عبارات مورد جستجو در ۶۲۵۴ گوهر پیدا شد:
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۲۸۵
یا رجلا حصیده مجبنة و مبخله
لیس یلذک الهوی لیس لفیک حوصله
معتمد الهوی معی، مستندی و سیدی
لا کرجاک ضایع یطلبه بغربله
ای گله بیش کرده تو، سیر نگشتی از گله؟
چون به کریست این دکان، چاره نباشد از غله
حج پیاده میروی، تا سر حاجیان شوی
جامه چرا دری اگر شد کف پات آبله
از پی نیم آبله، شرم نیایدت که تو
هر قدمی درافکنی غلغلهیی به قافله؟
کشتی نفس آدمی، لنگری است و سست رو
زین دریا بنگذرد بیز کشاکش و خله
گر نبدی چنین چرا جهد و جهاد آمدی؟
صوم و صلات و شب روی، حج و مناسک و چله
صبر سوی نران رود، نوحه سوی زنان رود
گردن اسب شاه را ننگ بود ز زنگله
خوش به میان صف درآ، تنگ میا و دل گشا
هست زتنگ آمدن بانگ گلوی بلبله
خاص احد چه غم خورد از بد و نیک عام خس؟
کوه احد چه برطپد از سر سیل و زلزله؟
دل مطپان به خیر و شر، جانب غیب درنگر
کلکلهٔ ملایکه، روح میان کلکله
عزت زر بود اگر محنت او شود شرر
هیبت و بیم شیر دان، بستن او به سلسله
کم نشود انار اگر بهر شراب بفشری
بهر فضیلتی بود کوفتگی آمله
حامله است تن ز جان، درد زه است رنج تن
آمدن جنین بود درد و عذاب حامله
تلخی باده را مبین، عشرت مستیان نگر
محنت حامله مبین، بنگر امید قابله
هست بلادر این ستم، پیش بلا و پس دری
هست سر محاسبه جبر و پیاش مقابله
زر به کسی به قرض ده کش بود آسیا و رز
با خلجی و مفلسی هیچ مکن معامله
نه فلک چو آسیا، ملک کی است غیر حق؟
باغ و چراگه زمین پر ز شبان و از گله
قرض بدو ده ای پسر، نفس و نفس، زر و درم
گنج و گهر ستان ازو، از پی فرض و نافله
لب بگشاد ناطقی، تا که بیان این کند
کان زر اوست و نقد او، فکرت خلق ناقله
لیس یلذک الهوی لیس لفیک حوصله
معتمد الهوی معی، مستندی و سیدی
لا کرجاک ضایع یطلبه بغربله
ای گله بیش کرده تو، سیر نگشتی از گله؟
چون به کریست این دکان، چاره نباشد از غله
حج پیاده میروی، تا سر حاجیان شوی
جامه چرا دری اگر شد کف پات آبله
از پی نیم آبله، شرم نیایدت که تو
هر قدمی درافکنی غلغلهیی به قافله؟
کشتی نفس آدمی، لنگری است و سست رو
زین دریا بنگذرد بیز کشاکش و خله
گر نبدی چنین چرا جهد و جهاد آمدی؟
صوم و صلات و شب روی، حج و مناسک و چله
صبر سوی نران رود، نوحه سوی زنان رود
گردن اسب شاه را ننگ بود ز زنگله
خوش به میان صف درآ، تنگ میا و دل گشا
هست زتنگ آمدن بانگ گلوی بلبله
خاص احد چه غم خورد از بد و نیک عام خس؟
کوه احد چه برطپد از سر سیل و زلزله؟
دل مطپان به خیر و شر، جانب غیب درنگر
کلکلهٔ ملایکه، روح میان کلکله
عزت زر بود اگر محنت او شود شرر
هیبت و بیم شیر دان، بستن او به سلسله
کم نشود انار اگر بهر شراب بفشری
بهر فضیلتی بود کوفتگی آمله
حامله است تن ز جان، درد زه است رنج تن
آمدن جنین بود درد و عذاب حامله
تلخی باده را مبین، عشرت مستیان نگر
محنت حامله مبین، بنگر امید قابله
هست بلادر این ستم، پیش بلا و پس دری
هست سر محاسبه جبر و پیاش مقابله
زر به کسی به قرض ده کش بود آسیا و رز
با خلجی و مفلسی هیچ مکن معامله
نه فلک چو آسیا، ملک کی است غیر حق؟
باغ و چراگه زمین پر ز شبان و از گله
قرض بدو ده ای پسر، نفس و نفس، زر و درم
گنج و گهر ستان ازو، از پی فرض و نافله
لب بگشاد ناطقی، تا که بیان این کند
کان زر اوست و نقد او، فکرت خلق ناقله
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۳۰۴
هر روز پری زادی از سوی سراپرده
ما را و حریفان را در چرخ درآورده
صوفی ز هوای او پشمینه شکافیده
عالم ز بلای او دستار کشان کرده
سالوس نتان کردن، مستور نتان بودن
از دست چنین رندی سغراق رضا خورده
دی رفت سوی گوری، در مرده زد او شوری
معذورم، آخر من کمتر نیم از مرده
هر روز برون آید ساغر به کف و گوید
والله که بنگذارم در شهر یک افسرده
ای مونس و ای جانم چندانت بپیچانم
تا شهد و شکر گردی، ای سرکهٔ پرورده
خستم جگرت را من، بستان جگری دیگر
همچون جگر شیران، ای گربهٔ پژمرده
هم رنگ دل من شو، زیرا که نمیشاید
من سرخ و سپید ای جان تو زرد و سیه چرده
خامش کن و خامش کن، دررو به حریم دل
کندر حرمین دل، نبود دل آزرده
شمس الحق تبریزی بادا دل بدخواهت
بر گرد جهان گردان در طمع یکی گرده
ما را و حریفان را در چرخ درآورده
صوفی ز هوای او پشمینه شکافیده
عالم ز بلای او دستار کشان کرده
سالوس نتان کردن، مستور نتان بودن
از دست چنین رندی سغراق رضا خورده
دی رفت سوی گوری، در مرده زد او شوری
معذورم، آخر من کمتر نیم از مرده
هر روز برون آید ساغر به کف و گوید
والله که بنگذارم در شهر یک افسرده
ای مونس و ای جانم چندانت بپیچانم
تا شهد و شکر گردی، ای سرکهٔ پرورده
