عبارات مورد جستجو در ۸۷۵۷ گوهر پیدا شد:
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۹۹۹
از سوی دل لشکر جان آمدند
لشکر پیدا و نهان آمدند
جامه صبر من از آن چاک شد
کز ره جان جامه دران آمدند
چادر افکنده عروسان روح
در طلب شاه جهان آمدند
بر مثل سیل خوش از لامکان
رقص کنان سوی مکان آمدند
صورت دل صورتها را شکست
پردگیان ملک ستان آمدند
هر چه عیان بود نهان آمدند
هر چه نهان بود عیان آمدند
هر چه نشان داشت نشانش نماند
هر چه نشان نیست نشان آمدند
لشکر پیدا و نهان آمدند
جامه صبر من از آن چاک شد
کز ره جان جامه دران آمدند
چادر افکنده عروسان روح
در طلب شاه جهان آمدند
بر مثل سیل خوش از لامکان
رقص کنان سوی مکان آمدند
صورت دل صورتها را شکست
پردگیان ملک ستان آمدند
هر چه عیان بود نهان آمدند
هر چه نهان بود عیان آمدند
هر چه نشان داشت نشانش نماند
هر چه نشان نیست نشان آمدند
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۰۰۰
آنچ گل سرخ قبا میکند
دانم من کان ز کجا میکند
بید پیاده که کشیدست صف
آنچ گذشتست، قضا میکند
سوسن با تیغ و سمن با سپر
هر یک تکبیر غزا میکند
بلبل مسکین که چهها میکشد
آه از آن گل که چهها میکند
گوید هر یک ز عروسان باغ
کان گل اشارت سوی ما میکند
گوید بلبل که گل آن شیوهها
بهر من بیسر و پا میکند
دست برآورده به زاری چنار
با تو بگویم چه دعا میکند
بر سر غنچه کی کله مینهد؟
پشت بنفشه کی دوتا میکند؟
گر چه خزان کرد جفاها بسی
بین که بهاران چه وفا میکند
فصل خزان آنچه به تاراج برد
فصل بهار آمد، ادا میکند
ذکر گل و بلبل و خوبان باغ
جمله بهانهست، چرا میکند؟
غیرت عشق است، وگر نه زبان
شرح عنایات خدا میکند
مفخر تبریز و جهان شمس دین
باز مراعات شما میکند
دانم من کان ز کجا میکند
بید پیاده که کشیدست صف
آنچ گذشتست، قضا میکند
سوسن با تیغ و سمن با سپر
هر یک تکبیر غزا میکند
بلبل مسکین که چهها میکشد
آه از آن گل که چهها میکند
گوید هر یک ز عروسان باغ
کان گل اشارت سوی ما میکند
گوید بلبل که گل آن شیوهها
بهر من بیسر و پا میکند
دست برآورده به زاری چنار
با تو بگویم چه دعا میکند
بر سر غنچه کی کله مینهد؟
پشت بنفشه کی دوتا میکند؟
گر چه خزان کرد جفاها بسی
بین که بهاران چه وفا میکند
فصل خزان آنچه به تاراج برد
فصل بهار آمد، ادا میکند
ذکر گل و بلبل و خوبان باغ
جمله بهانهست، چرا میکند؟
غیرت عشق است، وگر نه زبان
شرح عنایات خدا میکند
مفخر تبریز و جهان شمس دین
باز مراعات شما میکند
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۰۱۰
من رای درا تلالا نوره وسط الفواد
بیننا و بینه قبل التجلی الف واد
جاء من یحیی الموات و الرمیم و الرفات
ایها الاموات قوموا و ابصروا یوم التناد
طارت الکتب الکرام من کرام کاتبین
ایقظوا من غفله ثم انشروا للاجهتاد
جاء نا میزاننا کی تختبر اوزاننا
ربنا اصلح شاننا اوجد به عفو یا جواد
اضحکوا بعد البکا یا نعم هذ المشتکا
قد خرجتم من حجاب و انتبهتم من رقاد
پارسی گوییم شاها آگهی خود از فواد
ماه تو تابنده باد و دولتت پاینده باد
هر ملولی که تو را دید و خوش و تازه نشد
آب نابش تیره باد و آتشش بادا رماد
خوابناکی که صباحت دید وز جا برنجست
چشم بختش خفته بادا تا الی یوم المعاد
بیننا و بینه قبل التجلی الف واد
جاء من یحیی الموات و الرمیم و الرفات
ایها الاموات قوموا و ابصروا یوم التناد
طارت الکتب الکرام من کرام کاتبین
ایقظوا من غفله ثم انشروا للاجهتاد
جاء نا میزاننا کی تختبر اوزاننا
ربنا اصلح شاننا اوجد به عفو یا جواد
اضحکوا بعد البکا یا نعم هذ المشتکا
قد خرجتم من حجاب و انتبهتم من رقاد
پارسی گوییم شاها آگهی خود از فواد
ماه تو تابنده باد و دولتت پاینده باد
هر ملولی که تو را دید و خوش و تازه نشد
آب نابش تیره باد و آتشش بادا رماد
خوابناکی که صباحت دید وز جا برنجست
