عبارات مورد جستجو در ۳۴۵ گوهر پیدا شد:
واعظ قزوینی : غزلیات
شمارهٔ ۳۰۰
بسکه کاهیدم ز غم، با خرده جان تن نماند
جز گریبانی و دامانی، چو گل از من نماند
چون خرامیدی بگلشن،سرو بر جا ماند خشک
تا تو رفتی، رنگ در روی گل و گلشن نماند
از وجودم گر اثر نگذاشت درد عشق دوست
بالم از شادی، که در عالم مرا دشمن نماند
نی همین از آهم آتش در دل خارا فتاد
بسکه بر من سوخت، آتش در دل آهن نماند
چشم بگشا ای خور تابان بحالم یک نظر
زآنکه از دود دل من، چشم در روزن نماند
مد کلک من نیامد سینه چاکی را بکار
یادگار بخیه یی زین رشته و سوزن نماند
تا نیفتد در میان وارثان، واعظ نزاع
رفتم و مالی به غیر از حرف چند از من نماند
جز گریبانی و دامانی، چو گل از من نماند
چون خرامیدی بگلشن،سرو بر جا ماند خشک
تا تو رفتی، رنگ در روی گل و گلشن نماند
از وجودم گر اثر نگذاشت درد عشق دوست
بالم از شادی، که در عالم مرا دشمن نماند
نی همین از آهم آتش در دل خارا فتاد
بسکه بر من سوخت، آتش در دل آهن نماند
چشم بگشا ای خور تابان بحالم یک نظر
زآنکه از دود دل من، چشم در روزن نماند
مد کلک من نیامد سینه چاکی را بکار
یادگار بخیه یی زین رشته و سوزن نماند
تا نیفتد در میان وارثان، واعظ نزاع
رفتم و مالی به غیر از حرف چند از من نماند
واعظ قزوینی : غزلیات
شمارهٔ ۶۳۰
بسویت جنبش هر نو نهال ایمای ابرویی
ز حرفت در چمن، هر غنچه یی چشم سخنگویی
ز یاران هیچکس پهلونشین من نشد امشب
بغیر از حرف آن بدخو، که با من داشت پهلویی
ز دردت، آنچنان بی تاب دارم همنشینان را
که در پهلوی من بر خویش پیچد هر سر مویی
از آن رو چون رگ ابر از نگاهم گریه میبارد
که دایم همچو برق ای آتشین خود، چین بر ابرویی
ز اسباب جهان واعظ ندارد خانه ام چیزی
بغیر از بستر پهلو و، جز بالین زانویی
ز حرفت در چمن، هر غنچه یی چشم سخنگویی
ز یاران هیچکس پهلونشین من نشد امشب
بغیر از حرف آن بدخو، که با من داشت پهلویی
ز دردت، آنچنان بی تاب دارم همنشینان را
که در پهلوی من بر خویش پیچد هر سر مویی
از آن رو چون رگ ابر از نگاهم گریه میبارد
که دایم همچو برق ای آتشین خود، چین بر ابرویی
ز اسباب جهان واعظ ندارد خانه ام چیزی
بغیر از بستر پهلو و، جز بالین زانویی
رفیق اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۱۹۶
گرفتم ز نادیدنت خون نگریم
چو با دیگری بینمت چون نگریم
از آن ماه بی مهر گریم وگرنه
ز بی مهری دور گردون نگریم
نبینم به روی گلی در گلستان
که بر یاد آن روی گلگون نگریم
نبینم به سروی که بر یاد قدت
به صد حسرت ای سرو موزون نگریم
نباشد شبی نیست روزی که بی تو
به صحرا ننالم به هامون نگریم
به خلوت ز غم گریم و تا رقیبان
ز شادی نخندند، بیرون نگریم
همه کس رفیق از غمش گرید و کس
نگرید که من از وی افزون نگریم
چو با دیگری بینمت چون نگریم
از آن ماه بی مهر گریم وگرنه
ز بی مهری دور گردون نگریم
نبینم به روی گلی در گلستان
که بر یاد آن روی گلگون نگریم
نبینم به سروی که بر یاد قدت
به صد حسرت ای سرو موزون نگریم
نباشد شبی نیست روزی که بی تو
به صحرا ننالم به هامون نگریم
به خلوت ز غم گریم و تا رقیبان
ز شادی نخندند، بیرون نگریم
همه کس رفیق از غمش گرید و کس
نگرید که من از وی افزون نگریم
رفیق اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۲۲۷
شود چون شب بروزو روزگار خویشتن گریم
چو آید روز بر شبهای تار خویشتن گریم
گهی از بی وفاییهای یار خویشتن نالم
گهی بر طالع ناسازگار خویشتن گریم
دلم دارد بسی امید و من در کنج نومیدی
به امید دل امیدوار خویشتن گریم
مرا در گریه کردن اختیاری نیست ای همدم
مکن منعم که من بی اختیار خویشتن گریم
به غربت نیست چون از گریه ام آگاه یار من
به درد یار زین پس در دیار خویشتن گریم
بطرف باغ هر گه دیده بر سرو و گل اندازم
به یاد سرو قد گلعذار خویشتن گریم
مگذار که از حسرت دیدار بمیرم
