عبارات مورد جستجو در ۳۷۲ گوهر پیدا شد:
جهان ملک خاتون : غزلیات
شمارهٔ ۱۰۰۱
سرو قد تو رسته روان بر کنار چشم
گه بر سرش نشانم و گه در کنار چشم
بر روی تو نظر نتوانیم بعد از این
تا بر رخت ز ما ننشیند غبار چشم
سرو قدت به خون جگر پروریده ام
زان رو کش آب داده ام از جویبار چشم
آزار مردم این همه خوش نیست دلبرا
نازک بود دو دیده ما کار و بار چشم
یک جرعه می ز لعل لب خویش نوش کن
تا بشکند به معجز لعلت خمار چشم
چون غمزه در فراق تو برهم زنم بتا
خون می رود به دامنم از رهگذار چشم
بی روی تو جهان همه تیره ست پیش ما
زیرا سیه شدست مرا روزگار چشم
از گلشن وصال تو خواهیم رنگ و بوی
تا دشمن تو را شوم ای دوست خار چشم
گه بر سرش نشانم و گه در کنار چشم
بر روی تو نظر نتوانیم بعد از این
تا بر رخت ز ما ننشیند غبار چشم
سرو قدت به خون جگر پروریده ام
زان رو کش آب داده ام از جویبار چشم
آزار مردم این همه خوش نیست دلبرا
نازک بود دو دیده ما کار و بار چشم
یک جرعه می ز لعل لب خویش نوش کن
تا بشکند به معجز لعلت خمار چشم
چون غمزه در فراق تو برهم زنم بتا
خون می رود به دامنم از رهگذار چشم
بی روی تو جهان همه تیره ست پیش ما
زیرا سیه شدست مرا روزگار چشم
از گلشن وصال تو خواهیم رنگ و بوی
تا دشمن تو را شوم ای دوست خار چشم
جهان ملک خاتون : غزلیات
شمارهٔ ۱۰۴۰
گفتم که یک شبی سوی جانان گذر کنم
دزدیده در جمال رخ او نظر کنم
دلبر اگرچه از من بیچاره غافلست
او را ز حال زار دل خود خبر کنم
باشد که پای بوس زنم افتد اتّفاق
یا در خیالش دست امیدی کمر کنم
هر شب به لوح خاطر مجروح خویشتن
نقش خیال دوست به خون جگر کنم
هر بامداد ترک غمت می کند دلم
هر شب ز دست عشق تو فکری دگر کنم
آبم گذشت از سر و در آتشش نشاند
بادم به دست و خاک ره او به سر کنم
چون با منش به هیچ نظر التفات نیست
ای دل بیا که از سر کویش سفر کنم
دل می دهد جواب که ای بی خرد خموش
هیهات از این خیال، که از سر بدر کنم
جان و جهان چو بر سر کارش نهاده ام
چون از بلای رخ او حذر کنم
دزدیده در جمال رخ او نظر کنم
دلبر اگرچه از من بیچاره غافلست
او را ز حال زار دل خود خبر کنم
باشد که پای بوس زنم افتد اتّفاق
یا در خیالش دست امیدی کمر کنم
هر شب به لوح خاطر مجروح خویشتن
نقش خیال دوست به خون جگر کنم
هر بامداد ترک غمت می کند دلم
هر شب ز دست عشق تو فکری دگر کنم
آبم گذشت از سر و در آتشش نشاند
بادم به دست و خاک ره او به سر کنم
چون با منش به هیچ نظر التفات نیست
ای دل بیا که از سر کویش سفر کنم
دل می دهد جواب که ای بی خرد خموش
هیهات از این خیال، که از سر بدر کنم
جان و جهان چو بر سر کارش نهاده ام
چون از بلای رخ او حذر کنم
جهان ملک خاتون : غزلیات
شمارهٔ ۱۱۰۱
چون تو طبیب دردی درد تو با که گویم
درمان درد دوری ای دلبر از که جویم
آبم ببرد عشقت بر باد داد عمرم
از آتش فراقت کمتر ز خاک کویم
از تاب زلف پرچین چوگان مزن خدا را
کاندر فراق رویت سرگشته تر ز گویم
در بوستان وصلت ای جان من چو بلبل
بر روی چون گل تو آشفته همچو مویم
چون ترک عشق گویم تا روز حشر جانا
ور کوزه گر بسازد از خاک من سبویم
جانم ز پا درآمد در جست و جوی وصلت
در کوی هجرت آخر تا کی به سر بپویم
گرچه ز ما فراغت دارد نگار لیکن
من در جهان به بویش دایم به جست و جویم
درمان درد دوری ای دلبر از که جویم
آبم ببرد عشقت بر باد داد عمرم
از آتش فراقت کمتر ز خاک کویم
از تاب زلف پرچین چوگان مزن خدا را
کاندر فراق رویت سرگشته تر ز گویم
در بوستان وصلت ای جان من چو بلبل
بر روی چون گل تو آشفته همچو مویم
چون ترک عشق گویم تا روز حشر جانا
ور کوزه گر بسازد از خاک من سبویم
جانم ز پا درآمد در جست و جوی وصلت
در کوی هجرت آخر تا کی به سر بپویم
گرچه ز ما فراغت دارد نگار لیکن