چشم بختش خفته بادا تا الی یوم المعاد
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۰۱۵
ای شاهد سیمین ذقن، درده شرابی همچو زر
تا سینهها روشن شود، افزون شود نور نظر
کوری هشیاران ده، آن جام سلطانی بده
تا جسم گردد همچو جان، تا شب شود همچون سحر
چون خواب را درهم زدی، درده شراب ایزدی
زیرا نشاید در کرم، بر خلق بستن هر دو در
ای خورده جام ذوالمنن، تشنیع بیهوده مزن
زیرا که فاز من شکر، زیرا که خاب من کفر
ای تو مقیم میکده، هم مستی و هم می زده
تشنیعهای بیهده، چون میزنی ای بیگهر
تا سینهها روشن شود، افزون شود نور نظر
کوری هشیاران ده، آن جام سلطانی بده
تا جسم گردد همچو جان، تا شب شود همچون سحر
چون خواب را درهم زدی، درده شراب ایزدی
زیرا نشاید در کرم، بر خلق بستن هر دو در
ای خورده جام ذوالمنن، تشنیع بیهوده مزن
زیرا که فاز من شکر، زیرا که خاب من کفر
ای تو مقیم میکده، هم مستی و هم می زده
تشنیعهای بیهده، چون میزنی ای بیگهر
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۰۱۶
انا فتحنا عینکم، فاستبصروا الغیب البصر
انا قضینا بینکم، فاستبشروا بالمنتصر
باد صبا ای خوش خبر، مژده بیاور، دل ببر
جانم فدات ای مژده ور، بستان تو جانم ماحضر
شمشیرها جوشن شود، ویرانهها گلشن شود
چشم جهان روشن شود، چون از تو آید یک نظر
ای قهر بیدندان شده، وی لطف صد چندان شده
جان و جهان خندان شده، چون داد جانها را ظفر
هر کس که دیدت ای ضیا، وان حضرت باکبریا
بادا ورا شرم از خدا، گر او بلافد از هنر
نگذاشت شیر بیشه ای، از هست ما یک ریشه ای
الا که نیم اندیشه ای، در روز و شب هجران شمر
ای آفرین بر روی شه، کز وی خجل شد روی مه
کوران به دیده گفته خه، بشنوده لطفش گوش کر
از عشق آن سلطان من، وان دارو و درمان من
کی سیر گردد جان من؟ در جان من جوع البقر
ان کان عیشا قد هجر و اختل عقلی من سهر
والله روحی ما نفر والله روحی ما کفر
من ابروش او ماه وش، او روز و من همچو شبش
او جان و من چون قالبش، حیران از آن خوبی و فر
آه از دعا بیسامعی، جرم و گنه بیشافعی
درد و الم بینافعی، رویم چو زر بیسیمبر
کی باشد آن در سفته من؟ الحمدلله گفته من؟
مستطرب و خوش خفته من، در سایههای آن شجر؟
تا دیدمی جانان خود، من جویمی درمان خود
که گویمش هجران خود، بنمایمش خون جگر
ای گوهر بحر بقا، چون حق تو بس پنهان لقا
مخدوم شمس الدین را، تبریز شهر و مشتهر
انا قضینا بینکم، فاستبشروا بالمنتصر
باد صبا ای خوش خبر، مژده بیاور، دل ببر
جانم فدات ای مژده ور، بستان تو جانم ماحضر
شمشیرها جوشن شود، ویرانهها گلشن شود
چشم جهان روشن شود، چون از تو آید یک نظر
ای قهر بیدندان شده، وی لطف صد چندان شده
جان و جهان خندان شده، چون داد جانها را ظفر
هر کس که دیدت ای ضیا، وان حضرت باکبریا
بادا ورا شرم از خدا، گر او بلافد از هنر
نگذاشت شیر بیشه ای، از هست ما یک ریشه ای
الا که نیم اندیشه ای، در روز و شب هجران شمر
ای آفرین بر روی شه، کز وی خجل شد روی مه
کوران به دیده گفته خه، بشنوده لطفش گوش کر
از عشق آن سلطان من، وان دارو و درمان من
کی سیر گردد جان من؟ در جان من جوع البقر
ان کان عیشا قد هجر و اختل عقلی من سهر
والله روحی ما نفر والله روحی ما کفر
من ابروش او ماه وش، او روز و من همچو شبش
او جان و من چون قالبش، حیران از آن خوبی و فر
آه از دعا بیسامعی، جرم و گنه بیشافعی
درد و الم بینافعی، رویم چو زر بیسیمبر
کی باشد آن در سفته من؟ الحمدلله گفته من؟
مستطرب و خوش خفته من، در سایههای آن شجر؟
تا دیدمی جانان خود، من جویمی درمان خود
که گویمش هجران خود، بنمایمش خون جگر
ای گوهر بحر بقا، چون حق تو بس پنهان لقا
مخدوم شمس الدین را، تبریز شهر و مشتهر
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۰۱۸
رو چشم جان را برگشا، در بیدلان اندرنگر