بردار ز رخ پرده و مگذار بمیرم
صد جان طلبم بهر نثارت که چو آیی
پیش تو نه یکبار که صد بار بمیرم
خو کرده ام از بس به گرانباری دردت
گردم گر از این درد سبکبار بمیرم
مرگست علاج من بیچاره طبیبا
از چاره ی من بگذر و بگذار بمیرم
تا باز شوم زنده ز یمن قدم یار
آن به که روم در قدم یار بمیرم
زارم بکش ای یار و مکن این همه آزار
گر هست مرادت که من زار بمیرم
شد پیشه ی من عشق رفیق اول و آخر
یارب چو بمیرم به همین کار بمیرم
چو آید روز بر شبهای تار خویشتن گریم
گهی از بی وفاییهای یار خویشتن نالم
گهی بر طالع ناسازگار خویشتن گریم
دلم دارد بسی امید و من در کنج نومیدی
به امید دل امیدوار خویشتن گریم
مرا در گریه کردن اختیاری نیست ای همدم
مکن منعم که من بی اختیار خویشتن گریم
به غربت نیست چون از گریه ام آگاه یار من
به درد یار زین پس در دیار خویشتن گریم
بطرف باغ هر گه دیده بر سرو و گل اندازم
به یاد سرو قد گلعذار خویشتن گریم
مگذار که از حسرت دیدار بمیرم
بردار ز رخ پرده و مگذار بمیرم
صد جان طلبم بهر نثارت که چو آیی
پیش تو نه یکبار که صد بار بمیرم
خو کرده ام از بس به گرانباری دردت
گردم گر از این درد سبکبار بمیرم
مرگست علاج من بیچاره طبیبا
از چاره ی من بگذر و بگذار بمیرم
تا باز شوم زنده ز یمن قدم یار
آن به که روم در قدم یار بمیرم
زارم بکش ای یار و مکن این همه آزار
گر هست مرادت که من زار بمیرم
شد پیشه ی من عشق رفیق اول و آخر
یارب چو بمیرم به همین کار بمیرم
رفیق اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۲۲۹
بی تو جانا زندگانی چون کنم
زندگی بی یار جانی چون کنم
ای که می دانی فراق یار را
در فراق آنکه دانی چون کنم
شادمانی از غم من چون تو، من
بی غم تو شادمانی چون کنم
در جوانی توبه ی می مشکل است
توبه از می در جوانی چون کنم
صد زبان از بهر درد من کم است
شرح آن با بی زبانی چون کنم
از غمت درد نهان دارم به دل
با چنین درد نهانی چون کنم
راند ناکامم ز پیش خود رفیق
دور از او من کامرانی چون کنم
زندگی بی یار جانی چون کنم
ای که می دانی فراق یار را
در فراق آنکه دانی چون کنم
شادمانی از غم من چون تو، من
بی غم تو شادمانی چون کنم
در جوانی توبه ی می مشکل است
توبه از می در جوانی چون کنم
صد زبان از بهر درد من کم است
شرح آن با بی زبانی چون کنم
از غمت درد نهان دارم به دل
با چنین درد نهانی چون کنم
راند ناکامم ز پیش خود رفیق
دور از او من کامرانی چون کنم
صفایی جندقی : غزلیات
شمارهٔ ۴۶
برای صبا به یارم امشب
کز دست غمت فگارم امشب
در پی کسیم بس این که ناچار
غم زیسته غمگسارم امشب
از شعله ی شوقت آتش افتاد
چون شمع به پود و تارم امشب
آتش رودش به جای خوناب
بر رخ دل داغدارم امشب
پروانه صفت چراغ دل فاش
جان سوخت به یک شرارم امشب
در تابه شوق و تاب دوری
چون زلف تو بیقرارم امشب
چون شمع سرشک آتشین ریخت
از دیده ی اشکبارم امشب
ای دل به تو هیچ کس نپرداخت
از روی تو شرمسارم امشب
زین صرصر فتنه زای هایل
برباد روم غبارم امشب
جز مرگ چه چاره ام صفایی
کافتاد اجل دوچارم امشب
کز دست غمت فگارم امشب
در پی کسیم بس این که ناچار
غم زیسته غمگسارم امشب
از شعله ی شوقت آتش افتاد
چون شمع به پود و تارم امشب
آتش رودش به جای خوناب
بر رخ دل داغدارم امشب
پروانه صفت چراغ دل فاش
جان سوخت به یک شرارم امشب
در تابه شوق و تاب دوری
چون زلف تو بیقرارم امشب
چون شمع سرشک آتشین ریخت
از دیده ی اشکبارم امشب
ای دل به تو هیچ کس نپرداخت
از روی تو شرمسارم امشب
زین صرصر فتنه زای هایل
برباد روم غبارم امشب
جز مرگ چه چاره ام صفایی
کافتاد اجل دوچارم امشب
صفایی جندقی : غزلیات
شمارهٔ ۹۰
گر نه به دل هر نگهت خنجری است
این همه پس دیده چرا خون گریست
نالشم از بس به سر آتش فشاند
بالش تن توده ی خاکستری است
خاک بلا باشد و پهلوی مرگ
در شب هجرانم اگر بستری است
زخم تو بر سینه بد از مرهمم