خستم جگرت را من، بستان جگری دیگر
همچون جگر شیران، ای گربهٔ پژمرده
هم رنگ دل من شو، زیرا که نمیشاید
من سرخ و سپید ای جان تو زرد و سیه چرده
خامش کن و خامش کن، دررو به حریم دل
کندر حرمین دل، نبود دل آزرده
شمس الحق تبریزی بادا دل بدخواهت
بر گرد جهان گردان در طمع یکی گرده
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۳۱۶
امروز بت خندان، میبخش کند خنده
عالم همه خندان شد، بگذشت ز حد خنده
پیوسته حسد بودی پرغصه، ولیک این دم
می جوشد و میروید از عین حسد خنده
در من بنگر ای جان تا هر دو سلف خندیم
کان خندهٔ بیپایان، آورد مدد خنده
بربسته و بررسته، غرقند درین رسته
تا با همگان باشد از عین ابد خنده
تا چند نهان خندم؟ پنهان نکنم زین پس
هر چند نهان دارم از من بجهد خنده
ور تو پنهان داری، ناموس تو من دانم
کندر سر هر مویت، درج است دو صد خنده
هر ذره که میپوید، بیخنده نمیروید
از نیست سوی هستی ما را که کشد؟ خنده
خندهی پدر و مادر، در چرخ درآوردت
بنمود به هر طورت، الطاف احد خنده
آن دم که دهان خندد، در خندهٔ جان بنگر
کان خندهٔ بیدندان در لب بنهد خنده
عالم همه خندان شد، بگذشت ز حد خنده
پیوسته حسد بودی پرغصه، ولیک این دم
می جوشد و میروید از عین حسد خنده
در من بنگر ای جان تا هر دو سلف خندیم
کان خندهٔ بیپایان، آورد مدد خنده
بربسته و بررسته، غرقند درین رسته
تا با همگان باشد از عین ابد خنده
تا چند نهان خندم؟ پنهان نکنم زین پس
هر چند نهان دارم از من بجهد خنده
ور تو پنهان داری، ناموس تو من دانم
کندر سر هر مویت، درج است دو صد خنده
هر ذره که میپوید، بیخنده نمیروید
از نیست سوی هستی ما را که کشد؟ خنده
خندهی پدر و مادر، در چرخ درآوردت
بنمود به هر طورت، الطاف احد خنده
آن دم که دهان خندد، در خندهٔ جان بنگر
کان خندهٔ بیدندان در لب بنهد خنده
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۳۳۴
ای طبل رحیل از طرف چرخ شنیده
وی رخت ازین جای بدان جای کشیده
ای نرگس چشم و رخ چون لاله، کجایی؟
از گور تو آن نرگس و آن لاله دمیده
اندر لحد بیدر و بیبام مقیمی
ای بر در و بر بام به صد ناز دویده
کو شیوهٔ ابروی تو؟ کو غمزهٔ چشمت؟
ای چشم بد مرگ بدان هر دو رسیده
ای دست تو بوسه گه لبهای عزیزان
در دست فنا مانده تو با دست بریده
اینها همه سهل است، اگر مرغ ضمیرت
بر چرخ پریده بود و دام دریده
صورت چه کم آید چه برد جان به سلامت؟
موزه چه کم آید چو بود پای رهیده؟
صد شکر کند جان چو رهد از تن و صورت
ای بیخبر از چاشنی جان جریده
کو لذت آب و گل و کو آب حیاتی
کو قبهٔ گردونی و کو بام خمیده
یا رب چه طلسم است کزان خلد نفوریم
ما در تک این دوزخ امشاج خزیده
محسود فلک بوده و مسجود ملایک
وز همت ناپاک ز ما دیو رمیده
باغ آی و ز باران سخن نرگس و گل چین
نرگس ندهد قطرهٔ از بام چکیده
بربند دهان از سخن و بادهٔ لب نوش
تا قصه کند چشم خمار از ره دیده
وی رخت ازین جای بدان جای کشیده
ای نرگس چشم و رخ چون لاله، کجایی؟
از گور تو آن نرگس و آن لاله دمیده
اندر لحد بیدر و بیبام مقیمی
ای بر در و بر بام به صد ناز دویده
کو شیوهٔ ابروی تو؟ کو غمزهٔ چشمت؟
ای چشم بد مرگ بدان هر دو رسیده
ای دست تو بوسه گه لبهای عزیزان
در دست فنا مانده تو با دست بریده
اینها همه سهل است، اگر مرغ ضمیرت
بر چرخ پریده بود و دام دریده
صورت چه کم آید چه برد جان به سلامت؟
موزه چه کم آید چو بود پای رهیده؟
صد شکر کند جان چو رهد از تن و صورت
ای بیخبر از چاشنی جان جریده
کو لذت آب و گل و کو آب حیاتی
کو قبهٔ گردونی و کو بام خمیده
یا رب چه طلسم است کزان خلد نفوریم
ما در تک این دوزخ امشاج خزیده
محسود فلک بوده و مسجود ملایک
وز همت ناپاک ز ما دیو رمیده
باغ آی و ز باران سخن نرگس و گل چین
نرگس ندهد قطرهٔ از بام چکیده
بربند دهان از سخن و بادهٔ لب نوش
تا قصه کند چشم خمار از ره دیده
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۳۷۷
ای خداوند یکی یار جفا کارش ده
دلبری عشوه ده سرکش خون خوارش ده
تا بداند که شب ما به چه سان میگذرد
غم عشقش ده و عشقش ده و بسیارش ده
چند روزی جهت تجربه بیمارش کن
با طبیبی دغلی پیشه سر و کارش ده
ببرش سوی بیابان و کن او را تشنه
یک سقایی حجری سینه سبک سارش ده
گمرهش کن، که ره راست نداند سوی شهر
پس قلاوز کژ بیهده رفتارش ده
عالم از سرکشی آن مه سرگشته شدند
مدتی گردش این گنبد دوارش ده
کو صیادی که همیکرد دل ما را پار
زو ببر سنگ دلی و دل پیرارش ده
منکر پار شدهست او که مرا یاد نماند
ببر انکار ازو و دم اقرارش ده
گفتم آخر به نشانی که به دربان گفتی
که فلانی چو بیاید، بر ما بارش ده
گفت آمد که مرا خواجه ز بالا گیرد