قومی چو دل زیر و زبر، قومی چو جان بیپا و سر
بیکسب و بیکوشش همه، چون دیگ در جوشش همه
بی پرده و پوشش همه، دل پیش حکمش چون سپر
از باغ و گل دلشادتر، وز سرو هم آزادتر
وز عقل و دانش رادتر، وز آب حیوان پاکتر
چون ذرهها اندر هوا، خورشید ایشان را قبا
بر آب و گل بنهاده پا، وز عین دل برکرده سر
در موج دریاهای خون، بگذشته بر بالای خون
وز موج وز غوغای خون، دامانشان ناگشته تر
در خار لیکن همچو گل، در حبس ولیکن همچو مل
در آب و گل لیکن چو دل، در شب ولیکن چو سحر
باری، تو از ارواحشان، وز باده و اقداحشان
مستی خوشی از راحشان، فارغ شده از خیر و شر
بس کن که هر مرغ ای پسر، خود کی خورد انجیر تر؟
شد طعمه طوطی شکر، وان زاغ را چیزی دگر
قومی چو دل زیر و زبر، قومی چو جان بیپا و سر
بیکسب و بیکوشش همه، چون دیگ در جوشش همه
بی پرده و پوشش همه، دل پیش حکمش چون سپر
از باغ و گل دلشادتر، وز سرو هم آزادتر
وز عقل و دانش رادتر، وز آب حیوان پاکتر
چون ذرهها اندر هوا، خورشید ایشان را قبا
بر آب و گل بنهاده پا، وز عین دل برکرده سر
در موج دریاهای خون، بگذشته بر بالای خون
وز موج وز غوغای خون، دامانشان ناگشته تر
در خار لیکن همچو گل، در حبس ولیکن همچو مل
در آب و گل لیکن چو دل، در شب ولیکن چو سحر
باری، تو از ارواحشان، وز باده و اقداحشان
مستی خوشی از راحشان، فارغ شده از خیر و شر
بس کن که هر مرغ ای پسر، خود کی خورد انجیر تر؟
شد طعمه طوطی شکر، وان زاغ را چیزی دگر
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۰۳۲
تا چند زنی بر من زانکار تو خار آخر؟
من با تو نمیگویم ای مرده پار آخر
ماننده ابری تو هم مظلم و بیباران
تاریک مکن ای ابر یک قطره ببار آخر
این جمله فرمانها از بهر قدر آمد
ای جبری غافل تو از لذت کار آخر
با کور کسی گوید کین رشته به سوزن کش؟
با بسته کسی گوید کان جاست شکار آخر؟
با طفل دوروزه کس از شاهد و می گوید؟
یا با نظر حیوان از چشم خمار آخر؟
چون هیچ نیابی توی پهلوی زنان بنشین
از حلقه جانبازان بگذر به کنار آخر
در قدرت مخدومی شمس الحق تبریزی
غوطی بخوری بینی حق را به نظار آخر
من با تو نمیگویم ای مرده پار آخر
ماننده ابری تو هم مظلم و بیباران
تاریک مکن ای ابر یک قطره ببار آخر
این جمله فرمانها از بهر قدر آمد
ای جبری غافل تو از لذت کار آخر
با کور کسی گوید کین رشته به سوزن کش؟
با بسته کسی گوید کان جاست شکار آخر؟
با طفل دوروزه کس از شاهد و می گوید؟
یا با نظر حیوان از چشم خمار آخر؟
چون هیچ نیابی توی پهلوی زنان بنشین
از حلقه جانبازان بگذر به کنار آخر
در قدرت مخدومی شمس الحق تبریزی
غوطی بخوری بینی حق را به نظار آخر
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۰۳۹
به گرد فتنه میگردی دگربار
لب بام است و مستی هوش میدار
کجا گردم دگر؟ کو جای دیگر؟
که ما فی الدار غیر الله دیار
نگردد نقش جز بر کلک نقاش
به گرد نقطه گردد پای پرگار
چو تو باشی دل و جان کم نیاید
چو سر باشد بیاید نیز دستار
گرفتارست دل در قبضه حق
گرفته صعوه را بازی به منقار
ز منقارش فلک سوراخ سوراخ
ز چنگالش گران جانان سبکبار
رها کن این سخنها را ندا کن
به مخموران که آمد شاه خمار
غم و اندیشه را گردن بریدند
که آمد دور وصل و لطف و ایثار
هلا ای ساربان اشتر بخوابان
از این خوشتر کجا باشد علف زار
چو مهمانان بدین دولت رسیدند
بیا ای خازن و بگشای انبار
شب مشتاق را روزی نیاید
چنین پنداشتی دیگر مپندار
خمش کن تا خموش ما بگوید
ویست اصل سخن سلطان گفتار
به گرد فتنه میگردی دگربار
لب بام است و مستی هوش میدار
لب بام است و مستی هوش میدار
کجا گردم دگر؟ کو جای دیگر؟
که ما فی الدار غیر الله دیار
نگردد نقش جز بر کلک نقاش
به گرد نقطه گردد پای پرگار
چو تو باشی دل و جان کم نیاید
چو سر باشد بیاید نیز دستار
گرفتارست دل در قبضه حق