کآن به تماشای تو دل را دری است
دست غمت تا به تنم پا فشرد
هر بن موئیم سر نشتری است
توبه ده از توبه که امشب مرا
ساقی مجلس بت سیسنبری است
بیت من از طلعت او تبتی است
بزم من از قامت او کشمری است
حرمت می خاست به چندین وجود
خاصه چو از دست پری پیکری است
سر به قدم سود صفایی چراست
گرنه به سر با تو مر او را سری است
این همه پس دیده چرا خون گریست
نالشم از بس به سر آتش فشاند
بالش تن توده ی خاکستری است
خاک بلا باشد و پهلوی مرگ
در شب هجرانم اگر بستری است
زخم تو بر سینه بد از مرهمم
کآن به تماشای تو دل را دری است
دست غمت تا به تنم پا فشرد
هر بن موئیم سر نشتری است
توبه ده از توبه که امشب مرا
ساقی مجلس بت سیسنبری است
بیت من از طلعت او تبتی است
بزم من از قامت او کشمری است
حرمت می خاست به چندین وجود
خاصه چو از دست پری پیکری است
سر به قدم سود صفایی چراست
گرنه به سر با تو مر او را سری است
صفایی جندقی : غزلیات
شمارهٔ ۱۰۲
گناه عاشق و معشوق را عقابی نیست
در این گناه بود پس دگر ثوابی نیست
خطا به عهد مکن بیش از این جفا با من
که روزحشرت از آن ماجرا جوابی نیست
ز دور نوش دهان تا فکنده ای دورم
به ساغرم به جز از درد غم شرابی نیست
جدا فتاده لبم تا ز لعل خون خوارت
سوای لخت جگر درکفم کبابی نیست
از آن زلال که یک دم مرا نصیب نبود
علی الدوام به جز اشک دیده آبی نیست
دلیل عشق همین بس مرا که هر شب و روز
ز ترکتاز خیال تو خورد و خوابی نیست
بنازم آن کف رنگین که روزگاری رفت
که جز به خوندل مردمش خضابی نیست
از آن دلیر شدی جور و بی حسابی را
که بی حسابی جور ترا حسابی نیست
به قتلم این همه تأخیر تا کی ای صیاد
ترا که هیچ ز خون ریزی اجتنابی نیست
به تاب آتش دوزخ مرا مترسان باز
که سخت تر ز بلای غمت عذابی نیست
به درک عقل کهن ترک عشق تو نکنم
که بی تو با همه حزمم توان و تابی نیست
صفایی این غم مکتوم را به کس مسرای
که شرح عشق جهان سوز درکتابی نیست
در این گناه بود پس دگر ثوابی نیست
خطا به عهد مکن بیش از این جفا با من
که روزحشرت از آن ماجرا جوابی نیست
ز دور نوش دهان تا فکنده ای دورم
به ساغرم به جز از درد غم شرابی نیست
جدا فتاده لبم تا ز لعل خون خوارت
سوای لخت جگر درکفم کبابی نیست
از آن زلال که یک دم مرا نصیب نبود
علی الدوام به جز اشک دیده آبی نیست
دلیل عشق همین بس مرا که هر شب و روز
ز ترکتاز خیال تو خورد و خوابی نیست
بنازم آن کف رنگین که روزگاری رفت
که جز به خوندل مردمش خضابی نیست
از آن دلیر شدی جور و بی حسابی را
که بی حسابی جور ترا حسابی نیست
به قتلم این همه تأخیر تا کی ای صیاد
ترا که هیچ ز خون ریزی اجتنابی نیست
به تاب آتش دوزخ مرا مترسان باز
که سخت تر ز بلای غمت عذابی نیست
به درک عقل کهن ترک عشق تو نکنم
که بی تو با همه حزمم توان و تابی نیست
صفایی این غم مکتوم را به کس مسرای
که شرح عشق جهان سوز درکتابی نیست
صفایی جندقی : ترکیب ۱۱۴بندی عاشورایی
بند ۲۵
کاندیشه ناکم از غم بی یاری شما
در تابم از خیال گرفتاری شما
دادم تنی به مرگ و نهادم دلی به صبر
هرچند دل خورم ز جگر خواری شما
ناچار خاطر همه آزردم ارنه من
هرگز رضا نیم به دل آزاری شما
عباسم از جهان شد و با آه و اشک ماند
سقایی بنات و علمداری شما
قطع نظر کنید ز منهم که بعد از این
با نیزه است نوبت سرداری شما
زیبد گلی ز خون گلو روی زرد من
تا کاهی از عطش رخ گلناری شما
کمتر کنید سینه و کمتر به سر زنید
کاین لحظه نیست وقت عزاداری شما
آبی بر آتشم نتوانید زد ز اشک
افزود تابش دلم از زاری شما
این بود سود گریه که اعدای رحم سوز
خون خوارتر شدند ز خون باری شما
اطفال بی پدر همه را مادری کنید
تا شادمان زیند به غم خواری شما
در حق این مریض پریشان مستمند
جمع است خاطرم به پرستاری شما
کم نیست اگر به ذل اسیری کنید صبر
از عزت شهادت ما خواری شما
درکارها خداست وکیل و کفیل من