رو، بجو همچو خودی ابله و آچارش ده
بس کن ای ساقی و کس را چو رهی مست مکن
ور کنی مست بدین حد، ره هموارش ده
دلبری عشوه ده سرکش خون خوارش ده
تا بداند که شب ما به چه سان میگذرد
غم عشقش ده و عشقش ده و بسیارش ده
چند روزی جهت تجربه بیمارش کن
با طبیبی دغلی پیشه سر و کارش ده
ببرش سوی بیابان و کن او را تشنه
یک سقایی حجری سینه سبک سارش ده
گمرهش کن، که ره راست نداند سوی شهر
پس قلاوز کژ بیهده رفتارش ده
عالم از سرکشی آن مه سرگشته شدند
مدتی گردش این گنبد دوارش ده
کو صیادی که همیکرد دل ما را پار
زو ببر سنگ دلی و دل پیرارش ده
منکر پار شدهست او که مرا یاد نماند
ببر انکار ازو و دم اقرارش ده
گفتم آخر به نشانی که به دربان گفتی
که فلانی چو بیاید، بر ما بارش ده
گفت آمد که مرا خواجه ز بالا گیرد
رو، بجو همچو خودی ابله و آچارش ده
بس کن ای ساقی و کس را چو رهی مست مکن
ور کنی مست بدین حد، ره هموارش ده
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۳۷۸
صد خمار است و طرب، در نظر آن دیده
که در آن روی نظر کرده بود دزدیده
صد نشاط است و هوس، در سر آن سرمستی
که رخ خود به کف پاش بود مالیده
عشوه و مکر زمانه، نپذیرد گوشی
که سلام از لب آن یار بود بشنیده
پیچ زلفش چو ندیدی، تو برو معذوری
ای تو در نیک و بد دور زمان پیچیده
نی تراشی است که اندر نی صورت بدمد
هیچ دیدی تو نیی بینفسی نالیده؟
گر بداند که حریف لب که خواهد شد
کی برنجد ز بریدن، قلم بالیده؟
گر بپرسند چه فرق است میان تو و غیر؟
فرق این بس که تویی فرق مرا خاریده
جرعهٔ کن فیکون بر سر آن خاک بریخت
لب عشاق جهان، خاک تو را لیسیده
شمس تبریز تو را عشق شناسد نه خرد
بر دم باد بهاری نرسد پوسیده
که در آن روی نظر کرده بود دزدیده
صد نشاط است و هوس، در سر آن سرمستی
که رخ خود به کف پاش بود مالیده
عشوه و مکر زمانه، نپذیرد گوشی
که سلام از لب آن یار بود بشنیده
پیچ زلفش چو ندیدی، تو برو معذوری
ای تو در نیک و بد دور زمان پیچیده
نی تراشی است که اندر نی صورت بدمد
هیچ دیدی تو نیی بینفسی نالیده؟
گر بداند که حریف لب که خواهد شد
کی برنجد ز بریدن، قلم بالیده؟
گر بپرسند چه فرق است میان تو و غیر؟
فرق این بس که تویی فرق مرا خاریده
جرعهٔ کن فیکون بر سر آن خاک بریخت
لب عشاق جهان، خاک تو را لیسیده
شمس تبریز تو را عشق شناسد نه خرد
بر دم باد بهاری نرسد پوسیده
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۴۰۸
چو آفتاب برآمد ز قعر آب سیاه
ز ذره ذره شنو لا اله الا الله
چه جای ذره؟ که چون آفتاب جان آمد
ز آفتاب ربودند خود قبا و کلاه
ز آب و گل چو برآمد مه دل آدم وار
صد آفتاب چو یوسف فروشود در چاه
سری ز خاک برآور که کم ز مور نهیی
خبر ببر بر موران ز دشت و خرمنگاه
از آن به دانه پوسیده مور قانع شد
که او ز سنبل سرسبز ما نبود آگاه
بگو به مور بهار است و دست و پا داری
چرا ز گور نسازی به سوی صحرا راه؟
چه جای مور؟ سلیمان درید جامه شوق
مرا مگیر خدا زین مثالهای تباه
ولی به قد خریدار میبرند قبا
اگر چه جامه دراز است هست قد کوتاه
بیار قد درازی که تا فروبریم
قبا که پیش درازیش بگسلد زه ماه
خموش کردم ازین پس که از خموشی من
جدا شود حق و باطل چنان که دانه ز کاه
ز ذره ذره شنو لا اله الا الله
چه جای ذره؟ که چون آفتاب جان آمد
ز آفتاب ربودند خود قبا و کلاه
ز آب و گل چو برآمد مه دل آدم وار
صد آفتاب چو یوسف فروشود در چاه
سری ز خاک برآور که کم ز مور نهیی
خبر ببر بر موران ز دشت و خرمنگاه
از آن به دانه پوسیده مور قانع شد
که او ز سنبل سرسبز ما نبود آگاه
بگو به مور بهار است و دست و پا داری
چرا ز گور نسازی به سوی صحرا راه؟
چه جای مور؟ سلیمان درید جامه شوق
مرا مگیر خدا زین مثالهای تباه
ولی به قد خریدار میبرند قبا
اگر چه جامه دراز است هست قد کوتاه
بیار قد درازی که تا فروبریم
قبا که پیش درازیش بگسلد زه ماه
خموش کردم ازین پس که از خموشی من
جدا شود حق و باطل چنان که دانه ز کاه
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۴۱۹
خوش بود فرش تن نوردیده
خوش بود مرغ جان بپریده
جان نادیده خسیس شده
جان دیده رسیده در دیده
جان زرین و جان سنگین را
چون کلوخ از برنج بگزیده
سر کاغذ گشاده دست اجل
نقد در کاغذ است پیچیده
خمره پرعسل سرش بسته
پشت و پهلوش را تو لیسیده
خمره را بر زمین زن و بشکن
دیده نبود چنان که بشنیده
شمس تبریز بشکند خم را
که ز نامش فلک بلرزیده
خوش بود مرغ جان بپریده
جان نادیده خسیس شده
جان دیده رسیده در دیده
جان زرین و جان سنگین را
چون کلوخ از برنج بگزیده
سر کاغذ گشاده دست اجل
نقد در کاغذ است پیچیده
خمره پرعسل سرش بسته
پشت و پهلوش را تو لیسیده
خمره را بر زمین زن و بشکن