من در جهان به بویش دایم به جست و جویم
جهان ملک خاتون : غزلیات
شمارهٔ ۱۳۰۲
که دارد در دو عالم چون تو یاری
به قد سرو سهی رخ چون نگاری
وفا در دل نداری یک سر موی
به میدان جفا چابک سواری
دلم فرسود در بند فراقش
ندارم بر وصالش اختیاری
دل مسکین ما از پا درآمد
نمی افتد به دست ما نگاری
اگرچه بار دارم بر دل از تو
بجز عشقت ندارم هیچ کاری
ز چشمت مستم ای دلدار و دارم
ز لعل دلکشت در سر خماری
نشستم بر سر خاک رهت خوش
چو سرو ناز کن بر ما گذاری
به جان آمد دلم از بردباری
نظر سوی جهان انداز باری
نظر بر من نکرد آن سرو آزاد
جهان را نیست پیشش اعتباری
به قد سرو سهی رخ چون نگاری
وفا در دل نداری یک سر موی
به میدان جفا چابک سواری
دلم فرسود در بند فراقش
ندارم بر وصالش اختیاری
دل مسکین ما از پا درآمد
نمی افتد به دست ما نگاری
اگرچه بار دارم بر دل از تو
بجز عشقت ندارم هیچ کاری
ز چشمت مستم ای دلدار و دارم
ز لعل دلکشت در سر خماری
نشستم بر سر خاک رهت خوش
چو سرو ناز کن بر ما گذاری
به جان آمد دلم از بردباری
نظر سوی جهان انداز باری
نظر بر من نکرد آن سرو آزاد
جهان را نیست پیشش اعتباری
جهان ملک خاتون : غزلیات
شمارهٔ ۱۴۰۹
ای روان گشته ز چشمم ز فراقت جویی
ز چه از خون جگر در طلب مه رویی
شب دیجور به امّید سحر بیدارم
بو که از زلف تو آرد به دماغم بویی
تا به گرد رخ تو زلف چو چوگان دیدم
در سر کوی تو سرگشته منم چون گویی
گر زند ناوک دلدوزم از آن غمزه مست
چه تفاوت کند از دست کمان ابرویی
کسی ندیدست به عالم چو نگارم شوخی
دلبری لاله رخی سنگ دلی مه رویی
مشکل اینست که دل برد ز دستم ناگاه
نیست جز لطف ویم در دو جهان دلجویی
گرچه برگشت چو بخت از من بیچاره هنوز
نفروشم به همه ملک جهانش مویی
ز چه از خون جگر در طلب مه رویی
شب دیجور به امّید سحر بیدارم
بو که از زلف تو آرد به دماغم بویی
تا به گرد رخ تو زلف چو چوگان دیدم
در سر کوی تو سرگشته منم چون گویی
گر زند ناوک دلدوزم از آن غمزه مست
چه تفاوت کند از دست کمان ابرویی
کسی ندیدست به عالم چو نگارم شوخی
دلبری لاله رخی سنگ دلی مه رویی
مشکل اینست که دل برد ز دستم ناگاه
نیست جز لطف ویم در دو جهان دلجویی
گرچه برگشت چو بخت از من بیچاره هنوز
نفروشم به همه ملک جهانش مویی
جهان ملک خاتون : رباعیات
شمارهٔ ۱۳۷
طبیب اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۳۰
هر دم بگوشه ای ز خیالت وطن گرفت
عشق تو اختیار دل از دست من گرفت
گفتم ز سیر باغ گشاید مگر دلم
گل بی تو خوش نبود دلم در چمن گرفت
در بزم روزگار بسان سبوی می
باید بهر دو دست سر خویشتن گرفت
دوری زمردمان نه همین شرط عزلتست
باید ز خود کناره درین انجمن گرفت
از سوز عشق نیست مرا شکوه ای طبیب
دل همچو شمع، کام خود، از سوختن گرفت
عشق تو اختیار دل از دست من گرفت
گفتم ز سیر باغ گشاید مگر دلم
گل بی تو خوش نبود دلم در چمن گرفت
در بزم روزگار بسان سبوی می
باید بهر دو دست سر خویشتن گرفت
دوری زمردمان نه همین شرط عزلتست
باید ز خود کناره درین انجمن گرفت
از سوز عشق نیست مرا شکوه ای طبیب
دل همچو شمع، کام خود، از سوختن گرفت
طبیب اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۵۱
آنان که برخسار تو چون من نگرانند
دانند که زیبائی و ای کاش ندانند
ما کام دل خود زاسیری بستانیم
از ما اگر این کنج قفس را نستانند
برخیز که خود را برسانیم بمنزل
تا مردم این قافله در خواب گرانند
ساقی قدحی قسمت ما تشنه لبان کن
زان می که حریفان همه بر خاک فشانند
غیرت جگرم سوخت شنیدم چو ز اغیار
این راز، که نامحرم آن پردگیانند
زنهار طبیب از سفر عشق میاسا
کاواره درین مرحله بس راهروانند
دانند که زیبائی و ای کاش ندانند
ما کام دل خود زاسیری بستانیم
از ما اگر این کنج قفس را نستانند