کافی است حفظ او به نگهداری شما
هم خشم اوکند طلب خون ما ز خصم
هم نصر او رسد به مددکاری شما
پس پیش راند و رو به سپاه ستم نهاد
صد داغ تازه بردل اهل حرم نهاد
در تابم از خیال گرفتاری شما
دادم تنی به مرگ و نهادم دلی به صبر
هرچند دل خورم ز جگر خواری شما
ناچار خاطر همه آزردم ارنه من
هرگز رضا نیم به دل آزاری شما
عباسم از جهان شد و با آه و اشک ماند
سقایی بنات و علمداری شما
قطع نظر کنید ز منهم که بعد از این
با نیزه است نوبت سرداری شما
زیبد گلی ز خون گلو روی زرد من
تا کاهی از عطش رخ گلناری شما
کمتر کنید سینه و کمتر به سر زنید
کاین لحظه نیست وقت عزاداری شما
آبی بر آتشم نتوانید زد ز اشک
افزود تابش دلم از زاری شما
این بود سود گریه که اعدای رحم سوز
خون خوارتر شدند ز خون باری شما
اطفال بی پدر همه را مادری کنید
تا شادمان زیند به غم خواری شما
در حق این مریض پریشان مستمند
جمع است خاطرم به پرستاری شما
کم نیست اگر به ذل اسیری کنید صبر
از عزت شهادت ما خواری شما
درکارها خداست وکیل و کفیل من
کافی است حفظ او به نگهداری شما
هم خشم اوکند طلب خون ما ز خصم
هم نصر او رسد به مددکاری شما
پس پیش راند و رو به سپاه ستم نهاد
صد داغ تازه بردل اهل حرم نهاد
صفایی جندقی : نوحهها
شمارهٔ ۱۹
یکی ای صبا تو برای خدا
قدم از مدینه رنجه نما
برو از وفا سوی نینوا
به پدر بگوی و برادرم
که غریب کوی ولا پدر
نه اسیر بند بلا پدر
نه قتیل تیغ جفا پدر
ننهی چرا قدس به سرم
نه شروط برادری چنین
نه خود آیین پدری چنین
نه طریقه ی مادری چنین
که من این رویه به سر برم
نه رفیق غمم شدی اخا
نه به پرسشم آمدی اخا
نه برم قدمی زدی اخا
ز شما کنم گله یا پدرم
همه مهر برادری چه شد
شم و شیوه خواهری چه شد
رگ و ریشه مادری چه شد
که چنین فکنده از نظرم
ز فساد سپهر و ستیز قمر
ز غرور قضا و عناد قدر
ز چه همره خود نبرده پدر
چو دگر کسان درین سفرم
تو بیا به تاب و تبم ببین
غم و انده و تعبم ببین
گذران روز و شبم ببین
ز گلوی خشک و چشم ترم
همه شب ز غمت چو شمع سحر
رودم ز دو دیده خون جگر
چه شود که نهی قدمم به سر
که به خاکپای تو جان سپرم
پی سیر آن روضات صفا
پر و بال من ز قفس بگشا
نشدم ز داغ غمت رها
که شکسته بال و گسسته پرم
به درون پر شررم نگر
لب خشک و چشم ترم نگر
به دم پدر پدرم نگر
که نفس نفس همه دم بترم
عجب آیدم ز وفای تو
ز وفای جفانمای تو
به که رو کنم ز جفای تو
ز تو شکوه خود به کجا برم
همه پاره ی دل غذای من
همه اشک دیده دوای من
نبود اگر این دو برای من
چبود دوا و غذای دگرم
به مرض شده تاهمه مبتلا
به رضای حق آمده ام رضا
ولی از تو تا شده ام جدا
نه رضا ز قضا و نه از قدرم
نه صفایی ازین عزا همی
عبث آمده نوحه سرا همی
که رقم کنی به عطا همی
ز سگان خاصه ی این درم
قدم از مدینه رنجه نما
برو از وفا سوی نینوا
به پدر بگوی و برادرم
که غریب کوی ولا پدر
نه اسیر بند بلا پدر
نه قتیل تیغ جفا پدر
ننهی چرا قدس به سرم
نه شروط برادری چنین
نه خود آیین پدری چنین
نه طریقه ی مادری چنین
که من این رویه به سر برم
نه رفیق غمم شدی اخا
نه به پرسشم آمدی اخا
نه برم قدمی زدی اخا
ز شما کنم گله یا پدرم
همه مهر برادری چه شد
شم و شیوه خواهری چه شد
رگ و ریشه مادری چه شد
که چنین فکنده از نظرم
ز فساد سپهر و ستیز قمر
ز غرور قضا و عناد قدر
ز چه همره خود نبرده پدر
چو دگر کسان درین سفرم
تو بیا به تاب و تبم ببین
غم و انده و تعبم ببین
گذران روز و شبم ببین
ز گلوی خشک و چشم ترم
همه شب ز غمت چو شمع سحر
رودم ز دو دیده خون جگر
چه شود که نهی قدمم به سر
که به خاکپای تو جان سپرم
پی سیر آن روضات صفا
پر و بال من ز قفس بگشا
نشدم ز داغ غمت رها
که شکسته بال و گسسته پرم
به درون پر شررم نگر
لب خشک و چشم ترم نگر
به دم پدر پدرم نگر
که نفس نفس همه دم بترم
عجب آیدم ز وفای تو
ز وفای جفانمای تو
به که رو کنم ز جفای تو