دیده نبود چنان که بشنیده
شمس تبریز بشکند خم را
که ز نامش فلک بلرزیده
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۵۰۱
گرم سیم و درم بودی، مرا مونس چه کم بودی؟
وگر یارم فقیرستی ز زر فارغ، چه غم بودی
خدایا حرمت مردان، ز دنیا فارغش گردان
ازان گر فارغستی او، زپیش من چه کم بودی
نگارا گر مرا خواهی، وگر هم درد و همراهی
مکن آه و مخور حسرت، که بختم محتشم بودی
بتا زیبا و نیکویی، رها کن این گدارویی
اگر چشم تو سیرستی، فلک ما را حشم بودی
ز طمع آدمی باشد، که خویش از وی چو بیگانه ست
وگر او بیطمع بودی، همه کس خال و عم بودی
بیا چون ما شو ای مه رو، نه نعمت جو، نه دولت جو
گر ابلیس این چنین بودی، شه و صاحب علم بودی
از ابلیسی جدا بودی، سقط او را ثنا بودی
جفا او را وفا بودی، سقم او را کرم بودی
زهی اقبال درویشی، زهی اسرار بیخویشی
اگر دانستییی، پیشت همه هستی عدم بودی
جهانی هیچ و ما هیچان، خیال و خواب ما پیچان
وگر خفته بدانستی که در خوابم، چه غم بودی؟
خیالی بیند این خفته، در اندیشه فرو رفته
وگر زین خواب آشفته بجستی، در نعم بودی
یکی زندان غم دیده، یکی باغ ارم دیده
وگر بیدار گشتی او، نه زندان نی ارم بودی
وگر یارم فقیرستی ز زر فارغ، چه غم بودی
خدایا حرمت مردان، ز دنیا فارغش گردان
ازان گر فارغستی او، زپیش من چه کم بودی
نگارا گر مرا خواهی، وگر هم درد و همراهی
مکن آه و مخور حسرت، که بختم محتشم بودی
بتا زیبا و نیکویی، رها کن این گدارویی
اگر چشم تو سیرستی، فلک ما را حشم بودی
ز طمع آدمی باشد، که خویش از وی چو بیگانه ست
وگر او بیطمع بودی، همه کس خال و عم بودی
بیا چون ما شو ای مه رو، نه نعمت جو، نه دولت جو
گر ابلیس این چنین بودی، شه و صاحب علم بودی
از ابلیسی جدا بودی، سقط او را ثنا بودی
جفا او را وفا بودی، سقم او را کرم بودی
زهی اقبال درویشی، زهی اسرار بیخویشی
اگر دانستییی، پیشت همه هستی عدم بودی
جهانی هیچ و ما هیچان، خیال و خواب ما پیچان
وگر خفته بدانستی که در خوابم، چه غم بودی؟
خیالی بیند این خفته، در اندیشه فرو رفته
وگر زین خواب آشفته بجستی، در نعم بودی
یکی زندان غم دیده، یکی باغ ارم دیده
وگر بیدار گشتی او، نه زندان نی ارم بودی
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۵۰۲
امیر دل همیگوید تو را، گر تو دلی داری
که عاشق باش تا گیری ز نان و جامه بیزاری
تو را گر قحط نان باشد، کند عشق تو خبازی
وگر گم گشت دستارت، کند عشق تو دستاری
ببین بینان و بیجامه، خوش و طیار و خودکامه
ملایک را و جانها را برین ایوان زنگاری
چو زین لوت و ازین فرنی، شود آزاد و مستغنی
پی ملکی دگر افتد، تو را اندیشه و زاری
وگر دربند نان مانی، بیاید یار روحانی
تو را گوید که یاری کن، نیاری کردنش یاری
عصای عشق از خارا کند چشمه روان ما را
تو زین جوع البقر یارا، مکن زین بیش بقاری
فروریزد سخن در دل، مرا هر یک کند لابه
که اول من برون آیم، خمش مانم ز بسیاری
الا یا صاحب الدار رایت الحسن فی جاری
فاوقد بیننا نارا یطفی نوره ناری
چو من تازی همیگویم، به گوشم پارسی گوید
مگر بدخدمتی کردم که رو این سو نمیآری
نکردی جرم ای مه رو، ولی انعام عام او
به هر باغی گلی سازد، که تا نبود کسی عاری
غلامان دارد او رومی، غلامان دارد او زنگی
به نوبت روی بنماید، به هندو و به ترکاری
غلام رومیاش شادی، غلام زنگیاش انده
دمی این را، دمی آن را دهد فرمان و سالاری
همه روی زمین نبود، حریف آفتاب و مه
به شب پشت زمین روشن شود، روی زمین تاری
شب این روز آن باشد، فراق آن وصال این
قدح در دور میگردد، زصحتها و بیماری
گرت نبود شبی نوبت، مبر گندم ازین طاحون
که بسیار آسیا بینی که نبود جوی او جاری
چو من قشر سخن گفتم، بگو ای نغز مغزش را
که تا دریا بیاموزد، درافشانی و درباری
که عاشق باش تا گیری ز نان و جامه بیزاری
تو را گر قحط نان باشد، کند عشق تو خبازی
وگر گم گشت دستارت، کند عشق تو دستاری
ببین بینان و بیجامه، خوش و طیار و خودکامه
ملایک را و جانها را برین ایوان زنگاری
چو زین لوت و ازین فرنی، شود آزاد و مستغنی
پی ملکی دگر افتد، تو را اندیشه و زاری
وگر دربند نان مانی، بیاید یار روحانی
تو را گوید که یاری کن، نیاری کردنش یاری
عصای عشق از خارا کند چشمه روان ما را
تو زین جوع البقر یارا، مکن زین بیش بقاری
فروریزد سخن در دل، مرا هر یک کند لابه
که اول من برون آیم، خمش مانم ز بسیاری
الا یا صاحب الدار رایت الحسن فی جاری
فاوقد بیننا نارا یطفی نوره ناری
چو من تازی همیگویم، به گوشم پارسی گوید
مگر بدخدمتی کردم که رو این سو نمیآری
نکردی جرم ای مه رو، ولی انعام عام او
به هر باغی گلی سازد، که تا نبود کسی عاری