برخیز که خود را برسانیم بمنزل
تا مردم این قافله در خواب گرانند
ساقی قدحی قسمت ما تشنه لبان کن
زان می که حریفان همه بر خاک فشانند
غیرت جگرم سوخت شنیدم چو ز اغیار
این راز، که نامحرم آن پردگیانند
زنهار طبیب از سفر عشق میاسا
کاواره درین مرحله بس راهروانند
طبیب اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۸۰
کدام شب که فغانم بآسمان نرسد
خدا کند که ز دوری کسی بجان نرسد
از آن همیشه ترا سر بر آستان دارم
که پای غیر برین خاک آستان نرسد
من و گلی که زبس سرکشی درین گلشن
بشاخ گلبن او دست باغبان نرسد
هزار شکوه گر از دوست باشدت بر دل
نهفته دار که شرطست بر زبان نرسد
چه از رهائی آن صید ناتوان خیزد
که گرز دام برآید بآشیان نرسد
بمحفلی که تو ساقی شوی سزد از رشگ
دعا کنیم که جامی بدیگران نرسد
زکین غیر چه اندیشه عاشقان ترا
بمحرمان ملک تیغ پاسبان نرسد
بهجر عشق طبیب آرزوی ساحل چیست
که کشتی تو ازین بحر بر کران نرسد
خدا کند که ز دوری کسی بجان نرسد
از آن همیشه ترا سر بر آستان دارم
که پای غیر برین خاک آستان نرسد
من و گلی که زبس سرکشی درین گلشن
بشاخ گلبن او دست باغبان نرسد
هزار شکوه گر از دوست باشدت بر دل
نهفته دار که شرطست بر زبان نرسد
چه از رهائی آن صید ناتوان خیزد
که گرز دام برآید بآشیان نرسد
بمحفلی که تو ساقی شوی سزد از رشگ
دعا کنیم که جامی بدیگران نرسد
زکین غیر چه اندیشه عاشقان ترا
بمحرمان ملک تیغ پاسبان نرسد
بهجر عشق طبیب آرزوی ساحل چیست
که کشتی تو ازین بحر بر کران نرسد
مجیرالدین بیلقانی : شکوائیه
شمارهٔ ۲
آنها که بوده اند ز دل دوستدار ما
در نیک و بد موافق و انده گسار ما
وان جمع دوستان و عزیزان که بود خوش
زایشان همیشه عیش دل روزگار ما
رفتند از این زمانه بد عهد زیر خاک
هم عهد ما گذاشته هم زینهار ما
گشتند پایمال حوادث بدان صفت
گویی به هیچ وقت نبودند یار ما
ما در میان عشرت خوش کم نشسته ایم
تا دور مانده اند به عجز از کنار ما
بد در شمار صحبت هر یک دمی کنون
بی حاصلی است حاصل و بس زین شمار ما
یارب که از فراق عزیزان چه بارهاست؟
بر طبع نازک و دل نابردبار ما
از ما به اضطرار جدا شد دلی که او
بود از طریق مهر و وفا اختیار ما
از دوستان همدم و یاران هم نفس
با آوخ و دریغ فتادست کار ما
ماییم در خمار فراق و کسی نماند
کو بشکند به باده انس این خمار ما
خود محرمی کجاست درین عهد تا دهد؟
یک دم قرار عیش دل بی قرار ما
چون با کشار حادثه ماندیم پس چه سود؟
زین آشکار بودن شیران شکار ما
با آنکه هست از سر فرمان دهی ز بخت
امن و پناه خلق جهان در جوار ما
بی دوستان هم نفس از لذت اوفتاد
عیش لطیف و جام می خوشگوار ما
نیکی کنیم و نیکویی ایرا که در جهان
این هر دو به بود که بود یادگار ما
در نیک و بد موافق و انده گسار ما
وان جمع دوستان و عزیزان که بود خوش
زایشان همیشه عیش دل روزگار ما
رفتند از این زمانه بد عهد زیر خاک
هم عهد ما گذاشته هم زینهار ما
گشتند پایمال حوادث بدان صفت
گویی به هیچ وقت نبودند یار ما
ما در میان عشرت خوش کم نشسته ایم
تا دور مانده اند به عجز از کنار ما
بد در شمار صحبت هر یک دمی کنون
بی حاصلی است حاصل و بس زین شمار ما
یارب که از فراق عزیزان چه بارهاست؟
بر طبع نازک و دل نابردبار ما
از ما به اضطرار جدا شد دلی که او
بود از طریق مهر و وفا اختیار ما
از دوستان همدم و یاران هم نفس
با آوخ و دریغ فتادست کار ما
ماییم در خمار فراق و کسی نماند
کو بشکند به باده انس این خمار ما
خود محرمی کجاست درین عهد تا دهد؟
یک دم قرار عیش دل بی قرار ما
چون با کشار حادثه ماندیم پس چه سود؟
زین آشکار بودن شیران شکار ما
با آنکه هست از سر فرمان دهی ز بخت
امن و پناه خلق جهان در جوار ما
بی دوستان هم نفس از لذت اوفتاد