ز تو شکوه خود به کجا برم
همه پاره ی دل غذای من
همه اشک دیده دوای من
نبود اگر این دو برای من
چبود دوا و غذای دگرم
به مرض شده تاهمه مبتلا
به رضای حق آمده ام رضا
ولی از تو تا شده ام جدا
نه رضا ز قضا و نه از قدرم
نه صفایی ازین عزا همی
عبث آمده نوحه سرا همی
که رقم کنی به عطا همی
ز سگان خاصه ی این درم
بلند اقبال : غزلیات
شمارهٔ ۵۲
بارم اندر کوی یارم درگل است
درگل است ار بارم اندر منزل است
دادن جان باشد آسان درغمش
زندگانی بی وجودش مشکل است
شمع را می بینم امشب بر سر است
از غم یار آنچه ما را در دل است
در خیال زلف چون زنجیر او
هر که مجنون کرده خود را عاقل است
نیست خاکی کز غمش بر سر کنم
هر کجا خاکی است از اشکم گل است
کس نپردازد به عقل از عشق دوست
آب تا باشد تیمم باطل است
ای بت سیمین بدن سنگین دلت
تا کی از حال دل ما غافل است
جورکم کن با بلنداقبال کو
مدح گوی پادشاه عادل است
درگل است ار بارم اندر منزل است
دادن جان باشد آسان درغمش
زندگانی بی وجودش مشکل است
شمع را می بینم امشب بر سر است
از غم یار آنچه ما را در دل است
در خیال زلف چون زنجیر او
هر که مجنون کرده خود را عاقل است
نیست خاکی کز غمش بر سر کنم
هر کجا خاکی است از اشکم گل است
کس نپردازد به عقل از عشق دوست
آب تا باشد تیمم باطل است
ای بت سیمین بدن سنگین دلت
تا کی از حال دل ما غافل است
جورکم کن با بلنداقبال کو
مدح گوی پادشاه عادل است
بلند اقبال : بخش دوم - داستان گل و بلبل
بخش ۱۲ - شکایت بلبل از گل به فاخته
چنان بلبل ازحرف گل رنجه شد
که گفتی گرفتار اشکنجه شد
گمان کرد کو راتمسخر نمود
دمادم به افغان وغوغا فزود
بپرسید از حال اوفاخته
چودیدش چنین زار و دلباخته
شکایت زگل کرد در پیش او
بیان کرداز حال خود موبه مو
بگفتا به من گل کند ریشخند
بر آتش گدازد مرا چون سپند
نسوزد دلش هیچ بر حال من
بگوسوزد این بخت واقبال من
تمسخر به گفتار من می کند
همی قصد آزار من می کند
چواین بی وفائی بدیدم ز یار
شدم پیش مرغان همه شرمسار
دلم غرق خونگشته از دست او
که ننهاده از بهر من آبرو
مرا ضایع اندرچمن کرده است
خزان کی چمن را چومن کرده است
چویار منند ار همه دلبران
بگو تا بنندد کسی دل برآن
که گفتی گرفتار اشکنجه شد
گمان کرد کو راتمسخر نمود
دمادم به افغان وغوغا فزود
بپرسید از حال اوفاخته
چودیدش چنین زار و دلباخته
شکایت زگل کرد در پیش او
بیان کرداز حال خود موبه مو
بگفتا به من گل کند ریشخند
بر آتش گدازد مرا چون سپند
نسوزد دلش هیچ بر حال من
بگوسوزد این بخت واقبال من
تمسخر به گفتار من می کند
همی قصد آزار من می کند
چواین بی وفائی بدیدم ز یار
شدم پیش مرغان همه شرمسار
دلم غرق خونگشته از دست او
که ننهاده از بهر من آبرو
مرا ضایع اندرچمن کرده است
خزان کی چمن را چومن کرده است
چویار منند ار همه دلبران
بگو تا بنندد کسی دل برآن
فیاض لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۲۴۷
شکستن رنگ از جانم برآورد
جگر از زیر دندانم برآورد
چه حسرت بود یارب اینکه امشب
دمار ناله از جانم برآورد
غمش کردم نهان ناگاه طاقت
سر از چاک گریبانم برآورد
ز یک بیطاقتی آه سیهرو
ز دل صد راز پنهانم برآورد
خرد برداشت زنجیرم ز گردن
جنون گِرد بیابانم برآورد
مپرس از نالههای بیترنّم
خموشی شور از افغانم برآورد
به مهر خود کنون امّیدوارم
که رنگ کفر از ایمانم برآورد
ببین فیّاض صبر بیمروّت
به دشواری چه آسانم برآورد!
جگر از زیر دندانم برآورد
چه حسرت بود یارب اینکه امشب
دمار ناله از جانم برآورد
غمش کردم نهان ناگاه طاقت
سر از چاک گریبانم برآورد
ز یک بیطاقتی آه سیهرو
ز دل صد راز پنهانم برآورد
خرد برداشت زنجیرم ز گردن
جنون گِرد بیابانم برآورد
مپرس از نالههای بیترنّم
خموشی شور از افغانم برآورد
به مهر خود کنون امّیدوارم
که رنگ کفر از ایمانم برآورد
ببین فیّاض صبر بیمروّت
به دشواری چه آسانم برآورد!