غلامان دارد او رومی، غلامان دارد او زنگی
به نوبت روی بنماید، به هندو و به ترکاری
غلام رومیاش شادی، غلام زنگیاش انده
دمی این را، دمی آن را دهد فرمان و سالاری
همه روی زمین نبود، حریف آفتاب و مه
به شب پشت زمین روشن شود، روی زمین تاری
شب این روز آن باشد، فراق آن وصال این
قدح در دور میگردد، زصحتها و بیماری
گرت نبود شبی نوبت، مبر گندم ازین طاحون
که بسیار آسیا بینی که نبود جوی او جاری
چو من قشر سخن گفتم، بگو ای نغز مغزش را
که تا دریا بیاموزد، درافشانی و درباری
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۵۰۴
اگر زهر است اگر شکر، چه شیرین است بیخویشی
کله جویی، نیابی سر، چه شیرین است بیخویشی
چو افتادی تو در دامش، چو خوردی بادهٔ جامش
برون آیی نیابی در، چه شیرین است بیخویشی
مترس آخر نه مردی تو؟ بجنب آخر نمردی تو
بده آن زر به سیمین بر، چه شیرین است بیخویشی
چرا تو سرد و برف آیی، فنا شو تا شگرف آیی
غم هستی تو کمتر خور، چه شیرین است بیخویشی
درین منگر که در دامم، که پر گشتست این جامم
به پیری عمر نو بنگر، چه شیرین است بیخویشی
چه هشیاری برادر، هی، ببین دریای پر از می
مسلمان شو تو ای کافر، چه شیرین است بیخویشی
نمود آن زلف مشکینش، که عنبر گشت مسکینش
زهی مشک و زهی عنبر، چه شیرین است بیخویشی
بیا ای یار در بستان، میان حلقهٔ مستان
به دست هر یکی ساغر، چه شیرین است بیخویشی
یکی شه بین تو بس حاضر، به جمله روحها ناظر
زبی خویشی ازان سوتر، چه شیرین است بیخویشی
کله جویی، نیابی سر، چه شیرین است بیخویشی
چو افتادی تو در دامش، چو خوردی بادهٔ جامش
برون آیی نیابی در، چه شیرین است بیخویشی
مترس آخر نه مردی تو؟ بجنب آخر نمردی تو
بده آن زر به سیمین بر، چه شیرین است بیخویشی
چرا تو سرد و برف آیی، فنا شو تا شگرف آیی
غم هستی تو کمتر خور، چه شیرین است بیخویشی
درین منگر که در دامم، که پر گشتست این جامم
به پیری عمر نو بنگر، چه شیرین است بیخویشی
چه هشیاری برادر، هی، ببین دریای پر از می
مسلمان شو تو ای کافر، چه شیرین است بیخویشی
نمود آن زلف مشکینش، که عنبر گشت مسکینش
زهی مشک و زهی عنبر، چه شیرین است بیخویشی
بیا ای یار در بستان، میان حلقهٔ مستان
به دست هر یکی ساغر، چه شیرین است بیخویشی
یکی شه بین تو بس حاضر، به جمله روحها ناظر
زبی خویشی ازان سوتر، چه شیرین است بیخویشی
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۵۱۳
بیا ای عارف مطرب چه باشد گر ز خوش خویی
چو شعری نور افشانی و زان اشعار بر گویی؟
به جان جملهٔ مردان، به درد جمله بادردان
که برگو تا چه میخواهی، وزین حیران چه میجویی
ازان روی چو ماه او، ز عشق حسن خواه او
بیاموزید ای خوبان، رخ افروزی و مه رویی
ازان چشم سیاه او، وزان زلف سه تاه او
الا ای اهل هندستان، بیاموزید هندویی
زغمزهی تیراندازش، کرشمهی ساحری سازش
هلا هاروت و ماروتم، بیاموزید جادویی
ایا اصحاب و خلوتیان، شده دل را چنان جویان
ز لعل جان فزای او بیاموزید دلجویی
زخرمنگاه شش گوشه، نخواهی یافتن خوشه
روان شو سوی بیسویان، رها کن رسم شش سویی
همه عالم زتو نالان، تو باری از چه مینالی؟
چو از تو کم نشد یک مو، نمیدانم چه میمویی
فدایم آن کبوتر را که بر بام تو میپرد
کجایی ای سگ مقبل، که اهل آنچنان کویی؟
چو آن عمر عزیز آمد، چرا عشرت نمیسازی؟
چو آن استاد جان آمد، چرا تخته نمیشویی؟
درین دام است آن آهو، تو در صحرا چه میگردی؟
گهر در خانه گم کردی، به هر ویران چه میپویی؟
به هر روزی درین خانه یکی حجرهی نوی یابی
تو یک تو نیستی ای جان، تفحص کن که صد تویی
اگر کفری وگر دینی، اگر مهری وگر کینی
همو را بین، همو را دان، یقین میدان که با اویی
بماند آن نادره دستان، ولیکن ساقی مستان
گرفت این دم گلوی من که بفشارم گر افزویی
چو شعری نور افشانی و زان اشعار بر گویی؟
به جان جملهٔ مردان، به درد جمله بادردان
که برگو تا چه میخواهی، وزین حیران چه میجویی
ازان روی چو ماه او، ز عشق حسن خواه او
بیاموزید ای خوبان، رخ افروزی و مه رویی
ازان چشم سیاه او، وزان زلف سه تاه او
الا ای اهل هندستان، بیاموزید هندویی
زغمزهی تیراندازش، کرشمهی ساحری سازش
هلا هاروت و ماروتم، بیاموزید جادویی
ایا اصحاب و خلوتیان، شده دل را چنان جویان
ز لعل جان فزای او بیاموزید دلجویی
زخرمنگاه شش گوشه، نخواهی یافتن خوشه
روان شو سوی بیسویان، رها کن رسم شش سویی
همه عالم زتو نالان، تو باری از چه مینالی؟
چو از تو کم نشد یک مو، نمیدانم چه میمویی
فدایم آن کبوتر را که بر بام تو میپرد
کجایی ای سگ مقبل، که اهل آنچنان کویی؟
چو آن عمر عزیز آمد، چرا عشرت نمیسازی؟
چو آن استاد جان آمد، چرا تخته نمیشویی؟
درین دام است آن آهو، تو در صحرا چه میگردی؟