عیش لطیف و جام می خوشگوار ما
نیکی کنیم و نیکویی ایرا که در جهان
این هر دو به بود که بود یادگار ما
مجیرالدین بیلقانی : شکوائیه
شمارهٔ ۱۷
از عشوه روزگار فریاد
کو خود ز وفا نمی کند یاد
آباد بر آن کسی که او هست
از بندگی زمانه آزاد
بر عمر مساز تکیه چون هست
این طارم عمر سست بنیاد
گویی که زمانه بر دل خلق
از راحت و رنج داد و بیداد
هر در که گشاده بود در بست
هر راه که بسته بود بگشاد
در عرصه چار طاق خاکی
یابی همه چیز جز دلی شاد
غم های زمانه نیست گویی
الا ز برای آدمی زاد
یاران قدیم ما که بودند
دمساز و لطیف و خوشدل و راد
گه بوده حریف جام باده
گه گشته رفیق تیغ پولاد
هم محرم وصل های شیرین
هم مونس غصه های فرهاد
رفتند چنانکه در جهان کس
زایشان نکند به سالها یاد
با هم نفسان خوش است عشرت
با دجله نکوترست بغداد
هر واقعه کو فتاد ما را
زین واقعه صعب تر نیفتاد
بدتر ز فراق دوستان چیست؟
کس فرقت دوستان مبیناد
کو خود ز وفا نمی کند یاد
آباد بر آن کسی که او هست
از بندگی زمانه آزاد
بر عمر مساز تکیه چون هست
این طارم عمر سست بنیاد
گویی که زمانه بر دل خلق
از راحت و رنج داد و بیداد
هر در که گشاده بود در بست
هر راه که بسته بود بگشاد
در عرصه چار طاق خاکی
یابی همه چیز جز دلی شاد
غم های زمانه نیست گویی
الا ز برای آدمی زاد
یاران قدیم ما که بودند
دمساز و لطیف و خوشدل و راد
گه بوده حریف جام باده
گه گشته رفیق تیغ پولاد
هم محرم وصل های شیرین
هم مونس غصه های فرهاد
رفتند چنانکه در جهان کس
زایشان نکند به سالها یاد
با هم نفسان خوش است عشرت
با دجله نکوترست بغداد
هر واقعه کو فتاد ما را
زین واقعه صعب تر نیفتاد
بدتر ز فراق دوستان چیست؟
کس فرقت دوستان مبیناد
مجیرالدین بیلقانی : شکوائیه
شمارهٔ ۲۳
ای دریغا کان همه شایسته یاران رفته اند
وان ستوده دوستان و دوستداران رفته اند
گر چه غم بد پیش ازین با غمگساران سهل بود
این زمان غم شد فزون کان غمگساران رفته اند
هست دوری کز ظریفان هیچ کس نامد پدید
وین عجب تر کز میانه صد هزاران رفته اند
باده خوردن لذتی با خود ندارد بعد ازین
کان حریفان ظریف باده خواران رفته اند
عشق بازی راحتی هم باز ندهد زان قبل
کان نکورویان و آن زیبا نگاران رفته اند
اندرین ده سال در عالم ز دور نه فلک
بس که هم شهزادگان هم شهریاران رفته اند
از که جویم راحتی چون ملک عالم غم گرفت؟
وز که خواهم باوری اکنون که یاراران رفته اند؟
زان عزیزانی که ما را دل بدیشان بود خوش
نام ماندست زان سبب کان نامداران رفته اند
عهد صحبت را نماند حق گزاری در جهان
کز جهان آن همدمان وان حق گزاران رفته اند
تیر باران حوادث می کند گردون مگر؟
کان کسان از نکبت آن تیرباران رفته اند
وان ستوده دوستان و دوستداران رفته اند
گر چه غم بد پیش ازین با غمگساران سهل بود
این زمان غم شد فزون کان غمگساران رفته اند
هست دوری کز ظریفان هیچ کس نامد پدید
وین عجب تر کز میانه صد هزاران رفته اند
باده خوردن لذتی با خود ندارد بعد ازین
کان حریفان ظریف باده خواران رفته اند
عشق بازی راحتی هم باز ندهد زان قبل
کان نکورویان و آن زیبا نگاران رفته اند
اندرین ده سال در عالم ز دور نه فلک
بس که هم شهزادگان هم شهریاران رفته اند
از که جویم راحتی چون ملک عالم غم گرفت؟
وز که خواهم باوری اکنون که یاراران رفته اند؟
زان عزیزانی که ما را دل بدیشان بود خوش
نام ماندست زان سبب کان نامداران رفته اند
عهد صحبت را نماند حق گزاری در جهان
کز جهان آن همدمان وان حق گزاران رفته اند
تیر باران حوادث می کند گردون مگر؟
کان کسان از نکبت آن تیرباران رفته اند
مجیرالدین بیلقانی : رباعیات
شمارهٔ ۳۰
قطران تبریزی : دیوان اشعار
مثنوی
ز نزدیک این کهتر کهتران
بنزدیک آن مهتر مهتران
سپهدار دوران ابوالیسر کوست