فیاض لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۳۱۵
تا کی چنینم از مژه خون جگر چکد
این شعلة گداخته از چشم تر چکد
داغ طراوت تو بر آن روی تازهام
ترسم گل نظاره ز دست نظر چکد
هر مرغ را که نامة من زیر بال اوست
خون شکایت دلم از بال و پر چکد
با این طراوتی که سخن را به یاد تست
گر بفشرند نامهام آبِ گهر چکد
نازک دلِ لطافت آن جسم نازکم
ترسم که عضو عضو وی از یکدیگر چکد
هر جا که دست مینهم اعضای خسته را
چون برگ لاله قطرة خون جگر چکد
شد دیدهام سفید و همان گریه در جدال
اشک ستاره چند ز چشم سحر چکد!
هر گه به نالهای نفسی آتشین کنم
جوهر چو قطره از دم تیغ اثر چکد
صحرانورد عشق به دریا نهد چو روی
خون گردد آب بحر که از چشم تر چکد
از زخم کوهکن ز دَمِ تیشه تا به حشر
خون لاله لاله بر سر کوه و کمر چکد
فیّاض شهد میدهد از دفترت مگر
نیشکّریست کلک تو کز وی شکر چکد
در هجر تو دوشم چو ز دل شور برآمد
از هر سر مویم شب دیجور برآمد
شب آینة روی تو در مدّ نظر بود
ناگاه غبار سحر از دور برآمد
امشب ز فراق رخت ای یوسف مصری
چون دیدة یعقوب مه از نور برآمد
عمری مژهام آب ده کشت وفا بود
این سبزهام آخر ز لب گور برآمد
تا چند کمان ستم چرخ کشیدن
بازوی قوی دستیم از زور برآمد
دادم همه جا پهلو همّت به ضعیفان
تا بال سلیمانیم از مور برآمد
ای صبح به آبستنی مهر چه نازی!
خورشید من از طارم انگور برآمد
شیرینی وصل توام از دست رقیبان
شهدی است که از خانة زنبور برآمد
آهی که من از سینه به یاد تو کشیدم
دودیست که از حوصلة طور برآمد
صد جلوه به انداز سردار تلف شد
تا قرعه به نام سر منصور برآمد
فیّاض که سر حلقة رندان جهان بود
آخر چه بلا زاهد و مستور برآمد
تا زمن آن دوست دشمن همچو دشمن میرمد
طالع از من میگریزد بخت از من میرمد
من که محو تابشی چون سایهام از آفتاب
آفتاب من چرا از سایة من میرمد!
با تغافلهای او ایمن نشستن غافلی است
دام در خاکست چون صیاد پرفن میرمد
از نگاه گرم او رنگ از رخ گل میپرد
با نسیم کوی او بلبل ز گلشن میرمد
وحشت از بس رخنهگر شد بیتو در اوضاع من
چاکم از جیب دل و اشکم ز دامن میرمد
آن چنان کز روزنِ چشمم هراسد بی تو نور
با تو نور آفتاب از چشم روزن میرمد
رفت فیّاض آنکه از اندک ستم دل میرمید
این زمان این صید لاغر از رمیدن میرمد
این شعلة گداخته از چشم تر چکد
داغ طراوت تو بر آن روی تازهام
ترسم گل نظاره ز دست نظر چکد
هر مرغ را که نامة من زیر بال اوست
خون شکایت دلم از بال و پر چکد
با این طراوتی که سخن را به یاد تست
گر بفشرند نامهام آبِ گهر چکد
نازک دلِ لطافت آن جسم نازکم
ترسم که عضو عضو وی از یکدیگر چکد
هر جا که دست مینهم اعضای خسته را
چون برگ لاله قطرة خون جگر چکد
شد دیدهام سفید و همان گریه در جدال
اشک ستاره چند ز چشم سحر چکد!
هر گه به نالهای نفسی آتشین کنم
جوهر چو قطره از دم تیغ اثر چکد
صحرانورد عشق به دریا نهد چو روی
خون گردد آب بحر که از چشم تر چکد
از زخم کوهکن ز دَمِ تیشه تا به حشر
خون لاله لاله بر سر کوه و کمر چکد
فیّاض شهد میدهد از دفترت مگر
نیشکّریست کلک تو کز وی شکر چکد
در هجر تو دوشم چو ز دل شور برآمد
از هر سر مویم شب دیجور برآمد
شب آینة روی تو در مدّ نظر بود
ناگاه غبار سحر از دور برآمد
امشب ز فراق رخت ای یوسف مصری
چون دیدة یعقوب مه از نور برآمد
عمری مژهام آب ده کشت وفا بود
این سبزهام آخر ز لب گور برآمد
تا چند کمان ستم چرخ کشیدن
بازوی قوی دستیم از زور برآمد
دادم همه جا پهلو همّت به ضعیفان
تا بال سلیمانیم از مور برآمد
ای صبح به آبستنی مهر چه نازی!
خورشید من از طارم انگور برآمد
شیرینی وصل توام از دست رقیبان
شهدی است که از خانة زنبور برآمد
آهی که من از سینه به یاد تو کشیدم
دودیست که از حوصلة طور برآمد
صد جلوه به انداز سردار تلف شد
تا قرعه به نام سر منصور برآمد
فیّاض که سر حلقة رندان جهان بود
آخر چه بلا زاهد و مستور برآمد
تا زمن آن دوست دشمن همچو دشمن میرمد
طالع از من میگریزد بخت از من میرمد
من که محو تابشی چون سایهام از آفتاب
آفتاب من چرا از سایة من میرمد!