گهر در خانه گم کردی، به هر ویران چه میپویی؟
به هر روزی درین خانه یکی حجرهی نوی یابی
تو یک تو نیستی ای جان، تفحص کن که صد تویی
اگر کفری وگر دینی، اگر مهری وگر کینی
همو را بین، همو را دان، یقین میدان که با اویی
بماند آن نادره دستان، ولیکن ساقی مستان
گرفت این دم گلوی من که بفشارم گر افزویی
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۵۹۴
از مرگ چه اندیشی، چون جان بقا داری؟
در گور کجا گنجی، چون نور خدا داری؟
خوش باش، کزان گوهر عالم همه شد چون زر
مانندهٔ آن دلبر، بنما که کجا داری؟
در عشق نشسته تن، در عشرت تا گردن
تو روی ترش با من، ای خواجه چرا داری؟
در عالم بیرنگی، مستی بود و شنگی
شیخا تو چه دلتنگی؟ با غم چه هوا داری؟
چندین بمخور این غم، تا چند نهی ماتم؟
هم رنگ شو آخر هم، گر بخشش ما داری
از تابش تو جانا، جان گشت چنین دانا
بسم الله مولانا، چون ساغرها داری
شمس الحق تبریزی، چون صاف شکرریزی
با تیره نیامیزی، چون بحر صفا داری
در گور کجا گنجی، چون نور خدا داری؟
خوش باش، کزان گوهر عالم همه شد چون زر
مانندهٔ آن دلبر، بنما که کجا داری؟
در عشق نشسته تن، در عشرت تا گردن
تو روی ترش با من، ای خواجه چرا داری؟
در عالم بیرنگی، مستی بود و شنگی
شیخا تو چه دلتنگی؟ با غم چه هوا داری؟
چندین بمخور این غم، تا چند نهی ماتم؟
هم رنگ شو آخر هم، گر بخشش ما داری
از تابش تو جانا، جان گشت چنین دانا
بسم الله مولانا، چون ساغرها داری
شمس الحق تبریزی، چون صاف شکرریزی
با تیره نیامیزی، چون بحر صفا داری
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۶۰۶
مانده شدم از گفتن، تا تو بر ما مانی
خویش من و پیوندی، نی همره و مهمانی
شیریست که میجوشد، خونیست نمیخسبد
خربنده چرا گشتی؟ شه زادهٔ ارکانی
زر دارد و زر بدهد، زین واخردت این دم
آن کس که رهانید از بسیار پریشانی
اشتر ز سوی بیشه، بیجهد نمیآید
کی آمدهیی ای جان زان خاک به آسانی؟
صد جا بترنجیدی، گفتی نروم زین جا
گوش تو کشان کردم، تا جوهر انسانی
در چرخ درآوردم، نه گنبد نیلی را
استیزه چه میبافی، ای شیخ لت انبانی؟
چون دیگ سیه پوشی، اندر پی تتماجی
کو نخوت کرمنا؟ کو همت سلطانی؟
تو مرد لب قدری، نی مرد شب قدری
تو طفل سر خوانی، نی پیر پری خوانی
سخت است بلی پندت، اما نگذارندت
سیلی زندت آرد، استاد دبستانی
هر لحظه کمندی نو، در گردنت اندازد
روزی که به جد گیرد، گردن ز که پیچانی؟
بنگر تو درین اجزا، که همرهشان بودی
در خود بترنجیده، از نامی و ارکانی
زان جا بکشانمشان، مانند تو تا این جا
وندر پس این منزل، صد منزل روحانی
چون بز همه را گویم هین برجه و خدمت کن
ریشت پی آن دادم تا ریش بجنبانی
گر ریش نجنبانی، یکیک بکنم ریشت
ریش که رهید از من، تا تو دبه برهانی؟
یک لحظه شدی شانه، در ریش درافتادی
یک لحظه شو آیینه، چون حلقهٔ گردانی
هم شانه و هم مویی، هم آینه، هم رویی
هم شیر و هم آهویی، هم اینی و هم آنی
هم فرقی و هم زلفی، مفتاحی و هم قلفی
بیرنج چه میسلفی، آواز چه لرزانی
خاموش کن از گفتن، هین بازی دیگر کن
صد بازی نو داری ای نر بز لحیانی
خویش من و پیوندی، نی همره و مهمانی
شیریست که میجوشد، خونیست نمیخسبد
خربنده چرا گشتی؟ شه زادهٔ ارکانی
زر دارد و زر بدهد، زین واخردت این دم
آن کس که رهانید از بسیار پریشانی
اشتر ز سوی بیشه، بیجهد نمیآید
کی آمدهیی ای جان زان خاک به آسانی؟
صد جا بترنجیدی، گفتی نروم زین جا
گوش تو کشان کردم، تا جوهر انسانی
در چرخ درآوردم، نه گنبد نیلی را
استیزه چه میبافی، ای شیخ لت انبانی؟
چون دیگ سیه پوشی، اندر پی تتماجی
کو نخوت کرمنا؟ کو همت سلطانی؟
تو مرد لب قدری، نی مرد شب قدری
تو طفل سر خوانی، نی پیر پری خوانی
سخت است بلی پندت، اما نگذارندت
سیلی زندت آرد، استاد دبستانی
هر لحظه کمندی نو، در گردنت اندازد
روزی که به جد گیرد، گردن ز که پیچانی؟
بنگر تو درین اجزا، که همرهشان بودی
در خود بترنجیده، از نامی و ارکانی
زان جا بکشانمشان، مانند تو تا این جا
وندر پس این منزل، صد منزل روحانی
چون بز همه را گویم هین برجه و خدمت کن
ریشت پی آن دادم تا ریش بجنبانی
گر ریش نجنبانی، یکیک بکنم ریشت
ریش که رهید از من، تا تو دبه برهانی؟
یک لحظه شدی شانه، در ریش درافتادی
یک لحظه شو آیینه، چون حلقهٔ گردانی
هم شانه و هم مویی، هم آینه، هم رویی
هم شیر و هم آهویی، هم اینی و هم آنی
هم فرقی و هم زلفی، مفتاحی و هم قلفی
بیرنج چه میسلفی، آواز چه لرزانی
خاموش کن از گفتن، هین بازی دیگر کن
صد بازی نو داری ای نر بز لحیانی
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۶۲۰
ای دل به ادب بنشین، برخیز ز بدخویی
زیرا به ادب یابی آن چیز که میگویی