گرفته صعوه را بازی به منقار
ز منقارش فلک سوراخ سوراخ
ز چنگالش گران جانان سبکبار
رها کن این سخنها را ندا کن
به مخموران که آمد شاه خمار
غم و اندیشه را گردن بریدند
که آمد دور وصل و لطف و ایثار
هلا ای ساربان اشتر بخوابان
از این خوشتر کجا باشد علف زار
چو مهمانان بدین دولت رسیدند
بیا ای خازن و بگشای انبار
شب مشتاق را روزی نیاید
چنین پنداشتی دیگر مپندار
خمش کن تا خموش ما بگوید
ویست اصل سخن سلطان گفتار
به گرد فتنه میگردی دگربار
لب بام است و مستی هوش میدار
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۰۴۳
مرا اقبال خندانید آخر
عنان این سو بگردانید آخر
زمانی مرغ دل بربشسته پر بود
بدادش پر و پرانید آخر
زهی باغی که خندانید از فضل
بدان ابری که گریانید آخر
زهی نصرت که مر اسلام را داد
زهی ملکی که استانید آخر
به چوگان وفا یک گوی زرین
درین میدان بغلطانید آخر
کمر بگشاد مریخ و بینداخت
سلحها را بدرانید آخر
بخندد آسمان زیرا زمین را
خدا از خوف برهانید آخر
عنان این سو بگردانید آخر
زمانی مرغ دل بربشسته پر بود
بدادش پر و پرانید آخر
زهی باغی که خندانید از فضل
بدان ابری که گریانید آخر
زهی نصرت که مر اسلام را داد
زهی ملکی که استانید آخر
به چوگان وفا یک گوی زرین
درین میدان بغلطانید آخر
کمر بگشاد مریخ و بینداخت
سلحها را بدرانید آخر
بخندد آسمان زیرا زمین را
خدا از خوف برهانید آخر
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۰۴۸
خداوند خداوندان اسرار
زهی خورشید در خورشید انوار
ز عشق حسن تو خوبان مه رو
به رقص اندر مثال چرخ دوار
چو بنمایی ز خوبی دست بردی
بماند دست و پای عقل از کار
گشاده زاتش او آب حیوان
که آبش خوشتر است ای دوست یا نار؟
ازان آتش بروییدهست گلزار
وزان گلزار عالمهای دلزار
ازان گلها که هر دم تازهتر شد
نه زان گلها که پژمردهست پیرار
نتاند کرد عشقش را نهان کس
اگر چه عشق او دارد ز ما عار
یکی غاریست هجرانش پرآتش
عجب روزی برآرم سر ازین غار؟
ز انکارت بروید پردههایی
مکن در کار آن دلبر تو انکار
چو گرگی مینمودی روی یوسف
چون آن پردهی غرض میگشت اظهار
ز جان آدمی زاید حسدها
ملک باش و به آدم ملک بسپار
غذای نفس تخم آن غرضهاست
چو کاریدی بروید آن به ناچار
نداند گاو کردن بانگ بلبل
نداند ذوق مستی عقل هشیار
نزاید گرگ لطف روی یوسف
و نی طاووس زاید بیضه مار
به طراری ربود این عمرها را
به پس فردا و فردا نفس طرار
همه عمرت هم امروزاست لاغیر
تو مشنو وعده این طبع عیار
کمر بگشا ز هستی و کمر بند
به خدمت تا رهی زین نفس اغیار
نمازت کی روا باشد که رویت
به هنگام نمازاست سوی بلغار؟
دران صحرا بچر گر مشک خواهی
که میچرد دران آهوی تاتار
نمیبینی تغیرها و تحویل
در افلاک و زمین و اندر آثار؟
که داند جوهر خوبت بگردد
به خاکی کش ندارد سود غم خوار
چو تو خربنده باشی نفس خود را
به حلقهی نازنینان باشی بس خوار
اگر خواهی عطای رایگانی
ز عالمهای باقی ملک بسیار
چنان جامی که ویرانی هوش است
ز شمس حق و دین بستان و هش دار
خداوند خداوندان باقی
که نبودشان به مخدومیش انکار
ز لطف جان او رفته بکارت
چو دیدندش ز جنت حور ابکار
اگر نه پرده رشک الهی
بپوشیدیش از دار و ز دیار
که سنگ و خاک و آب و باد و آتش
همه روحی شدندی مست و سیار
به بازار بتان و عاشقان در
ز نقش او بسوزد جمله بازار
دو ده دان هر دو کون دو جهان را
چه باشد ده که باشد اوش سالار
که روح القدس پایش میببوسید
ندا آمد که پایش را میازار
چه کم عقلی بود آن کس که این را
برای جاه او گوید که مکثار
به حق آن که آن شیر حقیقی
چنین صید دلم کردهست اشکار
که از تبریز پیغامی فرستی
که این است لابه ما اندر اسحار
زهی خورشید در خورشید انوار
ز عشق حسن تو خوبان مه رو
به رقص اندر مثال چرخ دوار
چو بنمایی ز خوبی دست بردی
بماند دست و پای عقل از کار
گشاده زاتش او آب حیوان