جگر سوز دشمن دل افروز دوست
بجسم اندر از روح بایسته تر
بجان اندر از عقل شایسته تر
برادی چو ابرو بمردی چو ببر
ز تیغ و کفش رنج بر ببر و ابر
ز دریا گه جود بخشنده تر
ز آتش عدو را گدازنده تر
برزم اندرون مرگ بارد چو میغ
ببزم اندرون جان دهد بیدریغ
روان شاد گردد بدیدار او
خرد تازه گردد بگفتار او
اگر بنگرد دشمن از چهر او
دل و جان بیاراید از مهر او
ببخشیدن زر از آن شادتر
که درویش جوینده باشد بزر
نه بی نکته نغز گوید سخن
نه جز نکته هرگز بجوید سخن
ایا آفتاب مهان جهان
پناه بزرگان و پشت کهان
تو دانی که من نیکخواه توام
همه ساله اندر پناه توام
تو آنی که من با تو یاران بدم
بشادی و غم با تو هم زان بدم
بشهر اندرون از تو نامی شدم
بنزدیک خسرو گرامی شدم
یکی روز بی من نخوردی نبید
که بی من کسی نیز خوانت ندید
بنزدیک خسرو نشاندی مرا
بگردون هفتم رساندی مرا
بجاه توام هر کسی چیز داد
ز بهر تو میرم بسی چیز داد
بخدمت همی خواند شاهم فزون
همی کرد هر روز جاهم فزون
مرا بویه شهر تبریز خاست
بجان اندرم آتش تیز خاست
چو من عزم تبریز کردم همی
بدل باد تبریز خوردم همی
بسی نیکوئیها پذیروفتم
بشیرین زبانی همی کوفتم
که نزدیک من باش و زائر مرو
که نیکی کنم با تو هر روز نو
هم از میر خرم بوی هم ز من
نیاید ترا خواسته کم ز من
همت نام هست و همت کام هست
همت با چو ما مردم آرام هست
تو آنجا نه فرزند داری نه زن
هم اینجا بهر چیز با من بزن
چه خواهی که را جوئی اندر جهان
بخیره چرا پوئی اندر جهان
چو بشنیدم این دست برداشتم
ترا بر سر خویش بگماشتم
بسی خلعت و خواسته دادیم
بکام دل آنجا فرستادیم
چو من رخت بر بستم از تخت تو
رسیدم بکام اندر از بخت تو
شدند این بزرگان خریدار من
بود خرمی شان بدیدار من
بود خوش دل من بدیدارشان
روانم ز گیتی خریدارشان
چو آن نیکوئیهات یاد آورم
ز دود جگر خیره گردد سرم
چو یاد آیدم روی فرزند تو
نشاط دل خویش و پیوند تو
بکردار تندر بنالد دلم
بشادی و غم زو سکالد دلم
که گر بیکران بر دلم غم بدی
بدیدار او از دلم کم بدی
بماناد جان تو با آن من
فدای تو بادا تن و جان من
مرا گفته کان بخت آید بروی
ز اندوه و شادی مرا باز گوی
بدین پایه اندر کنون هر چه بود
ترا در بدر باز خواهم نمود
نخست از کرمهای میر اجل
که دستش ز رزقست و تیغ از اجل
همی آن کند با من از نیکوئی
که گر باز گویم ترا نگروی
ز هم پیشه گان پیش دارد مرا
ز گردون همی بر گذارد مرا
نه او هرگز این کرد با هیچ تن
نه از هیچ تن هستم این دیده من
دگر میر فرخ که فرزند اوست
که گیتی گشایست و دلبند اوست
ابونصر مملان که هر ساعتی
فرستد بنزدیک من خلعتی
نه یک ساعت از پیش بگذاردم
چنان چون بباید همی داردم
بر آنم کز این پس عقارم دهد
بجام سعادت عقارم دهد
دگر میر عبداله از بهر من
زبان بر گشاید بهر انجمن
از او هرچه خواهی ندارد گران
همان خلعتم خواهد از دیگران
کز او بگذری بر خدای بزرگ
که دادش بزرگی خدای سترک
جوان مرد شیر اوژن پیرمرد
ز نیکی ندانی که با من چه کرد
گهی استر را هوارم دهد
گهی نیفه شاهوارم دهد
بخروار هامی فرستد مرا
وز ایندر پیاپی فرستد مرا
ز حسان مساوی بشادی درم
بشادی ز حسان مساوی درم
مرا دارد از جان و تن دوستر
کسی را ندارد ز من دوستر
بتن جانم از دولت خسرو است
که هنگام رادی چو کیخسرو است
دو سو دستم از وی که باید بتن
زمانی سخا و زمانی سخن
مرا مطیعانند ازین بیشتر
من این قوم را داشتم پیشتر
که میرند و ز میر نامی ترند
ز جان بر تن من گرامی ترند
اگر چه من آنجا بگنج اندرم
ز نادیدن تو برنج اندرم
مرا دیدن روی تو بایدی
و گر نان نبودی مرا شایدی
بدیدار تو شاد بودی دلم
وز اندیشه آزاد بودی دلم
من از بهر شاه جهان لشگری
فروزنده شهر و هم لشگری
یکی شعر گفتم برنج روان
بمعنی نغز و بلفظ روان