حاشا که چنان سودا،یابند بدین صفرا
هیهات چنان رویییابند به بیرویی
در عین نظر بنشین، چون مردمک دیده
در خویش بجو ای دل آن چیز که میجویی
بگریز ز همسایه، گر سایه نمیخواهی
در خود منگر، زیرا در دیدهٔ خود مویی
گر غرقهٔ دریایی، این خاک چه پیمایی؟
ور بر لب دریایی، چون روی نمیشویی؟
زیرا به ادب یابی آن چیز که میگویی
حاشا که چنان سودا،یابند بدین صفرا
هیهات چنان رویییابند به بیرویی
در عین نظر بنشین، چون مردمک دیده
در خویش بجو ای دل آن چیز که میجویی
بگریز ز همسایه، گر سایه نمیخواهی
در خود منگر، زیرا در دیدهٔ خود مویی
گر غرقهٔ دریایی، این خاک چه پیمایی؟
ور بر لب دریایی، چون روی نمیشویی؟
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۶۲۳
ما گوش شماییم، شما تن زده تا کی؟
ما مست و خراباتی و بیخود شده تا کی؟
ما سوخته حالان و شما سیر و ملولان
آخر بنگویید که این قاعده تا کی؟
دل زیر و زبر گشت، مها چند زنی طشت؟
مجلس همه شورید، بتا عربده تا کی؟
دی عقل درافتاد و به کف کرده عصایی
در حلقهٔ رندان شده کین مفسده تا کی؟
چون ساقی ما ریخت برو جام شرابی
بشکست در صومعه کین معبده تا کی؟
تسبیح بینداخت و ز سالوس بپرداخت
کین نوبت شادیست، غم بیهده تا کی؟
آنها که خموشند به مستی مزه نوشند
ای در سخن بیمزه گرم آمده، تا کی؟
ما مست و خراباتی و بیخود شده تا کی؟
ما سوخته حالان و شما سیر و ملولان
آخر بنگویید که این قاعده تا کی؟
دل زیر و زبر گشت، مها چند زنی طشت؟
مجلس همه شورید، بتا عربده تا کی؟
دی عقل درافتاد و به کف کرده عصایی
در حلقهٔ رندان شده کین مفسده تا کی؟
چون ساقی ما ریخت برو جام شرابی
بشکست در صومعه کین معبده تا کی؟
تسبیح بینداخت و ز سالوس بپرداخت
کین نوبت شادیست، غم بیهده تا کی؟
آنها که خموشند به مستی مزه نوشند
ای در سخن بیمزه گرم آمده، تا کی؟
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۶۳۱
تو دوش زهیدی و شب دوش رهیدی
امروز مکن حیله، که آن رفت که دیدی
ما را به حکایت به در خانه ببردی
بر در بنشاندی و تو بر بام دویدی
صد کاسهٔ همسایهٔ مظلوم شکستی
صد کیسه درین راه به حیلت ببریدی
آن کیست که او را به دغل خفته نکردی؟
وز زیر سر خفته گلیمی نکشیدی؟
گفتی که ازان عالم کس بازنیامد
امروز ببینی چو بدین حال رسیدی
امروز ببینی که چه مرغی و چه رنگی
کز زخم اجل بند قفص را بدریدی
امروز ببینی که کیان را یله کردی
امروز ببینی که کیان را بگزیدی
یا شیر ز پستان کرامات چشیدی
یا شیر ز پستان سیه دیو مکیدی
ای باز کلاه از سر و روی تو برون شد
خوش بنگر و خوش بشنو آنچ نشنیدی
آن جا بردت پای که در سر هوسش بود
وان جا بردت دیده که آن جا نگریدی
بر تو زند آن گل، که به گلزار بکشتی
در تو خلد آن خار، که در یار خلیدی
تلخی دهد امروز تو را در دل و در کام
آن زهرگیایی که درین دشت چریدی
آن آهن تو نرم شد امروز، ببینی
که قفل درییا جهت قفل کلیدی
طوق ملکی این دم اگر گوهر پاکی
رد فلکی این دم اگر زشت و پلیدی
گر آب حیاتی تو وگر آب سیاهی
این چشم ببستی تو دران چشمه رسیدی
با جمله روانها به پر روح، روانی
این است سزای تو گر از نفس جهیدی
با خالق آرام تو آرام گرفتی
وز آب و گل تیرهٔ بیگانه رمیدی
امروز تو را بازخرد شعلهٔ آن نور
کین جا زدل و جان، به دل و جانش خریدی
آن سیمبر اندر بر سیمین تو آید
کو را چو نثار زر ازین خاک بچیدی
ای عشق ببخشای تو بر حال ضعیفان
کز خاک همان رست، که در خاک دمیدی
خامش کن و منمای به هر کس سر دل، زانک
در دیدهٔ هر ذره چو خورشید پدیدی
خاموش و دهان را به خموشی تو دوا کن
زیرا که ز پستان سیه دیو چشیدی
امروز مکن حیله، که آن رفت که دیدی
ما را به حکایت به در خانه ببردی
بر در بنشاندی و تو بر بام دویدی
صد کاسهٔ همسایهٔ مظلوم شکستی
صد کیسه درین راه به حیلت ببریدی
آن کیست که او را به دغل خفته نکردی؟
وز زیر سر خفته گلیمی نکشیدی؟
گفتی که ازان عالم کس بازنیامد
امروز ببینی چو بدین حال رسیدی
امروز ببینی که چه مرغی و چه رنگی
کز زخم اجل بند قفص را بدریدی
امروز ببینی که کیان را یله کردی
امروز ببینی که کیان را بگزیدی
یا شیر ز پستان کرامات چشیدی
یا شیر ز پستان سیه دیو مکیدی
ای باز کلاه از سر و روی تو برون شد
خوش بنگر و خوش بشنو آنچ نشنیدی
آن جا بردت پای که در سر هوسش بود
وان جا بردت دیده که آن جا نگریدی
بر تو زند آن گل، که به گلزار بکشتی
در تو خلد آن خار، که در یار خلیدی
تلخی دهد امروز تو را در دل و در کام
آن زهرگیایی که درین دشت چریدی
آن آهن تو نرم شد امروز، ببینی
که قفل درییا جهت قفل کلیدی
طوق ملکی این دم اگر گوهر پاکی
رد فلکی این دم اگر زشت و پلیدی
گر آب حیاتی تو وگر آب سیاهی