که آبش خوشتر است ای دوست یا نار؟
ازان آتش بروییدهست گلزار
وزان گلزار عالمهای دلزار
ازان گلها که هر دم تازهتر شد
نه زان گلها که پژمردهست پیرار
نتاند کرد عشقش را نهان کس
اگر چه عشق او دارد ز ما عار
یکی غاریست هجرانش پرآتش
عجب روزی برآرم سر ازین غار؟
ز انکارت بروید پردههایی
مکن در کار آن دلبر تو انکار
چو گرگی مینمودی روی یوسف
چون آن پردهی غرض میگشت اظهار
ز جان آدمی زاید حسدها
ملک باش و به آدم ملک بسپار
غذای نفس تخم آن غرضهاست
چو کاریدی بروید آن به ناچار
نداند گاو کردن بانگ بلبل
نداند ذوق مستی عقل هشیار
نزاید گرگ لطف روی یوسف
و نی طاووس زاید بیضه مار
به طراری ربود این عمرها را
به پس فردا و فردا نفس طرار
همه عمرت هم امروزاست لاغیر
تو مشنو وعده این طبع عیار
کمر بگشا ز هستی و کمر بند
به خدمت تا رهی زین نفس اغیار
نمازت کی روا باشد که رویت
به هنگام نمازاست سوی بلغار؟
دران صحرا بچر گر مشک خواهی
که میچرد دران آهوی تاتار
نمیبینی تغیرها و تحویل
در افلاک و زمین و اندر آثار؟
که داند جوهر خوبت بگردد
به خاکی کش ندارد سود غم خوار
چو تو خربنده باشی نفس خود را
به حلقهی نازنینان باشی بس خوار
اگر خواهی عطای رایگانی
ز عالمهای باقی ملک بسیار
چنان جامی که ویرانی هوش است
ز شمس حق و دین بستان و هش دار
خداوند خداوندان باقی
که نبودشان به مخدومیش انکار
ز لطف جان او رفته بکارت
چو دیدندش ز جنت حور ابکار
اگر نه پرده رشک الهی
بپوشیدیش از دار و ز دیار
که سنگ و خاک و آب و باد و آتش
همه روحی شدندی مست و سیار
به بازار بتان و عاشقان در
ز نقش او بسوزد جمله بازار
دو ده دان هر دو کون دو جهان را
چه باشد ده که باشد اوش سالار
که روح القدس پایش میببوسید
ندا آمد که پایش را میازار
چه کم عقلی بود آن کس که این را
برای جاه او گوید که مکثار
به حق آن که آن شیر حقیقی
چنین صید دلم کردهست اشکار
که از تبریز پیغامی فرستی
که این است لابه ما اندر اسحار
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۰۵۲
نوریست میان شعر احمر
از دیده و وهم و روح برتر
خواهی خود را بدو بدوزی؟
برخیز و حجاب نفس بردر
آن روح لطیف صورتی شد
با ابرو و چشم و رنگ اسمر
بنمود خدای بیچگونه
بر صورت مصطفی پیمبر
آن صورت او فنای صورت
وان نرگس او چو روز محشر
هر گه که به خلق بنگریدی
گشتی ز خدا گشاده صد در
چون صورت مصطفی فنا شد
عالم بگرفت الله اکبر
از دیده و وهم و روح برتر
خواهی خود را بدو بدوزی؟
برخیز و حجاب نفس بردر
آن روح لطیف صورتی شد
با ابرو و چشم و رنگ اسمر
بنمود خدای بیچگونه
بر صورت مصطفی پیمبر
آن صورت او فنای صورت
وان نرگس او چو روز محشر
هر گه که به خلق بنگریدی
گشتی ز خدا گشاده صد در
چون صورت مصطفی فنا شد
عالم بگرفت الله اکبر
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۰۵۷
دارد درویش نوش دیگر
وندر سر و چشم هوش دیگر
در وقت سماع صوفیان را
از عرش رسد خروش دیگر
تو صورت این سماع بشنو
کیشان دارند گوش دیگر
صد دیگ به جوش هست این جا
دارد درویش جوش دیگر
هم زانوی آن که تش نبینی
سرمست ز می فروش دیگر
درویش ز دوش باز مست است
غیر شب و روز دوش دیگر
ماییم چو جان خموش و گویا
حیران شده در خموش دیگر
وندر سر و چشم هوش دیگر
در وقت سماع صوفیان را
از عرش رسد خروش دیگر
تو صورت این سماع بشنو
کیشان دارند گوش دیگر
صد دیگ به جوش هست این جا
دارد درویش جوش دیگر
هم زانوی آن که تش نبینی
سرمست ز می فروش دیگر
درویش ز دوش باز مست است
غیر شب و روز دوش دیگر
ماییم چو جان خموش و گویا
حیران شده در خموش دیگر
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۰۶۳
عزم رفتن کردهیی چون عمر شیرین یاد دار
کردهیی اسب جدایی رغم ما زین یاد دار
بر زمین و چرخ روید مر تو را یاران صاف
لیک عهدی کردهیی با یار پیشین یاد دار