اگر نیک رائی بجای آوری
بدین چاکر خویش رای آوری
بفرمان این شعر خواندن بدو
همان رسم چاکر بماندن بدو
اگر خلعت او بیابد رهی
چو ماه دو هفته بتابد رهی
بر مهتران جاهش افزون شود
دل حاسدانش پر از خون شود
چو استاد بوالمعمر آید بشهر
در خرمی برگشاید بشهر
دعا کن ز بهر من او را بسی
که چون او نباشد بگیتی کسی
دگر حاجب راد و فرزانه را
چراغ دل خویش و بیگانه را
بسی آفرینش ستایش نمای
بسی در ثنایش نیایش نمای
همان آسمان سخا بوالفرج
که هرگز مبادش ز شادی هرج
فراوان ز چاکر درودش رسان
که بادش فدا جان و چیز کسان
هم استاد ما بوعلی را که هست
برادی گشاده همه ساله دست
بسی آفرین کن ز بهر رهی
که هرگز مباد این جهان زو تهی
رسان سوی مملان دعاهای من
که گوئی مکن آن تقاضای من
هم اندر سرای تو دادم ردی
سزد گر من او را کنم جان فدی
علی را همی بوس هر روز بیش
هم از بهر چاکر هم از بهر خویش
هزار آفرین کن تن خویش را
بنفرین بزن دشمن خویش را
به خطی مرا هر زمان یاد کن
بدان خط جان مرا شاد کن
که گر نیست راهم بدیدار تو
شوم شاد باری بگفتار تو
ز خط تو من دیده روشن کنم
دل از گفته های تو گلشن کنم
کنم شاد از آن خاطر خویش را
نهم مرهمی این دل ریش را
بنزدیک آن مهتر مهتران
سپهدار دوران ابوالیسر کوست
جگر سوز دشمن دل افروز دوست
بجسم اندر از روح بایسته تر
بجان اندر از عقل شایسته تر
برادی چو ابرو بمردی چو ببر
ز تیغ و کفش رنج بر ببر و ابر
ز دریا گه جود بخشنده تر
ز آتش عدو را گدازنده تر
برزم اندرون مرگ بارد چو میغ
ببزم اندرون جان دهد بیدریغ
روان شاد گردد بدیدار او
خرد تازه گردد بگفتار او
اگر بنگرد دشمن از چهر او
دل و جان بیاراید از مهر او
ببخشیدن زر از آن شادتر
که درویش جوینده باشد بزر
نه بی نکته نغز گوید سخن
نه جز نکته هرگز بجوید سخن
ایا آفتاب مهان جهان
پناه بزرگان و پشت کهان
تو دانی که من نیکخواه توام
همه ساله اندر پناه توام
تو آنی که من با تو یاران بدم
بشادی و غم با تو هم زان بدم
بشهر اندرون از تو نامی شدم
بنزدیک خسرو گرامی شدم
یکی روز بی من نخوردی نبید
که بی من کسی نیز خوانت ندید
بنزدیک خسرو نشاندی مرا
بگردون هفتم رساندی مرا
بجاه توام هر کسی چیز داد
ز بهر تو میرم بسی چیز داد
بخدمت همی خواند شاهم فزون
همی کرد هر روز جاهم فزون
مرا بویه شهر تبریز خاست
بجان اندرم آتش تیز خاست
چو من عزم تبریز کردم همی
بدل باد تبریز خوردم همی
بسی نیکوئیها پذیروفتم
بشیرین زبانی همی کوفتم
که نزدیک من باش و زائر مرو
که نیکی کنم با تو هر روز نو
هم از میر خرم بوی هم ز من
نیاید ترا خواسته کم ز من
همت نام هست و همت کام هست
همت با چو ما مردم آرام هست
تو آنجا نه فرزند داری نه زن
هم اینجا بهر چیز با من بزن
چه خواهی که را جوئی اندر جهان
بخیره چرا پوئی اندر جهان
چو بشنیدم این دست برداشتم
ترا بر سر خویش بگماشتم
بسی خلعت و خواسته دادیم
بکام دل آنجا فرستادیم
چو من رخت بر بستم از تخت تو
رسیدم بکام اندر از بخت تو
شدند این بزرگان خریدار من
بود خرمی شان بدیدار من
بود خوش دل من بدیدارشان
روانم ز گیتی خریدارشان
چو آن نیکوئیهات یاد آورم
ز دود جگر خیره گردد سرم
چو یاد آیدم روی فرزند تو
نشاط دل خویش و پیوند تو
بکردار تندر بنالد دلم
بشادی و غم زو سکالد دلم
که گر بیکران بر دلم غم بدی
بدیدار او از دلم کم بدی
بماناد جان تو با آن من
فدای تو بادا تن و جان من
مرا گفته کان بخت آید بروی
ز اندوه و شادی مرا باز گوی
بدین پایه اندر کنون هر چه بود
ترا در بدر باز خواهم نمود
نخست از کرمهای میر اجل
که دستش ز رزقست و تیغ از اجل
همی آن کند با من از نیکوئی
که گر باز گویم ترا نگروی
ز هم پیشه گان پیش دارد مرا
ز گردون همی بر گذارد مرا
نه او هرگز این کرد با هیچ تن
نه از هیچ تن هستم این دیده من