این چشم ببستی تو دران چشمه رسیدی
با جمله روانها به پر روح، روانی
این است سزای تو گر از نفس جهیدی
با خالق آرام تو آرام گرفتی
وز آب و گل تیرهٔ بیگانه رمیدی
امروز تو را بازخرد شعلهٔ آن نور
کین جا زدل و جان، به دل و جانش خریدی
آن سیمبر اندر بر سیمین تو آید
کو را چو نثار زر ازین خاک بچیدی
ای عشق ببخشای تو بر حال ضعیفان
کز خاک همان رست، که در خاک دمیدی
خامش کن و منمای به هر کس سر دل، زانک
در دیدهٔ هر ذره چو خورشید پدیدی
خاموش و دهان را به خموشی تو دوا کن
زیرا که ز پستان سیه دیو چشیدی
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۶۳۸
ای آنکه به دلها ز حسد خار خلیدی
اینها همه کردی و دران گور خزیدی
تلخی دهد امروز تو را در دل و در کام
آن زهرگیاهی که درین دشت چریدی
آن آهن تو نرم شد امروز ببینی
که قفل درییا جهت قفل کلیدی
طوق ملکی این دم اگر گوهر پاکی
رد فلکی این دم اگر جان پلیدی
با جمله روانها به تک روح روانی
سلطان جهادی، اگر از نفس جهیدی
با خالق آرام، تو آرام گرفتی
وز دیو رمیده، تو به هنگام رهیدی
امروز تو را بازخرد از غمش آن نور
کو را چو دل و جان، به دل و جان بخریدی
آن سیمبر اندر بر سیمین تو آید
کو را چو نثار زر ازین خاک بچیدی
ای عشق ببخشای برین خاک، که دانی
کز خاک همان رست، که در خاک دمیدی
خامش کن و منمای به هر کس سر دل، زانک
در دیدهٔ هر ذره چو خورشید پدیدی
اینها همه کردی و دران گور خزیدی
تلخی دهد امروز تو را در دل و در کام
آن زهرگیاهی که درین دشت چریدی
آن آهن تو نرم شد امروز ببینی
که قفل درییا جهت قفل کلیدی
طوق ملکی این دم اگر گوهر پاکی
رد فلکی این دم اگر جان پلیدی
با جمله روانها به تک روح روانی
سلطان جهادی، اگر از نفس جهیدی
با خالق آرام، تو آرام گرفتی
وز دیو رمیده، تو به هنگام رهیدی
امروز تو را بازخرد از غمش آن نور
کو را چو دل و جان، به دل و جان بخریدی
آن سیمبر اندر بر سیمین تو آید
کو را چو نثار زر ازین خاک بچیدی
ای عشق ببخشای برین خاک، که دانی
کز خاک همان رست، که در خاک دمیدی
خامش کن و منمای به هر کس سر دل، زانک
در دیدهٔ هر ذره چو خورشید پدیدی
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۶۴۰
مگریز ز آتش، که چنین خام بمانی
گر بجهی ازین حلقه، دران دام بمانی
مگریز زیاران، تو چو باران و مکش سر
گر سر کشی، سرگشتهٔ ایام بمانی
با دوست وفا کن، که وفا وام الست است
ترسم که بمیری و درین وام بمانی
بگرفت تو را تاسه و حال تو چنان است
کز عجز تو در تاسهٔ حمام بمانی
میترسی ازین سر که تو داری و ازین خو
کان سر تو به رنجوری سرسام بمانی
با ما تو یکی کن سر، زیرا سر وقت است
تا همچو سران شاد سرانجام بمانی
گر بجهی ازین حلقه، دران دام بمانی
مگریز زیاران، تو چو باران و مکش سر
گر سر کشی، سرگشتهٔ ایام بمانی
با دوست وفا کن، که وفا وام الست است
ترسم که بمیری و درین وام بمانی
بگرفت تو را تاسه و حال تو چنان است
کز عجز تو در تاسهٔ حمام بمانی
میترسی ازین سر که تو داری و ازین خو
کان سر تو به رنجوری سرسام بمانی
با ما تو یکی کن سر، زیرا سر وقت است
تا همچو سران شاد سرانجام بمانی
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۶۴۷
دلا چون واقف اسرار گشتی
ز جمله کارها، بیکار گشتی
همان سودایی و دیوانه میباش
چرا عاقل شدی، هشیار گشتی؟
تفکر از برای برد باشد
تو سرتاسر همه ایثار گشتی
همان ترتیب مجنون را نگه دار
که از ترتیبها بیزار گشتی
چو تو مستور و عاقل خواستی شد
چرا سرمست در بازار گشتی؟
نشستن گوشهیی، سودت ندارد
چو با رندان این ره یار گشتی
به صحرا رو، بدان صحرا که بودی
درین ویرانهها بسیار گشتی
خراباتیست در همسایهٔ تو
که از بوهای می خمار گشتی
بگیر این بو و میرو تا خرابات
که همچون بو، سبک رفتار گشتی
به کوه قاف رو مانند سیمرغ
چه یار جغد و بوتیمار گشتی؟
برو در بیشهٔ معنی چو شیران
چه یار روبه و کفتار گشتی؟
مرو بر بوی پیراهان یوسف
که چون یعقوب، ماتم دار گشتی
ز جمله کارها، بیکار گشتی
همان سودایی و دیوانه میباش
چرا عاقل شدی، هشیار گشتی؟
تفکر از برای برد باشد
تو سرتاسر همه ایثار گشتی
همان ترتیب مجنون را نگه دار
که از ترتیبها بیزار گشتی
چو تو مستور و عاقل خواستی شد
چرا سرمست در بازار گشتی؟
نشستن گوشهیی، سودت ندارد
چو با رندان این ره یار گشتی
به صحرا رو، بدان صحرا که بودی
درین ویرانهها بسیار گشتی
خراباتیست در همسایهٔ تو
که از بوهای می خمار گشتی
بگیر این بو و میرو تا خرابات
که همچون بو، سبک رفتار گشتی
به کوه قاف رو مانند سیمرغ
چه یار جغد و بوتیمار گشتی؟
برو در بیشهٔ معنی چو شیران
چه یار روبه و کفتار گشتی؟
مرو بر بوی پیراهان یوسف
که چون یعقوب، ماتم دار گشتی