کردهام تقصیرها کان مر تو را کین آورد
لیک شبهای مرا ای یار بیکین یاد دار
قرص مه را هر شبی چون بر سر بالین نهی
آن که کردی زانوی ما را تو بالین یاد دار
همچو فرهاد از هوایت کوه هجران میکنم
ای تو را خسرو غلام و صد چو شیرین یاد دار
بر لب دریای چشمم دیدهیی صحرای عشق
پر ز شاخ زعفران و پر ز نسرین یاد دار
التماس آتشینم سوی گردون میرود
جبرئیل از عرش گوید یا رب آمین یاد دار
شمس تبریزی از آن روزی که دیدم روی تو
دین من شد عشق رویت مفخر دین یاد دار
کردهیی اسب جدایی رغم ما زین یاد دار
بر زمین و چرخ روید مر تو را یاران صاف
لیک عهدی کردهیی با یار پیشین یاد دار
کردهام تقصیرها کان مر تو را کین آورد
لیک شبهای مرا ای یار بیکین یاد دار
قرص مه را هر شبی چون بر سر بالین نهی
آن که کردی زانوی ما را تو بالین یاد دار
همچو فرهاد از هوایت کوه هجران میکنم
ای تو را خسرو غلام و صد چو شیرین یاد دار
بر لب دریای چشمم دیدهیی صحرای عشق
پر ز شاخ زعفران و پر ز نسرین یاد دار
التماس آتشینم سوی گردون میرود
جبرئیل از عرش گوید یا رب آمین یاد دار
شمس تبریزی از آن روزی که دیدم روی تو
دین من شد عشق رویت مفخر دین یاد دار
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۰۶۶
مرحبا ای جان باقی پادشاه کامیار
روح بخش هر قران و آفتاب هر دیار
این جهان و آن جهان هر دو غلام امر تو
گر نخواهی برهمش زن ور همیخواهی بدار
تابشی از آفتاب فقر بر هستی بتاب
فارغ آور جملگان را از بهشت و خوف نار
وارهان مر فاخران فقر را از ننگ جان
در ره نقاش بشکن جمله این نقش و نگار
قهرمانی را که خون صد هزاران ریختهست
ز آتش اقبال سرمد دود از جانش برآر
آن کسی دریابد این اسرار لطفت را که او
بی وجود خود برآید محو فقر از عین کار
بی کراهت محو گردد جان اگر بیند که او
چون زر سرخ است خندان دل درون آن شرار
ای که تو از اصل کان زر و گوهر بودهیی
بس تو را از کیمیاهای جهان ننگ است و عار
جسم خاک از شمس تبریزی چو کلی کیمیاست
تابش آن کیمیا را بر مس ایشان گمار
روح بخش هر قران و آفتاب هر دیار
این جهان و آن جهان هر دو غلام امر تو
گر نخواهی برهمش زن ور همیخواهی بدار
تابشی از آفتاب فقر بر هستی بتاب
فارغ آور جملگان را از بهشت و خوف نار
وارهان مر فاخران فقر را از ننگ جان
در ره نقاش بشکن جمله این نقش و نگار
قهرمانی را که خون صد هزاران ریختهست
ز آتش اقبال سرمد دود از جانش برآر
آن کسی دریابد این اسرار لطفت را که او
بی وجود خود برآید محو فقر از عین کار
بی کراهت محو گردد جان اگر بیند که او
چون زر سرخ است خندان دل درون آن شرار
ای که تو از اصل کان زر و گوهر بودهیی
بس تو را از کیمیاهای جهان ننگ است و عار
جسم خاک از شمس تبریزی چو کلی کیمیاست
تابش آن کیمیا را بر مس ایشان گمار
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۰۷۱
معده را پر کردهیی دوش از خمیر و از فطیر
خواب آمد چشم پر شد کآنچه میجستی بگیر
بعد پرخوردن چه آید؟ خواب غفلت یا حدث
یار بادنجان چه باشد؟ سرکه باشد یا که سیر
سوز اگر از روح خواهی خواجه کم کن لقمه را
گوز اگر مفتوح خواهی کاسه را در پیش گیر
ای خدا جان را پذیرا کن ز رزق پاک خویش
تا نماند چون سگان مردار هر لقمه پذیر
وقت روزه از میان دل برآید ناله زار
بعد خوردن از ره زیرین گشاید پرده زیر
خواب آمد چشم پر شد کآنچه میجستی بگیر
بعد پرخوردن چه آید؟ خواب غفلت یا حدث
یار بادنجان چه باشد؟ سرکه باشد یا که سیر
سوز اگر از روح خواهی خواجه کم کن لقمه را
گوز اگر مفتوح خواهی کاسه را در پیش گیر
ای خدا جان را پذیرا کن ز رزق پاک خویش
تا نماند چون سگان مردار هر لقمه پذیر
وقت روزه از میان دل برآید ناله زار
بعد خوردن از ره زیرین گشاید پرده زیر
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۰۷۴
گرم در گفتار آمد آن صنم این الفرار