دگر میر فرخ که فرزند اوست
که گیتی گشایست و دلبند اوست
ابونصر مملان که هر ساعتی
فرستد بنزدیک من خلعتی
نه یک ساعت از پیش بگذاردم
چنان چون بباید همی داردم
بر آنم کز این پس عقارم دهد
بجام سعادت عقارم دهد
دگر میر عبداله از بهر من
زبان بر گشاید بهر انجمن
از او هرچه خواهی ندارد گران
همان خلعتم خواهد از دیگران
کز او بگذری بر خدای بزرگ
که دادش بزرگی خدای سترک
جوان مرد شیر اوژن پیرمرد
ز نیکی ندانی که با من چه کرد
گهی استر را هوارم دهد
گهی نیفه شاهوارم دهد
بخروار هامی فرستد مرا
وز ایندر پیاپی فرستد مرا
ز حسان مساوی بشادی درم
بشادی ز حسان مساوی درم
مرا دارد از جان و تن دوستر
کسی را ندارد ز من دوستر
بتن جانم از دولت خسرو است
که هنگام رادی چو کیخسرو است
دو سو دستم از وی که باید بتن
زمانی سخا و زمانی سخن
مرا مطیعانند ازین بیشتر
من این قوم را داشتم پیشتر
که میرند و ز میر نامی ترند
ز جان بر تن من گرامی ترند
اگر چه من آنجا بگنج اندرم
ز نادیدن تو برنج اندرم
مرا دیدن روی تو بایدی
و گر نان نبودی مرا شایدی
بدیدار تو شاد بودی دلم
وز اندیشه آزاد بودی دلم
من از بهر شاه جهان لشگری
فروزنده شهر و هم لشگری
یکی شعر گفتم برنج روان
بمعنی نغز و بلفظ روان
اگر نیک رائی بجای آوری
بدین چاکر خویش رای آوری
بفرمان این شعر خواندن بدو
همان رسم چاکر بماندن بدو
اگر خلعت او بیابد رهی
چو ماه دو هفته بتابد رهی
بر مهتران جاهش افزون شود
دل حاسدانش پر از خون شود
چو استاد بوالمعمر آید بشهر
در خرمی برگشاید بشهر
دعا کن ز بهر من او را بسی
که چون او نباشد بگیتی کسی
دگر حاجب راد و فرزانه را
چراغ دل خویش و بیگانه را
بسی آفرینش ستایش نمای
بسی در ثنایش نیایش نمای
همان آسمان سخا بوالفرج
که هرگز مبادش ز شادی هرج
فراوان ز چاکر درودش رسان
که بادش فدا جان و چیز کسان
هم استاد ما بوعلی را که هست
برادی گشاده همه ساله دست
بسی آفرین کن ز بهر رهی
که هرگز مباد این جهان زو تهی
رسان سوی مملان دعاهای من
که گوئی مکن آن تقاضای من
هم اندر سرای تو دادم ردی
سزد گر من او را کنم جان فدی
علی را همی بوس هر روز بیش
هم از بهر چاکر هم از بهر خویش
هزار آفرین کن تن خویش را
بنفرین بزن دشمن خویش را
به خطی مرا هر زمان یاد کن
بدان خط جان مرا شاد کن
که گر نیست راهم بدیدار تو
شوم شاد باری بگفتار تو
ز خط تو من دیده روشن کنم
دل از گفته های تو گلشن کنم
کنم شاد از آن خاطر خویش را
نهم مرهمی این دل ریش را
اثیر اخسیکتی : غزلیات
شمارهٔ ۱۰۱
اثیر اخسیکتی : رباعیات
شمارهٔ ۶۰
سید حسن غزنوی : رباعیات
شمارهٔ ۱۵۱
ادیب الممالک : قصاید
شمارهٔ ۱۰
ای شده در ره پی پذیره دارا
چند کند دل بدوری تو مدارا
این منم از نار فرقت تو سراپای
سوخته همچون وکیل صدر بخارا
لعل چو پیروزه کرده اشک چو مرجان
دیده عقیق یمان و رخ زر سارا
خونم در سینه شد طعام مناسب
اشکم در دیده شد شراب گوارا
بی تو نخواهد دلم جمال جمیلان
بی تو نبوسد لبم عذار عذارا
مغزم کاود سرود ترک غزلخوان
جانم کاهد جمال شوخ دل آرا
راندم از بزم خود عقیده عشرت
خواندم بر وی طلاق خلع و مبارا
مژه بخواری همی سنبد خاره
دیده بتاری همی شمارد تارا
چند بر این تن فلک پسندد خواری
مهلا مهلا نه من حدیدم و خارا
هیچکسم در تعب نسازد یاری
یارب ز این بیشتر ندارم یارا
جانم جانو سیار غم بستاند
گر ندهی دادم ای سلاله دارا
وه که مرا در حقت عقیده بود آنک
در حق عیسی شنیده ام ز نصارا
رشک برم بر مصاحبان تو چونانک
رشک ببردی هم بهاجر سارا
شاها بفراز قد و فتنه بیارام
ماها بفروز چهر و خانه بیارا
یا سوی یاران شتاب یا ز بنانت
مشکین فرما مشام باد صبا را
تو دل و جان و خرد ز صیدگه آری
شاهان دراج و اسفرود و حبارا
هر سو تازی سمند آیدت از پی
دلها اندر کمند همچو اسارا
