظاهرا بر چشم بینا ظاهر است
در خیال دی و فردا مانده ای
از همه فرد آنکه فردا ظاهر است
ما ز دریائیم و دریا عین ما
عین ما در عین دریا ظاهر است
نعمة الله ظاهر و باطن بود
باطنش پنهان و پیدا ظاهر است
شاه نعمت‌الله ولی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۴۹
هر چه بینی مظهر اسمای اوست
دوست دارم هر که دارد دوست دوست
چشم عالم روشن است از نور او
لاجرم عالم به چشم ما نکوست
آینه گر صد ببینم ور هزار
در همه آئینه ها چشمم بر اوست
خیز با ما خوش درین دریا نشین
خویش را می شو که وقت شست و شوست
لب نهاده بر لب جامم مدام
با چنین همدم چه جای گفتگوست
چشم احول گر دو بیند تو مبین
رشتهٔ یک تو به چشم او دو توست
نعمت الله روشنست چون آینه
با جناب سید خود روبروست
شاه نعمت‌الله ولی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۵۶
موج و حباب و قطره درین بحر ما یکیست
نقش و حباب گرچه هزارند با یکیست
درمان درد دل چه کنم ای عزیز من
از دوست می رسد همه درد و دوا یکیست
ما و شرابخانه و رندان باده نوش
فارغ ز دو سرا بر ما دو سرا یکیست
تمثال صدهزار در آئینه رو نمود
دیدیم آن یکی و همه نزد ما یکیست
گر آشنای خویش شوی نزد عاشقان
معشوق و عشق و عاشق و آن آشنا یکیست
چون عقل احول است دو بیند غریب نیست
بنگر به عین عشق که شاه و گدا یکیست
سید ز جود خویش وجودی به بنده داد
معطی نعمة الله ما و عطا یکیست
شاه نعمت‌الله ولی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۶۵
در این در به جز ما آشنا نیست
به نزد آشنا خود عین ما نیست
گمان کج مبر بشنو ز عطار
که هر کو در خدا گم شد جدا نیست
نه قربست و نه بعد آنجا که مائیم
مگو آنجا کجا آنجا کجا نیست
حباب و موج و دریا هر سه آبند
جدایند از هم و از هم جدا نیست
فنا شو از فنا و از بقا هم
فقیران را فنا و هم بقا نیست
حریف درد نوش و دردمندیم
از این خوشتر دل ما را دوا نیست
وجود این و آن نقش خیالست
حقیقت جز وجود کبریا نیست
اگر گوئی همه حقست حقست
وگر خلقش همی خوانی خطا نیست
چو سید نیست شو از هست و از نیست
چو تو خود نیستی هستی تو را نیست
شاه نعمت‌الله ولی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۷۱
موجود حقیقی به جز از ذات خدا نیست
مائیم صفات و صفت از ذات جدا نیست
جز عین یکی در دو جهان نیست حقیقت
گر هست تو را در نظرت غیر مرا نیست
عشق است مرا چاره و این چاره مرا هست
درد است دوای تو و این درد تو را نیست
هرجا که تو انگشت نهی عین حقست آن
زین نیست معین که کجا هست و کجا نیست
چون است بقای همه و باقی مطلق
چیزی که بود قابل تغییر و فنا نیست
آن دم که دمیدند دم آدم خاکی
بود آن دم ما زان همه دم جز دم ما نیست
سرمست شراب ازل و جام الستیم
در مجلس ما ساقی ما غیر خدا نیست
ما ماهی دریای محیطیم کماهی
ماهیت ما را تو نگر تا که که را نیست
سید چو همه طالب و مطلوب نمایند
عاشق نتوان گفت که معشوق نما نیست
شاه نعمت‌الله ولی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۷۹
بحریست بحر دل که کرانش پدید نیست
راهیست راه جان که نشانش پدید نیست
علم بدیع ماست که از غایت شرف
دارد معانئی که بیانش پدید نیست
عشقست و هرچه هست و جز او نیست در وجود
در هر چه بنگری جز از آتش پدید نیست
عالم منور است از آن نور و نور او
از غایت ظهور عیانش پدید نیست
گفتم میان او به کنار آورم ولی
از بس که نازکست میانش پدید نیست
مجموع کاینات سراپردهٔ ویند
وین طرفه بین که هیچ مکانش پدید نیست
هر ذره که هست از آن نور روشن است
اینش بتر نماید و آنش پدید نیست
او جان عالمست و همه عالمش بدن
پیداست این تن وی و جانش پدید نیست
سودای عشق مایهٔ دکان سید است
خوش تاجری که سود و زیانش پدید نیست