بانگ خیزاخیز آمد در عدم این الفرار
صد هزاران شعله بر در صد هزاران مشعله
کیست بر در؟ کیست بر در؟ هم منم این الفرار
از درون نی آن منم گویان که بر در کیست آن؟
هم منم بر در که حلقه میزنم این الفرار
هر که پندارد دو نیمم پس دو نیمش کرد قهر
ور یکیام پس هم آب و روغنم این الفرار
چون یکی باشم؟ که زلفم صد هزاران ظلمت است
چون دو باشم؟ چون که ماه روشنم این الفرار
گرد خانه چند جویی تو مرا چون کاله دزد
بنگر این دزدی که شد بر روزنم این الفرار
زین قفص سر را ز هر سوراخ بیرون میکنم
سوی وصلت پر خود را میکنم این الفرار
در درون این قفص تن در سر سودا گداخت
وز قفص بیرون به هر دم گردنم این الفرار
بی می از شمس الحق تبریز مست گفتنم
طوطیام یا بلبلم یا سوسنم این الفرار
بانگ خیزاخیز آمد در عدم این الفرار
صد هزاران شعله بر در صد هزاران مشعله
کیست بر در؟ کیست بر در؟ هم منم این الفرار
از درون نی آن منم گویان که بر در کیست آن؟
هم منم بر در که حلقه میزنم این الفرار
هر که پندارد دو نیمم پس دو نیمش کرد قهر
ور یکیام پس هم آب و روغنم این الفرار
چون یکی باشم؟ که زلفم صد هزاران ظلمت است
چون دو باشم؟ چون که ماه روشنم این الفرار
گرد خانه چند جویی تو مرا چون کاله دزد
بنگر این دزدی که شد بر روزنم این الفرار
زین قفص سر را ز هر سوراخ بیرون میکنم
سوی وصلت پر خود را میکنم این الفرار
در درون این قفص تن در سر سودا گداخت
وز قفص بیرون به هر دم گردنم این الفرار
بی می از شمس الحق تبریز مست گفتنم
طوطیام یا بلبلم یا سوسنم این الفرار
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۰۹۰
صنما این چه گمان است فرودست حقیر
تا بدین حد مکن و جان مرا خوار مگیر
کوه را که کند اندر نظر مرد قضا
کاه را کوه کند ذاک علی الله یسیر
خنک آن چشم که گوهر ز خسی بشناسد
خنک آن قافلهیی که بودش دوست خفیر
حاکمی هر چه تو نامم بنهی خشنودم
جان پاک تو که جان از تو شکوراست و شکیر
ماه را گر تو حبش نام نهی سجده کند
سرو را چنبر خوانی نکند هیچ نفیر
زان که دشنام تو بهتر ز ثناهای جهان
ز کجا بانگ سگان و ز کجا شیر زئیر
ای که بطال تو بهتر ز همه مشتغلان
جز تو جمله همه لااست از آنیم فقیر
تاج زرین بده و سیلی آن یار بخر
ور کسی نشنود این را انما انت نذیر
بر قفای تو چو باشد اثر سیلی دوست
بوسهها یابد رویت ز نگاران ضمیر
مرد دنیا عدمی را حشمی پندارد
عمر در کار عدم کی کند ای دوست بصیر؟
رفت مردی به طبیبی به گلهی درد شکم
گفت او را تو چه خوردی که برستهست زحیر؟
بیشتر رنج که آید همه از فعل گلوست
گفت من سوخته نان خوردم از پست فطیر
گفت سنقر برو آن کحل عزیزی به من آر
گفت درد شکم و کحل؟ خه ای شیخ کبیر
گفت تا چشم تو مر سوخته را بشناسد
تا ننوشی تو دگر سوخته ای نیم ضریر
نیست را هست گمان بردهیی از ظلمت چشم
چشمت از خاک در شاه شود خوب و منیر
هله ای شارح دلها تو بگو شرح غزل
من اگر شرح کنم نیز برنجد دل میر
تا بدین حد مکن و جان مرا خوار مگیر
کوه را که کند اندر نظر مرد قضا
کاه را کوه کند ذاک علی الله یسیر
خنک آن چشم که گوهر ز خسی بشناسد
خنک آن قافلهیی که بودش دوست خفیر
حاکمی هر چه تو نامم بنهی خشنودم
جان پاک تو که جان از تو شکوراست و شکیر
ماه را گر تو حبش نام نهی سجده کند
سرو را چنبر خوانی نکند هیچ نفیر
زان که دشنام تو بهتر ز ثناهای جهان
ز کجا بانگ سگان و ز کجا شیر زئیر
ای که بطال تو بهتر ز همه مشتغلان
جز تو جمله همه لااست از آنیم فقیر
تاج زرین بده و سیلی آن یار بخر
ور کسی نشنود این را انما انت نذیر
بر قفای تو چو باشد اثر سیلی دوست
بوسهها یابد رویت ز نگاران ضمیر
مرد دنیا عدمی را حشمی پندارد
عمر در کار عدم کی کند ای دوست بصیر؟
رفت مردی به طبیبی به گلهی درد شکم
گفت او را تو چه خوردی که برستهست زحیر؟
بیشتر رنج که آید همه از فعل گلوست