تا نبود از شماره هیچ فزون تر
سال بقایت فزون بود ز شمارا
نوشند آن باده دشمنانت که گویند
نحن سکاری و ما هم بسکاری
چند کند دل بدوری تو مدارا
این منم از نار فرقت تو سراپای
سوخته همچون وکیل صدر بخارا
لعل چو پیروزه کرده اشک چو مرجان
دیده عقیق یمان و رخ زر سارا
خونم در سینه شد طعام مناسب
اشکم در دیده شد شراب گوارا
بی تو نخواهد دلم جمال جمیلان
بی تو نبوسد لبم عذار عذارا
مغزم کاود سرود ترک غزلخوان
جانم کاهد جمال شوخ دل آرا
راندم از بزم خود عقیده عشرت
خواندم بر وی طلاق خلع و مبارا
مژه بخواری همی سنبد خاره
دیده بتاری همی شمارد تارا
چند بر این تن فلک پسندد خواری
مهلا مهلا نه من حدیدم و خارا
هیچکسم در تعب نسازد یاری
یارب ز این بیشتر ندارم یارا
جانم جانو سیار غم بستاند
گر ندهی دادم ای سلاله دارا
وه که مرا در حقت عقیده بود آنک
در حق عیسی شنیده ام ز نصارا
رشک برم بر مصاحبان تو چونانک
رشک ببردی هم بهاجر سارا
شاها بفراز قد و فتنه بیارام
ماها بفروز چهر و خانه بیارا
یا سوی یاران شتاب یا ز بنانت
مشکین فرما مشام باد صبا را
تو دل و جان و خرد ز صیدگه آری
شاهان دراج و اسفرود و حبارا
هر سو تازی سمند آیدت از پی
دلها اندر کمند همچو اسارا
تا نبود از شماره هیچ فزون تر
سال بقایت فزون بود ز شمارا
نوشند آن باده دشمنانت که گویند
نحن سکاری و ما هم بسکاری
آذر بیگدلی : غزلیات
شمارهٔ ۲۷
مرغ اسیرم، چمنم آرزوست
بنده غریبم وطنم آرزوست
خنده ی گل چیست؟ از آن غنچه لب
خنده ی کنج دهنم آرزوست!
تشنه ی سرچشمه ی کوثر نیم
رشحه ی چاه ذقنم آرزوست
دور ز کویت، چو روم سوی خلد؛
نالم و گویم؛ وطنم آرزوست!
چون کشی از خلق نهانم ز کین
گفتنت آن دم که: منم آرزوست!
جان بدهم، گر تو بگویی بده
از لبت این یک سخنم آرزوست
دیده چو یعقوب شد آذر سفید
یوسف گل پیرهنم آرزوست
بنده غریبم وطنم آرزوست
خنده ی گل چیست؟ از آن غنچه لب
خنده ی کنج دهنم آرزوست!
تشنه ی سرچشمه ی کوثر نیم
رشحه ی چاه ذقنم آرزوست
دور ز کویت، چو روم سوی خلد؛
نالم و گویم؛ وطنم آرزوست!
چون کشی از خلق نهانم ز کین
گفتنت آن دم که: منم آرزوست!
جان بدهم، گر تو بگویی بده
از لبت این یک سخنم آرزوست
دیده چو یعقوب شد آذر سفید
یوسف گل پیرهنم آرزوست
آذر بیگدلی : غزلیات
شمارهٔ ۱۱۷
بی تو چو می در قدح ریزم و شکر بجام
خون بود آن در جگر، زهر شود این بکام
قد چو فرازی بباغ، رخ چو فروزی ز بام
سروی و سرو بلند، ماهی و، ماه تمام!
بر سر کویت مریز، خون مرا کی رواست
کشتن صید حرم، خاصه به بیت الحرام؟!
روز و شب از شوق وی، بر سر راهم که کی؛
قاصد فرخنده پی، آید و آرد پیام
صید گه عشق راست، خاصیتی کاندرو؛
صید که زیرک تر است، زودتر افتد بدام!
یار چو عمر از برم، رفت شتابان بلی
یار ندارد وفا، عمر ندارد دوام
خنده کنی چون ز لطف، شانه زنی چون بزلف؛
حقه ی گوهر کجا؟ طبله ی عنبر کدام؟!
گر طلبم وصل تو، کشتنیم ؛ کز ازل،
خون رخت شد حلال، وصل توام شد حرام!
غیر ز شوق وصال، خنده زنان روز و شب
آذر از اندوه هجر، گریه کنان صبح و شام
خون بود آن در جگر، زهر شود این بکام
قد چو فرازی بباغ، رخ چو فروزی ز بام
سروی و سرو بلند، ماهی و، ماه تمام!
بر سر کویت مریز، خون مرا کی رواست
کشتن صید حرم، خاصه به بیت الحرام؟!
روز و شب از شوق وی، بر سر راهم که کی؛
قاصد فرخنده پی، آید و آرد پیام
صید گه عشق راست، خاصیتی کاندرو؛
صید که زیرک تر است، زودتر افتد بدام!
یار چو عمر از برم، رفت شتابان بلی
یار ندارد وفا، عمر ندارد دوام
خنده کنی چون ز لطف، شانه زنی چون بزلف؛
حقه ی گوهر کجا؟ طبله ی عنبر کدام؟!
گر طلبم وصل تو، کشتنیم ؛ کز ازل،
خون رخت شد حلال، وصل توام شد حرام!
غیر ز شوق وصال، خنده زنان روز و شب
آذر از اندوه هجر، گریه کنان صبح و شام