با تغافلهای او ایمن نشستن غافلی است
دام در خاکست چون صیاد پرفن میرمد
از نگاه گرم او رنگ از رخ گل میپرد
با نسیم کوی او بلبل ز گلشن میرمد
وحشت از بس رخنهگر شد بیتو در اوضاع من
چاکم از جیب دل و اشکم ز دامن میرمد
آن چنان کز روزنِ چشمم هراسد بی تو نور
با تو نور آفتاب از چشم روزن میرمد
رفت فیّاض آنکه از اندک ستم دل میرمید
این زمان این صید لاغر از رمیدن میرمد
فیاض لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۴۵۶
نگشتم ایمن ازین چرخ کینهخواه هنوز
دو اسبه بر سر کیناند مهر و ماه هنوز
هزار مرحله از خویشتن سفر کردم
به این نشان که نیفتادهام به راه هنوز
گل امید برآمد ز شاخ خشک و مرا
به ناز بالش یأس است تکیهگاه هنوز
چه وقت آنکه نگارم به سینه داغ وداع!
نکرده بر رخ او شرم من نگاه هنوز
ثبوت دعوی مهرم به مُهر یأس رسید
کرشمه میطلبد از دلم گواه هنوز
هزار طول امل کرد صرف قامت و نیست
رسا به دامنِ تأثیر دست آه هنوز
نیم ز حاصل خود آگه این قدر دانم
که چشم در ره برقست، این گیاه هنوز
امید عافیت دوست این نویدم داد
که نیست در خود رحمت ترا گناه هنوز
گدائی است به زور این شهنشهی فیّاض
ولی مباد رسانی به گوش شاه هنوز
دو اسبه بر سر کیناند مهر و ماه هنوز
هزار مرحله از خویشتن سفر کردم
به این نشان که نیفتادهام به راه هنوز
گل امید برآمد ز شاخ خشک و مرا
به ناز بالش یأس است تکیهگاه هنوز
چه وقت آنکه نگارم به سینه داغ وداع!
نکرده بر رخ او شرم من نگاه هنوز
ثبوت دعوی مهرم به مُهر یأس رسید
کرشمه میطلبد از دلم گواه هنوز
هزار طول امل کرد صرف قامت و نیست
رسا به دامنِ تأثیر دست آه هنوز
نیم ز حاصل خود آگه این قدر دانم
که چشم در ره برقست، این گیاه هنوز
امید عافیت دوست این نویدم داد
که نیست در خود رحمت ترا گناه هنوز
گدائی است به زور این شهنشهی فیّاض
ولی مباد رسانی به گوش شاه هنوز
فیاض لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۵۷۲
ز ابر دیده در و دشت را پر آب کنم
ز رشحة مژه خون در دل سحاب کنم
چنین که سر بسرم جوشِ گریه، نزدیکست
که زهرة فلک از بیم سیل آب کنم
مثل شدست به بدیمنی آسمان کهن
همان بهست که این خانه را خراب کنم
حرام باد به من لذت شهادت عشق
اگر به زیر دم تیغت اضطراب کنم
نهشت یک مژه سیلابِ گریهام فیّاض
که یک شب این مژه را آشنای خواب کنم
ز رشحة مژه خون در دل سحاب کنم
چنین که سر بسرم جوشِ گریه، نزدیکست
که زهرة فلک از بیم سیل آب کنم
مثل شدست به بدیمنی آسمان کهن
همان بهست که این خانه را خراب کنم
حرام باد به من لذت شهادت عشق
اگر به زیر دم تیغت اضطراب کنم
نهشت یک مژه سیلابِ گریهام فیّاض
که یک شب این مژه را آشنای خواب کنم
فیاض لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۶۴۶
تا دورم از تو ای بت نامهربان من
دورست شادمانی عالم ز جان من
چندان بگریم از غم دوری که سیل اشک
چون خس به کوی دوست برد استخوان من
با آنکه عمر من همه با یاد او گذشت
هرگز نگفت: یاوه سگ آستان من
جز گریه کس نکرده شبی میل صحبتم
جز ناله کس نبوده دمی همزبان من
فیّاض خوش دگر به زبانها فتادهای
ترسم به گوش غیر رسد داستان من
دورست شادمانی عالم ز جان من
چندان بگریم از غم دوری که سیل اشک
چون خس به کوی دوست برد استخوان من
با آنکه عمر من همه با یاد او گذشت
هرگز نگفت: یاوه سگ آستان من
جز گریه کس نکرده شبی میل صحبتم
جز ناله کس نبوده دمی همزبان من
فیّاض خوش دگر به زبانها فتادهای
ترسم به گوش غیر رسد داستان من
فیاض لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۶۸۱
ترا میخواستم ای غم که شبها یار من باشی
تو هم ای ناله بزم افروز شام تار من باشی
ترا شب زندهداری زان سبب آموختم ای اشک
که شبها پاسبان دیدة بیدار من باشی
ترا دریای خون ای دیده زان دادم که گر روزی
ز من کاری نیاید آبروی کار من باشی
تو ای بد صبا زانت به زلفش فخر میدادم
که گر دامن کشد از من تو جانبدار من باشی
دلم آیینة حسن است خواهی چهره بنمایم
که تا روز قیامت عاشق دیدار من باشی