گفت من سوخته نان خوردم از پست فطیر
گفت سنقر برو آن کحل عزیزی به من آر
گفت درد شکم و کحل؟ خه ای شیخ کبیر
گفت تا چشم تو مر سوخته را بشناسد
تا ننوشی تو دگر سوخته ای نیم ضریر
نیست را هست گمان بردهیی از ظلمت چشم
چشمت از خاک در شاه شود خوب و منیر
هله ای شارح دلها تو بگو شرح غزل
من اگر شرح کنم نیز برنجد دل میر
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۰۹۶
گر ز سر عشق او داری خبر
جان بده در عشق و در جانان نگر
عشق دریاییست و موجش ناپدید
آب دریا آتش و موجش گهر
گوهرش اسرار و هر سویی از او
سالکی را سوی معنی راه بر
سر کشی از هر دو عالم همچو موی
گر سر مویی از این یابی خبر
دوش مستی خفته بودم نیم شب
کاوفتاد آن ماه را بر ما گذر
دید روی زرد من در ماهتاب
کرد روی زرد ما از اشک تر
رحمش آمد شربت وصلم بداد
یافت یک یک موی من جانی دگر
گر چه مست افتاده بودم از شراب
گشت یک یک موی بر من دیده ور
در رخ آن آفتاب هر دو کون
مست لایعقل همیکردم نظر
جان بده در عشق و در جانان نگر
عشق دریاییست و موجش ناپدید
آب دریا آتش و موجش گهر
گوهرش اسرار و هر سویی از او
سالکی را سوی معنی راه بر
سر کشی از هر دو عالم همچو موی
گر سر مویی از این یابی خبر
دوش مستی خفته بودم نیم شب
کاوفتاد آن ماه را بر ما گذر
دید روی زرد من در ماهتاب
کرد روی زرد ما از اشک تر
رحمش آمد شربت وصلم بداد
یافت یک یک موی من جانی دگر
گر چه مست افتاده بودم از شراب
گشت یک یک موی بر من دیده ور
در رخ آن آفتاب هر دو کون
مست لایعقل همیکردم نظر
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۰۹۹
ای نهاده بر سر زانو تو سر
وز درون جان جمله باخبر
پیش چشمت سرکس روپوش نیست
آفرینها بر صفای آن بصر
بحر خون است ای صنم آن چشم نیست
الحذر ای دل ز زخم آن نظر
در مژهی او گر چه دل را مژدههاست
الحذر ای عاشقان از وی حذر
او به زیر کاه آب خفته است
پا منه گستاخ ور نی رفت سر
خفته شکلی اصل هر بیدارییی
تا ز خوابش تو نخسپی ای پسر
پاره خواهم کرد من جامه ز تو
ای برادر پارهیی زین گرم تر
سرکه آشامی و گویی شهد کو؟
دست تو در زهر و گویی کو شکر؟
روح را عمریست صابون میزنی
یا تو را خود جان نبودهست ای مگر
تا به کی صیقل زنی آیینه را؟
شرم بادت آخر از آیینه گر
سوی بحر شمس تبریزی گریز
تا برآرد زاینهی جانت گهر
وز درون جان جمله باخبر
پیش چشمت سرکس روپوش نیست
آفرینها بر صفای آن بصر
بحر خون است ای صنم آن چشم نیست
الحذر ای دل ز زخم آن نظر
در مژهی او گر چه دل را مژدههاست
الحذر ای عاشقان از وی حذر
او به زیر کاه آب خفته است
پا منه گستاخ ور نی رفت سر
خفته شکلی اصل هر بیدارییی
تا ز خوابش تو نخسپی ای پسر
پاره خواهم کرد من جامه ز تو
ای برادر پارهیی زین گرم تر
سرکه آشامی و گویی شهد کو؟
دست تو در زهر و گویی کو شکر؟
روح را عمریست صابون میزنی
یا تو را خود جان نبودهست ای مگر
تا به کی صیقل زنی آیینه را؟
شرم بادت آخر از آیینه گر
سوی بحر شمس تبریزی گریز
تا برآرد زاینهی جانت گهر
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۱۱۱
روزی خوش است رویت از نور روز خوش تر
باده نکوست لیکن ساقی ز می نکوتر
هر بستهیی که باشد امروز برگشاید
هر تشنهیی نشیند بر آب حوض کوثر
هر بیدلی ز دلبر انصاف خود بیابد
کامروز بزم عام است این را به عاشقان بر
هر دم دهد بت من نو ساغری به ساقی
گویی همه شراب است خود نیست هیچ ساغر
یک ساغر لطیفی کز غایت لطیفی
باده نکوست لیکن ساقی ز می نکوتر
باده نکوست لیکن ساقی ز می نکوتر
هر بستهیی که باشد امروز برگشاید
هر تشنهیی نشیند بر آب حوض کوثر
هر بیدلی ز دلبر انصاف خود بیابد
کامروز بزم عام است این را به عاشقان بر
هر دم دهد بت من نو ساغری به ساقی
گویی همه شراب است خود نیست هیچ ساغر
یک ساغر لطیفی کز غایت لطیفی
باده نکوست لیکن ساقی ز می نکوتر