چه بهتر زانکه طبع نازکت مشغول من باشد
اگر راحت نخواهی از پی آزار من باشی
دلم را غمگساریها نمیسازد همان بهتر
غمم افزون کنی فیّاض اگر غمخوار من باشی
تو هم ای ناله بزم افروز شام تار من باشی
ترا شب زندهداری زان سبب آموختم ای اشک
که شبها پاسبان دیدة بیدار من باشی
ترا دریای خون ای دیده زان دادم که گر روزی
ز من کاری نیاید آبروی کار من باشی
تو ای بد صبا زانت به زلفش فخر میدادم
که گر دامن کشد از من تو جانبدار من باشی
دلم آیینة حسن است خواهی چهره بنمایم
که تا روز قیامت عاشق دیدار من باشی
چه بهتر زانکه طبع نازکت مشغول من باشد
اگر راحت نخواهی از پی آزار من باشی
دلم را غمگساریها نمیسازد همان بهتر
غمم افزون کنی فیّاض اگر غمخوار من باشی
سیدای نسفی : غزلیات
شمارهٔ ۳۳
چه باشد گر بگیری دست چون من ناتوانی را
پری همچون کمان در خانه بی نام و نشانی را
چمن مانند داغ لاله در گرداب خون افتد
اگر گویم به بلبل از جدایی داستانی را
چه سرها مانده ام چون مهر و مه در کوچه خواری
به خود تا دوست گردانیده ام نامهربانی را
ز شوخی تیر آغوش کمان را می کند خالی
به زور آورده نتوان در بغل سرو روانی را
سزای تست ای پروانه دلسوزی و محرومی
به مغز جان چرا پروردهای آتشزبانی را
مپرس ای باغبان امروز از خاموشی بلبل
منه انگشت بر لب همچو گل بر خون دهانی را
ندیدم سیدا از نوخطان روی وفاداری
بده یارب به این بلبل بهار بی خزانی را
پری همچون کمان در خانه بی نام و نشانی را
چمن مانند داغ لاله در گرداب خون افتد
اگر گویم به بلبل از جدایی داستانی را
چه سرها مانده ام چون مهر و مه در کوچه خواری
به خود تا دوست گردانیده ام نامهربانی را
ز شوخی تیر آغوش کمان را می کند خالی
به زور آورده نتوان در بغل سرو روانی را
سزای تست ای پروانه دلسوزی و محرومی
به مغز جان چرا پروردهای آتشزبانی را
مپرس ای باغبان امروز از خاموشی بلبل
منه انگشت بر لب همچو گل بر خون دهانی را
ندیدم سیدا از نوخطان روی وفاداری
بده یارب به این بلبل بهار بی خزانی را
سیدای نسفی : غزلیات
شمارهٔ ۴۸۱
نمی نهم به در باغ خلد پا بی تو
نمایدم به نظر کام اژدها بی تو
ز رفتن تو جنون روی بر من آورده
به کوه و دشت گریزم ز آشنا بی تو
ز دوریی تو اسیرم بکنده زانو
مقید است به زنجیر دست و پا بی تو
ز پشت کلبه من آفتاب می گذرد
رمیده است ز کاشانه ام ضیا بی تو
کنند خنده به ناکامیم گل و غنچه
ز عندلیب به گوشم رسد نوا بی تو
فرو رفتن تو شده غنچه خسپ لاله و گل
نکرده است چمن سینه بر هوا بی تو
ز گریه خانه به سیلاب دادم و رفتم
ز سوز دل زدم آتش به بوریا بی تو
چو سایه از ته دیوار خود نمی جنبم
نمی روم من بیچاره هیچ جا بی تو
بهر زمین که گذارم قدم بسر غلتم
خورم ز گردش افلاک پیش پا بی تو
مرا اگر به تماشای لاله زار برند
بود به دیده من دشت کربلا بی تو
به فکر خواب سرم تا به روز می گردد
شدست بالش من سنگ آسیا بی تو
فراق تو زده آتش به ساکنان چمن
نهاده اند چو گل سینه بر هوا بی تو
به سیدا نظر ای لاله رو نمی سازی
گرفته چهره او رنگ کهربا بی تو
نمایدم به نظر کام اژدها بی تو
ز رفتن تو جنون روی بر من آورده
به کوه و دشت گریزم ز آشنا بی تو
ز دوریی تو اسیرم بکنده زانو
مقید است به زنجیر دست و پا بی تو
ز پشت کلبه من آفتاب می گذرد
رمیده است ز کاشانه ام ضیا بی تو
کنند خنده به ناکامیم گل و غنچه
ز عندلیب به گوشم رسد نوا بی تو
فرو رفتن تو شده غنچه خسپ لاله و گل
نکرده است چمن سینه بر هوا بی تو
ز گریه خانه به سیلاب دادم و رفتم
ز سوز دل زدم آتش به بوریا بی تو
چو سایه از ته دیوار خود نمی جنبم
نمی روم من بیچاره هیچ جا بی تو
بهر زمین که گذارم قدم بسر غلتم
خورم ز گردش افلاک پیش پا بی تو
مرا اگر به تماشای لاله زار برند
بود به دیده من دشت کربلا بی تو
به فکر خواب سرم تا به روز می گردد
شدست بالش من سنگ آسیا بی تو
فراق تو زده آتش به ساکنان چمن
نهاده اند چو گل سینه بر هوا بی تو
به سیدا نظر ای لاله رو نمی سازی
گرفته چهره او رنگ کهربا بی تو